عبارات مورد جستجو در ۱۸۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۲
تو ناجی را نمیدانی ز هالک
نمیدانی درین ره کیست مالک
حدیثی مصطفی گفته در این باب
بگویم با تو این اسرار در یاب
چنین فرمود کز بعد من امت
شوند در دین هفتاد و سه ملت
یکی ناجی بود در دین الله
بود هفتاد و دو مردود درگاه
بگویم با تو آن ناجی کدام است
کسی کو واقف از سر امام است
بود مأمور امر مصطفی را
امام خویش نامد مرتضی را
شناسد از ره معنی وصی را
نباشد منکر او قول نبی را
شناسای امامان سالکانند
ولیکن ناشناسان هالکانند
بود ناجی کسی بیشک درین راه
که او باشد ز اصل خویش آگاه
تو با حق دان کسی کو راه دانست
بعالم مظهر الله دانست
تو ناجی دان کسی کو یار باشد
بمعنی واقف اسرار باشد
تو ناجی دان کسی کو راه شاهست
امیرالمؤمنین او را پناهست
هر آنکس کز علی گردید مأمور
شود بیشک سرا پایش همه نور
ازو باشد نجات و رستگاری
تو دست از دامن او برنداری
خدا اورا به هر جاه راه دادست
بهر چیزی دل آگاه دادست
تو حاضر دان مر او را در همه جا
گهی پنهان بود او گاه پیدا
گهی حاضر بود او گاه غایب
مر او را گفتهاند مظهر عجایب
بگویم اول و آخر همه اوست
بمعنی باطن و ظاهر همه اوست
یقین میدان که او از نور ذاتست
میان جان و دل آب حیات است
در این اسرار مرد نیک صادق
بود آن هالک بیدین منافق
تو هالک دان هر آن کو ره ندانست
طریق ملت آن شه ندانست
تو هالک دان کسی کو غیر حیدر
گزیند در ره دین پیردیگر
تو هالک دان که نشناسد علی را
نداند او امام حق ولی را
تو هالک دان کسی مأمور نبود
نهاده جان بکف منصور نبود
تو هالک دان کسی کو نیست درویش
نمیداند امام و رهبر خویش
اگر خواهی که باشی ناجی راه
نتابی سر ز امر حضرت شاه
اگر بندی کمر در راه فرمان
وجود خود کنی همچون گلستان
به جان آزاد شو از هر دو عالم
چگویم به ازین والله اعلم
دگر پرسی که علم دین کدامست
که آن ما را ز امر حق پیامست
نمیدانی درین ره کیست مالک
حدیثی مصطفی گفته در این باب
بگویم با تو این اسرار در یاب
چنین فرمود کز بعد من امت
شوند در دین هفتاد و سه ملت
یکی ناجی بود در دین الله
بود هفتاد و دو مردود درگاه
بگویم با تو آن ناجی کدام است
کسی کو واقف از سر امام است
بود مأمور امر مصطفی را
امام خویش نامد مرتضی را
شناسد از ره معنی وصی را
نباشد منکر او قول نبی را
شناسای امامان سالکانند
ولیکن ناشناسان هالکانند
بود ناجی کسی بیشک درین راه
که او باشد ز اصل خویش آگاه
تو با حق دان کسی کو راه دانست
بعالم مظهر الله دانست
تو ناجی دان کسی کو یار باشد
بمعنی واقف اسرار باشد
تو ناجی دان کسی کو راه شاهست
امیرالمؤمنین او را پناهست
هر آنکس کز علی گردید مأمور
شود بیشک سرا پایش همه نور
ازو باشد نجات و رستگاری
تو دست از دامن او برنداری
خدا اورا به هر جاه راه دادست
بهر چیزی دل آگاه دادست
تو حاضر دان مر او را در همه جا
گهی پنهان بود او گاه پیدا
گهی حاضر بود او گاه غایب
مر او را گفتهاند مظهر عجایب
بگویم اول و آخر همه اوست
بمعنی باطن و ظاهر همه اوست
یقین میدان که او از نور ذاتست
میان جان و دل آب حیات است
در این اسرار مرد نیک صادق
بود آن هالک بیدین منافق
تو هالک دان هر آن کو ره ندانست
طریق ملت آن شه ندانست
تو هالک دان کسی کو غیر حیدر
گزیند در ره دین پیردیگر
تو هالک دان که نشناسد علی را
نداند او امام حق ولی را
تو هالک دان کسی مأمور نبود
نهاده جان بکف منصور نبود
تو هالک دان کسی کو نیست درویش
نمیداند امام و رهبر خویش
اگر خواهی که باشی ناجی راه
نتابی سر ز امر حضرت شاه
اگر بندی کمر در راه فرمان
وجود خود کنی همچون گلستان
به جان آزاد شو از هر دو عالم
چگویم به ازین والله اعلم
دگر پرسی که علم دین کدامست
که آن ما را ز امر حق پیامست
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی الحكایة و التمثیل
مصطفی کو بود دل جان را ز قدر
منبری بنهاد حسان را ز قدر
بر سر منبر فرستادش پگاه
تا ادا میکرد شعر آنجایگاه
گه ثنا گفتیش گه آراستی
گاه از وی قطعهٔ درخواستی
بنگرید ای منکران بیوفا
تا کرا بنهاد منبر مصطفی
گفت حسان را ز احسان و کرم
هست جبریل امین با تو بهم
خواجهٔ دنیا و دین شمع کرام
خواند ایشان را امیران کلام
شعر را جاوید چون نبود مزید
اصدق قول عرب قول لبید
مصطفی گفتست شعر نامدار
چون سخنهای دگر دارد شمار
زشت او زشت و نکوی اونکوست
زشت دشمن دار نیکو دار دوست
از ابوبکر وعمر هم شعر خواست
اشعر از هر دو علی مرتضا است
نظم حسانی و اشعار حسن
هست منقول از حسین و از حسن
شافعی را شعر هم بسیار هست
وز امامان دگر اشعار هست
شعر اگر حکمت بود طاعت بود
قیمتش هر روز و هر ساعت بود
شعر بر حکمت پناهی یافتست
کوبه یؤتی الحکمه راهی یافتست
شعر مدح و هزل گفتن هیچ نیست
شعر حکمت به که در وی پیچ نیست
منبری بنهاد حسان را ز قدر
بر سر منبر فرستادش پگاه
تا ادا میکرد شعر آنجایگاه
گه ثنا گفتیش گه آراستی
گاه از وی قطعهٔ درخواستی
بنگرید ای منکران بیوفا
تا کرا بنهاد منبر مصطفی
گفت حسان را ز احسان و کرم
هست جبریل امین با تو بهم
خواجهٔ دنیا و دین شمع کرام
خواند ایشان را امیران کلام
شعر را جاوید چون نبود مزید
اصدق قول عرب قول لبید
مصطفی گفتست شعر نامدار
چون سخنهای دگر دارد شمار
زشت او زشت و نکوی اونکوست
زشت دشمن دار نیکو دار دوست
از ابوبکر وعمر هم شعر خواست
اشعر از هر دو علی مرتضا است
نظم حسانی و اشعار حسن
هست منقول از حسین و از حسن
شافعی را شعر هم بسیار هست
وز امامان دگر اشعار هست
شعر اگر حکمت بود طاعت بود
قیمتش هر روز و هر ساعت بود
شعر بر حکمت پناهی یافتست
کوبه یؤتی الحکمه راهی یافتست
شعر مدح و هزل گفتن هیچ نیست
شعر حکمت به که در وی پیچ نیست
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۵- ابومحمدجعفربن محمدبن علی بن الحسین بن علی، الصادق، رضوان اللّه علیهم اجمعین
و منهم: سیف سنت، و جمال طریقت، و معبر معرفت و مُزیِّن صفوت، ابومحمد جعفربن محمدبن علی بن الحسین بن علی، الصادق، رضوان اللّه علیهم اجمعین
عالی حال و نیکوسیرت بود. آراسته ظاهر و آبادان باطن. و وی را اشارات جمیل است اندر جملهٔ علوم، و مشهور است دقت کلام وی و قوت معانی اندر میان مشایخ، رضی اللّه عنهم اجمعین و وی را کتب معروف است اندر بیان این طریقت.
از وی روایت آرند که گفت: «من عَرَفَ اللّهَ أعْرَضَ عَمّا سَواهُ.»
عارف مُعرض بود از غیر و منقطع از اسباب؛ از آنچه معرفت وی عین نکرت بود از غیر، که نکرت جز وی معرفت وی باشد و معرفت جز وی نکرت وی باشد. پس عارف از خلق گسسته بود و به حق پیوسته. غیر را اندر دلش مقدار آن نباشد که بدیشان التفات کند و یا وجود ایشان را چندان خطر نهد که اندر خاطر ذکر ایشان را عقد کند.
و هم از وی روایت آرند که گفت: «لاتَصِحُّ العبادةُ بالتّوبةِ. فَقَدِّمِ التَّوْبَةَ عَلَی العِبادةِ، وقال اللّه، تعالی: التّائبونَ العابدونَ (۱۱۲/ التوبه).»
عبادت جز به توبه راست نیاید، تا خداوند تعالی مقدم کرد توبه را بر عبادت؛ ازیرا که توبه بدایت مقامات است و عبودیت نهایت آن و چون خداوند جل جلاله ذکر عاصیان کرد به توبه فرمود و گفت: «وتوبوا الی اللّه جمیعاً (۳۱/النّور)»، و چون رسول را علیه السّلام یاد کرد، به عبودیت یاد کرد و گفت: «فأوْحی إلی عَبْدِه ما أوحی (۱۰/النّجم).»
و اندر حکایات یافتم که داود طائی رحمة اللّه علیه به نزدیک وی آمد و گفت: «یا پسر رسول خدای، مرا پندی ده که دلم سیاه شده است.» گفت: «یا با سلیمان، تو زاهد زمانهٔ خویشی، تو را به پند من چه حاجت؟» گفت: «ای فرزند پیغمبر، شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن تو مر همه خلایق را واجب.» گفت: «یا باسلیمان، من از آن میترسم که به قیامت جد من اندر من آویزد که: چرا حق متابعت من نگزاردی؟ و این کار به نسبت صحیح و سبب قوی نیست. این کار به معاملت خوب است اندر حضرت حق، تعالی.» داود فرا گریستن آمد و گفت: «بار خدایا، آن که معجون طینت وی از آب نبوت است و ترکیب طبیعت از اصل برهان و حجت، جدش رسول است و مادرش بتول است وی بدین حیرانی است؛ داود که باشد که به معاملت خود معجب گردد؟»
و هم از وی میاید که روزی با موالی خود نشسته بود و ایشان را میگفت: «بیایید تا بیعت کنیم و عهد بندیم که هر که ازمیان ما رستگاری یابد، اندر قیامت همه را شفاعت کند.» گفتند: «یاابن رسول اللّه، تو را به شفاعت ما چه حاجت؟ که جد تو شفیع جمله خلقان است.» وی گفت:«من با این افعال شرم دارم که اندر قیامت به روی جد خود نگرم.»
این جمله رؤیت عیوب نفس است و این صفت از اوصاف کمال است. جملهٔ متمکنان حضرت خداوند جل جلاله بر این بودند از اولیا و انبیا و رسل. و پیغمبر گفت، علیه السّلام: «اذا أرادَ اللّهُ بعَبْدٍ خیراً بصّرَه بعیوبِ نَفْسِه و عُیوبِ الدُّنیا.» و «هر که از روی تواضع عبودیت سر فرود ارد خداوند تعالی ذکر وی اندر دو جهان بلند گرداند.»
و اگر جملهٔ اهل بیت را یاد کنم و مناقب یک یک برشمرم، این کتاب، بل کتب بسیار حمل عُشر عَشیری از آن نکند. پس این مقدار کفایت بود هدایت قومی را که عقل ایشان را لباس ادراک باشد از مریدان و منکران این طریقت.
اکنون ذکر اصحاب صفّهٔ رسول علیه السّلام بر سبیل ایجاز و اختصار اندر این کتاب بیارم و ما پیش از این کتابی ساختهایم و مر آن را «منهاج الدّین» نام کرده و اندر وی مناقب هر یک به تفصیل بیان کرده؛ اما اینجا اسامی و کنیتی مفرد بیاریم تا مقصود تو أعزَّکَ اللّه به حصول بود. و باللّه التّوفیقُ.
عالی حال و نیکوسیرت بود. آراسته ظاهر و آبادان باطن. و وی را اشارات جمیل است اندر جملهٔ علوم، و مشهور است دقت کلام وی و قوت معانی اندر میان مشایخ، رضی اللّه عنهم اجمعین و وی را کتب معروف است اندر بیان این طریقت.
از وی روایت آرند که گفت: «من عَرَفَ اللّهَ أعْرَضَ عَمّا سَواهُ.»
عارف مُعرض بود از غیر و منقطع از اسباب؛ از آنچه معرفت وی عین نکرت بود از غیر، که نکرت جز وی معرفت وی باشد و معرفت جز وی نکرت وی باشد. پس عارف از خلق گسسته بود و به حق پیوسته. غیر را اندر دلش مقدار آن نباشد که بدیشان التفات کند و یا وجود ایشان را چندان خطر نهد که اندر خاطر ذکر ایشان را عقد کند.
و هم از وی روایت آرند که گفت: «لاتَصِحُّ العبادةُ بالتّوبةِ. فَقَدِّمِ التَّوْبَةَ عَلَی العِبادةِ، وقال اللّه، تعالی: التّائبونَ العابدونَ (۱۱۲/ التوبه).»
عبادت جز به توبه راست نیاید، تا خداوند تعالی مقدم کرد توبه را بر عبادت؛ ازیرا که توبه بدایت مقامات است و عبودیت نهایت آن و چون خداوند جل جلاله ذکر عاصیان کرد به توبه فرمود و گفت: «وتوبوا الی اللّه جمیعاً (۳۱/النّور)»، و چون رسول را علیه السّلام یاد کرد، به عبودیت یاد کرد و گفت: «فأوْحی إلی عَبْدِه ما أوحی (۱۰/النّجم).»
و اندر حکایات یافتم که داود طائی رحمة اللّه علیه به نزدیک وی آمد و گفت: «یا پسر رسول خدای، مرا پندی ده که دلم سیاه شده است.» گفت: «یا با سلیمان، تو زاهد زمانهٔ خویشی، تو را به پند من چه حاجت؟» گفت: «ای فرزند پیغمبر، شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن تو مر همه خلایق را واجب.» گفت: «یا باسلیمان، من از آن میترسم که به قیامت جد من اندر من آویزد که: چرا حق متابعت من نگزاردی؟ و این کار به نسبت صحیح و سبب قوی نیست. این کار به معاملت خوب است اندر حضرت حق، تعالی.» داود فرا گریستن آمد و گفت: «بار خدایا، آن که معجون طینت وی از آب نبوت است و ترکیب طبیعت از اصل برهان و حجت، جدش رسول است و مادرش بتول است وی بدین حیرانی است؛ داود که باشد که به معاملت خود معجب گردد؟»
و هم از وی میاید که روزی با موالی خود نشسته بود و ایشان را میگفت: «بیایید تا بیعت کنیم و عهد بندیم که هر که ازمیان ما رستگاری یابد، اندر قیامت همه را شفاعت کند.» گفتند: «یاابن رسول اللّه، تو را به شفاعت ما چه حاجت؟ که جد تو شفیع جمله خلقان است.» وی گفت:«من با این افعال شرم دارم که اندر قیامت به روی جد خود نگرم.»
این جمله رؤیت عیوب نفس است و این صفت از اوصاف کمال است. جملهٔ متمکنان حضرت خداوند جل جلاله بر این بودند از اولیا و انبیا و رسل. و پیغمبر گفت، علیه السّلام: «اذا أرادَ اللّهُ بعَبْدٍ خیراً بصّرَه بعیوبِ نَفْسِه و عُیوبِ الدُّنیا.» و «هر که از روی تواضع عبودیت سر فرود ارد خداوند تعالی ذکر وی اندر دو جهان بلند گرداند.»
و اگر جملهٔ اهل بیت را یاد کنم و مناقب یک یک برشمرم، این کتاب، بل کتب بسیار حمل عُشر عَشیری از آن نکند. پس این مقدار کفایت بود هدایت قومی را که عقل ایشان را لباس ادراک باشد از مریدان و منکران این طریقت.
اکنون ذکر اصحاب صفّهٔ رسول علیه السّلام بر سبیل ایجاز و اختصار اندر این کتاب بیارم و ما پیش از این کتابی ساختهایم و مر آن را «منهاج الدّین» نام کرده و اندر وی مناقب هر یک به تفصیل بیان کرده؛ اما اینجا اسامی و کنیتی مفرد بیاریم تا مقصود تو أعزَّکَ اللّه به حصول بود. و باللّه التّوفیقُ.
هجویری : بابٌ فی ذکر ائمّتهم من التّابعین، رضوان اللّه علیهم
۲- هَرِم بن حیّان، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ صفا و معدن وفا، هَرِم بن حیان رضی اللّه عنه
که از بزرگان طریقت بود و اندر معاملت حظی تمام داشت و با صحابه و کرام ایشان صحبتها کرده بود.
قصد کرد تا اویس را زیات کند. چون به قَرَن شد وی از آنجا رفته بود ناامید بازگشت. چون به مکه بازآمد، خبر یافت که وی به کوفه میباشد. بیامد و نیافتش و تا مدتی دراز آنجا ببود. چون خواست که از آنجا سوی بصره آید، اندر راه وی را یافت بر کنارهٔ فرات که می طهارت کرد، مرقعهای پوشیده بشناختش. چون از کنارهٔ رود برآمد و موی شانه کرد، هَرِم پیش رفت و سلام گفت. وی گفت: «و علیک السّلام، یا هرم بن حیان.» گفت: «مرا چه شناختی که من هَرِمم؟» گفت «عرفَتْ روحی روحَک. جان من مرجان تو را بشناخت». زمانی بنشستند و مر او را نیز بازگردانید.
هرم گفت: «بیشتری با من سخنان امیرین گفت؛ یعنی عمرو علی، رضوان اللّه علیهم اجمعین.» و روایت کرد که: «مرا عمر از پیغمبر علیه السّلام روایت کرد، قوله، علیه السّلام: انّما الاعمالُ بالنّیات و لکلِّ أمریٍ مانَوی. فمنْ کانتْ هجرتُه إلی اللّه و إلی رسولِهِ فهجرتُه إلی اللّه و رسوله و منْ کانتْ هجرتُه إلی الدّنیا یُصیبُها أوِ أمرأةٍ یتزوّجُها فهجرتُه إلی ماهاجَرَ إلیه. آنگاه مرا گفت: علیکَ بِحِفْظِ قَلْبِکَ. بر تو باد به نگاهداشت دل از اندیشهٔ غیر.»
و این سخن را دو معنی بود: یکی آن که دل را متابع حق گرداند به مجاهدت، دیگر آن که خود را متابع دل گرداند به مشاهدت. و این هر دو اصلی قوی است. دل را متابع حق گردانیدن، کار مردانی باشد که وی را از مکابرهٔ شهوت و مؤانست هوی بازستاندش و اندیشههای ناموافق به درجهای ازوی منقطع گرداند که جز یاد حق فکری دیگر نماند، و اندر تدبیر صحت و حفظ امور و نظر اندر آیات حق بندد تا محل محبت شود و خود را متابع دل گردانیدن کار کاملان باشد که حق تعالی دل ایشان را به نور جمال منور گردانیده باشد و از همه اسباب و علت رهانیده و به درجهٔ اعلی رسانیده. خلعت قرب بر افکنده و به الطاف خود بدان تجلی کرده و به مشاهدت و قرب بدان تولی کرده. آنگاه او تن را موافق دل گرداند. پس آن گروه صاحب القلوب باشند و این گروه مغلوب القلوب و آن که صاحب القلب بود مالک القلب بود و باقی الصفه، و آن که مغلوب القلب بود فانی الصفه باشد.
و حقیقت این مسأله بدان بازگردد که خداوند عزّ و جلّ گفت: «دِلّا عبادَک منهم المُخْلصین (۴۰/الحجر).» و اندر این دو قرائت است: مخلِصین خوانند به کسر لام و مخلَصین خوانند به نصب لام. و مخلِص فاعل بود و باقی الصفه و مخلَص مفعول بود و فانی الصفه. و این مسأله به جایدیگر مُشرّح از این بیارم، ان شاء اللّه تعالی.
و بهحقیقت آنان که فانی الصفه باشند بزرگوارتر باشند؛ که تن را موافق دل گردانند، که دلهاشان اندر حضرت حق مُحوَّل بود و اندر مشاهدت وی قایم از آن گروه که باقی الصفه باشند و دل را بتکلف موافق امر گردانند و بنای این بر اصل صَحْو و سُکْر و مجاهدت و مشاهدت باشد. واللّه اعلم بالصواب.
که از بزرگان طریقت بود و اندر معاملت حظی تمام داشت و با صحابه و کرام ایشان صحبتها کرده بود.
قصد کرد تا اویس را زیات کند. چون به قَرَن شد وی از آنجا رفته بود ناامید بازگشت. چون به مکه بازآمد، خبر یافت که وی به کوفه میباشد. بیامد و نیافتش و تا مدتی دراز آنجا ببود. چون خواست که از آنجا سوی بصره آید، اندر راه وی را یافت بر کنارهٔ فرات که می طهارت کرد، مرقعهای پوشیده بشناختش. چون از کنارهٔ رود برآمد و موی شانه کرد، هَرِم پیش رفت و سلام گفت. وی گفت: «و علیک السّلام، یا هرم بن حیان.» گفت: «مرا چه شناختی که من هَرِمم؟» گفت «عرفَتْ روحی روحَک. جان من مرجان تو را بشناخت». زمانی بنشستند و مر او را نیز بازگردانید.
هرم گفت: «بیشتری با من سخنان امیرین گفت؛ یعنی عمرو علی، رضوان اللّه علیهم اجمعین.» و روایت کرد که: «مرا عمر از پیغمبر علیه السّلام روایت کرد، قوله، علیه السّلام: انّما الاعمالُ بالنّیات و لکلِّ أمریٍ مانَوی. فمنْ کانتْ هجرتُه إلی اللّه و إلی رسولِهِ فهجرتُه إلی اللّه و رسوله و منْ کانتْ هجرتُه إلی الدّنیا یُصیبُها أوِ أمرأةٍ یتزوّجُها فهجرتُه إلی ماهاجَرَ إلیه. آنگاه مرا گفت: علیکَ بِحِفْظِ قَلْبِکَ. بر تو باد به نگاهداشت دل از اندیشهٔ غیر.»
و این سخن را دو معنی بود: یکی آن که دل را متابع حق گرداند به مجاهدت، دیگر آن که خود را متابع دل گرداند به مشاهدت. و این هر دو اصلی قوی است. دل را متابع حق گردانیدن، کار مردانی باشد که وی را از مکابرهٔ شهوت و مؤانست هوی بازستاندش و اندیشههای ناموافق به درجهای ازوی منقطع گرداند که جز یاد حق فکری دیگر نماند، و اندر تدبیر صحت و حفظ امور و نظر اندر آیات حق بندد تا محل محبت شود و خود را متابع دل گردانیدن کار کاملان باشد که حق تعالی دل ایشان را به نور جمال منور گردانیده باشد و از همه اسباب و علت رهانیده و به درجهٔ اعلی رسانیده. خلعت قرب بر افکنده و به الطاف خود بدان تجلی کرده و به مشاهدت و قرب بدان تولی کرده. آنگاه او تن را موافق دل گرداند. پس آن گروه صاحب القلوب باشند و این گروه مغلوب القلوب و آن که صاحب القلب بود مالک القلب بود و باقی الصفه، و آن که مغلوب القلب بود فانی الصفه باشد.
و حقیقت این مسأله بدان بازگردد که خداوند عزّ و جلّ گفت: «دِلّا عبادَک منهم المُخْلصین (۴۰/الحجر).» و اندر این دو قرائت است: مخلِصین خوانند به کسر لام و مخلَصین خوانند به نصب لام. و مخلِص فاعل بود و باقی الصفه و مخلَص مفعول بود و فانی الصفه. و این مسأله به جایدیگر مُشرّح از این بیارم، ان شاء اللّه تعالی.
و بهحقیقت آنان که فانی الصفه باشند بزرگوارتر باشند؛ که تن را موافق دل گردانند، که دلهاشان اندر حضرت حق مُحوَّل بود و اندر مشاهدت وی قایم از آن گروه که باقی الصفه باشند و دل را بتکلف موافق امر گردانند و بنای این بر اصل صَحْو و سُکْر و مجاهدت و مشاهدت باشد. واللّه اعلم بالصواب.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۶- ابوحنیف نُعمان بن ثابت الخزّاز، رضی اللّه عنه
ومنهم: امام جهان، و مقتدای خلقان شرف فقها، و عزّ علما ابوحنیفه نعمان بن ثابت الخزّاز، رضی اللّه عنه
وی را اندر عبادت و مجاهدت قدمی درست بوده است و اندر اصول این طریقت شأنی عظیم داشت. و اندر ابتدای احوال قصد عزلت کرد و از جملهٔ خلق تبرا کرد و خواست که از میان خلق بیرون شود؛ که دل از ریاست و جاه خلق پاکیزه کرده بود و مهذب مر حق را استاده. تا شبی در خواب دید که استخوانهای پیغمبر علیه السّلام از لحد او گرد کرد و بعضی را از بعضی اختیار میکند. از نهیب آن از خواب درآمد. از یکی از اصحاب محمدبن سیرین بپرسید، او گفت: «تو اندر علم پیغمبر علیه السّلام و حفظ سنت وی به درجتی بزرگ رسی؛ چنانکه اندر آن متصرف شوی و صحیح از سقیم جدا کنی.» و دیگر بار پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که وی را گفت: «یا باحنیفه، تو را سبب زنده گردانیدن سنت من کردهاند. قصد عزلت مکن.»
و وی استاد بسیار کس بود از مشایخ، چون ابراهیم ادهم فُضَیل بن عیاض و داود طایی و بشر حافی و بهجز از ایشان. رضوان اللّه علیهم اجمعین.
و اندر میان علما رحمهم اللّه مسطور است که به وقت ابوجعفر المنصور تدبیر کردند که از چهارکس یکی را قاضی گردانند: یکی امام اعظم ابوحنیفه، و دیگر سفیان و سدیگر مِسْعر بن کدام، و چهارم شُرَیک، رحمة اللّه علیهم و این هر چهار از فُحول علمای دهر بودند. کس فرستادند تا جمله را آنجا حاضر گردانند. اندر راه که میرفتند ابوحنیفه رضی اللّه عنه گفت: «من اندر هر یک از ما فراستی بگویم، اندر این رفتن ما؟» گفتند: «صواب آید.» گفت: «من به حیلتی این قضا از خود دفع کنم، و سفیان بگریزد، و مِسْعَر دیوانه سازد خود را و شُریک قاضی شود.»
سفیان از راه بگریخت و به کشتی اندر شد و گفت: «مرا پنهان کنید که سرم بخواهند برید.» به تأویل این خبر که پیغمبر، علیه السّلام، فرمود: «مَنْ جُعِلَ قاضیاً فقد ذُبِحَ بغیرِ سِکّینٍ» ملاح وی را پنهان کرد.
و این هر سه را به نزدیک منصور بردند. نخست ابوحنیفه را رحمة اللّه علیه گفت: «تو را قضا باید کرد.» گفت: «ای امیر، من مردیام نه از عرب،از موالی ایشان و سادات عرب به حکم من راضی نباشند.» ابوجعفر گفت: «این کار به نسب تعلق ندارد، این عمل را علم باید و تو مقدم علمای زمانهای.» گفت: «من این کار را نشایم، و اندر این قول که گفتم که نشایم از دو بیرون نباشد: اگر راست گویم، خود گفتم که نشایم، و اگر دروغ گویم، تو روا مدار که دروغ گویی را بیاری و خلیفت خود کنی و اعتماد دِماء و فُروج مسلمانان بر وی کنی و تو خلیفت خدای باشی.» این بگفت و نجات یافت.
آنگاه شُریک را گفتند: «تو را قضا بباید کرد.» گفت: «من مردی سوداییام و دماغم خفیف است.» منصور گفت: «معالجت کن خود را عصیدههای موافق و نبیدهای مثلث، تا عقلت کامل شود.» آنگاه قضا به شُریک دادند، و ابوحنیفهرضی اللّه عنه وی را مهجور کرد و نیز هرگز با وی سخن نگفت.
و این نشان کمال حال وی است مر دو معنی را:یکی صدق فراستش اندر هر یک، و دیگر سپردن راه سلامت و صحت و ملامت و خلق را از خود دور کردن و به جاه ایشان مغرور ناگشتن و این حکایت دلیلی قوی است مر صحت ملامت را که آن چنان سه پیر بزرگوار به حیلت خود را از خلق دور کردند. و امروز جملهٔ علما مر این جنس معاملت را منکرند؛ از آن که با هوی آرمیدهاند و از طریق حق رمیده، خانهٔ امرا را قبلهٔ خود ساخته و سرای ظالمان را بیت المعمور خود گردانیده و بساط جایران را با «قابَ قوسَیْنِ أوْ ادنی (۹/النّجم)» برابر کرده؛ و هر چه خلاف این معانی بود همه را منکر شوند.
وقتی در حضرت غزنین حرسها اللّه یکی از مدعیان امامت و علم گفته بود که: «مرقعه پوشیدن بدعت است.» من گفتم: «جامهٔ خشیشی و دیبا و دَبیقی، جمله از ابریشم که عین آن مردان را حرام است،از ظالمان بستدن و به الحاح و لجاج از حرام گرد کردن حرامی مطلق، آن را بپوشند و نگویند که بدعت است، چرا جامهای حلال از جایی حلال، به وجهی حلال خریده بدعت بود؟ اگر نه رعونت طبع و ضلالت عقل بر شما سلطانستی، سخن از این سنجیدهتر گویدی. اما مر زنان را ابریشمینه حلال باشد و دیوانگان را مُباح. اگر بدین هردو مقر آمدید خود را معذور کردید و الّا فنَعوذُ باللّه من عَدَمِ الانصاف.»
و امام اعظم ابوحنیفه رضی اللّه عنه گوید که: چون نوفل بن حیان رضی اللّه عنه را وفات آمد، من به خواب دیدم که قیامتستی و جملهٔ خلق اندر حسابگاهندی. پیغمبر را دیدم علیه السّلام متشمر استاده بر حوض خود، و بر راست و چپ وی مشایخ دیدم ایستاده. پیری را دیدم نیکو روی و بر سر موی سفید گذاشته و خد بر خد پیغمبر نهاده، و اندر برابر وی نوفل را دیدم ایستاده. چون مرا بدید به سوی من آمد و سلام گفت. وی را گفتم: «مرا آب ده.» گفت: «تا از پیغمبر علیه السّلام دستوری خواهم.» پیغمبر علیه السّلام به انگشت اشارت کرد تا مرا آب داد. من از آن آب بخوردم و مر اصحاب خود را بدادم که از آن جام هیچ کم نگشته بود. گفتم: «یا نوفل، بر راست پیغمبر آن پیر کیست؟» گفت: «ابراهیم خلیل الرحمان، و دیگر ابوبکر الصدیق.» همچنین میپرسیدم و بر انگشت میگرفت تا از هفده کس بپرسیدم، رضوان اللّه علیهم اجمعین. چون بیدار شدم، هفده عدد بر انگشت گرفته داشتم.
و یحیی بن مُعاذ الرازی رضی اللّه عنه گوید: پیغمبر را علیه السّلام به خواب دیدم، گفتمش: «أینَ اَطْلُبکَ؟» قال: «عندَ علمِ ابی حنیفه. مرا به نزد علم ابی حنیفه جوی، رضی اللّه عنه.»
و وی را اندر ورع طُرَف بسیار است و مناقب مشهور، بیش از آن که این کتاب حمل آن کند.
و من که علی بن عثمان الجلابیام وفّقنی الله به شام بودم بر سر خاک بلال مؤذن رسول، علیه السّلام خفته. خود را به مکه دیدم اندر خواب، که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم از باب بنی شَیبه اندر آمدی و پیری را اندر کنار گرفته؛ چنانکه اطفال را گیرند بشفقت. من پیش دویدم و بر دست و پایش بوسه دادم و اندر تعجب آن بودم تا آن کیست و آن حالت چیست. وی به حکم اعجاز بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد، مرا گفت: «این، امام تو و اهل دیار توست.» و مرا بدان خواب امیدی بزرگ است با اهل شهرخود.
و درست گشت از این خواب که وی یکی از آنها بوده است که از اوصاف طبع فانی بودند و به احکام شرع باقی و بدان قایم؛ چنانکه برندهٔ وی پیغمبر بود، علیه السّلام. اگر او خود رفتی باقی الصفه بودی و باقی الصفه یا مُخطی بود یا مُصیب. چون برندهٔ وی پیغمبر بود علیه السّلام فانی الصفه باشد به بقای صفت پیغمبر علیه السّلام و چون بر پیغمبر علیه السّلام خطا صورت نگیرد، بر آن که بدو قایم بود نیز صورت نگیرد . این رمزی لطیف است.
و گویند چون داود طایی رحمة اللّه علیه علم حاصل کرد و مُصدَّر و مقتدا شد، به نزدیک ابوحنیفه رضی اللّه عنه آمد و گفت: «اکنون چه کنم؟» گفت: «علیک بالعَملِ فَإنَّ العلمَ بِلا عملٍ کالجَسدِ بلاروحٍ. بر تو بادا به کار بستن علم، به جهت آن که هر علمی که آن را کاربند نباشند چون تنی باشد که وی را جان نباشد.» اما فَدَیتَک تا علم به عمل مقرون نگردد صافی نشود و روزگار مخلص نه و هر که به علم مجرد قناعت کند وی عالم نباشد؛ که عالم را به مجرد علم قناعت نبود؛ از آنچه عین علم متقاضی عمل باشد، چنانکه عین هدایت مجاهدت تقاضا کند و چنانکه مشاهدت بی مجاهدت نباشد. علم بی عمل نباشد؛ از آنچه علم مواریث عمل باشد و تخریج و گشایش علم با منفعت به برکات عمل بود و به هیچ معنی عمل از علم جدا نتوان کرد، چنانکه نور آفتاب از عین آن. و اندر ابتدای کتاب اندر علم بابی مختصر بیاوردهایم. و باللّه التّوفیق.
وی را اندر عبادت و مجاهدت قدمی درست بوده است و اندر اصول این طریقت شأنی عظیم داشت. و اندر ابتدای احوال قصد عزلت کرد و از جملهٔ خلق تبرا کرد و خواست که از میان خلق بیرون شود؛ که دل از ریاست و جاه خلق پاکیزه کرده بود و مهذب مر حق را استاده. تا شبی در خواب دید که استخوانهای پیغمبر علیه السّلام از لحد او گرد کرد و بعضی را از بعضی اختیار میکند. از نهیب آن از خواب درآمد. از یکی از اصحاب محمدبن سیرین بپرسید، او گفت: «تو اندر علم پیغمبر علیه السّلام و حفظ سنت وی به درجتی بزرگ رسی؛ چنانکه اندر آن متصرف شوی و صحیح از سقیم جدا کنی.» و دیگر بار پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که وی را گفت: «یا باحنیفه، تو را سبب زنده گردانیدن سنت من کردهاند. قصد عزلت مکن.»
و وی استاد بسیار کس بود از مشایخ، چون ابراهیم ادهم فُضَیل بن عیاض و داود طایی و بشر حافی و بهجز از ایشان. رضوان اللّه علیهم اجمعین.
