عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۵
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - تا مرگ مگر که وقف زندانم
از کردهٔ خویشتن پشیمانم
جز توبه ره دگر نمیدانم
کارم همه بخت بد بپیچاند
در کام، زبان همی چه پیچانم
این چرخ به کام من نمیگردد
بر خیره سخن همی چه گردانم
در دانش تیزهوش برجیسم
در جنبش کند سیر کیوانم
گه خستهٔ آفت لهاوورم
گه بستهٔ تهمت خراسانم
تا زادهام ای شگفت محبوسم
تا مرگ مگر که وقف زندانم
یک چند کشیده داشت بخت من
در محنت و در بلای الوانم
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت
چندین چه زنی تو؟ من نه سندانم
در خون چه کشی تنم؟ نه زوبینم
در تف چه بری دلم؟ نه پیکانم
حمله چه کنی که کند شمشیرم
پویه چه دهی که تنگ میدانم
رو رو! که بایستاد شبدیزم
بس بس! که فرو گسست خفتانم
سبحانالله همی نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم
در جمله من گدا کیم آخر
نه رستم زال زر نه دستانم
نه چرخ کشم نه نیزه پردازم
نه قتلغ بر تنم نه پیشانم
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم
من اهل مزاح و ضحکه و زیچم
مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزهٔ این و آن بود آبم
در سفرهٔ این و آن بود نانم
پیوسته اسیر نعمت اینم
همواره رهین منت آنم
عیبم همه این که شاعری فحلم
دشوار سخن شدهست آسانم
در سینه کشیده عقل گفتارم
بر دیده نهاده فضل دیوانم
شاهین هنرم نه فاخته مهرم
طوطی سخنم نه بلبل الحانم
مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاری نظام و نیک وزانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامنی فرو ریزد
گر آستیی ز طبع بفشانم
در غیبت و در حضور یکرویم
در انده و در سرور یکسانم
در ظلمت عزل روشن اطرافم
در زحمت شغل ثابت ارکانم
با عالم پیر قمر میبازم
داو دو سر و سه سر همی خوانم
وانگه بکشم همه دغای او
بنگر چه حریف آبدندانم
بسیار بگویم و برآسایم
زان پس که زبان همی برنجانم
کس بر من هیچ سر نجنباند
پس ریش چو ابلهان چه جنبانم؟!
ایزد داند که هست همچون هم
در نیک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ یوسفم والله
بر خیره همی نهند بهتانم
گر هرگز ذرهای کژی باشد
در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بیهده باز مبتلا گشتم
آورد قضا به سمج ویرانم
بکشفت سپهر باز بنیادم
بشکست زمانه باز پیمانم
در بند نه شخص، روح میکاهم
از دیده نه اشک، مغز میرانم
بیهش نیم و چو بیهشان باشم
صرعی نیم و به صرعیان مانم
غم طبع شد و قبول غمها را
چون تافته ریگ زیر بارانم
چون سایه شدم ز ضعف وز محنت
از سایهٔ خویشتن هراسانم
با حنجره زخم یافته گویم
با کوژی خم گرفته چوگانم
اندر زندان چو خویشتن بینم
تنها گویی که در بیابانم
در زاویهٔ فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم
گوری است سیاه رنگ دهلیزم
خوکی است کریه روی دزبانم
گه انده جان به باس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم
تن سخت ضعیف و دل قوی بینم
امید به لطف و صنع یزدانم
باطل نکند زمانهام ایرا
من بندی روزگار بهمانم
هرگه که به نظم وصف او یازم
والله که چو عاجزان فرومانم
حری که من از عنایت رایش
با حاصل و دستگاه و امکانم
رادی که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم
ای آنکه همیشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم
بیجرم نگر که چون درافتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم
بر دل غم و انده پراکنده
جمع است ز خاطر پریشانم
زی درگه تو همی رود بختم
در سایهٔ تو همی خزد جانم
مظلومم و خیزد از تو انصافم
بیمارم و باشد از تو درمانم
آخر وقتی به قوت جاهت
من داد ز چرخ سفله بستانم
از محنت باز خر مرا یک ره
گر چند به دست غم گروگانم
چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که به هر بهایی ارزانم
از قصهٔ خویش اندکی گفتم
گرچه سخن است بس فراوانم
پیوسته چو ابر و شمع میگریم
وین بیت چو حرز و ورد میخوانم:
فریاد رسیدم ای مسلمانان
از بهر خدای اگر مسلمانم
گر بیش به گرد شغل کس گردم
هم پیشهٔ هدهد سلیمانم!
