عبارات مورد جستجو در ۹ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۶ - شکر ریزی عروسی خسرو و شیرین و فرستادن خسرو انگشتری را به رسم پیمان
چو مه در چادر شب رفت در خواب
فرو پیچیدگی گردون نطع مهتاب
عروس صبح را بیدار شد بخت
عروسانه بر آمد بر سر تخت
صنم فرمود کز گنج چو دریا
کنند اسباب مهمانی مهیا
به زیور بهر دو خورشید پر نور
دو منزل راست شد چون بیت معمور
روان شد خسرو از فرمان شیرین
به ایوان دگر ز ایوان شیرین
جریده بودش آهنگ از مداین
نبودش با خود اسباب خزاین
ز شاهان بد یکی انگشترینش
خراج هفت کشور در نگینش
فرستاد آن مه نو را به برجیس
سلیمان وار خاتم را به بلقیس
چو نتوان یک بها داد این نگین را
چسان گویم دو چندان پاسخ این را
ولی در لب مرا هم خاتمی هست
به دست شه دهم چون بوسمش دست
دهم با دو نگین انگشترینی
که ارزد هر دو عالم را نگینی
چو بخشم یک نگین را دو نگین باز
دو خاتم نیز باید کردنم ساز
چو شاه انگشت ساید بر نگینم
شناسد قیمت انگشترینم
بگفت این و ز لب زیب نگین داد
به عزت بوسه بر انگشترین داد
برابر گوئیا می کرد با هم
نگین را با نگین خاتم به خاتم
در آن انگشتری بازی زمانی
بماند انگشت اندر هر دهانی
بس آنگه گفت تا گردد مهیا
جهازی پر در و گوهر چو دریا
فرو پیچیدگی گردون نطع مهتاب
عروس صبح را بیدار شد بخت
عروسانه بر آمد بر سر تخت
صنم فرمود کز گنج چو دریا
کنند اسباب مهمانی مهیا
به زیور بهر دو خورشید پر نور
دو منزل راست شد چون بیت معمور
روان شد خسرو از فرمان شیرین
به ایوان دگر ز ایوان شیرین
جریده بودش آهنگ از مداین
نبودش با خود اسباب خزاین
ز شاهان بد یکی انگشترینش
خراج هفت کشور در نگینش
فرستاد آن مه نو را به برجیس
سلیمان وار خاتم را به بلقیس
چو نتوان یک بها داد این نگین را
چسان گویم دو چندان پاسخ این را
ولی در لب مرا هم خاتمی هست
به دست شه دهم چون بوسمش دست
دهم با دو نگین انگشترینی
که ارزد هر دو عالم را نگینی
چو بخشم یک نگین را دو نگین باز
دو خاتم نیز باید کردنم ساز
چو شاه انگشت ساید بر نگینم
شناسد قیمت انگشترینم
بگفت این و ز لب زیب نگین داد
به عزت بوسه بر انگشترین داد
برابر گوئیا می کرد با هم
نگین را با نگین خاتم به خاتم
در آن انگشتری بازی زمانی
بماند انگشت اندر هر دهانی
بس آنگه گفت تا گردد مهیا
جهازی پر در و گوهر چو دریا
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
امّا الحلولیّه، لعنهم اللّه
قوله تعالی: «فماذا بعدَ الحقِّ الّا الضّلالُ (۳۲/یونس).»
از آن دو گروه مطرود که تولا بدین طایفه کنند و ایشان را به ضلالت خود با خود یار دارند، یکی تولا به ابی حُلمان دمشقی کنند و از وی روایات آرند؛ به خلاف آن که در کتب مشایخ ازوی مسطور است و اهل این قصه مر آن پیر را از ارباب دل دارند؛ اما آن ملاحده وی را به حلول و امتزاج و نسخ ارواح منسوب کنند و دیدهام اندر کتاب مقدمی که اندر وی طعن کرده است و علمای اصول را نیز از وی صورتی بسته است و خدای عزّ و جلّ بهتر داند از وی.
و گروهی دیگر نسبت مقالت به فارِس کنند و وی دعوی کند که این مذهب حسین بن منصور است و بهجز اصحاب حسین کسی را این مذهب نیست و من ابوجعفر صیدلانی را دیدم با چهار هزار مرد اندر عراق پراکنده که حلاجیان بودند، جمله بر فارِس بدین مقالت لعنت میکردند؛ و اندر کتب وی که مصنّفات وی است بهجز تحقیق نیست.
و من که علی بن عثمان الجلابیام، میگویم: من ندانم که فارِس و ابوحُلمان که بودند و چه گفتند اما هرکه قائل باشد به مقالتی به خلاف توحید و تحقیق، وی را اندر دین هیچ نصیب نباشد و چون دین که اصل است مستحکم نبود، تصوّف که نتیجه و فرع است اولی تر که با خلل باشد؛ از آن که اظهار کرامات و کشف آیات جز بر اهل دین و توحید صورت نگیرد.
و مر قائلان این را جمله غلطها اندر روح افتاده است و من اکنون جملهٔ احکام آن را بیان کنم و مقالات و مغالیط و شبهتهای مَلاحده اندر آن بیارم تا تو را قوّاک اللّه بدین قوت باشد؛ که اندر این فساد بسیار است.
از آن دو گروه مطرود که تولا بدین طایفه کنند و ایشان را به ضلالت خود با خود یار دارند، یکی تولا به ابی حُلمان دمشقی کنند و از وی روایات آرند؛ به خلاف آن که در کتب مشایخ ازوی مسطور است و اهل این قصه مر آن پیر را از ارباب دل دارند؛ اما آن ملاحده وی را به حلول و امتزاج و نسخ ارواح منسوب کنند و دیدهام اندر کتاب مقدمی که اندر وی طعن کرده است و علمای اصول را نیز از وی صورتی بسته است و خدای عزّ و جلّ بهتر داند از وی.
و گروهی دیگر نسبت مقالت به فارِس کنند و وی دعوی کند که این مذهب حسین بن منصور است و بهجز اصحاب حسین کسی را این مذهب نیست و من ابوجعفر صیدلانی را دیدم با چهار هزار مرد اندر عراق پراکنده که حلاجیان بودند، جمله بر فارِس بدین مقالت لعنت میکردند؛ و اندر کتب وی که مصنّفات وی است بهجز تحقیق نیست.
و من که علی بن عثمان الجلابیام، میگویم: من ندانم که فارِس و ابوحُلمان که بودند و چه گفتند اما هرکه قائل باشد به مقالتی به خلاف توحید و تحقیق، وی را اندر دین هیچ نصیب نباشد و چون دین که اصل است مستحکم نبود، تصوّف که نتیجه و فرع است اولی تر که با خلل باشد؛ از آن که اظهار کرامات و کشف آیات جز بر اهل دین و توحید صورت نگیرد.
و مر قائلان این را جمله غلطها اندر روح افتاده است و من اکنون جملهٔ احکام آن را بیان کنم و مقالات و مغالیط و شبهتهای مَلاحده اندر آن بیارم تا تو را قوّاک اللّه بدین قوت باشد؛ که اندر این فساد بسیار است.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳۱ - النوبة الاولى
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدند کُتِبَ عَلَیْکُمُ بر شما نوشتند و واجب کردند الْقِصاصُ بازگشتن بکشتن ناحق، فِی الْقَتْلى در کشتگان مسلمانان بنا حق، الْحُرُّ بِالْحُرِّ آزاد بآزاد وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ و بنده ببنده، وَ الْأُنْثى بِالْأُنْثى وزن بزن فَمَنْ عُفِیَ لَهُ هر کس که وى را آسان فرا گذارند مِنْ أَخِیهِ شَیْءٌ از کار برادر وى چیزى فَاتِّباعٌ وى را گویند تا بر پى دیت سپردن رود، بِالْمَعْرُوفِ به نیکویى، و بزودى وَ أَداءٌ إِلَیْهِ و کار گزاردن بوى بِإِحْسانٍ به نیکویى، و زود گزارى، ذلِکَ این پذیرفتن دین از قاتل و فرا گذاشت قصاص، تَخْفِیفٌ مِنْ رَبِّکُمْ سبک کردن کارى گران است از خداوند شما، وَ رَحْمَةٌ و بخشودنى آشکارا، فَمَنِ اعْتَدى هر کس که از اندازه درگذارد و افزونى جوید و باز خون ناحق ریزد، بَعْدَ ذلِکَ پس از آنک یکى ریخت و از ودیت ستدند، فَلَهُ عَذابٌ أَلِیمٌ او راست عذابى درد نماى درد افزاى.
وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاةٌ و شما را در قصاص کردن زندگانیست یا أُولِی الْأَلْبابِ اى زیرکان خداوندان مزغ و خداوندان خرد لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ تا به پرهیزید.
کُتِبَ عَلَیْکُمْ نبشته آمد بر شما و واجب کردند إِذا حَضَرَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ چون بیکى از شما مرگ آید إِنْ تَرَکَ خَیْراً اگر از این جهانى چیزى بگذارد الْوَصِیَّةُ اندرز کردن لِلْوالِدَیْنِ پدر و مادر خویش را، وَ الْأَقْرَبِینَ و خویشاوندان را بِالْمَعْرُوفِ بچم و انصاف و هموار بى اجحاف، حَقًّا نبشته آمد آن وصیت بسزا و راستى، عَلَى الْمُتَّقِینَ بر پرهیزندگان از شرک.
فَمَنْ بَدَّلَهُ هر که بگرداند آن را بَعْدَ ما سَمِعَهُ پس آنک بشنید آن را، فَإِنَّما إِثْمُهُ عَلَى الَّذِینَ یُبَدِّلُونَهُ بزهمندى آن بریشان که تبدیل میکنند إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ که اللَّه شنواست دانا.
فَمَنْ خافَ مِنْ مُوصٍ هر که ترسد از آن وصیت کننده جَنَفاً بیدادى و کژى، أَوْ إِثْماً یا بزهمندى فَأَصْلَحَ بَیْنَهُمْ صلح سازد میان ایشان فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ بر وى بزهمندى نیست، إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ که اللَّه آمرزگارست و بخشاینده.
وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاةٌ و شما را در قصاص کردن زندگانیست یا أُولِی الْأَلْبابِ اى زیرکان خداوندان مزغ و خداوندان خرد لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ تا به پرهیزید.
کُتِبَ عَلَیْکُمْ نبشته آمد بر شما و واجب کردند إِذا حَضَرَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ چون بیکى از شما مرگ آید إِنْ تَرَکَ خَیْراً اگر از این جهانى چیزى بگذارد الْوَصِیَّةُ اندرز کردن لِلْوالِدَیْنِ پدر و مادر خویش را، وَ الْأَقْرَبِینَ و خویشاوندان را بِالْمَعْرُوفِ بچم و انصاف و هموار بى اجحاف، حَقًّا نبشته آمد آن وصیت بسزا و راستى، عَلَى الْمُتَّقِینَ بر پرهیزندگان از شرک.
فَمَنْ بَدَّلَهُ هر که بگرداند آن را بَعْدَ ما سَمِعَهُ پس آنک بشنید آن را، فَإِنَّما إِثْمُهُ عَلَى الَّذِینَ یُبَدِّلُونَهُ بزهمندى آن بریشان که تبدیل میکنند إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ که اللَّه شنواست دانا.
فَمَنْ خافَ مِنْ مُوصٍ هر که ترسد از آن وصیت کننده جَنَفاً بیدادى و کژى، أَوْ إِثْماً یا بزهمندى فَأَصْلَحَ بَیْنَهُمْ صلح سازد میان ایشان فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ بر وى بزهمندى نیست، إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ که اللَّه آمرزگارست و بخشاینده.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳۱ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا... الآیة مفسران گفتند این آیت در شأن دو قبیله عرب فرود آمد یکى شریف و دیگر وضیع، میگویند اوس و خزرج بودند، و بعضى گفتند قریظه و نضیر بودند، با یکدیگر جنک کردند و از ایشان که شریف بودند قومى کشته شدند بدست آنان که وضیع بودند، و این در بدایت اسلام بود و بجاهلیت قریب العهد بودند، هم بر عادت و حکم جاهلیت گفتند لنقتلن بالعبد منّا الحرّ منهم، و بالمرأة منّا الرجل منهم، و بالرجل منا الرجلین منهم و لنضاعفنّ الجروح گفتند به بنده ما آزاد ایشان باز کشیم و بزن ما مرد ایشان و بیک مرد ما دو مرد ازیشان، و قصاص جراحتها مضاعف کنیم، که ما ازیشان مهتر و شریفتریم، آن گه قصه خویش بحضرت نبوى انها کردند. مصطفى ایشان را براستى و برابرى فرمود، رب العالمین در شأن ایشان آیت فرستاد و رسول خدا بر ایشان خواند، و همه منقاد شدند و بحکم خدا و رسول فرو آمدند.