و اندر میان علما رحمهم اللّه مسطور است که به وقت ابوجعفر المنصور تدبیر کردند که از چهارکس یکی را قاضی گردانند: یکی امام اعظم ابوحنیفه، و دیگر سفیان و سدیگر مِسْعر بن کدام، و چهارم شُرَیک، رحمة اللّه علیهم و این هر چهار از فُحول علمای دهر بودند. کس فرستادند تا جمله را آنجا حاضر گردانند. اندر راه که میرفتند ابوحنیفه رضی اللّه عنه گفت: «من اندر هر یک از ما فراستی بگویم، اندر این رفتن ما؟» گفتند: «صواب آید.» گفت: «من به حیلتی این قضا از خود دفع کنم، و سفیان بگریزد، و مِسْعَر دیوانه سازد خود را و شُریک قاضی شود.»
سفیان از راه بگریخت و به کشتی اندر شد و گفت: «مرا پنهان کنید که سرم بخواهند برید.» به تأویل این خبر که پیغمبر، علیه السّلام، فرمود: «مَنْ جُعِلَ قاضیاً فقد ذُبِحَ بغیرِ سِکّینٍ» ملاح وی را پنهان کرد.
و این هر سه را به نزدیک منصور بردند. نخست ابوحنیفه را رحمة اللّه علیه گفت: «تو را قضا باید کرد.» گفت: «ای امیر، من مردیام نه از عرب،از موالی ایشان و سادات عرب به حکم من راضی نباشند.» ابوجعفر گفت: «این کار به نسب تعلق ندارد، این عمل را علم باید و تو مقدم علمای زمانهای.» گفت: «من این کار را نشایم، و اندر این قول که گفتم که نشایم از دو بیرون نباشد: اگر راست گویم، خود گفتم که نشایم، و اگر دروغ گویم، تو روا مدار که دروغ گویی را بیاری و خلیفت خود کنی و اعتماد دِماء و فُروج مسلمانان بر وی کنی و تو خلیفت خدای باشی.» این بگفت و نجات یافت.
آنگاه شُریک را گفتند: «تو را قضا بباید کرد.» گفت: «من مردی سوداییام و دماغم خفیف است.» منصور گفت: «معالجت کن خود را عصیدههای موافق و نبیدهای مثلث، تا عقلت کامل شود.» آنگاه قضا به شُریک دادند، و ابوحنیفهرضی اللّه عنه وی را مهجور کرد و نیز هرگز با وی سخن نگفت.
و این نشان کمال حال وی است مر دو معنی را:یکی صدق فراستش اندر هر یک، و دیگر سپردن راه سلامت و صحت و ملامت و خلق را از خود دور کردن و به جاه ایشان مغرور ناگشتن و این حکایت دلیلی قوی است مر صحت ملامت را که آن چنان سه پیر بزرگوار به حیلت خود را از خلق دور کردند. و امروز جملهٔ علما مر این جنس معاملت را منکرند؛ از آن که با هوی آرمیدهاند و از طریق حق رمیده، خانهٔ امرا را قبلهٔ خود ساخته و سرای ظالمان را بیت المعمور خود گردانیده و بساط جایران را با «قابَ قوسَیْنِ أوْ ادنی (۹/النّجم)» برابر کرده؛ و هر چه خلاف این معانی بود همه را منکر شوند.
وقتی در حضرت غزنین حرسها اللّه یکی از مدعیان امامت و علم گفته بود که: «مرقعه پوشیدن بدعت است.» من گفتم: «جامهٔ خشیشی و دیبا و دَبیقی، جمله از ابریشم که عین آن مردان را حرام است،از ظالمان بستدن و به الحاح و لجاج از حرام گرد کردن حرامی مطلق، آن را بپوشند و نگویند که بدعت است، چرا جامهای حلال از جایی حلال، به وجهی حلال خریده بدعت بود؟ اگر نه رعونت طبع و ضلالت عقل بر شما سلطانستی، سخن از این سنجیدهتر گویدی. اما مر زنان را ابریشمینه حلال باشد و دیوانگان را مُباح. اگر بدین هردو مقر آمدید خود را معذور کردید و الّا فنَعوذُ باللّه من عَدَمِ الانصاف.»
و امام اعظم ابوحنیفه رضی اللّه عنه گوید که: چون نوفل بن حیان رضی اللّه عنه را وفات آمد، من به خواب دیدم که قیامتستی و جملهٔ خلق اندر حسابگاهندی. پیغمبر را دیدم علیه السّلام متشمر استاده بر حوض خود، و بر راست و چپ وی مشایخ دیدم ایستاده. پیری را دیدم نیکو روی و بر سر موی سفید گذاشته و خد بر خد پیغمبر نهاده، و اندر برابر وی نوفل را دیدم ایستاده. چون مرا بدید به سوی من آمد و سلام گفت. وی را گفتم: «مرا آب ده.» گفت: «تا از پیغمبر علیه السّلام دستوری خواهم.» پیغمبر علیه السّلام به انگشت اشارت کرد تا مرا آب داد. من از آن آب بخوردم و مر اصحاب خود را بدادم که از آن جام هیچ کم نگشته بود. گفتم: «یا نوفل، بر راست پیغمبر آن پیر کیست؟» گفت: «ابراهیم خلیل الرحمان، و دیگر ابوبکر الصدیق.» همچنین میپرسیدم و بر انگشت میگرفت تا از هفده کس بپرسیدم، رضوان اللّه علیهم اجمعین. چون بیدار شدم، هفده عدد بر انگشت گرفته داشتم.
و یحیی بن مُعاذ الرازی رضی اللّه عنه گوید: پیغمبر را علیه السّلام به خواب دیدم، گفتمش: «أینَ اَطْلُبکَ؟» قال: «عندَ علمِ ابی حنیفه. مرا به نزد علم ابی حنیفه جوی، رضی اللّه عنه.»
و وی را اندر ورع طُرَف بسیار است و مناقب مشهور، بیش از آن که این کتاب حمل آن کند.
و من که علی بن عثمان الجلابیام وفّقنی الله به شام بودم بر سر خاک بلال مؤذن رسول، علیه السّلام خفته. خود را به مکه دیدم اندر خواب، که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم از باب بنی شَیبه اندر آمدی و پیری را اندر کنار گرفته؛ چنانکه اطفال را گیرند بشفقت. من پیش دویدم و بر دست و پایش بوسه دادم و اندر تعجب آن بودم تا آن کیست و آن حالت چیست. وی به حکم اعجاز بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد، مرا گفت: «این، امام تو و اهل دیار توست.» و مرا بدان خواب امیدی بزرگ است با اهل شهرخود.
و درست گشت از این خواب که وی یکی از آنها بوده است که از اوصاف طبع فانی بودند و به احکام شرع باقی و بدان قایم؛ چنانکه برندهٔ وی پیغمبر بود، علیه السّلام. اگر او خود رفتی باقی الصفه بودی و باقی الصفه یا مُخطی بود یا مُصیب. چون برندهٔ وی پیغمبر بود علیه السّلام فانی الصفه باشد به بقای صفت پیغمبر علیه السّلام و چون بر پیغمبر علیه السّلام خطا صورت نگیرد، بر آن که بدو قایم بود نیز صورت نگیرد . این رمزی لطیف است.
و گویند چون داود طایی رحمة اللّه علیه علم حاصل کرد و مُصدَّر و مقتدا شد، به نزدیک ابوحنیفه رضی اللّه عنه آمد و گفت: «اکنون چه کنم؟» گفت: «علیک بالعَملِ فَإنَّ العلمَ بِلا عملٍ کالجَسدِ بلاروحٍ. بر تو بادا به کار بستن علم، به جهت آن که هر علمی که آن را کاربند نباشند چون تنی باشد که وی را جان نباشد.» اما فَدَیتَک تا علم به عمل مقرون نگردد صافی نشود و روزگار مخلص نه و هر که به علم مجرد قناعت کند وی عالم نباشد؛ که عالم را به مجرد علم قناعت نبود؛ از آنچه عین علم متقاضی عمل باشد، چنانکه عین هدایت مجاهدت تقاضا کند و چنانکه مشاهدت بی مجاهدت نباشد. علم بی عمل نباشد؛ از آنچه علم مواریث عمل باشد و تخریج و گشایش علم با منفعت به برکات عمل بود و به هیچ معنی عمل از علم جدا نتوان کرد، چنانکه نور آفتاب از عین آن. و اندر ابتدای کتاب اندر علم بابی مختصر بیاوردهایم. و باللّه التّوفیق.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۲- ابویزید طیفور بن عیسی البسطامیّ، رضی اللّه عن
و منهم: فلک معرفت، و ملک محبت، ابویزید طیفور بن عیسی البسطامی، رضی اللّه عنه
از جلّهٔ مشایخ بود و حالش اکبر جمله بود و شأنش اعظم ایشان بود؛ تا حدی که جنید گفت، رحمةاللّه علیه: «ابویزید منّا بمنزلةِ جبریل مِنَ الملائکة. ابویزید اندر میان ما چون جبرئیل است از ملائکه.»
و جد او مجوسی بوده بود و از بزرگان بسطام یکی پدر او بود. او را روایات عالی است اندر احادیث پیغمبر، علیه السّلام. و از این ده امام معروف مر تصوّف را یکی وی بوده است، و هیچ کس را بیش از وی اندر حقایق این علم چندان استنباط نبوده است که وی را. و اندر همه احوال محب العلم و مُعظم الشریعه بوده است، به حکم آن که گویند گروهی مر مدد الحاد خود را موضوعی بر وی بندند و اندر ابتدا روزگارش مبنی بر مجاهدت و برزش معاملت بوده است.
و از وی میآید که گفت: «عَمِلتُ فی المجاهدةِ ثلاثینَ سنةً فما وَجَدْتُ شیئاً أشدَّ عَلَیَّ مِنَ العِلْمِ و متابعتِه،ولولااختلافُ العلماءِ لبقیتُ و اختلافُ العلماءِ رحمةً الّا فی تجرید التّوحید.»
سی سال مجاهدت کردم، هیچ چیز نیافتم که بر من سختتر از علم و متابعت آن بودی و اگر اختلاف علما نبودی من از همه چیزها باز ماندمی و حق دین نتوانستمی گزارد و اختلاف علما رحمت است بهجز اندر تجرید توحید و بهحقیقت چنین است که طبع به جهل مایلتر باشد از آن چه به علم و به جهل بسیار کار توان کرد بی رنج و به علم یک قدم بی رنج نتوان نهاد و صراط شریعت بسیار بارکتر و پرخطرتر از صراط آن جهانی. پس باید که اندر همه احوالها چنان باشی که اگر از احوال رفیع و مقامات خطیر بازمانی و بیفتی، اندر میدان شریعت افتی و اگر همه از تو بشود باید که معاملت با تو بماند؛ که اعظم آفات مر مرید را ترک معاملت بود و همه دعاوی مدعیان اندر برزش شریعت متلاشی شود و همه ارباب لسان در برابر آن برهنه گردند.
و از وی رحمة اللّه علیه میآید که گفت: «الجَنَّةُ لا خطرَلها عِندَ أهلِ المحبّةِ، و أهلُ المحبّةِ محجوبونَ بمحبّتِهِم.» بهشت را خطری نیست به نزدیک اهل محبت، و اهل محبت بازماندهاند و اندر پوششاند از محبوب؛ یعنی بهشت مخلوق است اگرچه بزرگ است و محبت وی صفت وی است نا مخلوق، و هرکه از نامخلوق به مخلوق بازماند بی خطر بود. پس مخلوق به نزدیک دوستان خطر ندارد و دوستان به دوستی محجوباند؛ از آنچه وجود دوستی دُوی اقتضا کند و اندر اصل توحید دوی صورت نگیرد و راه دوستان از وحدانیت به وحدانیت بود و اندر راه دوستی علت دوستی آید و آفت آن؛ که اندر دوستی مریدی و مُرادی باید: یا مرید حق، مراد بنده و یا مراد حق، مرید بنده. اگر مرید حق بود و مراد بنده، هستی بنده ثابت بود اندر مراد حق و اگر مرید بنده و مراد حق به طلب و ارادت مخلوق را بدو راه نیست. ماند اینجا آفت هستی محب به هر دو حال. پس فنای محب اندر بقای محبت درست و تمامتر از آن که قیامش به بقای محبت.
و از وی میآید رضی اللّه عنه که گفت: یک بار به مکه شدم، خانه مفرد دیدم. گفتم: «حج مقبول نیست؛ که من سنگها از این جنس بسیار دیدهام.» باز دیگر برفتم خانه دیدم و خداوند خانه دیدم. گفتم که: «هنوز حقیقت توحید نیست.» بار سدیگر برفتم همه خداوند خانه دیدم و خانه نه. به سرم فرو خواندند: «یا بایزید، اگر خود را ندیدیی و همه عالم را بدیدیی شرک نبودی و چون همه عالم نبینی و خود را بینی شرک باشد.» آنگاه توبه کردم و از توبه نیز توبه کردم و از دیدن هستی خود نیز توبه کردم.
و این حکایتی لطیف است اندر صحت حال وی و نشانی خوب مر ارباب احوال را و اللّه اعلم.
از جلّهٔ مشایخ بود و حالش اکبر جمله بود و شأنش اعظم ایشان بود؛ تا حدی که جنید گفت، رحمةاللّه علیه: «ابویزید منّا بمنزلةِ جبریل مِنَ الملائکة. ابویزید اندر میان ما چون جبرئیل است از ملائکه.»
و جد او مجوسی بوده بود و از بزرگان بسطام یکی پدر او بود. او را روایات عالی است اندر احادیث پیغمبر، علیه السّلام. و از این ده امام معروف مر تصوّف را یکی وی بوده است، و هیچ کس را بیش از وی اندر حقایق این علم چندان استنباط نبوده است که وی را. و اندر همه احوال محب العلم و مُعظم الشریعه بوده است، به حکم آن که گویند گروهی مر مدد الحاد خود را موضوعی بر وی بندند و اندر ابتدا روزگارش مبنی بر مجاهدت و برزش معاملت بوده است.
و از وی میآید که گفت: «عَمِلتُ فی المجاهدةِ ثلاثینَ سنةً فما وَجَدْتُ شیئاً أشدَّ عَلَیَّ مِنَ العِلْمِ و متابعتِه،ولولااختلافُ العلماءِ لبقیتُ و اختلافُ العلماءِ رحمةً الّا فی تجرید التّوحید.»
سی سال مجاهدت کردم، هیچ چیز نیافتم که بر من سختتر از علم و متابعت آن بودی و اگر اختلاف علما نبودی من از همه چیزها باز ماندمی و حق دین نتوانستمی گزارد و اختلاف علما رحمت است بهجز اندر تجرید توحید و بهحقیقت چنین است که طبع به جهل مایلتر باشد از آن چه به علم و به جهل بسیار کار توان کرد بی رنج و به علم یک قدم بی رنج نتوان نهاد و صراط شریعت بسیار بارکتر و پرخطرتر از صراط آن جهانی. پس باید که اندر همه احوالها چنان باشی که اگر از احوال رفیع و مقامات خطیر بازمانی و بیفتی، اندر میدان شریعت افتی و اگر همه از تو بشود باید که معاملت با تو بماند؛ که اعظم آفات مر مرید را ترک معاملت بود و همه دعاوی مدعیان اندر برزش شریعت متلاشی شود و همه ارباب لسان در برابر آن برهنه گردند.
و از وی رحمة اللّه علیه میآید که گفت: «الجَنَّةُ لا خطرَلها عِندَ أهلِ المحبّةِ، و أهلُ المحبّةِ محجوبونَ بمحبّتِهِم.» بهشت را خطری نیست به نزدیک اهل محبت، و اهل محبت بازماندهاند و اندر پوششاند از محبوب؛ یعنی بهشت مخلوق است اگرچه بزرگ است و محبت وی صفت وی است نا مخلوق، و هرکه از نامخلوق به مخلوق بازماند بی خطر بود. پس مخلوق به نزدیک دوستان خطر ندارد و دوستان به دوستی محجوباند؛ از آنچه وجود دوستی دُوی اقتضا کند و اندر اصل توحید دوی صورت نگیرد و راه دوستان از وحدانیت به وحدانیت بود و اندر راه دوستی علت دوستی آید و آفت آن؛ که اندر دوستی مریدی و مُرادی باید: یا مرید حق، مراد بنده و یا مراد حق، مرید بنده. اگر مرید حق بود و مراد بنده، هستی بنده ثابت بود اندر مراد حق و اگر مرید بنده و مراد حق به طلب و ارادت مخلوق را بدو راه نیست. ماند اینجا آفت هستی محب به هر دو حال. پس فنای محب اندر بقای محبت درست و تمامتر از آن که قیامش به بقای محبت.
و از وی میآید رضی اللّه عنه که گفت: یک بار به مکه شدم، خانه مفرد دیدم. گفتم: «حج مقبول نیست؛ که من سنگها از این جنس بسیار دیدهام.» باز دیگر برفتم خانه دیدم و خداوند خانه دیدم. گفتم که: «هنوز حقیقت توحید نیست.» بار سدیگر برفتم همه خداوند خانه دیدم و خانه نه. به سرم فرو خواندند: «یا بایزید، اگر خود را ندیدیی و همه عالم را بدیدیی شرک نبودی و چون همه عالم نبینی و خود را بینی شرک باشد.» آنگاه توبه کردم و از توبه نیز توبه کردم و از دیدن هستی خود نیز توبه کردم.
و این حکایتی لطیف است اندر صحت حال وی و نشانی خوب مر ارباب احوال را و اللّه اعلم.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۵۵- ابوحمزة البغدادیّ البزّاز، رضی اللّه عنه
و منهم: سرای پردهٔ اسرار و تمکین، و اساس اهل یقین ابوحمزة البغدادی البزّاز، رضی اللّه عنه
از کبرای متکلمان مشایخ بود و مرید حارث محاسبی بود و با سری صحبت داشته بود و از اقران نوری و خیر النّسّاج بود، و با محتشمان مشایخ صحبت کرده بود. اندر مسجد رُصافهٔ بغداد عِظت کردی. عالم بود به تفسیر و قرائت. روایاتش عالی بود اندر احادیث پیغمبر، علیه السّلام و وی آن بود که اندر وقعت نوری و بلای وی با وی بوده بود، که خداوند تعالی جمله را خلاص داد. حکایت آن در شرح مذهب نوری بیارم، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
از وی میآید که گفت: «إذا سَلِمَتْ مِنک نَفْسُکَ فقد أدَّیْتَ حقَّها، و إذا سَلِمَ منک الخَلْقُ قَضَیْتَ حُقوقَهم.» چون تن تو از تو سلامت یافت حق وی بگزاردی، و چون خلق از تو سلامت یافتند حقهای ایشان بگزاردی؛ یعنی حقوق دو است: یکی حق نفس تو بر تو، و یکی حق خلق بر تو. چون نفس را از معصیت منع کردی و طریقت سلامت آن جهانی وی طلب کردی، حق وی گزارده باشی، و چون خلق را از بد خود ایمن گردانیدی و بد ایشان نخواهی حق ایشان گزارده باشی. بکوش تا تو را و خلق را از تو بد نیفتد، آنگاه به حق گزاردن حق مشغول شو. واللّه اعلم.
از کبرای متکلمان مشایخ بود و مرید حارث محاسبی بود و با سری صحبت داشته بود و از اقران نوری و خیر النّسّاج بود، و با محتشمان مشایخ صحبت کرده بود. اندر مسجد رُصافهٔ بغداد عِظت کردی. عالم بود به تفسیر و قرائت. روایاتش عالی بود اندر احادیث پیغمبر، علیه السّلام و وی آن بود که اندر وقعت نوری و بلای وی با وی بوده بود، که خداوند تعالی جمله را خلاص داد. حکایت آن در شرح مذهب نوری بیارم، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
از وی میآید که گفت: «إذا سَلِمَتْ مِنک نَفْسُکَ فقد أدَّیْتَ حقَّها، و إذا سَلِمَ منک الخَلْقُ قَضَیْتَ حُقوقَهم.» چون تن تو از تو سلامت یافت حق وی بگزاردی، و چون خلق از تو سلامت یافتند حقهای ایشان بگزاردی؛ یعنی حقوق دو است: یکی حق نفس تو بر تو، و یکی حق خلق بر تو. چون نفس را از معصیت منع کردی و طریقت سلامت آن جهانی وی طلب کردی، حق وی گزارده باشی، و چون خلق را از بد خود ایمن گردانیدی و بد ایشان نخواهی حق ایشان گزارده باشی. بکوش تا تو را و خلق را از تو بد نیفتد، آنگاه به حق گزاردن حق مشغول شو. واللّه اعلم.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی ذکر کراماتهم
بدان که چون حجت عقل ثابت شد بر صحت کرامات، و دلیل بر ثبوت آن قایم شد، باید تا دلیل کتابی نیز معلوم گردد و آنچه آمده است اندر اخبار صحاح، که کتاب و سنت بر صحت کرامت و افعال ناقض عادت بر دست اهل ولایت ناطق است و انکار آن جمله انکار حکم نصوص باشد. از آن جمله یکی آن که در نص کتاب ما را خبر داد؛ قوله، تعالی: «وظَلَّلْنا عَلَیْکُم الغَمامَ و أَنْزَلْنا علیکُمُ المَنَّ وَالسَّلوی (۵۷/ البقره).» ابر پیوسته بر سر ایشان سایه داشتی و من و سلوی هر شبی تازه پدیدار آمدی. اگر کسی گوید از منکران که: «آن معجزهٔ موسی بود صلواتُ اللّه علیه روا بود.» ما نیز گوییم که: «این کرامت اولیا، معجزهٔ محمد است، صلی اللّه علیه.» اگر گوید که: «این در غیبت است واجب نکند که این معجزهٔ وی باشد و آن اندر وقت او بود.» گوییم: «موسی علیه السّلام از ایشان غایب شد و به طور رفت. همان حکم باقی میبود. پس چه غیبت زمان و چه غیبت مکان. چون آنجا معجز اندر غیبت مکان روا بود، اینجا نیز اندر غیبت زمان روا بود.»
و دیگر ما را خبر داد از کرامت آصَف برخیا، که چون سلیمان را علیه السّلام ارادت تخت بلقیس شد که پیش از آمدنش تخت ورا حاضر کنند، خداوند تعالی خواست تا شرف وی به خلق نماید و کرامت وی ظاهر گرداند و به اهل زمانه نماید که کرامت اولیا جایز بود. سلیمان گفت، علیه السّلام: «کیست که تخت بلقیس پیش از آمدنش اینجا حاضر گرداند؟» قوله، تعالی: «قالَ عِفْریتٌ مِنَ أنا اتیکَ به قَبْلَ أنْ تَقُومَ مِنْ مقامِکَ (۳۹/النّمل). من پیش از آن که تو چشم برهم زنی آن تخت ورا اینجا حاضر کنم.»
بدین گفتار سلیمان صلی اللّه علیه بر وی متغیر نشد و انکار نکرد، و وی را مستحیل نیامد و این به هیچ حال معجزه نبود؛ از آن که آصف پیغمبر نبود، لامحاله باید که کرامت باشد و اگر معجزه بودی اظهار آن بر دست سلیمان علیه السّلام بایستی.
و دیگر ما را خبر داد از احوال مریم و زکریا که چون به نزدیک مریم درآمدی به تابستان میوهٔ زمستان دیدی و به زمستان میوهٔ تابستان دیدی؛ تا گفت: «أنّی لکِ هذا» مریم گفت: «مِنْ عندِ اللّه (۳۷/آل عمران).» و به اتفاق مریم پیغمبر نبود.
و نیز خداوند عزّ و جلّ ما را از حال وی به بیان صریح خبر داد: «وَهُزّی إلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنیّاً (۲۵/مریم).»
و نیز احوال اصحاب الکهف و سخن گفتن سگ با ایشان و خواب ایشان و تقلب ایشان اندر کهف بر یمین و شمال؛ لقوله، تعالی: «ونُقَلِّبُهُم ذاتَ الْیَمینِ وَذاتَ الشِّمالِ و کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالوَصیدِ (۱۸/الکهف).»
این جمله افعال ناقض عادت است و معلوم است که معجزه نیست؛ باید که کرامت باشد.
و روا بود که این کرامت به معنی استجابت دعوات بود به حصول امور موهوم اندر زمان تکلیف، و روا بود که قطع بسیاری از مسافت بود اندر ساعتی، و روا بود که پدید آمدن طعامی بود از جایگاهی نابیوس، و روا بود که اشراف بود اندر اندیشههای خلایق و مانند این.
و اندر احادیث صحیح از پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم حدیث الغار آمده است. و آن چنان بود که روزی صحابه رضوان اللّه علیهم پیغمبر – صلی اللّه علیه را گفتند: «یا رسول اللّه، ما را از عجایب افعال امم ماضیه چیزی بگوی.»
وی گفت: پیش از شما سه کس به جایی میرفتند. شب درآمد، قصد غاری کردند و اندر آنجا بخفتند. چون پارهای از شب بگذشت، سنگی از کوه در آمد و درِ آن غار سخت بگرفت. ایشان متحیر بماندند. با یکدیگر گفتند: نرهاند ما را از این جای هیچ چیزی جز آن که کردارهای بی ریای خود را به حضرت خدای تعالی شفیع آریم.
یکی گفت: «مرا مادری و پدری بود و از مال دنیایی چیزی نداشتم بهجز بُزکی که شیر او بدیشان دادمی و من هر روز یک حُزمه هیزم بیاوردمی و بهای آن اندر وجه طعامِ خود نهادمی و از آنِ ایشان. شبی من بیگاهتر آمدم و تا آن بُزک را بدوشیدم و طعام ایشان اندر شیر آغشتم، ایشان خفته بودند. آن قدح اندر دست من بماند؛ و من بر پای استاده و چیزی نخورده، انتظار بیداری ایشان میکردم تا صبح برآمد و ایشان بیدار شدند و طعام بخوردند من آنگاه بنشستم.» پس گفت: «ای بار خدای، اگر من در این راست گویم، ما را فریادرس.»
پیغمبر گفتصلی اللّه علیه که: آن سنگ یک بار بجنبید و شکافی پدیدار آمد.
دیگری گفت: «مرا دختر عمی بود با جمال، و پیوسته دلم بدو مشغول بودی و وی را به خود میخواندم، اجابت نکردی تا وقتی به حیل صد و بیست دینار بدو فرستادم تا یک شب با من خالی کند. چون به نزدیک من آمد، ترسی اندر دلم پدیدار آمد از خدای، عزّ و جلّ. دست از وی بداشتم و آن زر با وی بگذاشتم.»
آنگاه گفت: «بار خدایا، اگر من اندر این راست گویم، ما را فرج فرست.»
پیغمبر گفت صلی اللّه علیه و سلم که: آن سنگ جنبیدنی دیگر بجنبید و آن شکاف زیادت شد؛ فاما هنوز بیرون نتوانستند آمدن.
سدیگر گفت: «مرا مزدوران بودند که کار میکردند. همه تمام مزد بستدند. یکی از ایشان ناپدیدار شد. من آن مزد وی را گوسفندی خریدم. سالی دیگر دو شد و سدیگر سال چهار شد. هر سال همچنین زیادت میشد. سالی چند برآمد، مالی عظیم وی را فراهم شد. مرد بیامد که: وقتی برای تو کاری کردهام، یاد داری؟ اکنون مرا بدان حاجت است. گفتم: برو آن همه زانِ توست. گفت: مرا می فسوس داری؟ گفتم: نه، راست میگویم. آن همه وی را دادم تا برفت.» آنگاه گفت: «خدایا، اگر این سخن راست میگویم، ما را فرج فرست.»
پیغمبر گفت صلی اللّه علیه که: آن سنگ از در غار فراتر شد تا هر سه بیرون آمدند.
و این فعل ناقض عادت بود.
و معروف است از پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلم حدیث جُریج راهب و ابوهریره رضی اللّه عنه راوی آن است که: پیغمبر گفت علیه السّلام که: به خردگی اندر گاهواره سخن نگفت إلّا سه کس:
یکی عیسی علیه السّلام و شما همه میدانید.
دیگر اندر بنی اسرائیل راهبی بود جُریج نام، مردی مجتهد، و مادری مستوره داشت. روزی به دیدار پسر بیامد. وی اندر نماز بود، در صومعه نگشاد ودیگر روز و سدیگر روز همچنان. مادرش از تنگدلی گفت: «یا رب، رسوا گردان مر پسر مرا و به حق من بگیرش.» و اندر آن زمانهٔ وی زنی بود بَلایه، گفت گروهی را که: «من جُریج را از راه ببرم.» به صومعهٔ وی شد و جریج بدو التفات نکرد. با شبانی اندر آن راه صحبت کرد و حامله شد. چون به شهر آمد گفت: «این بار از جریج است.» و چون بار بنهاد مردمان قصد صومعهٔ وی کردند و وی را به در سلطان آوردند. جریج گفت: «یا غلام، پدر تو کیست؟» گفت: «یا جریج، مادرم بر تو دروغ میگوید پدر من شبانی است.»
و سدیگر زنی کودکی داشت، بر در سرای خود نشسته بود. سواری نیکو روی و نیکو جامه بر گذشت. گفت: «یا رب، تو این پسر مرا چون این سوار گردان.» کودک گفت: «یا رب، مرا چنان مگردان.» زمانی بود، زنی بد نام برگذشت. گفت: «یا رب، پسر مرا چون این زن مگردان.» کودک گفت: «یا رب، مرا چنان زن گردان.» مادر متعجب شد. گفت: «ای پسر، این چرا میگویی؟» گفت: «از آن که آن مرد جباری است از جبابره، و این زن زنی مصلحه؛ اما مردمان وی را بد گویند و من نخواهم که از جباران باشم، خواهم که از مصلحان باشم.»
و دیگر معروف است حدیث زایده، کنیزک عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه که روزی به نزدیک پیغمبر علیه السّلامدرآمد و بر وی سلام گفت. پیغمبر گفت: «یا زایده، چرا نزدیک ما دیر به دیر میآیی؟ تو موفقهای و من تو را دوست دارم.» گفت: «یا رسول اللّه، امروز با عجایبی آمدهام.» گفت: «آن چه چیز است؟» گفت: «بامداد به طلب هیزم رفتم. چون حُزمهای ببستم، بر سنگی نهادم تا برگیرم. سواری دیدم که از آسمان به زمین آمد و بر من سلام گفت، و مرا گفت: محمد را از من سلام رسان و بگوی که: رضوان، خازن بهشت، سلام رسانید و گفت: بشارت مر تو را که بهشت بهر امتان تو سه قسمت کردهاند: گروهی بی حساب اندر شوند و گروهی را حساب یَسیر کنند و گروهی را به شفاعت تو ببخشند. این بگفت و قصد آسمان کرد و ازمیان آسمان و زمین به من التفات کرد. مرا یافت که آن حُزمه را برنتافتم. بگفت: یازایده، حُزمه را بر سنگ بگذار، و مر سنگ را گفت: یا سنگ، آن حزمه را با زایده به در خانهٔ عمر بر.»
پیغمبر علیه السّلام برخاست و با صحابه به در خانهٔ عمر رضی اللّه عنه آمد. اثر آمد و شد سنگ بدیدند. گفت: «الحمدللّه، که خداوند تعالی مرا از دنیا بیرون نبرد تا رضوان مرا به درآمدن امت من به بهشت بشارت نداد.»
و خدای عزّ وجل زنی را این کرامت داد و به درجهٔ مریم رسانید.
و معروف است که پیغمبر علیه السّلام مر علاء بن الحضرمی را به غزو فرستاد و بر راه پارهای از دریا پیش آمد. قدم بر آن نهادند و بجمله برگذشتند که قدمهای ایشان تر نگشته بود.
و از عبداللّه بن عمر رضی اللّه عنه معروف است که به راهی میرفت. گروهی را دید که بر قارعهٔ طریق استاده بودند و شیری راه ایشان گرفته بود. عبداللّه عمر گفت: «ای سگ، اگر از خدای فرمان داری بران، و اگر نی ما را راه ده تا بگذریم.» شیر برخاست و مر او را تواضع کرد و اندر گذشت.
و از ابراهیم پیغمبر علیه السّلام اثری معروف است که: مردی را دید اندر هوا نشسته، گفت: «ای بندهٔ خدای، این به چه یافتی؟» گفت: «به چیزی اندک.» گفت: «آن چه بود؟» گفت: «روی از دنیا بگردانیدم و به فرمان خدای آوردم. مرا گفتند: اکنون چه خواهی؟ گفتم: آن که مرا اندر هوا مسکنی باشد تا دلم از خلق گسسته شود.»
و چون آن جوانمرد عجمی به مدینه آمد، قصد کشتن عمر کرد. گفتند: «امیرالمؤمنین اندر خرابهها جایی خفته باشد.» رفت، وی را یافت بر خاک خفته و دِرّه زیر سر نهاده با خود گفت: «این همه فتنه در این جهان از این است و کشتن این به نزدیک من سخت آسان.» شمشیر برکشید دو شیر پدید آمدند و قصد وی کردند. وی فریاد خواست. عمر رضی اللّه عنه بیدار شد قصه با وی بگفت و اسلام آورد.
و اندر خلافت ابوبکر رضی اللّه عنه خالد بن ولید را، به سواد عراق، اندر میان هدیهها حقهای آوردند که: اندر این زهر قاتل است و اندر خزانهٔ هیچ مَلِکی نیست. خالد رضی اللّه عنه آن حقه را بگشاد و آن بر کف خود افکند و بسم اللّه بگفت و اندر دهان نهاد. مردمان متعجب شدند و بسیاری از ایشان به راه آمدند.
و حسن بصری رحمة اللّه علیه روایت کند که به عبادان سیاهی بود که اندر خرابهها بودی. روزی من از بازار چیزی بخریدم و بدو بردم. مرا گفت: «این چه چیز است؟» گفتم: «طعامی است که آوردهام، بدان که مگر تو بدان محتاجی.» گفت: به دست اشارتی کرد و در من خندید من سنگ و کلوخ دیوارهای آن خرابه را جمله زر دیدم. از کردهٔ خود تشویر خوردم و آنچه برده بودم بگذاشتم، و خود بگریختم از هیبت او.
و ابراهیم ادهم روایت کند که: بر راعی برگذشتم و از وی آب خواستم. گفت: «شیر دارم و آب، کدام خواهی؟» من گفتم: «آب خواهم.» برخاست و عصا بر سنگ زد و آبی خوش و پاکیزه از آن سنگ بیرون آمد؛ و من متعجب شدم، گفت: «تعجب مکن، که چون بنده حق را مطیع باشد همه عالم وی را مطیع گردند.»
و ابوالدرداء و سلمان رضی اللّه عنهما به هم نشسته بودند، و طعامی همیخوردند و تسبیه کاسه میشنیدند.
و از ابوسعید خراز رضی اللّه عنه روایت میآرند که گفت: یک چندگاه من هر سه روزی طعام خوردمی. اندر بادیه میرفتم. روز سدیگر ضعفی اندر من پدید آمد و طعام نیافتم. طبع عادت خود طلب کرد بر جای فرو نشستم. هاتفی آواز داد که: «یا باسعید، اختیار کن تا سببی خواهی مر دفع سستی را بی طعام و یا طعامی سکونت نفس را؟» گفتم: «الهی، سببی.» گفت: قوتی اندر من آمد. برخاستم و دوازده منزل دیگر برفتم بی طعام و شراب.
و معروف است که امروز در تُستَر مر خانهٔ سهل بن عبداللّه را بیت السباع خوانند و متفقاند اهل تستر بر آن که شیر و سباع به نزدیک وی اندر آمدندی و وی مر ایشان را طعام دادی و مراعات کردی و اهل تُستر خلقی بسیارند بر این.
