عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۱
پادشاهی را شنیدم به کشتنِ اسیری اشارت کرد. بیچاره درآن حالت نومیدی، ملک را دشنام دادن گرفت، و سقط گفتن که گفتهاند هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز
اذا یئسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ
کَسنّورِ مغلوب یَصولُ عَلی الکلبِ
ملک پرسید چه میگوید؟ یکی از وزرای نیک محضر، گفت ای خداوند همی گوید: وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ ملک را رحمت آمد، و از سر خون او در گذشت وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی ازین سخن در هم آمد و گفت: آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی، که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی. و خردمندان گفتهاند: دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنهانگیز.
هر که شاه آن کند که او گوید
حیف باشد که جز نکو گوید
بر طاق ایوان فریدون نبشته بود:
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت
که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز
اذا یئسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ
کَسنّورِ مغلوب یَصولُ عَلی الکلبِ
ملک پرسید چه میگوید؟ یکی از وزرای نیک محضر، گفت ای خداوند همی گوید: وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ ملک را رحمت آمد، و از سر خون او در گذشت وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی ازین سخن در هم آمد و گفت: آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی، که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی. و خردمندان گفتهاند: دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنهانگیز.
هر که شاه آن کند که او گوید
حیف باشد که جز نکو گوید
بر طاق ایوان فریدون نبشته بود:
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت
که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک
نصرالله منشی : باب الفحص عن امر دمنة
بخش ۱۰ - حکایت طبیب حاذقی که چشمش ضعیف شده بود
بشهری از شهرهای عراق طبیبی بود حاذق، و مذکور بیمن معالجت، مشهور بمعرفت دارو و علت، رفق شامل و نصح کامل، مایه بسیار و تجربت فراوان، دستی چون دم مسیح و دمی چون قدم خضر صلی الله علیه. روزگار، چنانکه عادت اوست دربازخواستن مواهب و ربودن نفایس، او را دست بردی نمود تا قوت ذات و نور بصر در تراجع افتاد، و بتدریج چشم جهان بینش بخوابانید. و آن نادان وقح عرصه خالی یافت و دعوی علم طب آغاز نهاد، و ذکر آن در افواه افتاد.
و ملک آن شهر دختری داشت و بذاذر زاده خویش داده بود، و او را در حال نهادن حمل رنجی حادث گشت. طبیب پیر دانا را حاضر آوردند. از کیفیت رنج نیکو بپرسید. چون جواب بشنود و بر علت تمام وقوف یافت بداروی اشارت کرد که آن را زامهران خوانند. گفتند:بباید ساخت. گفت:چشم من ضعیف است، شما بسازید.
در این میان آن مدعی بیامد و گفت: کار منست و ترکیب آن من ندانم. ملک او را پیش خواند و فرمود که در خزانه رود و اخلاط دارو بیرون آرد. در رفت و بی علم و معرفت کاری پیش گرفت. از قضا صره زهر هلاهل بدست او افتاد،آن را بر دیگر اخلاط بیامیخت و بدختر داد. خوردن همان بود و جان شیرین تسلیم کردن. ملک از سوز دختر شربتی از آن دارو بدان نادان داد، بخورد و در حال سرد گشت.
و این مثل بدان آوردم تا بدانید که کار بجهالت و عمل بشبهت عاقبت وخیم دارد.
و ملک آن شهر دختری داشت و بذاذر زاده خویش داده بود، و او را در حال نهادن حمل رنجی حادث گشت. طبیب پیر دانا را حاضر آوردند. از کیفیت رنج نیکو بپرسید. چون جواب بشنود و بر علت تمام وقوف یافت بداروی اشارت کرد که آن را زامهران خوانند. گفتند:بباید ساخت. گفت:چشم من ضعیف است، شما بسازید.
در این میان آن مدعی بیامد و گفت: کار منست و ترکیب آن من ندانم. ملک او را پیش خواند و فرمود که در خزانه رود و اخلاط دارو بیرون آرد. در رفت و بی علم و معرفت کاری پیش گرفت. از قضا صره زهر هلاهل بدست او افتاد،آن را بر دیگر اخلاط بیامیخت و بدختر داد. خوردن همان بود و جان شیرین تسلیم کردن. ملک از سوز دختر شربتی از آن دارو بدان نادان داد، بخورد و در حال سرد گشت.
و این مثل بدان آوردم تا بدانید که کار بجهالت و عمل بشبهت عاقبت وخیم دارد.
