عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۳ - انکار کردن آن جماعت بر دعا و شفاعت دقوقی و پریدن ایشان و ناپیدا شدن در پردهٔ غیب و حیران شدن دقوقی کی در هوا رفتند یا در زمین
چون رهید آن کشتی و آمد به کام
شد نماز آن جماعت هم تمام
فجفجی افتادشان با همدگر
کین فضولی کیست از ما ای پدر؟
هر یکی با آن دگر گفتند سر
از پس پشت دقوقی مستتر؟
گفت هر یک من نکردستم کنون
این دعا نه از برون نه از درون
گفت مانا این امام ما ز درد
بوالفضولانه مناجاتی بکرد
گفت آن دیگر که ای یار یقین
مر مرا هم می‌نماید این چنین
او فضولی بوده است از انقباض
کرد بر مختار مطلق اعتراض
چون نگه کردم سپس تا بنگرم
که چه می‌گویند آن اهل کرم
یک از ایشان را ندیدم در مقام
رفته بودند از مقام خود تمام
نه به چپ نه راست نه بالا نه زیر
چشم تیز من نشد بر قوم چیر
درها بودند گویی آب گشت
نه نشان پا و نه گردی به دشت
در قباب حق شدند آن دم همه
در کدامین روضه رفتند آن رمه؟
درتحیر ماندم کین قوم را
چون بپوشانید حق بر چشم ما؟
آن چنان پنهان شدند از چشم او
مثل غوطه‌ی ماهیان در آب جو
سال‌ها درحسرت ایشان بماند
عمرها در شوق ایشان اشک راند
تو بگویی مرد حق اندر نظر
کی در آرد با خدا ذکر بشر؟
خر ازین می‌خسبد این جا ای فلان
که بشر دیدی تو ایشان را نه جان
کار ازین ویران شده‌ست ای مرد خام
که بشر دیدی مر این‌ها را چو عام
تو همان دیدی که ابلیس لعین
گفت من از آتشم آدم ز طین
چشم ابلیسانه را یک دم ببند
چند بینی صورت آخر؟ چند چند؟
ای دقوقی با دو چشم همچو جو
هین مبر اومید ایشان را بجو
هین بجو که رکن دولت جستن است
هر گشادی در دل اندر بستن است
از همه کار جهان پرداخته
کو و کو می‌گو به جان چون فاخته
نیک بنگر اندرین ای محتجب
که دعا را بست حق بر استجب
هر که را دل پاک شد از اعتدال
آن دعایش می‌رود تا ذوالجلال
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۱ - در بیان آنک لطف حق را همه کس داند و قهر حق را همه کس داند و همه از قهر حق گریزانند و به لطف حق در آویزان اما حق تعالی قهرها را در لطف پنهان کرد و لطفها را در قهر پنهان کرد نعل بازگونه و تلبیس و مکرالله بود تا اهل تمیز و ینظر به نور الله از حالی‌بینان و ظاهربینان جدا شوند کی لیبلوکم ایکم احسن عملا
گفت درویشی به درویشی که تو
چون بدیدی حضرت حق را‌؟ بگو
گفت بی‌چون دیدم اما بهر قال
بازگویم مختصر آن را مثال
دیدمش سوی چپ او آذری
سوی دست راست جوی کوثری
سوی چپش بس جهان‌سوز آتشی
سوی دست راستش جوی خوشی
سوی آن آتش گروهی برده دست
بهر آن کوثر گروهی شاد و مست
لیک لعب بازگونه بود سخت
پیش پای هر شقی و نیک بخت
هر که در آتش همی رفت و شرر
از میان آب بر می‌کرد سر
هر که سوی آب می‌رفت از میان
او در آتش یافت می‌شد در زمان
هر که سوی راست شد و آب زلال
سر ز آتش برزد از سوی شمال
وان که شد سوی شمال آتشین
سر برون می‌کرد از سوی یمین
کم کسی بر سر این مضمر زدی
لاجرم کم کس در آن آذر شدی
جز کسی که بر سرش اقبال ریخت
کو رها کرد آب و در آتش گریخت
کرده ذوق نقد را معبود خلق
لاجرم زین لعب مغبون بود خلق