الْحُرُّ بِالْحُرِّ آزاد بآزاد وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ و بنده به بنده، و در ابتداء اسلام زن بزن کشتندید و مرد بمرد وَ الْأُنْثى بِالْأُنْثى منسوخ گشت به النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ مستثنى ماند بدلالت سنت.
اکنون حکم آیت على الجملة بدان هر دو شخص که در دین و در حریت برابر باشند و در حرمت، و یکى از آن دیگر را بکشد بقصد، رواست که او را باز کشند بوى، پس مسلمان بمسلمان باز کشند، و ذمّى بذمى، و آزاد بآزاد، و بنده به بنده، و مرد بمرد، و زن بزن، و مسلمان را بذمى باز نکشند بمذهب شافعى رض، و نه آزاد به بنده که ایشان در عصمت برابر نهاند. و امیر المؤمنین علیه السّلام گفت «من السّنة ان لا یقتل مسلم بکافر و ان لا یقتل حر بعبد»
اما ذمى بمسلمان و بنده بآزاد باز کشند، همچنین فرزند به پدر و فرزند بمادر باز کشند، و پدر را بفرزند و مادر را بفرزند نه، و جماعتى را بیک شخص باز کشند بحکم اجماع، و زن را بمرد باز کشند و مرد را بزن بحکم خبر.
فَمَنْ عُفِیَ لَهُ مِنْ أَخِیهِ این هاء در له با قاتل شود، کشته را به برادر کشنده خواند و عصمت اسلام و برادرى میان قاتل و قتیل بخون ناحق بنبرید، و نیز بقتل اسم ایمان از وى به نیفتاد که در تحت این خطاب است که یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا و این عفو آنست که اولیاء کشته خود به بخشند و بدیت صلح کنند. میگوید هر کس که وى را از برادر کشته وى قصاص عفو کنند فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَداءٌ إِلَیْهِ بِإِحْسانٍ قاتل را گوئید یعنى تا بر پى دیت سپردن رود، به نیکویى و کارگزاردن بزودى.
معنى دیگر فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوفِ او را گوئید، یعنى ولّى کشته را، که باین قاتل میخواهد که با وى بدیت صلح کند، تو هم پس این صلح فرا رو، و این دیت به پذیر بى تشدید و تهدید. اگر کسى گوید چه فایده را فَمَنْ عُفِیَ لَهُ بفعل مجهول گفت فمن عفى له اخوه نگفت؟ جواب آنست که تا معلوم شود که در شرع فرق نیست میان آنک صاحب دم یک کس باشد و عفو کند، یا جماعتى باشند و یک کس از جمله ایشان عفو کند، در هر دو حال قصاص بیفتد و با دیت گردد، و دیت مردى مسلمان که بقصد کشته شود دیت مغلظه است حالى بر قاتل واجب شود صد اشتر به قسم، و آن را مثلثه گویند سى حقه، و سى جذعه، و چهل خلفه، که بچه در شکم دارند، و اگر بخطا کشته شود یا شبه عمد بود نه عمد محض دیت مخففه واجب شود بر عاقله، و دیت مخففه مؤجّل واجب شود بر پنج قسم آن را مخمسه گویند بیست حقه، و بیست جذعه، و بیست بنت لبون، و بیست ابن لبون، و بیست بنت مخاض، الّا اگر خویشاوندى را کشد یا در ماههاى حرام کشد. ذو القعده و ذو الحجه و محرم و رجب، یا در حرم مکه، که آن گه دیت مغلظه واجب شود، اگر چه قتل خطا باشد، پس اگر شتر نایافت بود یا ببهاى خویش بدست نیاید، دیت مردى مسلمان هزار دینار زر سرخ باشد، یا دوازده هزار درم سپید، و دیت جهود و ترسا ثلث دیت مسلمان است بحکم خبر، و دیت مجوس خمس دیت اهل کتاب است، و هشتصد درم بقول عمر خطاب، و دیت زنان از هر جنس نیمه دیت مردان است، و عاقله مرد عصبه وى باشند، آنان که بعضیّت و جزئیّت در میان ایشان نباشد یعنى که پدران و فرزندان در آن نشوند، و این بمذهب شافعى است، على الخصوص آن گه این عاقله تحمل دیت مخففه کنند بشرط آنک مکلف باشند، و توانگر و موافق جوانى در دین بمدت سه سال هر سالى ثلث دیت، و آنکه هر توانگرى را هر سال نیم دینار و اگر متوسط باشد دانگ و نیم، و آنچه در باید از بیت المال مسلمانان بدهند.
ذلِکَ تَخْفِیفٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَ رَحْمَةٌ این عفو کردن قصاص و دیت دادن تخفیفى تمام است و رحمتى فراخ از خداوند شما، و دیت این امت را خاصه، که هیچکس دیگر را نبود از ولد آدم، در توریة قصاص است یا عفو، و در انجیل امر است بعفو، و در قرآن هم قصاص است و هم عفو و هم دیت.
در خبر مىآید که مصطفى صلى اللَّه علیه و آله و سلّم گفت: «ثم انتم یا خزاعه قد قتلتم قتیلا من هذیل و انا و اللَّه عاقله فمن قتل قتیلا بعده فاهله بین خیرتین: ان احبّوا قتلوا، و ان احبّوا اخذ و العقل».
فَمَنِ اعْتَدى.... این را دو تأویل کردهاند: یکى آنست که یک بار از قاتل بنا حق بیش دیت نپذیرند، اگر دیگر کشند لا بد وى را قصاص کنند، هر چند که ولىّ خون بدیت رضا دهد، و این مذهب قومى است از علما. و دیگر تأویل آنست که از آن کس که با خون ناحق گردد پس آنک یک بار دیت ستدند ازو، توبت نپذیرند و لا بد فردا بآتش عذاب کنند او را، و از اعتداست ولىّ خون را که گوید بدیت رضا دادم تا قاتل فرا پیش آید ایمن، آن گه وى را بکشد.
وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاةٌ. الآیة... اى و لکم فى القصاص ناه، میگوید شما را در باز کشتن کشندگان مسلمانان بگزاف زندگانى است و بازداشتن دیگران مردمان را از کشتن بگزاف.
یا أُولِی الْأَلْبابِ اى خداوندان خرد، و اى زیرکان، در جاهلیت قاتل را باز نمىکشتند. میگفتند یکى کم شد تا دیگرى کم نشود. این جواب آنست که اى زیرکان آن انبوهى در قصاص است نه در فرو گذاشت.
لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ قصاص کنید تا بپرهیزید.
عن عبد اللَّه بن مسعود قال قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: «لا یحلّ دم امرء مسلم یشهد ان لا اله الا اللَّه، و انّى رسول اللَّه الّا باحدى ثلث: النفس بالنفس، و الثیب الزانى، و المارق لدینه، و التارک للجماعة.»
و روى انه قال صلى اللَّه علیه و آله و سلم: «لا یحل دم امره مسلم یشهد ان لا اله الا اللَّه، و انّ محمدا رسول اللَّه الّا باحدى ثلث: زنا بعد احصان فانه یرجم، و رجل خرج محاربا، للَّه و رسوله فانه یقتل او یصلب او ینفى من الارض، او یقتل نفسا فیقتل بها».
قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «کل ذنب عسى اللَّه ان یغفره الا من مات مشرکا او مؤمن یقتل مؤمنا متعمدا.»
معنى دیگر گفتهاند و لکم فى القصاص حیاة أراد به فى الآخرة یعنى که اگر درین جهان قصاص کند در آن جهان از قصاص رستگارى یافت، و گرنه لا بد در آن جهان قصاص خواهند از وى.
قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: «یجیء المقتول بالقاتل یوم القیمة ناصیته و رأسه بیده و أوداجه تشخب دما، یقول یا رب قتلنى حتّى یدینه من العرش.»
کُتِبَ عَلَیْکُمْ... اى فرض و اوجب علیکم إِذا حَضَرَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ اى اسبابه و مقدماته من الامراض و العلل إِنْ تَرَکَ خَیْراً اى مالا. خیر اینجا بمعنى مال است، چنانک در قرآن چند جایگه گفت قُلْ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ خَیْرٍ یعنى من مال، وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَیْرٍ. اى مال، إِنِّی أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَیْرِ یعنى حبّ المال، وَ إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَیْرِ لَشَدِیدٌ یعنى لحب المال. و در قرآن خیر آید بمعنى ایمان چنانک در سورة الانفال گفت: وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِیهِمْ خَیْراً لَأَسْمَعَهُمْ یعنى ایمانا، و قال تعالى إِنْ یَعْلَمِ اللَّهُ فِی قُلُوبِکُمْ خَیْراً اى ایمانا، و در سورة هود گفت: لَنْ یُؤْتِیَهُمُ اللَّهُ خَیْراً اى ایمانا. و خیر بمعنى اسلام آید: چنانک در سورة البقرة گفت: أَنْ یُنَزَّلَ عَلَیْکُمْ مِنْ خَیْرٍ مِنْ رَبِّکُمْ و در سورة القلم: مَنَّاعٍ لِلْخَیْرِ اى للاسلام، و خیر بمعنى عافیت آید، چنانک در سورة الانعام گفت: وَ إِنْ یَمْسَسْکَ بِخَیْرٍ اى بعافیة، و در یونس گفت: وَ إِنْ یُرِدْکَ بِخَیْرٍ، اى بعافیة و خیر بمعنى اجر آید: چنانک در سورة الحج خواند: لَکُمْ فِیها خَیْرٌ یعنى فى البدن اجر و خیر بمعنى طعام آید چنانک در سورة القصص گفت: إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ یعنى من طعام فقیر. و خیر بمعنى ظفر آید چنانک در سورة الاحزاب گفت: وَ رَدَّ اللَّهُ الَّذِینَ کَفَرُوا بِغَیْظِهِمْ لَمْ یَنالُوا خَیْراً یعنى الظفر فى القتال.
کُتِبَ عَلَیْکُمُ الآیة... میگوید واجب کردند بر شما وصیت کردن مادر و پدر را و خویش و پیوند را آن زمان که مخایل مرگ بر شما ظاهر شود، و اسباب آن به بینید، و مال دارید که در آن وصیت کنید. و این آیت پیش آیات مواریث فرو آمده بود، بآن سبب که ایشان در عادت جاهلیت اجنبیان را و بیگانگان را بحکم ریا و سمعة وصیت میکردند، و خویشاوندان خود را فرو میگذاشتند، اللَّه تعالى ایشان را ازین عادت بر گردانید و وصیت از بهر پدر و مادر و جمله خویشان فریضه گردانید، پس چون آیات مواریث فرو آمد وصیت پدر و مادر و دیگر وارثان منسوخ گشت بگفت مصطفى ع و بیان وى، و ذلک
قوله صلى اللَّه علیه و آله و سلّم حین نزلت آیة المواریث: «ألا ان اللَّه سبحانه قد اعطى کل ذى حق حقه، ألا لا وصیة لوارث»
پس خویشاوندانى را که وارث نبودند وصیت در حق ایشان فریضه بماند بقول بعضى علما: و هو ابن عباس و الحسن و الضحاک و قتاده و طاوس. قال الضحاک: «من مات و لم یوص لذى قرابة فقد ختم عمله بمعصیة» و قول درست آنست: که فرض وصیت به کلى منسوخ شد هیچکس را واجب نیست نه خویشاوندان را و نه دیگران را، اما مستحبّ است اگر وصیت کند، فضیلت باشد، و اگر نکند، فریضه نیست و عاصى نشود و هو قول على و ابن عمر و عایشه و عکرمه و مجاهد و السدى قال عروة بن الزبیر «دخل على ع على رجل یعوده فقال انى أرید أن اوصى فقال، على ان اللَّه تعالى یقول، إِنْ تَرَکَ خَیْراً و انما تدع شیئا یسیرا فدعه لعیالک فانه افضل. «و قال رجل لعایشة: انى ارید ان اوصى قالت کم مالک؟ قال ثلاثة آلاف. قالت و کم عیالک؟ قال اربعة فذکرت له ما ذکر على» و روى انّ ابن عمر لم یوص فقال امّا مالى فاللّه اعلم ما کنت اصنع فیه فى الحیاة و اما ریاعى فما احب ان یشرک ولدى فیها احد» و قال عروة بن ثابت للربیع بن خیثم اوص لى بمصحفک، قال فنظر الى ابنه و قال وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِی کِتابِ اللَّهِ.