جز توبه ره دگر نمیدانم
کارم همه بخت بد بپیچاند
در کام، زبان همی چه پیچانم
این چرخ به کام من نمیگردد
بر خیره سخن همی چه گردانم
در دانش تیزهوش برجیسم
در جنبش کند سیر کیوانم
گه خستهٔ آفت لهاوورم
گه بستهٔ تهمت خراسانم
تا زادهام ای شگفت محبوسم
تا مرگ مگر که وقف زندانم
یک چند کشیده داشت بخت من
در محنت و در بلای الوانم
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت
چندین چه زنی تو؟ من نه سندانم
در خون چه کشی تنم؟ نه زوبینم
در تف چه بری دلم؟ نه پیکانم
حمله چه کنی که کند شمشیرم
پویه چه دهی که تنگ میدانم
رو رو! که بایستاد شبدیزم
بس بس! که فرو گسست خفتانم
سبحانالله همی نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم
در جمله من گدا کیم آخر
نه رستم زال زر نه دستانم
نه چرخ کشم نه نیزه پردازم
نه قتلغ بر تنم نه پیشانم
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم
من اهل مزاح و ضحکه و زیچم
مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزهٔ این و آن بود آبم
در سفرهٔ این و آن بود نانم
پیوسته اسیر نعمت اینم
همواره رهین منت آنم
عیبم همه این که شاعری فحلم
دشوار سخن شدهست آسانم
در سینه کشیده عقل گفتارم
بر دیده نهاده فضل دیوانم
شاهین هنرم نه فاخته مهرم
طوطی سخنم نه بلبل الحانم
مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاری نظام و نیک وزانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامنی فرو ریزد
گر آستیی ز طبع بفشانم
در غیبت و در حضور یکرویم
در انده و در سرور یکسانم
در ظلمت عزل روشن اطرافم
در زحمت شغل ثابت ارکانم
با عالم پیر قمر میبازم
داو دو سر و سه سر همی خوانم
وانگه بکشم همه دغای او
بنگر چه حریف آبدندانم
بسیار بگویم و برآسایم
زان پس که زبان همی برنجانم
کس بر من هیچ سر نجنباند
پس ریش چو ابلهان چه جنبانم؟!
ایزد داند که هست همچون هم
در نیک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ یوسفم والله
بر خیره همی نهند بهتانم
گر هرگز ذرهای کژی باشد
در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بیهده باز مبتلا گشتم
آورد قضا به سمج ویرانم
بکشفت سپهر باز بنیادم
بشکست زمانه باز پیمانم
در بند نه شخص، روح میکاهم
از دیده نه اشک، مغز میرانم
بیهش نیم و چو بیهشان باشم
صرعی نیم و به صرعیان مانم
غم طبع شد و قبول غمها را
چون تافته ریگ زیر بارانم
چون سایه شدم ز ضعف وز محنت
از سایهٔ خویشتن هراسانم
با حنجره زخم یافته گویم
با کوژی خم گرفته چوگانم
اندر زندان چو خویشتن بینم
تنها گویی که در بیابانم
در زاویهٔ فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم
گوری است سیاه رنگ دهلیزم
خوکی است کریه روی دزبانم
گه انده جان به باس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم
تن سخت ضعیف و دل قوی بینم
امید به لطف و صنع یزدانم
باطل نکند زمانهام ایرا
من بندی روزگار بهمانم
هرگه که به نظم وصف او یازم
والله که چو عاجزان فرومانم
حری که من از عنایت رایش
با حاصل و دستگاه و امکانم
رادی که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم
ای آنکه همیشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم
بیجرم نگر که چون درافتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم
بر دل غم و انده پراکنده
جمع است ز خاطر پریشانم
زی درگه تو همی رود بختم
در سایهٔ تو همی خزد جانم
مظلومم و خیزد از تو انصافم
بیمارم و باشد از تو درمانم
آخر وقتی به قوت جاهت
من داد ز چرخ سفله بستانم
از محنت باز خر مرا یک ره
گر چند به دست غم گروگانم
چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که به هر بهایی ارزانم
از قصهٔ خویش اندکی گفتم
گرچه سخن است بس فراوانم
پیوسته چو ابر و شمع میگریم
وین بیت چو حرز و ورد میخوانم:
فریاد رسیدم ای مسلمانان
از بهر خدای اگر مسلمانم
گر بیش به گرد شغل کس گردم
هم پیشهٔ هدهد سلیمانم!