جوق‌جوق وصف صف از حرص و شتاب
محترز ز آتش گریزان سوی آب
لاجرم ز آتش برآوردند سر
اعتبار الاعتبار ای بی‌خبر
بانگ می‌زد آتش ای گیجان گول
من نیم آتش منم چشمه ی قبول
چشم‌بندی کرده‌اند ای بی‌نظر
در من آی و هیچ مگریز از شرر
ای خلیل این جا شرار و دود نیست
جز که سحر و خدعهٔ نمرود نیست
چون خلیل حق اگر فرزانه‌‌یی
آتش آب توست و تو پروانه‌یی
جان پروانه همی‌دارد ندا
کی دریغا صد هزارم پر بدی
تا همی سوزید ز آتش بی‌امان
کوری چشم و دل نامحرمان
بر من آرد رحم جاهل از خری
من برو رحم آرم از بینش‌وری
خاصه این آتش که جان آب‌هاست
کار پروانه به عکس کار ماست
او ببیند نور و در ناری رود
دل ببیند نار و در نوری شود
این چنین لعب آمد از رب جلیل
تا ببینی کیست از آل خلیل
آتشی را شکل آبی داده‌اند
وندر آتش چشمه‌‌یی بگشاده‌اند
ساحری صحن برنجی را به فن
صحن پر کرمی کند در انجمن
خانه را او پر ز گزدم‌ها نمود
از دم سحر و خود آن گزدم نبود
چون که جادو می‌نماید صد چنین
چون بود دستان جادوآفرین؟
لاجرم از سحر یزدان قرن قرن
اندر افتادند چون زن زیر پهن
ساحرانشان بنده بودند و غلام
اندر افتادند چون صعوه به دام
هین بخوان قرآن ببین سحر حلال
سرنگونی مکرهای کالجبال
من نیم فرعون کآیم سوی نیل
سوی آتش می‌روم من چون خلیل
نیست آتش هست آن ماء معین
وان دگر از مکر آب آتشین
بس نکو گفت آن رسول خوش‌جواز
ذره‌یی عقلت به از صوم و نماز
زان که عقلت جوهراست این دو عرض
این دو در تکمیل آن شد مفترض
تا جلا باشد مر آن آیینه را
که صفا آید ز طاعت سینه را
لیک گر آیینه از بن فاسد است
صیقل او را دیر باز آرد به دست
وان گزین آیینه که خوش مغرس است
اندکی صیقل گری آن را بس است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
پیر ما وقت سحر بیدار شد
از در مسجد بر خمار شد
از میان حلقهٔ مردان دین
در میان حلقهٔ زنار شد
کوزهٔ دردی به یک دم درکشید
نعره‌ای دربست و دردی‌خوار شد
چون شراب عشق در وی کار کرد
از بد و نیک جهان بیزار شد
اوفتان خیزان چو مستان صبوح
جام می بر کف سوی بازار شد
غلغلی در اهل اسلام اوفتاد
کای عجب این پیر از کفار شد
هر کسی می‌گفت کین خذلان چبود
کان‌چنان پیری چنین غدار شد
هرکه پندش داد بندش سخت کرد
در دل او پند خلقان خار شد
خلق را رحمت همی آمد بر او
گرد او نظارگی بسیار شد
آنچنان پیر عزیز از یک شراب
پیش چشم اهل عالم خوار شد
پیر رسوا گشته مست افتاده بود
تا از آن مستی دمی هشیار شد
گفت اگر بدمستیی کردم رواست
جمله را می‌باید اندر کار شد
شاید ار در شهر بد مستی کند
هر که او پر دل شد و عیار شد
خلق گفتند این گدیی کشتنی است
دعوی این مدعی بسیار شد
پیر گفتا کار را باشید هین
کین گدای گبر دعوی‌دار شد
صد هزاران جان نثار روی آنک
جان صدیقان برو ایثار شد
این بگفت و آتشین آهی بزد
وانگهی بر نردبان دار شد
از غریب و شهری و از مرد و زن
سنگ از هر سو برو انبار شد
پیر در معراج خود چون جان بداد
در حقیقت محرم اسرار شد
جاودان اندر حریم وصل دوست
از درخت عشق برخوردار شد
قصهٔ آن پیر حلاج این زمان
انشراح سینهٔ ابرار شد