اکنون اگر کسى وصیت کند بر سبیل استحباب و طلب فضیلت چنان باید که درویشان را کند نه توانگران را، و بر ثلث نیفزاید که رب العالمین گفت: بِالْمَعْرُوفِ معروف آنست که وصیت هموار و با انصاف بود، و اجحاف نیارد در میراث وارث.
حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِینَ اى کتبت الوصیة حقا نبشته آمد وصیت بر شما نبشتنى بحق و سزا و راستى، که چنین سزد و چنین باید، عَلَى الْمُتَّقِینَ این تقوى توحید است یعنى پرهیزکاران از شرک با خداى عز و جل.
فَمَنْ بَدَّلَهُ الآیة... اى بدّل الایصاء هر که وصیت بگرداند و در آن تغییر و تبدیل آرد از اولیا و اوصیا بزهمندى آن تغییر و تبدیل بر ایشانست، که تغییر کنند نه بر موصى، و اللَّه شنوا و دانا است، وصیت از کننده مىشنود و تبدیل از خلاف کننده میداند.
فَمَنْ خافَ مِنْ مُوصٍ الآیة... بتشدید و تخفیف خواندهاند، حمزه على و یعقوب و ابو بکر بتشدید خوانند، دیگران بتخفیف خوانند، و معنى هر دو یکسانست. اوصى و وصّى لغتان.
فَمَنْ خافَ این خوف بمعنى علم است اى فمن علم من موص ظلما و عدولا عن الحق هر کس که بداند که آن وصیت کننده بیداد کرد در وصیت، فَأَصْلَحَ بَیْنَهُمْ آن گه میان اصحاب ترکت و ارباب سهام صلح سازد، و آن جور و ظلم با جاى آرد فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ برین بر جاى آرنده بزهمندى نیست، و آن صلح که وى ساخت از تبدیل بزهمند نیست. معنى دیگر گفتهاند هر کس که بداند که آن وصیت کننده ظلم خواهد کرد، و قصد حیف و جور دارد بر ورثه، و او را نگذارد در آن حال که وصیت میکند، بلکه صلح سازد میان وى و میان ورثه و او را بعدل و انصاف فرماید فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ لانه لیس بمبدّل بل هو متوسط مصلح
روى عامر بن سعد بن ابى وقاص عن ابیه قال کنت مع رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فى حجة للوداع، فمرضت مرضا اشرفت على الموت. فعادنى رسول اللَّه فقلت یا رسول اللَّه انّ لى مالا کثیرا و لیس یرثنى الّا ابنة أ فاوصى بثلثى مالى؟ قال لا قلت فبشطر مالى؟
قال لا قلت بثلث مالى؟ قال نعم، الثلث، و الثلث کثیر، انک یا سعد ان تترک ولدک اغنیاء خیر من ان تترکهم عالة یتکففون الناس.
و روى ابو امامة قال قال رسول اللَّه من خاف فى وصیّته القى فى اللوى، و اللوى واد فى جهنم.
و عن ابى هریرة قال قال رسول اللَّه: «انّ الرجل لیعمل بعمل اهل الخیر سبعین سنة فاذا اوصى خاف فى وصیته فیختم له فى شر عمله فیدخل النار، و ان الرجل لیعمل بعمل اهل الشر سبعین سنة فاذا اوصى لم یحف فى وصیة فیختم له بخیر عمله فیدخل الجنة، ثم قال ابو هریرة اقرؤا ان شئتم تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ الى قوله وَ لَهُ عَذابٌ مُهِینٌ.
آن گه در آخر آیت گفت إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ یعنى که اگر این وصیت کننده آن حیف و ظلم بنادانى کرد در وصیت که حیف در آن نشناخت و ظلم ندانست پس اللَّه آمرزگارست و بخشاینده، او را بیامرزد و ببخشاید.
الْحُرُّ بِالْحُرِّ آزاد بآزاد وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ و بنده به بنده، و در ابتداء اسلام زن بزن کشتندید و مرد بمرد وَ الْأُنْثى بِالْأُنْثى منسوخ گشت به النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ مستثنى ماند بدلالت سنت.
اکنون حکم آیت على الجملة بدان هر دو شخص که در دین و در حریت برابر باشند و در حرمت، و یکى از آن دیگر را بکشد بقصد، رواست که او را باز کشند بوى، پس مسلمان بمسلمان باز کشند، و ذمّى بذمى، و آزاد بآزاد، و بنده به بنده، و مرد بمرد، و زن بزن، و مسلمان را بذمى باز نکشند بمذهب شافعى رض، و نه آزاد به بنده که ایشان در عصمت برابر نهاند. و امیر المؤمنین علیه السّلام گفت «من السّنة ان لا یقتل مسلم بکافر و ان لا یقتل حر بعبد»
اما ذمى بمسلمان و بنده بآزاد باز کشند، همچنین فرزند به پدر و فرزند بمادر باز کشند، و پدر را بفرزند و مادر را بفرزند نه، و جماعتى را بیک شخص باز کشند بحکم اجماع، و زن را بمرد باز کشند و مرد را بزن بحکم خبر.
فَمَنْ عُفِیَ لَهُ مِنْ أَخِیهِ این هاء در له با قاتل شود، کشته را به برادر کشنده خواند و عصمت اسلام و برادرى میان قاتل و قتیل بخون ناحق بنبرید، و نیز بقتل اسم ایمان از وى به نیفتاد که در تحت این خطاب است که یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا و این عفو آنست که اولیاء کشته خود به بخشند و بدیت صلح کنند. میگوید هر کس که وى را از برادر کشته وى قصاص عفو کنند فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَداءٌ إِلَیْهِ بِإِحْسانٍ قاتل را گوئید یعنى تا بر پى دیت سپردن رود، به نیکویى و کارگزاردن بزودى.
معنى دیگر فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوفِ او را گوئید، یعنى ولّى کشته را، که باین قاتل میخواهد که با وى بدیت صلح کند، تو هم پس این صلح فرا رو، و این دیت به پذیر بى تشدید و تهدید. اگر کسى گوید چه فایده را فَمَنْ عُفِیَ لَهُ بفعل مجهول گفت فمن عفى له اخوه نگفت؟ جواب آنست که تا معلوم شود که در شرع فرق نیست میان آنک صاحب دم یک کس باشد و عفو کند، یا جماعتى باشند و یک کس از جمله ایشان عفو کند، در هر دو حال قصاص بیفتد و با دیت گردد، و دیت مردى مسلمان که بقصد کشته شود دیت مغلظه است حالى بر قاتل واجب شود صد اشتر به قسم، و آن را مثلثه گویند سى حقه، و سى جذعه، و چهل خلفه، که بچه در شکم دارند، و اگر بخطا کشته شود یا شبه عمد بود نه عمد محض دیت مخففه واجب شود بر عاقله، و دیت مخففه مؤجّل واجب شود بر پنج قسم آن را مخمسه گویند بیست حقه، و بیست جذعه، و بیست بنت لبون، و بیست ابن لبون، و بیست بنت مخاض، الّا اگر خویشاوندى را کشد یا در ماههاى حرام کشد. ذو القعده و ذو الحجه و محرم و رجب، یا در حرم مکه، که آن گه دیت مغلظه واجب شود، اگر چه قتل خطا باشد، پس اگر شتر نایافت بود یا ببهاى خویش بدست نیاید، دیت مردى مسلمان هزار دینار زر سرخ باشد، یا دوازده هزار درم سپید، و دیت جهود و ترسا ثلث دیت مسلمان است بحکم خبر، و دیت مجوس خمس دیت اهل کتاب است، و هشتصد درم بقول عمر خطاب، و دیت زنان از هر جنس نیمه دیت مردان است، و عاقله مرد عصبه وى باشند، آنان که بعضیّت و جزئیّت در میان ایشان نباشد یعنى که پدران و فرزندان در آن نشوند، و این بمذهب شافعى است، على الخصوص آن گه این عاقله تحمل دیت مخففه کنند بشرط آنک مکلف باشند، و توانگر و موافق جوانى در دین بمدت سه سال هر سالى ثلث دیت، و آنکه هر توانگرى را هر سال نیم دینار و اگر متوسط باشد دانگ و نیم، و آنچه در باید از بیت المال مسلمانان بدهند.
ذلِکَ تَخْفِیفٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَ رَحْمَةٌ این عفو کردن قصاص و دیت دادن تخفیفى تمام است و رحمتى فراخ از خداوند شما، و دیت این امت را خاصه، که هیچکس دیگر را نبود از ولد آدم، در توریة قصاص است یا عفو، و در انجیل امر است بعفو، و در قرآن هم قصاص است و هم عفو و هم دیت.
در خبر مىآید که مصطفى صلى اللَّه علیه و آله و سلّم گفت: «ثم انتم یا خزاعه قد قتلتم قتیلا من هذیل و انا و اللَّه عاقله فمن قتل قتیلا بعده فاهله بین خیرتین: ان احبّوا قتلوا، و ان احبّوا اخذ و العقل».
فَمَنِ اعْتَدى.... این را دو تأویل کردهاند: یکى آنست که یک بار از قاتل بنا حق بیش دیت نپذیرند، اگر دیگر کشند لا بد وى را قصاص کنند، هر چند که ولىّ خون بدیت رضا دهد، و این مذهب قومى است از علما. و دیگر تأویل آنست که از آن کس که با خون ناحق گردد پس آنک یک بار دیت ستدند ازو، توبت نپذیرند و لا بد فردا بآتش عذاب کنند او را، و از اعتداست ولىّ خون را که گوید بدیت رضا دادم تا قاتل فرا پیش آید ایمن، آن گه وى را بکشد.
وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاةٌ. الآیة... اى و لکم فى القصاص ناه، میگوید شما را در باز کشتن کشندگان مسلمانان بگزاف زندگانى است و بازداشتن دیگران مردمان را از کشتن بگزاف.
یا أُولِی الْأَلْبابِ اى خداوندان خرد، و اى زیرکان، در جاهلیت قاتل را باز نمىکشتند. میگفتند یکى کم شد تا دیگرى کم نشود. این جواب آنست که اى زیرکان آن انبوهى در قصاص است نه در فرو گذاشت.
لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ قصاص کنید تا بپرهیزید.
عن عبد اللَّه بن مسعود قال قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: «لا یحلّ دم امرء مسلم یشهد ان لا اله الا اللَّه، و انّى رسول اللَّه الّا باحدى ثلث: النفس بالنفس، و الثیب الزانى، و المارق لدینه، و التارک للجماعة.»
و روى انه قال صلى اللَّه علیه و آله و سلم: «لا یحل دم امره مسلم یشهد ان لا اله الا اللَّه، و انّ محمدا رسول اللَّه الّا باحدى ثلث: زنا بعد احصان فانه یرجم، و رجل خرج محاربا، للَّه و رسوله فانه یقتل او یصلب او ینفى من الارض، او یقتل نفسا فیقتل بها».
قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «کل ذنب عسى اللَّه ان یغفره الا من مات مشرکا او مؤمن یقتل مؤمنا متعمدا.»
معنى دیگر گفتهاند و لکم فى القصاص حیاة أراد به فى الآخرة یعنى که اگر درین جهان قصاص کند در آن جهان از قصاص رستگارى یافت، و گرنه لا بد در آن جهان قصاص خواهند از وى.
قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: «یجیء المقتول بالقاتل یوم القیمة ناصیته و رأسه بیده و أوداجه تشخب دما، یقول یا رب قتلنى حتّى یدینه من العرش.»