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۵ - وله ایضا
ای تو را قدر و جلال از چرخ ذی قدرت زیاد
وی تو را جود و نوال از بجر گوهرپاش بیش
در زمان چون تو سلطانی که اخراجات من
بیتعلل میدهد از مخزن احسان خویش
از برای آن زمین کز من به جان شد منتقل
کرده صاحب جمع تو اطلاق مال سال پیش
هر که با مداح خاص الخاص سلطان این کند
با دگر مردم چه باشد داب این بیداد کیش
حسبةلله بر کش از سر این گرگ پوست
تا به مردم خویش را ننماید اندر رنگ میش
وی تو را جود و نوال از بجر گوهرپاش بیش
در زمان چون تو سلطانی که اخراجات من
بیتعلل میدهد از مخزن احسان خویش
از برای آن زمین کز من به جان شد منتقل
کرده صاحب جمع تو اطلاق مال سال پیش
هر که با مداح خاص الخاص سلطان این کند
با دگر مردم چه باشد داب این بیداد کیش
حسبةلله بر کش از سر این گرگ پوست
تا به مردم خویش را ننماید اندر رنگ میش
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳ - در شکایت از حاکم عراق
بیا و راحت جان من ای غلام بیار
منم غلام تو برخیز و یک دو جام بیار
از آن مولد هر خیر و شر به فتوی عقل
صلاح خاص بخواه و فساد عام بیار
ریا و زهد چو ناموس دین به باد بداد
ز جام می مدد از بهر انتقام بیار
سپیده دم چو جهان وارهد زظلمت شب
تو روز روشن در پرده ظلام بیار
گلاب و شانه و آئینه خواه از رخ و زلف
بیاض صبح نهان در سواد شام بیار
وز آن دو سنبل پرتاب عنبرین هر دم
هزار مرغ دل اندر شکنج دام بیار
قبا بپوش و کله برنه و کمر بربند
سنان بخواه و کمان زه کن و حسام بیار
یکی تکاور تازی نژاد برق نهاد
سبک گزین کن و زین بند و در لگام بیار
پی پذیره شدن با هزار شوق و شتاب
مرآن تکاور در پویه و خرام بیار
برای لاشه من نیز چارپائی چست
خموش و بار کش وراهوارورام بیار
به شهر تبریز آمد شه از حدود عراق
بیار باده و با جهد و اهتمام بیار
کلاه و موزه و دستار بنده را هم نیز
چنان که رسم بود در صف سلام بیار
وزان سپس من و احزاب و همرهان مرا
در آن مواکب اقبال و احتشام بیار
وز آن غبار که خیزد ز نعل مرکب شاه
ضیای دیده این عبد مستهام بیار
مرا که حرمت دیرین به باد دادم باز
ازین پذیره شدن عز و احترام بیار
و گر نثاری باید دلی که پیش تو بود
اگر نه بخشی باری به وجه وام بیار
اگر قبول نیفتد بیا و خانه طبع
بروب و هر چه به جا مانده بالتمام بیار
جهان جهان گهر از حکمت و کمال ببر
طبق طبق شکر از منطق و کلام بیار
به خاک درگه شاه جهان محمدشاه
یکی عریضه ازین کمترین غلام بیار
که ای پناه جهان و جهانیان آخر
ترحمی به فقیران مستهام بیار
کمال عجز من اندر نظر میار ولی
جلال جد من آن سیدانام بیار
تفقدی به سزا بر قبیله ای که بود
زنسل طاهر پیغمبر و امام بیار
حقوق خدمت جد و پدر، بجد و پدر
به یاد خویشتن ای شاه شادکام بیار
ترا که گفت که بدنام زن بمزدی را
امیر و حاکم مردان نیک نام بیار؟
وزان سبب همه املاک بنده را یک جا
برون ز قاعده رونق و نظام بیار
بیا ز ملک حلال من آن ستمگر را
که باد نعمت شاهان بدو حرام بیار
و گر نیاری باری مگو ثنائی را
که این مقوله سخن را به اختتام بیار
منم غلام تو برخیز و یک دو جام بیار
از آن مولد هر خیر و شر به فتوی عقل
