عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۸۷ -صفت اعمال بصره
صفت اعمال بصره : حشان شربه بلاس عقر میسان المقیم الحرب شط العرب سعد سام جعفریه المشان الصمد الجونه جزیرة العظمی مروت الشریر جزیرة العرش الحمیده جوبره المفردات. و گویند که آن جا که فم نهر ابله است وقتی چنان بودی که کشتیها از آن جا نتوانستی گذشتن. غرقابی عظیم بود. زنی از مالداران بصره فرمود تا چهارصد کشتی بساختند و همه پر استخوان خرما کردند و سرکشتیها محکم کردند و بدان جا غرق کردند تا آن چنان شد که کشتیها میگذرند.
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۰ - آلفته
بُد اندر حدود چغاخور، لُری
لری غولدنگی، چغاله خوری
بدش، بختیاریوش، آلفتهنام
وز آلفتگی بخت یارش مدام
ز نادانی و خست و عشق پیل
مثل بود در بین ایل جلیل
زنی داشت کدبانو و خوشمزه
ز جمله جهان عاشق خربزه
ولی دایم از دست شوهر بهرنج
چو گنجینه از دست مار شکنج
خدا داده بودش از آن شوی نیز
نر و ماده بس کرهٔ خرد و ریز
یکی سال، فالیز لر شد خراب
که آلفته آن را نداد ایچ آب
درآمد پس تیر، مرداد ماه
ز لر کُرّگان خاست فریاد و آه
زن لر بدوگفت با حال زار
چه سازیم امسال بیسبز بار
ز تو سر زد ای ابله خر، بزه
که امسال ماندیم بیخربزه
خود این سرزنش کار آلفته ساخت
مر او را بهٔکبار آشفته ساخت
زخاکچغاخورچغکوارجست
پیاده سوی اصفهان رخت بست
به خودگفت تاکم کنم قهر زن
روم خربزه آرم از بهر زن
به گرگاب رفت و دو روزی بماند
وز آنجا بهسوی چغاخور براند
یکی بار خربوزه همراه داشت
ز بار گران ناله و آه داشت
به تدبیر خود را سبک بارکرد
به هر دهقدم یکدو خربوزه خورد
نگهداشت خربوزهٔ خوب را
درشت و گرانسنگ و مرغوب را
که گر دین و ایمان من میرود
وگر جان شیرین ز تن میرود
من این آخرین هدیه را پیش زن
برم تا بدانند طفلان من
کهآلفته را هستغیرتبسی
ندارد چو آلفته غیرت کسی
چو شد چند فرسنگ بیرون ز راه
هوا گشت تفتیده در گرمگاه
اگرچه برونسو سبکبار بود
ولیک از درونسو پر آزار بود
ز بیم زن ارچه دهان روزه داشت
ولیکن شکم داغ خربوزه داشت
ازین حال آلفته بیتاب شد
ز تاب حرارت دلش آب شد
نگه کرد خربوزهای دید تر
خوشاندام و زرّین چو بالشت زر
برآورد چاقو ولی یکه خورد
نهیبزن اندر دلش سکه خورد
به خود گفت: آلفته غیرتنمای
به نزدیک مردم حمیتنمای
سر و همسرانت همه نامجوی
نگهدار نزدیکشان آبروی
پس آنگاه فکری به مغز آمدش
که ارمان خربوزه آسان شدش
بهخودگفت یاران سفر می کنند
ازین راه دایم گذر می کنند
ازین خربزه من ببرّم کمی
به پهنای دینار یا درهمی
کز اینجای چون مردمان بگذرند
بر این خوردن خربزه بنگرند
بگویند از اینجا گذشتست خان
شود آبرویم فزون زین نشان
سپس حملهورگشت بر خربزه
بخورد آنچه را یافت زان خوشمزه
بینداخت آن پوستهای دراز
بر آن مانده از مغز بسیار باز
چوآن خورد لختی توقف نمود
ازبن کاو شدهخانبهخود پفنمود!