کُتِبَ عَلَیْکُمْ... اى فرض و اوجب علیکم إِذا حَضَرَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ اى اسبابه و مقدماته من الامراض و العلل إِنْ تَرَکَ خَیْراً اى مالا. خیر اینجا بمعنى مال است، چنانک در قرآن چند جایگه گفت قُلْ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ خَیْرٍ یعنى من مال، وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَیْرٍ. اى مال، إِنِّی أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَیْرِ یعنى حبّ المال، وَ إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَیْرِ لَشَدِیدٌ یعنى لحب المال. و در قرآن خیر آید بمعنى ایمان چنانک در سورة الانفال گفت: وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِیهِمْ خَیْراً لَأَسْمَعَهُمْ یعنى ایمانا، و قال تعالى إِنْ یَعْلَمِ اللَّهُ فِی قُلُوبِکُمْ خَیْراً اى ایمانا، و در سورة هود گفت: لَنْ یُؤْتِیَهُمُ اللَّهُ خَیْراً اى ایمانا. و خیر بمعنى اسلام آید: چنانک در سورة البقرة گفت: أَنْ یُنَزَّلَ عَلَیْکُمْ مِنْ خَیْرٍ مِنْ رَبِّکُمْ و در سورة القلم: مَنَّاعٍ لِلْخَیْرِ اى للاسلام، و خیر بمعنى عافیت آید، چنانک در سورة الانعام گفت: وَ إِنْ یَمْسَسْکَ بِخَیْرٍ اى بعافیة، و در یونس گفت: وَ إِنْ یُرِدْکَ بِخَیْرٍ، اى بعافیة و خیر بمعنى اجر آید: چنانک در سورة الحج خواند: لَکُمْ فِیها خَیْرٌ یعنى فى البدن اجر و خیر بمعنى طعام آید چنانک در سورة القصص گفت: إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ یعنى من طعام فقیر. و خیر بمعنى ظفر آید چنانک در سورة الاحزاب گفت: وَ رَدَّ اللَّهُ الَّذِینَ کَفَرُوا بِغَیْظِهِمْ لَمْ یَنالُوا خَیْراً یعنى الظفر فى القتال.
کُتِبَ عَلَیْکُمُ الآیة... میگوید واجب کردند بر شما وصیت کردن مادر و پدر را و خویش و پیوند را آن زمان که مخایل مرگ بر شما ظاهر شود، و اسباب آن به بینید، و مال دارید که در آن وصیت کنید. و این آیت پیش آیات مواریث فرو آمده بود، بآن سبب که ایشان در عادت جاهلیت اجنبیان را و بیگانگان را بحکم ریا و سمعة وصیت میکردند، و خویشاوندان خود را فرو میگذاشتند، اللَّه تعالى ایشان را ازین عادت بر گردانید و وصیت از بهر پدر و مادر و جمله خویشان فریضه گردانید، پس چون آیات مواریث فرو آمد وصیت پدر و مادر و دیگر وارثان منسوخ گشت بگفت مصطفى ع و بیان وى، و ذلک
قوله صلى اللَّه علیه و آله و سلّم حین نزلت آیة المواریث: «ألا ان اللَّه سبحانه قد اعطى کل ذى حق حقه، ألا لا وصیة لوارث»
پس خویشاوندانى را که وارث نبودند وصیت در حق ایشان فریضه بماند بقول بعضى علما: و هو ابن عباس و الحسن و الضحاک و قتاده و طاوس. قال الضحاک: «من مات و لم یوص لذى قرابة فقد ختم عمله بمعصیة» و قول درست آنست: که فرض وصیت به کلى منسوخ شد هیچکس را واجب نیست نه خویشاوندان را و نه دیگران را، اما مستحبّ است اگر وصیت کند، فضیلت باشد، و اگر نکند، فریضه نیست و عاصى نشود و هو قول على و ابن عمر و عایشه و عکرمه و مجاهد و السدى قال عروة بن الزبیر «دخل على ع على رجل یعوده فقال انى أرید أن اوصى فقال، على ان اللَّه تعالى یقول، إِنْ تَرَکَ خَیْراً و انما تدع شیئا یسیرا فدعه لعیالک فانه افضل. «و قال رجل لعایشة: انى ارید ان اوصى قالت کم مالک؟ قال ثلاثة آلاف. قالت و کم عیالک؟ قال اربعة فذکرت له ما ذکر على» و روى انّ ابن عمر لم یوص فقال امّا مالى فاللّه اعلم ما کنت اصنع فیه فى الحیاة و اما ریاعى فما احب ان یشرک ولدى فیها احد» و قال عروة بن ثابت للربیع بن خیثم اوص لى بمصحفک، قال فنظر الى ابنه و قال وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِی کِتابِ اللَّهِ.
اکنون اگر کسى وصیت کند بر سبیل استحباب و طلب فضیلت چنان باید که درویشان را کند نه توانگران را، و بر ثلث نیفزاید که رب العالمین گفت: بِالْمَعْرُوفِ معروف آنست که وصیت هموار و با انصاف بود، و اجحاف نیارد در میراث وارث.
حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِینَ اى کتبت الوصیة حقا نبشته آمد وصیت بر شما نبشتنى بحق و سزا و راستى، که چنین سزد و چنین باید، عَلَى الْمُتَّقِینَ این تقوى توحید است یعنى پرهیزکاران از شرک با خداى عز و جل.
فَمَنْ بَدَّلَهُ الآیة... اى بدّل الایصاء هر که وصیت بگرداند و در آن تغییر و تبدیل آرد از اولیا و اوصیا بزهمندى آن تغییر و تبدیل بر ایشانست، که تغییر کنند نه بر موصى، و اللَّه شنوا و دانا است، وصیت از کننده مىشنود و تبدیل از خلاف کننده میداند.
فَمَنْ خافَ مِنْ مُوصٍ الآیة... بتشدید و تخفیف خواندهاند، حمزه على و یعقوب و ابو بکر بتشدید خوانند، دیگران بتخفیف خوانند، و معنى هر دو یکسانست. اوصى و وصّى لغتان.
فَمَنْ خافَ این خوف بمعنى علم است اى فمن علم من موص ظلما و عدولا عن الحق هر کس که بداند که آن وصیت کننده بیداد کرد در وصیت، فَأَصْلَحَ بَیْنَهُمْ آن گه میان اصحاب ترکت و ارباب سهام صلح سازد، و آن جور و ظلم با جاى آرد فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ برین بر جاى آرنده بزهمندى نیست، و آن صلح که وى ساخت از تبدیل بزهمند نیست. معنى دیگر گفتهاند هر کس که بداند که آن وصیت کننده ظلم خواهد کرد، و قصد حیف و جور دارد بر ورثه، و او را نگذارد در آن حال که وصیت میکند، بلکه صلح سازد میان وى و میان ورثه و او را بعدل و انصاف فرماید فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ لانه لیس بمبدّل بل هو متوسط مصلح
روى عامر بن سعد بن ابى وقاص عن ابیه قال کنت مع رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فى حجة للوداع، فمرضت مرضا اشرفت على الموت. فعادنى رسول اللَّه فقلت یا رسول اللَّه انّ لى مالا کثیرا و لیس یرثنى الّا ابنة أ فاوصى بثلثى مالى؟ قال لا قلت فبشطر مالى؟
قال لا قلت بثلث مالى؟ قال نعم، الثلث، و الثلث کثیر، انک یا سعد ان تترک ولدک اغنیاء خیر من ان تترکهم عالة یتکففون الناس.
و روى ابو امامة قال قال رسول اللَّه من خاف فى وصیّته القى فى اللوى، و اللوى واد فى جهنم.
و عن ابى هریرة قال قال رسول اللَّه: «انّ الرجل لیعمل بعمل اهل الخیر سبعین سنة فاذا اوصى خاف فى وصیته فیختم له فى شر عمله فیدخل النار، و ان الرجل لیعمل بعمل اهل الشر سبعین سنة فاذا اوصى لم یحف فى وصیة فیختم له بخیر عمله فیدخل الجنة، ثم قال ابو هریرة اقرؤا ان شئتم تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ الى قوله وَ لَهُ عَذابٌ مُهِینٌ.
آن گه در آخر آیت گفت إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ یعنى که اگر این وصیت کننده آن حیف و ظلم بنادانى کرد در وصیت که حیف در آن نشناخت و ظلم ندانست پس اللَّه آمرزگارست و بخشاینده، او را بیامرزد و ببخشاید.
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۰۵ - معلوم نیست که به کی نوشته
ای راحت روح و مونس جانم: رقیمه رسید، مرقومات معلوم گردید. اگر سفر سلطان آباد واقعا تحقق بهم رساند شما از جانب جناب صاحب روزگار بنیابت و وکالت همراه خواهید بود؛ یا باز کما فی السابق:
جای داری بحضرتی که بود
چون فلک در بلند مقداری
اگر ان شاءالله در رکابید که ما را بدر شاه فراموش مکن و اگر در سرکار امانتید ویحک، این رشته همه ساله چنین باد دو تاه. تا حال که هیچ بشما نمیدادم از آن جهه بود که هیچ کاری بشما نداشتم خلاف عقل بود مال بیهوده صرف کردن و خود در معرکه بتبذیر آوردن. ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین. خلاف حالا که مظنون است ملتزم بودن شما در رکاب شاهنشاه و پس فردا شهر نو فراهان است و تقاضای پیشکش و خدمت فراوان. از یک مرد کله خشک مازندرانی تا چه حد توقع حقوق آشنائی میتوان داشت که محض سابقه خصوصیت حفظ الغیب دوستان قدیم ملاحظه کند و بی آن که داشت که محض سابقه خصوصیت حفظ الغیب دوستان قدیم ملاحظه کند و بی آن که دست آزی بلقمه دراز سازد، پاس الفت و حق صحبت نگاه دارد. رعایت حزم مقتضی آن شد که بالفعل تقبلی شایسته تقدیم شود، سبقتی در تعارف رسمی آید تا بدین واسطه اهتمامی از شما بسلف یعنی بسلم خریده باشم. بالجمله یک قبضه چاقو که بیک اسب عربی میارزد با یک عدد مقراض که بی شایبه اعتراض چشم آسمان کبود نظیر آن را ندیده برای سرکار شما فرستادم، از برادر عزیز ملک الکتاب بگیر و در قطع و فصل کارهای بنده تند و تیزتر از آن هدیه عزیز باش. و ان شکرتم لازید نکم تاجری که بفرنگ رفته بود امتعه نفیس آورد. مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. بنده تکلیف خود را در رعایت حزم بعمل آوردم دیگر آنجا دشمنانند قوی پنجه مرا، آلت جارحه بدست شما دادم تا چه کند بازوی تو. والسلام
جای داری بحضرتی که بود
چون فلک در بلند مقداری
اگر ان شاءالله در رکابید که ما را بدر شاه فراموش مکن و اگر در سرکار امانتید ویحک، این رشته همه ساله چنین باد دو تاه. تا حال که هیچ بشما نمیدادم از آن جهه بود که هیچ کاری بشما نداشتم خلاف عقل بود مال بیهوده صرف کردن و خود در معرکه بتبذیر آوردن. ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین. خلاف حالا که مظنون است ملتزم بودن شما در رکاب شاهنشاه و پس فردا شهر نو فراهان است و تقاضای پیشکش و خدمت فراوان. از یک مرد کله خشک مازندرانی تا چه حد توقع حقوق آشنائی میتوان داشت که محض سابقه خصوصیت حفظ الغیب دوستان قدیم ملاحظه کند و بی آن که داشت که محض سابقه خصوصیت حفظ الغیب دوستان قدیم ملاحظه کند و بی آن که دست آزی بلقمه دراز سازد، پاس الفت و حق صحبت نگاه دارد. رعایت حزم مقتضی آن شد که بالفعل تقبلی شایسته تقدیم شود، سبقتی در تعارف رسمی آید تا بدین واسطه اهتمامی از شما بسلف یعنی بسلم خریده باشم. بالجمله یک قبضه چاقو که بیک اسب عربی میارزد با یک عدد مقراض که بی شایبه اعتراض چشم آسمان کبود نظیر آن را ندیده برای سرکار شما فرستادم، از برادر عزیز ملک الکتاب بگیر و در قطع و فصل کارهای بنده تند و تیزتر از آن هدیه عزیز باش. و ان شکرتم لازید نکم تاجری که بفرنگ رفته بود امتعه نفیس آورد. مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. بنده تکلیف خود را در رعایت حزم بعمل آوردم دیگر آنجا دشمنانند قوی پنجه مرا، آلت جارحه بدست شما دادم تا چه کند بازوی تو. والسلام