در درون سینه و صحرای دل
قصهٔ او رهبر عطار شد
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۹) حکایت آن مرغ که در سالی چهل روز بیضه نهد
یکی مرغیست اندر کوه پایه
که در سالی نهد چل روز خایه
به حد شام باشد جای او را
به سوی بیضه نبوَد رای او را
چو بنهد بیضه در چل روز بسیار
شود از چشمِ مردم ناپدیدار
یکی بیگانه مرغی آید از راه
نشیند بر سر آن بیضه آنگاه
چنان آن بیضها زیر پر آرد
که تا روزی ازو بچّه برآرد
چنانشان پرورد آن دایه پیوست
که ندهد هیچکس را آن قدر دست
چو جَوقی بچّهٔ او پر برآرند
بیک ره روی در یکدیگر آرند
درآید زود مادرشان بپرواز
نشیند بر سر کوهی سرافراز
کند بانگی عجب از دور ناگاه
که آن خیل بچه گردند آگاه
چو بنیوشند بانگِ مادر خویش
شوند از مرغِ بیگانه برخویش
بسوی مادر خود بازگردند
وزان مرغ دگر ممتاز گردند
اگر روزی دو سه ابلیس مغرور
گرفتت زیرِ پر هستی تو معذور
که چون گردد خطاب حق پدیدار
بسوی حق شوی ز ابلیس ناچار
چنان شو تو که گر آید اجل پیش
تنت مانده بوَد جان رفته بی‌خویش
اگر پیش از اجل مرگیت باشد
ز مرگ جاودان برگیت باشد
چراغی در بیابانست جانت
که مشکات تن آمد سدِّ آنت
چو این مشکات برخاست آن بیابان
شود جاوید چون خورشید تابان
عجایب در دلت بیش از شمارست
تو گر آگه شوی بسیار کارست
بنو هر دم تو در دین پیش می‌آی
ز خود میرو همی با خویش می‌آی
که درهر بیخودی و در خودی تو
کنی از پس جهانی پُر بَدی تو
که تا از هر بَدی اندر ره راز
جهانی نیکوئی یابی عوض باز
بهرچت او دهد دلشاد می‌باش
وگر ندهد خوش و آزاد می‌باش
از آنجا هرچه آید باز ندهی
وگر بد آیدت آواز ندهی
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۲) حکایت نمرود
یکی کَشتی شکست و هفتصد تن
درآب افتاد و باقی ماند یک زن
زنی برتختهٔ آنجا مگر ماند
بزاد القصّه وز وی یک پسر ماند
چو بنهاد آن زن آشفته دل بار
فرو افتاد در دریا نگونسار
بر آن تخته بماند آن کودک خرد
پیاپی موجش از هر سو همی برد
خطاب آمد بباد و موج و ماهی
که این طفلیست در حفظ الهی
نگه دارید تا نرسد بلائیش
که می‌باید رسانیدن بجائیش
همه روحانیان گفتند الهی
چه شخصست این میان موج و ماهی
خطاب آمد کزین شوریده ایّام
چو وقت آید شوید آگه بهنگام
چو آخر بر کنار بحر افتاد
بکفّ آورد صیّادیش استاد
به شیر و مرغ و ماهی کرد دم ساز
بخون دل بپروردش باعزاز
چو بالا برکشید و راه دان شد
مگر یک روز در راهی روان شد
بره در سرمه دانی یافت یاقوت
که در خاصیّتش شد عقل مبهوت
چو میلی برکشید از سرمهٔ پاک
بیک ره عرش و کرسی دید و افلاک
چو میلی نیز در چشم دگر کرد
بگنج جملهٔ عالم نظر کرد
هزاران گنج زیر خاک می‌دید
ز مه تا پشتِ ماهی پاک می‌دید
ملایک جمله می‌گفتند کای پاک
چه بنده‌ست این چنین شایسته ادراک
چنین آمد ز غیب الغیب آواز
که نمرودست این شخص سرافراز
زند لاف خدائی و بصد رنگ
برون آید بکین ما بصد جنگ
ببین تا چون بپروردش درین راه
چگونه خوار باز افکند ناگاه
کسی را در دو عالم هر که خواهی
وقوفی نیست بر سرّ الهی
بعلّت چیست خود مشغول بودن
نخواهد بود جز معلول بودن