و ابوالقاسم مروزی گوید که: من با ابوسعید خراز میرفتم بر کرانهٔ بحر. جوانی دیدم مرقعه دار و محبره اندر رَکوهای آویخته. ابوسعید گفت: «سیمای این جوان عبایی است و معاملتش حِبْری. چون اندر وی نگرم، گویم از رسیدگان است و چون در محبره نگرم، گویم از طالبان است. بیا تا ازوی بپرسیم که تا چیست.» خراز گفت: «ای جوان، راه به خدای چیست؟» گفت: «راه به خدای دو است: یکی راه عوام و یکی راه خواص و تو را از راه خواص هیچ خبر نیست؛ اما راه عوام این است که تو میسپری و معاملت خود را علت وصول به حق مینهی و محبره را از حجاب میدانی.»
و ذاالنون مصری روایت کند که: من وقتی در کشتی نشستم که تا از مصر به جده رویم جوانی مرقعه دار با ما اندر کشتی بود، و مرا از وی التماس صحبت میبود؛ اما هیبت وی مرا میباز داشت از سخن گفتن با وی؛ که بس عزیز روزگار مردی بود و هیچ از عبادت خالی نبود تا روزی صُرّهای جواهر از آنِ مردی گم شد. خداوند صره مر این جوان را تهمت کرد. خواستند تا با وی جفایی کنند. من گفتم: «با وی بدین گونه سخن مگویید، تامن از وی بخوبی بر رسم.» به نزدیک وی آمدم و با وی بتلطف بگفتم که: «این مردمان را صورتی بسته است از تو، و من ایشان را ازدرشتی و جفا بازداشتم. چه باید کرد؟» وی روی سوی آسمان کرد و چیزی بگفت. ماهیان دیدم که بر روی آب آمدند و هر یکی جوهری اندر دهن گرفته چون مردمان کشتی آن بدیدند، وی پای بر روی آب نهاد و برفت. پس آن که صره برده بود از اهل کشتی مر آن را باز داد و مردمان کشتی بسیار ندامت خوردند.
و از ابراهیم رقّی روایت کنند که گفت: من در ابتدای امر خود قصد زیارت مسلم مغربی کردم. چون به مسجد وی اندر آمدم، امامی کرد و الحمد خطا برخواند با خود گفتم: «رنج من ضایع شد.» روز دیگر به وقت طهارت خواستم تا به کنارهٔ آب روم. شیری بر راه خفته بود. بازگشتم. دیگری بر اثر من میآمد بانگ برگرفتم. مسلم از صومعه بیرون آمد. چون شیران وی را بدیدند تواضع کردند وی گوش هر یک بگرفت و بمالید و گفت: «ای سگان خدای، نه با شما گفتهام که با مهمانان من مچخید؟» آنگاه مرا گفت: «یا ابااسحاق شما به راست کردن ظاهر مشغول شدید مر خلق را تا از خلق میبترسید و ما به راست کردن باطن مر حق را تا خلق از ما میبترسند.»
روزی شیخ من رضی اللّه عنه از بیت الجن قصد دمشق داشت. بارانکی آمده بود و ما اندر گل به دشواری میرفتیم. شیخ را نگاه کردم نعلین و پای جامه خشک بود با وی بگفتم. گفت: «آری، تا من تهمت از راه توکل برداشتهام و آن را از وحشت حرص نگاه داشته خداوند تعالی قدم مرا از وَحَل نگاهداشته است.»
وقتی مرا واقعهای افتاد و طریق حل آن بر من دشوار شد. قصد شیخ ابوالقاسم کُرَّکان کردم رضی اللّه عنه و وی به طوس بود. وی را اندر مسجد در سرای خود یافتم تنها، و بعین آن واقعهٔ من بود که با ستونی میگفت. گفتمش: «این با که میگویی؟ گفت: «ای پسر، این استون را خدای عزّ و جلّ اندر این ساعت با من به سخن آورد تا از من سؤال بکرد.»
و به فرغانه دهی است که آن را شلاتک خوانند پیری بود از اوتاد الارض آنجا که او را باب عمر گفتندی و همه درویشان آن دیار را باب خوانند و مر او را عجوزهای بود فاطمه نام. قصد زیارت وی کردم از اوزکند. چون به نزدیک وی درآمدم، گفت: «به چه آمدی؟» گفتم: «تا شیخ را ببینم بصورت، و وی به من نظری کند بشفقت.» گفت: «ای پسر، من خود از فلان روز باز تو را میبینم و تا از مَنَت غایب نگردانند میخواهمت دید چون روز و سال شمار کردم، آن روز ابتدای توبهٔ من بود گفت: ای پسر، سپردن مسافت کار کودکان است. از پسِ این، زیارت به همت کن؛ که در حضور اشخاص هیچ چیز نبسته است.» پس گفت: «ای فاطمه، آنچه داری بیار تا این درویش بخورد.» طبقی انگور تازه بیاورد، و وقت آن نبود و بر آن طبق رطبی چند و به فرغانه رطب ممکن نشود.
وقتی به میهنه بر سر تربت شیخ بوسعید رحمة اللّه علیه نشسته بودم، تنها، بر حکم عادت. کبوتری دیدم سپید که بیامد و در زیر فوطهای شد که بر تربت وی انداخته بودند. گفتم مگر از کسی جَسته است. و چون برخاستم نگاه کردم در زیر فوطه هیچ چیز نبود. دیگر روز و سدیگر روز بدیدم و اندر تعجب آن فرو ماندم. تا شبی وی را در خواب دیدم آن واقعه از وی بپرسیدم. گفت: «آن کبوتر صفای معاملت من است که هر روز اندر گور به منادمت من آید.»
و اگر بسیاری از این حکایات بیارم هنوز سپری نشود و مراد از این کتاب اثبات اصول طریقت است؛ اندر فرع و معاملت نقالان خود کتب ساختهاند و بسیاری جمع کرده و مذکران بر سر منابر نشر میکنند. اکنون فصولی که بدین پیوسته است اندر این کتاب مشبع بیارم تا به جایی دیگر به سر آن باز نباید شد، ان شاء اللّه تعالی.
و دیگر ما را خبر داد از کرامت آصَف برخیا، که چون سلیمان را علیه السّلام ارادت تخت بلقیس شد که پیش از آمدنش تخت ورا حاضر کنند، خداوند تعالی خواست تا شرف وی به خلق نماید و کرامت وی ظاهر گرداند و به اهل زمانه نماید که کرامت اولیا جایز بود. سلیمان گفت، علیه السّلام: «کیست که تخت بلقیس پیش از آمدنش اینجا حاضر گرداند؟» قوله، تعالی: «قالَ عِفْریتٌ مِنَ أنا اتیکَ به قَبْلَ أنْ تَقُومَ مِنْ مقامِکَ (۳۹/النّمل). من پیش از آن که تو چشم برهم زنی آن تخت ورا اینجا حاضر کنم.»
بدین گفتار سلیمان صلی اللّه علیه بر وی متغیر نشد و انکار نکرد، و وی را مستحیل نیامد و این به هیچ حال معجزه نبود؛ از آن که آصف پیغمبر نبود، لامحاله باید که کرامت باشد و اگر معجزه بودی اظهار آن بر دست سلیمان علیه السّلام بایستی.
و دیگر ما را خبر داد از احوال مریم و زکریا که چون به نزدیک مریم درآمدی به تابستان میوهٔ زمستان دیدی و به زمستان میوهٔ تابستان دیدی؛ تا گفت: «أنّی لکِ هذا» مریم گفت: «مِنْ عندِ اللّه (۳۷/آل عمران).» و به اتفاق مریم پیغمبر نبود.
و نیز خداوند عزّ و جلّ ما را از حال وی به بیان صریح خبر داد: «وَهُزّی إلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنیّاً (۲۵/مریم).»
و نیز احوال اصحاب الکهف و سخن گفتن سگ با ایشان و خواب ایشان و تقلب ایشان اندر کهف بر یمین و شمال؛ لقوله، تعالی: «ونُقَلِّبُهُم ذاتَ الْیَمینِ وَذاتَ الشِّمالِ و کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالوَصیدِ (۱۸/الکهف).»
این جمله افعال ناقض عادت است و معلوم است که معجزه نیست؛ باید که کرامت باشد.
و روا بود که این کرامت به معنی استجابت دعوات بود به حصول امور موهوم اندر زمان تکلیف، و روا بود که قطع بسیاری از مسافت بود اندر ساعتی، و روا بود که پدید آمدن طعامی بود از جایگاهی نابیوس، و روا بود که اشراف بود اندر اندیشههای خلایق و مانند این.
و اندر احادیث صحیح از پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم حدیث الغار آمده است. و آن چنان بود که روزی صحابه رضوان اللّه علیهم پیغمبر – صلی اللّه علیه را گفتند: «یا رسول اللّه، ما را از عجایب افعال امم ماضیه چیزی بگوی.»
وی گفت: پیش از شما سه کس به جایی میرفتند. شب درآمد، قصد غاری کردند و اندر آنجا بخفتند. چون پارهای از شب بگذشت، سنگی از کوه در آمد و درِ آن غار سخت بگرفت. ایشان متحیر بماندند. با یکدیگر گفتند: نرهاند ما را از این جای هیچ چیزی جز آن که کردارهای بی ریای خود را به حضرت خدای تعالی شفیع آریم.
یکی گفت: «مرا مادری و پدری بود و از مال دنیایی چیزی نداشتم بهجز بُزکی که شیر او بدیشان دادمی و من هر روز یک حُزمه هیزم بیاوردمی و بهای آن اندر وجه طعامِ خود نهادمی و از آنِ ایشان. شبی من بیگاهتر آمدم و تا آن بُزک را بدوشیدم و طعام ایشان اندر شیر آغشتم، ایشان خفته بودند. آن قدح اندر دست من بماند؛ و من بر پای استاده و چیزی نخورده، انتظار بیداری ایشان میکردم تا صبح برآمد و ایشان بیدار شدند و طعام بخوردند من آنگاه بنشستم.» پس گفت: «ای بار خدای، اگر من در این راست گویم، ما را فریادرس.»
پیغمبر گفتصلی اللّه علیه که: آن سنگ یک بار بجنبید و شکافی پدیدار آمد.
دیگری گفت: «مرا دختر عمی بود با جمال، و پیوسته دلم بدو مشغول بودی و وی را به خود میخواندم، اجابت نکردی تا وقتی به حیل صد و بیست دینار بدو فرستادم تا یک شب با من خالی کند. چون به نزدیک من آمد، ترسی اندر دلم پدیدار آمد از خدای، عزّ و جلّ. دست از وی بداشتم و آن زر با وی بگذاشتم.»
آنگاه گفت: «بار خدایا، اگر من اندر این راست گویم، ما را فرج فرست.»
پیغمبر گفت صلی اللّه علیه و سلم که: آن سنگ جنبیدنی دیگر بجنبید و آن شکاف زیادت شد؛ فاما هنوز بیرون نتوانستند آمدن.
سدیگر گفت: «مرا مزدوران بودند که کار میکردند. همه تمام مزد بستدند. یکی از ایشان ناپدیدار شد. من آن مزد وی را گوسفندی خریدم. سالی دیگر دو شد و سدیگر سال چهار شد. هر سال همچنین زیادت میشد. سالی چند برآمد، مالی عظیم وی را فراهم شد. مرد بیامد که: وقتی برای تو کاری کردهام، یاد داری؟ اکنون مرا بدان حاجت است. گفتم: برو آن همه زانِ توست. گفت: مرا می فسوس داری؟ گفتم: نه، راست میگویم. آن همه وی را دادم تا برفت.» آنگاه گفت: «خدایا، اگر این سخن راست میگویم، ما را فرج فرست.»
پیغمبر گفت صلی اللّه علیه که: آن سنگ از در غار فراتر شد تا هر سه بیرون آمدند.
و این فعل ناقض عادت بود.
و معروف است از پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلم حدیث جُریج راهب و ابوهریره رضی اللّه عنه راوی آن است که: پیغمبر گفت علیه السّلام که: به خردگی اندر گاهواره سخن نگفت إلّا سه کس:
یکی عیسی علیه السّلام و شما همه میدانید.
دیگر اندر بنی اسرائیل راهبی بود جُریج نام، مردی مجتهد، و مادری مستوره داشت. روزی به دیدار پسر بیامد. وی اندر نماز بود، در صومعه نگشاد ودیگر روز و سدیگر روز همچنان. مادرش از تنگدلی گفت: «یا رب، رسوا گردان مر پسر مرا و به حق من بگیرش.» و اندر آن زمانهٔ وی زنی بود بَلایه، گفت گروهی را که: «من جُریج را از راه ببرم.» به صومعهٔ وی شد و جریج بدو التفات نکرد. با شبانی اندر آن راه صحبت کرد و حامله شد. چون به شهر آمد گفت: «این بار از جریج است.» و چون بار بنهاد مردمان قصد صومعهٔ وی کردند و وی را به در سلطان آوردند. جریج گفت: «یا غلام، پدر تو کیست؟» گفت: «یا جریج، مادرم بر تو دروغ میگوید پدر من شبانی است.»
و سدیگر زنی کودکی داشت، بر در سرای خود نشسته بود. سواری نیکو روی و نیکو جامه بر گذشت. گفت: «یا رب، تو این پسر مرا چون این سوار گردان.» کودک گفت: «یا رب، مرا چنان مگردان.» زمانی بود، زنی بد نام برگذشت. گفت: «یا رب، پسر مرا چون این زن مگردان.» کودک گفت: «یا رب، مرا چنان زن گردان.» مادر متعجب شد. گفت: «ای پسر، این چرا میگویی؟» گفت: «از آن که آن مرد جباری است از جبابره، و این زن زنی مصلحه؛ اما مردمان وی را بد گویند و من نخواهم که از جباران باشم، خواهم که از مصلحان باشم.»
و دیگر معروف است حدیث زایده، کنیزک عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه که روزی به نزدیک پیغمبر علیه السّلامدرآمد و بر وی سلام گفت. پیغمبر گفت: «یا زایده، چرا نزدیک ما دیر به دیر میآیی؟ تو موفقهای و من تو را دوست دارم.» گفت: «یا رسول اللّه، امروز با عجایبی آمدهام.» گفت: «آن چه چیز است؟» گفت: «بامداد به طلب هیزم رفتم. چون حُزمهای ببستم، بر سنگی نهادم تا برگیرم. سواری دیدم که از آسمان به زمین آمد و بر من سلام گفت، و مرا گفت: محمد را از من سلام رسان و بگوی که: رضوان، خازن بهشت، سلام رسانید و گفت: بشارت مر تو را که بهشت بهر امتان تو سه قسمت کردهاند: گروهی بی حساب اندر شوند و گروهی را حساب یَسیر کنند و گروهی را به شفاعت تو ببخشند. این بگفت و قصد آسمان کرد و ازمیان آسمان و زمین به من التفات کرد. مرا یافت که آن حُزمه را برنتافتم. بگفت: یازایده، حُزمه را بر سنگ بگذار، و مر سنگ را گفت: یا سنگ، آن حزمه را با زایده به در خانهٔ عمر بر.»
پیغمبر علیه السّلام برخاست و با صحابه به در خانهٔ عمر رضی اللّه عنه آمد. اثر آمد و شد سنگ بدیدند. گفت: «الحمدللّه، که خداوند تعالی مرا از دنیا بیرون نبرد تا رضوان مرا به درآمدن امت من به بهشت بشارت نداد.»
و خدای عزّ وجل زنی را این کرامت داد و به درجهٔ مریم رسانید.
و معروف است که پیغمبر علیه السّلام مر علاء بن الحضرمی را به غزو فرستاد و بر راه پارهای از دریا پیش آمد. قدم بر آن نهادند و بجمله برگذشتند که قدمهای ایشان تر نگشته بود.
و از عبداللّه بن عمر رضی اللّه عنه معروف است که به راهی میرفت. گروهی را دید که بر قارعهٔ طریق استاده بودند و شیری راه ایشان گرفته بود. عبداللّه عمر گفت: «ای سگ، اگر از خدای فرمان داری بران، و اگر نی ما را راه ده تا بگذریم.» شیر برخاست و مر او را تواضع کرد و اندر گذشت.
و از ابراهیم پیغمبر علیه السّلام اثری معروف است که: مردی را دید اندر هوا نشسته، گفت: «ای بندهٔ خدای، این به چه یافتی؟» گفت: «به چیزی اندک.» گفت: «آن چه بود؟» گفت: «روی از دنیا بگردانیدم و به فرمان خدای آوردم. مرا گفتند: اکنون چه خواهی؟ گفتم: آن که مرا اندر هوا مسکنی باشد تا دلم از خلق گسسته شود.»
و چون آن جوانمرد عجمی به مدینه آمد، قصد کشتن عمر کرد. گفتند: «امیرالمؤمنین اندر خرابهها جایی خفته باشد.» رفت، وی را یافت بر خاک خفته و دِرّه زیر سر نهاده با خود گفت: «این همه فتنه در این جهان از این است و کشتن این به نزدیک من سخت آسان.» شمشیر برکشید دو شیر پدید آمدند و قصد وی کردند. وی فریاد خواست. عمر رضی اللّه عنه بیدار شد قصه با وی بگفت و اسلام آورد.
و اندر خلافت ابوبکر رضی اللّه عنه خالد بن ولید را، به سواد عراق، اندر میان هدیهها حقهای آوردند که: اندر این زهر قاتل است و اندر خزانهٔ هیچ مَلِکی نیست. خالد رضی اللّه عنه آن حقه را بگشاد و آن بر کف خود افکند و بسم اللّه بگفت و اندر دهان نهاد. مردمان متعجب شدند و بسیاری از ایشان به راه آمدند.
و حسن بصری رحمة اللّه علیه روایت کند که به عبادان سیاهی بود که اندر خرابهها بودی. روزی من از بازار چیزی بخریدم و بدو بردم. مرا گفت: «این چه چیز است؟» گفتم: «طعامی است که آوردهام، بدان که مگر تو بدان محتاجی.» گفت: به دست اشارتی کرد و در من خندید من سنگ و کلوخ دیوارهای آن خرابه را جمله زر دیدم. از کردهٔ خود تشویر خوردم و آنچه برده بودم بگذاشتم، و خود بگریختم از هیبت او.
و ابراهیم ادهم روایت کند که: بر راعی برگذشتم و از وی آب خواستم. گفت: «شیر دارم و آب، کدام خواهی؟» من گفتم: «آب خواهم.» برخاست و عصا بر سنگ زد و آبی خوش و پاکیزه از آن سنگ بیرون آمد؛ و من متعجب شدم، گفت: «تعجب مکن، که چون بنده حق را مطیع باشد همه عالم وی را مطیع گردند.»
و ابوالدرداء و سلمان رضی اللّه عنهما به هم نشسته بودند، و طعامی همیخوردند و تسبیه کاسه میشنیدند.
و از ابوسعید خراز رضی اللّه عنه روایت میآرند که گفت: یک چندگاه من هر سه روزی طعام خوردمی. اندر بادیه میرفتم. روز سدیگر ضعفی اندر من پدید آمد و طعام نیافتم. طبع عادت خود طلب کرد بر جای فرو نشستم. هاتفی آواز داد که: «یا باسعید، اختیار کن تا سببی خواهی مر دفع سستی را بی طعام و یا طعامی سکونت نفس را؟» گفتم: «الهی، سببی.» گفت: قوتی اندر من آمد. برخاستم و دوازده منزل دیگر برفتم بی طعام و شراب.
و معروف است که امروز در تُستَر مر خانهٔ سهل بن عبداللّه را بیت السباع خوانند و متفقاند اهل تستر بر آن که شیر و سباع به نزدیک وی اندر آمدندی و وی مر ایشان را طعام دادی و مراعات کردی و اهل تُستر خلقی بسیارند بر این.
و ابوالقاسم مروزی گوید که: من با ابوسعید خراز میرفتم بر کرانهٔ بحر. جوانی دیدم مرقعه دار و محبره اندر رَکوهای آویخته. ابوسعید گفت: «سیمای این جوان عبایی است و معاملتش حِبْری. چون اندر وی نگرم، گویم از رسیدگان است و چون در محبره نگرم، گویم از طالبان است. بیا تا ازوی بپرسیم که تا چیست.» خراز گفت: «ای جوان، راه به خدای چیست؟» گفت: «راه به خدای دو است: یکی راه عوام و یکی راه خواص و تو را از راه خواص هیچ خبر نیست؛ اما راه عوام این است که تو میسپری و معاملت خود را علت وصول به حق مینهی و محبره را از حجاب میدانی.»
و ذاالنون مصری روایت کند که: من وقتی در کشتی نشستم که تا از مصر به جده رویم جوانی مرقعه دار با ما اندر کشتی بود، و مرا از وی التماس صحبت میبود؛ اما هیبت وی مرا میباز داشت از سخن گفتن با وی؛ که بس عزیز روزگار مردی بود و هیچ از عبادت خالی نبود تا روزی صُرّهای جواهر از آنِ مردی گم شد. خداوند صره مر این جوان را تهمت کرد. خواستند تا با وی جفایی کنند. من گفتم: «با وی بدین گونه سخن مگویید، تامن از وی بخوبی بر رسم.» به نزدیک وی آمدم و با وی بتلطف بگفتم که: «این مردمان را صورتی بسته است از تو، و من ایشان را ازدرشتی و جفا بازداشتم. چه باید کرد؟» وی روی سوی آسمان کرد و چیزی بگفت. ماهیان دیدم که بر روی آب آمدند و هر یکی جوهری اندر دهن گرفته چون مردمان کشتی آن بدیدند، وی پای بر روی آب نهاد و برفت. پس آن که صره برده بود از اهل کشتی مر آن را باز داد و مردمان کشتی بسیار ندامت خوردند.
و از ابراهیم رقّی روایت کنند که گفت: من در ابتدای امر خود قصد زیارت مسلم مغربی کردم. چون به مسجد وی اندر آمدم، امامی کرد و الحمد خطا برخواند با خود گفتم: «رنج من ضایع شد.» روز دیگر به وقت طهارت خواستم تا به کنارهٔ آب روم. شیری بر راه خفته بود. بازگشتم. دیگری بر اثر من میآمد بانگ برگرفتم. مسلم از صومعه بیرون آمد. چون شیران وی را بدیدند تواضع کردند وی گوش هر یک بگرفت و بمالید و گفت: «ای سگان خدای، نه با شما گفتهام که با مهمانان من مچخید؟» آنگاه مرا گفت: «یا ابااسحاق شما به راست کردن ظاهر مشغول شدید مر خلق را تا از خلق میبترسید و ما به راست کردن باطن مر حق را تا خلق از ما میبترسند.»
روزی شیخ من رضی اللّه عنه از بیت الجن قصد دمشق داشت. بارانکی آمده بود و ما اندر گل به دشواری میرفتیم. شیخ را نگاه کردم نعلین و پای جامه خشک بود با وی بگفتم. گفت: «آری، تا من تهمت از راه توکل برداشتهام و آن را از وحشت حرص نگاه داشته خداوند تعالی قدم مرا از وَحَل نگاهداشته است.»
وقتی مرا واقعهای افتاد و طریق حل آن بر من دشوار شد. قصد شیخ ابوالقاسم کُرَّکان کردم رضی اللّه عنه و وی به طوس بود. وی را اندر مسجد در سرای خود یافتم تنها، و بعین آن واقعهٔ من بود که با ستونی میگفت. گفتمش: «این با که میگویی؟ گفت: «ای پسر، این استون را خدای عزّ و جلّ اندر این ساعت با من به سخن آورد تا از من سؤال بکرد.»
و به فرغانه دهی است که آن را شلاتک خوانند پیری بود از اوتاد الارض آنجا که او را باب عمر گفتندی و همه درویشان آن دیار را باب خوانند و مر او را عجوزهای بود فاطمه نام. قصد زیارت وی کردم از اوزکند. چون به نزدیک وی درآمدم، گفت: «به چه آمدی؟» گفتم: «تا شیخ را ببینم بصورت، و وی به من نظری کند بشفقت.» گفت: «ای پسر، من خود از فلان روز باز تو را میبینم و تا از مَنَت غایب نگردانند میخواهمت دید چون روز و سال شمار کردم، آن روز ابتدای توبهٔ من بود گفت: ای پسر، سپردن مسافت کار کودکان است. از پسِ این، زیارت به همت کن؛ که در حضور اشخاص هیچ چیز نبسته است.» پس گفت: «ای فاطمه، آنچه داری بیار تا این درویش بخورد.» طبقی انگور تازه بیاورد، و وقت آن نبود و بر آن طبق رطبی چند و به فرغانه رطب ممکن نشود.
وقتی به میهنه بر سر تربت شیخ بوسعید رحمة اللّه علیه نشسته بودم، تنها، بر حکم عادت. کبوتری دیدم سپید که بیامد و در زیر فوطهای شد که بر تربت وی انداخته بودند. گفتم مگر از کسی جَسته است. و چون برخاستم نگاه کردم در زیر فوطه هیچ چیز نبود. دیگر روز و سدیگر روز بدیدم و اندر تعجب آن فرو ماندم. تا شبی وی را در خواب دیدم آن واقعه از وی بپرسیدم. گفت: «آن کبوتر صفای معاملت من است که هر روز اندر گور به منادمت من آید.»
و اگر بسیاری از این حکایات بیارم هنوز سپری نشود و مراد از این کتاب اثبات اصول طریقت است؛ اندر فرع و معاملت نقالان خود کتب ساختهاند و بسیاری جمع کرده و مذکران بر سر منابر نشر میکنند. اکنون فصولی که بدین پیوسته است اندر این کتاب مشبع بیارم تا به جایی دیگر به سر آن باز نباید شد، ان شاء اللّه تعالی.
هجویری : بابُ سماعِ القرآن و ما یتعلّق به
بابُ سماعِ القرآن و ما یتعلّق به
اولیتر مسموعات مر دل را به فواید و سرّ را به زواید و گوش را به لذات کلام ایزد عزاسمه است، و مأمورند همه مؤمنان و مکلف همه کافران از آدمی و پری به شنیدن کلام باری تعالی. و از معجزات قرآن یکی آن است که طبع از شنیدن و خواندن آن نَفور نگردد؛ از آنچه اندر آن رقتی عظیم است؛ تا حدی که کفار قریش به شبها بیامدندی اندر نهان، و پیغمبر علیه السّلام اندر نماز بودی ایشان میشنیدندی آنچه وی میخواندی و تعجب مینمودندی؛ چون نضر بن الحارث که افصح ایشان بود و عتبة بن ربیعه که به بلاغت می سحر نمود و بوجهل هشام که به خطب می براهین نظم داد و مانند ایشان؛ تا حدی که پیغامبر صلّی اللّه علیه و سلم شبی سورتی میخواند عتبه از هوش بشد با بوجهل گفت: «مرا معلوم گشت که این نه سخن مخلوقان است.»
و خداوند تعالی پریان را بفرستاد تا فوج فوج بیامدند و سخن خدای تعالی از پیغامبر علیه السّلام میشنیدند؛ لقوله تعالی: «فقالوا انّا سَمِعنا قُراناً عجباً (۱/الجنّ).» آنگاه ما را خبر داد از قول پریان که این قرآن راهنمای است مر دل بیمار را به طریق صواب، عزّ من قائلٍ: «یَهْدی إلَی الرّشدِ فامَنّا به ولَنْ نُشْرِکَ بِرَبِّنا أحداً (۲/الجنّ).»
پس پند آن نیکوتر است از همه پندها و لفظش موجزتر از همه لفظها و امرش لطیفتر از همه امرها و نهیش زاجرتر از همه نهیها و وعدش دلربایتر از همه وعدهاووعیدش جانگدازتر از همه وعیدها و قصههاش مشبعتر از همه قصهها و امثالش فصیحتر از همه مثلها. هزار دل را سماع آن صید کرده است و هزار جان را لطایف آن به غارت داده، عزیزان دنیا را ذلیل کند و ذلیلان دنیا عزیز کند.
عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه بشنید که خواهر و دامادش مسلمان شدند. قصد ایشان کرد با شمشیر آخته، و مر قتل ایشان را ساخته و دل از مهر ایشان بپرداخته؛ تا حق تعالی لشکری از لطف اندر زوایای سورهٔ طه به کمین نشاند؛ تا به در سرای آمد و خواهرش میخواند: «طه، ما أنزلْنا علَیک القُرْانَ لِتَشْقی الّا تذکرةً لِمَنْ یَخْشی (۱، ۲، ۳/طه).» جانش صید دقایق آن شد و دلش بستهٔ لطف آن گشت. طریق صلح جست و جامهٔ جنگ برکشید و از مخالفت به موافقت آمد.
و معروف است که: چون پیش رسول علیه السّلام برخواندند: «إنَّ لدَیْنا أَنکالاً وجَحیماً و طَعاماً ذا غُصَّةٍ و عَذاباً الیماً (۱۲ و ۱۳/ المزّمّل)»، وی بیهوش بیفتاد.
و گویند: مردی پیش عمر برخواند، رضی اللّه عنه: «إنَّ عَذابَ ربِّک لَواقعٌ (۷/الطّور)»، وی نعرهای بزد و بیهوش بیفتاد. برداشتند وی را و به خانه بردند تا یک ماه پیوسته بیمار بود، از وَجَل و ترس خداوند، عزّ و جلّ.
و گویند: مردی پیش عبداللّه بن حنظله برخواند: «لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهادٌ و مِنْ فَوْقِهِم غَواشٍ (۴۱/الأعراف).» گریستن بر وی افتاد تا جایی که گویند پنداشتند که جان از وی جدا شد. آنگاه بر پای خاست گفتند: «بنشین، ای استاد.» گفت: «هیبت این آیت از نشستن مرا می باز دارد.»
و گویند: پیش جنید رضی اللّه عنه برخواندند: «لِمَ تقولون مالاتَفْعَلُونَ (۲/الصّف).» وی گفت: «بارخدایا، إنْ قُلنا قُلْنا بِکَ و اِنْ فَعَلْنا فَعَلْنا بتوفیقِکَ فأیْنَ القولُ و الفعلُ؟»
و از شبلی رضی اللّه عنه میآید که: پیش وی برخواندند: «و اذْکُرْ رَبَّکَ إذا نَسیتَ (۲۴/الکهف).» وی گفت: «شرط ذکر نسیان است و همه عالم اندر ذکر مانده.» نعرهای بزد و هوش از وی بشد. چون به هوش آمد گفت: «عجب از آن دلی که کلام وی بشنود و برجای بماند و عجب از آن جانی که کلام وی بشنود و برنیاید.»
یکی گوید از مشایخ که: وقتی کلام خدای تعالی میخواندم که: «وَاتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُون فیه إلَی اللّهِ (۲۸/البقره).» هاتفی آواز داد که: «نرمتر خوان؛که چهار تن از پریان از هیبت این آیت بمردهاند.»
و درویشی گفت: «من ده سال است تا قرآن بهجز اندر نماز به قدر جواز نخواندهام و نشنیده.» گفتند: «چرا؟» گفت: «ترس آن را که بر من حجت شود.»
روزی من پیش شیخ ابوالعباس شقانی رضی اللّه عنه اندر آمدم. وی را یافتم که میخواند: «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً عَبْداً مَمْلُوکا لایقدِرُ علی شیءٍ (۷۵/النّحل)»، و میگریست و نعره میزد؛ تا پنداشتم که از دنیا برفت. گفتم: «ایّها الشیخ، این چه حالت است؟» گفت: «یازده سال است تا وردم اینجا رسیده است از اینجای مینتوانم گذشت.»
و از ابوالعباس عطا رضی اللّه عنه پرسیدند که: «شیخ هر روز چند قرآن خواند؟» گفت: «پیش از این در شبانروزی دوختم کردمی، اما اکنون چهار سال است تا هنوز امروز به سورهٔ انفال رسیدهام.»
گویند که: ابوالعباس قصاب قاری را گفت: «برخوان: لاتثریبَ علیکم الیومَ یغفِر اللّهُ لکم و هو أرْحَمُ الرّاحمین (۹۲/یوسف)»، و بازگفت: «برخوان: یا ایّها العزیزُ مَسَّنا و اهلَنا الضّرُّ و جِئنا ببضاعةٍ مُزجاةٌ (۸۸/یوسف)»، و باز گفت: «برخوان: قالوا إنْ یَسْرِقْ فقد سَرَقَ اخٌ له من قبلُ (۷۷/یوسف).» آنگاه گفت: «بارخدایا، من به جفا بیش از برادران یوسفم و تو به کرم بیش از یوسفی. با من آن کنی که او با برادران جافی کرد.»
و با این همه جمله مأمورند همه اهل اسلام از مطیع و عاصی به استماع قرآن؛ لقوله تعالی: «وَإذا قُرِیَ القرانُ فاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا (۲۰۴/الأعراف).» استماع و سکوت فرمود خلق را اندر آن حال که کسی قرآن برخواند.
و نیز گفت: «فَبَشِّرْ عبادِ الّذینَ یَسْتَمِعُون القولَ فَیتَّبِعونَ أحْسَنَه (۱۷، ۱۸/الزّمر)»، بشارت داد آن را که اندر حال استماع متابع احسن آن باشد؛ یعنی به اوامر آن قیام کند و به تعظیم شنود.
و نیز گفت: «الّذینَ إذا ذُکِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهم (۲/الأنفال)»؛ یعنی دلهای مستمعانِ کلامِ حق پر وجل باشد.
و قوله، تعالی: «الّذینَ امَنُوا و تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهم بِذِکْرِ اللّهِ ألا بِذِکرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ (۲۸/الرعد). آرامش و طمأنینت دلها اندر ذکر خداوند است، تعالی وتقدس.»
و مانند این بسیار است از آیات بر حکم تأکید این.
و باز بر عکس آن بنکوهید مر آن گروهی را که کلام حق تعالی را به حق نشنودند و از گوش به دل راه ندادند:
قوله، تعالی: «خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِم وَ عَلی سَمْعِهِم و عَلی أبْصارِهِم غِشاوةٌ (۷/البقره)»، مواضع سمعشان مختوم است.
و قوله، تعالی: «لو کُنّا نسمَعُ أو نَعقِلُ ماکُنّا فی أصحابِ السّعیرِ (۱۰/الملک)، اگر بحق بشنیدیمی و یا به تحقیق بدانستیمی به دوزخ گرفتار نگشتیمی.»
و قوله، تعالی: «وَمِنْهُم مَن یَسْتَمِعُ إلَیْکَ وَجَعَلْنا عَلی قُلُوبِهِم أکِنَّة أنْ یَفْقَهُوهُ و فی اذانِهِمْ وَقْراً (۲۵/ الأنعام)، و گروهی که از تو بشنوند بر دلشان حجاب باشد یا بر گوششان کری، تا چنان باشد که نشنیده باشند»، لقوله، تعالی: «ولاتکونوا کالّذین قالوا سمِعْنا و هم لایسمَعون (۲۱/الأنفال)»، بر وجه شکایت گفت: چنان مباشید که آن گروهی گفتند: شنیدیم و نشنیدند؛ یعنی نه به دل شنیدند.
و مانند این آیات بسیار است اندر کتاب خدای، تعالی.
و رُویَ عَنْ رسول اللّه، صلی اللّه علیه: «أَنَّهُ قال لابنِ مسعود: إقْرَأْ. فقال: أنا أقرأُ و علیک أُنزِلَ. قالَ رسولُ اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: أنا أحِبُّ أن أسْمَعَ مِنْ غیری.»
و این دلیلی واضح است بر آن که مستمع کامل حالتر از قاری بود، که گفت: «من آن دوستتر دارم که بشنوم از غیر خود»؛ از آنچه قاری یا از حال گوید یا از غیر حال و مستمع جز به حال نشنود؛ که اندر نطق نوعی از تکبر بود و اندر استماع نوعی از تواضع.