نصرالله منشی : باب الزاهد وابن عرس
بخش ۴
زاهد بدین اشارت حالی انتباهی یافت، و بیش ذکر آن بر زبان نراند، تا مدت حمل سپری شد. الحق پسری زیبا صورت مقبول طلعت آمد. شادیها کردند و نذرها بوفا رسانید. چون مدت ملالت زن بگذشت خواست که بحمامی رود، پسر را بپدر سپرد و برفت. ساعتی بود معتمد پادشاه روزگار باستدعای زاهد آمد. تاخیر ممکن نگشت؛ و در خانه راسوی داشتند که با ایشان یکجا بودی و بهرنوع از وی فراغی حاصل شمردندی، او را با پسر بگذاشت و برفت. چندانکه او غایب شد ماری روی بمهد کودک نهاد تا اورا هلاک کند. راسو مار را بکشت و پسر را خلاص داد. چون زاهد بازآمد راسو در خون غلطیده پیش او باز دوید. زاهد پنداشت که آن خون پسر است، بیهوش گشت و پیش از تعرف کار و تتبع حال عصا را در راسو گرفت و سرش بکوفت. چون در خانه آمد پسر را بسلامت یافت و مار را ریزه ریزه دید. لختی بر دل کوفت و مدهوش وار پشت بدیوار بازگشت و روی و سینه میخراشید:
نه بتلخی چو عیش من عیشی
نه بظلمت چو روز من قاری
و کاشکی این کودک هرگز نزادی و مرا با او این الف نبودی تابسبب او این خون ناحق ریخته نشدی و این اقدام بی وجه نیفتادی؛ و کدام مصیبت از این هایل تر که هم خانه خود را بی موجبی هلاک کردم و بی تاویل لباس تلف پوشانیدم؟
شکر نعمت ایزدی در حال پیری که فرزندی ارزانی داشت این بود که رفت ! و هرکه در ادای شکر و شناخت قدر نعمت غفلت ورزد نام او در جریده عاصیان مثبت گردد و ذکر او از صحیفه شاکران محو شود. او در این فکرت میپیچید و در این حیرت مینالید که زن از حمام در رسید وآن حال مشاهدت کرد؛ در تنگ دلی و ضجرت با او مشارکت نمود و ساعتی در این مفاوضت خوض پیوستند، آخر زاهد را گفت: این مثل یاددار که هرکه در کارها عجلت نماید و از منافع وقار و سکینت بی بهر ماند بدین حکایت او را انتباهی باشد واز این تجربت اعتباری حاصل آید.
اینست داستان کسی که پیش از قرار عزیمت کاری بامضا رساند. و خردمند بایدکه این تجارب را امام سازد، و آینه رای خویش را باشارت حکما صیقلی کند، و در ههمه ابواب بتثبیت و تانی و تدبر گراید، و از تعجیل و خفت بپرهیزد، تا وفود اقبال و دولت بساحت او متواتر شود و امداد خیر و سعادت بجانب او متصل گردد، والله ولی التوفیق.
نه بتلخی چو عیش من عیشی
نه بظلمت چو روز من قاری
و کاشکی این کودک هرگز نزادی و مرا با او این الف نبودی تابسبب او این خون ناحق ریخته نشدی و این اقدام بی وجه نیفتادی؛ و کدام مصیبت از این هایل تر که هم خانه خود را بی موجبی هلاک کردم و بی تاویل لباس تلف پوشانیدم؟
شکر نعمت ایزدی در حال پیری که فرزندی ارزانی داشت این بود که رفت ! و هرکه در ادای شکر و شناخت قدر نعمت غفلت ورزد نام او در جریده عاصیان مثبت گردد و ذکر او از صحیفه شاکران محو شود. او در این فکرت میپیچید و در این حیرت مینالید که زن از حمام در رسید وآن حال مشاهدت کرد؛ در تنگ دلی و ضجرت با او مشارکت نمود و ساعتی در این مفاوضت خوض پیوستند، آخر زاهد را گفت: این مثل یاددار که هرکه در کارها عجلت نماید و از منافع وقار و سکینت بی بهر ماند بدین حکایت او را انتباهی باشد واز این تجربت اعتباری حاصل آید.
اینست داستان کسی که پیش از قرار عزیمت کاری بامضا رساند. و خردمند بایدکه این تجارب را امام سازد، و آینه رای خویش را باشارت حکما صیقلی کند، و در ههمه ابواب بتثبیت و تانی و تدبر گراید، و از تعجیل و خفت بپرهیزد، تا وفود اقبال و دولت بساحت او متواتر شود و امداد خیر و سعادت بجانب او متصل گردد، والله ولی التوفیق.
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۷ - حکایت
شنیدم که رندی به امّید سود
پدر مرده ای را پسر خوانده بود
طمع دوخت چشمش به مال یتیم
پسر را بپرورد رند لئیم
چو بگذشت سالی بران بیش و کم
گرفت آن پسر پیش، راه ستم
ره راست بگذاشت آن کج نهاد
برافراشت رایت به فسق و فساد
به هم بر زد از فتنه، آن شهر و کوی
که بیدادگر، بود ناپاک خوی
دغلباز اوباش را مات کرد
مساجد ز شومی خرابات کرد
به ده روز مال پدر را بخورد
پدرخوانده را هم، زدی دستبرد
طمع پیشه را خانه چون پاک رُفت
یکی دخترک داشت، دردانه سُفت
پس آنگه زن رند را هم نهاد
کشید از زن و در کنیزک فتاد
دل از نیک بختی چنان کنده بود
که ابلیس در حیرت افکنده بود
ازو خانهٔ رند بر باد شد
فتور هلاگو به بغداد شد
ز تاراج او، گشت بیچاره عور
ز دهشت دلش خون و از شرم کور
شد از بار غم سرو قدش دو تا
به مرگ خود، آن مبتلا شد رضا
ببوسید پای پسر منحنی
که پیر منی، مقتدای منی
منت گرچه پرورده ام ای جوان