وگر در چار طبعی هیچ شک نیست
که کژ طبعی و هرگز چار یک نیست
بدین دریا درآ و سرنگون آ
هم از طبع و هم از علّت برون آ
نه ازچرخ برین برتر رود روز
که او هم سرنگون آمد شب و روز
همه کار جهان از ذرّه تا شمس
چه می‌پرسی کأَن لَم تَغنَ بالاَمس
شکست آوردِ گردون از مجرّه
سبک نکند که گردی ذرّه ذرّه
جهان را رخش گردونست در زین
که خورشیدست بر وی زینِ زرّین
چو عالم را فنا نزدیک گردد
چو شب خورشیدِ او تاریک گردد
نهند آن زینِ او دانی چگونه
برین مرکب ز مغرب باژگونه
ازان بر عکس گردانند خورشید
که این زین می‌نگردانند جاوید
برآر از جانِ پر خون آهِ دلسوز
که نه از شب خبرداری نه از روز
شبت خوش باد وزین شب خوش چه سودت
که روز روشنی هرگز نبودت
اگرخواهی که باشی روز و شب شاد
مکن تاتو توئی زین روز و شب یاد
ولی تا تو توئی در خویش مانده
نخواهی بود جز دل ریش مانده
تو می‌باید که بیخود گردی از شور
شوی پاک از خود و از کارِ خود کور
که تا تو خویش را بر کار بینی
اگردر خرقهٔ زنّار بینی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۴ - مثل آوردن حکایت مرد خفته را که دهانش باز مانده بود ماری در دهانش رفت سواری عاقل آن را بدید، گفت اگر این مرد را از حال آگاه کنم از ترس زهره‌اش بدرد به از این نیست که بالزام و زخم چوب او را از این میوه‌های کوه درخورد دهم و زیر و بالایش بسیار بدوانم باشد که قی کند و مار با آن قی از شکم او بدر آید، همچنان کرد. اولیاء نیز اگر از زشتی نفس بخلق خبر دهند زهره‌شان بدرد و از اطاعت و کوشش بمانند لیکن ایشان را بطریق بر عملی دارند که عاقبت از نفس برهند
خفتۀ را شنو که در صحرا
باز بودش دهان بسوی هوا
رفت اندر دهان او یک مار
خفته از خواب خود نشد بیدار
شهسواری ز دور آن را دید
چه کند چاره اش بیندیشید
گفت اگر آگهش کنم از حال
زهرۀ او بدرد اندر حال
برنیاید ز دست او کاری
اوفتد بیخبر چو دیواری
هوش و فهمش رود شود لاشی
بل نماند اثر ز هسی وی
آن به آید کز او کنم پنهان
تا شود مار از او جدا آسان
رای آن دید کش بضرب و شکوه
بخوراند بسی ز میوۀ کوه
بدواند چهار سوی او را
هم خوراند ز آب جوی او را
تا از آن حالتش بیاید قی
مار باقی برون شود ازوی
گرز را بر کشید و سویش تاخت
خفته را سو بسو بگرز انداخت
خفته بیدار گشت گفت ای وای
همچو گویم چه میبری از جای
زخمها میزنی بپشت و برم
گشت پر زخم از تو پا و سرم
من چه کردم ترا چه کین است این
نی چو تو مؤمنم چه دین است این
سخت بیرحمتی چه مردی تو
بی گنه خون من بخوردی تو
نیک دوری ز شفقت و ایمان
هست جانت ولی نداری جان
همچو گرگ درنده ای ملعون
نکنی فرق از عزیز و ز دون
گفت او را سوار هر زه ملا
آنچه میگویمت بگیر هلا
بخور این میوه ‌ های که را زود
هم از آلو و سیب و از امرود
میزدش گرزها که پرخور ازین
گر بود ترش و گر بود شیرین
می نهشتش که آید او بقرار
چون خورانید میوۀ بسیار
بعد از آن میزدش که زود برو
زیر و بالا مثال پیک بدو
هیچ نگذاشتش که آساید
از چنان بیخودی بخود آید
میزدش گرز بی محابا او
گاه بر پشت و گاه بر پهلو
چونکه بیحد دوید آن طالب
شد ز ناگاه قی بر او غالب