و نیز گفت، پیغمبر، علیه السّلام: «شَیَّبَتْنی سورةُ هودٍ. شنیدن سورهٔ هود مرا پیر گردانید.» و گویند این از آن بود که اندرآن سوره حاصل است «فاسْتَقِم کما اُمِرْتَ (۱۱۲/هود).» و آدمی عاجز است از استقامت به امور حق؛ از آنچه بنده بی توفیق حق هیچ چیز نتواند کرد چون گفت: «فاسْتَقِمْ کما اُمِرْتَ» متحیر شد، که گفت: این چگونه خواهد بود که من به حکم این امر قیام توانم کرد؟ از رنج دل قوت ازوی بشد رنج بر رنج زیادت شد روزی اندر خانهٔ خود برخاست و دستها بر زمین نهاد و قوت کرد؛ تا ابوبکر رضی اللّه عنه گفت: «این چه حالت است، یا رسول اللّه، و تو جوان و تندرست؟» گفت: «سورهٔ هود مرا پیر کرد؛ یعنی سماع این امر بر دلم چندان قوت کرد که قوتم ساقط شد.»
رَوی ابوسعید الخُدْری، رضی اللّه عنه؛ کنتُ فی عِصابةٍ فیها ضُعَفاءُ المهاجرینَ، و إنَّ بعضَهم یَسْتُرُ بَعْضاً مِنَ العُرْی، و قاریٌ یَقْرَأُ عَلَینا. و نحنُ نستَمِعُ لِقراءَتِهِ. فقال: فجاءَ رسولُ اللّهِ صلّی اللّه علیه و سلّم حتّی قامَ علینا، فلمّا راهُ القاریْ سَکَتَ. قال: فسَلَّمَ و قالَ: «ماذا کُنْتُمْ تَصْنَعُونَ؟» قُلنا: «یا رسولَ اللّهِ، کانَ قاریٌ یقرَأُ علینا و نحنُ نَسْتَمِعُ لقراءَتِهِ.» فقالَ النّبیُّ، علیه السّلام: «الحمدُ لِلّهِ الَّذی جَعَلَ فی أمّتی مَنْ أُمِرْتُ أنْ أصبِرَ نَفْسی مَعَهُم.» قال: ثُمَّ جَلَسَ وَسَطَنا لِیَعْدِلَ نَفْسَه فینا، ثمّ قال بِیَدِه هکذا فتحلّقَ القومُ فَلَمْ یَعْرِفْ رسولَ اللّهِ صلّی اللّه علیه و سلم منهم أحَدٌ. قال: و کانُوا ضُعفاءَ المهاجرینَ. فقالَ النّبیُّ، علیه السّلام: «أبشِرُوا صعالیکَ المهاجرینَ بالفوزِ التّامِّ یومَ القیامةِ یَدْخُلونَ الجنَّةَ قبلَ أغنیاءِکم بنِصْفِ یَوْمٍ کان مقدارُهُ خمسمائةَ عامٍ.»
: من با گروهی بودم از فقرای مهاجرین که ایشان بعضی از اندام خود بپوشیده بودند به بعض دیگران از برهنگی و قاری بر ما میخواند و ما سماع میکردیم یعنی استماع قرائت وی را. تا پیغامبر علیه السّلام بیامد و بر سر ما بیتساد چون قاری وی را بدید خاموش شد. پیغامبر علیه السّلام بر ما سلام گفت و گفت: «اندر چه کار بودید؟» گفتیم: «یا رسول اللّه، قاری میخواند و ما سماع میکردیم خواندن او را.» آنگاه پیغامبر گفت، علیه السّلام: «الحمدللّه که اندر امت من گروهی آفرید که مرا بفرمود تا اندر صحبت ایشان صبر کنم.» آنگاه اندر میان ما بنشست چون یکی از ما تا خود را برابر ما کرد. پس حلقه کردند آن گروه، و کس اندر میان ما پیغمبر را علیه السّلام از ایشان باز نمیشناخت. آنگاه مر ایشان را گفت: «بشارت مر شما را، ای درویشان مهاجریان، به فیروزی تمام اندر روز قیامت که اندر آیید به بهشت پیش از توانگران به نیم روز و آن پانصد ساله عمر بود.»
و این خبر را به چند روایت مختلف بیارند، اما اختلاف اندر عبارت است. معنی همه درست است.
و خداوند تعالی پریان را بفرستاد تا فوج فوج بیامدند و سخن خدای تعالی از پیغامبر علیه السّلام میشنیدند؛ لقوله تعالی: «فقالوا انّا سَمِعنا قُراناً عجباً (۱/الجنّ).» آنگاه ما را خبر داد از قول پریان که این قرآن راهنمای است مر دل بیمار را به طریق صواب، عزّ من قائلٍ: «یَهْدی إلَی الرّشدِ فامَنّا به ولَنْ نُشْرِکَ بِرَبِّنا أحداً (۲/الجنّ).»
پس پند آن نیکوتر است از همه پندها و لفظش موجزتر از همه لفظها و امرش لطیفتر از همه امرها و نهیش زاجرتر از همه نهیها و وعدش دلربایتر از همه وعدهاووعیدش جانگدازتر از همه وعیدها و قصههاش مشبعتر از همه قصهها و امثالش فصیحتر از همه مثلها. هزار دل را سماع آن صید کرده است و هزار جان را لطایف آن به غارت داده، عزیزان دنیا را ذلیل کند و ذلیلان دنیا عزیز کند.
عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه بشنید که خواهر و دامادش مسلمان شدند. قصد ایشان کرد با شمشیر آخته، و مر قتل ایشان را ساخته و دل از مهر ایشان بپرداخته؛ تا حق تعالی لشکری از لطف اندر زوایای سورهٔ طه به کمین نشاند؛ تا به در سرای آمد و خواهرش میخواند: «طه، ما أنزلْنا علَیک القُرْانَ لِتَشْقی الّا تذکرةً لِمَنْ یَخْشی (۱، ۲، ۳/طه).» جانش صید دقایق آن شد و دلش بستهٔ لطف آن گشت. طریق صلح جست و جامهٔ جنگ برکشید و از مخالفت به موافقت آمد.
و معروف است که: چون پیش رسول علیه السّلام برخواندند: «إنَّ لدَیْنا أَنکالاً وجَحیماً و طَعاماً ذا غُصَّةٍ و عَذاباً الیماً (۱۲ و ۱۳/ المزّمّل)»، وی بیهوش بیفتاد.
و گویند: مردی پیش عمر برخواند، رضی اللّه عنه: «إنَّ عَذابَ ربِّک لَواقعٌ (۷/الطّور)»، وی نعرهای بزد و بیهوش بیفتاد. برداشتند وی را و به خانه بردند تا یک ماه پیوسته بیمار بود، از وَجَل و ترس خداوند، عزّ و جلّ.
و گویند: مردی پیش عبداللّه بن حنظله برخواند: «لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهادٌ و مِنْ فَوْقِهِم غَواشٍ (۴۱/الأعراف).» گریستن بر وی افتاد تا جایی که گویند پنداشتند که جان از وی جدا شد. آنگاه بر پای خاست گفتند: «بنشین، ای استاد.» گفت: «هیبت این آیت از نشستن مرا می باز دارد.»
و گویند: پیش جنید رضی اللّه عنه برخواندند: «لِمَ تقولون مالاتَفْعَلُونَ (۲/الصّف).» وی گفت: «بارخدایا، إنْ قُلنا قُلْنا بِکَ و اِنْ فَعَلْنا فَعَلْنا بتوفیقِکَ فأیْنَ القولُ و الفعلُ؟»
و از شبلی رضی اللّه عنه میآید که: پیش وی برخواندند: «و اذْکُرْ رَبَّکَ إذا نَسیتَ (۲۴/الکهف).» وی گفت: «شرط ذکر نسیان است و همه عالم اندر ذکر مانده.» نعرهای بزد و هوش از وی بشد. چون به هوش آمد گفت: «عجب از آن دلی که کلام وی بشنود و برجای بماند و عجب از آن جانی که کلام وی بشنود و برنیاید.»
یکی گوید از مشایخ که: وقتی کلام خدای تعالی میخواندم که: «وَاتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُون فیه إلَی اللّهِ (۲۸/البقره).» هاتفی آواز داد که: «نرمتر خوان؛که چهار تن از پریان از هیبت این آیت بمردهاند.»
و درویشی گفت: «من ده سال است تا قرآن بهجز اندر نماز به قدر جواز نخواندهام و نشنیده.» گفتند: «چرا؟» گفت: «ترس آن را که بر من حجت شود.»
روزی من پیش شیخ ابوالعباس شقانی رضی اللّه عنه اندر آمدم. وی را یافتم که میخواند: «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً عَبْداً مَمْلُوکا لایقدِرُ علی شیءٍ (۷۵/النّحل)»، و میگریست و نعره میزد؛ تا پنداشتم که از دنیا برفت. گفتم: «ایّها الشیخ، این چه حالت است؟» گفت: «یازده سال است تا وردم اینجا رسیده است از اینجای مینتوانم گذشت.»
و از ابوالعباس عطا رضی اللّه عنه پرسیدند که: «شیخ هر روز چند قرآن خواند؟» گفت: «پیش از این در شبانروزی دوختم کردمی، اما اکنون چهار سال است تا هنوز امروز به سورهٔ انفال رسیدهام.»
گویند که: ابوالعباس قصاب قاری را گفت: «برخوان: لاتثریبَ علیکم الیومَ یغفِر اللّهُ لکم و هو أرْحَمُ الرّاحمین (۹۲/یوسف)»، و بازگفت: «برخوان: یا ایّها العزیزُ مَسَّنا و اهلَنا الضّرُّ و جِئنا ببضاعةٍ مُزجاةٌ (۸۸/یوسف)»، و باز گفت: «برخوان: قالوا إنْ یَسْرِقْ فقد سَرَقَ اخٌ له من قبلُ (۷۷/یوسف).» آنگاه گفت: «بارخدایا، من به جفا بیش از برادران یوسفم و تو به کرم بیش از یوسفی. با من آن کنی که او با برادران جافی کرد.»
و با این همه جمله مأمورند همه اهل اسلام از مطیع و عاصی به استماع قرآن؛ لقوله تعالی: «وَإذا قُرِیَ القرانُ فاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا (۲۰۴/الأعراف).» استماع و سکوت فرمود خلق را اندر آن حال که کسی قرآن برخواند.
و نیز گفت: «فَبَشِّرْ عبادِ الّذینَ یَسْتَمِعُون القولَ فَیتَّبِعونَ أحْسَنَه (۱۷، ۱۸/الزّمر)»، بشارت داد آن را که اندر حال استماع متابع احسن آن باشد؛ یعنی به اوامر آن قیام کند و به تعظیم شنود.
و نیز گفت: «الّذینَ إذا ذُکِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهم (۲/الأنفال)»؛ یعنی دلهای مستمعانِ کلامِ حق پر وجل باشد.
و قوله، تعالی: «الّذینَ امَنُوا و تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهم بِذِکْرِ اللّهِ ألا بِذِکرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ (۲۸/الرعد). آرامش و طمأنینت دلها اندر ذکر خداوند است، تعالی وتقدس.»
و مانند این بسیار است از آیات بر حکم تأکید این.
و باز بر عکس آن بنکوهید مر آن گروهی را که کلام حق تعالی را به حق نشنودند و از گوش به دل راه ندادند:
قوله، تعالی: «خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِم وَ عَلی سَمْعِهِم و عَلی أبْصارِهِم غِشاوةٌ (۷/البقره)»، مواضع سمعشان مختوم است.
و قوله، تعالی: «لو کُنّا نسمَعُ أو نَعقِلُ ماکُنّا فی أصحابِ السّعیرِ (۱۰/الملک)، اگر بحق بشنیدیمی و یا به تحقیق بدانستیمی به دوزخ گرفتار نگشتیمی.»
و قوله، تعالی: «وَمِنْهُم مَن یَسْتَمِعُ إلَیْکَ وَجَعَلْنا عَلی قُلُوبِهِم أکِنَّة أنْ یَفْقَهُوهُ و فی اذانِهِمْ وَقْراً (۲۵/ الأنعام)، و گروهی که از تو بشنوند بر دلشان حجاب باشد یا بر گوششان کری، تا چنان باشد که نشنیده باشند»، لقوله، تعالی: «ولاتکونوا کالّذین قالوا سمِعْنا و هم لایسمَعون (۲۱/الأنفال)»، بر وجه شکایت گفت: چنان مباشید که آن گروهی گفتند: شنیدیم و نشنیدند؛ یعنی نه به دل شنیدند.
و مانند این آیات بسیار است اندر کتاب خدای، تعالی.
و رُویَ عَنْ رسول اللّه، صلی اللّه علیه: «أَنَّهُ قال لابنِ مسعود: إقْرَأْ. فقال: أنا أقرأُ و علیک أُنزِلَ. قالَ رسولُ اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: أنا أحِبُّ أن أسْمَعَ مِنْ غیری.»
و این دلیلی واضح است بر آن که مستمع کامل حالتر از قاری بود، که گفت: «من آن دوستتر دارم که بشنوم از غیر خود»؛ از آنچه قاری یا از حال گوید یا از غیر حال و مستمع جز به حال نشنود؛ که اندر نطق نوعی از تکبر بود و اندر استماع نوعی از تواضع.
و نیز گفت، پیغمبر، علیه السّلام: «شَیَّبَتْنی سورةُ هودٍ. شنیدن سورهٔ هود مرا پیر گردانید.» و گویند این از آن بود که اندرآن سوره حاصل است «فاسْتَقِم کما اُمِرْتَ (۱۱۲/هود).» و آدمی عاجز است از استقامت به امور حق؛ از آنچه بنده بی توفیق حق هیچ چیز نتواند کرد چون گفت: «فاسْتَقِمْ کما اُمِرْتَ» متحیر شد، که گفت: این چگونه خواهد بود که من به حکم این امر قیام توانم کرد؟ از رنج دل قوت ازوی بشد رنج بر رنج زیادت شد روزی اندر خانهٔ خود برخاست و دستها بر زمین نهاد و قوت کرد؛ تا ابوبکر رضی اللّه عنه گفت: «این چه حالت است، یا رسول اللّه، و تو جوان و تندرست؟» گفت: «سورهٔ هود مرا پیر کرد؛ یعنی سماع این امر بر دلم چندان قوت کرد که قوتم ساقط شد.»
رَوی ابوسعید الخُدْری، رضی اللّه عنه؛ کنتُ فی عِصابةٍ فیها ضُعَفاءُ المهاجرینَ، و إنَّ بعضَهم یَسْتُرُ بَعْضاً مِنَ العُرْی، و قاریٌ یَقْرَأُ عَلَینا. و نحنُ نستَمِعُ لِقراءَتِهِ. فقال: فجاءَ رسولُ اللّهِ صلّی اللّه علیه و سلّم حتّی قامَ علینا، فلمّا راهُ القاریْ سَکَتَ. قال: فسَلَّمَ و قالَ: «ماذا کُنْتُمْ تَصْنَعُونَ؟» قُلنا: «یا رسولَ اللّهِ، کانَ قاریٌ یقرَأُ علینا و نحنُ نَسْتَمِعُ لقراءَتِهِ.» فقالَ النّبیُّ، علیه السّلام: «الحمدُ لِلّهِ الَّذی جَعَلَ فی أمّتی مَنْ أُمِرْتُ أنْ أصبِرَ نَفْسی مَعَهُم.» قال: ثُمَّ جَلَسَ وَسَطَنا لِیَعْدِلَ نَفْسَه فینا، ثمّ قال بِیَدِه هکذا فتحلّقَ القومُ فَلَمْ یَعْرِفْ رسولَ اللّهِ صلّی اللّه علیه و سلم منهم أحَدٌ. قال: و کانُوا ضُعفاءَ المهاجرینَ. فقالَ النّبیُّ، علیه السّلام: «أبشِرُوا صعالیکَ المهاجرینَ بالفوزِ التّامِّ یومَ القیامةِ یَدْخُلونَ الجنَّةَ قبلَ أغنیاءِکم بنِصْفِ یَوْمٍ کان مقدارُهُ خمسمائةَ عامٍ.»
: من با گروهی بودم از فقرای مهاجرین که ایشان بعضی از اندام خود بپوشیده بودند به بعض دیگران از برهنگی و قاری بر ما میخواند و ما سماع میکردیم یعنی استماع قرائت وی را. تا پیغامبر علیه السّلام بیامد و بر سر ما بیتساد چون قاری وی را بدید خاموش شد. پیغامبر علیه السّلام بر ما سلام گفت و گفت: «اندر چه کار بودید؟» گفتیم: «یا رسول اللّه، قاری میخواند و ما سماع میکردیم خواندن او را.» آنگاه پیغامبر گفت، علیه السّلام: «الحمدللّه که اندر امت من گروهی آفرید که مرا بفرمود تا اندر صحبت ایشان صبر کنم.» آنگاه اندر میان ما بنشست چون یکی از ما تا خود را برابر ما کرد. پس حلقه کردند آن گروه، و کس اندر میان ما پیغمبر را علیه السّلام از ایشان باز نمیشناخت. آنگاه مر ایشان را گفت: «بشارت مر شما را، ای درویشان مهاجریان، به فیروزی تمام اندر روز قیامت که اندر آیید به بهشت پیش از توانگران به نیم روز و آن پانصد ساله عمر بود.»
و این خبر را به چند روایت مختلف بیارند، اما اختلاف اندر عبارت است. معنی همه درست است.
هجویری : بابُ سماعِ الاصوات و الالحان
بابُ سماعِ الاصوات و الالحان
قوله، علیه السّلام: «زَیِّنُوا أصواتَکُم بِالقُرانِ. بیارایید آوازها را به خواندن قرآن.»
و یک روایت دیگر: «زَیِنّوُا القُرآنَ بِالأصْواتِ الحَسَنِ. بیارایید قرآن را به صوتهای خوش نیکو.»
قوله، تعالی: «یزیدُ فِی الخلقِ ما یَشاءُ (۱/فاطر).» مفسران گفتند که این، صوت حَسَن باشد و هرکه خواهد که صوت داود بشنود گو صوت بوموسی اشعری بشنو.
و اندر اخبار مشهور است که: اندر بهشت مر اهل بهشت را سماع باشد و آن چنان بود که از هر درختی صوتی و لحنی مختلف میآید. چون مؤلَّف شوند آن اصوات طبایع را اندر آن لذتی عظیم باشد و این نوع سماع عام است اندر میان خلق از آدمی و غیر آن که زندهاند به حکم آن که روح، لطیف است و اندر اصوات لطافتی هست، چون بشنود جنس به جنس مایل شد و این قول گروهی است که گفتم.
و اطبا را و آنان که دعوی تحقیق کنند از اهل خبرت اندر این سخن بسیار است و اندر تألیفِ الحان، کتب ساختهاند و مر آن را عُظْم داده و امروز آثار صنعتشان ظاهر است اندر مزامیر که مر آن را مرتب گردانیدهاند مر قوت هوی را و طلب لهو را به حکم موافقت شیطان؛ تا حدی که گویند: اسحاق موصلی اندر باغی می غنا کرد هزار دستان میسرایید، از لذت آن خاموش شد و سماع میکرد تا از درخت درافتاد مرده و از این جنس حکایتها شنیدهام اما مراد بهجز این است.
و ایشان گویند که: «همه راحات طبایع از تألیف و ترکیب اصوات و الحان بود.» ابراهیم خواص رضی اللّه عنه گوید که: من وقتی به حیی از احیای عرب فراز رسیدم و به دار ضیف امیری از امرای حی نزول کردم سیاهی دیدم مَغلول و مُسلسل، بر در خیمه افکنده اندر آفتاب. شفقتی بر دلم پدید آمد. قصد کردم تا اورا به شفاعت بخواهم از امیر. چون طعام پیش آوردند مر اکرام ضیف را امیر بیامد تا با من موافقت کند چون وی قصد طعام کرد من ابا کردم. و بر عرب هیچ چیز سخت تر از آن نیاید که کسی طعام ایشان نخورد. مرا گفت: «ای جوانمرد، چه چیز تو را از طعام من باز میدارد؟» گفتم: «امیدی که بر کرم تو دارم.» گفت: «همه املاک من تو را، تو طعام بخور.» گفتم: «مرا به ملک تو حاجتی نیست، این غلام را در کار من کن.» گفت: «نخست از جرمش بپرس، آنگاه بند از وی برگیر؛ که تو را بر همه چیزها حکم است تا در ضیافت مایی.» گفتم: «بگو تا جرمش چیست.» گفت: «بدان که این غلامی است که حادی است، و صوتی خوش دارد من این را به ضیاع خود فرستادم با اشتری صد تا برای من غله آرد وی برفت و دوبار شتر بر هر اشتری نهاد و اندر راه حُدی میکرد و اشتران میشتافتند تا به مدتی قریب اینجا آمدند، با دو چندان بار که من فرموده بودم. چون بار از اشتران فرو گرفتند، اشتران همه یگان دوگان هلاک شدند.»
ابراهیم گفت: مرا سخت عجب آمد، گفتم: «ایّها الامیر، شرف تو تو را جز به راست گفتن ندارد، اما مرا بر این قول برهانی باید.» تا ما در این سخن بودیم اشتری چند از بادیه به چاهسار آوردند تا آب دهند. امیر پرسید که: «چند روز است که این اشتران آب نخوردهاند؟» گفتند: «سه روز.» این غلام را فرمود تا به حُدی صوت برگشاد. اشتران اندر صوت وی و شنیدن آن مشغول شدند و هیچ دهان به آب نکردند تا ناگاه یک یک در رمیدند و اندر بادیه بپراکندند. آن غلام را بگشاد و به من بخشید.
و ما بعضی از این اندر مشاهده میبینیم که چون اشتربان و خربنده ترنّمی کنند اندر آن اشتر و خر طربی پیدا آید.
و اندر خراسان و عراق عادتی است که صیادان به شب آهو گیرند طشتی بزنند تا آهوان آواز طشت بشنوند و بر جای بایستند. ایشان مر او را بگیرند.
و مشهور است که اندر هندوستان گروهیاند که به دشت بیرون روند و غنا میکنند و لحن میگردانند. آهوان چون آن بشنوند، قصد ایشان کنند. ایشان گرد آهو میگردند و غنا میکنند تا از لذت چشم فرو گیرد و بخسبد. ایشان مر او را بگیرند.
و اندر کودکان خرد این حکم ظاهر است که چون بگریند اندر گاواره، کسی نوایی بزند خاموش شوند و مر آن را بشنوند و اطبا گویند مر این کودک را که حس وی درست است و به بزرگی زیرک باشد و از آن بود که آن ملک عجم را وفات آمد از وی پسری ماند دو ساله. وزرا گفتند که: «اینی را بر تخت مملکت باید نشاند؟» با بزرجمهر تدبیر کردند. وی گفت: «صواب اید. اما بباید آزمود تا حسش درست هست و بدو امید توان داشت؟» گفتند: «تدبیر این چیست؟» بفرمود تا غنا میکردند وی اندر آن میان به طرب آمد و دست و پای زدن گرفت. بزرجمهر گفت: «این امیدوار است به ملک.»
و اصوات را تأثیر از آن ظاهرتر است به نزدیک عقلا که به اظهار برهان وی حاجت آید و هر که گوید: «مرا به الحان و اصوات و مزامیر خوش نیست»، یا دروغ گوید، یا نفاق کند، و یا حس ندارد واز جملهٔ مردمان و ستوران بیرون باشد. منع گروهی از آن بدان است که رعایت امر خداوند کنند و فقها متفقاند که: چون ادوات ملاهی نباشد و اندر دل فسقی پدیدار نیاید، شنیدن آن مباح است و بر این آثار و اخبار بسیار آرند. کما رُوِیَ عن عایشة رضی اللّه عنها قالتْ: «عندی جاریةٌ تُغَنّی، فاستأذنَ عمرُ، فلمّا، سمعَتْ حسَّه فَرَّتْ فلمّا دخَلَ عمرُ تبسَّمُ رسولُ اللّهِ، صلّی اللّه علیه و سلم. فقالَ له عمر: ما أضحکَکَ، یا رسولَ اللّه؟ قال: کانَتْ عندَنا جاریةٌ تغنّی فلمّا سمعَتْ حسَّک فرَّتْ. فقال عمرُ: لاأبرحُ حتّی أسْمَعَ ماکانَ سمِعَ رسولُ اللّه، صلّی اللّه علیه و سلم. فدعا رسولُ اللّه صلّی اللّه علیه و سلم الجاریةَ، فأخذتْ تُغَنّی و رسولُ اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم یستمعُ.»
و بسیاری از صحابه رضوان اللّه علیهم مانند این آوردهاند و شیخ ابوعبدالرحمان سُلَمی آن جمله را جمع کرده است، اندر کتاب سماع و به اباحت آن قطع کرده و مراد مشایخ متصوّفه از این بهجز این است؛ از آنچه اندر اعمال فواید بایداباحت طلبیدن کار عوام باشد و محل مباح ستوراناند. بندگان مکلف را باید تا از کردار فایده طلبند.
وقتی من به مرو بودم. یکی از ائمهٔ اهل حدیث آن که معروفترین بود مرا گفت: «من اندر اباحت سماع کتابی کردهام.» گفتم: «بزرگ مصیبتی که اندر دین پدیدار آمد، که خواجه امام لهوی را که اصل همه فسقهاست حلال کرد!» مرا گفت: «تو اگر حلال نمیداری، چرا میکنی؟» گفتم: «حکم این بر وجوه است بر یک چیز قطع نتوان کرد اگر تأثیر اندر دل حلال بود سماع حلال بود؛ و اگر حرام حرام، و اگر مباح مباح. چیزی را که حکم ظاهرش فسق است و اندر باطن حالش بر وجوه است اطلاق آن به یک چیز محال بود.» واللّه اعلم بالصّواب.
و یک روایت دیگر: «زَیِنّوُا القُرآنَ بِالأصْواتِ الحَسَنِ. بیارایید قرآن را به صوتهای خوش نیکو.»
قوله، تعالی: «یزیدُ فِی الخلقِ ما یَشاءُ (۱/فاطر).» مفسران گفتند که این، صوت حَسَن باشد و هرکه خواهد که صوت داود بشنود گو صوت بوموسی اشعری بشنو.
و اندر اخبار مشهور است که: اندر بهشت مر اهل بهشت را سماع باشد و آن چنان بود که از هر درختی صوتی و لحنی مختلف میآید. چون مؤلَّف شوند آن اصوات طبایع را اندر آن لذتی عظیم باشد و این نوع سماع عام است اندر میان خلق از آدمی و غیر آن که زندهاند به حکم آن که روح، لطیف است و اندر اصوات لطافتی هست، چون بشنود جنس به جنس مایل شد و این قول گروهی است که گفتم.
و اطبا را و آنان که دعوی تحقیق کنند از اهل خبرت اندر این سخن بسیار است و اندر تألیفِ الحان، کتب ساختهاند و مر آن را عُظْم داده و امروز آثار صنعتشان ظاهر است اندر مزامیر که مر آن را مرتب گردانیدهاند مر قوت هوی را و طلب لهو را به حکم موافقت شیطان؛ تا حدی که گویند: اسحاق موصلی اندر باغی می غنا کرد هزار دستان میسرایید، از لذت آن خاموش شد و سماع میکرد تا از درخت درافتاد مرده و از این جنس حکایتها شنیدهام اما مراد بهجز این است.
و ایشان گویند که: «همه راحات طبایع از تألیف و ترکیب اصوات و الحان بود.» ابراهیم خواص رضی اللّه عنه گوید که: من وقتی به حیی از احیای عرب فراز رسیدم و به دار ضیف امیری از امرای حی نزول کردم سیاهی دیدم مَغلول و مُسلسل، بر در خیمه افکنده اندر آفتاب. شفقتی بر دلم پدید آمد. قصد کردم تا اورا به شفاعت بخواهم از امیر. چون طعام پیش آوردند مر اکرام ضیف را امیر بیامد تا با من موافقت کند چون وی قصد طعام کرد من ابا کردم. و بر عرب هیچ چیز سخت تر از آن نیاید که کسی طعام ایشان نخورد. مرا گفت: «ای جوانمرد، چه چیز تو را از طعام من باز میدارد؟» گفتم: «امیدی که بر کرم تو دارم.» گفت: «همه املاک من تو را، تو طعام بخور.» گفتم: «مرا به ملک تو حاجتی نیست، این غلام را در کار من کن.» گفت: «نخست از جرمش بپرس، آنگاه بند از وی برگیر؛ که تو را بر همه چیزها حکم است تا در ضیافت مایی.» گفتم: «بگو تا جرمش چیست.» گفت: «بدان که این غلامی است که حادی است، و صوتی خوش دارد من این را به ضیاع خود فرستادم با اشتری صد تا برای من غله آرد وی برفت و دوبار شتر بر هر اشتری نهاد و اندر راه حُدی میکرد و اشتران میشتافتند تا به مدتی قریب اینجا آمدند، با دو چندان بار که من فرموده بودم. چون بار از اشتران فرو گرفتند، اشتران همه یگان دوگان هلاک شدند.»
ابراهیم گفت: مرا سخت عجب آمد، گفتم: «ایّها الامیر، شرف تو تو را جز به راست گفتن ندارد، اما مرا بر این قول برهانی باید.» تا ما در این سخن بودیم اشتری چند از بادیه به چاهسار آوردند تا آب دهند. امیر پرسید که: «چند روز است که این اشتران آب نخوردهاند؟» گفتند: «سه روز.» این غلام را فرمود تا به حُدی صوت برگشاد. اشتران اندر صوت وی و شنیدن آن مشغول شدند و هیچ دهان به آب نکردند تا ناگاه یک یک در رمیدند و اندر بادیه بپراکندند. آن غلام را بگشاد و به من بخشید.
و ما بعضی از این اندر مشاهده میبینیم که چون اشتربان و خربنده ترنّمی کنند اندر آن اشتر و خر طربی پیدا آید.
و اندر خراسان و عراق عادتی است که صیادان به شب آهو گیرند طشتی بزنند تا آهوان آواز طشت بشنوند و بر جای بایستند. ایشان مر او را بگیرند.
و مشهور است که اندر هندوستان گروهیاند که به دشت بیرون روند و غنا میکنند و لحن میگردانند. آهوان چون آن بشنوند، قصد ایشان کنند. ایشان گرد آهو میگردند و غنا میکنند تا از لذت چشم فرو گیرد و بخسبد. ایشان مر او را بگیرند.
و اندر کودکان خرد این حکم ظاهر است که چون بگریند اندر گاواره، کسی نوایی بزند خاموش شوند و مر آن را بشنوند و اطبا گویند مر این کودک را که حس وی درست است و به بزرگی زیرک باشد و از آن بود که آن ملک عجم را وفات آمد از وی پسری ماند دو ساله. وزرا گفتند که: «اینی را بر تخت مملکت باید نشاند؟» با بزرجمهر تدبیر کردند. وی گفت: «صواب اید. اما بباید آزمود تا حسش درست هست و بدو امید توان داشت؟» گفتند: «تدبیر این چیست؟» بفرمود تا غنا میکردند وی اندر آن میان به طرب آمد و دست و پای زدن گرفت. بزرجمهر گفت: «این امیدوار است به ملک.»
و اصوات را تأثیر از آن ظاهرتر است به نزدیک عقلا که به اظهار برهان وی حاجت آید و هر که گوید: «مرا به الحان و اصوات و مزامیر خوش نیست»، یا دروغ گوید، یا نفاق کند، و یا حس ندارد واز جملهٔ مردمان و ستوران بیرون باشد. منع گروهی از آن بدان است که رعایت امر خداوند کنند و فقها متفقاند که: چون ادوات ملاهی نباشد و اندر دل فسقی پدیدار نیاید، شنیدن آن مباح است و بر این آثار و اخبار بسیار آرند. کما رُوِیَ عن عایشة رضی اللّه عنها قالتْ: «عندی جاریةٌ تُغَنّی، فاستأذنَ عمرُ، فلمّا، سمعَتْ حسَّه فَرَّتْ فلمّا دخَلَ عمرُ تبسَّمُ رسولُ اللّهِ، صلّی اللّه علیه و سلم. فقالَ له عمر: ما أضحکَکَ، یا رسولَ اللّه؟ قال: کانَتْ عندَنا جاریةٌ تغنّی فلمّا سمعَتْ حسَّک فرَّتْ. فقال عمرُ: لاأبرحُ حتّی أسْمَعَ ماکانَ سمِعَ رسولُ اللّه، صلّی اللّه علیه و سلم. فدعا رسولُ اللّه صلّی اللّه علیه و سلم الجاریةَ، فأخذتْ تُغَنّی و رسولُ اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم یستمعُ.»
و بسیاری از صحابه رضوان اللّه علیهم مانند این آوردهاند و شیخ ابوعبدالرحمان سُلَمی آن جمله را جمع کرده است، اندر کتاب سماع و به اباحت آن قطع کرده و مراد مشایخ متصوّفه از این بهجز این است؛ از آنچه اندر اعمال فواید بایداباحت طلبیدن کار عوام باشد و محل مباح ستوراناند. بندگان مکلف را باید تا از کردار فایده طلبند.
وقتی من به مرو بودم. یکی از ائمهٔ اهل حدیث آن که معروفترین بود مرا گفت: «من اندر اباحت سماع کتابی کردهام.» گفتم: «بزرگ مصیبتی که اندر دین پدیدار آمد، که خواجه امام لهوی را که اصل همه فسقهاست حلال کرد!» مرا گفت: «تو اگر حلال نمیداری، چرا میکنی؟» گفتم: «حکم این بر وجوه است بر یک چیز قطع نتوان کرد اگر تأثیر اندر دل حلال بود سماع حلال بود؛ و اگر حرام حرام، و اگر مباح مباح. چیزی را که حکم ظاهرش فسق است و اندر باطن حالش بر وجوه است اطلاق آن به یک چیز محال بود.» واللّه اعلم بالصّواب.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابومحمد رویم قدس الله روحه العزیز
آن صفی پرده شناخت آن ولی قبهٔ نواخت آن زنده بیزلل آن باذل بیبدل آن آفتاب بیغیم امام عهد ابومحمد رویم رحمةالله علیه ازجمله مشایخ کبار بود و ممدوح همه و بامانت و بزرگی او همه متفق بودند و از صاحب سران جنید بود و در مذهب داود فقیه الفقها و در علم تفسیر نصیبی تمام داشت و در فنون علم حظی به کمال و مشارالیه قوم بود و صاحب همت و صاحب فراست بود ودر تجرید قدمی راسخ داشت و ریاضت بلیغ کشیده بود و سفرها بر توکل کرده و تصانیف بسیار دارد در طریقت.
نقلست که گفت: بیست سال است تا بر دل من ذکر هیچ طعام گذر نکرده است که نه در حال حاضر شده است.
و گفت: روزی در بغداد گرم گاهی به کوئی فرو شدم تشنگی بر من غالب شد از خانهٔ آب خواستم کودکی کوزهٔ آب بیرون آورد چون مرا دید گفت: صوفی بروزه آب خورد بعد از آن هرگز روزه نگشادم.
نقلست که یکی پیش او آمد گفت: حال تو چون است گفت: چگونه باشد حال آنکس که دین او هواء او باشدو همت او دنیا نه نیکوکاری از خلق رمیده ونه عارفی از خلق گزیده نه تقی ونه نقی.
و پرسیدند که اول چیزی که خدای تعالی بربنده فریضه کرده است چیست گفت: معرفت و ما خلقت الجن و الانس الالیعبدون.
و گفت: حق تعالی پنهان گردانیده است چیزها در چیزها رضاء خویش در طاعتها و غضب خویش در معصیتها و مکر خویش در علم خویش و خداع خویش در لطف خویش و عقوبات خویش در کرامات خویش.
و گفت: حاضران بر سه وجهاند حاضری است شاهد و عید لاجرم دایم در هیبت بود و حاضریست شاهد وعده لاجرم دایم در رغبت بود وحاضری است شاهد حق لاجرم دایم در طرب بود.