شکمبارهٔ پر هوا و هوس
بدین رای نستوده ننموده بس
به خود گفت آن را به دندان زنم
که گوبند خان چاکری داشت هم
درافتاد بر پوستها چون هژبر
به دندان زد آن پوستهای سطبر
چو از گوشت آن پوستها شد تهی
بیفکند و شد چند گامی رهی
به خود گفت خان اسب هم داشته
که از خربزه پوست نگذاشته
چو این نور الهامش از مغز تافت
از آن پوستهاکس نشانی نیافت
مگر دل ندادش کزان بگذرد
وزان پوستها رنج و زحمت برد
پس آنگه بپا خاست چون نرّهشیر
که پوید سوی خانه و زن، دلیر
نگه کرد و آن تخم خربوزه دید
ز رنگ خوش آن دلش بردمید
به خود گفت هر چیز در عالمست
ز بهر نشاط بنیآدمست
من این نقشهایی که بستم همه
نبودند جز یافه و دمدمه
چهحاصل که این تخم مانم بجای
که گویند خان هشته آنجای پای
ز بهر من ایدر چه حاصل شود؟
چه خانی بیاید چه خانی رود
چو دلرا بهجاروب اندیشه رفت
همی خورد آن تخم و با خویش گفت
همان به که گویند از این دهکده
«نه خانی اویده نه خانی رده»
چو ازکف برون شد مهار هومن
رهایی نیابد ازو هیچ کس
سوارش اگر دشمن است ار که دوست
برد تا بدان جا که دلخواه اوست
لری غولدنگی، چغاله خوری
بدش، بختیاریوش، آلفتهنام
وز آلفتگی بخت یارش مدام
ز نادانی و خست و عشق پیل
مثل بود در بین ایل جلیل
زنی داشت کدبانو و خوشمزه
ز جمله جهان عاشق خربزه
ولی دایم از دست شوهر بهرنج
چو گنجینه از دست مار شکنج
خدا داده بودش از آن شوی نیز
نر و ماده بس کرهٔ خرد و ریز
یکی سال، فالیز لر شد خراب
که آلفته آن را نداد ایچ آب
درآمد پس تیر، مرداد ماه
ز لر کُرّگان خاست فریاد و آه
زن لر بدوگفت با حال زار
چه سازیم امسال بیسبز بار
ز تو سر زد ای ابله خر، بزه
که امسال ماندیم بیخربزه
خود این سرزنش کار آلفته ساخت
مر او را بهٔکبار آشفته ساخت
زخاکچغاخورچغکوارجست
پیاده سوی اصفهان رخت بست
به خودگفت تاکم کنم قهر زن
روم خربزه آرم از بهر زن
به گرگاب رفت و دو روزی بماند
وز آنجا بهسوی چغاخور براند
یکی بار خربوزه همراه داشت
ز بار گران ناله و آه داشت
به تدبیر خود را سبک بارکرد
به هر دهقدم یکدو خربوزه خورد
نگهداشت خربوزهٔ خوب را
درشت و گرانسنگ و مرغوب را
که گر دین و ایمان من میرود
وگر جان شیرین ز تن میرود
من این آخرین هدیه را پیش زن
برم تا بدانند طفلان من
کهآلفته را هستغیرتبسی
ندارد چو آلفته غیرت کسی
چو شد چند فرسنگ بیرون ز راه
هوا گشت تفتیده در گرمگاه
اگرچه برونسو سبکبار بود
ولیک از درونسو پر آزار بود
ز بیم زن ارچه دهان روزه داشت
ولیکن شکم داغ خربوزه داشت
ازین حال آلفته بیتاب شد
ز تاب حرارت دلش آب شد
نگه کرد خربوزهای دید تر
خوشاندام و زرّین چو بالشت زر
برآورد چاقو ولی یکه خورد
نهیبزن اندر دلش سکه خورد
به خود گفت: آلفته غیرتنمای
به نزدیک مردم حمیتنمای
سر و همسرانت همه نامجوی
نگهدار نزدیکشان آبروی
پس آنگاه فکری به مغز آمدش
که ارمان خربوزه آسان شدش
بهخودگفت یاران سفر می کنند
ازین راه دایم گذر می کنند
ازین خربزه من ببرّم کمی
به پهنای دینار یا درهمی
کز اینجای چون مردمان بگذرند
بر این خوردن خربزه بنگرند
بگویند از اینجا گذشتست خان
شود آبرویم فزون زین نشان
سپس حملهورگشت بر خربزه
بخورد آنچه را یافت زان خوشمزه
بینداخت آن پوستهای دراز
بر آن مانده از مغز بسیار باز
چوآن خورد لختی توقف نمود
ازبن کاو شدهخانبهخود پفنمود!