مار با میوه های خورده از او
بدر آمد روانه شد هر سو
مار را چون بدید آن غافل
جهل از او رفت شد قوی عاقل
روی کرد او بدان سوار و بگفت
شکر حق را که با تو گشتم جفت
ورنه گر تو نمیبدی این مار
خواست کردن مرا هلاک و فکار
تو خدائی مجب و یا که رسول
که بعلیا ببردیم ز سفول
پدر و مادرم نکرد این را
تو نمودی بمن ره دین را
هست دنیای دون برم فانی
داد آن هر دو بود حیوانی
مار نفس است در درون شما
شیخ آن را اگر کند پیدا
زهرتان درد از مهابت آن
نیست گردید از صلابت آن
شرح زشتی نفس اگر بزبان
آورد در شما نماند جان
سرو پا گم کنید از هیبت
عقل و روح از شما کند غیبت
نتوانید هیچ راه برید
نتوانید سوی چرخ پرید
جهت مصلحت کند پنهان
شیخ آن را وناورد بزبان
تا نگردید کل ز خود نومید
تا چو مه پر شوید از آن خورشید
نفستان را کشد بحکمت او
تا رهید از چنین عظیم عدو
نفس ناراست شیخ نور خدا
میرد از نور نار ای جویا


ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
یک سوزن و یک سنجاق بودند بسوزندان
مانند دو تن عیار افتاده بیک زندان
سنجاق بسوزن گفت کار تو در اینجا چیست
وز بهر چه خسبیدی اندر دل سوزاندن
سوزن بجوابش گفت ای بی هنر سوری
من خادم خاتونم سرخیل هنرمندان
دندانه من تیز است زین روی مرا بی بی
بنشاند در این خانه مزد هنر دندان
سنجاق بگفتش رو، کز روزن زیرین است
پیوسته ترا روزی بی ضامن و پایندان
دجال صفت یک چشم افسار نگون از پشم
دندانه زنی با خشم زانگشتره بر سندان
گفتا چکنی منعم کز خدمت کدبانو
چنانکه بلابینم هم شادم و هم خندان
بنگر تو بعیب خویش ای کله کلان کز جهل
هم عبرت خویشانی هم حیرت پیوندان
زآنرو که شوی در کار کوژ و کژ و خمیده
چون سیخ کباب مست اندر شب برغندان
ناگاه عجوز آمد سنجاق برون آورد
تا وصله کند با وی رخت تن فرزندان
هنگفت بد آن جامه خمیده شد آن سنجاق
چون در دل کج طبعان اندرز خردمندان
سنجاق بخاک افکند برداشت یکی سوزن
کاندر نظرش سنجاق باقدر نبد چندان
از غلظت آن جامه بشکست سر سوزن
چون بیل کشاورزان در موسم یخ بندان
سوزن بزمین افتاد غلطید بر سنجاق
سنجاق بتعظیمش برجست چو اسپندان
آهسته بگوشش گفت مائیم دو فرمان بر
کز بی هنری خواریم در چشم خداوندان
بدبختی خود را من از چشم تو می دانم
بدبختی خود را تو نیز از قبل من دان
هنگام هنر بودیم با خویش عدو اینک
از بی هنری هستیم ضرب المثل رندان
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۱ - گزارش خوابی که یغما دیده
شبی در خوابم مردی کوسه کوتاه بالا لاغرسیاه چرده، پشمین چوخائی فرومایه در بر و کهن شالی از پشم شتر بر سر و کمر فراز آمد و سوگند آغاز نهاد، که من آن دیو مردم فریبم که به دستان من آدم از بهشت آواره شد، و فرزندان او در چنگ نیرنگ من بیچاره اند. پیش پویان را راه زنم و پیروان را در چاه کنم. گفتم هر که خواهی باش و هر چه خواهی کن، با من چه گوئی و از من چه جوئی؟
گفت خواستم بدانی کیستم و از پی چیستم، با آنکه راه زنیم کار است و چاه کنی شمار، ترا پندی سرایم و راهی نمایم، اگر کاربندی پایت از گل بر آید و بندت از دل گشاید.