و گفت: خدیا چون ترا گفتار و کردار روزی کند و آنگاه گفتارت بازستاند و کردار بر تو بگذارد نعمتی بود و چون کردار بازستاند وگفتار بگذارد مصیبتی بود وچون هر دو باز ستاند آفتی بود و گفت: گشتن تو با هر گروهی که بود از مردمان به سلامت تر بود که با صوفیان که همه خلق را مطالبت از ظاهر شرع بود مگر این طایفه را که مطالبت ایشان به حقیقت ورع بود و دوام صدق و هر که با ایشان نشیند و ایشان را بر آنچه ایشان محقاند خلافی کند خدای تعالی نور ایمان از دل او باز گیرد و حکم حکیم اینست که حکما بر برادران فراخ کند و بر خود تنگ گیرد که بر ایشان فراخ کردن ایمان و علم بود و بر خود تنگ گرفتن از حکم ورع بود.
گفتند آداب سفر چگونه باید گفت: آنکه مسافر را اندیشه از قدم درنگذرد و آنجا که دلش آرام گرفت منزلش بود.
وگفت: آرام گیر بر بساط و پرهیز کن از انبساط و صبر کن بربرب سیاط تا وقتی که بگذری از صراط.
و گفت: تصوف مبنی است بر سه خصلت تعلق ساختن بفقر و افتقار و محقق شدن به بذل و ایثار کردن و ترک کردن اعتراض و اختیار.
و گفت: تصوف ایستادن است بر افعال حسن.
و گفت: توحید حقیقی آنست که فانی شوی در ولاء او از هواء خود و در وفاء او از جفاء خود تا فانی شوی کل به کل.
و گفت: توحید محو آثار بشریت است وتجرید الهیت.
و گفت: عارف را آینهٔ است که چون در آن بنگرد مولاء او بدومتجلی شود.
وگفت: تمامی حقایق آن بود که مقارن علم بود.
و گفت: قرب زایل شدن جمله متعرضات است.
و گفت: انس آنست که وحشتی در تو پدید آید از ماسوی الله و از نفس خود نیز.
و گفت: انس سرور دل است به حلاوت خطاب.
و گفت: انس خلوت گرفتن است ا زغیر خدای.
و گفت: همت ساکن نشود مگر به محبت و ارادت ساکن نشود مگر به دوری از منیت و منیت کسی را بود که گام فراخ نهد.
و گفت: محبت وفا است با وصال و حرمت است با طلب وصال.
و گفت: یقین مشاهده است و پرسیدند ازنعمت فقر گفت: فقیر آنست که نگاه دارد سر خود را و گوش دارد نفس خود را و بگزارد فرایض خدا.
وگفت: صبر ترک شکایت است و شکر آن بود که آنچه توانی بکنی.
و گفت: توبه آن بود که توبه کنی از توبه.
و گفت: تواضع ذلیلی قلوب است در جلیلی علام الغیوب.
و گفت: شهوت خفی است که ظاهر نشود مگر در وقت عمل.
و گفت: لحظت راحت است و خطرات امارت و اشارت و گفت نفس زدن در اشارات حرام است و در خطرات ومکاشفات و معاینات حلال.
و گفت: زهد حقیر داشتن دنیا است وآثار او از دل ستردن.
و گفت: خایف آنست که از غیر خدای نترسد.
و گفت: رضا آن بود که اگردوزخ را بر دست راستش بدارند نگوید که از چپ میباید.
و گفت: رضا استقبال کردن احکام است به دلخوشی.
و گفت: اخلاص در عمل آن بود که درهر دو سرای عوض چشم ندارد.
نقلست که ابوعبدالله خفیف وصیت خواست از وی گفت: کمترین کاری در این راه بذل روح است اگر این نخواهی کرد بترهات صوفیان مشغول مشو.
نقلست که در آخر عمر خود را در میان دنیاداران پنهان کرد و معتمد خلیفه شد به قضا و مقصود او آن بود که تا خود راستری سازد و محجوب گردد تا جنید گفت: ما عارفان فارغ مشغولیم و رویم مشغول فارغ بود رحمةالله علیه.
نقلست که گفت: بیست سال است تا بر دل من ذکر هیچ طعام گذر نکرده است که نه در حال حاضر شده است.
و گفت: روزی در بغداد گرم گاهی به کوئی فرو شدم تشنگی بر من غالب شد از خانهٔ آب خواستم کودکی کوزهٔ آب بیرون آورد چون مرا دید گفت: صوفی بروزه آب خورد بعد از آن هرگز روزه نگشادم.
نقلست که یکی پیش او آمد گفت: حال تو چون است گفت: چگونه باشد حال آنکس که دین او هواء او باشدو همت او دنیا نه نیکوکاری از خلق رمیده ونه عارفی از خلق گزیده نه تقی ونه نقی.
و پرسیدند که اول چیزی که خدای تعالی بربنده فریضه کرده است چیست گفت: معرفت و ما خلقت الجن و الانس الالیعبدون.
و گفت: حق تعالی پنهان گردانیده است چیزها در چیزها رضاء خویش در طاعتها و غضب خویش در معصیتها و مکر خویش در علم خویش و خداع خویش در لطف خویش و عقوبات خویش در کرامات خویش.
و گفت: حاضران بر سه وجهاند حاضری است شاهد و عید لاجرم دایم در هیبت بود و حاضریست شاهد وعده لاجرم دایم در رغبت بود وحاضری است شاهد حق لاجرم دایم در طرب بود.
و گفت: خدیا چون ترا گفتار و کردار روزی کند و آنگاه گفتارت بازستاند و کردار بر تو بگذارد نعمتی بود و چون کردار بازستاند وگفتار بگذارد مصیبتی بود وچون هر دو باز ستاند آفتی بود و گفت: گشتن تو با هر گروهی که بود از مردمان به سلامت تر بود که با صوفیان که همه خلق را مطالبت از ظاهر شرع بود مگر این طایفه را که مطالبت ایشان به حقیقت ورع بود و دوام صدق و هر که با ایشان نشیند و ایشان را بر آنچه ایشان محقاند خلافی کند خدای تعالی نور ایمان از دل او باز گیرد و حکم حکیم اینست که حکما بر برادران فراخ کند و بر خود تنگ گیرد که بر ایشان فراخ کردن ایمان و علم بود و بر خود تنگ گرفتن از حکم ورع بود.
گفتند آداب سفر چگونه باید گفت: آنکه مسافر را اندیشه از قدم درنگذرد و آنجا که دلش آرام گرفت منزلش بود.
وگفت: آرام گیر بر بساط و پرهیز کن از انبساط و صبر کن بربرب سیاط تا وقتی که بگذری از صراط.
و گفت: تصوف مبنی است بر سه خصلت تعلق ساختن بفقر و افتقار و محقق شدن به بذل و ایثار کردن و ترک کردن اعتراض و اختیار.
و گفت: تصوف ایستادن است بر افعال حسن.
و گفت: توحید حقیقی آنست که فانی شوی در ولاء او از هواء خود و در وفاء او از جفاء خود تا فانی شوی کل به کل.
و گفت: توحید محو آثار بشریت است وتجرید الهیت.
و گفت: عارف را آینهٔ است که چون در آن بنگرد مولاء او بدومتجلی شود.
وگفت: تمامی حقایق آن بود که مقارن علم بود.
و گفت: قرب زایل شدن جمله متعرضات است.
و گفت: انس آنست که وحشتی در تو پدید آید از ماسوی الله و از نفس خود نیز.
و گفت: انس سرور دل است به حلاوت خطاب.
و گفت: انس خلوت گرفتن است ا زغیر خدای.
و گفت: همت ساکن نشود مگر به محبت و ارادت ساکن نشود مگر به دوری از منیت و منیت کسی را بود که گام فراخ نهد.
و گفت: محبت وفا است با وصال و حرمت است با طلب وصال.
و گفت: یقین مشاهده است و پرسیدند ازنعمت فقر گفت: فقیر آنست که نگاه دارد سر خود را و گوش دارد نفس خود را و بگزارد فرایض خدا.
وگفت: صبر ترک شکایت است و شکر آن بود که آنچه توانی بکنی.
و گفت: توبه آن بود که توبه کنی از توبه.
و گفت: تواضع ذلیلی قلوب است در جلیلی علام الغیوب.
و گفت: شهوت خفی است که ظاهر نشود مگر در وقت عمل.
و گفت: لحظت راحت است و خطرات امارت و اشارت و گفت نفس زدن در اشارات حرام است و در خطرات ومکاشفات و معاینات حلال.
و گفت: زهد حقیر داشتن دنیا است وآثار او از دل ستردن.
و گفت: خایف آنست که از غیر خدای نترسد.
و گفت: رضا آن بود که اگردوزخ را بر دست راستش بدارند نگوید که از چپ میباید.
و گفت: رضا استقبال کردن احکام است به دلخوشی.
و گفت: اخلاص در عمل آن بود که درهر دو سرای عوض چشم ندارد.
نقلست که ابوعبدالله خفیف وصیت خواست از وی گفت: کمترین کاری در این راه بذل روح است اگر این نخواهی کرد بترهات صوفیان مشغول مشو.
نقلست که در آخر عمر خود را در میان دنیاداران پنهان کرد و معتمد خلیفه شد به قضا و مقصود او آن بود که تا خود راستری سازد و محجوب گردد تا جنید گفت: ما عارفان فارغ مشغولیم و رویم مشغول فارغ بود رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر محمدبن علی الترمدی قدس الله روحه العزیز
آن سلیم سنت آن عظیم ملت آن مجتهد اولیاء آن متفرد اصفیاء آن محرم حرم ایزدی شیخ وقت محمدعلی الترمدی رحمة الله علیه از محتشمان شیوخ بود و از محترمان اهل ولایت و بهمه زبانها ستوده وآیتی بود در شرح معانی و در احادیث و روایات اخبار ثقه بود و در بیان معارف و حقایق اعجوبه بود قبولی به کمال و حلمی شگرفت و شفقتی وافر و خلقی عظیم و اورا ریاضات و کرامات بسیار است ودر فنون علم کامل و در شریعت و طریقت مجتهد و ترمدیان جماعتی بوی اقتدا کنند و مذهب او بر علم بوده است که عالم ربانی بود و حکیم امت بود و مقلد کسی نبود که صاحب کشف و صاحب اسرار بود و حکمتی به غایت داشت چنانکه او را حکیم الاولیاء خواندندی و صحبت بوتراب و خضرویه و ابن جلا یافته بود با یحیی معاذ سخن گفته بود چنانکه گفت: یک روز سخنی میگفتم در مناظرهٔ امیریحیی متحیر شد در آن سخن و او را تصانیف بسیار است همه مشهور و مذکور و در وقت او در ترمد کسی نبود که سخن او فهم کردی و از اهل شهر مهجور بودی ودر ابتدا با دو طالب علم راست شد که به طلب علم روند چون عزم درست شد مادرش غمگین شد و گفت: ای جان مادر من ضعیفم و بیکس و تو متولی کار من مرا بکه میگذاری و من تنها و عاجز از آن سخن دردی بدل او فرود آمد ترک سفر کرد وآن دو رفیق او بطلب علم شدند چون چندگاه برآمد روزی در گورستان نشسته بود و زار میگریست که من اینجا مهمل و جاهل ماندم و یاران من بازآیند به کمال علم رسیده ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت: ای پسر چرا گریانی گفت: بازگفتم پیر گفت: خواهی تا ترا هر روزی سبقی گویم تا بزودی از ایشان درگذری گفتم خواهم پس هر روز سبقم میگفت تا سه سال برآمد بعد از آن مرا معلوم شد که او خضر بوده است و این دولت برضاوالده یافتم.
ابوبکر وراق گفت: هر یک شب خضر علیه السلام به نزدیک او آمدی و واقعها از یکدیگر پرسیدندی و هم او نقل کند که روزی محمدبن علی الحکیم مرا گفت: امروز ترا جائی برم گفتم شیخ داند باوی برفتم دیری برنیامد که بیابانی دیدم سخت و صعب و تختی زرین در میان بیابان نهاده در زیر درختی سبز و چشمهٔ آب و یکی بر آن تخت لباس زیبا پوشیده چون شیخ نزدیک او شد برخاست و شیخ را بر تخت نشاند چون ساعتی زیر آمد از هر طرفی گروهی میآمدند تا چهل تن جمع شدند و اشاراتی کردند بر آسمان طعامی ظاهر شد بخوردند شیخ سئوال میکرد از آن مرد و او جواب میگفت. چنانکه من یک کلمه از آن فهم نکردم چون ساعتی برآمد دستوری خواست و بازگشت و مرا گفت: رو که سعید گشتی پس چون زمانی برآمد بترمد باز آمدم وگفتم ای شیخ آن چه بود و چه جای بود و آن مرد که بود گفت: تیه بنی اسرائیل بود و آن مرد قطب المدار بود گفتم در این ساعت چگونه رفتیم و بازآمدیم گفت: یا ابابکر چون برنده او بود توان رسیدن ترا چگونگی چه کار ترا با رسیدن کار نه با پرسیدن.
نقلست که گفت: هر چند با نفس کوشیدم تا او را بر طاعت دارم با وی برنیامدم از خود نومید شدم گفتم مگر حق تعالی این نفس را از برای دوزخ آفریده است دوزخی را چه پرورم به کنار جیحون شدم و یکی را گفتم تا دست و پای من ببست و برفت پس به پهلو غلطیدم و خود را در آب انداختم تا مگر غرقه آب شوم آب بزد و دست من بگشاد و موجی بیامد و مرا بر کنار انداخت از خودنومید گشتم گفتم سبحان الله نفسی آفریدهٔ که نه بهشت را شاید ونه دوزخ را در آن ساعت که از خود ناامید شدم به برکت آن سر من گشاده گشت بدیدیم آنچه مرا بایست و همان ساعت از خود غایب شدم تا بزیستم به برکت آن ساعت زیستم.
ابوبکر وراق گفت: شیخ روزی جزوی چند از تصانیف خود بمن داد که این را در جیحون اندازم در وی نگاه کردم همه لطایف و حقایق بود دلم نداد در خانه بنهادم و گفتم انداختم گفت: چه دیدی گفتم هیچ گفت نانداختی برو و بینداز گفتم مشکلم دوشدیکی آنکه چرا در آب میاندازد و یکی آنکه چه برهان ظاهر خواهد شد بازآمدم و درجیحون انداختم جیحون دیدم که از هم باز شد و صندوقی سرگشاده پدید آمد و آن اجزا در آن افتاد پس سربرهم آورد و جیحون به قرار باز آمد عجب داشتم از آن چون به خدمت شیخ آمدم گفت: اکنون انداختی گفتم ایهاالشیخ بعزت خدای که این سر با من بگوی گفت: چیزی تصنیف کرده بودم در علم این طایفه که کشف تحقیق آن بر عقول مشکل بود برادرم خضر از من درخواست و آن صندوق را ماهی بود که به فرمان او آورده بود و حق تعالی آب را فرمان داد تا آن را بوی رساند.
نقلست که یک بار جمله تصانیف خود را در آب انداخت خضر علیه السلام آن جمله را بگرفت و بازآورد و گفت: خود را بدین مشغول میدار سخن اوست که گفت: هرگز یک جزو تصنیف نکردهام تا گویند این تصنیف اوست ولیکن چون وقت بر من تنگ شدی مرا بدان تسلی بودی.
نقلست که گفت: در عمر خود هزار و یک بار خدای تبارک و تعالی وتقدس بخواب دیدم.
نقلست که در عهد او زاهدی بزرگ بود و پیوسته بر حکیم اعتراض کردی و حکیم کلبه داشت در همه دنیا چون سفر حجاز بازآمد سگی در آن کلبه بچه نهاده بود که در نداشت شیخ نخواست که او را بیرون کند هشتاد بار میرفت و میآمد تا باشد که سگ باختیار خود آن بچگان را بیرون برد پس همان شب آن زاهد پیغمبر علیه السلام را بخواب دید که فرمود ای فلان با کسی برابری میکنی که برای سگی هشتاد بار مساعدت کرد برو اگر سعادت ابدی میخواهی کمر خدمت او برمیان بند و آن زاهد ننگ داشتی از جواب سلام حکیم بعد از آن همه عمر در خدمت شیخ بسر برد.
نقلست که از عیال او پرسیدند که چون شیخ خشم گیرد شما دانید گفتند دانیم چون از ما بیازارد آن روز با ما نیکی بیشتر کند و نان و آب نخورد و گریه و زاری کند و گوید الهی ترا بچه آزردم تا ایشان را بر من بیرون آوری الهی توبه کردم ایشان را به صلاح بازآر ما بدانیم و توبه کنیم تا شیخ از بلا بیرون آریم.
نقلست که مدتی خضر را ندید تا روزی که کنیزک جامهٔ کودک شسته بود وطشتی پر نجاست و بول کرده و شیخ جامه پاکیزه باد ستاری پاک پوشیده بود و به جامع میرفت مگر کنیزک به سبب درخواستی درخشم شد و آن طشت برداشت بسر شیخ فرو کرد شیخ هیچ نگفت: و آن خشم فرو خورد در حال خضر را علیه السلام بیافت.
نقلست که گفتند او را چندان ادب است که پیش عیال خود بینی پاک نکرده است مردی آن بشنود و قصد زیارت اوکرد چون او را بدید در مسجد ساعتی توقف کرد تا از اوراد فارغ شد و بیرون آمد مرد بر اثر او برفت در راه گفت: کاشکی بدانستمی آنچه گفتند راست است شیخ بفراست بدانست روی بدو کرد و بینی پاک کرد اورا عجب آمد با خود گفت: آنچه مرا گفتند یا دروغ گفتند یا این تازیانهٔ است که شیخ مرا میزند تا سر بزرگان نطلبم شیخ این هم بدانست روی بدو کرد و گفت: ای پسر ترا راست گفتند و لکن اگر خواهی تا سر همه پیش تو نهند سر خلق بر خلق نگاه دار که هر که سر ملوک گوید هم سری را نشاید.
نقلست که در جوانی زنی صاحب جمال او را به خود خواند اجابت نکرد تا روزی خبر یافت که شیخ در باغی است خود را بیاراست و آنجا رفت شیخ چون بدانست بگریخت زن بر عقب میدوید و فریاد میکرد که در خون من سعی میکنی شیخ التفات نکرد و بر دیواری بلند شد و خود را فرو انداخت چون پیر شد روزی مطالعه احوال و اقوال خود میکرد آن حالش یاد آمد در خاطرش آمد که چه بودی اگر حاجت آن زن روا کردمی که جوان بودم و توبه کردمی چون این در خاطر خودبدید رنجور شد گفت: ای نفس خبیث پر معصیت بیش از چهل سال در اول جوانی ترا این خاطر نبود اکنون در پیری بعد از چندین مجاهده پشیمانی برناکرده گناه از کجا آمد اندوهگین شد و بماتم بنشست سه روز ماتم این خاطر بداشت بعد از سه روز پیغمبر را علیه السلام در خواب دید که فرموده ای محمد رنجور مشو که نه از آن است که روزگار تو تراجعی است بلکه این خاطر تو را از آن بود که از وفات ما چهل سال دیگر بگذشت و مدت ما از دنیا دورتر شد و ما نیز دورتر افتادیم نه ترا جرمی است ونه حالت ترا قصوری آنچه دیدی از دراز کشیدن مدت مفارقت ماست نه آنکه صفت تو در نقصان است.
نقلست که گفت: یک بار بیمار شدم و از اوراد زیادتی بازماندم گفتم دریغا تندرستی که ازمن چندان خیرات میآمد اکنون همه گسسته شد آوازی شنیدم که ای محمد این چه سخن بود که گفتی کاری که تو کنی نه چنان بود که ما کنیم کارتو جز سهو و غفلت نبود و کار ما جز صدق نبود گفت: از آن سخن ندم خوردم و توبه کردم.
و سخن اوست که بعد از آنکه مرد بسی ریاضت کشید و بسی ادب ظاهر بجای آورده و تهذیب اخلاق حاصل شده انوار عطاهای خدای تعالی در دل خود بازیابد و دل او بدان سبب سعتی گیرد و سینهٔ او منشرح گردد و نفس او بفضاء توحید درآیدو بدان شاد شود لاجرم اینجا ترک عزلت گیردو در سخن آید و شرح دهد فتوحی که او رادر این راه روی نموده باشد تا خلق او را به سبب سخن او و به سبب فتوح او از غیب گرامی دارند و اعزاز کنند و بزرگ شمرند تا نفس اینجا فریفته شود و همچون شیری از درون او بجهد و برگردن اونشیند و آن لذت که در ابتداء مجاهده در خود یافته باشد منبسط گردد چنانکه ماهی ازدام بجهد چگونه دردریا غوص کند و هرگز پیش او را بدام نتواند آورد نفس که بفضای توحید رسد هزار بار خبیثتر و مکارتر از آن بود که اول پیش اودر قید نیاید از آنکه در اول بسته بود و این جا گشاده و منبسط گشت و در اول از ضیق بشریت آلت خویش ساخته بود اینجا ازوسعت توحید آلت خود سازد پس از نفس ایمن مباش و گوش دار تا بر نفس ظفر یابی و از این آفت که گفتیم حذر کنی که شیطان در درون نشسته است.
چنانکه هم محمدعلی حکیم نقل کرده است که چون آدم و حوا بهم رسیدند و توبهٔ ایشان قبول افتاد روزی آدم به کاری رفت ابلیس بچه خود را خناس نام پیش حوا آورد و گفت: مرا مهمی پیش آمده است بچهٔ مرا نگاه دار تا بازآیم حوا قبول کرد ابلیس برفت چون آدم بازپس آمد پرسید که این کیست گفت: فرزند ابلیس است که بمن سپرده است آدم او راملامت کرد که چرا قبول کردی و در خشم شد و آن بچه را بکشت و پاره پاره کرد و هر پارهٔ از شاخ درختی بیاویخت و برفت ابلیس باز آمد و گفت: فرزند من کجاست حوا احوال بازگفت: و گفت: پاره پاره کرده است و هر پارهٔ از شاخ درختی آویخته ابلیس فرزند را آواز داد بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس آمد دیگرباره حوا را گفت: او را قبول کن که مهمی دیگر دارم حوا قبول نمیکرد بشفاعت و زاری پیش آمد تا قبول کرد پس ابلیس برفت و آدم بیامد و او را بدید پرسید که چیست حوا احوال بازگفت: آدم حوا را برنجانید و گفت: نمیدانم تا چه سر است درین که فرمان من نمیبری و از آندشمن خدای میبری و فریفته سخن او میشوی پس او را بگشت و بسوخت و خاکستر او را نیمی به آب انداخت و نیمی بباد برداد و برفت ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بگفت: ابلیس فرزند را آواز داد و آن اجزاء او بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس نشست پس ابلیس دگر باره حوا را گفت: او را قبول نمیکرد که آدم مرا هلاک کند پس ابلیس سوگند داد تا قبول کرد ابلیس برفت آدم بیامد دیگربار او رابدید در خشم شد و گفت: خدای داند تا چه خواهد بود که سخن او میشنوی و آن من نمیشنوی پس در خشم شد و خناس را بکشت و قلیه کرد و یک نیمه خود بخورد و یک نیمه به حوا داد و گویند آخرین بار خناس را بصفت گوسفندی آورده بود چون ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بازگفت: که او را قلیه کرد و یک نیمه من خوردم و یک نیمه آدم ابلیس گفت مقصود من این بود تا خود را در درون آدم راه دهم چون سینهٔ او مقام من شد مقصود من حاصل گشت چنانکه حق تعالی در کلام قدیم خود یاد میکند الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنة و الناس اینست.
و گفت: هر کرا یک صفت از صفات نفسانی مانده باشد چون مکاتبی بود که اگر یک درم بر وی باقی بود او آزاد نبود و بندهٔ آن یک درم بود اما آنرا که آزاد کرده باشند و بر وی هیچ نمانده بود این چنین کس مجذوب بود که حق تعالی او را از بندگی نفس آزاد کرده بود در آن وقت که او را جذب کرده بود پس آزاد حقیقی او بود کما قال الله تعالی الله یجتبی الیه من یشاء و یهدی الیه من ینیب اهل اجتبا آنکسانند که در جذبه افتادند و اهل هدایت آن قوماند که بانابت او را جویند.
و گفت: مجذوب را منازل است چنانکه بعضی را ازیشان ثلث نبوت دهند و بعضی را نصفی و بعضی را زیادت از نصف تا به جائی برسد که مجذوبی افتد که حظ او از نبوت بیش از همه مجذوبان بود و او خاتم اولیاء بود و مهتر جمله اولیاء بوده چنانکه محمد مصطفی علیه السلام مهتر جمله انبیا بود وختم نبوت بدو بود و گفت: آن مجذوب تواند بودکه مهدی بود اگر کسی گوید که اولیاء را از نبوت چون نصیب بود گویم پیغامبر علیه السلام گفت: اقتصاد و هدی صالح و سمت حسن یک جزو است از بیست و چهار جزو نبوت و مجذوب را اقتصاد و هدی صالح تواند بود و پیغمبر فرمود علیه السلام که خواب راست جزوی است از نبوت و جائی دیگر گفت: هر که یک درم از حرام بخصم باز دهد درجه از نبوت بیابد پس این همه مجذوب را تواند بود.
و گفت: درستتر نشان اولیا آنست که از اصول علم سخن گوید قائلی گفت: آن چگونه بود گفت: علم ابتدا بود و علم مقادیر و علم عهد و میثاق و علم حروف این اصول حکمت است و حکمت علما این است و این علم بر بزرگان اولیاء ظاهر شود و کسی از ایشان قبول تواند کرد که ابلیس را از ولایت او حظی نبود گفتند اولیاء از سوء خاتمت ترسند گفت: بلی ولیکن آن خوف خطرات بود و روزی نبود که حق تعالی دوست ندارد که عیش خوش را بر ایشان تیره بگرداند.
و گفت: مشغول به ذکر اوچنان بود که ازو سؤال نتواند و این مقام بزرگتر از آن مقام است که بلعمیان فهم کنند گفتند بلعمیان کدام قومند گفت: آنکه ایشان آیات الهی را اهل نه اند.
پرسیدند از تقوی و جوانمردی گفت: تقوی آنست که در قیامت هیچ کس دامنت نگیرد وجوانمردی آنکه تو دامن هیچ کس نگیری.
و گفت: عزیز کسی است که معصیت او را خوار نکرده است و آزاد کسی است که طمع او را بنده نکرده است و خواجه کسی است که شیطان او را بنده نکرده است و عاقل کسی است که پرهیزگاری برای خدای تعالی و حساب نفس خویش کند.
و گفت: هر که در طریقت افتاد او را با اهل معصیت هیچ انکار بنماید.
و گفت: هر که از چیزی بترسد ازو بگریزد و هر که از خدای ترسد در وی گریزد.
و گفت: اصل مسلمانی دو چیز است یکی دیدمنت و دوم خوف قطیعت.
و گفت: بر هیچ گم کردهٔ آن غم نباید خورد که بر گم کردهٔ نیت که هیچ کار خیر بینیت درست نیاید.
و گفت: هر کرا همت اودینی گردد همه کارها دنیائی او دینی گردد و هر کرا همت او دنیائی گردد همه کارها دینی او بشومی همت وی دنیائی گردد.
و گفت: هر که بسنده کند از علم به سخن بیزهد در زندقه افتد و هر که بسنده کند به نفقه بیورع در فسق گرفتار شود و هر کهٔ باوصاف عبودیت جاهل بود باوصاف ربوبیت جاهلتر بود.
و گفت: تو میخواهی که با بقای نفس خود حق را بشناسی ونفس تو خود را نمیشناسد و نمیتواند شناخت چگونه حق را تواند شناخت.
و گفت: بدترین خصال مرد دوستی کبراست و اختیار در کارها زیرا که کبر از کسی لایق بود که ذات او بیعیب بود و اختیار از کسی درست بود که علم او بیجهل بود.
و گفت: صد شیر گرسنه رمهٔ گوسفند چندان تباهی نکند که یک ساعت شیطان کند و صد شیطان آن تباهی نکند که یک ساعت نفس آدمی کند باوی.
و گفت: بسنده است مرد را این عیب که شاد میکند او را آنچه زیان کار اوست.
و گفت: حق تعالی ضمان رزق بندگان کرده است بندگان راضیان توکل باید کرد.
و گفت: مراقبت آنرا باید کرد که هیچ نظر او ازتو غایب نیست و شکر کسی را باید کرد که نعمت او از تو منقطع نیست و خضوع کسی را باید کرد که قدم از ملک و سلطنت او هرگز بیرون نتوان نهاد.
وگفت: جوانمردی آن بود که راه گذری ومقیم پیش تویکسان بود.
و گفت: حقیقت محبت حق تعالی دوام انس است به ذکر او.
وگفت: اینکه میگویند که دل نامتناهی است راست نیست زیرا که هر دلی را کمالی معلوم است که چون آنجا برسد بایستد امامعنی آن است که راه نامتناهی است و چنان دانم که بدین سخن صورت دل خواسته است که دل به معنی نامتناهی است چنانکه در شرح القلب بیان کردهایم.
و گفت: اسم اعظم هرگز متجلی نشد الا در عهد پیغامبر ما صلی الله علیه و علی اله و سلم: رحمة الله علیه.
ابوبکر وراق گفت: هر یک شب خضر علیه السلام به نزدیک او آمدی و واقعها از یکدیگر پرسیدندی و هم او نقل کند که روزی محمدبن علی الحکیم مرا گفت: امروز ترا جائی برم گفتم شیخ داند باوی برفتم دیری برنیامد که بیابانی دیدم سخت و صعب و تختی زرین در میان بیابان نهاده در زیر درختی سبز و چشمهٔ آب و یکی بر آن تخت لباس زیبا پوشیده چون شیخ نزدیک او شد برخاست و شیخ را بر تخت نشاند چون ساعتی زیر آمد از هر طرفی گروهی میآمدند تا چهل تن جمع شدند و اشاراتی کردند بر آسمان طعامی ظاهر شد بخوردند شیخ سئوال میکرد از آن مرد و او جواب میگفت. چنانکه من یک کلمه از آن فهم نکردم چون ساعتی برآمد دستوری خواست و بازگشت و مرا گفت: رو که سعید گشتی پس چون زمانی برآمد بترمد باز آمدم وگفتم ای شیخ آن چه بود و چه جای بود و آن مرد که بود گفت: تیه بنی اسرائیل بود و آن مرد قطب المدار بود گفتم در این ساعت چگونه رفتیم و بازآمدیم گفت: یا ابابکر چون برنده او بود توان رسیدن ترا چگونگی چه کار ترا با رسیدن کار نه با پرسیدن.
نقلست که گفت: هر چند با نفس کوشیدم تا او را بر طاعت دارم با وی برنیامدم از خود نومید شدم گفتم مگر حق تعالی این نفس را از برای دوزخ آفریده است دوزخی را چه پرورم به کنار جیحون شدم و یکی را گفتم تا دست و پای من ببست و برفت پس به پهلو غلطیدم و خود را در آب انداختم تا مگر غرقه آب شوم آب بزد و دست من بگشاد و موجی بیامد و مرا بر کنار انداخت از خودنومید گشتم گفتم سبحان الله نفسی آفریدهٔ که نه بهشت را شاید ونه دوزخ را در آن ساعت که از خود ناامید شدم به برکت آن سر من گشاده گشت بدیدیم آنچه مرا بایست و همان ساعت از خود غایب شدم تا بزیستم به برکت آن ساعت زیستم.
ابوبکر وراق گفت: شیخ روزی جزوی چند از تصانیف خود بمن داد که این را در جیحون اندازم در وی نگاه کردم همه لطایف و حقایق بود دلم نداد در خانه بنهادم و گفتم انداختم گفت: چه دیدی گفتم هیچ گفت نانداختی برو و بینداز گفتم مشکلم دوشدیکی آنکه چرا در آب میاندازد و یکی آنکه چه برهان ظاهر خواهد شد بازآمدم و درجیحون انداختم جیحون دیدم که از هم باز شد و صندوقی سرگشاده پدید آمد و آن اجزا در آن افتاد پس سربرهم آورد و جیحون به قرار باز آمد عجب داشتم از آن چون به خدمت شیخ آمدم گفت: اکنون انداختی گفتم ایهاالشیخ بعزت خدای که این سر با من بگوی گفت: چیزی تصنیف کرده بودم در علم این طایفه که کشف تحقیق آن بر عقول مشکل بود برادرم خضر از من درخواست و آن صندوق را ماهی بود که به فرمان او آورده بود و حق تعالی آب را فرمان داد تا آن را بوی رساند.
نقلست که یک بار جمله تصانیف خود را در آب انداخت خضر علیه السلام آن جمله را بگرفت و بازآورد و گفت: خود را بدین مشغول میدار سخن اوست که گفت: هرگز یک جزو تصنیف نکردهام تا گویند این تصنیف اوست ولیکن چون وقت بر من تنگ شدی مرا بدان تسلی بودی.
نقلست که گفت: در عمر خود هزار و یک بار خدای تبارک و تعالی وتقدس بخواب دیدم.
نقلست که در عهد او زاهدی بزرگ بود و پیوسته بر حکیم اعتراض کردی و حکیم کلبه داشت در همه دنیا چون سفر حجاز بازآمد سگی در آن کلبه بچه نهاده بود که در نداشت شیخ نخواست که او را بیرون کند هشتاد بار میرفت و میآمد تا باشد که سگ باختیار خود آن بچگان را بیرون برد پس همان شب آن زاهد پیغمبر علیه السلام را بخواب دید که فرمود ای فلان با کسی برابری میکنی که برای سگی هشتاد بار مساعدت کرد برو اگر سعادت ابدی میخواهی کمر خدمت او برمیان بند و آن زاهد ننگ داشتی از جواب سلام حکیم بعد از آن همه عمر در خدمت شیخ بسر برد.
نقلست که از عیال او پرسیدند که چون شیخ خشم گیرد شما دانید گفتند دانیم چون از ما بیازارد آن روز با ما نیکی بیشتر کند و نان و آب نخورد و گریه و زاری کند و گوید الهی ترا بچه آزردم تا ایشان را بر من بیرون آوری الهی توبه کردم ایشان را به صلاح بازآر ما بدانیم و توبه کنیم تا شیخ از بلا بیرون آریم.
نقلست که مدتی خضر را ندید تا روزی که کنیزک جامهٔ کودک شسته بود وطشتی پر نجاست و بول کرده و شیخ جامه پاکیزه باد ستاری پاک پوشیده بود و به جامع میرفت مگر کنیزک به سبب درخواستی درخشم شد و آن طشت برداشت بسر شیخ فرو کرد شیخ هیچ نگفت: و آن خشم فرو خورد در حال خضر را علیه السلام بیافت.
نقلست که گفتند او را چندان ادب است که پیش عیال خود بینی پاک نکرده است مردی آن بشنود و قصد زیارت اوکرد چون او را بدید در مسجد ساعتی توقف کرد تا از اوراد فارغ شد و بیرون آمد مرد بر اثر او برفت در راه گفت: کاشکی بدانستمی آنچه گفتند راست است شیخ بفراست بدانست روی بدو کرد و بینی پاک کرد اورا عجب آمد با خود گفت: آنچه مرا گفتند یا دروغ گفتند یا این تازیانهٔ است که شیخ مرا میزند تا سر بزرگان نطلبم شیخ این هم بدانست روی بدو کرد و گفت: ای پسر ترا راست گفتند و لکن اگر خواهی تا سر همه پیش تو نهند سر خلق بر خلق نگاه دار که هر که سر ملوک گوید هم سری را نشاید.
