عبارات مورد جستجو در ۱۳۰ گوهر پیدا شد:
فردوسی : فریدون
بخش ۲
ز سالش چو یک پنجه اندر کشید
سه فرزندش آمد گرامی پدید
به بخت جهاندار هر سه پسر
سه خسرو نژاد از در تاج زر
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار
به هر چیز مانندهٔ شهریار
از این سه دو پاکیزه از شهرناز
یکی کهتر از خوب چهر ارنواز
پدر نوز ناکرده از ناز نام
همی پیش پیلان نهادند گام
فریدون از آن نامداران خویش
یکی را گرانمایهتر خواند پیش
کجا نام او جندل پرهنر
بخ هر کار دلسوز بر شاه بر
بدو گفت برگرد گرد جهان
سه دختر گزین از نژاد مهان
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر
پری چهره و پاک و خسرو گهر
به خوبی سزای سه فرزند من
چنان چون بشاید به پیوند من
به بالا و دیدار هر سه یکی
که این را ندانند ازان اندکی
چو بشنید جندل ز خسرو سخن
یکی رای پاکیزه افگند بن
که بیدار دل بود و پاکیزه مغز
زبان چرب و شایستهٔ کار نغز
ز پیش سپهبد برون شد به راه
ابا چند تن مر ورا نیکخواه
یکایک ز ایران سراندر کشید
پژوهید و هرگونه گفت و شنید
به هر کشوری کز جهان مهتری
به پرده درون داشتن دختری
نهفته بجستی همه رازشان
شنیدی همه نام و آوازشان
ز دهقان پر مایه کس را ندید
که پیوستهٔ آفریدون سزید
خردمند و روشندل و پاکتن
بیامد بر سرو شاه یمن
نشان یافت جندل مر اورا درست
سه دختر چنان چون فریدون بجست
خرامان بیامد به نزدیک سرو
چنان چون به پیش گل اندر تذرو
زمین را ببوسید و چربی نمود
برآن کهتری آفرین برفزود
به جندل چنین گفت شاه یمن
که بیآفرینت مبادا دهن
چه پیغام داری چه فرمان دهی
فرستادهای گر گرامی رهی
بدو گفت جندل که خرم بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
از ایران یکی کهترم چون شمن
پیام آوریده به شاه یمن
درود فریدون فرخ دهم
سخن هر چه پرسند پاسخ دهم
ترا آفرین از فریدون گرد
بزرگ آنکسی کو نداردش خرد
مرا گفت شاه یمن را بگوی
که بر گاه تا مشک بوید ببوی
بدان ای سر مایهٔ تازیان
کز اختر بدی جاودان بیزیان
مرا پادشاهی آباد هست
همان گنج و مردی و نیروی دست
سه فرزند شایستهٔ تاج و گاه
اگر داستان را بود گاه ماه
ز هر کام و هر خواسته بینیاز
به هر آرزو دست ایشان دراز
مر این سه گرانمایه را در نهفت
بباید کنون شاهزاده سه جفت
ز کار آگهان آگهی یافتم
بدین آگهی تیز بشتافتم
کجا از پس پرده پوشیده روی
سه پاکیزه داری تو ای نامجوی
مران هرسه را نوز ناکرده نام
چو بشنیدم این دل شدم شادکام
که ما نیز نام سه فرخ نژاد
چو اندر خور آید نکردیم یاد
کنون این گرامی دو گونه گهر
بباید برآمیخت با یکدگر
سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی
سزا را سزاوار بیگفتوگوی
فریدون پیامم بدین گونه داد
تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد
پیامش چو بشنید شاه یمن
بپژمرد چون زاب کنده سمن
همی گفت گر پیش بالین من
نبیند سه ماه این جهانبین من
مرا روز روشن بود تاره شب
بباید گشادن به پاسخ دو لب
سراینده را گفت کای نامجوی
زمان باید اندر چنین گفتگوی
شتابت نباید بپاسخ کنون
مرا چند رازست با رهنمون
فرستاده را زود جایی گزید
پس آنگه به کار اندرون بنگرید
بیامد در بار دادن ببست
به انبوه اندیشگان در نشست
فراوان کس از دشت نیزهوران
بر خویش خواند آزموده سران
نهفته برون آورید از نهفت
همه رازها پیش ایشان بگفت
که ما را به گیتی ز پیوند خویش
سه شمعست روشن به دیدار پیش
فریدون فرستاد زی من پیام
بگسترد پیشم یکی خوب دام
همی کرد خواهد ز چشمم جدا
یکی رای بایدزدن با شما
فرستاده گوید چنین گفت شاه
که ما را سه شاهست زیبای گاه
گراینده هر سه به پیوند من
به سه روی پوشیده فرزند من
اگر گویم آری و دل زان تهی
دروغم نه اندر خورد با مهی
وگر آرزوها سپارم بدوی
شود دل پر آتش پر از آب روی
وگر سر بپیچم ز فرمان او
به یک سو گرایم ز پیمان او
کسی کو بود شهریار زمین
نه بازیست با او سگالید کین
شنیدستم از مردم راهجوی
که ضحاک را زو چه آمد بروی
ازین در سخن هر چه دارید یاد
سراسر به من بر بباید گشاد
جهان آزموده دلاور سران
گشادند یکیک به پاسخ زبان
که ما همگنان آن نبینیم رای
که هر باد را تو بجنبی ز جای
اگر شد فریدون جهان شهریار
نه ما بندگانیم با گوشوار
سخنگفتن و کوشش آیین ماست
عنان و سنان تافتن دین ماست
به خنجر زمین را میستان کنیم
به نیزه هوا را نیستان کنیم
سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند
سربدره بگشای و لب را ببند
و گر چارهٔ کار خواهی همی
بترسی ازین پادشاهی همی
ازو آرزوهای پرمایه جوی
که کردار آنرا نبینند روی
چو بشنید از آن نامداران سخن
نه سردید آن را به گیتی نه بن
سه فرزندش آمد گرامی پدید
به بخت جهاندار هر سه پسر
سه خسرو نژاد از در تاج زر
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار
به هر چیز مانندهٔ شهریار
از این سه دو پاکیزه از شهرناز
یکی کهتر از خوب چهر ارنواز
پدر نوز ناکرده از ناز نام
همی پیش پیلان نهادند گام
فریدون از آن نامداران خویش
یکی را گرانمایهتر خواند پیش
کجا نام او جندل پرهنر
بخ هر کار دلسوز بر شاه بر
بدو گفت برگرد گرد جهان
سه دختر گزین از نژاد مهان
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر
پری چهره و پاک و خسرو گهر
به خوبی سزای سه فرزند من
چنان چون بشاید به پیوند من
به بالا و دیدار هر سه یکی
که این را ندانند ازان اندکی
چو بشنید جندل ز خسرو سخن
یکی رای پاکیزه افگند بن
که بیدار دل بود و پاکیزه مغز
زبان چرب و شایستهٔ کار نغز
ز پیش سپهبد برون شد به راه
ابا چند تن مر ورا نیکخواه
یکایک ز ایران سراندر کشید
پژوهید و هرگونه گفت و شنید
به هر کشوری کز جهان مهتری
به پرده درون داشتن دختری
نهفته بجستی همه رازشان
شنیدی همه نام و آوازشان
ز دهقان پر مایه کس را ندید
که پیوستهٔ آفریدون سزید
خردمند و روشندل و پاکتن
بیامد بر سرو شاه یمن
نشان یافت جندل مر اورا درست
سه دختر چنان چون فریدون بجست
خرامان بیامد به نزدیک سرو
چنان چون به پیش گل اندر تذرو
زمین را ببوسید و چربی نمود
برآن کهتری آفرین برفزود
به جندل چنین گفت شاه یمن
که بیآفرینت مبادا دهن
چه پیغام داری چه فرمان دهی
فرستادهای گر گرامی رهی
بدو گفت جندل که خرم بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
از ایران یکی کهترم چون شمن
پیام آوریده به شاه یمن
درود فریدون فرخ دهم
سخن هر چه پرسند پاسخ دهم
ترا آفرین از فریدون گرد
بزرگ آنکسی کو نداردش خرد
مرا گفت شاه یمن را بگوی
که بر گاه تا مشک بوید ببوی
بدان ای سر مایهٔ تازیان
کز اختر بدی جاودان بیزیان
مرا پادشاهی آباد هست
همان گنج و مردی و نیروی دست
سه فرزند شایستهٔ تاج و گاه
اگر داستان را بود گاه ماه
ز هر کام و هر خواسته بینیاز
به هر آرزو دست ایشان دراز
مر این سه گرانمایه را در نهفت
بباید کنون شاهزاده سه جفت
ز کار آگهان آگهی یافتم
بدین آگهی تیز بشتافتم
کجا از پس پرده پوشیده روی
سه پاکیزه داری تو ای نامجوی
مران هرسه را نوز ناکرده نام
چو بشنیدم این دل شدم شادکام
که ما نیز نام سه فرخ نژاد
چو اندر خور آید نکردیم یاد
کنون این گرامی دو گونه گهر
بباید برآمیخت با یکدگر
سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی
سزا را سزاوار بیگفتوگوی
فریدون پیامم بدین گونه داد
تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد
پیامش چو بشنید شاه یمن
بپژمرد چون زاب کنده سمن
همی گفت گر پیش بالین من
نبیند سه ماه این جهانبین من
مرا روز روشن بود تاره شب
بباید گشادن به پاسخ دو لب
سراینده را گفت کای نامجوی
زمان باید اندر چنین گفتگوی
شتابت نباید بپاسخ کنون
مرا چند رازست با رهنمون
فرستاده را زود جایی گزید
پس آنگه به کار اندرون بنگرید
بیامد در بار دادن ببست
به انبوه اندیشگان در نشست
فراوان کس از دشت نیزهوران
بر خویش خواند آزموده سران
نهفته برون آورید از نهفت
همه رازها پیش ایشان بگفت
که ما را به گیتی ز پیوند خویش
سه شمعست روشن به دیدار پیش
فریدون فرستاد زی من پیام
بگسترد پیشم یکی خوب دام
همی کرد خواهد ز چشمم جدا
یکی رای بایدزدن با شما
فرستاده گوید چنین گفت شاه
که ما را سه شاهست زیبای گاه
گراینده هر سه به پیوند من
به سه روی پوشیده فرزند من
اگر گویم آری و دل زان تهی
دروغم نه اندر خورد با مهی
وگر آرزوها سپارم بدوی
شود دل پر آتش پر از آب روی
وگر سر بپیچم ز فرمان او
به یک سو گرایم ز پیمان او
کسی کو بود شهریار زمین
نه بازیست با او سگالید کین
شنیدستم از مردم راهجوی
که ضحاک را زو چه آمد بروی
ازین در سخن هر چه دارید یاد
سراسر به من بر بباید گشاد
جهان آزموده دلاور سران
گشادند یکیک به پاسخ زبان
که ما همگنان آن نبینیم رای
که هر باد را تو بجنبی ز جای
اگر شد فریدون جهان شهریار
نه ما بندگانیم با گوشوار
سخنگفتن و کوشش آیین ماست
عنان و سنان تافتن دین ماست
به خنجر زمین را میستان کنیم
به نیزه هوا را نیستان کنیم
سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند
سربدره بگشای و لب را ببند
و گر چارهٔ کار خواهی همی
بترسی ازین پادشاهی همی
ازو آرزوهای پرمایه جوی
که کردار آنرا نبینند روی
چو بشنید از آن نامداران سخن
نه سردید آن را به گیتی نه بن
فردوسی : فریدون
بخش ۷
فرستادهٔ سلم چون گشت باز
شهنشاه بنشست و بگشاد راز
گرامی جهانجوی را پیش خواند
همه گفتها پیش او بازراند
ورا گفت کان دو پسر جنگجوی
ز خاور سوی ما نهادند روی
از اختر چنین استشان بهره خود
که باشند شادان به کردار بد
دگر آنکه دو کشور آبشخورست
که آن بومها را درشتی برست
برادرت چندان برادر بود
کجا مر ترا بر سر افسر بود
چو پژمرده شد روی رنگین تو
نگردد دگر گرد بالین تو
تو گر پیش شمشیر مهرآوری
سرت گردد آشفته از داوری
دو فرزند من کز دو دوش جهان
برینسان گشادند بر من زبان
گرت سر بکارست بپسیچ کار
در گنج بگشای و بربند بار
تو گر چاشت را دست یازی به جام
و گر نه خورند ای پسر بر تو شام
نباید ز گیتی ترا یار کس
بیآزاری و راستی یار بس
نگه کرد پس ایرج نامور
برآن مهربان پاک فرخ پدر
چنین داد پاسخ که ای شهریار
نگه کن بدین گردش روزگار
که چون باد بر ما همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
همی پژمراند رخ ارغوان
کند تیره دیدار روشنروان
به آغاز گنج است و فرجام رنج
پس از رنج رفتن ز جای سپنچ
چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت
درختی چرا باید امروز کشت
که هر چند چرخ از برش بگذرد
تنش خون خورد بار کین آورد
خداوند شمشیر و گاه و نگین
چو ما دید بسیار و بیند زمین
از آن تاجور نامداران پیش
ندیدند کین اندر آیین خویش
چو دستور باشد مرا شهریار
به بد نگذرانم بد روزگار
نباید مرا تاج و تخت و کلاه
شوم پیش ایشان دوان بیسپاه
بگویم که ای نامداران من
چنان چون گرامی تن و جان من
به بیهوده از شهریار زمین
مدارید خشم و مدارید کین
به گیتی مدارید چندین امید
نگر تا چه بد کرد با جمشید
به فرجام هم شد ز گیتی بدر
نماندش همان تاج و تخت و کمر
مرا با شما هم به فرجام کار
بباید چشیدن بد روزگار
دل کینه ورشان بدین آورم
سزاوارتر زانکه کین آورم
بدو گفت شاه ای خردمند پور
برادر همی رزم جوید تو سور
مرا این سخن یاد باید گرفت
ز مه روشنایی نیاید شگفت
ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید
دلت مهر پیوند ایشان گزید
ولیکن چو جانی شود بیبها
نهد پر خرد در دم اژدها
چه پیش آیدش جز گزاینده زهر
کش از آفرینش چنین است بهر
ترا ای پسر گر چنین است رای
بیارای کار و بپرداز جای
پرستنده چند از میان سپاه
بفرمای کایند با تو به راه
ز درد دل اکنون یکی نامه من
نویسم فرستم بدان انجمن
مگر باز بینم ترا تن درست
که روشن روانم به دیدار تست
شهنشاه بنشست و بگشاد راز
گرامی جهانجوی را پیش خواند
همه گفتها پیش او بازراند
ورا گفت کان دو پسر جنگجوی
ز خاور سوی ما نهادند روی
از اختر چنین استشان بهره خود
که باشند شادان به کردار بد
دگر آنکه دو کشور آبشخورست
که آن بومها را درشتی برست
برادرت چندان برادر بود
کجا مر ترا بر سر افسر بود
چو پژمرده شد روی رنگین تو
نگردد دگر گرد بالین تو
تو گر پیش شمشیر مهرآوری
سرت گردد آشفته از داوری
دو فرزند من کز دو دوش جهان
برینسان گشادند بر من زبان
گرت سر بکارست بپسیچ کار
در گنج بگشای و بربند بار
تو گر چاشت را دست یازی به جام
و گر نه خورند ای پسر بر تو شام
نباید ز گیتی ترا یار کس
بیآزاری و راستی یار بس
نگه کرد پس ایرج نامور
برآن مهربان پاک فرخ پدر
چنین داد پاسخ که ای شهریار
نگه کن بدین گردش روزگار
که چون باد بر ما همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
همی پژمراند رخ ارغوان
کند تیره دیدار روشنروان
به آغاز گنج است و فرجام رنج
پس از رنج رفتن ز جای سپنچ
چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت
درختی چرا باید امروز کشت
که هر چند چرخ از برش بگذرد
تنش خون خورد بار کین آورد
خداوند شمشیر و گاه و نگین
چو ما دید بسیار و بیند زمین
از آن تاجور نامداران پیش
ندیدند کین اندر آیین خویش
چو دستور باشد مرا شهریار
به بد نگذرانم بد روزگار
نباید مرا تاج و تخت و کلاه
شوم پیش ایشان دوان بیسپاه
بگویم که ای نامداران من
چنان چون گرامی تن و جان من
به بیهوده از شهریار زمین
مدارید خشم و مدارید کین
به گیتی مدارید چندین امید
نگر تا چه بد کرد با جمشید
به فرجام هم شد ز گیتی بدر
نماندش همان تاج و تخت و کمر
مرا با شما هم به فرجام کار
بباید چشیدن بد روزگار
دل کینه ورشان بدین آورم
سزاوارتر زانکه کین آورم
بدو گفت شاه ای خردمند پور
برادر همی رزم جوید تو سور
مرا این سخن یاد باید گرفت
ز مه روشنایی نیاید شگفت
ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید
دلت مهر پیوند ایشان گزید
ولیکن چو جانی شود بیبها
نهد پر خرد در دم اژدها
چه پیش آیدش جز گزاینده زهر
کش از آفرینش چنین است بهر
ترا ای پسر گر چنین است رای
بیارای کار و بپرداز جای
پرستنده چند از میان سپاه
بفرمای کایند با تو به راه
ز درد دل اکنون یکی نامه من
نویسم فرستم بدان انجمن
مگر باز بینم ترا تن درست
که روشن روانم به دیدار تست
فردوسی : فریدون
بخش ۹
چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان
نبود آگه از رای تاریکشان
پذیره شدندش به آیین خویش
سپه سربسر باز بردند پیش
چو دیدند روی برادر به مهر
یکی تازهتر برگشادند چهر
دو پرخاشجوی با یکی نیک خوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی
دو دل پر ز کینه یکی دل به جای
برفتند هر سه به پرده سرای
به ایرج نگه کرد یکسر سپاه
که او بد سزاوار تخت و کلاه
بیآرامشان شد دل از مهر او
دل از مهر و دیده پر از چهر او
سپاه پراگنده شد جفت جفت
همه نام ایرج بد اندر نهفت
که هست این سزاوار شاهنشهی
جز این را نزیبد کلاه مهی
به لکشر نگه کرد سلم از کران
سرش گشت از کار لشکر گران
به لشگرگه آمد دلی پر ز کین
چگر پر ز خون ابروان پر ز چین
سراپرده پرداخت از انجمن