حق تربیت از تو دارم به جان
طمع کرده بودم ز نخلت ثمر
ولی از تو گشتم به عالم سمر
به آن مرده ریگ تو بستم طمع
تو بستی چو پاکان مرا بر ورع
طمع در رگ و ریشهٔ من نماند
که دنیا در اندیشهٔ من نماند
ز فسقت نه زن نه کنیزک مراست
وگر قصد این بنده داری رواست
اگر پیر من بود، عیسی صفت
نیارست کردن، چنین تربیت
درخت طمع کندم از بیخ و بن
چو من صلح کردم، تو هم صلح کن
پدر مرده ای را پسر خوانده بود
طمع دوخت چشمش به مال یتیم
پسر را بپرورد رند لئیم
چو بگذشت سالی بران بیش و کم
گرفت آن پسر پیش، راه ستم
ره راست بگذاشت آن کج نهاد
برافراشت رایت به فسق و فساد
به هم بر زد از فتنه، آن شهر و کوی
که بیدادگر، بود ناپاک خوی
دغلباز اوباش را مات کرد
مساجد ز شومی خرابات کرد
به ده روز مال پدر را بخورد
پدرخوانده را هم، زدی دستبرد
طمع پیشه را خانه چون پاک رُفت
یکی دخترک داشت، دردانه سُفت
پس آنگه زن رند را هم نهاد
کشید از زن و در کنیزک فتاد
دل از نیک بختی چنان کنده بود
که ابلیس در حیرت افکنده بود
ازو خانهٔ رند بر باد شد
فتور هلاگو به بغداد شد
ز تاراج او، گشت بیچاره عور
ز دهشت دلش خون و از شرم کور
شد از بار غم سرو قدش دو تا
به مرگ خود، آن مبتلا شد رضا
ببوسید پای پسر منحنی
که پیر منی، مقتدای منی
منت گرچه پرورده ام ای جوان
حق تربیت از تو دارم به جان
طمع کرده بودم ز نخلت ثمر
ولی از تو گشتم به عالم سمر
به آن مرده ریگ تو بستم طمع
تو بستی چو پاکان مرا بر ورع
طمع در رگ و ریشهٔ من نماند
که دنیا در اندیشهٔ من نماند
ز فسقت نه زن نه کنیزک مراست
وگر قصد این بنده داری رواست
اگر پیر من بود، عیسی صفت
نیارست کردن، چنین تربیت
درخت طمع کندم از بیخ و بن
چو من صلح کردم، تو هم صلح کن
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۲ - داستان مرد لشکری با معشوقه و شاگرد
وزیر گفت: زندگانی پادشاه کامکار و صاحب قران روزگار در جهانگیری و شاهنشاهی هزار سال باد. چنین آورده اند که در روزگار سالف در حدود کالف، مردی بود لشکری پیشه. معشوقه ای داشت موزون و کرشکه ناک، لطیف صورت و چالاک، در حسن چون گل نوبهار و در لطف و ظرافت اعجوبه روزگار.
خریده لو راتها الشمس ما طلعت
ولو راها قضیب البان لم یمش
و این لشکری را شاگردی بود به چهره ماحی ماهتاب و به جمال ثانی آفتاب. ملک سیرتی، پری صورتی، متناس خلقتی. چون ماه و مشتری در قبای ششتری و چون حور و پری در صورت بشری. در جمال چنانکه:
اوفی بکل الحسن بعض صفاتها
و وفی بقتل الصب خلف عداتها
سحاره الالحاظ لم ار عینها
الا رایت الموت فی لحظاتها
روزی مرد لشکری، رقعه ای نوشت و به وجه ارادت گفت:
علی الذین کووا قلبی بهجرهم
سلام خالقنا ما اورق الشجر
تو دانی که من جز تو کس را ندانم
تویی یار پیدا و یار نهانم
و به دست شاگرد به خانه معشوقه فرستاد و بر زبان او پیغام داد:
بیا ای راحت جانم که تا جان بر تو افشانم
زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم
و در اثناء رقعه، کلمات دلاویز و سخنان عشق انگیز درج کرد، مشتمل بر ذکر اشتیاق و منهی از الم فراق و گفت: توقع آن است که به وجه دمسازی و بنده نوازی، قدم رنجه کنی و وثاق بنده را تشریف حضور ارزانی داری که فرصت وصال چون زمان خیال گذرنده است و زمان اتصال چون کبریت احمر ناپاینده و اگر در خارستان روزگار گلی شکفد از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب سعادات باشد.
تعالوا نشرب الراح
بکاسات و اقداح
شب هست و شراب هست و چاکر تنهاست
برخیز و بیا که این چنین شب، شب ماست
چون شاگرد برسید و رقعه و پیام و درود رسانید، در وی نظر کرد، حوری دید سرو قد، ماه خد، گلعذار، آفتاب رخسار، آب جمال بر چهره او جاری و زهره در بناگوش او متواری.
مرحبا، مرحبا، تعال تعالا
حبذا و جهک المبارک فالا
آب جمال، جمله به جوی تو می رود
خورشید در جنیبت روی تو می رود
صفای رویت با وفای طویت گفت: «اکرمی مثواه عسی ان ینفعنا». سوز سینه از شوق دیرینه آواز داد که: اصبت فالزم و وجدت فاغنم. از چنین لقمه بر نتوان خاست و از تجرع چنین جرعه نتوان کاست. القصه به صد هزار دل، فتنه غنج و دلال و بسته زلف و خال او شد و با خود گفت:
زلف ترا کار بدانجا رسید
کز خم او غم به ثریا رسید
در بر تو صبر به تعجیل تاخت
بر در تو عقل به سودا رسید
و لشکری آشیانه ترتیب می کرد و کاشانه می آراست که هم اکنون معشوقه از در درآید یا از حضور او خبر آید، زاویه به نور جمالش روشن شود و حجره از بوی زلفش معطر و گلشن گردد. خود شاگرد از استاد، مرزوق تر و معشوق از عاشق بی وثوق تر آمد.