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۷۷ - هدیه فرستادن طیهور و کوش به نزد یکدیگر
وز آن جایگه شادمان گشت باز
به نزدیک طیهور گردنفراز
چو دستور طیهور پاسخ بخواند
وزآن مردمیهاش خیره بماند
فرستاده از هرچه گفت و شنید
همه پیش طیهور کردش پدید
دل شاه طیهور از آن شاد شد
شد ایمن، ز دستانش آزاد شد
به دستور فرمود تا در خورش
یکی هدیه سازد، فرستد برش
که یک ره که یزدان بد دیوزاد
ز ما باز دارد از این به مباد
بیاورد گنجور تختی ز گنج
که کس را نیامد به دست آن به رنج
ز زُمْرُد یکی تخت مانند خوید
که اندر جهان هیچ شاهی ندید
ده اسب گرانمایه آبی نژاد
که هر یک به تگ برگذشتی زباد
بسی مایه ور گوهر شاهوار
گزین کرد و با این همه کرد یار
وزآن میوه کز کوه برخاستی
که بر بزم آن میوه آراستی
فرستاده ی خویش را داد و گفت
که با باد خواهم که باشی تو جفت
به دریا گذر کرد رنجور مرد
برآمد به خشکی، درنگی نکرد
همی تاخت تا شهر خمدان رسید
از او آگهی سوی نوشان رسید
برفت، آگهی برد نزدیک کوش
ز شادی دل کوش بر شد بجوش
به نوشان بفرمود تا با سپاه
پذیره شدش پیش یک روزه راه
مر او را بخوبی فرود آورید
به پیشش می و جام و رود آورید
برآسود یک هفته از رنج راه
به هشتم بفرمود خواندنش شاه
فراوانش بنواخت و بنشاند پیش
بسی مهربانی نمودش ز خویش
چو این تخت و آرایش و گنج دید
نبایست، گفت، این همه رنج دید
که او هست ما را بجای پدر
کشیدن چرا باید این دردسر
همی داشت مهمانش یک ماه بیش
سرِ ماه فرمود خواندنش پیش
یکی تخت پیروزه آورد شاه
بر او زرّ مانندِ گردون و ماه
که مانند آن هیچ شاهی ندید
نه دارای گیتی چنین آفرید
ز زربفت چین جامه ی ناپسود
جهاندیده گوید که آن بخت بود
ز قاقم هزار و هزار از فنک
شمردند در پیش او یک به یک
ز سنجاب کش و سمور سپاه
بیاورد دستور نزدیک شاه
هم از نافه ی مشک تبت هزار
زره بود و صد تیغ زهرآبدار
ز برگستوان تبّتی بود چند
که باشد به نزد بزرگان پسند
به یک پاره هشتاد من عود خام
فرستاد نزد شه نیکنام
فرستاده ی خویش با کاروان
به ره کرد و کردند کشتی روان
به یک مه به شهر بسیلا رسید
همه بارها پیش خسرو کشید
فرستاده ی کوش نامه بداد
سر نامه دستور چون برگشاد
نبشته چنین بود کز شهریار
برِ ما رسید آن همه یادگار
خجل کرد ما را ازآن مردمی
اگرچه نیاید به گنجش کمی
نه مَردم اگر زین ندارم سپاس
از آن نیکدل شاه گیتی شناس
نداریم پاداشِ کردار شاه
مگر آن که باشم به دل نیکخواه
کنون پاره ای موی با بوی خوش
چو آن جا رسد، شاه خورشیدفش
سزد گر پذیرد، ندارد گران
نگیرد دلش یک ره از ما کران
که آن جا چنین بوی کمتر بود
بود روزگاری که در خور بود
اگر زنده مانم بدین روزگار
بجای آورم پوزش شهریار
از این پس همه چین و ماچین توراست
بخواه آنچه باید که کامَت رواست
فرستاده را گفت طیهور شاه
که رنجور گشته ست گنجورِ شاه
مگر آنچه در گنج او بود پاک
برِ ما فرستاد بی رنج و باک
چنین داد پاسخ که دارای چین
به فرّ تو هرگونه دارد جز این
مرا گفت کز شاه پوزش بخواه
که این مایه بردن بدان جایگاه
همی شرم دارم ولیکن نخست
بدو بزفزونی نخواهیم جست
فرستاده را چیز داد او بسی
چو با نامه کردش بخوبی گسی
چو بر کوش آن نامه نوشان بخواند
ز بازارگانان فراوان بخواند
به مایه یکی را فزونتر که دید
بفرمود تا کاروان برکشید
از آن پس به دریا چنان گشت راه
که نگسست از او کاروان سال و ماه
بسیلا ز ماچین بینباشتند
که روز و شب این راه را داشتند
به دربندش آیین چنین بود باز
که چون کاروانی رسیدی فراز
از آن باژبانان فغان آمدی
تنی ده سوی کاروان آمدی
بجُستندی از کاروان سربسر
همی بستدندی سلیح و کمر
پس آن کاروان راه برداشتی
بسختی همه کوه بگذاشتی
فرود آمدی بر سرِ بند باز
نهادی برآن کوه بر بازساز
جوانی سوی کوه بشتافتی
ببردی اگر چارپا یافتی
جوانان بازار و مردان کوی
به دربند کردندی از شهر روی
ببردندی آن کاروان سوی شهر
همه کاروانان چنین بود بهر
به نزدیک طیهور گردنفراز
چو دستور طیهور پاسخ بخواند
وزآن مردمیهاش خیره بماند
فرستاده از هرچه گفت و شنید
همه پیش طیهور کردش پدید
دل شاه طیهور از آن شاد شد
شد ایمن، ز دستانش آزاد شد
به دستور فرمود تا در خورش
یکی هدیه سازد، فرستد برش
که یک ره که یزدان بد دیوزاد
ز ما باز دارد از این به مباد
بیاورد گنجور تختی ز گنج
که کس را نیامد به دست آن به رنج
ز زُمْرُد یکی تخت مانند خوید
که اندر جهان هیچ شاهی ندید
ده اسب گرانمایه آبی نژاد
که هر یک به تگ برگذشتی زباد
بسی مایه ور گوهر شاهوار
گزین کرد و با این همه کرد یار
وزآن میوه کز کوه برخاستی
که بر بزم آن میوه آراستی
فرستاده ی خویش را داد و گفت
که با باد خواهم که باشی تو جفت
به دریا گذر کرد رنجور مرد
برآمد به خشکی، درنگی نکرد
همی تاخت تا شهر خمدان رسید
از او آگهی سوی نوشان رسید
برفت، آگهی برد نزدیک کوش
ز شادی دل کوش بر شد بجوش
به نوشان بفرمود تا با سپاه
پذیره شدش پیش یک روزه راه
مر او را بخوبی فرود آورید
به پیشش می و جام و رود آورید
برآسود یک هفته از رنج راه
به هشتم بفرمود خواندنش شاه
فراوانش بنواخت و بنشاند پیش
بسی مهربانی نمودش ز خویش
چو این تخت و آرایش و گنج دید
نبایست، گفت، این همه رنج دید
که او هست ما را بجای پدر
کشیدن چرا باید این دردسر
همی داشت مهمانش یک ماه بیش
سرِ ماه فرمود خواندنش پیش
یکی تخت پیروزه آورد شاه
بر او زرّ مانندِ گردون و ماه
که مانند آن هیچ شاهی ندید
نه دارای گیتی چنین آفرید
ز زربفت چین جامه ی ناپسود
جهاندیده گوید که آن بخت بود
ز قاقم هزار و هزار از فنک
شمردند در پیش او یک به یک
ز سنجاب کش و سمور سپاه
بیاورد دستور نزدیک شاه
هم از نافه ی مشک تبت هزار
زره بود و صد تیغ زهرآبدار
ز برگستوان تبّتی بود چند
که باشد به نزد بزرگان پسند
به یک پاره هشتاد من عود خام
فرستاد نزد شه نیکنام
فرستاده ی خویش با کاروان
به ره کرد و کردند کشتی روان
به یک مه به شهر بسیلا رسید
همه بارها پیش خسرو کشید
فرستاده ی کوش نامه بداد
سر نامه دستور چون برگشاد
نبشته چنین بود کز شهریار
برِ ما رسید آن همه یادگار
خجل کرد ما را ازآن مردمی
اگرچه نیاید به گنجش کمی
نه مَردم اگر زین ندارم سپاس
از آن نیکدل شاه گیتی شناس
نداریم پاداشِ کردار شاه
مگر آن که باشم به دل نیکخواه
کنون پاره ای موی با بوی خوش
چو آن جا رسد، شاه خورشیدفش
سزد گر پذیرد، ندارد گران
نگیرد دلش یک ره از ما کران
که آن جا چنین بوی کمتر بود
بود روزگاری که در خور بود
اگر زنده مانم بدین روزگار
بجای آورم پوزش شهریار
از این پس همه چین و ماچین توراست
بخواه آنچه باید که کامَت رواست
فرستاده را گفت طیهور شاه
که رنجور گشته ست گنجورِ شاه
مگر آنچه در گنج او بود پاک
برِ ما فرستاد بی رنج و باک
چنین داد پاسخ که دارای چین
به فرّ تو هرگونه دارد جز این
مرا گفت کز شاه پوزش بخواه
که این مایه بردن بدان جایگاه
همی شرم دارم ولیکن نخست
بدو بزفزونی نخواهیم جست
فرستاده را چیز داد او بسی
چو با نامه کردش بخوبی گسی
چو بر کوش آن نامه نوشان بخواند
ز بازارگانان فراوان بخواند
به مایه یکی را فزونتر که دید
بفرمود تا کاروان برکشید
از آن پس به دریا چنان گشت راه
که نگسست از او کاروان سال و ماه
بسیلا ز ماچین بینباشتند
که روز و شب این راه را داشتند
به دربندش آیین چنین بود باز
که چون کاروانی رسیدی فراز
از آن باژبانان فغان آمدی
تنی ده سوی کاروان آمدی
بجُستندی از کاروان سربسر
همی بستدندی سلیح و کمر
پس آن کاروان راه برداشتی
بسختی همه کوه بگذاشتی
فرود آمدی بر سرِ بند باز
نهادی برآن کوه بر بازساز
جوانی سوی کوه بشتافتی
ببردی اگر چارپا یافتی
جوانان بازار و مردان کوی
به دربند کردندی از شهر روی
ببردندی آن کاروان سوی شهر
همه کاروانان چنین بود بهر
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - اموال حلال و حرام و مشتبه و درجات آنها
بدان که اموال بر سه قسم است: حلال واضح و حرام واضح و مال مشتبه و از برای هر یک از اینها درجات بسیار است، زیرا که مال حرام اگر چه همه آن خبیث است و لیکن بعضی از بعضی خبیث تر است چنانکه حرمت مالی که کسی به معامله فاسده بگیرد با وجود تراضی از یکدیگر، مثل حرمت مال یتیمی که به قهر و عدوان گرفته شود، نیست.
و همچنین مال حلال، اگر چه همه آن خوب است و پاک، و لیکن بعضی از بعضی پاکتر است و همه مال مشتبه، مکروه است، ولیکن کراهت بعضی از بعضی دیگر شدیدتر است پس همچنان که طبیت می گوید: حلوا گرم است، و لیکن بعضی در درجه اول گرم است، و بعضی در درجه دوم، و بعضی سوم، و بعضی چهارم همچنین است درجات حلال در صفا و پاکی.
و درجات شبهه در کراهت، و اموال حرام، از سه قسم بیرون نیست:
اول آنکه ذات آن حرام است، مثل سگ و خوک و خاک و امثال اینها.
دوم آنکه به جهت صفتی که عارض آن شده حرام شده است، چون طعامی که به زهر مخلوط شده باشد.
سوم آنکه به جهت نقص و خللی که در گرفتن و دادن مال هم رسیده و از برای این، اقسام بسیار است، مثل اموالی که گرفته می شود به ظلم و عدوان و غصب و دزدی و خیانت در امانت و مکر و حیله و تلبیس و رشوه و کم فروشی و ربا، و غیر اینها از آنچه در کتب فقه مذکور است و در خصوص هر یک ذم شدید رسیده و این علم مقام بیان تفصیل آنها نیست و چون بسیار اشتباه می شود درمیان رشوه و هدیه، در این مقام اشاره به بیان آنها می کنیم.
فرق بین هدیه و رشوه.
پس می گوییم بدان که چیزی که به این اسم و رسم کسی به دیگری می دهد چند صورت است:
اول: آنکه کسی چیزی از برای بعضی برادران دینی خود بفرستد به قصد اظهار دوستی و محبت، و تاکید قواعد انس و صحت و هیچ غرض دیگر نداشته باشد و شکی نیست که این هدیه است و حلال است، خواه با آن قصد ثواب اخروی نیز داشته باشد یا نه.