خود و تور بنشست با رای زن
سخن شد پژوهنده از هردری
ز شاهی و از تاج هر کشوری
به تور از میان سخن سلم گفت
که یک یک سپاه از چه گشتند جفت
به هنگامهٔ بازگشتن ز راه
نکردی همانا به لشکر نگاه
سپاه دو شاه از پذیره شدن
دگر بود و دیگر به بازآمدن
که چندان کجا راه بگذاشتند
یکی چشم از ایرج نه برداشتند
از ایران دلم خود به دو نیم بود
به اندیشه اندیشگان برفزود
سپاه دو کشور چو کردم نگاه
از این پس جز او را نخوانند شاه
اگر بیخ او نگسلانی ز جای
ز تخت بلندت کشد زیر پای
برین گونه از جای برخاستند
همه شب همی چاره آراستند
نبود آگه از رای تاریکشان
پذیره شدندش به آیین خویش
سپه سربسر باز بردند پیش
چو دیدند روی برادر به مهر
یکی تازهتر برگشادند چهر
دو پرخاشجوی با یکی نیک خوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی
دو دل پر ز کینه یکی دل به جای
برفتند هر سه به پرده سرای
به ایرج نگه کرد یکسر سپاه
که او بد سزاوار تخت و کلاه
بیآرامشان شد دل از مهر او
دل از مهر و دیده پر از چهر او
سپاه پراگنده شد جفت جفت
همه نام ایرج بد اندر نهفت
که هست این سزاوار شاهنشهی
جز این را نزیبد کلاه مهی
به لکشر نگه کرد سلم از کران
سرش گشت از کار لشکر گران
به لشگرگه آمد دلی پر ز کین
چگر پر ز خون ابروان پر ز چین
سراپرده پرداخت از انجمن
خود و تور بنشست با رای زن
سخن شد پژوهنده از هردری
ز شاهی و از تاج هر کشوری
به تور از میان سخن سلم گفت
که یک یک سپاه از چه گشتند جفت
به هنگامهٔ بازگشتن ز راه
نکردی همانا به لشکر نگاه
سپاه دو شاه از پذیره شدن
دگر بود و دیگر به بازآمدن
که چندان کجا راه بگذاشتند
یکی چشم از ایرج نه برداشتند
از ایران دلم خود به دو نیم بود
به اندیشه اندیشگان برفزود
سپاه دو کشور چو کردم نگاه
از این پس جز او را نخوانند شاه
اگر بیخ او نگسلانی ز جای
ز تخت بلندت کشد زیر پای
برین گونه از جای برخاستند
همه شب همی چاره آراستند
فردوسی : سهراب
بخش ۵
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی پورش آمد چو تابنده ماه
تو گفتی گو پیلتن رستمست
وگر سام شیرست و گر نیرمست
چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد
چو یک ماه شد همچو یک سال بود
برش چون بر رستم زال بود
چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت
به پنجم دل تیر و پیکان گرفت
چو ده ساله شد زان زمین کس نبود
که یارست یا او نبرد آزمود
بر مادر آمد بپرسید زوی
بدو گفت گستاخ بامن بگوی
که من چون ز همشیرگان برترم
همی به آسمان اندر آید سرم
ز تخم کیم وز کدامین گهر
چه گویم چو پرسد کسی از پدر
گر این پرسش از من بماند نهان
نمانم ترا زنده اندر جهان
بدو گفت مادر که بشنو سخن
بدین شادمان باش و تندی مکن
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی
ازیرا سرت ز آسمان برترست
که تخم تو زان نامور گوهرست
جهانآفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید
چو سام نریمان به گیتی نبود
سرش را نیارست گردون بسود
یکی نامه از رستم جنگ جوی
بیاورد وبنمود پنهان بدوی
سه یاقوت رخشان به سه مهره زر
از ایران فرستاده بودش پدر
بدو گفت افراسیاب این سخن
نبایدکه داند ز سر تا به بن
پدر گر شناسد که تو زین نشان
شدستی سرافراز گردنگشان
چو داند بخواندت نزدیک خویش
دل مادرت گردد از درد ریش
چنین گفت سهراب کاندر جهان
کسی این سخن را ندارد نهان
بزرگان جنگآور از باستان
ز رستم زنند این زمان داستان
نبرده نژادی که چونین بود
نهان کردن از من چه آیین بود
کنون من ز ترکان جنگآوران
فراز آورم لشکری بی کران
برانگیزم از گاه کاووس را
از ایران ببرم پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه
از ایران به توران شوم جنگجوی
ابا شاه روی اندر آرم بروی
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی کسی تاجور
چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا برفرازد کلاه
ز هر سو سپه شد برو انجمن
که هم باگهر بود هم تیغ زن
یکی پورش آمد چو تابنده ماه
تو گفتی گو پیلتن رستمست
وگر سام شیرست و گر نیرمست
چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد
چو یک ماه شد همچو یک سال بود
برش چون بر رستم زال بود
چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت
به پنجم دل تیر و پیکان گرفت
چو ده ساله شد زان زمین کس نبود
که یارست یا او نبرد آزمود
بر مادر آمد بپرسید زوی
بدو گفت گستاخ بامن بگوی
که من چون ز همشیرگان برترم
همی به آسمان اندر آید سرم
ز تخم کیم وز کدامین گهر
چه گویم چو پرسد کسی از پدر
گر این پرسش از من بماند نهان
نمانم ترا زنده اندر جهان
بدو گفت مادر که بشنو سخن
بدین شادمان باش و تندی مکن
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی
ازیرا سرت ز آسمان برترست
که تخم تو زان نامور گوهرست
جهانآفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید
چو سام نریمان به گیتی نبود
سرش را نیارست گردون بسود
یکی نامه از رستم جنگ جوی
بیاورد وبنمود پنهان بدوی
سه یاقوت رخشان به سه مهره زر
از ایران فرستاده بودش پدر
بدو گفت افراسیاب این سخن
نبایدکه داند ز سر تا به بن
پدر گر شناسد که تو زین نشان
شدستی سرافراز گردنگشان
چو داند بخواندت نزدیک خویش
دل مادرت گردد از درد ریش
چنین گفت سهراب کاندر جهان
کسی این سخن را ندارد نهان
بزرگان جنگآور از باستان
ز رستم زنند این زمان داستان
نبرده نژادی که چونین بود
نهان کردن از من چه آیین بود
کنون من ز ترکان جنگآوران
فراز آورم لشکری بی کران
برانگیزم از گاه کاووس را
از ایران ببرم پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه
از ایران به توران شوم جنگجوی
ابا شاه روی اندر آرم بروی
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی کسی تاجور
چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا برفرازد کلاه
ز هر سو سپه شد برو انجمن
که هم باگهر بود هم تیغ زن
فردوسی : سهراب
بخش ۱۷
چو خورشید تابان برآورد پر
سیه زاغ پران فرو برد سر
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
کمندی به فتراک بر بست شست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
بیامد بران دشت آوردگاه
نهاده به سر بر ز آهن کلاه
همه تلخی از بهر بیشی بود
مبادا که با آز خویشی بود
وزان روی سهراب با انجمن
همی می گسارید با رود زن
به هومان چنین گفت کاین شیر مرد
که با من همی گردد اندر نبرد
ز بالای من نیست بالاش کم
برزم اندرون دل ندارد دژم
بر و کتف و یالش همانند من
تو گویی که داننده بر زد رسن
نشانهای مادر بیابم همی
بدان نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستمست
که چون او بگیتی نبرده کمست
نباید که من با پدر جنگ جوی
شوم خیره روی اندر آرم بروی
بدو گفت هومان که در کارزار
رسیدست رستم به من اند بار
شنیدم که در جنگ مازندران
چه کرد آن دلاور به گرز گران
بدین رخش ماند همی رخش اوی
ولیکن ندارد پی و پخش اوی
به شبگیر چون بردمید آفتاب
سر جنگ جویان برآمد ز خواب
بپوشید سهراب خفتان رزم
سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
بیامد خروشان بران دشت جنگ
به چنگ اندرون گرزهٔ گاورنگ
ز رستم بپرسید خندان دو لب
تو گفتی که با او به هم بود شب
که شب چون بدت روز چون خاستی
ز پیگار بر دل چه آراستی
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
بزن جنگ و بیداد را بر زمین
نشنیم هر دو پیاده به هم
به می تازه داریم روی دژم
به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید به رزم
تو با من بساز و بیارای بزم
دل من همی با تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد
بدو گفت رستم کهای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفتوگوی
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو زین در مکوش
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بستهام بر میان
بکوشیم و فرجام کار آن بود
که فرمان و رای جهانبان بود
بسی گشتهام در فراز و نشیب
نیم مرد گفتار و بند و فریب
بدو گفت سهراب کز مرد پیر
نباشد سخن زین نشان دلپذیر
مرا آرزو بد که در بسترست
برآید به هنگام هوش از برت
کسی کز تو ماند ستودان کند
بپرد روان تن به زندان کند
اگر هوش تو زیر دست منست
به فرمان یزدان بساییم دست
از اسپان جنگی فرود آمدند
هشیوار با گبر و خود آمدند
ببستند بر سنگ اسپ نبرد
برفتند هر دو روان پر ز گرد
بکشتی گرفتن برآویختند
ز تن خون و خوی را فرو ریختند
بزد دست سهراب چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست
به کردار شیری که بر گور نر
زند چنگ و گور اندر آید به سر
نشست از بر سینهٔ پیلتن
پر از خاک چنگال و روی و دهن
یکی خنجری آبگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
به سهراب گفت ای یل شیرگیر
کمندافگن و گرد و شمشیرگیر
دگرگونهتر باشد آیین ما
جزین باشد آرایش دین ما
کسی کاو بکشتی نبرد آورد
سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین
نبرد سرش گرچه باشد به کین
گرش بار دیگر به زیر آورد
ز افگندنش نام شیر آورد
بدان چاره از چنگ آن اژدها
همی خواست کاید ز کشتن رها
دلیر جوان سر به گفتار پیر
بداد و ببود این سخن دلپذیر
یکی از دلی و دوم از زمان
سوم از جوانمردیش بیگمان
رها کرد زو دست و آمد به دشت
چو شیری که بر پیش آهو گذشت
همی کرد نخچیر و یادش نبود
ازان کس که با او نبرد آزمود
همی دیر شد تا که هومان چو گرد
بیامد بپرسیدش از هم نبرد
به هومان بگفت آن کجا رفته بود
سخن هرچه رستم بدو گفته بود
بدو گفت هومان گرد ای جوان
به سیری رسیدی همانا ز جان
دریغ این بر و بازو و یال تو
میان یلی چنگ و گوپال تو
هژبری که آورده بودی بدام
رها کردی از دام و شد کار خام
نگه کن کزین بیهده کارکرد
چه آرد به پیشت به دیگر نبرد
بگفت و دل از جان او برگرفت
پرانده همی ماند ازو در شگفت
به لشکرگه خویش بنهاد روی
به خشم و دل از غم پر از کار اوی
یکی داستان زد برین شهریار
که دشمن مدار ارچه خردست خوار
چو رستم ز دست وی آزاد شد
بسان یکی تیغ پولاد شد
خرامان بشد سوی آب روان
چنان چون شده باز یابد روان
بخورد آب و روی و سر و تن بشست
به پیش جهان آفرین شد نخست
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخشش هور و ماه
که چون رفت خواهد سپهر از برش
بخواهد ربودن کلاه از سرش
وزان آبخور شد به جای نبرد
پراندیشه بودش دل و روی زرد
همی تاخت سهراب چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی به دست
گرازان و بر گور نعرهزنان
سمندش جهان و جهان راکنان
همی ماند رستم ازو در شگفت
ز پیگارش اندازهها برگرفت
چو سهراب شیراوژن او را بدید
ز باد جوانی دلش بردمید
چنین گفت کای رسته از چنگ شیر
جدا مانده از زخم شیر دلیر
سیه زاغ پران فرو برد سر
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
کمندی به فتراک بر بست شست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
بیامد بران دشت آوردگاه
نهاده به سر بر ز آهن کلاه
همه تلخی از بهر بیشی بود
مبادا که با آز خویشی بود
وزان روی سهراب با انجمن
همی می گسارید با رود زن
به هومان چنین گفت کاین شیر مرد
که با من همی گردد اندر نبرد
ز بالای من نیست بالاش کم
برزم اندرون دل ندارد دژم
بر و کتف و یالش همانند من
تو گویی که داننده بر زد رسن
نشانهای مادر بیابم همی
بدان نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستمست
که چون او بگیتی نبرده کمست
نباید که من با پدر جنگ جوی
شوم خیره روی اندر آرم بروی
بدو گفت هومان که در کارزار
رسیدست رستم به من اند بار
شنیدم که در جنگ مازندران
چه کرد آن دلاور به گرز گران
بدین رخش ماند همی رخش اوی
ولیکن ندارد پی و پخش اوی
به شبگیر چون بردمید آفتاب
سر جنگ جویان برآمد ز خواب
بپوشید سهراب خفتان رزم
سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
بیامد خروشان بران دشت جنگ
به چنگ اندرون گرزهٔ گاورنگ
ز رستم بپرسید خندان دو لب
تو گفتی که با او به هم بود شب
که شب چون بدت روز چون خاستی
ز پیگار بر دل چه آراستی
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
بزن جنگ و بیداد را بر زمین
نشنیم هر دو پیاده به هم
به می تازه داریم روی دژم
به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید به رزم
تو با من بساز و بیارای بزم
دل من همی با تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد
بدو گفت رستم کهای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفتوگوی
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو زین در مکوش
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بستهام بر میان
بکوشیم و فرجام کار آن بود
که فرمان و رای جهانبان بود
بسی گشتهام در فراز و نشیب
نیم مرد گفتار و بند و فریب
بدو گفت سهراب کز مرد پیر
نباشد سخن زین نشان دلپذیر
مرا آرزو بد که در بسترست
برآید به هنگام هوش از برت
کسی کز تو ماند ستودان کند
بپرد روان تن به زندان کند
اگر هوش تو زیر دست منست
به فرمان یزدان بساییم دست
از اسپان جنگی فرود آمدند
هشیوار با گبر و خود آمدند
ببستند بر سنگ اسپ نبرد
برفتند هر دو روان پر ز گرد
بکشتی گرفتن برآویختند
ز تن خون و خوی را فرو ریختند
بزد دست سهراب چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست
به کردار شیری که بر گور نر
زند چنگ و گور اندر آید به سر
نشست از بر سینهٔ پیلتن
پر از خاک چنگال و روی و دهن
یکی خنجری آبگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
به سهراب گفت ای یل شیرگیر
کمندافگن و گرد و شمشیرگیر
دگرگونهتر باشد آیین ما
جزین باشد آرایش دین ما
کسی کاو بکشتی نبرد آورد
سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین
نبرد سرش گرچه باشد به کین
گرش بار دیگر به زیر آورد
ز افگندنش نام شیر آورد
بدان چاره از چنگ آن اژدها
همی خواست کاید ز کشتن رها
دلیر جوان سر به گفتار پیر
بداد و ببود این سخن دلپذیر
یکی از دلی و دوم از زمان
سوم از جوانمردیش بیگمان
رها کرد زو دست و آمد به دشت
چو شیری که بر پیش آهو گذشت
همی کرد نخچیر و یادش نبود
ازان کس که با او نبرد آزمود
همی دیر شد تا که هومان چو گرد
بیامد بپرسیدش از هم نبرد
به هومان بگفت آن کجا رفته بود
سخن هرچه رستم بدو گفته بود
بدو گفت هومان گرد ای جوان
به سیری رسیدی همانا ز جان
دریغ این بر و بازو و یال تو
میان یلی چنگ و گوپال تو
هژبری که آورده بودی بدام
رها کردی از دام و شد کار خام
نگه کن کزین بیهده کارکرد
چه آرد به پیشت به دیگر نبرد
بگفت و دل از جان او برگرفت
پرانده همی ماند ازو در شگفت
به لشکرگه خویش بنهاد روی
به خشم و دل از غم پر از کار اوی
یکی داستان زد برین شهریار
که دشمن مدار ارچه خردست خوار
چو رستم ز دست وی آزاد شد
بسان یکی تیغ پولاد شد
خرامان بشد سوی آب روان
چنان چون شده باز یابد روان
بخورد آب و روی و سر و تن بشست