صلاح خاص بخواه و فساد عام بیار
ریا و زهد چو ناموس دین به باد بداد
ز جام می مدد از بهر انتقام بیار
سپیده دم چو جهان وارهد زظلمت شب
تو روز روشن در پرده ظلام بیار
گلاب و شانه و آئینه خواه از رخ و زلف
بیاض صبح نهان در سواد شام بیار
وز آن دو سنبل پرتاب عنبرین هر دم
هزار مرغ دل اندر شکنج دام بیار
قبا بپوش و کله برنه و کمر بربند
سنان بخواه و کمان زه کن و حسام بیار
یکی تکاور تازی نژاد برق نهاد
سبک گزین کن و زین بند و در لگام بیار
پی پذیره شدن با هزار شوق و شتاب
مرآن تکاور در پویه و خرام بیار
برای لاشه من نیز چارپائی چست
خموش و بار کش وراهوارورام بیار
به شهر تبریز آمد شه از حدود عراق
بیار باده و با جهد و اهتمام بیار
کلاه و موزه و دستار بنده را هم نیز
چنان که رسم بود در صف سلام بیار
وزان سپس من و احزاب و همرهان مرا
در آن مواکب اقبال و احتشام بیار
وز آن غبار که خیزد ز نعل مرکب شاه
ضیای دیده این عبد مستهام بیار
مرا که حرمت دیرین به باد دادم باز
ازین پذیره شدن عز و احترام بیار
و گر نثاری باید دلی که پیش تو بود
اگر نه بخشی باری به وجه وام بیار
اگر قبول نیفتد بیا و خانه طبع
بروب و هر چه به جا مانده بالتمام بیار
جهان جهان گهر از حکمت و کمال ببر
طبق طبق شکر از منطق و کلام بیار
به خاک درگه شاه جهان محمدشاه
یکی عریضه ازین کمترین غلام بیار
که ای پناه جهان و جهانیان آخر
ترحمی به فقیران مستهام بیار
کمال عجز من اندر نظر میار ولی
جلال جد من آن سیدانام بیار
تفقدی به سزا بر قبیله ای که بود
زنسل طاهر پیغمبر و امام بیار
حقوق خدمت جد و پدر، بجد و پدر
به یاد خویشتن ای شاه شادکام بیار
ترا که گفت که بدنام زن بمزدی را
امیر و حاکم مردان نیک نام بیار؟
وزان سبب همه املاک بنده را یک جا
برون ز قاعده رونق و نظام بیار
بیا ز ملک حلال من آن ستمگر را
که باد نعمت شاهان بدو حرام بیار
و گر نیاری باری مگو ثنائی را
که این مقوله سخن را به اختتام بیار
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۴
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۱
بر افتی ای فراق از روزگاران
که یاران را جدا کردی ز یاران
بما امروز نگذارندش اغیار
بروز داوری هم دادخواهان
نقاب عنبرین از صبح رخسار
برافکن تا برآید بامدادان
نشاید دم زدن ورنه نبایست
باین سنگین دلی سیمین عذاران
بماکن گوشهٔ چشمی که عمری است
به خاک درگهیم امّیدواران
من ار قلبم قبولم کن که چندی است
شدم هم صحبت کامل عیاران
به فریاد دل ما رس که زیبا است
عدالت گستری از شهریاران
ندیدم حاصلی از کشتهٔ خویش
نچیدم نوگلی در نوبهاران
دل و جان فرش راهت کرده اسرار
که گوئی کیستند این خاکساران
که یاران را جدا کردی ز یاران
بما امروز نگذارندش اغیار
بروز داوری هم دادخواهان
نقاب عنبرین از صبح رخسار
برافکن تا برآید بامدادان
نشاید دم زدن ورنه نبایست
باین سنگین دلی سیمین عذاران
بماکن گوشهٔ چشمی که عمری است
به خاک درگهیم امّیدواران
من ار قلبم قبولم کن که چندی است
شدم هم صحبت کامل عیاران
به فریاد دل ما رس که زیبا است
عدالت گستری از شهریاران
ندیدم حاصلی از کشتهٔ خویش
نچیدم نوگلی در نوبهاران
دل و جان فرش راهت کرده اسرار
که گوئی کیستند این خاکساران