نخستین پاس هوش کرده برگفتاری گوش بستم، تا در دوستی چه دشمنی آرد و در جامه راه نمائی کدام هنگامه راه زنی سگالد. گفت زنهار گرد گیتی مگرد و دامان پرهیز از آلایش هر چه در اوست در چین، تا مرا بر تو دستی نماند، و بنیاد خداپرستی را شکستی نخیزد. گفتارش را به راستی انباز دیدم و اندرزش به درستی دمساز. لختی از پراکندگی باز آمده گفتم از این گفت چنان بینم که تا مرد آلوده این گرد و فرسوده این درد نگردد ترا بر او دستی و پیمان خود سوزی و خدای سازی وی را شکستی نیست. گفت آری جز بدین گناه از افسون من تباهی نکشد و در دیوان کرد و کارش نامه سیاهی نخیزد. همانا شنیده باشی پاک پیمبر که درود بار خداوندش بر روان باد فرمود دوستی و پیوند کیهان سر تباه کاری هاست و بند گردن رستگاری ها، بیت:
گواهی دهم کاین سخن راز اوست
تو گوئی که گوشم بر آواز اوست
چون راه نما چنان فرماید و راه زن نیز چنین سراید، خوشتر آنکه بهانه نیاری و مردانه کاربند این فرزانه پند آئی. گفتم درست گفتی و گوهر اندرز نکو سفتی. این نیز بگوی که از هنگام گرفتاری آزادگا تا آغاز دستبرد تو سال و ماهی کشد؟ گفت نی آغاز و هنگام ندانم همی دانم که اندیشه این کارش تا در آب و گل ریشه رست و به کیش کوتاه بینان دراز امید اندوختن آموخت بند منش در گردن است و آتش خانه سوز در خرمن، سگالش وی و مالش من چون کردار و کیفر دوش به دوش است و مانند جنبش دست و کلید گوش به گوش. گفتم بزرگان ما گویند ترا بر پیروان شاه مردان شیر یزدان که جان جهانش خاک ره باد دست چالش بسته اند و پای کاوش شکسته. پیروارون بخت از شنیدن این فر خجسته نام چون سیماب لرزیدن گرفت و رنگش بر هنجاری که جز به دیدن روی ننماید پریدن. دمش در گسست و آذروار بر افروخت و چهر بی مهر از من بتافت و از آرمیدن آماده رمیدن گشت. سختش خوار و زبون وزار و نگون دیدم. جداگانه تاب و توانی در خود یافته نای درشت و آواز رسا ساخته، سرودم که هان از چه خاموشی و پا سخت از چه فراموش است؟ لرزان لرزان روی باز پس کرده دل شکسته و روان گسسته گفت: ریو کیهان آشفت مرا در اینان رنگی و دستان مردم فریبم را که کوه از شکوهش کمر دزدد، در ترازوی این گروه سنگی نیست.
گفتم همان مهتران از بندت رستگانند یا کهتران را نیز به کمند فریب بستن نیاری. از این گفت آشفته گشت که آتش دستی های من در کار همگان باد است و گردن پای تا سر از دام گزند من آزاد. بدین پرسشم رنج میفزای و شکنج مده، هنجار سخن دگرگون کن که خون در تن افسرد و جان به دهن رفت. تا از رمیدن آرام گیرد و برگ خورش پژوهش خام نماند، راه شوخی و لاغ سپرده، گفتم راستی را آن خود توئی که مردم را به خواب اندر فراز آئی و درهای خواهش از پس و پیش بازنمائی. گفت آری منم اگر مرد کاری گام در نه و کام درخواه، نه از راه پرهیز و خودداری، چون پیکری زشت داشت و دیداری بد سرشت پوزش انگیختم که در این روستا گرمابه ای نیست و پرستاری دلسوز که آبی گرم کند و جامه از آلایش بشوید نیز ندارم امید درگذری و درگذاری. در دم چرخی بزد و بر دیدار پیرزنی گونه گسیخته دندان ریخته شد که اکنون چه گوئی و کدام بهانه جوئی از هر در که خواهی درآی و برآی که بالش نهاده ایم و بر چالش آماده. بازش به تیتال زبان بازی از آن سگالش باز آورده پرسش دیگر نمودم، او پاسخ دیگر انگیخت هم چنان گفت و شنودی می رفت و کاست و فزودی می گذشت. ناگاه از کرانه دشت گروهی انبوه دختر و پسر پدر سار در جامه پشمین نمد کلاهی بر سر بیش از پنج هزار تو بره های موئین بر دوش پدیدار گشت. گامی چند دوازما ساز سورورامش ساخته دست افشان و پای کوب همی سرودند: داد ایمان فقیه بیداد ایمان فقیه فراخای پهنه از جست و خیز ایشان تنگی گرفت و آن آهنگ گردون گرد گیتی نورد از چهار سو تاشش فرسنگ آوازه انداخت، اهریمن ریمن را از تماشای آن انجمن چهره چمن سار شکفتن آورد و بدرود آرامش گرفتن. رشته سخن در گسلانید و دو اسبه بر آن جرگه تاخت. دست افشان ساز رامشگری کرد و شیوه پای کوبی پیر جوان فریب بر جوانان پیرافسا برتری جست. از این روی دادم تاب توش آب هوش رفته دهشت و شگفتی افزود که آن جرگه کیست و این هنگامه چیست تا پوشیده پیدا و نهفته هویدا گردد.