نقلست که در جوانی زنی صاحب جمال او را به خود خواند اجابت نکرد تا روزی خبر یافت که شیخ در باغی است خود را بیاراست و آنجا رفت شیخ چون بدانست بگریخت زن بر عقب میدوید و فریاد میکرد که در خون من سعی میکنی شیخ التفات نکرد و بر دیواری بلند شد و خود را فرو انداخت چون پیر شد روزی مطالعه احوال و اقوال خود میکرد آن حالش یاد آمد در خاطرش آمد که چه بودی اگر حاجت آن زن روا کردمی که جوان بودم و توبه کردمی چون این در خاطر خودبدید رنجور شد گفت: ای نفس خبیث پر معصیت بیش از چهل سال در اول جوانی ترا این خاطر نبود اکنون در پیری بعد از چندین مجاهده پشیمانی برناکرده گناه از کجا آمد اندوهگین شد و بماتم بنشست سه روز ماتم این خاطر بداشت بعد از سه روز پیغمبر را علیه السلام در خواب دید که فرموده ای محمد رنجور مشو که نه از آن است که روزگار تو تراجعی است بلکه این خاطر تو را از آن بود که از وفات ما چهل سال دیگر بگذشت و مدت ما از دنیا دورتر شد و ما نیز دورتر افتادیم نه ترا جرمی است ونه حالت ترا قصوری آنچه دیدی از دراز کشیدن مدت مفارقت ماست نه آنکه صفت تو در نقصان است.
نقلست که گفت: یک بار بیمار شدم و از اوراد زیادتی بازماندم گفتم دریغا تندرستی که ازمن چندان خیرات میآمد اکنون همه گسسته شد آوازی شنیدم که ای محمد این چه سخن بود که گفتی کاری که تو کنی نه چنان بود که ما کنیم کارتو جز سهو و غفلت نبود و کار ما جز صدق نبود گفت: از آن سخن ندم خوردم و توبه کردم.
و سخن اوست که بعد از آنکه مرد بسی ریاضت کشید و بسی ادب ظاهر بجای آورده و تهذیب اخلاق حاصل شده انوار عطاهای خدای تعالی در دل خود بازیابد و دل او بدان سبب سعتی گیرد و سینهٔ او منشرح گردد و نفس او بفضاء توحید درآیدو بدان شاد شود لاجرم اینجا ترک عزلت گیردو در سخن آید و شرح دهد فتوحی که او رادر این راه روی نموده باشد تا خلق او را به سبب سخن او و به سبب فتوح او از غیب گرامی دارند و اعزاز کنند و بزرگ شمرند تا نفس اینجا فریفته شود و همچون شیری از درون او بجهد و برگردن اونشیند و آن لذت که در ابتداء مجاهده در خود یافته باشد منبسط گردد چنانکه ماهی ازدام بجهد چگونه دردریا غوص کند و هرگز پیش او را بدام نتواند آورد نفس که بفضای توحید رسد هزار بار خبیثتر و مکارتر از آن بود که اول پیش اودر قید نیاید از آنکه در اول بسته بود و این جا گشاده و منبسط گشت و در اول از ضیق بشریت آلت خویش ساخته بود اینجا ازوسعت توحید آلت خود سازد پس از نفس ایمن مباش و گوش دار تا بر نفس ظفر یابی و از این آفت که گفتیم حذر کنی که شیطان در درون نشسته است.
چنانکه هم محمدعلی حکیم نقل کرده است که چون آدم و حوا بهم رسیدند و توبهٔ ایشان قبول افتاد روزی آدم به کاری رفت ابلیس بچه خود را خناس نام پیش حوا آورد و گفت: مرا مهمی پیش آمده است بچهٔ مرا نگاه دار تا بازآیم حوا قبول کرد ابلیس برفت چون آدم بازپس آمد پرسید که این کیست گفت: فرزند ابلیس است که بمن سپرده است آدم او راملامت کرد که چرا قبول کردی و در خشم شد و آن بچه را بکشت و پاره پاره کرد و هر پارهٔ از شاخ درختی بیاویخت و برفت ابلیس باز آمد و گفت: فرزند من کجاست حوا احوال بازگفت: و گفت: پاره پاره کرده است و هر پارهٔ از شاخ درختی آویخته ابلیس فرزند را آواز داد بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس آمد دیگرباره حوا را گفت: او را قبول کن که مهمی دیگر دارم حوا قبول نمیکرد بشفاعت و زاری پیش آمد تا قبول کرد پس ابلیس برفت و آدم بیامد و او را بدید پرسید که چیست حوا احوال بازگفت: آدم حوا را برنجانید و گفت: نمیدانم تا چه سر است درین که فرمان من نمیبری و از آندشمن خدای میبری و فریفته سخن او میشوی پس او را بگشت و بسوخت و خاکستر او را نیمی به آب انداخت و نیمی بباد برداد و برفت ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بگفت: ابلیس فرزند را آواز داد و آن اجزاء او بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس نشست پس ابلیس دگر باره حوا را گفت: او را قبول نمیکرد که آدم مرا هلاک کند پس ابلیس سوگند داد تا قبول کرد ابلیس برفت آدم بیامد دیگربار او رابدید در خشم شد و گفت: خدای داند تا چه خواهد بود که سخن او میشنوی و آن من نمیشنوی پس در خشم شد و خناس را بکشت و قلیه کرد و یک نیمه خود بخورد و یک نیمه به حوا داد و گویند آخرین بار خناس را بصفت گوسفندی آورده بود چون ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بازگفت: که او را قلیه کرد و یک نیمه من خوردم و یک نیمه آدم ابلیس گفت مقصود من این بود تا خود را در درون آدم راه دهم چون سینهٔ او مقام من شد مقصود من حاصل گشت چنانکه حق تعالی در کلام قدیم خود یاد میکند الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنة و الناس اینست.
و گفت: هر کرا یک صفت از صفات نفسانی مانده باشد چون مکاتبی بود که اگر یک درم بر وی باقی بود او آزاد نبود و بندهٔ آن یک درم بود اما آنرا که آزاد کرده باشند و بر وی هیچ نمانده بود این چنین کس مجذوب بود که حق تعالی او را از بندگی نفس آزاد کرده بود در آن وقت که او را جذب کرده بود پس آزاد حقیقی او بود کما قال الله تعالی الله یجتبی الیه من یشاء و یهدی الیه من ینیب اهل اجتبا آنکسانند که در جذبه افتادند و اهل هدایت آن قوماند که بانابت او را جویند.
و گفت: مجذوب را منازل است چنانکه بعضی را ازیشان ثلث نبوت دهند و بعضی را نصفی و بعضی را زیادت از نصف تا به جائی برسد که مجذوبی افتد که حظ او از نبوت بیش از همه مجذوبان بود و او خاتم اولیاء بود و مهتر جمله اولیاء بوده چنانکه محمد مصطفی علیه السلام مهتر جمله انبیا بود وختم نبوت بدو بود و گفت: آن مجذوب تواند بودکه مهدی بود اگر کسی گوید که اولیاء را از نبوت چون نصیب بود گویم پیغامبر علیه السلام گفت: اقتصاد و هدی صالح و سمت حسن یک جزو است از بیست و چهار جزو نبوت و مجذوب را اقتصاد و هدی صالح تواند بود و پیغمبر فرمود علیه السلام که خواب راست جزوی است از نبوت و جائی دیگر گفت: هر که یک درم از حرام بخصم باز دهد درجه از نبوت بیابد پس این همه مجذوب را تواند بود.
و گفت: درستتر نشان اولیا آنست که از اصول علم سخن گوید قائلی گفت: آن چگونه بود گفت: علم ابتدا بود و علم مقادیر و علم عهد و میثاق و علم حروف این اصول حکمت است و حکمت علما این است و این علم بر بزرگان اولیاء ظاهر شود و کسی از ایشان قبول تواند کرد که ابلیس را از ولایت او حظی نبود گفتند اولیاء از سوء خاتمت ترسند گفت: بلی ولیکن آن خوف خطرات بود و روزی نبود که حق تعالی دوست ندارد که عیش خوش را بر ایشان تیره بگرداند.
و گفت: مشغول به ذکر اوچنان بود که ازو سؤال نتواند و این مقام بزرگتر از آن مقام است که بلعمیان فهم کنند گفتند بلعمیان کدام قومند گفت: آنکه ایشان آیات الهی را اهل نه اند.
پرسیدند از تقوی و جوانمردی گفت: تقوی آنست که در قیامت هیچ کس دامنت نگیرد وجوانمردی آنکه تو دامن هیچ کس نگیری.
و گفت: عزیز کسی است که معصیت او را خوار نکرده است و آزاد کسی است که طمع او را بنده نکرده است و خواجه کسی است که شیطان او را بنده نکرده است و عاقل کسی است که پرهیزگاری برای خدای تعالی و حساب نفس خویش کند.
و گفت: هر که در طریقت افتاد او را با اهل معصیت هیچ انکار بنماید.
و گفت: هر که از چیزی بترسد ازو بگریزد و هر که از خدای ترسد در وی گریزد.
و گفت: اصل مسلمانی دو چیز است یکی دیدمنت و دوم خوف قطیعت.
و گفت: بر هیچ گم کردهٔ آن غم نباید خورد که بر گم کردهٔ نیت که هیچ کار خیر بینیت درست نیاید.
و گفت: هر کرا همت اودینی گردد همه کارها دنیائی او دینی گردد و هر کرا همت او دنیائی گردد همه کارها دینی او بشومی همت وی دنیائی گردد.
و گفت: هر که بسنده کند از علم به سخن بیزهد در زندقه افتد و هر که بسنده کند به نفقه بیورع در فسق گرفتار شود و هر کهٔ باوصاف عبودیت جاهل بود باوصاف ربوبیت جاهلتر بود.
و گفت: تو میخواهی که با بقای نفس خود حق را بشناسی ونفس تو خود را نمیشناسد و نمیتواند شناخت چگونه حق را تواند شناخت.
و گفت: بدترین خصال مرد دوستی کبراست و اختیار در کارها زیرا که کبر از کسی لایق بود که ذات او بیعیب بود و اختیار از کسی درست بود که علم او بیجهل بود.
و گفت: صد شیر گرسنه رمهٔ گوسفند چندان تباهی نکند که یک ساعت شیطان کند و صد شیطان آن تباهی نکند که یک ساعت نفس آدمی کند باوی.
و گفت: بسنده است مرد را این عیب که شاد میکند او را آنچه زیان کار اوست.
و گفت: حق تعالی ضمان رزق بندگان کرده است بندگان راضیان توکل باید کرد.
و گفت: مراقبت آنرا باید کرد که هیچ نظر او ازتو غایب نیست و شکر کسی را باید کرد که نعمت او از تو منقطع نیست و خضوع کسی را باید کرد که قدم از ملک و سلطنت او هرگز بیرون نتوان نهاد.
وگفت: جوانمردی آن بود که راه گذری ومقیم پیش تویکسان بود.
و گفت: حقیقت محبت حق تعالی دوام انس است به ذکر او.
وگفت: اینکه میگویند که دل نامتناهی است راست نیست زیرا که هر دلی را کمالی معلوم است که چون آنجا برسد بایستد امامعنی آن است که راه نامتناهی است و چنان دانم که بدین سخن صورت دل خواسته است که دل به معنی نامتناهی است چنانکه در شرح القلب بیان کردهایم.
و گفت: اسم اعظم هرگز متجلی نشد الا در عهد پیغامبر ما صلی الله علیه و علی اله و سلم: رحمة الله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوحمزۀ بغدادی رحمةالله علیه
آن سالک طریق تجرید آن سایر سبیل توحید آن ساکن حضیرهٔ قدس آن خازن ذخیرهٔ انس آن نقطهٔ دایرهٔ آزادی وتدعالم ابوحمزهٔ بغدادی رحمةالله علیه از طایفهٔ کبار بود و از اجلهٔ ابرار و در کلام حظی تمام داشت و در علم تفسیر و روایات وحدیث به کمال و پیر او را حارث محاسبی بود و صحبت سری یافته بود و با نوری و خیرنساج قرین بود و بسی مشایخ بزرگ دیده بود و از آن قوم بود که خلیفه ایشان را گرفت تا بکشد پس نوری در پیش رفت تا خدای تعالی همه را خلاص داد و در مسجد اضافیه بغداد وعظ گفتی و امام احمد را چون در مسئله اشکال افتادی با او رجوع کردی و گفتی در فلان مسئله چگوئی زبانی شافی داشت و بیانی صافی روزی نزدیک حارث محاسبی درآمد وی را یافت جامهای لطیف پوشیده و بنشسته و حارث مرغی سیاه داشت که بانگ کردی در آن ساعت بانگی بکرد ابوحمزه نعره بزد و گفت: لبیک یا سیدی حارث برخاست و کاردی بگرفت و گفت: اضرب فیه و قصد کشتن وی کرد مریدان درپای شیخ افتادند تا وی را ازو جدا کنند بوحمزه را گفتاسلم یا مطرود گفتند ایهاالشیخ ما جمله را از خاص اولیای و موحدان دانیم شیخ را این تردد با او از کجا افتاد حارث گفت: مرا باوی تردد نیست و در وی جز نیکویی نمیبینم و باطن او را به جز مستغرق توحید نمیبینم اما چرا وی را چیزی باید گفت: که با فعال حلولیان ماند یا از مقالت ایشان در معاملت وی نشان بود مرغی که عقل ندارد و بر مجاری عادت خود بانگی میکند چرا او را از حق سماع افتد و حق جل و علا متجزی نه و دوستان او را جز باکلام او آرام نه و جز با نام او وقت و حال خوش نه و وی را به چیزها حلول ونزول نه و اتحاد و امتزاج بر قدیم روانه بوحمزه گفت: اگرچه در میان اینهمه راحت و لباسهای فاخر نشستهٔ و مرغی به تمکن صفوت غرق شده چرا احوال اهل ارادت برتو پوشیده است حارث گفت: توبه کن از این چه گفتی و اگر نه خونت بریزم در حالت گفت: ایهاالشیخ هر چند من در اصل درست بودم اما چون فعلم ماننده بود بفعل قوی گمراه توبه کردم و ازین جنس سخن او بسیار است تا به جایی که وقتی میگفت: که رب العزه را دیدم جهرا مرا گفت: یا باحمزه لاتتبع الوسواس و دق بلاء الناس خدای را آشکارا دیدم مرا گفت: یا باحمزه متابعت وسواس مکن و بلاء خلق بخش و چون این سخن ازو بشنودند او رارنج بسیار نمودند به سبب این سخن بلای بسیار کشید اگر کسی گوید خدای را در آشکاری بحس چون توان دید در بیداری گوییم بیچگونه تواندید چون بصر او صفت بصر کسی گردد به بیداری تواند دید چنانکه در خواب رواست دیدن اگر گویند موسی علیه السلام ندید این چگونه باشد گوییم چنانکه کلام خاص به موسی علیه السلام رویت خاص به محمد بود صلی الله علیه و سلم آن قوم که با موسی علیه السلام بودند کلام حق شنودند و به خود نشنیدند که ایشان را زهره آن نبودی که کلام حق تعالی شنیدندی بلکه بنور جان موسی علیه السلام شنودند و بی او هرگز نشنیدندی همچنین اگر کسی از امت محمد صلی الله علیه و سلم رؤیتی بود نه از او بود آن به نور جان محمد بود علیه السلام نه آنکه هرگز صدولی بگرد نبی رسد لیک اگرمحمد علیه السلام ولی را برگزیند تا به نور او چیزی ببیند دلیل آن نکند و آن کس از نبی زیادت بود اما نبی را دست آن بود که از آنچه او میخورد لقمهٔ امت را دهد چنانکه موسی علیه السلام قوم خود را کلام حق بشنوانید و چنانکه محمد علیه السلام گفت: سلام علینا و علی عبادالله الصالحین چون سلام خاص محمد بود اگر یکی از امت را به سبب او آن دست دهد عجب نبود و از جهت این سر بود که موسی علیه السلام گفت: خداوندا مرا از امت محمدگردان و دیگران جواب آنست دیدی که موسی علیه السلام میخواسته است در حق خود میخواسته است و آنچنان درهیجده هزار عالم نگنجد پس دید بوحمزه بر قدر او بوده باشد چنانکه مرید بوتراب نخشبی که حق را میدید و با اینهمه طاقت دیدار بایزید نیاورد که چون حق بر قدر بایزید متجلی گشت مرید طاقت آن نداشت تا فرو شد و چنانکه صدیق را یکبار متجلی میشود و جمله خلق را یکبار پس تفاوت در دیداو آمد لاجرم چون دید موسی علیه السلام در عالم نتوانست کشیدندید اگر در دید تفاوت نبودی فردا اهل بهشت نوردوال نعلین بلال را سجده نکردندی و بوحمزه را بسی سخن است در طریق تجرید که مجردترین اهل روزگار او بود.
و گفت: دوستی فقرا سخت است و صبر نتوان کرد بر دوستی فقر مگر صدیقی.
و گفت: هر که طریق بحق داند سلوک آن طریق برو سهل بود و طریق دانستن آن بود که حق تعالی او را تعلیم داده بود بیواسطه و هر که طریق باستدلال داند یکبار خطا کند و یکبار صواب افتد.
و گفت: هر که را سه چیز روزی کردند از همه آفتها برست شکمی خالی با دلی قانع و درویشی دایم.
و گفت: چون نفس تو از تو سلامت یافت حق وی بگذاری و چون خلق از تو سلامت یافت حقهای ایشان بگذاردی.
و گفت: علامت صوفی صادق آنست که بعد از عزخوار شود و بعد ازتوانگری درویش شود و بعد از پیدایی نهان گردد علامت صوفی کاذب آنست که برعکس این بود.
و گفت: هرگاه که فاقه در رسیدی به من با خود گفتمی از که این فاقه بتو آمده است پس اندیشه کردمی کسی را بدان فاقه اولیتر از خود ندیدمی بخوشی قبول کردمی و با آن میساختمی.
گفت: روزی در کوه لگام بودم بسه کس رسیدم که دو پلاسی پوشیده داشتند و یکی پیراهنی پوشیده از نقره چون مرا بدیدند گفتند غریبی گفتم هر کرا ماوی گاه او خدا بود هرگز در غربت نبود چون این سخن از من بشنودند با من انس گرفتند پس یکی گفت: که او را سویق دهید گفتم من سویق نخورم تا با شکر و قند نباشد در حال سویقم دادند به شکر و قند چنانکه خواستم پس از صاحب قمیص پرسیدم که این پیراهن از نقره چیست گفت: شکایت کردم با خدای تعالی از شپشی که دمار از من برآورده بود تا مرا این پیراهنی درپوشید.
نقلست که او سخنی خوش گفتی روزی هاتفی آواز داد که بس سخنی نیکو گفتی اکنون اگر خاموش باشی نیکوتر چنین گویند که دیگرسخن نگفت: تا وقت مردن و خود پس از آن بهفتهٔ بیش نکشید که فرمان یافت و باز بعضی چنین نقل کنند که روز آدینه سخن میگفت. در مجلس چیزی بدو درآمد از کرسی درافتاد و جان تسلیم کرد رحمةالله علیه.
و گفت: دوستی فقرا سخت است و صبر نتوان کرد بر دوستی فقر مگر صدیقی.
و گفت: هر که طریق بحق داند سلوک آن طریق برو سهل بود و طریق دانستن آن بود که حق تعالی او را تعلیم داده بود بیواسطه و هر که طریق باستدلال داند یکبار خطا کند و یکبار صواب افتد.
و گفت: هر که را سه چیز روزی کردند از همه آفتها برست شکمی خالی با دلی قانع و درویشی دایم.
و گفت: چون نفس تو از تو سلامت یافت حق وی بگذاری و چون خلق از تو سلامت یافت حقهای ایشان بگذاردی.
و گفت: علامت صوفی صادق آنست که بعد از عزخوار شود و بعد ازتوانگری درویش شود و بعد از پیدایی نهان گردد علامت صوفی کاذب آنست که برعکس این بود.
و گفت: هرگاه که فاقه در رسیدی به من با خود گفتمی از که این فاقه بتو آمده است پس اندیشه کردمی کسی را بدان فاقه اولیتر از خود ندیدمی بخوشی قبول کردمی و با آن میساختمی.
گفت: روزی در کوه لگام بودم بسه کس رسیدم که دو پلاسی پوشیده داشتند و یکی پیراهنی پوشیده از نقره چون مرا بدیدند گفتند غریبی گفتم هر کرا ماوی گاه او خدا بود هرگز در غربت نبود چون این سخن از من بشنودند با من انس گرفتند پس یکی گفت: که او را سویق دهید گفتم من سویق نخورم تا با شکر و قند نباشد در حال سویقم دادند به شکر و قند چنانکه خواستم پس از صاحب قمیص پرسیدم که این پیراهن از نقره چیست گفت: شکایت کردم با خدای تعالی از شپشی که دمار از من برآورده بود تا مرا این پیراهنی درپوشید.
نقلست که او سخنی خوش گفتی روزی هاتفی آواز داد که بس سخنی نیکو گفتی اکنون اگر خاموش باشی نیکوتر چنین گویند که دیگرسخن نگفت: تا وقت مردن و خود پس از آن بهفتهٔ بیش نکشید که فرمان یافت و باز بعضی چنین نقل کنند که روز آدینه سخن میگفت. در مجلس چیزی بدو درآمد از کرسی درافتاد و جان تسلیم کرد رحمةالله علیه.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱ - النوبة الثانیة
الم بدانک این سورة البقره را فسطاط القرآن گویند از بسیارى احکام و امثال که در آنست، و در زمان وحى هر که این سورة و آل عمران خوانده بودى او را حبر میگفتند، و در میان قوم محترم و مکرّم بود و در چشمها بزرگ.
مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم لشکرى بجایى میفرستاد و در میان ایشان پیران و مهتران بودند، یکى که ازیشان بسن. کمتر و کهتر بود بریشان امیر کرد بسبب آنک سورة البقرة دانست.
گفتند: «یا رسول اللَّه هو احدثنا سنّا. قال معه سورة البقره»
و در خبرست از مصطفى ع که ثواب خواندن آن هر دو سوره فردا آید در صورت دو میغ و بر سر خواننده آن سایه مىدارند. و گفت هر خانه که در آن سورة البقره برخوانند سه شبان روز شیطان از آن خانه بگریزد. عبد اللَّه بن مسعود گفت شیطان بر عمر خطاب رسید در کویى از کویهاى مدینه و با وى برآویخت عمر او را بر زمین زد، شیطان گفت دعنى حتى اخبرک بشیء یعجبک، عمر دست از وى بازگرفت، آنکه گفت یا عمر بدانک شیطان هر گه که از سورة البقرة چیزى بشنود بگدازد از شنیدن آن و بگریزد. و له خبج کخبج الحمار.
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم تعلّموا البقرة فانّ اخذها برکة، و ترکها حسرة و لن تستطیعها البطلة، قیل یا رسول اللَّه و ما البطلة؟ قال السحرة.
و عن وهب بن منبه قال من قرأ فى لیلة الجمعة سورة البقره و آل عمران کان له نور ما بین عجیبا و غریبا. قال وهب عجیبا اسفل الارضین و غریبا العرش: ابو الیمان الهوزنى گفت: در عهد ما مردى بود تازه جوان، شبى بخفت، بامداد که برخاست موى سرو محاسن وى همه سپید بود. گفتیم چه رسید ترا در خواب؟ گفت قیامت نمودند ما را در خواب، و وادى عظیم دیدم از آتش و بر سر آن جسرى باریک بر حدّ تیغ شمشیر، و مردم را بنامهاى ایشان میخواندند و بر آن جسر میگذرانیدند، یکى مى رست و دیگرى مىخست، یکى میگذشت و یکى در آتش مىافتاد، آن گه مرا خواندند بنام خود رفتم بر آن جسر و میلرزیدم و براست و چپ میچسبیدم، آخر دو مرغ سفید را دیدم یکى براست و یکى بچپ و مرا راست میداشتند و از آتش نگاه میداشتند، تا آخر بآن جسر باز گذشتم. آن گه آن مرغان را گفتم که شما چه باشید و کىاید؟ گفتند. ما سورة البقره و آل عمران که اللَّه تعالى ترا بما خلاص داد که ما را بسیار خواندهاى.
بو ذر غفارى از مصطفى پرسید که از قرآن کدام سوره مه؟ جواب داد که سورة البقره. پرسید که از این سوره کدام آیت بزرگوارتر؟ گفت: آنچه در آن کرسى یاد کرده است یعنى آیة الکرسى که پنجاه کلمه است همه تقدیس خداوند عزّ و جل.
و در سورة البقرة پانزده مثل است، و صد و سى حکم، و خود در آیة دین بآخرپسورة چهارده حکم است، و جمله سوره دویست و هشتاد و شش آیت است بعدد کوفیان.
و شش هزار و صد و یازده کلمت است، و بیست و پنج هزار و پانصد حرف، و در مدنى شمرند این سورة را که از اوّل تا آخر بمدینه فرو آمد، مگر آیت وَ اتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَى اللَّهِ که این آیت بکوه منا فرود آمد روز عید اضحى و مصطفى در آخر خطبه عید بود و این آیت هم در مدنى شمرند که مصطفى آن گه مقام بمدینه داشت. و هر چه از قرآن در آن ده سال یا سیزده سال آمد که مصطفى بمکه بود پیش از هجرت آن همه مکى است و هر چه در آن ده سال آمد که مصطفى بمکه بود آن همه مدنى است، هر چند که بمدینه بودى مقیم یا از مدینه مسافر. چنانک قرآن آمد به تبوک و بدر و طائف آن همه مدنى شمرند، که آن گه مقام بمدینه داشت، نه بینى که شب معراج بشام قرآن برو فرو آمد. و بآسمان او را قرآن دادند و آن همه مکّى شمرند که او را از مکه بشام و آسمان برده بودند.
و درین سورة بیست و شش جاى منسوخ است مع اختلاف العلماء فیه و چنانک بآن رسیم و شرح دهیم ان شاء اللَّه.
اکنون تفسیر گوئیم: بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم الم: علما را اختلاف است باین حروف هجا که در ابتداء سورتهاست، محققان علما بر آنند که این از متشابهات قرآن است، که علوم خلق از آن قاصر است و اللَّه بدانستن آن مستأثر. میگوید وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ. اللَّه داند که چرا این حروف از دیگر حروف اولىتر بود بیان کردن، سرّ این بجز اللَّه نداند. بو بکر صدیق ازینجا گفت «اللَّه را در هر کتاب سرّیست و سرّ او در قرآن این حروف است» بعضى از مفسّران گفتند که این نام سوره است بدلالت این خبر که مصطفى علیه السّلام گفت: «انّ اللَّه تعالى قرأ طه و یس قبل ان یخلق السماوات و الارض بالف عام».
اللَّه تعالى طه و یس برخواند پیش از آفرینش آسمان و زمین بهزار سال، معنى آنست. که سوره طه و یس جمله برخواند پس دلیل است اینکه طه و یس نام سوره است. ابن عباس گفت: سوگندهاست که اللَّه تعالى یاد میکند بحروف هجا که مدار نامهاى نیکو و صفتهاى بزرگوار خداوند عزّ و جل باین حروف است.
و مراد باین سه حرف جمله حروف تهجّى است، و در لغت عرب رواست که جمله را ببعض عبارت نهند چنانک گفت اذا قیل لهم ارکعوا لا یرکعون رکوع گفت و مراد بآن جمله نمازست و قال تعالى وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ یرید به الصلاة و قال تعالى بِما قَدَّمَتْ أَیْدِیکُمْ یعنى به جمیع الأبدان. فکذلک عبّر اللَّه تعالى بهذه الحروف عن جملة الحروف.
و هم از ابن عباس روایت کنند که گفت: الم اى انا اللَّه اعلم چنانست که الف اشارت است بانا و لام اشارت است با علم. هر حرفى بجاى خویش معنى میدهد برّ خویش. و گفتهاند الم معنى آنست که الم بک جبرئیل أى نزّل به علیکم. یعنى این آن حروف است که جبرئیل از آسمان فرود آورد بشما.
و گفتهاند که رسول خدا در صدر اسلام در نمازها قراءت آشکارا خواندى، مشرکان بر در مسجد بایستادند و گفتند لا تسمعوا لهذا القرآن و الغوا فیه. یکى صفیرى میکرد و یکى دست میزد یعنى که تا کسى از رسول خدا قرآن نشنود، که رسول خدا هر گه که قرآن خواندى هر کس که شنیدى همگى دل خویش بوى دادى و بآن مشغوف گشتى، مشرکان چنان میکردند تا مردم را از سماع وى باز دارند. رسول خدا چون دید که ایشان چنین میکنند در نماز پیشین و دیگر جهر بگذاشت و قراءت نرم خواند.
اما در نمازهاى دیگر هم چنان بآواز میخواند، و مشرکان هم چنان آمدند و تصفیر و تصفیق میکردند، و رسول خدا بآن دلتنگ و رنجور میشد پس ربّ العالمین ان حروف تهجّى فرو فرستاد بیرون از عادت و بر خلاف سخن ایشان تا ایشان چون آن بشنیدند، ایذاء رسول بگذاشتند، و از تعجّب بآن سخن باستماع آن و ما بعد آن مشغول شدند و این قول ابو روق است و اختیار قطرب.
قومى گفتند این حروف در ابتداء سورتها اظهار اعجاز قرآنست و تنبیه عرب بر صدق نبوت و رسالت مصطفى، که چون کافران گفتند إِنْ هَذا إِلَّا إِفْکٌ افْتَراهُ این قرآن سخنیست که محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم از ذات خویش میگوید و از بر خویش مینهد، «لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا.» اگر خواهیم ما نیز هم چنان بگوئیم. ربّ العالمین گفت: اگر چنانست که شما مىگویید فأتوا بسورة من مثله، شما نیز از بر خویش سوره چنان بنهید، که این کتاب از این حروف تهجّى است که لغت شما و زبان شما و کلام شما بنا برین حروف است. پس چون نتوانستند و از آن درماندند معلوم شد که قرآن معجز است.
و اهل سنت گفتهاند این حروف گواهى بداد و بیان کرد که قرآن را حروف است و بحروف قایم است، و هر که جز این گوید حقّ را مکابر است و معاند، و در آن ملحد.
و بدانک مردم درین حروف سه گروهاند: قومى از اهل بدعت گویند مخلوقست هم در کلام خالق هم در کلام مخلوق، قومى گویند در قرآن نامخلوقست و در غیر قرآن مخلوق، و این هر دو فرقه بر باطلند. و از حق دور بآنچه گفتند، و فرقه سوم اهل سنّتاند که گفتند: حروف هر جاى که هست على الاطلاق نامخلوقست بى آنک در آن تفصیل آرند یا تمییز کنند، و دلیل بر قول اهل سنة از قرآن آنست که میگوید آن را که آفریند کُنْ فَیَکُونُ اگر این کاف و نون مخلوقست پس کافى و نونى دیگر باید تا این «کن» با آن دو حرف بآفریند. و اگر آن دو حرف نیز مخلوقست پس دو حرف دیگر باید خلق آن را، و این هرگز به نرسد معلوم شد که حرف باصل نه مخلوقست. و از جهت سنّة امیر المؤمنین على ع گفت مصطفى را پرسیدم از ابجد هوّز حطّى، فقال «یا على ویل لعالم لا یعرف تفسیر ابى جاد: الالف من اللَّه و الباء من البارئ و الجیم من الجلیل»
رسول خدا خبر داد که این حروف در کلام آدمیان هم از نام خداى عزّ و جل است و نامهاى خدا باجماع قدیم است، ازینجا گفت عیسى ع در بعضى از اخبار که بنامهاى اللَّه سخن میگویند اینان انگه بوى عاصى میشوند. و یکى پیش احمد بن حنبل نشسته بود گفت فلان کس میگوید. که اللَّه چون حرف را بیافرید اضطجعت اللام و انتصبت الالف فقالت لا اسجد حتى اؤمر.» امام احمد گفت این سخن کفر است و گوینده این کافر، من قال انّ حروف التهجّى محدثة فهو کافر، قد جعل القرآن مخلوقا.
و شافعى گفت «لا تقولوا بحدث الحروف فانّ الیهود اوّل من هلکت بهذا و من قال بحدث حرف من الحروف فقد قال بحدث القرآن.»
ذلک الکتاب: ذلک بمعنى هذا میگوید این نامه و معلوم است در لغت عرب که هذا آن اشارتست که فرا چیز موجود توان گفت دلیل است این و نظایر این هر جاى که «هذَا الْقُرْآنُ» گفت که قرآن بزمین است و موجود، و حاصل بحقیقت، و خلق بموجود محجوجاند نه بمعدوم.
الْکِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ: الف و لام تعریف است، پارسى آنست که این آن نامه است که در آن هیچ شک نیست و روا باشد که گویى این آن نامه است که از اللَّه بیاید هیچ شک نیست، منه بدأ و الیه یعود. و اگر بر لا ریب وقف کنى نیکوست معنى آن بود که نامه این است بى هیچ شک چنانک گویى «دار فلان هى الدّار، خطّ فلان هو الخط» سراى فلان کس سراى چنان بود، خط فلان کس خط چنان بود آن گه ابتدا کن فِیهِ هُدىً لِلْمُتَّقِینَ در آن نامه هدى است متقیان را و اگر خواهى به پیوند ذلِکَ الْکِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ این آن نامه است که شور دل را جاى نیست در آن، پس هدى در موضع نصب باشد بر نعت یا بر مدح اى نزّل هدى یا انزلناه هدى.
ریب شور دل بود و آمیغ راى
قال النبی: یذهب الصالحون اسلافا و یبقى اهل الریب.»
قال بعضهم «اهل الریب من لا یأمر بالمعروف و لا ینهى عن المنکر».
اگر کسى گوید لا ریب فیه اقتضاء آن میکند که کس را در قرآن شک نباشد و در گمان نبود، و معلوم است که ایشان که باین مخاطب بودند در آن بشک بودند که یکى از ایشان میگفت إِنَّ هذا لَسِحْرٌ مُبِینٌ یکى میگفت أَساطِیرُ الْأَوَّلِینَ یکى میگفت إِنْ هَذا إِلَّا إِفْکٌ افْتَراهُ. جواب آنست که لا ریب اگر چه بلفظ نفى است بمعنى نهى است یعنى لا ترتابوا فیه، چنانک جاى دیگر گفت: فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِی الْحَجِّ و قد ترى من الحاج من یرفث و یفسق و یجادل، فمعناه اذا لا ترفثوا و لا تفسقوا و لا تجادلوا. و محتمل آن بود که نفى ریب با هدى شود یعنى لا ریب فیه، انّه هدى للمتّقین.
و «هدى» در قرآن بر دو وجه است یکى بمعنى دعا، و بیان دیگر بمعنى هدایت و توفیق. امّا انک بمعنى دعا است آنست که گفت جلّ جلاله و انک لتهدى الى صراط مستقیم. اینجا دعا و بیان خواهد که از هدایت در مصطفى جز دعا نبود چنانک گفت «انّک لا تهدى من احببت و لکن اللَّه یهدى من یشاء و تهدى من تشاء انت ولیّنا. و کذلک قوله و أمّا ثمود فهدیناهم اینهم بمعنى دعاست که ثمود را هدایت نبود. وجه دیگر هدى بمعنى توفیق و تعریف است که اللَّه بآن مستأثر است، و در قرآن دویست و سى و شش جاى ذکر هدى است و حقیقت معانى آن همه باین دو اصل باز گردد که گفتیم.
لِلْمُتَّقِینَ یعنى الذین یتّقون الشرک. متّقى اینجا موحّد است، و تقوى از شرک، و دلیل برین آیت آنست که بر عقب مىآید و مصطفى ع گفت: جماع التّقوى فى قول اللَّه عزّ و جل انّ اللَّه یأمر بالعدل و الاحسان.»