به پیش جهان آفرین شد نخست
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخشش هور و ماه
که چون رفت خواهد سپهر از برش
بخواهد ربودن کلاه از سرش
وزان آبخور شد به جای نبرد
پراندیشه بودش دل و روی زرد
همی تاخت سهراب چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی به دست
گرازان و بر گور نعرهزنان
سمندش جهان و جهان راکنان
همی ماند رستم ازو در شگفت
ز پیگارش اندازهها برگرفت
چو سهراب شیراوژن او را بدید
ز باد جوانی دلش بردمید
چنین گفت کای رسته از چنگ شیر
جدا مانده از زخم شیر دلیر
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۲
دو فرزند بودش به کردار ماه
سزاوار شاهی و تخت و کلاه
یکی نام گشتاسپ و دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نره شیر
گذشته به هر دانشی از پدر
ز لشکر به مردی برآورده سر
دو شاه سرافراز و دو نیکپی
نبیرهٔ جهاندار کاوس کی
بدیشان بدی جان لهراسپ شاد
وزیشان نکردی ز گشتاسپ یاد
که گشتاسپ را سر پر از باد بود
وزان کار لهراسپ ناشاد بود
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد گشتاسپ از شهریار
چنان بد که در پارس یک روز تخت
نهادند زیر گلافشان درخت
بفرمود لهراسپ تا مهتران
برفتند چندی ز لشکر سران
به خوان بر یکی جام میخواستند
دل شاه گیتی بیاراستند
چو گشتاسپ میخورد برپای خاست
چنین گفت کای شاه با داد و راست
به شاهی نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد
ترا داد یزدان کلاه و کمر
دگر شاه کیخسرو دادگر
کنون من یکی بندهام بر درت
پرستندهٔ اختر و افسرت
ندارم کسی را ز مردان به مرد
گر آیند پیشم به روز نبرد
مگر رستم زال سام سوار
که با او نسازد کسی کارزار
چو کیخسرو از تو پر اندیشه گشت
ترا داد تخت و خود اندر گذشت
گر ایدونک هستم ز ارزانیان
مرا نام بر تاج و تخت و کیان
چنین هم کهام پیش تو بندهوار
همی باشم و خوانمت شهریار
به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار
که تندی نه خوب آید از شهریار
چو اندر کیخسرو آرم به یاد
تو بشنو نگر سر نپیچی ز داد
مرا گفت بیدادگر شهریار
یکی خو بود پیش باغ بهار
که چون آب باید به نیرو شود
همه باغ ازو پر ز آهو شود
جوانی هنوز این بلندی مجوی
سخن را بسنج و به اندازه گوی
چو گشتاسب بشنید شد پر ز درد
بیامد ز پیش پدر گونه زرد
همی گفت بیگانگان را نواز
چنین باش و با زاده هرگز مساز
ز لشکر ورا بود سیصد سوار
همه گرد و شایستهٔ کارزار
فرود آمد و کهتران را بخواند
همه رازها پیش ایشان براند
که امشب همه ساز رفتن کنید
دل و دیده زین بارگه برکنید
یکی گفت ازیشان که راهت کجاست
چو برداری آرامگاهت کجاست
چنین داد پاسخ که در هندوان
مرا شاد دارند و روشن روان
یکی نامه دارم من از شاه هند
نوشته ز مشک سیه بر پرند
که گر زی من آیی ترا کهترم
ز فرمان و رای تو برنگذرم
چو شب تیره شد با سپه برنشست
همی رفت جوشان و گرزی به دست
به شبگیر لهراسپ آگاه شد
غمی گشت و شادیش کوتاه شد
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
همه بودنی پیش ایشان براند
ببینید گفت این که گشتاسپ کرد
دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد
بپروردمش تا برآورد یال
شد اندر جهان نامور بیهمال
بدانگه که گفتم که آمد به بار
ز باغ من آواره شد نامدار
برفت و بر اندیشه بر بود دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر
بدو گفت بگزین ز لشکر هزار
سواران گرد از در کارزار
برو تیز بر سوی هندوستان
مبادا بر و بوم جادوستان
سوی روم گستهم نوذر برفت
سوی چین گرازه گرازید تفت
سزاوار شاهی و تخت و کلاه
یکی نام گشتاسپ و دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نره شیر
گذشته به هر دانشی از پدر
ز لشکر به مردی برآورده سر
دو شاه سرافراز و دو نیکپی
نبیرهٔ جهاندار کاوس کی
بدیشان بدی جان لهراسپ شاد
وزیشان نکردی ز گشتاسپ یاد
که گشتاسپ را سر پر از باد بود
وزان کار لهراسپ ناشاد بود
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد گشتاسپ از شهریار
چنان بد که در پارس یک روز تخت
نهادند زیر گلافشان درخت
بفرمود لهراسپ تا مهتران
برفتند چندی ز لشکر سران
به خوان بر یکی جام میخواستند
دل شاه گیتی بیاراستند
چو گشتاسپ میخورد برپای خاست
چنین گفت کای شاه با داد و راست
به شاهی نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد
ترا داد یزدان کلاه و کمر
دگر شاه کیخسرو دادگر
کنون من یکی بندهام بر درت
پرستندهٔ اختر و افسرت
ندارم کسی را ز مردان به مرد
گر آیند پیشم به روز نبرد
مگر رستم زال سام سوار
که با او نسازد کسی کارزار
چو کیخسرو از تو پر اندیشه گشت
ترا داد تخت و خود اندر گذشت
گر ایدونک هستم ز ارزانیان
مرا نام بر تاج و تخت و کیان
چنین هم کهام پیش تو بندهوار
همی باشم و خوانمت شهریار
به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار
که تندی نه خوب آید از شهریار
چو اندر کیخسرو آرم به یاد
تو بشنو نگر سر نپیچی ز داد
مرا گفت بیدادگر شهریار
یکی خو بود پیش باغ بهار
که چون آب باید به نیرو شود
همه باغ ازو پر ز آهو شود
جوانی هنوز این بلندی مجوی
سخن را بسنج و به اندازه گوی
چو گشتاسب بشنید شد پر ز درد
بیامد ز پیش پدر گونه زرد
همی گفت بیگانگان را نواز
چنین باش و با زاده هرگز مساز
ز لشکر ورا بود سیصد سوار
همه گرد و شایستهٔ کارزار
فرود آمد و کهتران را بخواند
همه رازها پیش ایشان براند
که امشب همه ساز رفتن کنید
دل و دیده زین بارگه برکنید
یکی گفت ازیشان که راهت کجاست
چو برداری آرامگاهت کجاست
چنین داد پاسخ که در هندوان
مرا شاد دارند و روشن روان
یکی نامه دارم من از شاه هند
نوشته ز مشک سیه بر پرند
که گر زی من آیی ترا کهترم
ز فرمان و رای تو برنگذرم
چو شب تیره شد با سپه برنشست
همی رفت جوشان و گرزی به دست
به شبگیر لهراسپ آگاه شد
غمی گشت و شادیش کوتاه شد
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
همه بودنی پیش ایشان براند
ببینید گفت این که گشتاسپ کرد
دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد
بپروردمش تا برآورد یال
شد اندر جهان نامور بیهمال
بدانگه که گفتم که آمد به بار
ز باغ من آواره شد نامدار
برفت و بر اندیشه بر بود دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر
بدو گفت بگزین ز لشکر هزار
سواران گرد از در کارزار
برو تیز بر سوی هندوستان
مبادا بر و بوم جادوستان
سوی روم گستهم نوذر برفت
سوی چین گرازه گرازید تفت
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۳
همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم
دل پر ز کین و پر از آب چشم
همی تاخت تا پیش کابل رسید
درخت و گل و سبزه و آب دید
بدان جای خرم فرود آمدند
ببودند یک روز و دم بر زدند
همه کوهسارانش نخچیر بود
به جوی آبها چون می و شیر بود
شب تیره میخواست از میگسار
ببردند شمع از بر جویبار
چو بفروخت از کوه گیتی فروز
برفتند ازآن بیشه با باز و یوز
همی تاخت اسپ از پی او زریر
زمانی بجای نیاسود دیر
چو آواز اسپان برآمد ز راه
برفتند گردان ز نخچیرگاه
چو بنهاد گشتاسپ گوش اندر آن
چنین گفت با نامور مهتران
که این جز به آواز اسپ زریر
نماند که او راست آواز شیر
نه تنها بیامد گر او آمدست
که با لشکری جنگجو آمدست
هنوز اندرین بد که گردی بنفش
پدید آمد و پیل پیکر درفش
زریر سپهبد به پیش سپاه
چو باد دمان اندر آمد ز راه
چو گشتاسپ را دید گریان برفت
پیاده بدو روی بنهاد تفت
جهانآفرین را ستایش گرفت
به پیش برادر نیایش گرفت
گرفتند مر یکدگر را کنار
نشستند شادان در آن مرغزار
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو
ورا خواندی شاه گشتاسپ گو
بخواندند و نزدیک بنشاندند
ز هر جایگاهی سخن راندند
چنین گفت زیشان یکی نامور
به گشتاسپ کای گرد زرین کمر
ستارهشناسان ایران گروه
هرانکس که دانیم دانش پژوه
به اخترت گویند کیخسروی
به شاهی به تخت مهی بر شوی
کنون افسر شاه هندوستان
بپوشی نباشیم همداستان
ازیشان کسی نیست یزدان پرست
یکی هم ندارند با شاه دست
نگر تا پسند آید اندر خرد
کجا رای را شاه فرمان برد
ترا از پدر سربسر نیکویست
ندانم که آزردن از بهر چیست
بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی
ندارم به پیش پدر آبروی
به کاوسیان خواهد او نیکوی
بزرگی و هم افسر خسروی
اگر تاج ایران سپارد به من
پرستش کنم چون بتان را شمن
وگرنه نباشم به درگاه اوی
ندارم دل روشن از ماه اوی
به جایی شوم که نیابند نیز
به لهراسپ مانم همه مرز و چیز
بگفت این و برگشت زان مرغزار
بیامد بر نامور شهریار
چو بشنید لهراسپ با مهتران
پذیره شدش با سپاهی گران
جهانجوی روی پدر دید باز
فرود آمد از باره بردش نماز
ورا تنگ لهراسپ در برگرفت
بدان پوزش آرایش اندر گرفت
که تاج تو تاج سر ماه باد
ز تو دیو را دست کوتاه باد
که هرگز نیاموزدت راه بد
چو دستور بد بر درشاه بد
ز شاهی مرا نام تاجست و تخت
ترا مهر و فرمان و پیمان و بخت
ورا گفت گشتاسپ کای شهریار
منم بر درت بر یکی پیشکار
اگر کم کنی جاه فرمان کنم
به پیمان روان را گروگان کنم
بزرگان برفتند با او به راه
گرازان و پویان به ایوان شاه
بیاراست ایوان گوهرنگار
نهادند خوان و می خوشگوار
یکی جشن کردند کز چرخ ماه
ستاره ببارید بر جشنگاه
چنان بد ز مستی که هر مهتری
برفتند بر سر ز زر افسری
به کاوسیان بود لهراسپ شاد
همیشه ز کیخسروش بود یاد
همی ریخت زان درد گشتاسپ خون
همی گفت هرگونه با رهنمون
همی گفت هرچند کوشم به رای
نیارم همی چارهٔ این به جای
اگر با سواران شوم مهتری
فرستد پسم نیز با لشکری
به چاره ز ره بازگرداندم
بسی خواهش و پندها راندم
چو تنها شوم ننگ دارم همی
ز لهراسپ دل تنگ دارم همی
دل او به کاوسیانست شاد
نیاید گذر مهر او بر نژاد
چو یک تن بود کم کند خواستار
چه داند که من چون شدم شهریار
دل پر ز کین و پر از آب چشم
همی تاخت تا پیش کابل رسید
درخت و گل و سبزه و آب دید
بدان جای خرم فرود آمدند
ببودند یک روز و دم بر زدند
همه کوهسارانش نخچیر بود
به جوی آبها چون می و شیر بود
شب تیره میخواست از میگسار
ببردند شمع از بر جویبار
چو بفروخت از کوه گیتی فروز
برفتند ازآن بیشه با باز و یوز
همی تاخت اسپ از پی او زریر
زمانی بجای نیاسود دیر
چو آواز اسپان برآمد ز راه
برفتند گردان ز نخچیرگاه
چو بنهاد گشتاسپ گوش اندر آن
چنین گفت با نامور مهتران
که این جز به آواز اسپ زریر
نماند که او راست آواز شیر
نه تنها بیامد گر او آمدست
که با لشکری جنگجو آمدست
هنوز اندرین بد که گردی بنفش
پدید آمد و پیل پیکر درفش
زریر سپهبد به پیش سپاه
چو باد دمان اندر آمد ز راه
چو گشتاسپ را دید گریان برفت
پیاده بدو روی بنهاد تفت
جهانآفرین را ستایش گرفت
به پیش برادر نیایش گرفت
گرفتند مر یکدگر را کنار
نشستند شادان در آن مرغزار
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو
ورا خواندی شاه گشتاسپ گو
بخواندند و نزدیک بنشاندند
ز هر جایگاهی سخن راندند
چنین گفت زیشان یکی نامور
به گشتاسپ کای گرد زرین کمر
ستارهشناسان ایران گروه
هرانکس که دانیم دانش پژوه
به اخترت گویند کیخسروی
به شاهی به تخت مهی بر شوی
کنون افسر شاه هندوستان
بپوشی نباشیم همداستان
ازیشان کسی نیست یزدان پرست
یکی هم ندارند با شاه دست
نگر تا پسند آید اندر خرد
کجا رای را شاه فرمان برد
ترا از پدر سربسر نیکویست
ندانم که آزردن از بهر چیست
بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی
ندارم به پیش پدر آبروی
به کاوسیان خواهد او نیکوی
بزرگی و هم افسر خسروی
اگر تاج ایران سپارد به من
پرستش کنم چون بتان را شمن
وگرنه نباشم به درگاه اوی
ندارم دل روشن از ماه اوی
به جایی شوم که نیابند نیز
به لهراسپ مانم همه مرز و چیز
بگفت این و برگشت زان مرغزار
بیامد بر نامور شهریار
چو بشنید لهراسپ با مهتران
پذیره شدش با سپاهی گران
جهانجوی روی پدر دید باز
فرود آمد از باره بردش نماز
ورا تنگ لهراسپ در برگرفت
بدان پوزش آرایش اندر گرفت
که تاج تو تاج سر ماه باد
ز تو دیو را دست کوتاه باد
که هرگز نیاموزدت راه بد
چو دستور بد بر درشاه بد
ز شاهی مرا نام تاجست و تخت
ترا مهر و فرمان و پیمان و بخت
ورا گفت گشتاسپ کای شهریار
منم بر درت بر یکی پیشکار
اگر کم کنی جاه فرمان کنم
به پیمان روان را گروگان کنم
بزرگان برفتند با او به راه
گرازان و پویان به ایوان شاه
بیاراست ایوان گوهرنگار
نهادند خوان و می خوشگوار
یکی جشن کردند کز چرخ ماه
ستاره ببارید بر جشنگاه
چنان بد ز مستی که هر مهتری
برفتند بر سر ز زر افسری
به کاوسیان بود لهراسپ شاد
همیشه ز کیخسروش بود یاد
همی ریخت زان درد گشتاسپ خون
همی گفت هرگونه با رهنمون
همی گفت هرچند کوشم به رای
نیارم همی چارهٔ این به جای
اگر با سواران شوم مهتری
فرستد پسم نیز با لشکری
به چاره ز ره بازگرداندم
بسی خواهش و پندها راندم
چو تنها شوم ننگ دارم همی
ز لهراسپ دل تنگ دارم همی
دل او به کاوسیانست شاد
نیاید گذر مهر او بر نژاد
چو یک تن بود کم کند خواستار
چه داند که من چون شدم شهریار
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۲۴
چو آگاه شد شاه کامد پسر
کلاه کیان بر نهاده بسر
مهان و کهانرا همه خواند پیش
همه زند و استا به نزدیک خویش
همه موبدان را به کرسی نشاند
پس آن خسرو تیغزن را بخواند
بیامد گو و دست کرده بکش
به پیش پدر شد پرستار فش
شه خسروان گفت با موبدان
بدان رادمردان و اسپهبدان
چه گویید گفتا که آزادهاید
به سختی همه پرورش دادهاید
به گیتی کسی را که باشد پسر
بدو شاد باشد دل تاجور
به هنگام شیرین به دایه دهد
یکی تاج زرینش بر سر نهد
همی داردش تا شود چیره دست
بیاموزدش خوردن و بر نشست
بسی رنج بیند گرانمایه مرد
سورای کندش آزموده نبرد
چو آزاده را ره به مردی رسد
چنان زر که از کان به زردی رسد
مراورا بجوید چو جویندگان
ورا بیش گویند گویندگان
سواری شود نیک و پیروز رزم
سرانجمنها به رزم و به بزم
چو نیرو کند با سرو یال و شاخ
پدر پیر گشته نشسته به کاخ
جهان را کند یکسره زو تهی
نباشد سزاوار تخت مهی
ندارد پدر جز یکی نام تخت
نشسته در ایوان نگهبان رخت
پسر را جهان و درفش و سپاه
پدر را یکی تاج و زرین کلاه
نباشد بران پور همداستان
پسندند گردان چنین داستان
ز بهر یکی تاج و افسر پسر
تن باب را دور خواهد ز سر
کند با سپاهش پس آهنگ اوی
نهاده دلش نیز بر جنگ اوی
چه گویید پیران که با این پسر
چه نیکو بود کار کردن پدر
گزینانش گفتند کای شهریار
نیاید خود این هرگز اندر شمار
پدر زنده و پور جویای گاه
ازین خامتر نیز کاری مخواه
جهاندار گفتا که اینک پسر
که آهنگ دارد به جای پدر
ولیکن من او را به چوبی زنم
که گیرند عبرت همه برزنم
ببندم چنانش سزاوار پس
ببندی که کس را نبستست کس
پسر گفت کای شاه آزادهخوی
مرا مرگ تو کی کند آرزوی
ندانم گناهی من ای شهریار
که کردستم اندر همه روزگار
به جان تو ای شاه گر بد به دل
گمان بردهام پس سرم بر گسل
ولیکن تو شاهی و فرمان تراست
تراام من و بند و زندان تراست