شکمبارهٔ پر هوا و هوس
بدین رای نستوده ننموده بس
به خود گفت آن را به دندان زنم
که گوبند خان چاکری داشت هم
درافتاد بر پوستها چون هژبر
به دندان زد آن پوستهای سطبر
چو از گوشت آن پوستها شد تهی
بیفکند و شد چند گامی رهی
به خود گفت خان اسب هم داشته
که از خربزه پوست نگذاشته
چو این نور الهامش از مغز تافت
از آن پوستهاکس نشانی نیافت
مگر دل ندادش کزان بگذرد
وزان پوستها رنج و زحمت برد
پس آنگه بپا خاست چون نرّهشیر
که پوید سوی خانه و زن، دلیر
نگه کرد و آن تخم خربوزه دید
ز رنگ خوش آن دلش بردمید
به خود گفت هر چیز در عالمست
ز بهر نشاط بنیآدمست
من این نقشهایی که بستم همه
نبودند جز یافه و دمدمه
چهحاصل که این تخم مانم بجای
که گویند خان هشته آنجای پای
ز بهر من ایدر چه حاصل شود؟
چه خانی بیاید چه خانی رود
چو دلرا بهجاروب اندیشه رفت
همی خورد آن تخم و با خویش گفت
همان به که گویند از این دهکده
«نه خانی اویده نه خانی رده»
چو ازکف برون شد مهار هومن
رهایی نیابد ازو هیچ کس
سوارش اگر دشمن است ار که دوست
برد تا بدان جا که دلخواه اوست
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۲۳ - رقعه ای است که به آقاعلی رشتی نوشته است
رشتی علی این رفتن رشت تو ز چیست
این وجد و نشاط و سیر و گشت تو ز چست
عاشق که باید نرم و هموار بود
این پست و بلند کوه و دشت تو ز چیست
یرحمکم الله تعالی، فقراتی چند که بحکایات مهتر نسیم عیار و حسین کرد شبستری ماننده بود از شما پرسید. جا داشت بقصص رموز حمزه الحاق کنم یا بحافظه شیخ رضا بسپارم؛ یا بدرویش میرزا ارمغان بفرستم. سوار نقاب انداز اردبیل که بود و سبب شبروی انزلی و کسکرچه بود. قراول های دریا کنار را با جن و پری سر و کار است،یا با قلای خام و اشپل ماهی بخار کرده.
عیب میجمله چو گفتی هنرش نیز بگو.
آفرین افرین بر درخت های نارنج، رضوان هم هرگز مثل این ها نداشت. طوبی باین خوبی نیست، سدره باین جلوه نمیباشد. باقی مدایح شما و وصافی نارنج ها در عهدة شاهمیرخان باشد، چرا که جهود آمد و مرا بحضور برد.
والسلام
این وجد و نشاط و سیر و گشت تو ز چست
عاشق که باید نرم و هموار بود
این پست و بلند کوه و دشت تو ز چیست
یرحمکم الله تعالی، فقراتی چند که بحکایات مهتر نسیم عیار و حسین کرد شبستری ماننده بود از شما پرسید. جا داشت بقصص رموز حمزه الحاق کنم یا بحافظه شیخ رضا بسپارم؛ یا بدرویش میرزا ارمغان بفرستم. سوار نقاب انداز اردبیل که بود و سبب شبروی انزلی و کسکرچه بود. قراول های دریا کنار را با جن و پری سر و کار است،یا با قلای خام و اشپل ماهی بخار کرده.
عیب میجمله چو گفتی هنرش نیز بگو.
آفرین افرین بر درخت های نارنج، رضوان هم هرگز مثل این ها نداشت. طوبی باین خوبی نیست، سدره باین جلوه نمیباشد. باقی مدایح شما و وصافی نارنج ها در عهدة شاهمیرخان باشد، چرا که جهود آمد و مرا بحضور برد.