اهلا بسعدی و الرسول و حبذا
وجه الرسول لحب وجه المرسل
پیش از آنکه عامل وصل، خراج اصل به دیوان گزاردی، شاگرد حق حسابی و رسم عتابی درخواست. زن گفت: ترا هم برین رباب ترانه ای و هم ازین باب شاگردانه ای آرم. کودک خدمت کرد و گفت:
اکرام اهل الهوی من الکرم
و امه العشق اظرف الامم
غایت محبت و نهایت مودت آن است که هر سری که در صحیفه ضمیر دوستان نقش پذیرد، هر یک به دیده بصیرت بر خوانند. و القلوب مراه القلوب
اذا غیبت اشباحنا کان بیننا
رسائل صدق فی الضمیر تراسل
و ارواحنا فی کل شرق و مغرب
تلاقی با خلاص الوداد تواصل
آن ستور بود که رموز عشق برو مستور بود اما آنجا که صفوت طبیعت انسانی است، شراب رنگ اوانی است.
رق الزجاج ورقت الخمر
فتشابها فتشاکل الامر
فکانها خمر و لا قدح
و کانها قدح و لاخمر
عاشقان را زبان مقال، غماز حال است. هر چه بود، سرا بسر و اضمارا باضمار باشد.
لبیک لبیک من قرب و من بعد
سرا بسر و اضمارا باضمار
چون راح و روح در هم آمیختند و چون صباح و صبوح بر هم آویختند.
مثل العشق اوله زین و آخره شین
مرد لشکری را چون شاگرد از معد طرب و مرتع طلب دیر می آمد، خاطرش پریشانی گرفت. شمشیری حمایل کرد و روی به خانه معشوقه نهاد و با خود گفت:
و الله که اگر شوی چو ماه اندر میغ
کس باز نداردم ز روی تو به تیغ
چون به در خانه رسید، حلقه در بجنبانید و معشوقه را خبر داد. شاگرد گفت: آه، رب امنیه ادت الی منیه. ای کدبانو قصد جان من و خود کردی و قضا بد بر من و خود آوردی. تدبیر کار من چیست و دستگیر من درین محنت کیست؟ زن گفت: مترس و دل از خود مبر. برین غرفه رو و در تاریکی بنشین و خود به استقبال عاشق رفت و در بگشاد. مرد لشکری درآمد و گفت: چندین تاخیر و توقف چرا نمودی و مرا چندین انتظار به چه سبب فرمودی؟ بامداد، پگاه قاصد را در راه کرده ام و رقعه بدو داده و چشم امید گشاده. معشوقه گفت: ای سرمایه زندگانی و مایه شادمانی، حدیث قاصد و رقعه هر چند دروغ است ولی خوش خبری است. اگر قاصد تو رسیده بودی، بندگیها نمودمی و من خود در تمنای آن بودم که بی تکلف طلب و تجشم پیغام به خدمت شتابم و سعادت اجتماع دریابم تو خود کرم فرمودی و بر عادت حمیده رفتی.
بر عادت خود بزرگواری کردی
ما را به وصال خویش یاری کردی
در آی که زاویه هر چند صفت تنگی دارد، از روی جنسیت و اتحاد، یکرنگی دارد و بر فور به طارمی بر آمدند و به جامه خواب فرو رفتند. هنوز کار از بوسه و کنار به بند ازرار نرسیده بود و زمستان هجر به نوبهار وصل نینجامیده که کدخدای خانه در رسید و حلقه در بجنبانید. لشکری گفت: هم اکنون شوی تو در آید و با من عربده درگیرد و از میان ما بانگ و مشغله برخیزد و در گریبان و دامن من آویزد و اگر این کلمه به سمع والی رسد با من خطاب و عتاب و تشدید و تعنیف فرماید، مگر مرا درین غرفه پنهان کنی. زن چون کودک را در غرفه پنهان کرده بود، متحیر شد. گفت: مترس و شمشیر از نیام برکش و با چشم و تهور در خانه بگشای و بیرون رو و مرا و شوی مرا تهدید می کن و به هیچ کس التفات منمای و روی به راه آر. مرد لشکری همچنان کرد و از در خانه، شمشیر کشیده و بغل گشاده، بیرون رفت و به آواز بلند می گفت: هم اکنون تدبیر این کار کرده شود و جزای کردار هر یک بر سبیل وجوب داده آید که مرا در پیش تخت سلطان به حاجب و دربان، حاجت نباشد و ازین گونه ترهات و کلمات مزخرف می گفت و می رفت. مرد چون تحیر و تهور او بدید و سخن های تهدید آمیز او بشنید، با خود گفت: مگر این مرد خانه غلط کرده است و بر ما مکابره و شبیخون آورده، و نعوذ بالله من شر هذا الشیطان المرید، الجبار العنید. و متحیر وار به خانه درآمد و با زن گفت: این چه قیل و قال است و این چه احوال است؟ این مرد کیست و این بانگ و مشغله از بهر چیست؟ زن پیشباز دوید و گفت: ای مرد، خدای را سجده حمد و شکرگزار و نذر کن که صدقه و صله به درویشان و مستحقان دهی که خدای تعالی چنین بلا از ما بگردانید. مرد گفت: بگوی سبب چیست؟ که این بشارت، عظیم است و این اشارت، وخیم. زن گفت: درین لحظه غافل و بی خبر نشسته بودم، کودکی بر شکل هزیمتیان از در خانه درآمد، مضطر و مدهوش. یرقان هیبت، رویش زرد کرده و برسام سیاست، عقل و خرد از وی برده. سوگندان غلاظ و شداد بر من داد که مرا درین خانه پنهان کن و جان مرا به صدقه جان خویش بخر که ظالمی متهور و قتالی متجبر بر عقب و اثر من می آید و قصد جان من دارد و از خوف و هیبت و حیرت و دهشت، بر غرفه دوید و رختها بر خود پوشید. درین بودم که آن ظالم بیباک چون زبانی از در درآمد. شمشیر در دست، چون پلنگ و شیر می غرید و چون نهنگ و اژدها می دمید. گمان بردم که ضحاک بیباک، قصد جمشید کرده است یا بهرام روی به کین ناهید نهاده. بانگ بر من زد و گفت: این کودک کجا رفت و او را چه کردی؟ من انکار کردم و بر آن اصرار آوردم که این چنین کس ندیدم و و نام و کنیت او نشنیدم. لختی الحاح و لجاج کرد و وعید و تهدید در میان آورد. چون مفید نبود، دشنامی چند بداد و روی به در بیرون نهاد و من از وی می ترسیدم و صم بکم عمی بر وی می دمیدم تا حق تعالی این بلا بگردانید و او را کور و کر کرد و اگر والعیاذ بالله بران حرد و غضب برین کودک مستولی و قادر گشتی، این بیچاره در معرض تلف و تفرقه افتادی. مرد گفت: اکنون کودک کجاست؟ گفت: برین غرفه و آواز داد. کودک فرو آمد. مرد مشاهده ای دید بغایت لطیف و کودکی امرد بس ظریف. تلطف ها نمود و استمالت ها کرد و گفت: توقف کن تا از بهر تو تکلف ها کنم و کرامت ها واجب دارم و تو مرا به محل پسری و این زن مر ترا به منزلت مادر. باید که پیوسته می آیی و مرادات می نمایی و به حسن لطف، کودک را دستوری داد و زن را بر آن مساعی که نموده بود و چنین خیری اکتساب کرده و از بهر آخرت، ذخیره ای نفیس و زادی سنی و هنی مدخر گردانیده، محمدت گفت.