کنون بند فرما و گر خواه کش
مرا دل درستست و آهسته هش
سر خسروان گفت بند آورید
مر او را ببندید و زین مگذرید
به پیش آوریدند آهنگران
غل و بند و زنجیرهای گران
دران انجمن کس به خواهش زبان
نجنبید بر شهریار جهان
ببستند او را سر و دست و پای
به پیش جهاندار گیهان خدای
چنانش ببستند پای استوار
که هرکش همی دید بگریست زار
چو کردند زنجیر در گردنش
بفرمود بسته به در بردنش
بیارید گفتا یکی پیل نر
دونده پرنده چو مرغی به پر
فراز آوریدند پیلی چو نیل
مر او را ببستند بر پشت پیل
چو بردندش از پیش فرخ پدر
دو دیده پر از آب و رخسارهتر
فرستاده سوی دژ گنبدان
گرفته پس و پیش اسپهبدان
پر از درد بردند بر کوهسار
ستون آوریدند ز آهن چهار
به کرده ستونها بزرگ آهنین
سر اندر هوا و بن اندر زمین
مر او را برانجا ببستند سخت
ز تختش بیفگند و برگشت بخت
نگهبان او کرد پساند مرد
گو پهلوان زاده با داغ و درد
بدان تنگی اندر همی زیستی
زمان تا زمان زار بگریستی
کلاه کیان بر نهاده بسر
مهان و کهانرا همه خواند پیش
همه زند و استا به نزدیک خویش
همه موبدان را به کرسی نشاند
پس آن خسرو تیغزن را بخواند
بیامد گو و دست کرده بکش
به پیش پدر شد پرستار فش
شه خسروان گفت با موبدان
بدان رادمردان و اسپهبدان
چه گویید گفتا که آزادهاید
به سختی همه پرورش دادهاید
به گیتی کسی را که باشد پسر
بدو شاد باشد دل تاجور
به هنگام شیرین به دایه دهد
یکی تاج زرینش بر سر نهد
همی داردش تا شود چیره دست
بیاموزدش خوردن و بر نشست
بسی رنج بیند گرانمایه مرد
سورای کندش آزموده نبرد
چو آزاده را ره به مردی رسد
چنان زر که از کان به زردی رسد
مراورا بجوید چو جویندگان
ورا بیش گویند گویندگان
سواری شود نیک و پیروز رزم
سرانجمنها به رزم و به بزم
چو نیرو کند با سرو یال و شاخ
پدر پیر گشته نشسته به کاخ
جهان را کند یکسره زو تهی
نباشد سزاوار تخت مهی
ندارد پدر جز یکی نام تخت
نشسته در ایوان نگهبان رخت
پسر را جهان و درفش و سپاه
پدر را یکی تاج و زرین کلاه
نباشد بران پور همداستان
پسندند گردان چنین داستان
ز بهر یکی تاج و افسر پسر
تن باب را دور خواهد ز سر
کند با سپاهش پس آهنگ اوی
نهاده دلش نیز بر جنگ اوی
چه گویید پیران که با این پسر
چه نیکو بود کار کردن پدر
گزینانش گفتند کای شهریار
نیاید خود این هرگز اندر شمار
پدر زنده و پور جویای گاه
ازین خامتر نیز کاری مخواه
جهاندار گفتا که اینک پسر
که آهنگ دارد به جای پدر
ولیکن من او را به چوبی زنم
که گیرند عبرت همه برزنم
ببندم چنانش سزاوار پس
ببندی که کس را نبستست کس
پسر گفت کای شاه آزادهخوی
مرا مرگ تو کی کند آرزوی
ندانم گناهی من ای شهریار
که کردستم اندر همه روزگار
به جان تو ای شاه گر بد به دل
گمان بردهام پس سرم بر گسل
ولیکن تو شاهی و فرمان تراست
تراام من و بند و زندان تراست
کنون بند فرما و گر خواه کش
مرا دل درستست و آهسته هش
سر خسروان گفت بند آورید
مر او را ببندید و زین مگذرید
به پیش آوریدند آهنگران
غل و بند و زنجیرهای گران
دران انجمن کس به خواهش زبان
نجنبید بر شهریار جهان
ببستند او را سر و دست و پای
به پیش جهاندار گیهان خدای
چنانش ببستند پای استوار
که هرکش همی دید بگریست زار
چو کردند زنجیر در گردنش
بفرمود بسته به در بردنش
بیارید گفتا یکی پیل نر
دونده پرنده چو مرغی به پر
فراز آوریدند پیلی چو نیل
مر او را ببستند بر پشت پیل
چو بردندش از پیش فرخ پدر
دو دیده پر از آب و رخسارهتر
فرستاده سوی دژ گنبدان
گرفته پس و پیش اسپهبدان
پر از درد بردند بر کوهسار
ستون آوریدند ز آهن چهار
به کرده ستونها بزرگ آهنین
سر اندر هوا و بن اندر زمین
مر او را برانجا ببستند سخت
ز تختش بیفگند و برگشت بخت
نگهبان او کرد پساند مرد
گو پهلوان زاده با داغ و درد
بدان تنگی اندر همی زیستی
زمان تا زمان زار بگریستی
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۵
کتایون چو بشنید شد پر ز خشم
به پیش پسر شد پر از آب چشم
چنین گفت با فرخ اسنفدیار
که ای از کیان جهان یادگار
ز بهمن شنیدم که از گلستان
همی رفت خواهی به زابلستان
ببندی همی رستم زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
ز گیتی همی پند مادر نیوش
به بد تیز مشتاب و چندین مکوش
سواری که باشد به نیروی پیل
ز خون رانداندر زمین جوی نیل
بدرد جگرگاه دیو سپید
ز شمشیر او گم کند راه شید
همان ماه هاماوران را بکشت
نیارست گفتن کس او را درشت
همانا چو سهراب دیگر سوار
نبودست جنگی گه کارزار
به چنگ پدر در به هنگام جنگ
به آوردگه کشته شد بیدرنگ
به کین سیاوش ز افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
که نفرین برین تخت و این تاج باد
برین کشتن و شور و تاراج باد
مده از پی تاج سر را به باد
که با تاج شاهی ز مادر نزاد
پدر پیر سر گشت و برنا توی
به زور و به مردی توانا توی
سپه یکسره بر تو دارند چشم
میفگن تن اندر بلایی به خشم
جز از سیستان در جهان جای هست
دلیری مکن تیز منمای دست
مرا خاکسار دو گیتی مکن
ازین مهربان مام بشنو سخن
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای مهربان این سخن یاددار
همانست رستم که دانی همی
هنرهاش چون زند خوانی همی
نکوکارتر زو به ایران کسی
نیابی و گر چند پویی بسی
چو او را به بستن نباشد روا
چنین بد نه خوب آید از پادشا
ولیکن نباید شکستن دلم
که چون بشکنی دل ز جان بگسلم
چگونه کشم سر ز فرمان شاه
چگونه گذارم چنین دستگاه
مرا گر به زاول سرآید زمان
بدان سو کشد اخترم بیگمان
چو رستم بیاید به فرمان من
ز من نشنود سرد هرگز سخن
ببارید خون از مژه مادرش
همه پاک بر کند موی از سرش
بدو گفت کای زنده پیل ژیان
همی خوار گیری ز نیرو روان
نباشی بسنده تو با پیلتن
از ایدر مرو بی یکی انجمن
مبر پیش پیل ژیان هوش خویش
نهاده بدین گونه بر دوش خویش
اگر زین نشان رای تو رفتنست
همه کام بدگوهر آهرمنست
به دوزخ مبر کودکان را به پای
که دانا بخواند ترا پاک رای
به مادر چنین گفت پس جنگجوی
که نابردن کودکان نیست روی
چو با زن پس پرده باشد جوان
بماند منش پست و تیرهروان
به هر رزمگه باید او را نگاه
گذارد بهر زخم گوپال شاه
مرا لشکری خود نیاید به کار
جز از خویش و پیوند و چندی سوار
ز پیش پسر مادر مهربان
بیامد پر از درد و تیرهروان
همه شب ز مهر پسر مادرش
ز دیده همی ریخت خون بر برش
به پیش پسر شد پر از آب چشم
چنین گفت با فرخ اسنفدیار
که ای از کیان جهان یادگار
ز بهمن شنیدم که از گلستان
همی رفت خواهی به زابلستان
ببندی همی رستم زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
ز گیتی همی پند مادر نیوش
به بد تیز مشتاب و چندین مکوش
سواری که باشد به نیروی پیل
ز خون رانداندر زمین جوی نیل
بدرد جگرگاه دیو سپید
ز شمشیر او گم کند راه شید
همان ماه هاماوران را بکشت
نیارست گفتن کس او را درشت
همانا چو سهراب دیگر سوار
نبودست جنگی گه کارزار
به چنگ پدر در به هنگام جنگ
به آوردگه کشته شد بیدرنگ
به کین سیاوش ز افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
که نفرین برین تخت و این تاج باد
برین کشتن و شور و تاراج باد
مده از پی تاج سر را به باد
که با تاج شاهی ز مادر نزاد
پدر پیر سر گشت و برنا توی
به زور و به مردی توانا توی
سپه یکسره بر تو دارند چشم
میفگن تن اندر بلایی به خشم
جز از سیستان در جهان جای هست
دلیری مکن تیز منمای دست
مرا خاکسار دو گیتی مکن
ازین مهربان مام بشنو سخن
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای مهربان این سخن یاددار
همانست رستم که دانی همی
هنرهاش چون زند خوانی همی
نکوکارتر زو به ایران کسی
نیابی و گر چند پویی بسی
چو او را به بستن نباشد روا
چنین بد نه خوب آید از پادشا
ولیکن نباید شکستن دلم
که چون بشکنی دل ز جان بگسلم
چگونه کشم سر ز فرمان شاه
چگونه گذارم چنین دستگاه
مرا گر به زاول سرآید زمان
بدان سو کشد اخترم بیگمان
چو رستم بیاید به فرمان من
ز من نشنود سرد هرگز سخن
ببارید خون از مژه مادرش
همه پاک بر کند موی از سرش
بدو گفت کای زنده پیل ژیان
همی خوار گیری ز نیرو روان
نباشی بسنده تو با پیلتن
از ایدر مرو بی یکی انجمن
مبر پیش پیل ژیان هوش خویش
نهاده بدین گونه بر دوش خویش
اگر زین نشان رای تو رفتنست
همه کام بدگوهر آهرمنست
به دوزخ مبر کودکان را به پای
که دانا بخواند ترا پاک رای
به مادر چنین گفت پس جنگجوی
که نابردن کودکان نیست روی
چو با زن پس پرده باشد جوان
بماند منش پست و تیرهروان
به هر رزمگه باید او را نگاه
گذارد بهر زخم گوپال شاه
مرا لشکری خود نیاید به کار
جز از خویش و پیوند و چندی سوار
ز پیش پسر مادر مهربان
بیامد پر از درد و تیرهروان
همه شب ز مهر پسر مادرش
ز دیده همی ریخت خون بر برش
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۳۱
همی بود بهمن به زابلستان
به نخچیر گر با می و گلستان
سواری و می خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان پور شاه
به هر چیز پیش از پسر داشتش
شب و روز خندان به بر داشتش
چو گفتار و کردار پیوسته شد
در کین به گشتاسپ بر بسته شد
یکی نامه بنوشت رستم به درد
همه کار فرزند او یاد کرد
سر نامه کرد آفرین از نخست
بدانکس که کینه نبودش نجست
دگر گفت یزدان گوای منست
پشوتن بدین رهنمای منست
که من چند گفتم به اسفندیار
مگر کم کند کینه و کارزار
سپردم بدو کشور و گنج خویش
گزیدم ز هرگونهای رنج خویش
زمانش چنین بود نگشاد چهر
مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر
بدین گونه بد گردش آسمان
بسنده نباشد کسی با زمان
کنون این جهانجوی نزد منست
که فرخ نژاد اورمزد منست
هنرهای شاهانش آموختم
از اندرز فام خرد توختم
چو پیمان کند شاه پوزش پذیر
کزین پس نیندیشد از کار تیر
نهان من و جان من پیش اوست
اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست
چو آن نامه شد نزد شاه جهان
پراگنده شد آن میان مهان
پشوتن بیامد گوایی بداد
سخنهای رستم همه کرد یاد
همان زاری و پند و اروند او
سخن گفتن از مرز و پیوند او
ازان نامور شاه خشنود گشت
گراینده را آمدن سود گشت
ز رستم دل نامور گشت خوش
نزد نیز بر دل ز تیمار تش
هماندر زمان نامه پاسخ نوشت
به باغ بزرگی درختی بکشت
چنین گفت کز جور چرخ بلند
چو خواهد رسیدن کسی را گزند
به پرهیز چون بازدارد کسی
وگر سوی دانش گراید بسی
پشوتن بگفت آنچ درخواستی
دل من به خوبی بیاراستی
ز گردون گردان که یارد گذشت
خردمند گرد گذشته نگشت
تو آنی که بودی وزان بهتری
به هند و به قنوج بر مهتری
ز بیشی هرآنچت بباید بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
فرستاده پاسخ بیاورد زود
بدان سان که رستمش فرموده بود
چنین تا برآمد برین گاه چند
ببد شاهزاده به بالا بلند
خردمند و بادانش و دستگاه
به شاهی برافراخت فرخ کلاه
بدانست جاماسپ آن نیک و بد
که آن پادشاهی به بهمن رسد
به گشتاسپ گفت ای پسندیده شاه
ترا کرد باید به بهمن نگاه
ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی
به جای آمد و گشت با آبروی
به بیگانه شهری فراوان بماند
کسی نامهٔ تو بروبر نخواند
به بهمن یکی نامه باید نوشت
بسان درختی به باغ بهشت
که داری به گیتی جز او یادگار
گسارندهٔ درد اسفندیار
خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را
بفرمود فرخنده جاماسپ را
که بنویس یک نامه نزدیک اوی
یکی سوی گردنکش کینهجوی
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که ما از تو شادیم و روشنروان
نبیره که از جان گرامیتر است
به دانش ز جاماسپ نامیتر است
به بخت تو آموخت فرهنگ و رای
سزد گر فرستی کنون باز جای
یکی سوی بهمن که اندر زمان
چو نامه بخوانی به زابل ممان
که ما را به دیدارت آمد نیاز
برآرای کار و درنگی مساز
به رستم چو برخواند نامه دبیر
بدان شاد شد مرد دانشپذیر
ز چیزی که بودش به گنج اندرون
ز خفتان وز خنجر آبگون
ز برگستوان و ز تیر و کمان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
ز کافور وز مشک وز عود تر
هم از عنبر و گوهر و سیم و زر
ز بالا و از جامهٔ نابرید
پرستار وز کودکان نارسید
کمرهای زرین و زرین ستام
ز یاقوت با زنگ زرین دو جام
همه پاک رستم به بهمن سپرد
برنده به گنجور او بر شمرد
تهمتن بیامد دو منزل به راه
پس او را فرستاد نزدیک شاه
چو گشتاسپ روی نبیره بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
بدو گفت اسفندیاری تو بس
نمانی به گیتی جز او را به کس
ورا یافت روشندل و یادگیر
ازان پس همی خواندش اردشیر
گوی بود با زور و گیرنده دست
خردمند و دانا و یزدان پرست
چو بر پای بودی سرانگشت اوی
ز زانو فزونتر بدی مشت اوی
همی آزمودش به یک چندگاه
به بزم و به رزم و به نخجیرگاه
به میدان چوگان و بزم و شکار
گوی بود مانند اسفندیار
ازو هیچ گشتاسپ نشکیفتی
به می خوردن اندرش بفریفتی
همی گفت کاینم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تیمار داد
بماناد تا جاودان بهمنم
چو گم شد سرافراز رویین تنم
سرآمد همه کار اسفندیار
که جاوید بادا سر شهریار
همیشه دل از رنج پرداخته
زمانه به فرمان او ساخته
دلش باد شادان و تاجش بلند
به گردن بداندیش او را کمند
به نخچیر گر با می و گلستان
سواری و می خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان پور شاه
به هر چیز پیش از پسر داشتش
شب و روز خندان به بر داشتش
چو گفتار و کردار پیوسته شد
در کین به گشتاسپ بر بسته شد
یکی نامه بنوشت رستم به درد
همه کار فرزند او یاد کرد
سر نامه کرد آفرین از نخست
بدانکس که کینه نبودش نجست
دگر گفت یزدان گوای منست
پشوتن بدین رهنمای منست
که من چند گفتم به اسفندیار
مگر کم کند کینه و کارزار
سپردم بدو کشور و گنج خویش
گزیدم ز هرگونهای رنج خویش
زمانش چنین بود نگشاد چهر
مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر
بدین گونه بد گردش آسمان
بسنده نباشد کسی با زمان
کنون این جهانجوی نزد منست
که فرخ نژاد اورمزد منست
هنرهای شاهانش آموختم
از اندرز فام خرد توختم
چو پیمان کند شاه پوزش پذیر
کزین پس نیندیشد از کار تیر
نهان من و جان من پیش اوست
اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست
چو آن نامه شد نزد شاه جهان
پراگنده شد آن میان مهان
پشوتن بیامد گوایی بداد
سخنهای رستم همه کرد یاد
همان زاری و پند و اروند او
سخن گفتن از مرز و پیوند او
ازان نامور شاه خشنود گشت
گراینده را آمدن سود گشت
ز رستم دل نامور گشت خوش
نزد نیز بر دل ز تیمار تش
هماندر زمان نامه پاسخ نوشت
به باغ بزرگی درختی بکشت
چنین گفت کز جور چرخ بلند
چو خواهد رسیدن کسی را گزند
به پرهیز چون بازدارد کسی
وگر سوی دانش گراید بسی
پشوتن بگفت آنچ درخواستی
دل من به خوبی بیاراستی
ز گردون گردان که یارد گذشت
خردمند گرد گذشته نگشت
تو آنی که بودی وزان بهتری
به هند و به قنوج بر مهتری
ز بیشی هرآنچت بباید بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
فرستاده پاسخ بیاورد زود
بدان سان که رستمش فرموده بود
چنین تا برآمد برین گاه چند