والسلام
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۳ - در بیان قصه ی لر که رندان فریبش دادند
از لرستان یک لری زفت کلان
نوبتی آمد به شهر اصفهان
کشک و پشم و میش و گاو آورده بود
تا کند سوداگری از بهر سود
برد آنها را به میدان و فروخت
زر گرفت و کرد در همیان و دوخت
بست همیان بر میان و بر ازار
زد گره ها بر سر هم بی شمار
رندکی چند از کناری در کمین
چون بدیدند آن لر مسکین چنین
وجهت همت سوی لر ساختند
هر یکی با او قماری باختند
ابتدا آمد یکی تا نزد لر
دل تهی از کین دهان از خنده پر
تنگ بگرفتش در آغوش و بگفت
بوسه بر رویش زد و با خنده گفت
السلام ای گای سهم الدین من
ای انیس و مونس دیرین من
حال تو چون است گای سهم دین
از فراغت چند بنشینم غمین
مرد لر حیران شد و گفتا به او
گای سهم الدین نیم من ای عمو
تو همانا اشتباهی کرده ای
یا غلط در من نگاهی کرده ای
گای سهم الدین به خاطر داشتی
روی من را روی او پنداشتی
هرچه باشد در خیالت از صور
می کند وهمش مصور در نظر
آنچه در اندیشه ی آنی به روز
شب که خوابیدی کند آنهم بروز
حال مرگ و زندگانی همچنین
بی تفاوت باشدت می دان یقین
حرص اگر در خاطرت دارد ظهور
همنشینت در لحد موش است و مور
ور بود اندیشه ات ایذا و نیش
مار و کژدم آیدت آنجا به پیش
ور بود دریدن و اشکافتن
پس پلنگ و گرگ خواهی یافتن
هم بود گر مکر و تلبیس و خداع
باشدت با دیو و شیطان اجتماع
جلق و حلقت گر بود پیش نظر
پیشت آید خرس و خوک و گاو و خر
ور بود در سینه ات یاد خدا
اندر آنجا نور بینی و ضیاء
ور نماز و روزه و حج بایدت
ماهرویان پیش منظر آیدت
لب هریک زین عملها این جناب
نوعروسی هست رشک آفتاب
ور یتیمان را همی می پروری
حور و غلمان گرد خود جمع آوری
همچنین می کن به این جمله قیاس
حشر خود از زندگی کن اقتباس
تو بمیری همچنانکه زیستی
این جهان آیینه ی عقبی ستی
من نگویم این سخن ای ارجمند
شاه دین فرمود با بانگ بلند
مثل ما عشتم تموتون را بخوان
تحشرون مثل ما هم را بدان
این سخن طولانی است ای مرد حر
باز گویم قصه ی رندان و لر
نوبتی آمد به شهر اصفهان
کشک و پشم و میش و گاو آورده بود
تا کند سوداگری از بهر سود
برد آنها را به میدان و فروخت
زر گرفت و کرد در همیان و دوخت
بست همیان بر میان و بر ازار
زد گره ها بر سر هم بی شمار
رندکی چند از کناری در کمین
چون بدیدند آن لر مسکین چنین
وجهت همت سوی لر ساختند
هر یکی با او قماری باختند
ابتدا آمد یکی تا نزد لر
دل تهی از کین دهان از خنده پر
تنگ بگرفتش در آغوش و بگفت
بوسه بر رویش زد و با خنده گفت
السلام ای گای سهم الدین من
ای انیس و مونس دیرین من
حال تو چون است گای سهم دین
از فراغت چند بنشینم غمین
مرد لر حیران شد و گفتا به او
گای سهم الدین نیم من ای عمو
تو همانا اشتباهی کرده ای
یا غلط در من نگاهی کرده ای
گای سهم الدین به خاطر داشتی
روی من را روی او پنداشتی
هرچه باشد در خیالت از صور
می کند وهمش مصور در نظر
آنچه در اندیشه ی آنی به روز
شب که خوابیدی کند آنهم بروز
حال مرگ و زندگانی همچنین
بی تفاوت باشدت می دان یقین
حرص اگر در خاطرت دارد ظهور
همنشینت در لحد موش است و مور
ور بود اندیشه ات ایذا و نیش
مار و کژدم آیدت آنجا به پیش
ور بود دریدن و اشکافتن
پس پلنگ و گرگ خواهی یافتن
هم بود گر مکر و تلبیس و خداع
باشدت با دیو و شیطان اجتماع
جلق و حلقت گر بود پیش نظر
پیشت آید خرس و خوک و گاو و خر
ور بود در سینه ات یاد خدا
اندر آنجا نور بینی و ضیاء
ور نماز و روزه و حج بایدت
ماهرویان پیش منظر آیدت
لب هریک زین عملها این جناب
نوعروسی هست رشک آفتاب
ور یتیمان را همی می پروری
حور و غلمان گرد خود جمع آوری
همچنین می کن به این جمله قیاس
حشر خود از زندگی کن اقتباس
تو بمیری همچنانکه زیستی
این جهان آیینه ی عقبی ستی
من نگویم این سخن ای ارجمند
شاه دین فرمود با بانگ بلند
مثل ما عشتم تموتون را بخوان
تحشرون مثل ما هم را بدان
این سخن طولانی است ای مرد حر
باز گویم قصه ی رندان و لر
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۱۱ - به شاهد لغت لک، بمعنی سخنان بیهوده و هرزه و هذیان