دوم آنکه مقصود او از فرستادن چیزی طمع مالی باشد، مثل اینکه فقیری هدیه از برای غنی، یا غنی از برای غنی دیگر بفرستد به جهت طمع عوض بیشتر، یا مساوی و این نیز نوعی از هدیه است و در حقیقت هبه ای است به شرط عوض و هرگاه آنچه طمع و منظور او بوده به جا آورد حلال است همچنان که مقتضای ادله و مفاد بعضی از اخبار است بلکه از بعضی اخبار مستفاد می شود که اگر طمع او را هم به جا نیاورد حلال خواهد بود.
همچنان که مروی است که اسحق بن عمار به حضرت صادق علیه السلام عرض کرد که «مرد فقیری هدیه به جهت من می فرستد و مقصودش آن است که من عوض به او بدهم، من هدیه او را می گیرم و چیزی به او نمی دهم، آیا از برای من حلال است؟ فرمود: بلی حلال است، و لیکن مگذار که عطا نکنی به او» و احوط، اجتناب است از قبول آن در صورت ندادن عوضی که در نظر دارد و هرگاه عوضی را که می خواهد از مال آن شخص نباشد بلکه از اموالی باشد که مردم به او داده باشند، که به مصرف فقرا رساند، از قبیل زکوه و خمس و امثال اینها و سایر وجوه بر، ظاهر کلام بعضی آن است که اگر آن شخصی که هدیه فرستاده است به طمع گرفتن آن، از اهل استحقاق باشد و اگر این هدیه را هم نمی فرستاد باز به او می داد، در این صورت گرفتن آن حلال است ولی احتیاط، اجتناب از قبول آن است مطلقا.
سوم: آنکه مقصود او از فرستادن، این باشد که آن شخص در کار معینی اعانت او کند پس اگر آن کار، حرام یا واجب باشد، آن هدیه نیست، بلکه رشوه است و گرفتن آن حرام است و اگر آن عمل، مباح باشد قبول هدیه آن ضرر ندارد.
چهارم: آنکه غرض او از فرستادن، تحصیل دوستی و محبت باشد، ولیکن در دوستی و محبت او منظور این باشد که به واسطه جاه و مرتبه او متوصل به بعضی از مطالب خود شود، و اگر این جاه و مرتبه از برای او نمی بود آن را نمی فرستاد پس اگر غرض آن شخص توصل به مطالب غیرمشروعه باشد، شکی در رشوه بودن آنچه فرستاده، و حرمت آن نیست و اگر توصل به مطلب مشروع باشد، یا غرض او معلوم نباشد، ظاهر آن است که حرام نباشد اگر چه قبول آن مطلقا خالی از کراهت نیست، زیرا که هدیه ای است مشابه رشوه.
مروی است که «حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم والی ای فرستادند که زکوه قبیله «ازد» را جمع نماید، چون مراجعت نمود بعضی از آنچه آورده بود خود نگاهداشت و گفت: این هدیه ای است که به من داده اند حضرت فرمود که اگر راست می گوئی چرا در خانه پدرت و خانه مادرت ننشستی تا هدیه ای از برای تو بیاورند؟ پس فرمود: چرا من هرگاه یکی از شما را به عملی نصب می کنم گوئید این از شما و این هدیه من است، چرا در خانه مادرش نمی نشیند تا هدیه از برایش بیاورند؟» و بنابراین، سزاوار هر قاضی و والی و حاکمی، و غیر اینها از عمال سلاطین آن است که فرض کند خود را بی منصب و شغل، معزول از هر کار و بار، در خانه مادرش نشسته است آنچه به او در آن وقت عطا می کند حال هم اگر بفرستند بگیرد و آنچه را که نمی فرستند از آن اجتناب کند.
و همچنین مال حلال، اگر چه همه آن خوب است و پاک، و لیکن بعضی از بعضی پاکتر است و همه مال مشتبه، مکروه است، ولیکن کراهت بعضی از بعضی دیگر شدیدتر است پس همچنان که طبیت می گوید: حلوا گرم است، و لیکن بعضی در درجه اول گرم است، و بعضی در درجه دوم، و بعضی سوم، و بعضی چهارم همچنین است درجات حلال در صفا و پاکی.
و درجات شبهه در کراهت، و اموال حرام، از سه قسم بیرون نیست:
اول آنکه ذات آن حرام است، مثل سگ و خوک و خاک و امثال اینها.
دوم آنکه به جهت صفتی که عارض آن شده حرام شده است، چون طعامی که به زهر مخلوط شده باشد.
سوم آنکه به جهت نقص و خللی که در گرفتن و دادن مال هم رسیده و از برای این، اقسام بسیار است، مثل اموالی که گرفته می شود به ظلم و عدوان و غصب و دزدی و خیانت در امانت و مکر و حیله و تلبیس و رشوه و کم فروشی و ربا، و غیر اینها از آنچه در کتب فقه مذکور است و در خصوص هر یک ذم شدید رسیده و این علم مقام بیان تفصیل آنها نیست و چون بسیار اشتباه می شود درمیان رشوه و هدیه، در این مقام اشاره به بیان آنها می کنیم.
فرق بین هدیه و رشوه.
پس می گوییم بدان که چیزی که به این اسم و رسم کسی به دیگری می دهد چند صورت است:
اول: آنکه کسی چیزی از برای بعضی برادران دینی خود بفرستد به قصد اظهار دوستی و محبت، و تاکید قواعد انس و صحت و هیچ غرض دیگر نداشته باشد و شکی نیست که این هدیه است و حلال است، خواه با آن قصد ثواب اخروی نیز داشته باشد یا نه.
دوم آنکه مقصود او از فرستادن چیزی طمع مالی باشد، مثل اینکه فقیری هدیه از برای غنی، یا غنی از برای غنی دیگر بفرستد به جهت طمع عوض بیشتر، یا مساوی و این نیز نوعی از هدیه است و در حقیقت هبه ای است به شرط عوض و هرگاه آنچه طمع و منظور او بوده به جا آورد حلال است همچنان که مقتضای ادله و مفاد بعضی از اخبار است بلکه از بعضی اخبار مستفاد می شود که اگر طمع او را هم به جا نیاورد حلال خواهد بود.
همچنان که مروی است که اسحق بن عمار به حضرت صادق علیه السلام عرض کرد که «مرد فقیری هدیه به جهت من می فرستد و مقصودش آن است که من عوض به او بدهم، من هدیه او را می گیرم و چیزی به او نمی دهم، آیا از برای من حلال است؟ فرمود: بلی حلال است، و لیکن مگذار که عطا نکنی به او» و احوط، اجتناب است از قبول آن در صورت ندادن عوضی که در نظر دارد و هرگاه عوضی را که می خواهد از مال آن شخص نباشد بلکه از اموالی باشد که مردم به او داده باشند، که به مصرف فقرا رساند، از قبیل زکوه و خمس و امثال اینها و سایر وجوه بر، ظاهر کلام بعضی آن است که اگر آن شخصی که هدیه فرستاده است به طمع گرفتن آن، از اهل استحقاق باشد و اگر این هدیه را هم نمی فرستاد باز به او می داد، در این صورت گرفتن آن حلال است ولی احتیاط، اجتناب از قبول آن است مطلقا.
سوم: آنکه مقصود او از فرستادن، این باشد که آن شخص در کار معینی اعانت او کند پس اگر آن کار، حرام یا واجب باشد، آن هدیه نیست، بلکه رشوه است و گرفتن آن حرام است و اگر آن عمل، مباح باشد قبول هدیه آن ضرر ندارد.
چهارم: آنکه غرض او از فرستادن، تحصیل دوستی و محبت باشد، ولیکن در دوستی و محبت او منظور این باشد که به واسطه جاه و مرتبه او متوصل به بعضی از مطالب خود شود، و اگر این جاه و مرتبه از برای او نمی بود آن را نمی فرستاد پس اگر غرض آن شخص توصل به مطالب غیرمشروعه باشد، شکی در رشوه بودن آنچه فرستاده، و حرمت آن نیست و اگر توصل به مطلب مشروع باشد، یا غرض او معلوم نباشد، ظاهر آن است که حرام نباشد اگر چه قبول آن مطلقا خالی از کراهت نیست، زیرا که هدیه ای است مشابه رشوه.
مروی است که «حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم والی ای فرستادند که زکوه قبیله «ازد» را جمع نماید، چون مراجعت نمود بعضی از آنچه آورده بود خود نگاهداشت و گفت: این هدیه ای است که به من داده اند حضرت فرمود که اگر راست می گوئی چرا در خانه پدرت و خانه مادرت ننشستی تا هدیه ای از برای تو بیاورند؟ پس فرمود: چرا من هرگاه یکی از شما را به عملی نصب می کنم گوئید این از شما و این هدیه من است، چرا در خانه مادرش نمی نشیند تا هدیه از برایش بیاورند؟» و بنابراین، سزاوار هر قاضی و والی و حاکمی، و غیر اینها از عمال سلاطین آن است که فرض کند خود را بی منصب و شغل، معزول از هر کار و بار، در خانه مادرش نشسته است آنچه به او در آن وقت عطا می کند حال هم اگر بفرستند بگیرد و آنچه را که نمی فرستند از آن اجتناب کند.