ان العفیف اذا استعان بخائن
کان العفیف شریکه فی الماثم
این داستان از بهر آن گفتم و این فصل جزل که در صورت هزل بود، بر سمع شاه از آن گذرانیدم تا زور و افترا و زرق و افتعال زنان بر رای اعلی روشن گردد و به اقاویل و تخییل و اباطیل و تسویل ایشان التفات نفرماید. از بهر آنکه زنان اگرچه ناقص عقلند، بر کمال عقول رجال خندند و عقلا را به حبایل گفتار چون کفتار در جوال محال خود کنند و اگر پادشاه را از برای تصفیه اذهان از اعیان مثالی باید، قصه آدم و حوا و یوسف و زلیخا قانون اعتبار و مقیاس اختبار است و اگر هیچ کس را در معامله ایشان، مرابحه ای توانستی بود، آدم را بودی که بنیت و خلقت او در مقاصیر دار النعیم و صورت و صفت او فهرست احسن التقویم بوده است و چون شاه را این مقدمات لایح معلوم شد، داند که به هیچ وقت در سرای کون و فساد از جبلت و طبیعت ایشان، رشاد و سداد التماس نتوان کرد و به تضریب و تخلیط زنی، شاهزاده را که قطب سپهر معالی و مرکز دوایر اعالی است، به صرصر فنا و اعدام نتوان داد. شاه چون این داستان استماع کرد، مثال داد تا شاهزاده را به حبس باز برند.
خریده لو راتها الشمس ما طلعت
ولو راها قضیب البان لم یمش
و این لشکری را شاگردی بود به چهره ماحی ماهتاب و به جمال ثانی آفتاب. ملک سیرتی، پری صورتی، متناس خلقتی. چون ماه و مشتری در قبای ششتری و چون حور و پری در صورت بشری. در جمال چنانکه:
اوفی بکل الحسن بعض صفاتها
و وفی بقتل الصب خلف عداتها
سحاره الالحاظ لم ار عینها
الا رایت الموت فی لحظاتها
روزی مرد لشکری، رقعه ای نوشت و به وجه ارادت گفت:
علی الذین کووا قلبی بهجرهم
سلام خالقنا ما اورق الشجر
تو دانی که من جز تو کس را ندانم
تویی یار پیدا و یار نهانم
و به دست شاگرد به خانه معشوقه فرستاد و بر زبان او پیغام داد:
بیا ای راحت جانم که تا جان بر تو افشانم
زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم
و در اثناء رقعه، کلمات دلاویز و سخنان عشق انگیز درج کرد، مشتمل بر ذکر اشتیاق و منهی از الم فراق و گفت: توقع آن است که به وجه دمسازی و بنده نوازی، قدم رنجه کنی و وثاق بنده را تشریف حضور ارزانی داری که فرصت وصال چون زمان خیال گذرنده است و زمان اتصال چون کبریت احمر ناپاینده و اگر در خارستان روزگار گلی شکفد از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب سعادات باشد.
تعالوا نشرب الراح
بکاسات و اقداح
شب هست و شراب هست و چاکر تنهاست
برخیز و بیا که این چنین شب، شب ماست
چون شاگرد برسید و رقعه و پیام و درود رسانید، در وی نظر کرد، حوری دید سرو قد، ماه خد، گلعذار، آفتاب رخسار، آب جمال بر چهره او جاری و زهره در بناگوش او متواری.
مرحبا، مرحبا، تعال تعالا
حبذا و جهک المبارک فالا
آب جمال، جمله به جوی تو می رود
خورشید در جنیبت روی تو می رود
صفای رویت با وفای طویت گفت: «اکرمی مثواه عسی ان ینفعنا». سوز سینه از شوق دیرینه آواز داد که: اصبت فالزم و وجدت فاغنم. از چنین لقمه بر نتوان خاست و از تجرع چنین جرعه نتوان کاست. القصه به صد هزار دل، فتنه غنج و دلال و بسته زلف و خال او شد و با خود گفت:
زلف ترا کار بدانجا رسید
کز خم او غم به ثریا رسید
در بر تو صبر به تعجیل تاخت
بر در تو عقل به سودا رسید
و لشکری آشیانه ترتیب می کرد و کاشانه می آراست که هم اکنون معشوقه از در درآید یا از حضور او خبر آید، زاویه به نور جمالش روشن شود و حجره از بوی زلفش معطر و گلشن گردد. خود شاگرد از استاد، مرزوق تر و معشوق از عاشق بی وثوق تر آمد.