ترس ترسان فرا پیش شدم و به نرمی از بد اندیش پرسان که اینان کیانند و این سور و سرود از چه سود و کدام بهبود است؟ گفت کهتر و مهتر، مرا زادگانند و کمند انداز بام آزادگان. اینک از یغمای آن گرانمایه کالا آمده که پارسی درایانش کیش و آئین رانند و تازی سرایان ایمان ودین خوانند. این بگفت و با فرزندان کوفتن و شکستن تازه کرد و جستن ونشستن بلند آوازه، به آواز بلندش گفتم: ای کم درنگ هیچ سنگ این سبک باری و شتاب از چیست؟ زیست را چندان بایست که پرسش انجام گیرد و دل از برخورد دلخواه آرام، آنگه آغاز دیگر کن و انداز دیگر ساز. خشم آلود و پرخاش خر فرا پیش دوید که هان چه گوئی و چه جوئی؟ ریسمان دراز درائی کوته افکن. مرا جز گفت با تو هزار کار است و صد هزار شمار.
گفتم آن کالای والا که جان جهان ارزد و بر او دل پیر و جوان لرزد آورده اند؟ گفت آری اگر دیدن خواهی پیش خرام و به چشم خویش نگر، دو سه گامی بدان جرگه در تاخته، نزدیک بداندیش شدم، دست در کول باره رودی که بر سوی راست بود فرا برد و آئینه زیبا پیکر بلورین گوهر نیکو تراش درست اندام که به صد هزار سالش مینای سپهر همچند و آبگینه مهر و ماه مانند نیارد و نبیند بر کشید و بر روی من داشت، بستدم و نیک نیک در آن نگریستم. از دو سو پیش از آنکه گفتن توان زنگ خورد و دود اندود دیدم، از بس سیاهی و تباهی به هیچ روی روی و رخساره در آن ننمودی و دیدار چینی از چهر زنگی باز نشناختی. به فر آن دانش و دید که مردم را به خواب اندر روی نماید. هر یک از آن دسته خسته تاز را زنگ بسته آئینه دربار دیدم و پاس رسته آئین از آن دیوانه دیوان زنجیر گسسته دشوار، بدرود هوش کردم و لختی دیرانجام از خود فراموش.
آه دود آهنگم آئینه ماه و خورشید به زنگ افکند و اندوه کوه شکوهم شیشه مینا رنگ گردون به سنگ آزمود. اگر پاس خداوندی بیچاره بندگان را دستیار نیاید و هراس پیروی و پیوند پیشوای بنده و آزاد پشت بند ویران و آباد پایمرد نگردد، در تر و خشک کیهان بار رونده به بنگاه نرسد و کشتی راه سپاری روی کنار نبیند. پس از درد و دریغی فره لابه کنان پرسیدم: این آئینه جان افروز که شرم مینای خورشید است و سنگ جام جمشید پشت و روی از زنگ آلایش پاک باید و پای تا سر چون دل روشن نهادان تابناک تا نیازی برد و بدین دست که بینم در پای سپرد. گفت نی چندانکه در آن روی درست نماید و از روی رخسار بر گونه و دیداری که هست پرده گشاید، شیشه خارا شکن است و آبگینه سندان افکن، نیرنگ ما را در اورنگی و دستان من و هر که مراست با گوهر او سنگی نیست.