الآیة. و حقیقت تقوى پرهیزگارى است یعنى که بطاعت خدا بپرهیزد از خشم و عذاب خدا، یقال اتّقى فلان بترسه اذا تحرّز به. و اصل آن پرهیزگارى از شرک است و هو المعنى بقوله تعالى وَ لَقَدْ وَصَّیْنَا الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلِکُمْ، وَ إِیَّاکُمْ أَنِ اتَّقُوا اللَّهَ. و بقوله یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ پس پرهیزگارى از معاصى و هو المراد بقوله: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ پس پرهیزگارى از شبهات و فضولات و هو المشار الیه بقوله: امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى و بقوله إِنْ أَوْلِیاؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ.
اما وجه تخصیص متّقیان بهدایت قرآن درین آیت پس از آنک جاى دیگر خلق را بر عموم گفت «هُدىً لِلنَّاسِ» آنست که همه خلق بآن محجوجاند و بران خوانده، و متقیان على الخصوص بآن منتفع اند و بآن راه راست یافته. این همچنانست که بر عموم گفت «أَنْ أَنْذِرِ النَّاسَ» پس جاى دیگر تخصیص کرد و گفت «إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّکْرَ» یعنى انّما ینفع بالانذار من اتّبع الذّکر کما انّ القرآن هدى للنّاس على العموم و المتقون ینتفعون بالهدى. و به قال بعضهم «القرآن هدى للمتّقین و شفاء لما فى صدور المؤمنین، و وقر فى آذان المکذّبین و عمى لابصار الجاحدین، و حجّة بالغة على الکافرین فالمؤمن به مهتد و الکافر به محجوج.».
الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ یعنى یؤمنون باللّه و ملائکته و کتبه و رسله و الیوم الآخر و الجنّة و النّار و لقاء اللَّه و الحیاة بعد الموت و البعث فهذا غیب کلّه هر چه وراء دیوار است از تو غیب است خداى را نادیده مىدوست دارى و بیکتایى وى مى اقرار دهى ایمانست بغیب، مصطفى را نادیده مى استوار گیرى و برسالت و نبوت وى گواهى دهى ایمان است بغیب. حارث قیس از تابعین بود روزى میگفت فرا عبد اللَّه مسعود که یا اصحاب محمد نوشتان باد دیدار مصطفى و مجالست و صحبت وى که یافتید عبد اللَّه گفت انّ امر محمد کان نبیا لمن رآه و الّذى لا اله غیره ما آمن مؤمن افضل من ایمان بغیب. یعنى شما که او را ندیدید ایمان شما فاضلتر است که ایمان بغیب است، ثمّ قرأ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ. برین تفسیر باء که متصل بغیب است باء حال گویند نه باء تعدیه فکانّه قال الّذین یؤمنون بى وهم غائبون، لم یأتوا بعده، و یشهد لذلک ما روى ابن عباس قال قال النّبی صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «اىّ الخلق اعجب ایمانا قالوا الملائکة. قال و کیف لا تؤمن الملائکة و هم یرون ما یرون، قالوا الانبیاء قال و کیف لا یؤمن الانبیاء و هم یرون الملائکة تنزیل علیهم؟ قالوا فمن هم یا رسول اللَّه؟ قال قوم یأتون من بعدکم یؤمنون بى و لم یرونى، و یصدّقوننى و لم یرونى.
و روى فى بعض الاخبار انّهم قالوا یا رسول اللَّه هل من قوم اعظم منّا اجرا آمنّا بک و اتّبعناک؟ فقال ما یمنعکم من ذلک و رسول اللَّه بین اظهر کم یاتیکم بالوحى من السّماء، بل قوم یأتون من بعدى یأتیهم کتاب بین لوحین فیؤمنون به و یعملون بما فیه، اولئک اعظم اجرا منکم
ابن جریج گفت: الّذین یؤمنون بالغیب یعنى بالوحى نظیره قوله وَ ما هُوَ عَلَى الْغَیْبِ بِضَنِینٍ اى على الوحى. و قوله عنده علم الغیب اى علم الوحى و قوله عالم الغیب فلا یظهر على غیبه أی على وحیه و قیل معناه یؤمنون بالقدر.
شیخ الاسلام انصارى گفت: غیب بر سه گونه است: غیبى هم از چشم و هم از خرد، و غیبى از خرد نه از چشم، و غیبى از چشم نه از خرد. امّا آن یکى که از چشم غیب است نه از خرد آخرت است سراى آن جهانى و فریشتگان روحانى، و جنیان از چشم پوشیدهاند اما علم را حاصلند و در عقول معلوم. و آنچه از عقل غیب است نه از چشم لونها است و صوتها، چشم را و حس را حاصلاند و از عقول غیب. و او که از عقل غیب است و از چشم امروز اللَّه تعالى است در دنیا از چشم و خرد هر دو غیب است. و فردا در آخرت از عقل غیب است، مؤمنان باین همه گرویدهاند در تصدیق خبر بنور تعریف. و قال الاصمعى سألتنى اعرابیّة عن الغیب، فقلت الجنة و النّار فقالت هیهات اشرف الغیب على الغیب اى اشرف اللَّه على القلوب الغائبة، فآمنت به سرّا.
وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ. و نماز بپاى میدارند این نماز فریضه است و این اقامت نگه داشت وقت آنست. و هر چه در قرآن از اقامت است، اقیموا الصّلاة و اقاموا الصلاة و یقیمون الصلاة همه بپاى داشتن و نگه داشتن وقت اوّل است آن گه فرمان متوجه گردد و حجّت لازم، و خطاب واقع، و مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم گفت: اول الوقت رضوان اللَّه و آخره عفو اللَّه.
اینست اختیار. شافعى گفت. رضاء اللَّه دوستتر دارم از عفو او. و رضا برتر از عفو است هر کس که رضا یافت عفو یافت، و نه هر کس که عفو یافت رضا یافت.
و بدانک از ارکان دین پس از توحید هیچ رکن شریفتر از نماز نیست، در قرآن جایها ذکر توحید و ذکر نماز در یک نظام آورد، چنانک گفت لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِی وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِکْرِی. وَ أَقِیمُوا الصَّلاةَ وَ لا تَکُونُوا مِنَ الْمُشْرِکِینَ. مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ وَ أَقامَ الصَّلاةَ وَ الْمُؤْمِنُونَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ، وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ، وَ الْمُقِیمِینَ الصَّلاةَ.
و مصطفى گفت نماز عماد دین است
من ترکها فقد هدم الدین.
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم العهد الّذى بیننا و بینهم الصلاة فمن ترکها فقد کفر.
و عزّت قرآن تهدید میکند کسانى را که در نماز تقصیر کنند و حقوق آن فرو گذارند و گفت: فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلاة و اتّبعوا الشهوات فسوف یلقون غیّا
و اندر قرآن هزار جاى ذکر نماز است بامر و بخبر و بیان ثواب فعل آن، و نشان عقاب ترک آن بتعریض و تصریح از بهر تصحیح اعتقاد اهل ایمان را. و عاقل چون در وضع و شرع نماز تأمّل کند و چونى نهاد وى بداند، و حکمت ترتیب وى بشناسد، و مناسبت افعال و اقوال و اعمال و احوال نماز به بیند، یقین شود او را که نماز سرمایه سعادت است و پیرایه شهادت. و بدانک هیچ عبادت مانند نماز نیست، و هر که بگذارد دلیل است که وى را اندر دل نیاز نیست، و اندر جان با آفریدگار راز نیست. مصطفى گفت: لو یعلم المصلّى من یناجى ما التفت.
و در ابتداء اسلام مصطفى را اول بنماز شب فرمودند باین آیت که یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ هذه کنایة عن النّائم کانّه یقول ایّها النّائم اللّیل کله قم فصلّ. مصطفى و یاران یک سال نماز شب گزاردند و کارى عظیم پیش گرفتند و رنجى بسیار بر خود نهادند تا پایهاى ایشان آماس گرفت، و همه شب نماز میکردند هر چند که واجب بریشان نیمه شب بود یا سه یک و یا دو سه یک بر تخییر، اما مىترسیدند که ازیشان چیزى فائت شود از آن همه شب در نماز مىبودند و البته نمىخفتند. چون یک سال بر آمد ناسخ این آمد که عَلِمَ أَنْ لَنْ تُحْصُوهُ. و اول نسخى در شریعت در ابتداء اسلام این بود میگوید ما میدانیم که شما طاقت ندارید که تا آخر عمر همه شب نماز کنید فَاقْرَؤُا ما تَیَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ. اى صلّوا ما تیسّر من الصلاة آن چندان که توانید نماز کنید بى تقدیرى، قیل فى التفسیر و لو قدر حلب شاة پس یک سال برین تخفیف بودند آن گه ناسخ این آمد وَ أَقِیمُوا الصَّلاةَ و این مجمل بود کس ندانست که چندست مصطفى این مجمل را مفسر کرد و گفت خمس صلوات فى الیوم و اللّیلة پس این نماز پنجگانه همه دو رکعت بودند آن گه دیگر باره در نماز پیشین و دیگر شام و خفتن بیفزودند و نماز بامداد و نماز مسافر باصل خویش بگذاشتند اینست اختلاف احوال نماز در ابتداء اسلام.
و اندر خبر آمده است که در ابتداء اسلام چون کسى اندر رسیدى و رسول اندر نماز بودى آن کس سلام گفتى رسول جواب دادى، پس عبد اللَّه مسعود غائب شد مدتى و در حال غیبت وى سخن گفتن در نماز منسوخ گشت. چون عبد اللَّه باز آمد رسول آن ساعت در نماز بود عبد اللَّه سلام گفت. رسول جواب نداد، عبد اللَّه غمگین گشت و متحیر نشست. چون رسول خدا سلام نماز باز داد وى را گفت چه رسید ترا یا عبد اللَّه؟ گفت فریاد همى خواهم از خشم خداى و رسول خداى رسول گفت چیست این سخن؟ عبد اللَّه گفت سلام مرا جواب ندادى مصطفى گفت: انّ فى الصلاة لشغلا عن السلام
اندر نماز چندان مشغولى هست که بسلام خلق نپردازم. پس معلوم گشت عبد اللَّه را که سخن گفتن در نماز منسوخ شد. و بروایتى دیگر مصطفى علیه السّلام گفت: انّ صلوتنا هذه لا یصلح فیها شیء من کلام الناس، انّما هى قراءة و تسبیح و دعاء.
وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ رزق اینجا گفتهاند که نصابهاى زکاة است نصاب شتر و گاو و گوسپند و غله و خرما و انگور و مال تجارت و زر و سیم و صاع فطر و نفقه اینجا زکاة است پس آن گه صدقات خداوندان کفاف و ایثار درویشان بآن ملحق است. سدى گفت این نفقه مرد است بر عیال و زیردستان خویش که پیش از فرایض زکاة این آیت فرود آمد، و حقیقت رزق آنست که آدمى را ساختند تا بوى ارتفاق و انتفاع گیرد، چون طعام و لباس و مسکن از وجه حلال یا از وجه حرام همه رزق است، اللَّه اینهمه آفریده و به بنده رسانیده یکى را حلال روزى و بآن رستگار، یکى را حرام روزى و بآن گرفتار.
روى عن النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم انّه قال انّ روح القدس نفث فى روعى انّ نفسا لن تموت حتى تستکمل رزقها، فاتقوا اللَّه و اجملوا فى الطّلب، خذوا ما حلّ و دعوا ما حرّم.
قومى گفتند رزق تملیک است و ممّا رزقناهم اى ملّکناهم و این باطل است که مرغان هوا و ددان صحرا را از اللَّه روزى میرسد و ایشان را ملک نیست. و داود علیه السّلام این دعا بسیار گفتى: یا رازق النّعاب فى عشّه و جابر العظم الکسیر المهیض اى خداوندى که بچّه مرغ را در آشیان روزى دهى گویند این بچّه غراب را میگوید و ذلک انّه یقال اذا تفقّأت عنه البیضه خرج ابیض کالشحمة فاذا راه الغراب انکره لبیاضه فترکه، فیسوق اللَّه تعالى البق علیه فتقع علیه لزهومة ریحه فیلقطها و یعیش بها الى ان یحمّم ریشه.
و یسوّد، فیعاوده الغراب و یألفه و یلقّمه الحبّ.
وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ قول عبد اللَّه مسعود و روایت ضحاک از ابن عباس آنست که این آیت در شأن مؤمنان اهل کتاب فرو آمد. عبد اللَّه سلام و اصحاب وى که بتورات و انجیل و زبور ایمان دادند و بپذیرفتند و بقرآن تمسّککردند. کلبى و سدى و جماعت مفسّران گفتند مؤمنان این امّتاند که ایشان بهرچه از آسمان فرو آمد از کتب و صحف ایمان آوردند، ربّ العالمین ایشان را در آن بستود و گفت یؤمنون بما انزل الیک میگروند ایشان بهر چه فرو آمد بر تو از قرآن. و جز از ان که نه خود تنها قرآن بوى فرو آمد که هر چه سنت مصطفى است تا جبریل بوى فرو نه آمد نگفت و ننهاد. و به قال تعالى وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى. و در خبر است، که «نزل على جبریل فلقننى السنة کما لقننى القرآن.»
و درست است که جهودان از مصطفى پرسیدند که بهترین جاى کدامست و بدترین کدام؟ مصطفى گفت.
ما المسؤل باعلم من السائل حتى اسأل
جبریل از جبرئیل پرسید و همین گفت: حتّى اسأل ربّ العزّة ثم نزل جبریل. فقال لقد دنوت من اللَّه عزّ و جلّ دنوّا ما دنوت مثله حتى کان بینى و بین اللَّه عزّ و جل سبعون الف حجاب من نور فسألته عن خیر البقاع و شرها فقال «خیر البقاع المساجد و شر البقاع الاسواق.»
مذهب اهل سنّت و جماعة آنست که هر چه برین نسق بروایت ثقات از مصطفى درست شود که اللَّه گفت یا جبریل گوید که اللَّه گفت چنانک در خبر است: قسمت الصلاة بینى و بین عبدى نصفین، جاى دیگر گفت اعددت لعبادى الصّالحین ما لا عین رأت، جاى دیگر گفت أنا اغنى الشرکاء عن الشرک حرّمت الظّلم على نفسى الصّوم لى و انا اجزى به انا عند ظنّ عبدى بى
هر چه از این نمط آید حکم آن حکم کتب منزل است، نامخلوق و نامجعول، هر که آن را مخلوق گوید یا لفظ و حروف آن مخلوق گوید ضالّ است و ملحد، و حقّ را مکابر.
وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ یعنى توریة موسى و انجیل عیسى و زبور داود و صحف شیث و ادریس و ابراهیم. و فى حدیث ابى ذر عن رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم قال نزلت على ابراهیم عشر صحائف و على موسى قبل التوریة عشر صحائف.
و روى انّه قال انزل على شیث خمسین صحیفة و انزل على اخنوخ و هو ادریس ثلثین صحیفة و انزل على ابراهیم عشر صحائف و على موسى قبل التوریة عشر صحائف.
وَ بِالْآخِرَةِ یعنى و بالنشأة الآخرة، و قیل بالدّار الآخرة. سمّیت آخرة لتأخرها عن الدنیا، و قیل لتأخرها عن اعین الخلق.
هُمْ یُوقِنُونَ الیقین ضرب من العلم، یحصل بعد النّظر و الاستدلال. و بعد ارتفاع الشّک، و لذلک لا یوصف به البارئ جلّ جلاله. ربّ العالمین درین آیت و در صدر سوره لقمان نماز و زکاة و ایمان برستاخیز بىگمان در یک نظام کرد قراین یکدیگر، از بهر آن که آن قوم به رستاخیز یقین نبودند میگرویدند گرویدنى گمان آمیغ میگفتند ما ندرى ما الساعة؟ ان نظنّ الّا ظنّا و ما نحن بمستیقنین گفتند ما ندانیم که این رستاخیز چیست و حال آن چونست، ظن مىبریم و بیقین نمیدانیم. اللَّه تعالى بى گمان برین شرط کرد و با نماز و زکاة قرینه کرد.
اهل معانى و خداوندان تحقیق گفتند بناء ترتیب این هر دو آیت بر تقسیم ایمانست از بهر آنک ایمان دو قسم است اول شناختن راه دین و اسباب روش در آن بشناختن و طلب وسیلت حق کردن و هو المشار الیه بقوله تعالى ادْعُ إِلى سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ و بقوله وَ ابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ. قسم دیگر از خود برخاستن است، و در راه دین برفتن، و رسیدن را بکوشیدن و هو المشار الیه بقوله وَ جاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ و بقوله هذِهِ سَبِیلِی أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ.
قسم اول صفت آن مؤمنان است که در آیت اوّل ذکر ایشان رفت یعنى که بشهادت زبان و عبادت ارکان راه دین بشناختند و طلب وسیلت کردند. قسم دوم صفت ایشانست که در آیت دوم وصف الحال ایمان ایشان کرد که حقایق آیات تنزیل بدانستند، و ذوق آن بیافتند تا در روش آمدند و بمقصد رسیدند. همانست که رب العالمین در وصف ایشان گفت وَ هُدُوا إِلَى الطَّیِّبِ مِنَ الْقَوْلِ و جایى دیگر گفت فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ. کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ. همانست که ایشان را وعده کرامت و ثواب داد گفت «وَ مَنْ یَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِیها حُسْناً».
ثمّ قال تعالى أُولئِکَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ اى صواب و حق و حجّة است.
وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ اى الباقون فى النّعیم المقیم، ادرکوا ما طلبوا، و نجوا من شرّ ما منه هربوا.
فلح و فلاح کنایت است از بقا و بیرون آمدن، و بکامه رسیدن، و پاینده ماندن، میگوید ایشان که باین صفتاند براست راهىاند، و بر روشنایى، و آن صنف اولاند که از ایمان در قسم اول اند وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ صنف ثانى اند که پیروز آمدند و از هر چه میترسیدند ایمن گشتند، و بناز و نعیم جاویدان رسیدند.
این خطبه کتاب است و آفرین بر گرویدگان، و صفت ایمان ایشان، و خبر دادن از سرانجام کار ایشان در آن جهان.
مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم لشکرى بجایى میفرستاد و در میان ایشان پیران و مهتران بودند، یکى که ازیشان بسن. کمتر و کهتر بود بریشان امیر کرد بسبب آنک سورة البقرة دانست.
گفتند: «یا رسول اللَّه هو احدثنا سنّا. قال معه سورة البقره»
و در خبرست از مصطفى ع که ثواب خواندن آن هر دو سوره فردا آید در صورت دو میغ و بر سر خواننده آن سایه مىدارند. و گفت هر خانه که در آن سورة البقره برخوانند سه شبان روز شیطان از آن خانه بگریزد. عبد اللَّه بن مسعود گفت شیطان بر عمر خطاب رسید در کویى از کویهاى مدینه و با وى برآویخت عمر او را بر زمین زد، شیطان گفت دعنى حتى اخبرک بشیء یعجبک، عمر دست از وى بازگرفت، آنکه گفت یا عمر بدانک شیطان هر گه که از سورة البقرة چیزى بشنود بگدازد از شنیدن آن و بگریزد. و له خبج کخبج الحمار.
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم تعلّموا البقرة فانّ اخذها برکة، و ترکها حسرة و لن تستطیعها البطلة، قیل یا رسول اللَّه و ما البطلة؟ قال السحرة.
و عن وهب بن منبه قال من قرأ فى لیلة الجمعة سورة البقره و آل عمران کان له نور ما بین عجیبا و غریبا. قال وهب عجیبا اسفل الارضین و غریبا العرش: ابو الیمان الهوزنى گفت: در عهد ما مردى بود تازه جوان، شبى بخفت، بامداد که برخاست موى سرو محاسن وى همه سپید بود. گفتیم چه رسید ترا در خواب؟ گفت قیامت نمودند ما را در خواب، و وادى عظیم دیدم از آتش و بر سر آن جسرى باریک بر حدّ تیغ شمشیر، و مردم را بنامهاى ایشان میخواندند و بر آن جسر میگذرانیدند، یکى مى رست و دیگرى مىخست، یکى میگذشت و یکى در آتش مىافتاد، آن گه مرا خواندند بنام خود رفتم بر آن جسر و میلرزیدم و براست و چپ میچسبیدم، آخر دو مرغ سفید را دیدم یکى براست و یکى بچپ و مرا راست میداشتند و از آتش نگاه میداشتند، تا آخر بآن جسر باز گذشتم. آن گه آن مرغان را گفتم که شما چه باشید و کىاید؟ گفتند. ما سورة البقره و آل عمران که اللَّه تعالى ترا بما خلاص داد که ما را بسیار خواندهاى.
بو ذر غفارى از مصطفى پرسید که از قرآن کدام سوره مه؟ جواب داد که سورة البقره. پرسید که از این سوره کدام آیت بزرگوارتر؟ گفت: آنچه در آن کرسى یاد کرده است یعنى آیة الکرسى که پنجاه کلمه است همه تقدیس خداوند عزّ و جل.
و در سورة البقرة پانزده مثل است، و صد و سى حکم، و خود در آیة دین بآخرپسورة چهارده حکم است، و جمله سوره دویست و هشتاد و شش آیت است بعدد کوفیان.
و شش هزار و صد و یازده کلمت است، و بیست و پنج هزار و پانصد حرف، و در مدنى شمرند این سورة را که از اوّل تا آخر بمدینه فرو آمد، مگر آیت وَ اتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَى اللَّهِ که این آیت بکوه منا فرود آمد روز عید اضحى و مصطفى در آخر خطبه عید بود و این آیت هم در مدنى شمرند که مصطفى آن گه مقام بمدینه داشت. و هر چه از قرآن در آن ده سال یا سیزده سال آمد که مصطفى بمکه بود پیش از هجرت آن همه مکى است و هر چه در آن ده سال آمد که مصطفى بمکه بود آن همه مدنى است، هر چند که بمدینه بودى مقیم یا از مدینه مسافر. چنانک قرآن آمد به تبوک و بدر و طائف آن همه مدنى شمرند، که آن گه مقام بمدینه داشت، نه بینى که شب معراج بشام قرآن برو فرو آمد. و بآسمان او را قرآن دادند و آن همه مکّى شمرند که او را از مکه بشام و آسمان برده بودند.
و درین سورة بیست و شش جاى منسوخ است مع اختلاف العلماء فیه و چنانک بآن رسیم و شرح دهیم ان شاء اللَّه.
اکنون تفسیر گوئیم: بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم الم: علما را اختلاف است باین حروف هجا که در ابتداء سورتهاست، محققان علما بر آنند که این از متشابهات قرآن است، که علوم خلق از آن قاصر است و اللَّه بدانستن آن مستأثر. میگوید وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ. اللَّه داند که چرا این حروف از دیگر حروف اولىتر بود بیان کردن، سرّ این بجز اللَّه نداند. بو بکر صدیق ازینجا گفت «اللَّه را در هر کتاب سرّیست و سرّ او در قرآن این حروف است» بعضى از مفسّران گفتند که این نام سوره است بدلالت این خبر که مصطفى علیه السّلام گفت: «انّ اللَّه تعالى قرأ طه و یس قبل ان یخلق السماوات و الارض بالف عام».
اللَّه تعالى طه و یس برخواند پیش از آفرینش آسمان و زمین بهزار سال، معنى آنست. که سوره طه و یس جمله برخواند پس دلیل است اینکه طه و یس نام سوره است. ابن عباس گفت: سوگندهاست که اللَّه تعالى یاد میکند بحروف هجا که مدار نامهاى نیکو و صفتهاى بزرگوار خداوند عزّ و جل باین حروف است.
و مراد باین سه حرف جمله حروف تهجّى است، و در لغت عرب رواست که جمله را ببعض عبارت نهند چنانک گفت اذا قیل لهم ارکعوا لا یرکعون رکوع گفت و مراد بآن جمله نمازست و قال تعالى وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ یرید به الصلاة و قال تعالى بِما قَدَّمَتْ أَیْدِیکُمْ یعنى به جمیع الأبدان. فکذلک عبّر اللَّه تعالى بهذه الحروف عن جملة الحروف.
و هم از ابن عباس روایت کنند که گفت: الم اى انا اللَّه اعلم چنانست که الف اشارت است بانا و لام اشارت است با علم. هر حرفى بجاى خویش معنى میدهد برّ خویش. و گفتهاند الم معنى آنست که الم بک جبرئیل أى نزّل به علیکم. یعنى این آن حروف است که جبرئیل از آسمان فرود آورد بشما.
و گفتهاند که رسول خدا در صدر اسلام در نمازها قراءت آشکارا خواندى، مشرکان بر در مسجد بایستادند و گفتند لا تسمعوا لهذا القرآن و الغوا فیه. یکى صفیرى میکرد و یکى دست میزد یعنى که تا کسى از رسول خدا قرآن نشنود، که رسول خدا هر گه که قرآن خواندى هر کس که شنیدى همگى دل خویش بوى دادى و بآن مشغوف گشتى، مشرکان چنان میکردند تا مردم را از سماع وى باز دارند. رسول خدا چون دید که ایشان چنین میکنند در نماز پیشین و دیگر جهر بگذاشت و قراءت نرم خواند.
اما در نمازهاى دیگر هم چنان بآواز میخواند، و مشرکان هم چنان آمدند و تصفیر و تصفیق میکردند، و رسول خدا بآن دلتنگ و رنجور میشد پس ربّ العالمین ان حروف تهجّى فرو فرستاد بیرون از عادت و بر خلاف سخن ایشان تا ایشان چون آن بشنیدند، ایذاء رسول بگذاشتند، و از تعجّب بآن سخن باستماع آن و ما بعد آن مشغول شدند و این قول ابو روق است و اختیار قطرب.
قومى گفتند این حروف در ابتداء سورتها اظهار اعجاز قرآنست و تنبیه عرب بر صدق نبوت و رسالت مصطفى، که چون کافران گفتند إِنْ هَذا إِلَّا إِفْکٌ افْتَراهُ این قرآن سخنیست که محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم از ذات خویش میگوید و از بر خویش مینهد، «لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا.» اگر خواهیم ما نیز هم چنان بگوئیم. ربّ العالمین گفت: اگر چنانست که شما مىگویید فأتوا بسورة من مثله، شما نیز از بر خویش سوره چنان بنهید، که این کتاب از این حروف تهجّى است که لغت شما و زبان شما و کلام شما بنا برین حروف است. پس چون نتوانستند و از آن درماندند معلوم شد که قرآن معجز است.
و اهل سنت گفتهاند این حروف گواهى بداد و بیان کرد که قرآن را حروف است و بحروف قایم است، و هر که جز این گوید حقّ را مکابر است و معاند، و در آن ملحد.
و بدانک مردم درین حروف سه گروهاند: قومى از اهل بدعت گویند مخلوقست هم در کلام خالق هم در کلام مخلوق، قومى گویند در قرآن نامخلوقست و در غیر قرآن مخلوق، و این هر دو فرقه بر باطلند. و از حق دور بآنچه گفتند، و فرقه سوم اهل سنّتاند که گفتند: حروف هر جاى که هست على الاطلاق نامخلوقست بى آنک در آن تفصیل آرند یا تمییز کنند، و دلیل بر قول اهل سنة از قرآن آنست که میگوید آن را که آفریند کُنْ فَیَکُونُ اگر این کاف و نون مخلوقست پس کافى و نونى دیگر باید تا این «کن» با آن دو حرف بآفریند. و اگر آن دو حرف نیز مخلوقست پس دو حرف دیگر باید خلق آن را، و این هرگز به نرسد معلوم شد که حرف باصل نه مخلوقست. و از جهت سنّة امیر المؤمنین على ع گفت مصطفى را پرسیدم از ابجد هوّز حطّى، فقال «یا على ویل لعالم لا یعرف تفسیر ابى جاد: الالف من اللَّه و الباء من البارئ و الجیم من الجلیل»
رسول خدا خبر داد که این حروف در کلام آدمیان هم از نام خداى عزّ و جل است و نامهاى خدا باجماع قدیم است، ازینجا گفت عیسى ع در بعضى از اخبار که بنامهاى اللَّه سخن میگویند اینان انگه بوى عاصى میشوند. و یکى پیش احمد بن حنبل نشسته بود گفت فلان کس میگوید. که اللَّه چون حرف را بیافرید اضطجعت اللام و انتصبت الالف فقالت لا اسجد حتى اؤمر.» امام احمد گفت این سخن کفر است و گوینده این کافر، من قال انّ حروف التهجّى محدثة فهو کافر، قد جعل القرآن مخلوقا.
و شافعى گفت «لا تقولوا بحدث الحروف فانّ الیهود اوّل من هلکت بهذا و من قال بحدث حرف من الحروف فقد قال بحدث القرآن.»
ذلک الکتاب: ذلک بمعنى هذا میگوید این نامه و معلوم است در لغت عرب که هذا آن اشارتست که فرا چیز موجود توان گفت دلیل است این و نظایر این هر جاى که «هذَا الْقُرْآنُ» گفت که قرآن بزمین است و موجود، و حاصل بحقیقت، و خلق بموجود محجوجاند نه بمعدوم.
الْکِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ: الف و لام تعریف است، پارسى آنست که این آن نامه است که در آن هیچ شک نیست و روا باشد که گویى این آن نامه است که از اللَّه بیاید هیچ شک نیست، منه بدأ و الیه یعود. و اگر بر لا ریب وقف کنى نیکوست معنى آن بود که نامه این است بى هیچ شک چنانک گویى «دار فلان هى الدّار، خطّ فلان هو الخط» سراى فلان کس سراى چنان بود، خط فلان کس خط چنان بود آن گه ابتدا کن فِیهِ هُدىً لِلْمُتَّقِینَ در آن نامه هدى است متقیان را و اگر خواهى به پیوند ذلِکَ الْکِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ این آن نامه است که شور دل را جاى نیست در آن، پس هدى در موضع نصب باشد بر نعت یا بر مدح اى نزّل هدى یا انزلناه هدى.
ریب شور دل بود و آمیغ راى
قال النبی: یذهب الصالحون اسلافا و یبقى اهل الریب.»
قال بعضهم «اهل الریب من لا یأمر بالمعروف و لا ینهى عن المنکر».
اگر کسى گوید لا ریب فیه اقتضاء آن میکند که کس را در قرآن شک نباشد و در گمان نبود، و معلوم است که ایشان که باین مخاطب بودند در آن بشک بودند که یکى از ایشان میگفت إِنَّ هذا لَسِحْرٌ مُبِینٌ یکى میگفت أَساطِیرُ الْأَوَّلِینَ یکى میگفت إِنْ هَذا إِلَّا إِفْکٌ افْتَراهُ. جواب آنست که لا ریب اگر چه بلفظ نفى است بمعنى نهى است یعنى لا ترتابوا فیه، چنانک جاى دیگر گفت: فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِی الْحَجِّ و قد ترى من الحاج من یرفث و یفسق و یجادل، فمعناه اذا لا ترفثوا و لا تفسقوا و لا تجادلوا. و محتمل آن بود که نفى ریب با هدى شود یعنى لا ریب فیه، انّه هدى للمتّقین.
و «هدى» در قرآن بر دو وجه است یکى بمعنى دعا، و بیان دیگر بمعنى هدایت و توفیق. امّا انک بمعنى دعا است آنست که گفت جلّ جلاله و انک لتهدى الى صراط مستقیم. اینجا دعا و بیان خواهد که از هدایت در مصطفى جز دعا نبود چنانک گفت «انّک لا تهدى من احببت و لکن اللَّه یهدى من یشاء و تهدى من تشاء انت ولیّنا. و کذلک قوله و أمّا ثمود فهدیناهم اینهم بمعنى دعاست که ثمود را هدایت نبود. وجه دیگر هدى بمعنى توفیق و تعریف است که اللَّه بآن مستأثر است، و در قرآن دویست و سى و شش جاى ذکر هدى است و حقیقت معانى آن همه باین دو اصل باز گردد که گفتیم.
لِلْمُتَّقِینَ یعنى الذین یتّقون الشرک. متّقى اینجا موحّد است، و تقوى از شرک، و دلیل برین آیت آنست که بر عقب مىآید و مصطفى ع گفت: جماع التّقوى فى قول اللَّه عزّ و جل انّ اللَّه یأمر بالعدل و الاحسان.»
الآیة. و حقیقت تقوى پرهیزگارى است یعنى که بطاعت خدا بپرهیزد از خشم و عذاب خدا، یقال اتّقى فلان بترسه اذا تحرّز به. و اصل آن پرهیزگارى از شرک است و هو المعنى بقوله تعالى وَ لَقَدْ وَصَّیْنَا الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلِکُمْ، وَ إِیَّاکُمْ أَنِ اتَّقُوا اللَّهَ. و بقوله یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ پس پرهیزگارى از معاصى و هو المراد بقوله: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ پس پرهیزگارى از شبهات و فضولات و هو المشار الیه بقوله: امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى و بقوله إِنْ أَوْلِیاؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ.
اما وجه تخصیص متّقیان بهدایت قرآن درین آیت پس از آنک جاى دیگر خلق را بر عموم گفت «هُدىً لِلنَّاسِ» آنست که همه خلق بآن محجوجاند و بران خوانده، و متقیان على الخصوص بآن منتفع اند و بآن راه راست یافته. این همچنانست که بر عموم گفت «أَنْ أَنْذِرِ النَّاسَ» پس جاى دیگر تخصیص کرد و گفت «إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّکْرَ» یعنى انّما ینفع بالانذار من اتّبع الذّکر کما انّ القرآن هدى للنّاس على العموم و المتقون ینتفعون بالهدى. و به قال بعضهم «القرآن هدى للمتّقین و شفاء لما فى صدور المؤمنین، و وقر فى آذان المکذّبین و عمى لابصار الجاحدین، و حجّة بالغة على الکافرین فالمؤمن به مهتد و الکافر به محجوج.».
الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ یعنى یؤمنون باللّه و ملائکته و کتبه و رسله و الیوم الآخر و الجنّة و النّار و لقاء اللَّه و الحیاة بعد الموت و البعث فهذا غیب کلّه هر چه وراء دیوار است از تو غیب است خداى را نادیده مىدوست دارى و بیکتایى وى مى اقرار دهى ایمانست بغیب، مصطفى را نادیده مى استوار گیرى و برسالت و نبوت وى گواهى دهى ایمان است بغیب. حارث قیس از تابعین بود روزى میگفت فرا عبد اللَّه مسعود که یا اصحاب محمد نوشتان باد دیدار مصطفى و مجالست و صحبت وى که یافتید عبد اللَّه گفت انّ امر محمد کان نبیا لمن رآه و الّذى لا اله غیره ما آمن مؤمن افضل من ایمان بغیب. یعنى شما که او را ندیدید ایمان شما فاضلتر است که ایمان بغیب است، ثمّ قرأ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ. برین تفسیر باء که متصل بغیب است باء حال گویند نه باء تعدیه فکانّه قال الّذین یؤمنون بى وهم غائبون، لم یأتوا بعده، و یشهد لذلک ما روى ابن عباس قال قال النّبی صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «اىّ الخلق اعجب ایمانا قالوا الملائکة. قال و کیف لا تؤمن الملائکة و هم یرون ما یرون، قالوا الانبیاء قال و کیف لا یؤمن الانبیاء و هم یرون الملائکة تنزیل علیهم؟ قالوا فمن هم یا رسول اللَّه؟ قال قوم یأتون من بعدکم یؤمنون بى و لم یرونى، و یصدّقوننى و لم یرونى.
و روى فى بعض الاخبار انّهم قالوا یا رسول اللَّه هل من قوم اعظم منّا اجرا آمنّا بک و اتّبعناک؟ فقال ما یمنعکم من ذلک و رسول اللَّه بین اظهر کم یاتیکم بالوحى من السّماء، بل قوم یأتون من بعدى یأتیهم کتاب بین لوحین فیؤمنون به و یعملون بما فیه، اولئک اعظم اجرا منکم
ابن جریج گفت: الّذین یؤمنون بالغیب یعنى بالوحى نظیره قوله وَ ما هُوَ عَلَى الْغَیْبِ بِضَنِینٍ اى على الوحى. و قوله عنده علم الغیب اى علم الوحى و قوله عالم الغیب فلا یظهر على غیبه أی على وحیه و قیل معناه یؤمنون بالقدر.