اهلا بسعدی و الرسول و حبذا
وجه الرسول لحب وجه المرسل
پیش از آنکه عامل وصل، خراج اصل به دیوان گزاردی، شاگرد حق حسابی و رسم عتابی درخواست. زن گفت: ترا هم برین رباب ترانه ای و هم ازین باب شاگردانه ای آرم. کودک خدمت کرد و گفت:
اکرام اهل الهوی من الکرم
و امه العشق اظرف الامم
غایت محبت و نهایت مودت آن است که هر سری که در صحیفه ضمیر دوستان نقش پذیرد، هر یک به دیده بصیرت بر خوانند. و القلوب مراه القلوب
اذا غیبت اشباحنا کان بیننا
رسائل صدق فی الضمیر تراسل
و ارواحنا فی کل شرق و مغرب
تلاقی با خلاص الوداد تواصل
آن ستور بود که رموز عشق برو مستور بود اما آنجا که صفوت طبیعت انسانی است، شراب رنگ اوانی است.
رق الزجاج ورقت الخمر
فتشابها فتشاکل الامر
فکانها خمر و لا قدح
و کانها قدح و لاخمر
عاشقان را زبان مقال، غماز حال است. هر چه بود، سرا بسر و اضمارا باضمار باشد.
لبیک لبیک من قرب و من بعد
سرا بسر و اضمارا باضمار
چون راح و روح در هم آمیختند و چون صباح و صبوح بر هم آویختند.
مثل العشق اوله زین و آخره شین
مرد لشکری را چون شاگرد از معد طرب و مرتع طلب دیر می آمد، خاطرش پریشانی گرفت. شمشیری حمایل کرد و روی به خانه معشوقه نهاد و با خود گفت:
و الله که اگر شوی چو ماه اندر میغ
کس باز نداردم ز روی تو به تیغ
چون به در خانه رسید، حلقه در بجنبانید و معشوقه را خبر داد. شاگرد گفت: آه، رب امنیه ادت الی منیه. ای کدبانو قصد جان من و خود کردی و قضا بد بر من و خود آوردی. تدبیر کار من چیست و دستگیر من درین محنت کیست؟ زن گفت: مترس و دل از خود مبر. برین غرفه رو و در تاریکی بنشین و خود به استقبال عاشق رفت و در بگشاد. مرد لشکری درآمد و گفت: چندین تاخیر و توقف چرا نمودی و مرا چندین انتظار به چه سبب فرمودی؟ بامداد، پگاه قاصد را در راه کرده ام و رقعه بدو داده و چشم امید گشاده. معشوقه گفت: ای سرمایه زندگانی و مایه شادمانی، حدیث قاصد و رقعه هر چند دروغ است ولی خوش خبری است. اگر قاصد تو رسیده بودی، بندگیها نمودمی و من خود در تمنای آن بودم که بی تکلف طلب و تجشم پیغام به خدمت شتابم و سعادت اجتماع دریابم تو خود کرم فرمودی و بر عادت حمیده رفتی.
بر عادت خود بزرگواری کردی
ما را به وصال خویش یاری کردی
در آی که زاویه هر چند صفت تنگی دارد، از روی جنسیت و اتحاد، یکرنگی دارد و بر فور به طارمی بر آمدند و به جامه خواب فرو رفتند. هنوز کار از بوسه و کنار به بند ازرار نرسیده بود و زمستان هجر به نوبهار وصل نینجامیده که کدخدای خانه در رسید و حلقه در بجنبانید. لشکری گفت: هم اکنون شوی تو در آید و با من عربده درگیرد و از میان ما بانگ و مشغله برخیزد و در گریبان و دامن من آویزد و اگر این کلمه به سمع والی رسد با من خطاب و عتاب و تشدید و تعنیف فرماید، مگر مرا درین غرفه پنهان کنی. زن چون کودک را در غرفه پنهان کرده بود، متحیر شد. گفت: مترس و شمشیر از نیام برکش و با چشم و تهور در خانه بگشای و بیرون رو و مرا و شوی مرا تهدید می کن و به هیچ کس التفات منمای و روی به راه آر. مرد لشکری همچنان کرد و از در خانه، شمشیر کشیده و بغل گشاده، بیرون رفت و به آواز بلند می گفت: هم اکنون تدبیر این کار کرده شود و جزای کردار هر یک بر سبیل وجوب داده آید که مرا در پیش تخت سلطان به حاجب و دربان، حاجت نباشد و ازین گونه ترهات و کلمات مزخرف می گفت و می رفت. مرد چون تحیر و تهور او بدید و سخن های تهدید آمیز او بشنید، با خود گفت: مگر این مرد خانه غلط کرده است و بر ما مکابره و شبیخون آورده، و نعوذ بالله من شر هذا الشیطان المرید، الجبار العنید. و متحیر وار به خانه درآمد و با زن گفت: این چه قیل و قال است و این چه احوال است؟ این مرد کیست و این بانگ و مشغله از بهر چیست؟ زن پیشباز دوید و گفت: ای مرد، خدای را سجده حمد و شکرگزار و نذر کن که صدقه و صله به درویشان و مستحقان دهی که خدای تعالی چنین بلا از ما بگردانید. مرد گفت: بگوی سبب چیست؟ که این بشارت، عظیم است و این اشارت، وخیم. زن گفت: درین لحظه غافل و بی خبر نشسته بودم، کودکی بر شکل هزیمتیان از در خانه درآمد، مضطر و مدهوش. یرقان هیبت، رویش زرد کرده و برسام سیاست، عقل و خرد از وی برده. سوگندان غلاظ و شداد بر من داد که مرا درین خانه پنهان کن و جان مرا به صدقه جان خویش بخر که ظالمی متهور و قتالی متجبر بر عقب و اثر من می آید و قصد جان من دارد و از خوف و هیبت و حیرت و دهشت، بر غرفه دوید و رختها بر خود پوشید. درین بودم که آن ظالم بیباک چون زبانی از در درآمد. شمشیر در دست، چون پلنگ و شیر می غرید و چون نهنگ و اژدها می دمید. گمان بردم که ضحاک بیباک، قصد جمشید کرده است یا بهرام روی به کین ناهید نهاده. بانگ بر من زد و گفت: این کودک کجا رفت و او را چه کردی؟ من انکار کردم و بر آن اصرار آوردم که این چنین کس ندیدم و و نام و کنیت او نشنیدم. لختی الحاح و لجاج کرد و وعید و تهدید در میان آورد. چون مفید نبود، دشنامی چند بداد و روی به در بیرون نهاد و من از وی می ترسیدم و صم بکم عمی بر وی می دمیدم تا حق تعالی این بلا بگردانید و او را کور و کر کرد و اگر والعیاذ بالله بران حرد و غضب برین کودک مستولی و قادر گشتی، این بیچاره در معرض تلف و تفرقه افتادی. مرد گفت: اکنون کودک کجاست؟ گفت: برین غرفه و آواز داد. کودک فرو آمد. مرد مشاهده ای دید بغایت لطیف و کودکی امرد بس ظریف. تلطف ها نمود و استمالت ها کرد و گفت: توقف کن تا از بهر تو تکلف ها کنم و کرامت ها واجب دارم و تو مرا به محل پسری و این زن مر ترا به منزلت مادر. باید که پیوسته می آیی و مرادات می نمایی و به حسن لطف، کودک را دستوری داد و زن را بر آن مساعی که نموده بود و چنین خیری اکتساب کرده و از بهر آخرت، ذخیره ای نفیس و زادی سنی و هنی مدخر گردانیده، محمدت گفت.
ان العفیف اذا استعان بخائن
کان العفیف شریکه فی الماثم
این داستان از بهر آن گفتم و این فصل جزل که در صورت هزل بود، بر سمع شاه از آن گذرانیدم تا زور و افترا و زرق و افتعال زنان بر رای اعلی روشن گردد و به اقاویل و تخییل و اباطیل و تسویل ایشان التفات نفرماید. از بهر آنکه زنان اگرچه ناقص عقلند، بر کمال عقول رجال خندند و عقلا را به حبایل گفتار چون کفتار در جوال محال خود کنند و اگر پادشاه را از برای تصفیه اذهان از اعیان مثالی باید، قصه آدم و حوا و یوسف و زلیخا قانون اعتبار و مقیاس اختبار است و اگر هیچ کس را در معامله ایشان، مرابحه ای توانستی بود، آدم را بودی که بنیت و خلقت او در مقاصیر دار النعیم و صورت و صفت او فهرست احسن التقویم بوده است و چون شاه را این مقدمات لایح معلوم شد، داند که به هیچ وقت در سرای کون و فساد از جبلت و طبیعت ایشان، رشاد و سداد التماس نتوان کرد و به تضریب و تخلیط زنی، شاهزاده را که قطب سپهر معالی و مرکز دوایر اعالی است، به صرصر فنا و اعدام نتوان داد. شاه چون این داستان استماع کرد، مثال داد تا شاهزاده را به حبس باز برند.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱۷ - داستان زن دهقان با مرد بقال
دستور گفت: چنین شنیده ام از ثقات روات که در مواضی ایام، دهقانی بوده است صاین و متدین و متقی و متورع. زنی داشت بر عادت ابناء روزگار در متابعت شهوت و نهمت گام فراخ تر نهادی و استتباع لعب و لهو از لوازم روزگار خود شمردی. روزی آن دهقان، او را قراضه ای داد تا گرنج خرد. زن به بازار و زر رفت به بقال داد و آغاز کرد به غمزه و کرشمه نگریستن و با غنج و ناز سخن گفتن که مرا بدین زر، گرنج فروش. بقال به حرکات و سکنات او بجای آورد که از کدام پالیز است و به شکل و شمایل او بدانسن که چه مزاج دارد و طینت او بر چه کار مجبول و مطبوع است. گرنج برکشید و در گوشه چادر او کرد و گفت: ای خاتون، مرا بسته بند لطافت و خسته تیر ملاحت خود کردی. در آی تا شکر دهم ترا. چه گرنج بی شکر، طعام نا تمام بود و غذای نا معتدل باشد. زن گفت: بهای شکر ندارم. بقال گفت:
از چون تو شکر لبی، بها نتوان خواست
و هر که لب شکر بار ترا بمزد به شکرانه هزار جان فدا کند. لحظه ای خفیف و لمحه ای لطیف به دکان در آی تا عیش تلخ من به محاورت لب شیرین تو، شیرین شود و جان من از نوش لبهات، ذخیره عمر جاودان برگیرد.