ببد شاهزاده به بالا بلند
خردمند و بادانش و دستگاه
به شاهی برافراخت فرخ کلاه
بدانست جاماسپ آن نیک و بد
که آن پادشاهی به بهمن رسد
به گشتاسپ گفت ای پسندیده شاه
ترا کرد باید به بهمن نگاه
ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی
به جای آمد و گشت با آبروی
به بیگانه شهری فراوان بماند
کسی نامهٔ تو بروبر نخواند
به بهمن یکی نامه باید نوشت
بسان درختی به باغ بهشت
که داری به گیتی جز او یادگار
گسارندهٔ درد اسفندیار
خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را
بفرمود فرخنده جاماسپ را
که بنویس یک نامه نزدیک اوی
یکی سوی گردنکش کینهجوی
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که ما از تو شادیم و روشنروان
نبیره که از جان گرامیتر است
به دانش ز جاماسپ نامیتر است
به بخت تو آموخت فرهنگ و رای
سزد گر فرستی کنون باز جای
یکی سوی بهمن که اندر زمان
چو نامه بخوانی به زابل ممان
که ما را به دیدارت آمد نیاز
برآرای کار و درنگی مساز
به رستم چو برخواند نامه دبیر
بدان شاد شد مرد دانشپذیر
ز چیزی که بودش به گنج اندرون
ز خفتان وز خنجر آبگون
ز برگستوان و ز تیر و کمان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
ز کافور وز مشک وز عود تر
هم از عنبر و گوهر و سیم و زر
ز بالا و از جامهٔ نابرید
پرستار وز کودکان نارسید
کمرهای زرین و زرین ستام
ز یاقوت با زنگ زرین دو جام
همه پاک رستم به بهمن سپرد
برنده به گنجور او بر شمرد
تهمتن بیامد دو منزل به راه
پس او را فرستاد نزدیک شاه
چو گشتاسپ روی نبیره بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
بدو گفت اسفندیاری تو بس
نمانی به گیتی جز او را به کس
ورا یافت روشندل و یادگیر
ازان پس همی خواندش اردشیر
گوی بود با زور و گیرنده دست
خردمند و دانا و یزدان پرست
چو بر پای بودی سرانگشت اوی
ز زانو فزونتر بدی مشت اوی
همی آزمودش به یک چندگاه
به بزم و به رزم و به نخجیرگاه
به میدان چوگان و بزم و شکار
گوی بود مانند اسفندیار
ازو هیچ گشتاسپ نشکیفتی
به می خوردن اندرش بفریفتی
همی گفت کاینم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تیمار داد
بماناد تا جاودان بهمنم
چو گم شد سرافراز رویین تنم
سرآمد همه کار اسفندیار
که جاوید بادا سر شهریار
همیشه دل از رنج پرداخته
زمانه به فرمان او ساخته
دلش باد شادان و تاجش بلند
به گردن بداندیش او را کمند
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۷
ز درگاه پرده فروهشت شاه
به یک هفته کس را ندادند راه
جهاندار زرین یکی تخت کرد
دو کرسی ز پیروزه و لاژورد
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دو یاره یکی طوق گوهرنگار
همه جامهٔ خسروانی به زر
درو بافته چند گونه گهر
نشسته ستارهشمر پیش شاه
ز اختر همی کرد روزی نگاه
به شهریور بهمن از بامداد
جهاندار داراب را بار داد
یکی جام پر سرخ یاقوت کرد
یکی دیگری پر ز یاقوت زرد
چو آمد به نزدیک ایوان فراز
همای آمد از دور و بردش نماز
برافشاند آن گوهر شاهوار
فرو ریخت از دیده خون برکنار
پسر را گرفت اندر آغوش تنگ
ببوسید و ببسود رویش به چنگ
بیاورد و بر تخت زرین نشاند
دو چشمش ز دیدار او خیره ماند
چو داراب بر تخت شاهی نشست
همای آمد و تاج شاهی به دست
بیاورد و بر تارک او نهاد
جهان را به دیهیم او مژده داد
چو از تاج دارا فروزش گرفت
هما اندران کار پوزش گرفت
به داراب گفت آنچ اندر گذشت
چنان دان که بر ما همه بادگشت
جوانی و گنج آمد و رای زن
پدر مرده و شاه بیرایزن
اگر بد کند زو مگیر آن به دست
که جز تخت هرگز مبادت نشست
چنین داد پاسخ به مادر جوان
که تو هستی از گوهر پهلوان
نباشد شگفت ار دل آید به جوش
به یک بد تو چندین چه داری خروش
جهانآفرین از تو خشنود باد
دل بدسگالانت پر دود باد
ز من یادگاری بود این سخن
که هرگز نگردد به دفتر کهن
برو آفرین کرد فرخ همای
که تا جای باشد تو بادی به جای
بفرمود تا موبد موبدان
بخواند ز هر کشوری بخردان
هم از لشکر آنکس که بد نامدار
سرافراز شیران خنجرگزار
بفرمود تا خواندند آفرین
به شاهی بران نامدار زمین
چو بر تاج شاه آفرین خواندند
بران تخت بر گوهر افشاندند
بگفت آنک اندر نهان کرده بود
ازان کرده بسیار غم خورده بود
بدانید کز بهمن شهریار
جزین نیست اندر جهان یادگار
به فرمان او رفت باید همه
که او چون شبانست و گردان رمه
بزرگی و شاهی و لشکر وراست
بدو کرد باید همی پشت راست
به شادی خروشی برآمد ز کاخ
که نورسته دیدند فرخنده شاخ
ببردند چندان ز هر سو نثار
که شد ناپدید اندران شهریار
جهان پر شد از شادمانی و داد
کی را نیامد ازان رنج یاد
همای آن زمان گفت با موبدان
که ای نامور باگهر بخردان
به سی و دو سال آنک کردم به رنج
سپردم بدو پادشاهی و گنج
شما شاد باشید و فرمان برید
ابی رای او یک نفس مشمرید
چو داراب از تخت کی گشت شاد
به آرام دیهیم بر سر نهاد
زن گازر و گازر آمد دوان
بگفتند کای شهریار جوان
نشست کیی بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
بفرمود داراب ده بدره زر
بیارند پرمایه جامی گهر
ز هر جامهای تخته فرمود پنج
بدادند آنرا که او دید رنج
بدو گفت کای گازر پیشهدار
همیشه روان را به اندیشه دار
مگر زاب صندوق یابی یکی
چو دارا بدو اندرون کودکی
برفتند یک لب پر از آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
کنون اختر گازر اندرگذشت
به دکان شد و برد اشنان به دشت
به یک هفته کس را ندادند راه
جهاندار زرین یکی تخت کرد
دو کرسی ز پیروزه و لاژورد
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دو یاره یکی طوق گوهرنگار
همه جامهٔ خسروانی به زر
درو بافته چند گونه گهر
نشسته ستارهشمر پیش شاه
ز اختر همی کرد روزی نگاه
به شهریور بهمن از بامداد
جهاندار داراب را بار داد
یکی جام پر سرخ یاقوت کرد
یکی دیگری پر ز یاقوت زرد
چو آمد به نزدیک ایوان فراز
همای آمد از دور و بردش نماز
برافشاند آن گوهر شاهوار
فرو ریخت از دیده خون برکنار
پسر را گرفت اندر آغوش تنگ
ببوسید و ببسود رویش به چنگ
بیاورد و بر تخت زرین نشاند
دو چشمش ز دیدار او خیره ماند
چو داراب بر تخت شاهی نشست
همای آمد و تاج شاهی به دست
بیاورد و بر تارک او نهاد
جهان را به دیهیم او مژده داد
چو از تاج دارا فروزش گرفت
هما اندران کار پوزش گرفت
به داراب گفت آنچ اندر گذشت
چنان دان که بر ما همه بادگشت
جوانی و گنج آمد و رای زن
پدر مرده و شاه بیرایزن
اگر بد کند زو مگیر آن به دست
که جز تخت هرگز مبادت نشست
چنین داد پاسخ به مادر جوان
که تو هستی از گوهر پهلوان
نباشد شگفت ار دل آید به جوش
به یک بد تو چندین چه داری خروش
جهانآفرین از تو خشنود باد
دل بدسگالانت پر دود باد
ز من یادگاری بود این سخن
که هرگز نگردد به دفتر کهن
برو آفرین کرد فرخ همای
که تا جای باشد تو بادی به جای
بفرمود تا موبد موبدان
بخواند ز هر کشوری بخردان
هم از لشکر آنکس که بد نامدار
سرافراز شیران خنجرگزار
بفرمود تا خواندند آفرین
به شاهی بران نامدار زمین
چو بر تاج شاه آفرین خواندند
بران تخت بر گوهر افشاندند
بگفت آنک اندر نهان کرده بود
ازان کرده بسیار غم خورده بود
بدانید کز بهمن شهریار
جزین نیست اندر جهان یادگار
به فرمان او رفت باید همه
که او چون شبانست و گردان رمه
بزرگی و شاهی و لشکر وراست
بدو کرد باید همی پشت راست
به شادی خروشی برآمد ز کاخ
که نورسته دیدند فرخنده شاخ
ببردند چندان ز هر سو نثار
که شد ناپدید اندران شهریار
جهان پر شد از شادمانی و داد
کی را نیامد ازان رنج یاد
همای آن زمان گفت با موبدان
که ای نامور باگهر بخردان
به سی و دو سال آنک کردم به رنج
سپردم بدو پادشاهی و گنج
شما شاد باشید و فرمان برید
ابی رای او یک نفس مشمرید
چو داراب از تخت کی گشت شاد
به آرام دیهیم بر سر نهاد
زن گازر و گازر آمد دوان
بگفتند کای شهریار جوان
نشست کیی بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
بفرمود داراب ده بدره زر
بیارند پرمایه جامی گهر
ز هر جامهای تخته فرمود پنج
بدادند آنرا که او دید رنج
بدو گفت کای گازر پیشهدار
همیشه روان را به اندیشه دار
مگر زاب صندوق یابی یکی
چو دارا بدو اندرون کودکی
برفتند یک لب پر از آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
کنون اختر گازر اندرگذشت
به دکان شد و برد اشنان به دشت
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۴
ز عموریه مادرش را بخواند
چو آمد سخنهای دارا براند
بدو گفت نزد دلارای شو
به خوبی به پیوند گفتار نو
به پرده درون روشنک را ببین
چو دیدی ز ما کن برو آفرین
ببر طوق با یاره و گوشوار
یکی تاج پر گوهر شاهوار
صد اشتر ز گستردنیها ببر
صد اشتر ز هر گونه دیبا به زر
هم از گنج دینار چو سی هزار
به بدره درون کن ز بهر نثار
ز رومی کنیزک چو سیصد ببر
دگر هرچ باید همه سر به سر
یکی جام زر هر یکی را به دست
بر آیین خوبان خسروپرست
ابا خویشتن خادمان بر براه
ز راه و ز آیین شاهان مکاه
بشد مادر شاه با ترجمان
ده از فیلسوفان شیرینزبان
چو آمد به نزدیکی اصفهان
پذیره شدندش فراوان مهان
بیامد ز ایوان دلارای پیش
خود و نامداران به آیین خویش
به دهلیز کردند چندان نثار
که بر چشم گنج درم گشت خوار
به ایوان نشستند با رایزن
همه نامداران شدند انجمن
دلارای برداشت چندان جهیز
که شد در جهان روی بازار تیز
شتر در شتر رفت فرسنگها
ز زرین و سیمین وز رنگها
ز پوشیدنی و ز گستردنی
ز افگندنی و پراگندنی
ز اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
ز خفتان و از خود و برگستوان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
چه مایه بریده چه از نابرید
کسی در جهان بیشتر زان ندید
ز ایوان پرستندگان خواستند
چهل مهد زرین بیاراستند
یکی مهد با چتر و با خادمان
نشست اندرو روشنک شادمان
ز کاخ دلارای تا نیم راه
درم بود و دینار و اسپ و سپاه
ببستند آذین به شهر اندرون
پر از خنده لبها و دل پر ز خون
بران چتر دیبا درم ریختند
ز بر مشک سارا همی بیختند
چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه
سکندر بدو کرد چندی نگاه
بران برز و بالا و آن خوب چهر
تو گفتی خرد پروریدش به مهر
چو مادرش بر تخت زرین نشاند
سکندر بروبر همی جان فشاند
نشستند یک هفته با او به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
نبد جز بزرگی و آهستگی
خردمندی و شرم و شایستگی
ببردند ز ایران فراوان نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
همه شهر ایران و توران و چین
به شاهی برو خواندند آفرین
همه روی گیتی پر از داد شد
به هر جای ویرانی آباد شد
چو آمد سخنهای دارا براند
بدو گفت نزد دلارای شو
به خوبی به پیوند گفتار نو
به پرده درون روشنک را ببین
چو دیدی ز ما کن برو آفرین
ببر طوق با یاره و گوشوار
یکی تاج پر گوهر شاهوار
صد اشتر ز گستردنیها ببر
صد اشتر ز هر گونه دیبا به زر
هم از گنج دینار چو سی هزار
به بدره درون کن ز بهر نثار
ز رومی کنیزک چو سیصد ببر
دگر هرچ باید همه سر به سر
یکی جام زر هر یکی را به دست
بر آیین خوبان خسروپرست
ابا خویشتن خادمان بر براه
ز راه و ز آیین شاهان مکاه
بشد مادر شاه با ترجمان
ده از فیلسوفان شیرینزبان
چو آمد به نزدیکی اصفهان
پذیره شدندش فراوان مهان
بیامد ز ایوان دلارای پیش
خود و نامداران به آیین خویش
به دهلیز کردند چندان نثار
که بر چشم گنج درم گشت خوار
به ایوان نشستند با رایزن
همه نامداران شدند انجمن
دلارای برداشت چندان جهیز
که شد در جهان روی بازار تیز
شتر در شتر رفت فرسنگها
ز زرین و سیمین وز رنگها
ز پوشیدنی و ز گستردنی
ز افگندنی و پراگندنی
ز اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
ز خفتان و از خود و برگستوان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
چه مایه بریده چه از نابرید
کسی در جهان بیشتر زان ندید
ز ایوان پرستندگان خواستند
چهل مهد زرین بیاراستند
یکی مهد با چتر و با خادمان
نشست اندرو روشنک شادمان
ز کاخ دلارای تا نیم راه
درم بود و دینار و اسپ و سپاه
ببستند آذین به شهر اندرون
پر از خنده لبها و دل پر ز خون
بران چتر دیبا درم ریختند
ز بر مشک سارا همی بیختند
چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه
سکندر بدو کرد چندی نگاه
بران برز و بالا و آن خوب چهر
تو گفتی خرد پروریدش به مهر
چو مادرش بر تخت زرین نشاند
سکندر بروبر همی جان فشاند
نشستند یک هفته با او به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
نبد جز بزرگی و آهستگی
خردمندی و شرم و شایستگی
ببردند ز ایران فراوان نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
همه شهر ایران و توران و چین
به شاهی برو خواندند آفرین
همه روی گیتی پر از داد شد
به هر جای ویرانی آباد شد
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۴
چو نه ماه بگذشت بر ماهچهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
به مانندهٔ نامدار اردشیر
فزاینده و فرخ و دلپذیر
همان اردشیرش پدر کرد نام
نیا شد به دیدار او شادکام
همی پروریدش به بربر به ناز
برآمد برین روزگاری دراز
مر او را کنون مردم تیزویر
همی خواندش بابکان اردشیر
بیاموختندش هنر هرچ بود
هنر نیز بر گوهرش بر فزود
چنان شد به دیدار و فرهنگ و چهر
که گفتی همی زو فروزد سپهر
پس آگاهی آمد سوی اردوان
ز فرهنگ وز دانش آن جوان
که شیر ژیانست هنگام رزم
به ناهید ماند همی روز بزم
یکی نامه بنوشت پس اردوان
سوی بابک نامور پهلوان
که ای مرد بادانش و رهنمای
سخنگوی و با نام و پاکیزهرای
شنیدم که فرزند تو اردشیر
سواریست گوینده و یادگیر
چو نامه بخوانی هماندر زمان
فرستش به نزدیک ما شادمان
ز بایستهها بینیازش کنم
میان یلان سرفرازش کنم
چو باشد به نزدیک فرزند ما
نگوییم کو نیست پیوند ما
چو آن نامهٔ شاه بابک بخواند
بسی خون مژگان به رخ برفشاند
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان نورسیده جوان اردشیر
بدو گفت کاین نامهٔ اردوان
بخوان و نگهکن به روشن روان
من اینک یکی نامه نزدیک شاه
نویسم فرستم یکی نیکخواه
بگویم که اینک دل و دیده را
دلاور جوان پسندیده را
فرستادم و دادمش نیز پند
چو آید بدان بارگاه بلند
تو آن کن که از رسم شاهان سزد
نباید که بادی برو بر وزد
در گنج بگشاد بابک چو باد
جوان را ز هرگونهای کرد شاد
ز زرین ستام و ز گوپال و تیغ
ز فرزند چیزش نیامد دریغ
ز دینار و دیبا و اسپ و رهی
ز چینی و زربفت شاهنشهی
بیاورد و بنهاد پیش جوان
جوان شد پرستندهٔ اردوان
بسی هدیهها نیز با اردشیر
ز دیبا و دینار و مشک و عبیر
ز پیش نیا کودک نیک پی
به درگاه شاه اردوان شد بری
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
به مانندهٔ نامدار اردشیر
فزاینده و فرخ و دلپذیر
همان اردشیرش پدر کرد نام
نیا شد به دیدار او شادکام
همی پروریدش به بربر به ناز
برآمد برین روزگاری دراز
مر او را کنون مردم تیزویر
همی خواندش بابکان اردشیر
بیاموختندش هنر هرچ بود