این بر سرود و زودش از دست من باز ربود و چنانکه بود در توبره دود انداخت و بر هنجاریکه داشت برگ اندیش ساز و سرود شد. از آن دیدن و این شنیدن اندیشه و با کم فزایش گرفته انگشتان گزان از میان بر کران تاختم و سبک بر آن رامش و سور درنگی گران کرده نگران ماندم. دمی از پایکوبی نیاسودندی و لب از سرود بلند آهنگی که داشتند نبستندی. پیر سالخورد از جوانان خرد سال بسامان تر کوفتی و شکستی و درست تر از هم گنان خاستی و نشستی. چون پاسی بر این سپری شد با خود اندیشیدم که بگفته خویش دیو مردم شکر را با پیروان شیر خدا ریو روباهی آب به هاون سودن است و خوی پلنگی باد به چنبر بستن. چندان پراکنده مزی و سرافکنده مباش. شاید تو نیز از آن کاروان باشی و از ترکتاز این دستان باز برکران، اندیشه راست و گردن کج کرده به زبانی نرم و گفتی گرم سرودم، این انجام گفتگو و پایان جستجو پرسشی دارم راست گوی، و پاسخ بی کم و کاست آور. به دستور گذشته گامی دو فراز آمد و با تیتالی چرب و لاغی خوش گفت: آنچه خواهی برسرای و بازجوی، دروغ نلایم و گزاف نداریم. گفتم آن آئینه که چهره نمای دیدار هستی است و چراغ راه خدای پرستی از دست من برده ای و در مپای سپرده، گفت نه آسوده رو و فرسوده مپای که نبرده ام و اندیشه بردن نیز نیاورده. بر بوی آنکه گوید، چون از پی سپران آن راهی و بستگان آن شاه نیارستم برد، گفتم چرا و چون شد گذشتی و بمن گذاشتی؟ گفت از ایرا که نه به کار تو آید و نه به کار من. این بگفت و به آواز خندیدن گرفت و بالاواری بلند شد و چرخی چند بزد و از بالا به شیب آمد و با فرزندان کار بند رامشگری گشت. از آن گفت دل آشفت سخت پریشان و از گفته پشیمان گشته خود را نکوهش کنان سر خویش گرفتم و راه آمده پیش، هم چنان آن جشن و سور برپا بود و آهنگ و سرود آسمان پوی و زمین پیما که پرده خواب از پیش چشم بر خاست و هنگام بیداری که خوابی دیگر است فرا رسید.
حکایت
روزی کهنه جهودی تازه مسلمان به خانه سرکار خسرو خان فراز آمد تورات خوان بود وانجیل دان، دستار بندی به دستوری از شیر خدا و شمشیر وی پرسید. گفت در کودکی نزد فیلاسوفان جهود دانش اندوزی همی کرد و هنر آموزی، مگر آن آب آتش بار و آتش آب سار را که تازیان ذوالفقار نامند و پارسیان گویند . پاک یزدانش از درکاسه همسایگی ها که کیش یک تائی است. از چرخ مینا یا باغ مینو، زی دوست و دست خویش نیاز آورد. این خود زیر و بالاست. راستی آن است که این تیغ بی مانند آن پیغمبری از بنی اسرائیل بود. دست به دست در میان جهود می رفت، روزی علی آنرا بدید و بشناخت به تیتال و دستانش از دست دارنده بستد و زیب میان ساخت، چونانکه به دستیاری آن تن ها به خاک افکند و سرها بر باد داد.یاران انجمن از این سست سخن سخت برنجیدند و بزدند و براندند و سرکار خان چشم پالود و خشم آلود بفرمود تا دربانش نیم کشت با شلخته و مشت از خانه به بازار انداخت و جاودان در بر روی بست. بامدادی چند بدین برگذشت. ناجوانمردی که جویبار هستی را نهال هست و بودش سبک سایه شاخی بی شایه و بیخ است، و استرسارش باد و بالش بر جای میخ، همانا بر آویز یک دست و آمیز پیوست سرکارخان و رهی رشک برد، از در بدپسندی و شاخچه بندی هم در کوی بیگانه هم در روی خان پیشانی سنگ و سندان ساخت و گفت از آن دیرینه دوست که ترا از همه مهر دل در اوست صدره افزون شنیدم، آنچه آنروز جهود بر زبان راند بی کاست و فزودش بر تو تراشد تا روم و هند و مغ و هندو ترا در پاس یاسای احمد سست دانند و از در آئین حیدری دور. چون گفت مفت جهودک نادرست از آنجا که سخن را ژاژ و شیوا، راست و دروغ در همه دل ها نشستی است، و بدگمانی ها را بر هر گونه سرشت و گوهر دستی، بی گناه نامهربان شد و بی لغزش سرگران ساخت.