حدیثی بکن تا شکر بر چنم
بمن برگذر تا شوم عنبرین
زن گفت: با چندین شکر که تو داری، لب من چه خواهی کرد؟ بقال گفت:
مرا لبان تو باید، شکر چه سود کند؟
مرا وصال تو باید، خبر چه سود کند؟
زن قدم در گزارد. بقال قدری شکر بدو داد. زن گرنج و شکر در گوشه چادر بست و با بقال به خلوت بنشست و راست گفته اند:
مثل: الدر هم مزیل الهم والدینار مفتاح الاوطار
بقال را شاگردی بود بغایت ناجوانمرد و بیباک. چون دید که بقال و زن هر دو به عشرت مشغول شدند و زن از چادر غافل ماند، گوشه چادر بگشاد و گرنج و شکر برگرفت و پاره ای خاک در چادر بست. چون کار به انجام رسید و شغل خلوت به اتمام انجامید، زن به تعجیل از دکان بیرون آمد و راه خانه برگرفت و چادر همچنان بربسته پیش دهقان نهاد. دهقان گوشه چادر بگشاد و نگاه کرد، قدری خاک دید. گفت: ای زن، حال این خاک چیست؟ زن چون آن خاک بدید، بی تحیر و تفکر بر بدیهه در خانه رفت و غربال بیرون آورد و خاکها را در وی نهاد و آغاز کرد خاک بیختن را. مرد گفت: این چه حال است؟ زن جواب داد: ای مرد صدقه ها بر من و تو واجب است که بلایی عظیم و نازله ای جسیم این ساعت به برکت تو از من مدفوع شده است. در اثنای آنکه به بازار می رفتم تا گرنج خرم، اشتری جسته و مهار گسسته بر من گذشت و لگدی محکم بر پشت من زد و من از پای در افتادم و آن قراضه از دست بیفکندم، در میان خاک افتاد. هر چند بجستم، باز نیافتم که مقر خلایق و ممر علایق بود. خاک آن موضع جمع کردم و با خود آوردم تا به غربال کنم باشد که زر باز یابم و از بهر تو گرنج خرم. مرد چون این کلمات بشنید، آب در دیده بگردانید و گفت: لعنت بر آن قدر زر باد. قراضه ای دیگر بستان و گرنج خر و خاک بیرون انداز.
اذا صح منک الود فالمال هین
و کل الذی فوق التراب تراب
چو وصل و مهر نباشد چه قدر دارد عمر؟
چو دوستی تو آمد چه قدر دارد مال؟
این حکایت از بهر آن گفتم تا رای عالی شاه بر مکر و غدر زنان واقف شود و بر خاطر عاطر او که مرجع داد و دین است مقرر گردد که حیلت و مکر زنان را غایت و نهایت نیست. شاه چون این داستان بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند و سیاست را در تاخیر و توقف نهند.
از چون تو شکر لبی، بها نتوان خواست
و هر که لب شکر بار ترا بمزد به شکرانه هزار جان فدا کند. لحظه ای خفیف و لمحه ای لطیف به دکان در آی تا عیش تلخ من به محاورت لب شیرین تو، شیرین شود و جان من از نوش لبهات، ذخیره عمر جاودان برگیرد.
حدیثی بکن تا شکر بر چنم
بمن برگذر تا شوم عنبرین
زن گفت: با چندین شکر که تو داری، لب من چه خواهی کرد؟ بقال گفت:
مرا لبان تو باید، شکر چه سود کند؟
مرا وصال تو باید، خبر چه سود کند؟
زن قدم در گزارد. بقال قدری شکر بدو داد. زن گرنج و شکر در گوشه چادر بست و با بقال به خلوت بنشست و راست گفته اند:
مثل: الدر هم مزیل الهم والدینار مفتاح الاوطار
بقال را شاگردی بود بغایت ناجوانمرد و بیباک. چون دید که بقال و زن هر دو به عشرت مشغول شدند و زن از چادر غافل ماند، گوشه چادر بگشاد و گرنج و شکر برگرفت و پاره ای خاک در چادر بست. چون کار به انجام رسید و شغل خلوت به اتمام انجامید، زن به تعجیل از دکان بیرون آمد و راه خانه برگرفت و چادر همچنان بربسته پیش دهقان نهاد. دهقان گوشه چادر بگشاد و نگاه کرد، قدری خاک دید. گفت: ای زن، حال این خاک چیست؟ زن چون آن خاک بدید، بی تحیر و تفکر بر بدیهه در خانه رفت و غربال بیرون آورد و خاکها را در وی نهاد و آغاز کرد خاک بیختن را. مرد گفت: این چه حال است؟ زن جواب داد: ای مرد صدقه ها بر من و تو واجب است که بلایی عظیم و نازله ای جسیم این ساعت به برکت تو از من مدفوع شده است. در اثنای آنکه به بازار می رفتم تا گرنج خرم، اشتری جسته و مهار گسسته بر من گذشت و لگدی محکم بر پشت من زد و من از پای در افتادم و آن قراضه از دست بیفکندم، در میان خاک افتاد. هر چند بجستم، باز نیافتم که مقر خلایق و ممر علایق بود. خاک آن موضع جمع کردم و با خود آوردم تا به غربال کنم باشد که زر باز یابم و از بهر تو گرنج خرم. مرد چون این کلمات بشنید، آب در دیده بگردانید و گفت: لعنت بر آن قدر زر باد. قراضه ای دیگر بستان و گرنج خر و خاک بیرون انداز.
اذا صح منک الود فالمال هین
و کل الذی فوق التراب تراب
چو وصل و مهر نباشد چه قدر دارد عمر؟
چو دوستی تو آمد چه قدر دارد مال؟
این حکایت از بهر آن گفتم تا رای عالی شاه بر مکر و غدر زنان واقف شود و بر خاطر عاطر او که مرجع داد و دین است مقرر گردد که حیلت و مکر زنان را غایت و نهایت نیست. شاه چون این داستان بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند و سیاست را در تاخیر و توقف نهند.