هنر نیز بر گوهرش بر فزود
چنان شد به دیدار و فرهنگ و چهر
که گفتی همی زو فروزد سپهر
پس آگاهی آمد سوی اردوان
ز فرهنگ وز دانش آن جوان
که شیر ژیانست هنگام رزم
به ناهید ماند همی روز بزم
یکی نامه بنوشت پس اردوان
سوی بابک نامور پهلوان
که ای مرد بادانش و رهنمای
سخنگوی و با نام و پاکیزهرای
شنیدم که فرزند تو اردشیر
سواریست گوینده و یادگیر
چو نامه بخوانی هماندر زمان
فرستش به نزدیک ما شادمان
ز بایستهها بینیازش کنم
میان یلان سرفرازش کنم
چو باشد به نزدیک فرزند ما
نگوییم کو نیست پیوند ما
چو آن نامهٔ شاه بابک بخواند
بسی خون مژگان به رخ برفشاند
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان نورسیده جوان اردشیر
بدو گفت کاین نامهٔ اردوان
بخوان و نگهکن به روشن روان
من اینک یکی نامه نزدیک شاه
نویسم فرستم یکی نیکخواه
بگویم که اینک دل و دیده را
دلاور جوان پسندیده را
فرستادم و دادمش نیز پند
چو آید بدان بارگاه بلند
تو آن کن که از رسم شاهان سزد
نباید که بادی برو بر وزد
در گنج بگشاد بابک چو باد
جوان را ز هرگونهای کرد شاد
ز زرین ستام و ز گوپال و تیغ
ز فرزند چیزش نیامد دریغ
ز دینار و دیبا و اسپ و رهی
ز چینی و زربفت شاهنشهی
بیاورد و بنهاد پیش جوان
جوان شد پرستندهٔ اردوان
بسی هدیهها نیز با اردشیر
ز دیبا و دینار و مشک و عبیر
ز پیش نیا کودک نیک پی
به درگاه شاه اردوان شد بری
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۳
چو پنهان شد آن چادر آبنوس
بگوش آمد از دوربانگ خروش
جهانگیر شد تابنزد پدر
نهانش پر ازدرد وخسته جگر
چو دیدش بنالید و بردش نماز
همیبود پیشش زمانی دراز
بدو گفت کای شاه نابختیار
ز نوشین روان در جهان یادگار
تو دانی که گر بودمی پشت تو
بسوزن نخستی سر انگشت تو
نگر تا چه فرمایی اکنون مرا
غم آمد تو را دل پر از خون مرا
گر ای دون که فرمان دهی بر درت
یکی بندهام پاسبان سرت
نجویم کلاه و نخواهم سپاه
ببرم سرخویش در پیش شاه
بدو گفت هر مزد ای پرخرد
همین روز سختی ز من بگذرد
مرا نزد تو آرزو بد سه چیز
برین بر فزونی نخواهیم نیز
یکی آنک شبگیر هر بامداد
کنی گوش ما را به آواز شاد
و دیگر سواری ز گردنکشان
که از رزم دیرینه دارد نشان
بر من فرستی که از کارزار
سخن گوید و کرده باشد شکار
دگر آنک داننده مرد کهن
که از شهریاران گزارد سخن
نوشته یکی دفتر آرد مرا
بدان درد و سختی سرآرد مرا
سیم آرزوی آنک خال تواند
پرستنده و ناهمال تواند
نبینند زین پس جهان را بچشم
بریشان برانی برین سوک خشم
بدو گفت خسرو که ای شهریار
مباد آنک برچشم تو سوکوار
نباشد و گرچه بود درنهان
که بدخواه تو دور بادازجهان
ولیکن نگه کن بروشن روان
که بهرام چو بینه شد پهلوان
سپاهست با او فزون از شمار
سواران و گردان خنجرگزار
اگر ما بگستهم یازیم دست
بگیتی نیابیم جای نشست
دگر آنک باشد دبیر کهن
که برشاه خواند گذشته سخن
سواری که پرورده باشد برزم
بداند همان نیز آیین بزم
ازین هر زمان نو فرستم یکی
تو با درد پژمان مباش اندکی
مدان این زگستهم کاین ایزدیست
ز گفتار و کردار نابخردیست
دل تو بدین درد خرسند باد
همان با خرد نیز پیوند باد
بگفت این و گریان بیامد زپیش
نکرد آشکارا بکس راز خویش
پسر مهربانتر بد از شهریار
بدین داستان زد یکی هوشیار
که یار زبان چرب و شیرین سخن
که از پیر نستوه گشته کهن
هنرمند گر مردم بیهنر
بفرجام هم خاک دارد ببر
بگوش آمد از دوربانگ خروش
جهانگیر شد تابنزد پدر
نهانش پر ازدرد وخسته جگر
چو دیدش بنالید و بردش نماز
همیبود پیشش زمانی دراز
بدو گفت کای شاه نابختیار
ز نوشین روان در جهان یادگار
تو دانی که گر بودمی پشت تو
بسوزن نخستی سر انگشت تو
نگر تا چه فرمایی اکنون مرا
غم آمد تو را دل پر از خون مرا
گر ای دون که فرمان دهی بر درت
یکی بندهام پاسبان سرت
نجویم کلاه و نخواهم سپاه
ببرم سرخویش در پیش شاه
بدو گفت هر مزد ای پرخرد
همین روز سختی ز من بگذرد
مرا نزد تو آرزو بد سه چیز
برین بر فزونی نخواهیم نیز
یکی آنک شبگیر هر بامداد
کنی گوش ما را به آواز شاد
و دیگر سواری ز گردنکشان
که از رزم دیرینه دارد نشان
بر من فرستی که از کارزار
سخن گوید و کرده باشد شکار
دگر آنک داننده مرد کهن
که از شهریاران گزارد سخن
نوشته یکی دفتر آرد مرا
بدان درد و سختی سرآرد مرا
سیم آرزوی آنک خال تواند
پرستنده و ناهمال تواند
نبینند زین پس جهان را بچشم
بریشان برانی برین سوک خشم
بدو گفت خسرو که ای شهریار
مباد آنک برچشم تو سوکوار
نباشد و گرچه بود درنهان
که بدخواه تو دور بادازجهان
ولیکن نگه کن بروشن روان
که بهرام چو بینه شد پهلوان
سپاهست با او فزون از شمار
سواران و گردان خنجرگزار
اگر ما بگستهم یازیم دست
بگیتی نیابیم جای نشست
دگر آنک باشد دبیر کهن
که برشاه خواند گذشته سخن
سواری که پرورده باشد برزم
بداند همان نیز آیین بزم
ازین هر زمان نو فرستم یکی
تو با درد پژمان مباش اندکی
مدان این زگستهم کاین ایزدیست
ز گفتار و کردار نابخردیست
دل تو بدین درد خرسند باد
همان با خرد نیز پیوند باد
بگفت این و گریان بیامد زپیش
نکرد آشکارا بکس راز خویش
پسر مهربانتر بد از شهریار
بدین داستان زد یکی هوشیار
که یار زبان چرب و شیرین سخن
که از پیر نستوه گشته کهن
هنرمند گر مردم بیهنر
بفرجام هم خاک دارد ببر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۹ - وصیت کردن پدر دختر را کی خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت
خواجهیی بودهست او را دختری
زهرهخدی مهرخی سیمینبری
گشت بالغ داد دختر را به شو
شو نبود اندر کفایت کفو او
خربزه چون در رسد شد آبناک
گر بنشکافی تلف گردد هلاک
چون ضرورت بود دختر را بداد
او به ناکفوی ز تخویف فساد
گفت دختر را کزین داماد نو
خویشتن پرهیز کن حامل مشو
کز ضرورت بود عقد این گدا
این غریباشمار را نبود وفا
ناگهان بجهد کند ترک همه
بر تو طفل او بماند مظلمه
گفت دختر کی پدر خدمت کنم
هست پندت دلپذیر و مغتنم
هر دو روزی هر سه روزی آن پدر
دختر خود را بفرمودی حذر
حامله شد ناگهان دختر ازو
چون بود هر دو جوان خاتون و شو؟
از پدر او را خفی میداشتش
پنج ماهه گشت کودک یا که شش
گشت پیدا گفت بابا چیست این؟
من نگفتم که ازو دوری گزین؟
این وصیتهای من خود باد بود؟
که نکردت پند و وعظم هیچ سود؟
گفت بابا چون کنم پرهیز من؟
آتش و پنبهست بیشک مرد و زن
پنبه را پرهیز از آتش کجاست؟
یا در آتش کی حفاظ است و تقاست؟
گفت من گفتم که سوی او مرو
تو پذیرای منی او مشو
در زمان حال و انزال و خوشی
خویشتن باید که از وی در کشی
گفت کی دانم که انزالش کی است؟
این نهان است و به غایت مخفی است
گفت چشمش چون کلاپیسه شود
فهم کن کان وقت انزالش بود
گفت تا چشمش کلاپیسه شدن
کور گشتهست این دو چشم کور من
نیست هر عقلی حقیری پایدار
وقت حرص و وقت خشم و کارزار
زهرهخدی مهرخی سیمینبری
گشت بالغ داد دختر را به شو
شو نبود اندر کفایت کفو او
خربزه چون در رسد شد آبناک
گر بنشکافی تلف گردد هلاک
چون ضرورت بود دختر را بداد
او به ناکفوی ز تخویف فساد
گفت دختر را کزین داماد نو
خویشتن پرهیز کن حامل مشو
کز ضرورت بود عقد این گدا
این غریباشمار را نبود وفا
ناگهان بجهد کند ترک همه
بر تو طفل او بماند مظلمه
گفت دختر کی پدر خدمت کنم
هست پندت دلپذیر و مغتنم
هر دو روزی هر سه روزی آن پدر
دختر خود را بفرمودی حذر
حامله شد ناگهان دختر ازو
چون بود هر دو جوان خاتون و شو؟
از پدر او را خفی میداشتش
پنج ماهه گشت کودک یا که شش
گشت پیدا گفت بابا چیست این؟
من نگفتم که ازو دوری گزین؟
این وصیتهای من خود باد بود؟
که نکردت پند و وعظم هیچ سود؟
گفت بابا چون کنم پرهیز من؟
آتش و پنبهست بیشک مرد و زن
پنبه را پرهیز از آتش کجاست؟
یا در آتش کی حفاظ است و تقاست؟
گفت من گفتم که سوی او مرو
تو پذیرای منی او مشو
در زمان حال و انزال و خوشی
خویشتن باید که از وی در کشی
گفت کی دانم که انزالش کی است؟
این نهان است و به غایت مخفی است
گفت چشمش چون کلاپیسه شود
فهم کن کان وقت انزالش بود
گفت تا چشمش کلاپیسه شدن
کور گشتهست این دو چشم کور من
نیست هر عقلی حقیری پایدار
وقت حرص و وقت خشم و کارزار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۳ - حکایت آن پادشاه و وصیت کردن او سه پسر خویش را کی درین سفر در ممالک من فلان جا چنین ترتیب نهید و فلان جا چنین نواب نصب کنید اما الله الله به فلان قلعه مروید و گرد آن مگردید
بود شاهی شاه را بد سه پسر
هر سه صاحب فطنت و صاحبنظر
هر یکی از دیگری استودهتر
در سخا و در وغا و کر و فر
پیش شه زادگان استاده جمع
قرة العینان شه همچون سه شمع
از ره پنهان ز عینین پسر
میکشید آبی نخیل آن پدر
تا ز فرزند آب این چشمه شتاب
میرود سوی ریاض مام و باب
تازه میباشد ریاض والدین
گشته جاری عینشان زین هر دو عین
چون شود چشمه ز بیماری علیل
خشک گردد برگ و شاخ آن نخیل
خشکی نخلش همیگوید پدید
که ز فرزند آن شجر نم میکشید
ای بسا کاریز پنهان همچنین
متصل با جانتان یا غافلین
ای کشیده ز آسمان و از زمین
مایهها تا گشته جسم تو سمین
عاریهست این کم همیباید فشارد
کانچه بگرفتی همیباید گزارد
جز نفخت کان ز وهاب آمدهست
روح را باش آن دگرها بیهدهست
بیهده نسبت به جان میگویمش
نی به نسبت با صنیع محکمش
هر سه صاحب فطنت و صاحبنظر
هر یکی از دیگری استودهتر
در سخا و در وغا و کر و فر
پیش شه زادگان استاده جمع
قرة العینان شه همچون سه شمع
از ره پنهان ز عینین پسر
میکشید آبی نخیل آن پدر
تا ز فرزند آب این چشمه شتاب
میرود سوی ریاض مام و باب
تازه میباشد ریاض والدین
گشته جاری عینشان زین هر دو عین
چون شود چشمه ز بیماری علیل
خشک گردد برگ و شاخ آن نخیل
خشکی نخلش همیگوید پدید
که ز فرزند آن شجر نم میکشید
ای بسا کاریز پنهان همچنین
متصل با جانتان یا غافلین
ای کشیده ز آسمان و از زمین
مایهها تا گشته جسم تو سمین
عاریهست این کم همیباید فشارد
کانچه بگرفتی همیباید گزارد
جز نفخت کان ز وهاب آمدهست
روح را باش آن دگرها بیهدهست
بیهده نسبت به جان میگویمش
نی به نسبت با صنیع محکمش
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۴ - رفتن پدر مجنون به خواستاری لیلی
چون راه دیار دوست بستند
بر جوی بریده پل شکستند
مجنون ز مشقت جدائی
کردی همه شب غزلسرائی
هردم ز دیار خویش پویان
بر نجد شدی سرود گویان
یاری دو سه از پس اوفتاده
چون او همه عور و سرگشاده
سودا زده زمانه گشته
در رسوائی فسانه گشته
خویشان همه در شکایت او
غمگین پدر از حکایت او
پندش دادند و پند نشیند
گفتند فسانه چند نشیند
پند ار چه هزار سودمند است
چون عشق آمد چه جای پند است
مسکین پدرش بمانده در بند
رنجور دل از برای فرزند
در پرده آن خیال بازی
بیچاره شده ز چارهسازی
پرسید ز محرمان خانه
گفتند یکایک این فسانه
کو دل به فلان عروس دادست
کز پرده چنین به در فتادست
چون قصه شنید قصد آن کرد
کز چهره گل فشاند آن گرد
آن در که جهان بدو فروزد
بر تاج مراد خود بدوزد
وآن زینت قوم را به صد زین
خواهد ز برای قرهالعین
پیران قبیله نیز یک سر
بستند برآن مراد محضر
کان در نسفته را درآن سفت
با گوهر طاق خود کند جفت
یکرویه شد آن گروه را رای
کاهنگ سفر کنند از آنجای
از راه نکاح اگر توانند
آن شیفته را به مه رسانند
چون سید عامری چنان دید
از گریه گذشت و باز خندید
با انجمنی بزرگ برخاست
کرد از همه روی برگ ره راست
آراسته با چنان گروهی
میرفت به بهترین شکوهی
چون اهل قبیله دل آرام
آگاه شدند خاص تا عام
رفتند برون به میزبانی
ار راه وفا و مهربانی
در منزل مهر پی فشردند
وآن نزل که بود پیش بردند
با سید عامری به یک بار
گفتند چه حاجت است پیشآر
مقصود بگو که پاس داریم
در دادن آن سپاس داریم
گفتا که مرادم آشنائیست
آنهم ز پی دو روشنائیست
وانگه پدر عروس را گفت
کاراسته باد جفت با جفت
خواهم به طریق مهر و پیوند
فرزند ترا ز بهر فرزند
کاین تشنه جگر که ریگ زاده است
بر چشمه تو نظر نهاده است
هر چشمه که آب لطف دارد
چون تشنه خورد به جان گوارد
زینسان که من این مراد جویم
خجلت نبرم برآنچه گویم
معروفترین این زمانه
دانی که منم درین میانه
هم حشمت و هم خزینه دارم
هم آلت مهر و کینه دارم
من در خرم و تو در فروشی
بفروش متاع اگر به هوشی
چندان که بها کنی پدیدار
هستم به زیادتی خریدار
هر نقد که آن بود بهائی
بفروش چو آمدش روائی
چون گفته شد این حدیث فرخ
دادش پدر عروس پاسخ
کاین گفته نه برقرار خویش است
میگو تو فلک به کار خویش است
گرچه سخن آبدار بینم
با آتش تیزکی نشینم
گردوستپی درین شمار است
دشمن کامیش صدهزار است
فرزند تو گر چه هست بدرام
فرخ نبود چو هست خودکام
دیوانگیی همی نماید
دیوانه حریف ما نشاید
اول به دعا عنایتی کن
وانگه ز وفا حکایتی کن
تا او نشود درست گوهر
این قصه نگفتنی است دیگر
گوهر به خلل خرید نتوان
در رشته خلل کشید نتوان
دانی که عرب چه عیب جویند
این کار کنم مرا چه گویند
با من بکن این سخن فراموش
ختم است برین و گشت خاموش
چون عامریان سخن شنیدند
جز باز شدن دری ندیدند
نومید شده ز پیش رفتند
آزرده به جای خویش رفتند
هر یک چو غریب غم رسیده
از راه زبان ستم رسیده
مشغول بدانکه گنج بازند
وان شیفته را علاج سازند
وانگه به نصیحتش نشاندند
بر آتش خار میفشاندند
کاینجا به از آن عروس دلبر
هستند بتان روح پرور
یاقوت لبان در بناگوش
هم غالیه پاش و هم قصب پوش
هر یک به قیاس چون نگاری
آراستهتر ز نو بهاری
در پیش صد آشنا که هستی
بیگانه چرا همی پرستی
بگذار کزین خجسته نامان
خواهیم ترا بتی خرامان
یاری که دل ترا نوازد
چون شکر و شیر با تو سازد
بر جوی بریده پل شکستند
مجنون ز مشقت جدائی
کردی همه شب غزلسرائی
هردم ز دیار خویش پویان
بر نجد شدی سرود گویان
یاری دو سه از پس اوفتاده
چون او همه عور و سرگشاده
سودا زده زمانه گشته
در رسوائی فسانه گشته
خویشان همه در شکایت او
غمگین پدر از حکایت او
پندش دادند و پند نشیند
گفتند فسانه چند نشیند
پند ار چه هزار سودمند است
چون عشق آمد چه جای پند است
مسکین پدرش بمانده در بند
رنجور دل از برای فرزند
در پرده آن خیال بازی
بیچاره شده ز چارهسازی
پرسید ز محرمان خانه
گفتند یکایک این فسانه
کو دل به فلان عروس دادست
کز پرده چنین به در فتادست
چون قصه شنید قصد آن کرد
کز چهره گل فشاند آن گرد
آن در که جهان بدو فروزد
بر تاج مراد خود بدوزد
وآن زینت قوم را به صد زین
خواهد ز برای قرهالعین
پیران قبیله نیز یک سر
بستند برآن مراد محضر
کان در نسفته را درآن سفت
با گوهر طاق خود کند جفت
یکرویه شد آن گروه را رای
کاهنگ سفر کنند از آنجای
از راه نکاح اگر توانند
آن شیفته را به مه رسانند
چون سید عامری چنان دید
از گریه گذشت و باز خندید
با انجمنی بزرگ برخاست
کرد از همه روی برگ ره راست
آراسته با چنان گروهی
میرفت به بهترین شکوهی
چون اهل قبیله دل آرام
آگاه شدند خاص تا عام
رفتند برون به میزبانی
ار راه وفا و مهربانی
در منزل مهر پی فشردند
وآن نزل که بود پیش بردند
با سید عامری به یک بار
گفتند چه حاجت است پیشآر
مقصود بگو که پاس داریم