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۹ - در ضعف پیری و سبب منظوم ساختن آیین نصیری فرماید
روزگاری که از طلایه مرگ
شاخ عمر مرا خزان شد برگ
ریخت در جویبار و گلبن خشک
برف و کافور جای سنبل و پشک
نعمت و ناز رخت بسته زکوی
سر بچوگان تن فتاده چو گوی
گشته در خانقاه گوشه نشین
داده بر باده هوش و دانش و دین
خوار و بیمار و زار و فرسوده
خون برخساره از جگر سوده
بسته بر رخ در خروج و دخول
گشته از قیل و قال خلق ملول
پیک رحلت که پیریش نام است
مرگ را صحبتش سرانجام است
از در آمد مرا بداد نوید
کاندرا سوی بوستان امید
رخت بربند ازین سرای کهن
جامه نو پوش و خانه را نو کن
برهان روح را زمحبس تن
وین پری را ز بند اهریمن
جامه نو کن که شوخکن شد و زشت
خوشه خوشیده شد دروکن کشت
تا ببینی یکی جهان فراخ
لاله در باغ و میوه اندر شاخ
شهد و شیر و شراب و شاهد و شمع
دوستان در کنار و یاران جمع
آرزوها بکام و دلها شاد
باغها سبز و خانها آباد
اندرین دیولاخ تا کی و چند
سر بچنبر درون و دل در بند
خلعت جاودان بگیر و بپوش
باده ارغوان بخواه و بنوش
تا گشائی بسوی گردون پر
ببری بند و بشکنی چنبر
عزم ره کن که دیرگاهستی
چشم یاران تو را براهستی
گفتم ایجان خوشامدی اهلا
من نه آنم که گویمت مهلا
ز آنکه در این سراچه دلگیرم
پای در بند و تن بزنجیرم
مرغ باغم نه جغد ویرانه
یار خویشم نه جفت بیگانه
لمعه از تجلی طورم
برقی از نار و شرقی از نورم
سوزم اندر فتیله می بسبو
بویم اندر گل آبم اندر جو
آفتابم درون آیینه
هوش در مغز و مهر در سینه
بسته ام در کمند و خسته زدرد
بردم کاش آنکه باز آورد
گر ازین بند زودتر بر هم
مژدگانیت جان خویش دهم
گفت خواهی ترش نشین یا تلخ
غره ماه زندگی شده سلخ
گر بهفتاد رفته یا هفت
همچنان کامدی بباید رفت
لیک هستی به نیستی نرود
و آنکه خود نیست هست می نشود
هست همواره هست و خواهد بود
نیست آسوده شد زبود و نبود
شمع خاموش شد ولیکن نور
هست در جای خود ز چشم تو دور
گر در ایوان نور بنشینی
همه انوار گرد خود بینی
آب باران بخاک رفت فرو
باز از چشمه شد روانه بجو
گر به جیحون شوی چو مرغابی
قطره ای را همه در آن یابی
گر بخواهی ز بعد خاموشی
خلعت نطق جاودان پوشی
سخنی گو که در رزق ماند
راز حق پیش اهل حق ماند
تا بهوش اندری چو مردم مست
ساغری ده گر آیدت از دست
تا درین خانه می بری شب و روز
رو چراغی در آن سرای افروز
ورنه چون شمع مرد و صهبا ریخت
سقف بگسست و بند خیمه گسیخت
بلبل از باغ رفت و گل پژمرد
فرودین رخت از گلستان برد
تو بمانی و آه و ناله و دود
نه بجا نام و نه زسودا سود
گفتم احسنت آفرین بتو باد
نیکم اندرز کردی ای استاد
خواستم کلک و ساختم دفتر
سمن انباشتم بنافه تر
بیش یا کم دو ساعت این ابیات
راندم از خامه همچو آب حیات
هدیه کردم بیار خواجه راد
آن که شد گوهرش سرشته بداد
صاحب قدردان صاحب قدر
بدر انجم مهین سلاله بدر
میر درویش کیش حق پرور
فضل را سر کمال را سرور
بوستان کرم حدیقه خیر
زاده نصر و منتسب بنصیر
گفتم آئین حق پرستی را
نکته نیستی و هستی را
تا کنم ارمغان بدرگاهش
چون دل و دیده برخی راهش
گرچه این گفته گفتنی نبود
گوهر راز سفتنی نبود
اندکی زان شده است هدیه دوست
مابقی مانده همچو مغز بپوست
گرچه گفتار حق یکی باشد
علم از این یک اندکی باشد
چون توانم عنان خامه گسیخت
یا توانم بکوزه دریا ریخت
ای نصیری بپوش عیب مرا
خواجگی کن شهود غیب مرا
کارم از جهل گوهر اندر کان
نور بر چرخ و قطره در عمان
هدیه ام را زفضل خود بپذیر
ور خطائی برفت خرده مگیر
بر تو چون برگشایم این ابواب
که فزونی ز صد هزار کتاب
بستم این نوعروس را زیور
روز اردی ز ماه شهریور
سالماهش زباستان بشمار
بعد هشتادویک دویست و هزار
در سبو کردم این شراب از خم
روز شنبه که بود بیست و دوم
از محرم هزار و سیصد و سی
اینت سال هلالی آن شمسی
از حساب جمل که رفت سراغ
بود در سال شغل و سال فراغ
یار از آغاز و یار در انجام
حکم خاوندگار خیر ختام
شاخ عمر مرا خزان شد برگ
ریخت در جویبار و گلبن خشک
برف و کافور جای سنبل و پشک
نعمت و ناز رخت بسته زکوی
سر بچوگان تن فتاده چو گوی
گشته در خانقاه گوشه نشین
داده بر باده هوش و دانش و دین
خوار و بیمار و زار و فرسوده
خون برخساره از جگر سوده
بسته بر رخ در خروج و دخول
گشته از قیل و قال خلق ملول
پیک رحلت که پیریش نام است
مرگ را صحبتش سرانجام است
از در آمد مرا بداد نوید
کاندرا سوی بوستان امید
رخت بربند ازین سرای کهن
جامه نو پوش و خانه را نو کن
برهان روح را زمحبس تن
وین پری را ز بند اهریمن
جامه نو کن که شوخکن شد و زشت
خوشه خوشیده شد دروکن کشت
تا ببینی یکی جهان فراخ
لاله در باغ و میوه اندر شاخ
شهد و شیر و شراب و شاهد و شمع
دوستان در کنار و یاران جمع
آرزوها بکام و دلها شاد
باغها سبز و خانها آباد
اندرین دیولاخ تا کی و چند
سر بچنبر درون و دل در بند
خلعت جاودان بگیر و بپوش
باده ارغوان بخواه و بنوش
تا گشائی بسوی گردون پر
ببری بند و بشکنی چنبر
عزم ره کن که دیرگاهستی
چشم یاران تو را براهستی
گفتم ایجان خوشامدی اهلا
من نه آنم که گویمت مهلا
ز آنکه در این سراچه دلگیرم
پای در بند و تن بزنجیرم
مرغ باغم نه جغد ویرانه
یار خویشم نه جفت بیگانه
لمعه از تجلی طورم
برقی از نار و شرقی از نورم
سوزم اندر فتیله می بسبو
بویم اندر گل آبم اندر جو
آفتابم درون آیینه
هوش در مغز و مهر در سینه
بسته ام در کمند و خسته زدرد
بردم کاش آنکه باز آورد
گر ازین بند زودتر بر هم
مژدگانیت جان خویش دهم
گفت خواهی ترش نشین یا تلخ
غره ماه زندگی شده سلخ
گر بهفتاد رفته یا هفت
همچنان کامدی بباید رفت
لیک هستی به نیستی نرود
و آنکه خود نیست هست می نشود
هست همواره هست و خواهد بود
نیست آسوده شد زبود و نبود
شمع خاموش شد ولیکن نور
هست در جای خود ز چشم تو دور
گر در ایوان نور بنشینی
همه انوار گرد خود بینی
آب باران بخاک رفت فرو
باز از چشمه شد روانه بجو
گر به جیحون شوی چو مرغابی
قطره ای را همه در آن یابی
گر بخواهی ز بعد خاموشی
خلعت نطق جاودان پوشی
سخنی گو که در رزق ماند
راز حق پیش اهل حق ماند
تا بهوش اندری چو مردم مست
ساغری ده گر آیدت از دست
تا درین خانه می بری شب و روز
رو چراغی در آن سرای افروز
ورنه چون شمع مرد و صهبا ریخت
سقف بگسست و بند خیمه گسیخت
بلبل از باغ رفت و گل پژمرد
فرودین رخت از گلستان برد
تو بمانی و آه و ناله و دود
نه بجا نام و نه زسودا سود
گفتم احسنت آفرین بتو باد
نیکم اندرز کردی ای استاد
خواستم کلک و ساختم دفتر
سمن انباشتم بنافه تر
بیش یا کم دو ساعت این ابیات
راندم از خامه همچو آب حیات
هدیه کردم بیار خواجه راد
آن که شد گوهرش سرشته بداد
صاحب قدردان صاحب قدر
بدر انجم مهین سلاله بدر
میر درویش کیش حق پرور
فضل را سر کمال را سرور
بوستان کرم حدیقه خیر
زاده نصر و منتسب بنصیر
گفتم آئین حق پرستی را
نکته نیستی و هستی را
تا کنم ارمغان بدرگاهش
چون دل و دیده برخی راهش
گرچه این گفته گفتنی نبود
گوهر راز سفتنی نبود
اندکی زان شده است هدیه دوست
مابقی مانده همچو مغز بپوست
گرچه گفتار حق یکی باشد
علم از این یک اندکی باشد
چون توانم عنان خامه گسیخت
یا توانم بکوزه دریا ریخت
ای نصیری بپوش عیب مرا
خواجگی کن شهود غیب مرا
کارم از جهل گوهر اندر کان
نور بر چرخ و قطره در عمان
هدیه ام را زفضل خود بپذیر
ور خطائی برفت خرده مگیر
بر تو چون برگشایم این ابواب
که فزونی ز صد هزار کتاب
بستم این نوعروس را زیور
روز اردی ز ماه شهریور
سالماهش زباستان بشمار
بعد هشتادویک دویست و هزار
در سبو کردم این شراب از خم
روز شنبه که بود بیست و دوم
از محرم هزار و سیصد و سی
اینت سال هلالی آن شمسی
از حساب جمل که رفت سراغ
بود در سال شغل و سال فراغ
یار از آغاز و یار در انجام
حکم خاوندگار خیر ختام
مفاتیح الجنان : زیارات
آداب زیارت به نیابت
بدان که ثواب زیارت هر یک از رسول خدا(صلی الله علیه وآله) و ائمه هدی(علیهم السلام) را می توان هدیه به روح مقدّس هر یک از آنان نمود و همچنین به روح هر یک از مؤمنان می توان هدیه کرد و نیز می توان به نیابت از ایشان زیارت نمود، چنان که به سند معتبر نقل شده: داود صرمی به حضرت امام هادی(علیه السلام) عرضه داشت: من پدر شما را زیارت کردم و ثوابش را برای شما قرار دادم. فرمود: برای تو از سوی خدا، پاداش و ثواب بزرگی است و از جانب ما ستایش و ثنا.
و در حدیث دیگری وارد شده: حضرت امام هادی(علیه السلام) شخصی را به حائر امام حسین(علیه السلام) فرستاد که برای حضرت زیارت و دعا کند.
هم به سند معتبر از حضرت امام موسی بن جعفر(علیه السلام) روایت شده: چون به زیارت مرقد منوّر رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بروی و از انجام زیارت فارغ شوی، دو رکعت نماز بخوان و بالای سر رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بایست و چنین بگو:
السَّلامُ عَلَیک یا نَبِی اللّه مِنْ أَبِی وَأُمِّی وَزَوْجَتِی وَوَلَدِی وَحامَّتِی وَمِنْ جَمِیعِ أَهْلِ بَلَدِی حُرِّهِمْ وَعَبْدِهِمْ وَأَبْیضِهِمْ وَأَسْوَدِهِمْ.
پس به هرکس از شهر خود بگویی که من به نیابت از تو، به پیامبر(صلی الله علیه وآله) سلام دادم، راست گو خواهی بود.
و در بعضی از روایات وارد شده است: که از بعضی از ائمه طاهرین پرسیدند: از مردی که دو رکعت نماز بجا می آورد یا یک روز روزه می دارد یا حجّ و عمره می خواند یا رسول خدا(صلی الله علیه وآله) یا یکی از ائمه طاهرین را زیارت می کند و ثواب آن را برای پدر و مادر خود یا برادر مؤمن خود هدیه می کند، آیا برای او ثوابی هست؟ فرمود: ثواب آن عمل به آن شخص می رسد، بدون اینکه از ثواب نایب چیزی کم شود.
شیخ طوسی در کتاب تهذیب فرموده است: کسی که با گرفتن اجرت، به نیابت برادر مؤمن به زیارت می رود، چون از غسل زیارت فارغ شود، [و موافق بعضی از نسخه ها: از عمل زیارت فارغ گردد] بگوید:
اللّهُمَّ مَا أَصابَنِی مِنْ تَعَبٍ أَوْ نَصَبٍ أَوْ شَعَثٍ أَوْ لُغُوبٍ فَأْجُرْ فُلانَ ابْنَ فُلانٍ فِیهِ وَأْجُرْنِی فِی قَضائِی عَنْهُ.
پس چون زیارت کند در آخر زیارت بگوید:
السَّلامُ عَلَیک یا مَوْلای عَنْ فُلانِ ابْنِ فُلانٍ، أَتَیتُک زائِراً عَنْهُ فَاشْفَعْ لَهُ عِنْدَ رَبِّک.
پس هر دعایی که خواهد برای او کند.
و نیز فرموده است: چون کسی بخواهد به نیابت دیگری زیارت کند بگوید:
اللّهُمَّ إِنَّ فُلانَ ابْنَ فُلانٍ أَوْفَدَنِی إِلی مَوالِیهِ وَمَوالِی لِأَزُورَ عَنْهُ رَجاءً لِجَزِیلِ الثَّوابِ وَفِراراً مِنْ سُوءِ الْحِسابِ، اللّهُمَّ إِنَّهُ یتَوَجَّهُ إِلَیک بِأَوْلِیائِهِ الدَّالِّینَ عَلَیک فِی غُفْرانِک ذُنُوبَهُ وَحَطِّ سَیئاتِهِ، وَیتَوَسَّلُ إِلَیک بِهِمْ عِنْدَ مَشْهَدِ إِمامِهِ صَلَواتُ اللّهُ عَلَیهِمْ، اللّهُمَّ فَتَقَبَّلْ مِنْهُ وَاقْبَلْ شَفاعَةَ أَوْلِیائِهِ صَلَواتُ اللّهُ عَلَیهِمْ فِیهِ.
