عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۶۷
شیخ اسمعیل ساوی گفت کی شیخ بنشابور آمد و من هرگز مجلس شیخ را بنگذاشتمی و در مجلس شیخ بیت بسیار گفتی و در دل من از آن پیوسته انکاری بودی. روزی شیخ در میان مجلس بمن بازنگریست و گفت قَدْعَشَقْنا و کُلُّنا یَفنی، این ستیزه ترا میگویم! مرا آن انکار برخاست. روزی دیگر به مجلس شیخ شدم، مقری میخواند کی: وَکَذلِکَ اَوْحَیْنا اِلَیکَ رُوحاً مِنْ اَمْرِنا ما کُنْتَ تَدْرِی مَاالْکِتابُ وَلَا الْایمانُ. شیخ این کلمه بازومیگردانید کی ما کنت تَدری! مرا ازآن حالتی درآمد کی چیز بر شیخ فرستم، دیگر روز، پشیمان شدم. چون روزی چند برآمد به مجلس شیخ در آمدم و گلیمی پوشیده داشتم درویشی جامۀ خواست. شیخ بمن نگاه کرد و گفت برکت باشد کی این گلیم را بدرویش همراه کنی و پشیمان نگردی چنانک آن روز متحیر گشتم و گلیم و جملۀ جامها بدرویش دادم.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۵۰ - فصل (درجات درویشان)
بدان که درجات درویشان متفاوت است. بشر حاف می گوید که ایشان بر سه درجه اند: یکی آن که نخواهند و اگر دهند نستانند و این قوم با روحانیون در علّیین باشند. و دیگر آن که نخواهد و اگر دهند بستانند و این با مقربان در فردوس باشد. و سوم آن که خواهد، ولکن به ضرورت خواهد و این از اصحاب الیمین باشد.
ابراهیم ادهم از شقیق پرسید که فقرا را در شهر خویش چون گذاشتی؟ گفت، «بر نیکوترین حال. اگر یابند خورند و اگر نیابند صبر کنند». ابراهیم گفت، «سگان ما به بلخ همچنین کنند». شقیق گفت، «درویشان شما چگونه کنند؟» گفت، «اگر نیابند شکر کنند و اگر یابند ایثار کنند». شقیق گفت، «حقیقت این است». و بوسه بر سر وی داد.
و یکی ابوالحسن نوری را دید دست فرا داشته و سوال می کرد. آن کس را عجب آمد. با جنید بگفت. جنید گفت، «مپندار که وی دست فرا داشته است از خلق چیزی می خواهد، بلکه از حق از بهر ایشان ثواب و نیکویی می خواهد و ایشان را نیک افتد. وی را آن زیان ندارد». پس جنید گفت، «ترازو بیاور». بیاوردم. صد درم بسخت و آنگاه کفی سیم دیگر بر وی ریخت و گفت، «این به نزدیک نوری برد». مرا عجب آمد که وزن برای آن بود تا مقدار معلوم شود. چرا چیزی به گزاف بر آنجا کرد؟ و گفت نزدیک نوری بردم. ترازو بخواست و صد درم برسخت و گفت، «این با وی ده و باقی برگرفت». و گفت، «آری جنید مردی حکیم است. می خواهد که رسن از هردو سو نگاه دارد». گفتم، «این عجبتر!» با نزدیک جنید بردم و حکایت کردم. گفت، «والله المستعان آنچه وی را بود برگرفت و آنچه ما را بود بازداد.» پرسیدم که این چیست؟ گفت، «آن صد برای ثواب آخرت بود و آنچه به گزاف بود برای خدای تعالی بود، آنچه لله بود قبول کرد و آنچه برای خود دادیم بازداد». درویشان در آن روزگار چنین بودند، لاجرم دلهای ایشان چنان صافی بود که بی ترجمان زبان از اندیشه یکدیگر خبر می یافتند. اگر کسی بدین صفت نبود باری کمتر از آن نبود که در آرزوی این بود و اگر این نبود باری بدین ایمان دارد.
ابراهیم ادهم از شقیق پرسید که فقرا را در شهر خویش چون گذاشتی؟ گفت، «بر نیکوترین حال. اگر یابند خورند و اگر نیابند صبر کنند». ابراهیم گفت، «سگان ما به بلخ همچنین کنند». شقیق گفت، «درویشان شما چگونه کنند؟» گفت، «اگر نیابند شکر کنند و اگر یابند ایثار کنند». شقیق گفت، «حقیقت این است». و بوسه بر سر وی داد.
و یکی ابوالحسن نوری را دید دست فرا داشته و سوال می کرد. آن کس را عجب آمد. با جنید بگفت. جنید گفت، «مپندار که وی دست فرا داشته است از خلق چیزی می خواهد، بلکه از حق از بهر ایشان ثواب و نیکویی می خواهد و ایشان را نیک افتد. وی را آن زیان ندارد». پس جنید گفت، «ترازو بیاور». بیاوردم. صد درم بسخت و آنگاه کفی سیم دیگر بر وی ریخت و گفت، «این به نزدیک نوری برد». مرا عجب آمد که وزن برای آن بود تا مقدار معلوم شود. چرا چیزی به گزاف بر آنجا کرد؟ و گفت نزدیک نوری بردم. ترازو بخواست و صد درم برسخت و گفت، «این با وی ده و باقی برگرفت». و گفت، «آری جنید مردی حکیم است. می خواهد که رسن از هردو سو نگاه دارد». گفتم، «این عجبتر!» با نزدیک جنید بردم و حکایت کردم. گفت، «والله المستعان آنچه وی را بود برگرفت و آنچه ما را بود بازداد.» پرسیدم که این چیست؟ گفت، «آن صد برای ثواب آخرت بود و آنچه به گزاف بود برای خدای تعالی بود، آنچه لله بود قبول کرد و آنچه برای خود دادیم بازداد». درویشان در آن روزگار چنین بودند، لاجرم دلهای ایشان چنان صافی بود که بی ترجمان زبان از اندیشه یکدیگر خبر می یافتند. اگر کسی بدین صفت نبود باری کمتر از آن نبود که در آرزوی این بود و اگر این نبود باری بدین ایمان دارد.