در دادن آن سپاس داریم
گفتا که مرادم آشنائیست
آنهم ز پی دو روشنائیست
وانگه پدر عروس را گفت
کاراسته باد جفت با جفت
خواهم به طریق مهر و پیوند
فرزند ترا ز بهر فرزند
کاین تشنه جگر که ریگ زاده است
بر چشمه تو نظر نهاده است
هر چشمه که آب لطف دارد
چون تشنه خورد به جان گوارد
زینسان که من این مراد جویم
خجلت نبرم برآنچه گویم
معروفترین این زمانه
دانی که منم درین میانه
هم حشمت و هم خزینه دارم
هم آلت مهر و کینه دارم
من در خرم و تو در فروشی
بفروش متاع اگر به هوشی
چندان که بها کنی پدیدار
هستم به زیادتی خریدار
هر نقد که آن بود بهائی
بفروش چو آمدش روائی
چون گفته شد این حدیث فرخ
دادش پدر عروس پاسخ
کاین گفته نه برقرار خویش است
میگو تو فلک به کار خویش است
گرچه سخن آبدار بینم
با آتش تیزکی نشینم
گردوستپی درین شمار است
دشمن کامیش صدهزار است
فرزند تو گر چه هست بدرام
فرخ نبود چو هست خودکام
دیوانگیی همی نماید
دیوانه حریف ما نشاید
اول به دعا عنایتی کن
وانگه ز وفا حکایتی کن
تا او نشود درست گوهر
این قصه نگفتنی است دیگر
گوهر به خلل خرید نتوان
در رشته خلل کشید نتوان
دانی که عرب چه عیب جویند
این کار کنم مرا چه گویند
با من بکن این سخن فراموش
ختم است برین و گشت خاموش
چون عامریان سخن شنیدند
جز باز شدن دری ندیدند
نومید شده ز پیش رفتند
آزرده به جای خویش رفتند
هر یک چو غریب غم رسیده
از راه زبان ستم رسیده
مشغول بدانکه گنج بازند
وان شیفته را علاج سازند
وانگه به نصیحتش نشاندند
بر آتش خار میفشاندند
کاینجا به از آن عروس دلبر
هستند بتان روح پرور
یاقوت لبان در بناگوش
هم غالیه پاش و هم قصب پوش
هر یک به قیاس چون نگاری
آراستهتر ز نو بهاری
در پیش صد آشنا که هستی
بیگانه چرا همی پرستی
بگذار کزین خجسته نامان
خواهیم ترا بتی خرامان
یاری که دل ترا نوازد
چون شکر و شیر با تو سازد
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۷ - پند دادن پدر مجنون را
چون دید پدر به حال فرزند
آهی بزد و عمامه بفکند
نالید چو مرغ صبحگاهی
روزش چو شبی شد از سیاهی
گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده
ای شیفته چند بیقراری
وی سوخته چند خامکاری
چشم که رسید در جمالت
نفرین که داد گوشمالت
خون که گرفت گردنت را
خار که خلید دامنت را
از کار شدی چه کارت افتاد
در دیده کدام خارت افتاد
شوریده بود نه چون تو بدبخت
سختیش رسد نه این چنین سخت
مانده نشدی ز غم کشیدن؟
وز طعنه دشمنان شنیدن
دل سیر نگستی از ملامت؟
زنده نشدی بدین قیامت؟
بس کن هوسی که پیش بردی
کاب من و سنگ خویش بردی
در خرگه کار خرده کاری
عیبی است بزرگ بیقراری
عیب ارچه درون پوست بهتر
آیینه دوست دوست بهتر
آیینه ز روی راستگوئی
بنماید عیب تا بشوئی
آیینه ز خوب و زشت پاکست
این تعبیه خانه زای خاکست
بنشین وز دل رها کن این درد
آن به که نکوبی آهن سرد
گیرم که نداری آن صبوری
کز دوست کنی به صبر دوری
آخر کم از آنکه گاهگاهی
آیی و به ما کنی نگاهی
هرکس به هوای دل تکی راند
وز بهر گریختن تکی ماند
بیباده کفایتست مستی
بی آرزو آرزو پرستی
تو رفته به باد داده خرمن
من مانده چنین به کام دشمن
تا در من و در تو سکهای هست
این سکه بد رها کن از دست
تو رود زنی و من زنم ران
تو جامه دری و من درم جان
عشق ارز تو آتشی برافروخت
دل سوخت ترا مرا جگر سوخت
نومید مشو ز چاره جستن
کز دانه شگفت نیست رستن
کاری که نه زو امیدداری
باشد سبب امیدواری
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است
با دولتیان نشین و برخیز
زین بخت گریز پای بگریز
آواره مباد دولت از دست
چون دولت هست کام دل هست
دولت سبب گره گشائیست
پیروزه خاتم خدائیست
فتحی که بدو جهان گشادند
در دامن دولتش نهادند
گر صبر کنی به صبر بیشک
دولت به تو آید اندک اندک
دریا که چنین فراخ رویست
پالایش قطرهای جویست
وان کوه بلند کابرناکست
جمع آمده ریزههای خاکست
هان تانشوی به صابری سست
گوهر به درنگ میتوان جست
بیرای مشوی که مرد بیرای
بیپای بود چو کرم بیپای
روباه ز گرگ بهره زان برد
کین رای بزرگ دارد آن خرد
دل را به کسی چه بایدت داد
کو ناوردت به سالها یاد
او بیتو چو گل تو پای در گل
او سنگ دل و تو سنگ بر دل
گر با تو حدیث او بگویند
رسوائی کار تو بجویند
زهریست به قهر نفس دادن
کژدم زده را کرفس دادن
مشغول شو ای پسر به کاری
تا بگذری از چنین شماری
هندو ز چه مغز پیل خارد؟
تا هندوستان به یاد نارد
جانی و عزیزتر ز جانی
در خانه بمان که خان و مانی
از کوه گرفتنت چه خیزد
جز آب که آن ز روی ریزد
هم سنگ درین رهست و هم چاه
میدار ز هر دو چشم بر راه
مستیز که شحنه در کمین است
زنجیر مبر که آهنین است
تو طفل رهی و فتنه رهدار
شمشیر ببین و سر نگهدار
پیشآر ز دوستان تنی چند
خوش باش به رغم دشمنی چند
مجنون به جواب آن شکرریز
بگشاد لب طبرزد انگیز
گفت ای فلک شکوهمندی
بالاترت از فلک بلندی
شاه دمن و رئیس اطلال
روی عرب از تو عنبربن خال
درگاه تو قبله سجودم
زنده به وجود تو وجودم
خواهم که همیشه زنده مانی
خود بیتو مباد زندگانی
زین پند خزینهای که دادی
بر سوخته مرهمی نهادی
لیکن چه کنم من سیه روی
کافتاده بخودنیم در این کوی
زین ره که نه برقرار خویشم
دانی نه باختیار خویشم
من بسته و بندم آهنین است
تدبیر چه سود قسمت اینست
این بند به خود گشاد نتوان
واین بار زخود نهاد نتوان
تنها نه منم ستم رسیده
کودیده که صد چو من ندیده
سایه نه به خود فتاد در چاه
بر اوج به خویشتن نشد ماه
از پیکر پیل تا پرمور
کس نیست که نیست بر وی این زور
سنگ از دل تنگ من بکاهد
دلتنگی خویشتن که خواهد
بخت بد من مرا بجوید
بدبختی را زخود که شوید
گر دست رسی بدی در این راه
من بودمی آفتاب یا ماه
چون کار به اختیار ما نیست
به کردن کار کار ما نیست
خوشدل نزیم من بلاکش
وان کیست که دارد او دل خوش
چون برق ز خنده لب ببندم
ترسم که بسوزم ار بخندم
گویند مرا چرا نخندی
گریه است نشان دردمندی
ترسم چو نشاط خنده خیزد
سوز از دهنم برون گریزد
آهی بزد و عمامه بفکند
نالید چو مرغ صبحگاهی
روزش چو شبی شد از سیاهی
گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده
ای شیفته چند بیقراری
وی سوخته چند خامکاری
چشم که رسید در جمالت
نفرین که داد گوشمالت
خون که گرفت گردنت را
خار که خلید دامنت را
از کار شدی چه کارت افتاد
در دیده کدام خارت افتاد
شوریده بود نه چون تو بدبخت
سختیش رسد نه این چنین سخت
مانده نشدی ز غم کشیدن؟
وز طعنه دشمنان شنیدن
دل سیر نگستی از ملامت؟
زنده نشدی بدین قیامت؟
بس کن هوسی که پیش بردی
کاب من و سنگ خویش بردی
در خرگه کار خرده کاری
عیبی است بزرگ بیقراری
عیب ارچه درون پوست بهتر
آیینه دوست دوست بهتر
آیینه ز روی راستگوئی
بنماید عیب تا بشوئی
آیینه ز خوب و زشت پاکست
این تعبیه خانه زای خاکست
بنشین وز دل رها کن این درد
آن به که نکوبی آهن سرد
گیرم که نداری آن صبوری
کز دوست کنی به صبر دوری
آخر کم از آنکه گاهگاهی
آیی و به ما کنی نگاهی
هرکس به هوای دل تکی راند
وز بهر گریختن تکی ماند
بیباده کفایتست مستی
بی آرزو آرزو پرستی
تو رفته به باد داده خرمن
من مانده چنین به کام دشمن
تا در من و در تو سکهای هست
این سکه بد رها کن از دست
تو رود زنی و من زنم ران
تو جامه دری و من درم جان
عشق ارز تو آتشی برافروخت
دل سوخت ترا مرا جگر سوخت
نومید مشو ز چاره جستن
کز دانه شگفت نیست رستن
کاری که نه زو امیدداری
باشد سبب امیدواری
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است
با دولتیان نشین و برخیز
زین بخت گریز پای بگریز
آواره مباد دولت از دست
چون دولت هست کام دل هست
دولت سبب گره گشائیست
پیروزه خاتم خدائیست
فتحی که بدو جهان گشادند
در دامن دولتش نهادند
گر صبر کنی به صبر بیشک
دولت به تو آید اندک اندک
دریا که چنین فراخ رویست
پالایش قطرهای جویست
وان کوه بلند کابرناکست
جمع آمده ریزههای خاکست
هان تانشوی به صابری سست
گوهر به درنگ میتوان جست
بیرای مشوی که مرد بیرای
بیپای بود چو کرم بیپای
روباه ز گرگ بهره زان برد
کین رای بزرگ دارد آن خرد
دل را به کسی چه بایدت داد
کو ناوردت به سالها یاد
او بیتو چو گل تو پای در گل
او سنگ دل و تو سنگ بر دل
گر با تو حدیث او بگویند
رسوائی کار تو بجویند
زهریست به قهر نفس دادن
کژدم زده را کرفس دادن
مشغول شو ای پسر به کاری
تا بگذری از چنین شماری
هندو ز چه مغز پیل خارد؟
تا هندوستان به یاد نارد
جانی و عزیزتر ز جانی
در خانه بمان که خان و مانی
از کوه گرفتنت چه خیزد
جز آب که آن ز روی ریزد
هم سنگ درین رهست و هم چاه
میدار ز هر دو چشم بر راه
مستیز که شحنه در کمین است
زنجیر مبر که آهنین است
تو طفل رهی و فتنه رهدار
شمشیر ببین و سر نگهدار
پیشآر ز دوستان تنی چند
خوش باش به رغم دشمنی چند
مجنون به جواب آن شکرریز
بگشاد لب طبرزد انگیز
گفت ای فلک شکوهمندی
بالاترت از فلک بلندی
شاه دمن و رئیس اطلال
روی عرب از تو عنبربن خال
درگاه تو قبله سجودم
زنده به وجود تو وجودم
خواهم که همیشه زنده مانی
خود بیتو مباد زندگانی
زین پند خزینهای که دادی
بر سوخته مرهمی نهادی
لیکن چه کنم من سیه روی
کافتاده بخودنیم در این کوی
زین ره که نه برقرار خویشم
دانی نه باختیار خویشم
من بسته و بندم آهنین است
تدبیر چه سود قسمت اینست
این بند به خود گشاد نتوان
واین بار زخود نهاد نتوان
تنها نه منم ستم رسیده
کودیده که صد چو من ندیده
سایه نه به خود فتاد در چاه
بر اوج به خویشتن نشد ماه
از پیکر پیل تا پرمور
کس نیست که نیست بر وی این زور
سنگ از دل تنگ من بکاهد
دلتنگی خویشتن که خواهد
بخت بد من مرا بجوید
بدبختی را زخود که شوید
گر دست رسی بدی در این راه
من بودمی آفتاب یا ماه
چون کار به اختیار ما نیست
به کردن کار کار ما نیست
خوشدل نزیم من بلاکش
وان کیست که دارد او دل خوش
چون برق ز خنده لب ببندم
ترسم که بسوزم ار بخندم
گویند مرا چرا نخندی
گریه است نشان دردمندی
ترسم چو نشاط خنده خیزد
سوز از دهنم برون گریزد
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۰ - رفتن پدر مجنون به دیدن فرزند
دهقان فصیح پارسی زاد
از حال عرب چنین کند یاد
که آن پیر، پسر به باد داده
یعقوب ز یوسف اوفتاده
چون مجنون را رمیده دل دید
ز آرامش او امید ببرید
آهی به شکنجه درج میکرد
عمری به امید خرج میکرد
ناسود ز چاره باز جستن
زنگی ختنی نشد به شستن
بسیار دوید و مال پرداخت
اقبال بر او نظر نینداخت
زان درد رسیده گشت نومید
که امید بهی نداشت جاوید
در گوشه نشست و ساخت توشه
تا کی رسدش چهار گوشه
پیری و ضعیفی و زبونی
کردش به رحیل رهنمونی
تنگ آمد از این سراچه ی تنگ
شد نای گلوش چون دم چنگ
ترسید کاجل به سر درآید
بیگانه کسی ز در درآید
بگرفت عصا چو ناتوانان
برداشت تنی دو از جوانان
شد باز به جستجوی فرزند
بر هر چه کند خدای خرسند
برگشت به گرد کوه و صحرا
در ریگ سیاه و دشت خضرا
میزد به امید دست و پائی
از وی اثری ندید جائی
تا عاقبتش یکی نشان داد
که آنک به فلان عقوبت آباد
جائی و چه جای از این مغاکی
ماننده ی گور هولناکی
چون ابر سیاه، زشت و ناخوش
چون نفت سپید، کان آتش
ره پیش گرفت پیر مظلوم
یک روزه دوید تا بدان بوم
دیدش نه چنانکه دیده میخواست
که آن دیده دلش ز جای برخاست
بی شخص رونده دید جانی
در پوست کشیده استخوانی
آوارهای از جهان هستی
متواری راه بتپرستی
جونی به خیال باز بسته
موئی ز دهان مرگ رسته
بر روی زمین ز سگ دوانتر
وز زیر زمینیان نهانتر
دیگ جسدش زجوش رفته
افتاده ز پای و هوش رفته
ماننده ی مار، پیچ بر پیچ
پیچیده سر از کلاه و سر پیچ
از چرم ددان به دست واری
بر ناف کشیده چون ازاری
آهسته فراز رفت و بنشست
مالید به رفق بر سرش دست
خون جگر از جگر برانگیخت
هم بر جگر از جگر همی ریخت
مجنون چو گشاد دیده را باز
شخصی بر خویش دید دمساز
در روی پدر نظاره میکرد
نشناخت و ز او کناره میکرد
آن که او خود را کند فراموش
یاد دگران کجا کند گوش
گفتا چه کسی؟ ز من چه خواهی؟
ای من رهی، تو از چه راهی؟
گفتا پدر توام بدین روز
جویان تو با دل جگرسوز
مجنون چو شناختش که او کیست
در پای وی اوفتاد و بگریست
از هر دو سرشک دیده بگشاد
این بوسه بدان و آن بدین داد
کردند ز روی بیقراری
بر خود به هزار نوحه زاری
چون چشم پدر ز گریه پرداخت
سر تا قدمش نظر برانداخت
دیدش چو برهنگان محشر
هم پای برهنه مانده هم سر
از عیبه گشاد کسوتی نغز
پوشید در او ز پای تا مغز
در هیکل او کشید جامه
از غایت کفش تا عمامه
از هر مثلی که یاد بودش
پندی پدرانه مینمودش
که :ای جان پدر! چه جای خوابست؟
که ایام دو اسبه در شتابست
زین ره که گیاش تیغ تیز است
بگریز! که مصلحت گریز است
در زخم چنین نشانه گاهی
سالیت نشسته گیر و ماهی
تیری زده چرخ بیمدارا
خون ریخته از تو آشکارا
روزی دو سه پی فشرده گیرت
افتاده ز پای و مرده گیرت
در مرداری ز گرگ تا شیر
کرده دد و دام را شکم سیر
بهتر سگ شهر خویش بودن
تا ذل غریبی آزمودن
چندانکه دوید پی دویدی
جائی نرسیدی و رسیدی
رنجیده شدن نه رای دارد
با رنج کشی که پای دارد؟
آن رودکده که جای آبست
از سیل نگر که چون خرابست
وان کوه که سیل از آن گریزد
در زلزله بین که چون بریزد
زین سان که تو زخم رنج بینی
فرسوده شوی گر آهنینی
از توسنی تو پر شد ایام
روزی دو سه رام شو بیارام
سر رفت و هنوز بدلگامی
دل سوخته شد هنوز خامی
ساکن شو از این جمازه راندن
با یاوگیان فرس دواندن
گه مشرف دیو خانه بودن
گه دیوچه زمانه بودن
صابر شو و پایدار و بشکیب
خود را به دمی دروغ بفریب
خوش باش به عشوه گرچه بادست
بس عاقل که او به عشوه شادست
گر عشوه بود دروغ و گر راست
آخر نفسی تواند آراست
به گر نفسیت خوش برآید
تا خود نفس دگر چه زاید
هر خوشدلیی که آن نه حالیست
از تکیه اعتماد خالیست
بس گندم کان ذخیره کردند
زان جو که زدند جو نخوردند
امروز که روز عمر برجاست
میباید کرد کار خود راست
فردا که اجل عنان بگیرد
عذر تو جهان کجا پذیرد
شربت نه ز خاص خویشت آرند
هم پرده توبه پیشت آرند
آن پوشد زن که رشته باشد
مرد آن درود که کشته باشد
امروز بخور جهد میسوز
تا بوی خوشیت باشد آنروز
پیشینه عیار مرگ می سنج
تا مرگ رسد نباشدت رنج
از پنجه مرگ جان کسی برد
کو پیش ز مرگ خویشتن مرد
هر سر که به وقت خویش پیشست
سیلی زده قفای خویشست
وآن لب که در آن سفر بخندد
از پخته خویش توشه بندد
میدان تو بی کسست بنشین
شوریده سری بس است بنشین
آرام دلی است هردمی را
پایانی هست هر غمی را
سگ را وطن و تو را وطن نیست
تو آدمیی در این سخن نیست
گر آدمیی چو آدمی باش
ور دیو چو دیو در زمی باش
غولی که بسیچ در زمی کرد
خود را به تکلیف آدمی کرد
تو آدمیی بدین شریفی
با غول چرا کنی حریفی
روزی دو که با تو همعنانم
خالی مشو از رکاب جانم
جنس تو منم حریف من باش
تسکین دل ضعیف من باش
امشب چو عنان ز من بتابی
فردا که طلب کنی نیابی
گر بر تو از این سخن گرانیست
این هم ز قضای آسمانیست
نزدیک رسید کار میساز
با گردش روزگار میساز
خوش زی تو که من ورق نوشتم
میخور تو که من خراب گشتم