اللّهُمَّ جازِهِ عَلَی حُسْنِ نِیتِهِ وَصَحِیحِ عَقِیدَتِهِ وَصِحَّةِ مُوالاتِهِ أَحْسَنَ مَا جازَیتَ أَحَداً مِنْ عَبِیدِک الْمُؤْمِنِینَ، وَأَدِمْ لَهُ مَا خَوَّلْتَهُ، وَاسْتَعْمِلْهُ صالِحاً فِیما آتَیتَهُ، وَلَا تَجْعَلْنِی آخِرَ وافِدٍ لَهُ یوفِدُهُ. اللّهُمَّ أَعْتِقْ رَقَبَتَهُ مِنَ النَّارِ، وَأَوْسِعْ عَلَیهِ مِنْ رِزْقِک الْحَلالِ الطَّیبِ، وَاجْعَلْهُ مِنْ رُفَقاءِ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَبارِک لَهُ فِی وُلْدِهِ وَمالِهِ وَأَهْلِهِ وَما مَلَکتْ یمِینُهُ؛
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَحُلْ بَینَهُ وَبَینَ مَعاصِیک حَتَّی لَایعْصِیک، وَأَعِنْهُ عَلَی طاعَتِک وَطاعَةِ أَوْلِیائِک حَتَّی لَاتَفْقِدَهُ حَیثُ أَمَرْتَهُ، وَلَا تَراهُ حَیثُ نَهَیتَهُ. اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَاغْفِرْ لَهُ وَارْحَمْهُ وَاعْفُ عَنْهُ وَعَنْ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِناتِ.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَأَعِذْهُ مِنْ هَوْلِ الْمُطَّلَعِ، وَمِنْ فَزَعِ یوْمِ الْقِیامَةِ وَسُوءِ الْمُنْقَلَبِ، وَمِنْ ظُلْمَةِ الْقَبْرِ وَوَحْشَتِهِ، وَمِنْ مَواقِفِ الْخِزْی فِی الدُّنْیا وَالْآخِرَةِ؛
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَاجْعَلْ جائِزَتَهُ فِی مَوْقِفِی هذَا غُفْرانَک وَتُحْفَتَهُ فِی مَقامِی هذَا عِنْدَ إِمامِی صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ أَنْ تُقِیلَ عَثْرَتَهُ، وَتَقْبَلَ مَعْذِرَتَهُ، وَتَتَجاوَزَ عَنْ خَطِیئَتِهِ، وَتَجْعَلَ التَّقْوَی زادَهُ، وَمَا عِنْدَک خَیراً لَهُ فِی مَعادِهِ، وَتَحْشُرَهُ فِی زُمْرَةِ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَآلِهِ، وَتَغْفِرَ لَهُ وَ لِوالِدَیهِ فَإِنَّک خَیرُ مَرْغُوبٍ إِلَیهِ، وَأَکرَمُ مَسْؤُولٍ اعْتَمَدَ الْعِبادُ عَلَیهِ.
اللّهُمَّ وَ لِکلِّ مُوفِدٍ جائِزَةٌ، وَ لِکلِّ زائِرٍ کرامَةٌ، فَاجْعَلْ جائِزَتَهُ فِی مَوْقِفِی هذَا غُفْرانَک وَالْجَنَّةَ لَهُ وَ لِجَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِناتِ. اللّهُمَّ وَأَنَا عَبْدُک الْخاطِئُ الْمُذْنِبُ الْمُقِرُّ بِذُنُوبِهِ فَأَسْأَلُک یا اللّهُ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أَنْ لَاتَحْرِمَنِی بَعْدَ ذلِک الْأَجْرَ وَالثَّوابَ مِنْ فَضْلِ عَطائِک وَکرَمِ تَفَضُّلِک.
آنگاه نزد ضریح مقدّس رفته و دست ها را رو به قبله به سوی آسمان بردارد و بگوید:
یا مَوْلای، یا إِمامِی، عَبْدُک فُلانُ ابْنُ فُلانٍ أَوْفَدَنِی زائِراً لِمَشْهَدِک یتَقَرَّبُ إِلَی اللّه عَزَّوَجَلَّ بِذَلِک وَ إِلَی رَسُولِهِ وَ إِلَیک یرْجُو بِذلِک فَکاک رَقَبَتِهِ مِنَ النَّارِ مِنَ الْعُقُوبَةِ، فَاغْفِرْ لَهُ وَ لِجَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِناتِ یا اللّهُ یا اللّهُ یا اللّهُ یا اللّهُ یا اللّهُ یا اللّهُ یا اللّهُ، لَاإِلهَ إِلّا اللّهُ الْحَلِیمُ الْکرِیمُ، لَاإِلهَ إِلّا اللّهُ الْعَلِی الْعَظِیمُ، أَسْأَلُک أَنْ تُصِلِّی عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَتَسْتَجِیبَ لِی فِیهِ وَفِی جَمِیعِ إِخْوانِی وَأَخَوَاتِی وَوَلَدِی وَأَهْلِی بِجُودِک وَکرَمِک یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.
و در حدیث دیگری وارد شده: حضرت امام هادی(علیه السلام) شخصی را به حائر امام حسین(علیه السلام) فرستاد که برای حضرت زیارت و دعا کند.
هم به سند معتبر از حضرت امام موسی بن جعفر(علیه السلام) روایت شده: چون به زیارت مرقد منوّر رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بروی و از انجام زیارت فارغ شوی، دو رکعت نماز بخوان و بالای سر رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بایست و چنین بگو:
السَّلامُ عَلَیک یا نَبِی اللّه مِنْ أَبِی وَأُمِّی وَزَوْجَتِی وَوَلَدِی وَحامَّتِی وَمِنْ جَمِیعِ أَهْلِ بَلَدِی حُرِّهِمْ وَعَبْدِهِمْ وَأَبْیضِهِمْ وَأَسْوَدِهِمْ.
پس به هرکس از شهر خود بگویی که من به نیابت از تو، به پیامبر(صلی الله علیه وآله) سلام دادم، راست گو خواهی بود.
و در بعضی از روایات وارد شده است: که از بعضی از ائمه طاهرین پرسیدند: از مردی که دو رکعت نماز بجا می آورد یا یک روز روزه می دارد یا حجّ و عمره می خواند یا رسول خدا(صلی الله علیه وآله) یا یکی از ائمه طاهرین را زیارت می کند و ثواب آن را برای پدر و مادر خود یا برادر مؤمن خود هدیه می کند، آیا برای او ثوابی هست؟ فرمود: ثواب آن عمل به آن شخص می رسد، بدون اینکه از ثواب نایب چیزی کم شود.
شیخ طوسی در کتاب تهذیب فرموده است: کسی که با گرفتن اجرت، به نیابت برادر مؤمن به زیارت می رود، چون از غسل زیارت فارغ شود، [و موافق بعضی از نسخه ها: از عمل زیارت فارغ گردد] بگوید:
اللّهُمَّ مَا أَصابَنِی مِنْ تَعَبٍ أَوْ نَصَبٍ أَوْ شَعَثٍ أَوْ لُغُوبٍ فَأْجُرْ فُلانَ ابْنَ فُلانٍ فِیهِ وَأْجُرْنِی فِی قَضائِی عَنْهُ.
پس چون زیارت کند در آخر زیارت بگوید:
السَّلامُ عَلَیک یا مَوْلای عَنْ فُلانِ ابْنِ فُلانٍ، أَتَیتُک زائِراً عَنْهُ فَاشْفَعْ لَهُ عِنْدَ رَبِّک.
پس هر دعایی که خواهد برای او کند.
و نیز فرموده است: چون کسی بخواهد به نیابت دیگری زیارت کند بگوید:
اللّهُمَّ إِنَّ فُلانَ ابْنَ فُلانٍ أَوْفَدَنِی إِلی مَوالِیهِ وَمَوالِی لِأَزُورَ عَنْهُ رَجاءً لِجَزِیلِ الثَّوابِ وَفِراراً مِنْ سُوءِ الْحِسابِ، اللّهُمَّ إِنَّهُ یتَوَجَّهُ إِلَیک بِأَوْلِیائِهِ الدَّالِّینَ عَلَیک فِی غُفْرانِک ذُنُوبَهُ وَحَطِّ سَیئاتِهِ، وَیتَوَسَّلُ إِلَیک بِهِمْ عِنْدَ مَشْهَدِ إِمامِهِ صَلَواتُ اللّهُ عَلَیهِمْ، اللّهُمَّ فَتَقَبَّلْ مِنْهُ وَاقْبَلْ شَفاعَةَ أَوْلِیائِهِ صَلَواتُ اللّهُ عَلَیهِمْ فِیهِ.
اللّهُمَّ جازِهِ عَلَی حُسْنِ نِیتِهِ وَصَحِیحِ عَقِیدَتِهِ وَصِحَّةِ مُوالاتِهِ أَحْسَنَ مَا جازَیتَ أَحَداً مِنْ عَبِیدِک الْمُؤْمِنِینَ، وَأَدِمْ لَهُ مَا خَوَّلْتَهُ، وَاسْتَعْمِلْهُ صالِحاً فِیما آتَیتَهُ، وَلَا تَجْعَلْنِی آخِرَ وافِدٍ لَهُ یوفِدُهُ. اللّهُمَّ أَعْتِقْ رَقَبَتَهُ مِنَ النَّارِ، وَأَوْسِعْ عَلَیهِ مِنْ رِزْقِک الْحَلالِ الطَّیبِ، وَاجْعَلْهُ مِنْ رُفَقاءِ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَبارِک لَهُ فِی وُلْدِهِ وَمالِهِ وَأَهْلِهِ وَما مَلَکتْ یمِینُهُ؛
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَحُلْ بَینَهُ وَبَینَ مَعاصِیک حَتَّی لَایعْصِیک، وَأَعِنْهُ عَلَی طاعَتِک وَطاعَةِ أَوْلِیائِک حَتَّی لَاتَفْقِدَهُ حَیثُ أَمَرْتَهُ، وَلَا تَراهُ حَیثُ نَهَیتَهُ. اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَاغْفِرْ لَهُ وَارْحَمْهُ وَاعْفُ عَنْهُ وَعَنْ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِناتِ.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَأَعِذْهُ مِنْ هَوْلِ الْمُطَّلَعِ، وَمِنْ فَزَعِ یوْمِ الْقِیامَةِ وَسُوءِ الْمُنْقَلَبِ، وَمِنْ ظُلْمَةِ الْقَبْرِ وَوَحْشَتِهِ، وَمِنْ مَواقِفِ الْخِزْی فِی الدُّنْیا وَالْآخِرَةِ؛
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَاجْعَلْ جائِزَتَهُ فِی مَوْقِفِی هذَا غُفْرانَک وَتُحْفَتَهُ فِی مَقامِی هذَا عِنْدَ إِمامِی صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ أَنْ تُقِیلَ عَثْرَتَهُ، وَتَقْبَلَ مَعْذِرَتَهُ، وَتَتَجاوَزَ عَنْ خَطِیئَتِهِ، وَتَجْعَلَ التَّقْوَی زادَهُ، وَمَا عِنْدَک خَیراً لَهُ فِی مَعادِهِ، وَتَحْشُرَهُ فِی زُمْرَةِ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَآلِهِ، وَتَغْفِرَ لَهُ وَ لِوالِدَیهِ فَإِنَّک خَیرُ مَرْغُوبٍ إِلَیهِ، وَأَکرَمُ مَسْؤُولٍ اعْتَمَدَ الْعِبادُ عَلَیهِ.
اللّهُمَّ وَ لِکلِّ مُوفِدٍ جائِزَةٌ، وَ لِکلِّ زائِرٍ کرامَةٌ، فَاجْعَلْ جائِزَتَهُ فِی مَوْقِفِی هذَا غُفْرانَک وَالْجَنَّةَ لَهُ وَ لِجَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِناتِ. اللّهُمَّ وَأَنَا عَبْدُک الْخاطِئُ الْمُذْنِبُ الْمُقِرُّ بِذُنُوبِهِ فَأَسْأَلُک یا اللّهُ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أَنْ لَاتَحْرِمَنِی بَعْدَ ذلِک الْأَجْرَ وَالثَّوابَ مِنْ فَضْلِ عَطائِک وَکرَمِ تَفَضُّلِک.
آنگاه نزد ضریح مقدّس رفته و دست ها را رو به قبله به سوی آسمان بردارد و بگوید:
یا مَوْلای، یا إِمامِی، عَبْدُک فُلانُ ابْنُ فُلانٍ أَوْفَدَنِی زائِراً لِمَشْهَدِک یتَقَرَّبُ إِلَی اللّه عَزَّوَجَلَّ بِذَلِک وَ إِلَی رَسُولِهِ وَ إِلَیک یرْجُو بِذلِک فَکاک رَقَبَتِهِ مِنَ النَّارِ مِنَ الْعُقُوبَةِ، فَاغْفِرْ لَهُ وَ لِجَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِناتِ یا اللّهُ یا اللّهُ یا اللّهُ یا اللّهُ یا اللّهُ یا اللّهُ یا اللّهُ، لَاإِلهَ إِلّا اللّهُ الْحَلِیمُ الْکرِیمُ، لَاإِلهَ إِلّا اللّهُ الْعَلِی الْعَظِیمُ، أَسْأَلُک أَنْ تُصِلِّی عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَتَسْتَجِیبَ لِی فِیهِ وَفِی جَمِیعِ إِخْوانِی وَأَخَوَاتِی وَوَلَدِی وَأَهْلِی بِجُودِک وَکرَمِک یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.