من میگذرم تو در امان باش
غم کشت مرا تو شادمان باش
افتاد بر آفتاب گردم
نزدیک شد آفتاب زردم
روزم به شب آمد ای سحرهان
جانم به لب آمد ای پسرهان
ای جان پدر بیا و بشتاب
تا جان پدر نرفته دریاب
زان پیش که من درآیم از پای
در خانه خویش گرم کن جای
آواز رحیل دادم اینک
در کوچگه اوفتادم اینک
ترسم که به کوچ رانده باشم
آیی تو و من نمانده باشم
سر بر سر خاک من به مالی
نالی ز فراق و سخت نالی
گر خود نفست چو دود باشد
زان دود مرا چه سود باشد
ور تاب غمت جهان بسوزد
کی چهره بخت من فروزد
چون پند پدر شنود فرزند
میخواست که دل نهد بر آن پند
روزی دو به چابکی شکیبد
پا در کشد و پدر فریبد
چون توبه عشق مس سگالید
عشق آمد و گوش توبه مالید
گفت ای نفس تو جان فزایم
اندیشه تو گره گشایم
مولای نصیحت تو هوشم
در حلقه بندگیت گوشم
پند تو چراغ جان فروزیست
نشنیدن من ز تنگ روزیست
فرمان تو کردنی است دانم
کوشم که کنم نمیتوانم
بر من ز خرد چه سکه بندی؟
بر سکه ی کار من چه خندی؟
در خاطر من که عشق ورزد
عالم همه حبهای نیرزد
بختم نه چنان به باد داد است
کز هیچ شنیدهایم یاد است
هر یاد که بود رفت بر باد
جز فرمشی ام نماند بر یاد
امروز مگو چه خوردهای دوش
کان خود سخنی بود فراموش
گر زآنچه رود در این زمانم
پرسی که چه میکنی ندانم
دانم پدری تو من غلامت
واگاه نیم که چیست نامت
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت
در خودم غلطم که من چه نامم
معشوقم و عاشقم کدامم
چون برق دلم ز گرمی افروخت
دلگرمی من وجود من سوخت
چون من به کریچه و گیائی
قانع شدهام ز هر ابائی
پندارم کاسیای دوران
پرداخته گشت از آب و از نان
در وحشت خویش گشتهام گم
وحشی نزید میان مردم
با وحش کسی که انس گیرد
هم عادت وحشیان پذیرد
چون خربزه مگس گزیده
به گر شوم از شکم بریده
ترسم که ز من برآید این گرد
در جمله بوستان رسد درد
به کابله را ز طفل پوشند
تا خون بجوش را نخوشند
مایل به خرابی است رایم
آن به که خراب گشت جایم
کم گیر ز مزرعت گیاهی
گو در عدم افت خاک راهی
یک حرف مگیر از آنچه خواندی
پندار که نطفهای نراندی
گوری بکن و بر او بنه دست
پندار که مرد عاشقی مست
زانکس نتوان صلاح درخواست
کز وی قلم صلاح برخاست
گفتی که ره رحیل پیشست
وین گم شده در رحیل خویشست
تا رحلت تو خزان من بود
آن تو ندانم آن من بود
بر مرگ تو زنده اشک ریزد
من مرده ز مردهای چه خیزد
از حال عرب چنین کند یاد
که آن پیر، پسر به باد داده
یعقوب ز یوسف اوفتاده
چون مجنون را رمیده دل دید
ز آرامش او امید ببرید
آهی به شکنجه درج میکرد
عمری به امید خرج میکرد
ناسود ز چاره باز جستن
زنگی ختنی نشد به شستن
بسیار دوید و مال پرداخت
اقبال بر او نظر نینداخت
زان درد رسیده گشت نومید
که امید بهی نداشت جاوید
در گوشه نشست و ساخت توشه
تا کی رسدش چهار گوشه
پیری و ضعیفی و زبونی
کردش به رحیل رهنمونی
تنگ آمد از این سراچه ی تنگ
شد نای گلوش چون دم چنگ
ترسید کاجل به سر درآید
بیگانه کسی ز در درآید
بگرفت عصا چو ناتوانان
برداشت تنی دو از جوانان
شد باز به جستجوی فرزند
بر هر چه کند خدای خرسند
برگشت به گرد کوه و صحرا
در ریگ سیاه و دشت خضرا
میزد به امید دست و پائی
از وی اثری ندید جائی
تا عاقبتش یکی نشان داد
که آنک به فلان عقوبت آباد
جائی و چه جای از این مغاکی
ماننده ی گور هولناکی
چون ابر سیاه، زشت و ناخوش
چون نفت سپید، کان آتش
ره پیش گرفت پیر مظلوم
یک روزه دوید تا بدان بوم
دیدش نه چنانکه دیده میخواست
که آن دیده دلش ز جای برخاست
بی شخص رونده دید جانی
در پوست کشیده استخوانی
آوارهای از جهان هستی
متواری راه بتپرستی
جونی به خیال باز بسته
موئی ز دهان مرگ رسته
بر روی زمین ز سگ دوانتر
وز زیر زمینیان نهانتر
دیگ جسدش زجوش رفته
افتاده ز پای و هوش رفته
ماننده ی مار، پیچ بر پیچ
پیچیده سر از کلاه و سر پیچ
از چرم ددان به دست واری
بر ناف کشیده چون ازاری
آهسته فراز رفت و بنشست
مالید به رفق بر سرش دست
خون جگر از جگر برانگیخت
هم بر جگر از جگر همی ریخت
مجنون چو گشاد دیده را باز
شخصی بر خویش دید دمساز
در روی پدر نظاره میکرد
نشناخت و ز او کناره میکرد
آن که او خود را کند فراموش
یاد دگران کجا کند گوش
گفتا چه کسی؟ ز من چه خواهی؟
ای من رهی، تو از چه راهی؟
گفتا پدر توام بدین روز
جویان تو با دل جگرسوز
مجنون چو شناختش که او کیست
در پای وی اوفتاد و بگریست
از هر دو سرشک دیده بگشاد
این بوسه بدان و آن بدین داد
کردند ز روی بیقراری
بر خود به هزار نوحه زاری
چون چشم پدر ز گریه پرداخت
سر تا قدمش نظر برانداخت
دیدش چو برهنگان محشر
هم پای برهنه مانده هم سر
از عیبه گشاد کسوتی نغز
پوشید در او ز پای تا مغز
در هیکل او کشید جامه
از غایت کفش تا عمامه
از هر مثلی که یاد بودش
پندی پدرانه مینمودش
که :ای جان پدر! چه جای خوابست؟
که ایام دو اسبه در شتابست
زین ره که گیاش تیغ تیز است
بگریز! که مصلحت گریز است
در زخم چنین نشانه گاهی
سالیت نشسته گیر و ماهی
تیری زده چرخ بیمدارا
خون ریخته از تو آشکارا
روزی دو سه پی فشرده گیرت
افتاده ز پای و مرده گیرت
در مرداری ز گرگ تا شیر
کرده دد و دام را شکم سیر
بهتر سگ شهر خویش بودن
تا ذل غریبی آزمودن
چندانکه دوید پی دویدی
جائی نرسیدی و رسیدی
رنجیده شدن نه رای دارد
با رنج کشی که پای دارد؟
آن رودکده که جای آبست
از سیل نگر که چون خرابست
وان کوه که سیل از آن گریزد
در زلزله بین که چون بریزد
زین سان که تو زخم رنج بینی
فرسوده شوی گر آهنینی
از توسنی تو پر شد ایام
روزی دو سه رام شو بیارام
سر رفت و هنوز بدلگامی
دل سوخته شد هنوز خامی
ساکن شو از این جمازه راندن
با یاوگیان فرس دواندن
گه مشرف دیو خانه بودن
گه دیوچه زمانه بودن
صابر شو و پایدار و بشکیب
خود را به دمی دروغ بفریب
خوش باش به عشوه گرچه بادست
بس عاقل که او به عشوه شادست
گر عشوه بود دروغ و گر راست
آخر نفسی تواند آراست
به گر نفسیت خوش برآید
تا خود نفس دگر چه زاید
هر خوشدلیی که آن نه حالیست
از تکیه اعتماد خالیست
بس گندم کان ذخیره کردند
زان جو که زدند جو نخوردند
امروز که روز عمر برجاست
میباید کرد کار خود راست
فردا که اجل عنان بگیرد
عذر تو جهان کجا پذیرد
شربت نه ز خاص خویشت آرند
هم پرده توبه پیشت آرند
آن پوشد زن که رشته باشد
مرد آن درود که کشته باشد
امروز بخور جهد میسوز
تا بوی خوشیت باشد آنروز
پیشینه عیار مرگ می سنج
تا مرگ رسد نباشدت رنج
از پنجه مرگ جان کسی برد
کو پیش ز مرگ خویشتن مرد
هر سر که به وقت خویش پیشست
سیلی زده قفای خویشست
وآن لب که در آن سفر بخندد
از پخته خویش توشه بندد
میدان تو بی کسست بنشین
شوریده سری بس است بنشین
آرام دلی است هردمی را
پایانی هست هر غمی را
سگ را وطن و تو را وطن نیست
تو آدمیی در این سخن نیست
گر آدمیی چو آدمی باش
ور دیو چو دیو در زمی باش
غولی که بسیچ در زمی کرد
خود را به تکلیف آدمی کرد
تو آدمیی بدین شریفی
با غول چرا کنی حریفی
روزی دو که با تو همعنانم
خالی مشو از رکاب جانم
جنس تو منم حریف من باش
تسکین دل ضعیف من باش
امشب چو عنان ز من بتابی
فردا که طلب کنی نیابی
گر بر تو از این سخن گرانیست
این هم ز قضای آسمانیست
نزدیک رسید کار میساز
با گردش روزگار میساز
خوش زی تو که من ورق نوشتم
میخور تو که من خراب گشتم
من میگذرم تو در امان باش
غم کشت مرا تو شادمان باش
افتاد بر آفتاب گردم
نزدیک شد آفتاب زردم
روزم به شب آمد ای سحرهان
جانم به لب آمد ای پسرهان
ای جان پدر بیا و بشتاب
تا جان پدر نرفته دریاب
زان پیش که من درآیم از پای
در خانه خویش گرم کن جای
آواز رحیل دادم اینک
در کوچگه اوفتادم اینک
ترسم که به کوچ رانده باشم
آیی تو و من نمانده باشم
سر بر سر خاک من به مالی
نالی ز فراق و سخت نالی
گر خود نفست چو دود باشد
زان دود مرا چه سود باشد
ور تاب غمت جهان بسوزد
کی چهره بخت من فروزد
چون پند پدر شنود فرزند
میخواست که دل نهد بر آن پند
روزی دو به چابکی شکیبد
پا در کشد و پدر فریبد
چون توبه عشق مس سگالید
عشق آمد و گوش توبه مالید
گفت ای نفس تو جان فزایم
اندیشه تو گره گشایم
مولای نصیحت تو هوشم
در حلقه بندگیت گوشم
پند تو چراغ جان فروزیست
نشنیدن من ز تنگ روزیست
فرمان تو کردنی است دانم
کوشم که کنم نمیتوانم
بر من ز خرد چه سکه بندی؟
بر سکه ی کار من چه خندی؟
در خاطر من که عشق ورزد
عالم همه حبهای نیرزد
بختم نه چنان به باد داد است
کز هیچ شنیدهایم یاد است
هر یاد که بود رفت بر باد
جز فرمشی ام نماند بر یاد
امروز مگو چه خوردهای دوش
کان خود سخنی بود فراموش
گر زآنچه رود در این زمانم
پرسی که چه میکنی ندانم
دانم پدری تو من غلامت
واگاه نیم که چیست نامت
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت
در خودم غلطم که من چه نامم
معشوقم و عاشقم کدامم
چون برق دلم ز گرمی افروخت
دلگرمی من وجود من سوخت
چون من به کریچه و گیائی
قانع شدهام ز هر ابائی
پندارم کاسیای دوران
پرداخته گشت از آب و از نان
در وحشت خویش گشتهام گم
وحشی نزید میان مردم
با وحش کسی که انس گیرد
هم عادت وحشیان پذیرد
چون خربزه مگس گزیده
به گر شوم از شکم بریده
ترسم که ز من برآید این گرد
در جمله بوستان رسد درد
به کابله را ز طفل پوشند
تا خون بجوش را نخوشند
مایل به خرابی است رایم
آن به که خراب گشت جایم
کم گیر ز مزرعت گیاهی
گو در عدم افت خاک راهی
یک حرف مگیر از آنچه خواندی
پندار که نطفهای نراندی
گوری بکن و بر او بنه دست
پندار که مرد عاشقی مست
زانکس نتوان صلاح درخواست
کز وی قلم صلاح برخاست
گفتی که ره رحیل پیشست
وین گم شده در رحیل خویشست
تا رحلت تو خزان من بود
آن تو ندانم آن من بود
بر مرگ تو زنده اشک ریزد
من مرده ز مردهای چه خیزد
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۸ - دیدن مادر مجنون را
مادر چو ز دور در پسر دید
الماس شکسته در جگر دید
دید آن گل سرخ زرد گشته
وآن آینه زنگ خورد گشته
اندام تنش شکسته شد خرد
زاندیشه او به دست و پا مرد
گه شست به آب دیده رویش
گه کرد به شانه جعد مویش
سر تا قدمش به مهر مالید
بر هر ورمی به درد نالید
میبرد به هر کنارهای دست
گه آبله سود و گه ورم بست
گه شست سر پر از غبارش
گه کند ز پای خسته خارش
چون کرد ز روی مهربانی
با او ز تلطف آنچه دانی
گفت ای پسر این چه ترک تازیست
بازیست چه جای عشق بازیست
تیغ اجل این چنین دو دستی
وانگه تو کنی هنوز مستی
بگذشت پدر شکایتآلود
من نیز گذشته گیر هم زود
برخیز و بیا به خانه خویش
برهم مزن آشیانه خویش
گر زانکه وحوش یا طیورند
تا شب همه زآشیانه دورند
چون شب به نشانه خود آید
هر مرغ به خانه خود آید
از خلق نهفته چند باشی
ناسوده نخفته چند باشی
روزی دو که عمر هست بر جای
بر بستر خود دراز کن پای
چندین چه نهی به گرد هر غار
پا بر سر مور یا دم مار
ماری زده گیر بیامانت
موری شده گیر میهمانت
جانست نه سنگریزه بنشین
با جان مکن این ستیزه بنشین
جان و دل خود به غم مرنجان
نه سنگ دلی نه آهنین جان
مجنون ز نفیرهای مادر
افروخت چه شعلههای آذر
گفت ای قدم تو افسر من
رنج صدف تو گوهر من
گر زانکه مرا به عقل ره نیست
دانی که مرا در این گنه نیست
کار من اگر چنین بد افتاد
اینکار مرا نه از خود افتاد
کوشیدن ما کجا کند سود
کاین کار فتاده بودنی بود
عشقی به چنین بلا و زاری
دانی که نباشد اختیاری
تو در پی آنکه مرغ جانم
از قالب این قفس رهانم
در دام کشی مرا دگربار
تا در دو قفس شوم گرفتار
دعوت مکنم به خانه بردن
ترسم ز وبال خانه مردن
در خانه من ز ساز رفته
باز آمده گیر و باز رفته
گفتی که ز خانه ناگزیر است
این نرد نه نرد خانه گیر است
بگذار مرا تو در چنین درد
من درد زدم تو باز پس گرد
این گفت و چو سایه در سر افتاد
در بوسه پای مادر افتاد
زانجا که نداشت پاس رایش
بوسید به عذر خاک پایش
کردش به وداع و شد در آن دشت
مادر بگرست و باز پس گشت
همچون پدرش جهان بسر برد
او نیز در آرزوی او مرد
این عهدشکن که روزگارست
چون برزگران تخم کارست
کارد دو سه تخم را باغاز
چون کشته رسید بدرود باز
افروزد هر شبی چراغی
بر جان نهدش ز دود داغی
چون صبح دمد بر او دمد باد
تا میرد ازو چنانکه زو زاد
گردون که طلسم داغ سازیست
با ما به همان چراغ بازیست
تا در گره فلک بود پای
هرجا که روی گره بود جای
آنگه شود این گره گشاده
گز چار فرس سوی پیاده
چون رشته جان شو از گره پاک
چون رشته تب مشو گره ناک
گر عود کند گرهنمائی
تو نافه شو از گرهگشائی
الماس شکسته در جگر دید
دید آن گل سرخ زرد گشته
وآن آینه زنگ خورد گشته
اندام تنش شکسته شد خرد
زاندیشه او به دست و پا مرد
گه شست به آب دیده رویش
گه کرد به شانه جعد مویش
سر تا قدمش به مهر مالید
بر هر ورمی به درد نالید
میبرد به هر کنارهای دست
گه آبله سود و گه ورم بست
گه شست سر پر از غبارش
گه کند ز پای خسته خارش
چون کرد ز روی مهربانی
با او ز تلطف آنچه دانی
گفت ای پسر این چه ترک تازیست
بازیست چه جای عشق بازیست
تیغ اجل این چنین دو دستی
وانگه تو کنی هنوز مستی
بگذشت پدر شکایتآلود
من نیز گذشته گیر هم زود
برخیز و بیا به خانه خویش
برهم مزن آشیانه خویش
گر زانکه وحوش یا طیورند
تا شب همه زآشیانه دورند
چون شب به نشانه خود آید
هر مرغ به خانه خود آید
از خلق نهفته چند باشی
ناسوده نخفته چند باشی
روزی دو که عمر هست بر جای
بر بستر خود دراز کن پای
چندین چه نهی به گرد هر غار
پا بر سر مور یا دم مار
ماری زده گیر بیامانت
موری شده گیر میهمانت
جانست نه سنگریزه بنشین
با جان مکن این ستیزه بنشین
جان و دل خود به غم مرنجان
نه سنگ دلی نه آهنین جان
مجنون ز نفیرهای مادر
افروخت چه شعلههای آذر
گفت ای قدم تو افسر من
رنج صدف تو گوهر من
گر زانکه مرا به عقل ره نیست
دانی که مرا در این گنه نیست
کار من اگر چنین بد افتاد
اینکار مرا نه از خود افتاد
کوشیدن ما کجا کند سود
کاین کار فتاده بودنی بود
عشقی به چنین بلا و زاری
دانی که نباشد اختیاری
تو در پی آنکه مرغ جانم
از قالب این قفس رهانم
در دام کشی مرا دگربار
تا در دو قفس شوم گرفتار
دعوت مکنم به خانه بردن
ترسم ز وبال خانه مردن
در خانه من ز ساز رفته
باز آمده گیر و باز رفته
گفتی که ز خانه ناگزیر است
این نرد نه نرد خانه گیر است
بگذار مرا تو در چنین درد
من درد زدم تو باز پس گرد
این گفت و چو سایه در سر افتاد
در بوسه پای مادر افتاد
زانجا که نداشت پاس رایش
بوسید به عذر خاک پایش
کردش به وداع و شد در آن دشت
مادر بگرست و باز پس گشت
همچون پدرش جهان بسر برد
او نیز در آرزوی او مرد
این عهدشکن که روزگارست
چون برزگران تخم کارست
کارد دو سه تخم را باغاز
چون کشته رسید بدرود باز
افروزد هر شبی چراغی
بر جان نهدش ز دود داغی
چون صبح دمد بر او دمد باد
تا میرد ازو چنانکه زو زاد
گردون که طلسم داغ سازیست
با ما به همان چراغ بازیست
تا در گره فلک بود پای
هرجا که روی گره بود جای
آنگه شود این گره گشاده
گز چار فرس سوی پیاده
چون رشته جان شو از گره پاک
چون رشته تب مشو گره ناک
گر عود کند گرهنمائی
تو نافه شو از گرهگشائی