شیخ الاسلام انصارى گفت: غیب بر سه گونه است: غیبى هم از چشم و هم از خرد، و غیبى از خرد نه از چشم، و غیبى از چشم نه از خرد. امّا آن یکى که از چشم غیب است نه از خرد آخرت است سراى آن جهانى و فریشتگان روحانى، و جنیان از چشم پوشیدهاند اما علم را حاصلند و در عقول معلوم. و آنچه از عقل غیب است نه از چشم لونها است و صوتها، چشم را و حس را حاصلاند و از عقول غیب. و او که از عقل غیب است و از چشم امروز اللَّه تعالى است در دنیا از چشم و خرد هر دو غیب است. و فردا در آخرت از عقل غیب است، مؤمنان باین همه گرویدهاند در تصدیق خبر بنور تعریف. و قال الاصمعى سألتنى اعرابیّة عن الغیب، فقلت الجنة و النّار فقالت هیهات اشرف الغیب على الغیب اى اشرف اللَّه على القلوب الغائبة، فآمنت به سرّا.
وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ. و نماز بپاى میدارند این نماز فریضه است و این اقامت نگه داشت وقت آنست. و هر چه در قرآن از اقامت است، اقیموا الصّلاة و اقاموا الصلاة و یقیمون الصلاة همه بپاى داشتن و نگه داشتن وقت اوّل است آن گه فرمان متوجه گردد و حجّت لازم، و خطاب واقع، و مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم گفت: اول الوقت رضوان اللَّه و آخره عفو اللَّه.
اینست اختیار. شافعى گفت. رضاء اللَّه دوستتر دارم از عفو او. و رضا برتر از عفو است هر کس که رضا یافت عفو یافت، و نه هر کس که عفو یافت رضا یافت.
و بدانک از ارکان دین پس از توحید هیچ رکن شریفتر از نماز نیست، در قرآن جایها ذکر توحید و ذکر نماز در یک نظام آورد، چنانک گفت لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِی وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِکْرِی. وَ أَقِیمُوا الصَّلاةَ وَ لا تَکُونُوا مِنَ الْمُشْرِکِینَ. مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ وَ أَقامَ الصَّلاةَ وَ الْمُؤْمِنُونَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ، وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ، وَ الْمُقِیمِینَ الصَّلاةَ.
و مصطفى گفت نماز عماد دین است
من ترکها فقد هدم الدین.
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم العهد الّذى بیننا و بینهم الصلاة فمن ترکها فقد کفر.
و عزّت قرآن تهدید میکند کسانى را که در نماز تقصیر کنند و حقوق آن فرو گذارند و گفت: فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلاة و اتّبعوا الشهوات فسوف یلقون غیّا
و اندر قرآن هزار جاى ذکر نماز است بامر و بخبر و بیان ثواب فعل آن، و نشان عقاب ترک آن بتعریض و تصریح از بهر تصحیح اعتقاد اهل ایمان را. و عاقل چون در وضع و شرع نماز تأمّل کند و چونى نهاد وى بداند، و حکمت ترتیب وى بشناسد، و مناسبت افعال و اقوال و اعمال و احوال نماز به بیند، یقین شود او را که نماز سرمایه سعادت است و پیرایه شهادت. و بدانک هیچ عبادت مانند نماز نیست، و هر که بگذارد دلیل است که وى را اندر دل نیاز نیست، و اندر جان با آفریدگار راز نیست. مصطفى گفت: لو یعلم المصلّى من یناجى ما التفت.
و در ابتداء اسلام مصطفى را اول بنماز شب فرمودند باین آیت که یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ هذه کنایة عن النّائم کانّه یقول ایّها النّائم اللّیل کله قم فصلّ. مصطفى و یاران یک سال نماز شب گزاردند و کارى عظیم پیش گرفتند و رنجى بسیار بر خود نهادند تا پایهاى ایشان آماس گرفت، و همه شب نماز میکردند هر چند که واجب بریشان نیمه شب بود یا سه یک و یا دو سه یک بر تخییر، اما مىترسیدند که ازیشان چیزى فائت شود از آن همه شب در نماز مىبودند و البته نمىخفتند. چون یک سال بر آمد ناسخ این آمد که عَلِمَ أَنْ لَنْ تُحْصُوهُ. و اول نسخى در شریعت در ابتداء اسلام این بود میگوید ما میدانیم که شما طاقت ندارید که تا آخر عمر همه شب نماز کنید فَاقْرَؤُا ما تَیَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ. اى صلّوا ما تیسّر من الصلاة آن چندان که توانید نماز کنید بى تقدیرى، قیل فى التفسیر و لو قدر حلب شاة پس یک سال برین تخفیف بودند آن گه ناسخ این آمد وَ أَقِیمُوا الصَّلاةَ و این مجمل بود کس ندانست که چندست مصطفى این مجمل را مفسر کرد و گفت خمس صلوات فى الیوم و اللّیلة پس این نماز پنجگانه همه دو رکعت بودند آن گه دیگر باره در نماز پیشین و دیگر شام و خفتن بیفزودند و نماز بامداد و نماز مسافر باصل خویش بگذاشتند اینست اختلاف احوال نماز در ابتداء اسلام.
و اندر خبر آمده است که در ابتداء اسلام چون کسى اندر رسیدى و رسول اندر نماز بودى آن کس سلام گفتى رسول جواب دادى، پس عبد اللَّه مسعود غائب شد مدتى و در حال غیبت وى سخن گفتن در نماز منسوخ گشت. چون عبد اللَّه باز آمد رسول آن ساعت در نماز بود عبد اللَّه سلام گفت. رسول جواب نداد، عبد اللَّه غمگین گشت و متحیر نشست. چون رسول خدا سلام نماز باز داد وى را گفت چه رسید ترا یا عبد اللَّه؟ گفت فریاد همى خواهم از خشم خداى و رسول خداى رسول گفت چیست این سخن؟ عبد اللَّه گفت سلام مرا جواب ندادى مصطفى گفت: انّ فى الصلاة لشغلا عن السلام
اندر نماز چندان مشغولى هست که بسلام خلق نپردازم. پس معلوم گشت عبد اللَّه را که سخن گفتن در نماز منسوخ شد. و بروایتى دیگر مصطفى علیه السّلام گفت: انّ صلوتنا هذه لا یصلح فیها شیء من کلام الناس، انّما هى قراءة و تسبیح و دعاء.
وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ رزق اینجا گفتهاند که نصابهاى زکاة است نصاب شتر و گاو و گوسپند و غله و خرما و انگور و مال تجارت و زر و سیم و صاع فطر و نفقه اینجا زکاة است پس آن گه صدقات خداوندان کفاف و ایثار درویشان بآن ملحق است. سدى گفت این نفقه مرد است بر عیال و زیردستان خویش که پیش از فرایض زکاة این آیت فرود آمد، و حقیقت رزق آنست که آدمى را ساختند تا بوى ارتفاق و انتفاع گیرد، چون طعام و لباس و مسکن از وجه حلال یا از وجه حرام همه رزق است، اللَّه اینهمه آفریده و به بنده رسانیده یکى را حلال روزى و بآن رستگار، یکى را حرام روزى و بآن گرفتار.
روى عن النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم انّه قال انّ روح القدس نفث فى روعى انّ نفسا لن تموت حتى تستکمل رزقها، فاتقوا اللَّه و اجملوا فى الطّلب، خذوا ما حلّ و دعوا ما حرّم.
قومى گفتند رزق تملیک است و ممّا رزقناهم اى ملّکناهم و این باطل است که مرغان هوا و ددان صحرا را از اللَّه روزى میرسد و ایشان را ملک نیست. و داود علیه السّلام این دعا بسیار گفتى: یا رازق النّعاب فى عشّه و جابر العظم الکسیر المهیض اى خداوندى که بچّه مرغ را در آشیان روزى دهى گویند این بچّه غراب را میگوید و ذلک انّه یقال اذا تفقّأت عنه البیضه خرج ابیض کالشحمة فاذا راه الغراب انکره لبیاضه فترکه، فیسوق اللَّه تعالى البق علیه فتقع علیه لزهومة ریحه فیلقطها و یعیش بها الى ان یحمّم ریشه.
و یسوّد، فیعاوده الغراب و یألفه و یلقّمه الحبّ.
وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ قول عبد اللَّه مسعود و روایت ضحاک از ابن عباس آنست که این آیت در شأن مؤمنان اهل کتاب فرو آمد. عبد اللَّه سلام و اصحاب وى که بتورات و انجیل و زبور ایمان دادند و بپذیرفتند و بقرآن تمسّککردند. کلبى و سدى و جماعت مفسّران گفتند مؤمنان این امّتاند که ایشان بهرچه از آسمان فرو آمد از کتب و صحف ایمان آوردند، ربّ العالمین ایشان را در آن بستود و گفت یؤمنون بما انزل الیک میگروند ایشان بهر چه فرو آمد بر تو از قرآن. و جز از ان که نه خود تنها قرآن بوى فرو آمد که هر چه سنت مصطفى است تا جبریل بوى فرو نه آمد نگفت و ننهاد. و به قال تعالى وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى. و در خبر است، که «نزل على جبریل فلقننى السنة کما لقننى القرآن.»
و درست است که جهودان از مصطفى پرسیدند که بهترین جاى کدامست و بدترین کدام؟ مصطفى گفت.
ما المسؤل باعلم من السائل حتى اسأل
جبریل از جبرئیل پرسید و همین گفت: حتّى اسأل ربّ العزّة ثم نزل جبریل. فقال لقد دنوت من اللَّه عزّ و جلّ دنوّا ما دنوت مثله حتى کان بینى و بین اللَّه عزّ و جل سبعون الف حجاب من نور فسألته عن خیر البقاع و شرها فقال «خیر البقاع المساجد و شر البقاع الاسواق.»
مذهب اهل سنّت و جماعة آنست که هر چه برین نسق بروایت ثقات از مصطفى درست شود که اللَّه گفت یا جبریل گوید که اللَّه گفت چنانک در خبر است: قسمت الصلاة بینى و بین عبدى نصفین، جاى دیگر گفت اعددت لعبادى الصّالحین ما لا عین رأت، جاى دیگر گفت أنا اغنى الشرکاء عن الشرک حرّمت الظّلم على نفسى الصّوم لى و انا اجزى به انا عند ظنّ عبدى بى
هر چه از این نمط آید حکم آن حکم کتب منزل است، نامخلوق و نامجعول، هر که آن را مخلوق گوید یا لفظ و حروف آن مخلوق گوید ضالّ است و ملحد، و حقّ را مکابر.
وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ یعنى توریة موسى و انجیل عیسى و زبور داود و صحف شیث و ادریس و ابراهیم. و فى حدیث ابى ذر عن رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم قال نزلت على ابراهیم عشر صحائف و على موسى قبل التوریة عشر صحائف.
و روى انّه قال انزل على شیث خمسین صحیفة و انزل على اخنوخ و هو ادریس ثلثین صحیفة و انزل على ابراهیم عشر صحائف و على موسى قبل التوریة عشر صحائف.
وَ بِالْآخِرَةِ یعنى و بالنشأة الآخرة، و قیل بالدّار الآخرة. سمّیت آخرة لتأخرها عن الدنیا، و قیل لتأخرها عن اعین الخلق.
هُمْ یُوقِنُونَ الیقین ضرب من العلم، یحصل بعد النّظر و الاستدلال. و بعد ارتفاع الشّک، و لذلک لا یوصف به البارئ جلّ جلاله. ربّ العالمین درین آیت و در صدر سوره لقمان نماز و زکاة و ایمان برستاخیز بىگمان در یک نظام کرد قراین یکدیگر، از بهر آن که آن قوم به رستاخیز یقین نبودند میگرویدند گرویدنى گمان آمیغ میگفتند ما ندرى ما الساعة؟ ان نظنّ الّا ظنّا و ما نحن بمستیقنین گفتند ما ندانیم که این رستاخیز چیست و حال آن چونست، ظن مىبریم و بیقین نمیدانیم. اللَّه تعالى بى گمان برین شرط کرد و با نماز و زکاة قرینه کرد.
اهل معانى و خداوندان تحقیق گفتند بناء ترتیب این هر دو آیت بر تقسیم ایمانست از بهر آنک ایمان دو قسم است اول شناختن راه دین و اسباب روش در آن بشناختن و طلب وسیلت حق کردن و هو المشار الیه بقوله تعالى ادْعُ إِلى سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ و بقوله وَ ابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ. قسم دیگر از خود برخاستن است، و در راه دین برفتن، و رسیدن را بکوشیدن و هو المشار الیه بقوله وَ جاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ و بقوله هذِهِ سَبِیلِی أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ.
قسم اول صفت آن مؤمنان است که در آیت اوّل ذکر ایشان رفت یعنى که بشهادت زبان و عبادت ارکان راه دین بشناختند و طلب وسیلت کردند. قسم دوم صفت ایشانست که در آیت دوم وصف الحال ایمان ایشان کرد که حقایق آیات تنزیل بدانستند، و ذوق آن بیافتند تا در روش آمدند و بمقصد رسیدند. همانست که رب العالمین در وصف ایشان گفت وَ هُدُوا إِلَى الطَّیِّبِ مِنَ الْقَوْلِ و جایى دیگر گفت فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ. کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ. همانست که ایشان را وعده کرامت و ثواب داد گفت «وَ مَنْ یَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِیها حُسْناً».
ثمّ قال تعالى أُولئِکَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ اى صواب و حق و حجّة است.
وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ اى الباقون فى النّعیم المقیم، ادرکوا ما طلبوا، و نجوا من شرّ ما منه هربوا.
فلح و فلاح کنایت است از بقا و بیرون آمدن، و بکامه رسیدن، و پاینده ماندن، میگوید ایشان که باین صفتاند براست راهىاند، و بر روشنایى، و آن صنف اولاند که از ایمان در قسم اول اند وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ صنف ثانى اند که پیروز آمدند و از هر چه میترسیدند ایمن گشتند، و بناز و نعیم جاویدان رسیدند.
این خطبه کتاب است و آفرین بر گرویدگان، و صفت ایمان ایشان، و خبر دادن از سرانجام کار ایشان در آن جهان.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳۴ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: وَ لا تَأْکُلُوا أَمْوالَکُمْ الآیة ... این آیت را دو معنى گفتهاند یکى آنست که مال یکدیگر بباطل و ناشایست مخورید، چنانک دزدى و خیانت و غصب، همچنانک جاى دیگر گفت وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ تنهاى خود را مکشید، یعنى که یکدیگر را مکشید، و این در لغت عرب روا و روانست. معنى دیگر آنست که مال خود را بباطل و اسراف هزینه مکنید، چنانک زنا و قمار و انواع فسق.
وَ تُدْلُوا بِها اى و لا تدلوا کقوله وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَکْتُمُوا الْحَقَّ اى و لا تکتموا و ادلاء فرا نشیب گذاشتن بود در لغت عرب از دلو گرفتهاند ادلى دلوه آن بود که دلو فرو گذارد و دلّى دلوه آن بود که برکشد. میگوید مال فرا دستهاى حاکمان مگذارید برشوت، تا ایشان را بعنایت فرا خود گردانید، و مال مردم بدان ببرید، و بظلم بخورید، و خود دانید که آن شما را حلال و گشاده نیست. مفسران گفتند این در شأن کسى است که مالى بر وى باشد، و حقى دادنى، وانگه انکار کند و جحود آرد، و چون صاحب حق مطالبت وى کند، با وى خصمى کند، و به پیچد، و در مجلس حاکم به گواهان دروغ حق وى ببرد. رب العالمین گفت این خصومت مکنید، چون میدانید که ظالم اید، و گواهى بدروغ میدهید.
قال رسول اللَّه صلى اللَّه علیه و آله و سلّم «عدلت شهادة الزور بالاشراک باللّه».
قال اللَّه تعالى «فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ الْأَوْثانِ وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ»، و فى معناه ما
روى ابو هریرة قال قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «انّما انا بشر و انتم تختصمون الى و لعلّ بعضکم ان یکون الحن بحجته من بعض فأقضى له على نحو ما اسمع منه، فمن قضیت له بشىء من حق اخیه فانّما اقطع له قطعة من النار.
دو مرد بودند در عهد رسول صلّى اللَّه علیه و آله و سلم یکى امرؤ القیس بن عابس الکندى و دیگر عبدان بن الاشوع، با یکدیگر خصومت کردند بضیعتى که میان ایشان بود. امرؤ القیس خواست تا سوگند خورد و حق خود بر وى بسوگند درست کند، اللَّه تعالى آیت فرستاد که إِنَّ الَّذِینَ یَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَیْمانِهِمْ ثَمَناً قَلِیلًا میگوید ایشان که مىخرند بفروختن عهد خداى و سوگندان خویش بهاى اندک، ایشان را در آن جهان بهره نیست.
پس چون رسول خدا این آیت بر وى خواند. سوگند نخورد و خصومت بگذاشت، و آن زمین که در آن خصومت میرفت بعبدان باز گذاشت.
پس خداى تعالى در شأن ایشان این آیت فرستاد: وَ لا تَأْکُلُوا أَمْوالَکُمْ بَیْنَکُمْ بِالْباطِلِ... الى آخرها.
یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْأَهِلَّةِ... الآیة معاذ جبل و ثعلبة بن غنم هر دو از رسول خدا پرسیدند که این ماه نو چونست که مىافزاید و مىکاهد؟ و بر یک صفت نمىپاید؟
رب العالمین بجواب ایشان این آیت فرستاد قُلْ هِیَ مَواقِیتُ لِلنَّاسِ... گفت ایشان را جواب ده که حکمت در زیادت و نقصان ماه نو آنست که تا هنگامها و وقتها بر مردم روشن شود، و راه برند بمزد مزدوران، و عدت زنان، و مدت باروران، و محل دینها، و تحقیق شرطها، و نیز ماه رمضان، و فطر، و روزگار حج، و ترتیب آن باین روشن میشود و بر خلق آسان.
قال ابو هریره بلغ رسول اللَّه صلى اللَّه علیه و آله و سلّم ان الناس یتقدمون الشهر بصیام یوم و یومین، فقال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم انّ اللَّه جعل الاهلة مواقیت اذا رأیتموها صوموا، و اذا رأیتموها فافطروا، فان غمّ علیکم فأتموا ثلثین»
گفتهاند که هلال اول ماه است تا دو شب بگذرد و بقول بعضى سه شب و بقول بعضى هفت شب، پس قمر گویند تا آخر ماه.
وَ لَیْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ ظُهُورِها حمزه و کسایى و بو بکر و قالون البیوت بکسر با خوانند باقى قرا بضمّ با، فالکسر لمکان الیاء و الضم على الاصل مفسران گفتند که در جاهلیت عادت داشتند که از حج باز آمد ندید از بام سراى خویش در سراى آمد ندید، نه از در سراى، و بآن تعظیم حج میخواستند و کراهیت داشتندى پشت بر گردانیدن، از آن رب العالمین ایشان را فرمود تا این سنت و عادت جاهلیت دست باز دارند، و ایشان را خبر کرد که این نه نیکى و پارسایى است، اگر نیکى و پارسایى میخواهید بآن پس بیان کرد که پارسایى و نیکى چیست، گفت وَ لکِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقى... پارسایى و نیکى آنست که آزرم اللَّه نگه دارید و از خشم او بپرهیزید، و قیل معناء و لکنّ البر برّ من اتّقى لکن پارسایى پارسایى آن کس است که از خشم و عذاب خداى بپرهیزید.
وَ أْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ أَبْوابِها... و بخانهها که در آئید از در درآئید و آزرم اللَّه نگه دارید، و از خشم او بپرهیزید تا به نیکى دو جهان رسید. وَ اتَّقُوا اللَّهَ چون بر اللَّه رسید لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ به پیروزى و رستگارى و خشنودى بروى رسید.
ابو عبیده در معنى آیت گفته است لیس البرّ بان تطلبوا المعروف من غیر اهله.
وَ أْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ أَبْوابِها اى اطلبوا المعروف من اهله هر معروفى را جایى هست، و هر کارى را رویى و هر برّى را محلى و اهلى، چون نه بجاى خویش و نه از اهل خویش طلب کنى برّ نباشد، برّ آنست که از اهل خویش طلب کنى. مصطفى ع بر وفق این گفت «اطلبوا المعروف من اهله» «اطلبوا الخیر عند حسان الوجوه»
وَ قاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ... الآیة... اول آیتى که فرو آمد در قتال و جهاد با کافران این آیت بود، و مصطفى ع بر موجب این آیت جنگ میکرد، هر کس از کافران که بجنگ آمدى با وى جنگ کردى، و اگر نه ابتدا نکردى، چنانک گفت وَ لا تَعْتَدُوا اى لا تبدوا و لا تفجأوهم بالقتال، ناگاه ایشان را مکشید پیش از آن که باسلام دعوت کنید، و ابتدا مکنید مگر که ایشان ابتدا کنند: إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ پس این آیت و این حکم منسوخ شد بآنچه گفت فَاقْتُلُوا الْمُشْرِکِینَ حَیْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ این قول بعضى مفسران است، اما ابن عباس و مجاهد میگویند این آیت از محکمات قرآن است که از حکم آن هیجیز منسوخ نشد، و فرمانست بقتال کافران. چنانک جایهاى دیگر بآن فرمود فَاقْتُلُوا الْمُشْرِکِینَ قاتِلُوهُمْ یُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَیْدِیکُمْ قاتِلُوا الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ و اشباه ذلک، و باین قول معنى وَ لا تَعْتَدُوا آنست که زنان و کودکان را مکشید، و چون زینهار خواهند زینهار دهید، و زینهار مشکنید، و از عهد باز پس نیائید، و چون گزیت پذیرند گزیت ازیشان بپذیرید، و این گزیت پذیرفتن خاصه اهل کتاب راست، بنص قرآن و ذلک فى قوله تعالى قاتِلُوا الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْیَوْمِ الْآخِرِ الى قوله مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ حَتَّى یُعْطُوا الْجِزْیَةَ عَنْ یَدٍ مجوس را همین حکم است که، مصطفى ع گفت، «سنّوا بهم سنّة اهل الکتاب»
و على بن ابى طالب ع را پرسیدند که جزیة از مجوس پذیریم؟ گفت «آرى که ایشان را کتابى بود و برداشتند و ببردند از میان ایشان» این دلیلى روشن است که پذیرفتن جزیة را اهل کتاب بودن شرط است، پس مشرکان و عبده اوثان ازین حکم بیروناند، و البته ازیشان جزیت نه پذیرند، که نه اهل کتاباند و ربّ العالمین حکم ایشان این کرد که وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَکُونَ فِتْنَةٌ. اى قاتلوهم حتّى یسلّموا با ایشان کشتن میکنید تا آن گه که مسلمان شوند، پس جزز اسلام ازیشان قبول نباید کرد و نیز گفت وَ اقْتُلُوهُمْ حَیْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ اى حیث وجدتموهم ایشان را بکشید هر جا که بریشان دست یابید، وَ أَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَیْثُ أَخْرَجُوکُمْ و ایشان را از مکه بیرون کنید چنانک شما را بیرون کردند وَ الْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ و شما را که عذاب میکردند که از اسلام باز آئید آن سختتر است در ناپسند اللَّه از کشتن، که ایشان را کشید در حرم. معنى دیگر وَ الْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ شرک آوردن صعب تر است از کشتن شما ایشان را.
وَ لا تُقاتِلُوهُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ قراءت حمزه و على «و لا تقتلوهم حتى یقتلوکم فیه فان قتلوکم فاقتلوهم» بى الف است در هر سه حرف، و دیگران همه بالف خوانند. آن از قتل است و این از قتال، آن عین کشتن است و این جنگ کردن. میگوید ایشان را مکشید به نزدیک مسجد حرام، یعنى در حرم تا آن گه که شما را کشند، پس اگر شما را کشند، همانجاى شما نیز کشید همانجاى ایشان را. میان مفسران اختلاف است که این آیت منسوخ است یا محکم، مجاهد گفت محکم است که در حرم تا کافران بقتال ابتدا نکنند روا نیست مسلمانان را با ایشان قتال کردن و کشتن، و بقول قتاده و ربیع این حکم منسوخ است بآیت سیف، و باین آیت دیگر که گفت وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَکُونَ فِتْنَةٌ میگوید با ایشان کشتن کنید تا آن گه که بر زمین کافر نماند که مسلمانان را رنجاند، یا بى گزیت ایمن زید.
وَ یَکُونَ الدِّینُ لِلَّهِ و میکشید تا آن گه که بر زمین جز اللَّه را دین نماند. در خبر مىآید که لا یبقى على ظهر الارض بیت مدر و لا وبر الّا ادخله اللَّه عز و جل کلمة الاسلام امّا بعز عزیزا و بذل ذلیل، امّا ان یعزهم اللَّه فیجعلهم من اهله فیعزّوا به، و اما ان یذلّهم فیدینوا له.
فَإِنِ انْتَهَوْا فَلا عُدْوانَ اى لا سبیل به و لا حجة، لقوله تعالى ایّما الاجلین قضیت فلا عدوان علىّ اى لا سبیل علىّ، میگوید اگر از شرک آوردن و افزونى جستن باز ایستند شما را بر ایشان راهى نیست، و حجتى نیست. که با ایشان در حرم کشتن کنید إِلَّا عَلَى الظَّالِمِینَ مگر بر ایشان که ابتدا کنند و با شما در حرم کشتن کنند، قال عکرمه الظالم الذى ابى ان یقول لا اله الا اللَّه.
الشَّهْرُ الْحَرامُ بِالشَّهْرِ الْحَرامِ رسول خدا سرّیه فرستاد در ماه حرام بقومى مشرکان، ایشان گفتند که در ماه حرام جنگ مىکنید؟ این جواب آنست، میگوید که ایشان نیز ترا از مکه در ماه حرام برگردانیدند، یعنى در صلح حدیبیه که رسول خداى را بر گردانیدند و با وى پیمان بستند که دیگر سال باز آید، این بر گردانیدن هم در ماه حرام بود، و مشرکان آزرم نداشتند. رب العالمین گفت این ماه حرام بآن ماه حرام، و این شکستن آزرم بآن شکستن آزرم.
فَمَنِ اعْتَدى عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ... خرج مخرج الجواب و المضاهاة، این در برابر نام جنایت بیامد بر طریق جزا، چنانک جاى دیگر گفت فَیَسْخَرُونَ مِنْهُمْ سَخِرَ اللَّهُ مِنْهُمْ
و فى الخبر من سب عمارا سبه اللَّه..
وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِینَ اللَّه با پرهیزگارانست ایشان که از هوى و مراد خود بپرهیزند، و رضا و مراد خویش فداى رضا و مراد حق کنند، و بهر چه شان پیش آید خداى را در آن قیام کنند، نه خود را، اللَّه تعالى بنصرت بایشان است، چنانک جاى دیگر گفت إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ یَنْصُرْکُمْ و فى الخبر من کان اللَّه کان اللَّه له.
وَ أَنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ لا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَةِ... التهلکة الهلاک و المراد بالایدى الانفس فعبّر اللَّه بالید عن النفس، کقوله قَدَّمَتْ یَداکَ.
این آیت را تأویلها گفتهاند: یکى آنست که اگر هزینه نکنید در راه خداى و در آن نکوشید و بصفت بخل آلوده گردید هلاک شوید هم از روى ظاهر و هم از روى باطن، باطن خراب شود بسبب بخل، و ظاهر هلاک گردد بدست دشمن. این جواب آنست که چون فرمان آمد بانفاق قوى گفتند اگر ما هزینه کنیم درویش و مفلس بمانیم، و در کار روزى ظن بد بردند بخداى عز و جل. رب العالمین گفت نفقه کنید و خود را هلاک مکنید، و تنهاى خویش ببیم درویشى و ترسیدن بر گسستن روزى سوى تباهى میفکنید، و احسنوا الظن باللّه فى الثواب و الاخلاف بخداى عز و جل ظن نیکو برید بپاداش نیکو کردن در آن جهان و درین جهان بدل مال دادن و روزى فراخ، همانست که گفت وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَیْءٍ فَهُوَ یُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَیْرُ الرَّازِقِینَ.
قال رسول اللَّه «من ارسل نفقة فى سبیل اللَّه و اقام فى بیته فله بکل درهم سبعمائة درهم، و من غزا بنفسه فى سبیل اللَّه و انفق فى وجهه ذلک فله بکل درهم یوم القیمة سبعمائة الف درهم ثم تلا هذه الآیة وَ اللَّهُ یُضاعِفُ لِمَنْ یَشاءُ»
زید اسلم گفت این در شأن قومى آمد، که با غازیان بیرون مىشدند، بى برگ و بىساز، و توانایى آن نداشتند پس براه در منقطع مىشدند، پس و بال و عیال دیگران مىبودند. رب العزة فرمود که در راه خدا بر خود نفقه کنید، و اگر چیزى ندارید خود بیرون مشوید، و خود را در تهلکة میفکنید، و تهلکه آن بود که به گرسنگى و تشنگى یا از ماندگى در رفتن هلاک مىشدند، آن گه دیگران را گفت که توانایى داشتند وَ أَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ و قیل التهلکة عذاب، یقول اللَّه عز و جل و لا تترکوا الجهاد فتعذبوا.
میگوید جهاد فرومگذارید که اگر بگذارید بعذاب خدا رسید همانست که جاى دیگر گفت إِلَّا تَنْفِرُوا یُعَذِّبْکُمْ عَذاباً أَلِیماً. و قیل التهلکة القنوط من رحمة اللَّه.
قال ابو قلابه هو الرجل یصیب الذنب فیقول لیست لى توبة. فییأس من رحمة اللَّه و ینهمک فى المعاصى، این در شأن کسیست که بگناه در افتد، آن گه با خود گوید که مرا آب روى نیست، و جاى توبه نیست که توبه من بجاى قبول نیست و از رحمت خدا نومید شود و در گناه بیفزاید. رب العالمین گفت خود را هلاک مکنید بانک از رحمت من نومید شوید، و بمن ظن بد برید. آن گه گفت وَ أَحْسِنُوا بمن ظن نیکو دارید که من آنجا ام که ظن بنده منست، انا عند ظن عبدى فلیظن بى ما شاء و قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «ظنّوا بربّکم ان سیغفر لکم ظنّوا بربکم ان سیتوب علیکم، ان حسن الظن من العبادة»
و قال صلى اللَّه علیه و آله و سلّم «لا یموتنّ احدکم الّا و هو یحسن الظن باللّه، فان حسن الظّن باللّه ثمن الجنة.»
وَ تُدْلُوا بِها اى و لا تدلوا کقوله وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَکْتُمُوا الْحَقَّ اى و لا تکتموا و ادلاء فرا نشیب گذاشتن بود در لغت عرب از دلو گرفتهاند ادلى دلوه آن بود که دلو فرو گذارد و دلّى دلوه آن بود که برکشد. میگوید مال فرا دستهاى حاکمان مگذارید برشوت، تا ایشان را بعنایت فرا خود گردانید، و مال مردم بدان ببرید، و بظلم بخورید، و خود دانید که آن شما را حلال و گشاده نیست. مفسران گفتند این در شأن کسى است که مالى بر وى باشد، و حقى دادنى، وانگه انکار کند و جحود آرد، و چون صاحب حق مطالبت وى کند، با وى خصمى کند، و به پیچد، و در مجلس حاکم به گواهان دروغ حق وى ببرد. رب العالمین گفت این خصومت مکنید، چون میدانید که ظالم اید، و گواهى بدروغ میدهید.
قال رسول اللَّه صلى اللَّه علیه و آله و سلّم «عدلت شهادة الزور بالاشراک باللّه».
قال اللَّه تعالى «فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ الْأَوْثانِ وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ»، و فى معناه ما
روى ابو هریرة قال قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «انّما انا بشر و انتم تختصمون الى و لعلّ بعضکم ان یکون الحن بحجته من بعض فأقضى له على نحو ما اسمع منه، فمن قضیت له بشىء من حق اخیه فانّما اقطع له قطعة من النار.
دو مرد بودند در عهد رسول صلّى اللَّه علیه و آله و سلم یکى امرؤ القیس بن عابس الکندى و دیگر عبدان بن الاشوع، با یکدیگر خصومت کردند بضیعتى که میان ایشان بود. امرؤ القیس خواست تا سوگند خورد و حق خود بر وى بسوگند درست کند، اللَّه تعالى آیت فرستاد که إِنَّ الَّذِینَ یَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَیْمانِهِمْ ثَمَناً قَلِیلًا میگوید ایشان که مىخرند بفروختن عهد خداى و سوگندان خویش بهاى اندک، ایشان را در آن جهان بهره نیست.
پس چون رسول خدا این آیت بر وى خواند. سوگند نخورد و خصومت بگذاشت، و آن زمین که در آن خصومت میرفت بعبدان باز گذاشت.
پس خداى تعالى در شأن ایشان این آیت فرستاد: وَ لا تَأْکُلُوا أَمْوالَکُمْ بَیْنَکُمْ بِالْباطِلِ... الى آخرها.
یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْأَهِلَّةِ... الآیة معاذ جبل و ثعلبة بن غنم هر دو از رسول خدا پرسیدند که این ماه نو چونست که مىافزاید و مىکاهد؟ و بر یک صفت نمىپاید؟
رب العالمین بجواب ایشان این آیت فرستاد قُلْ هِیَ مَواقِیتُ لِلنَّاسِ... گفت ایشان را جواب ده که حکمت در زیادت و نقصان ماه نو آنست که تا هنگامها و وقتها بر مردم روشن شود، و راه برند بمزد مزدوران، و عدت زنان، و مدت باروران، و محل دینها، و تحقیق شرطها، و نیز ماه رمضان، و فطر، و روزگار حج، و ترتیب آن باین روشن میشود و بر خلق آسان.
قال ابو هریره بلغ رسول اللَّه صلى اللَّه علیه و آله و سلّم ان الناس یتقدمون الشهر بصیام یوم و یومین، فقال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم انّ اللَّه جعل الاهلة مواقیت اذا رأیتموها صوموا، و اذا رأیتموها فافطروا، فان غمّ علیکم فأتموا ثلثین»
گفتهاند که هلال اول ماه است تا دو شب بگذرد و بقول بعضى سه شب و بقول بعضى هفت شب، پس قمر گویند تا آخر ماه.
وَ لَیْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ ظُهُورِها حمزه و کسایى و بو بکر و قالون البیوت بکسر با خوانند باقى قرا بضمّ با، فالکسر لمکان الیاء و الضم على الاصل مفسران گفتند که در جاهلیت عادت داشتند که از حج باز آمد ندید از بام سراى خویش در سراى آمد ندید، نه از در سراى، و بآن تعظیم حج میخواستند و کراهیت داشتندى پشت بر گردانیدن، از آن رب العالمین ایشان را فرمود تا این سنت و عادت جاهلیت دست باز دارند، و ایشان را خبر کرد که این نه نیکى و پارسایى است، اگر نیکى و پارسایى میخواهید بآن پس بیان کرد که پارسایى و نیکى چیست، گفت وَ لکِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقى... پارسایى و نیکى آنست که آزرم اللَّه نگه دارید و از خشم او بپرهیزید، و قیل معناء و لکنّ البر برّ من اتّقى لکن پارسایى پارسایى آن کس است که از خشم و عذاب خداى بپرهیزید.
وَ أْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ أَبْوابِها... و بخانهها که در آئید از در درآئید و آزرم اللَّه نگه دارید، و از خشم او بپرهیزید تا به نیکى دو جهان رسید. وَ اتَّقُوا اللَّهَ چون بر اللَّه رسید لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ به پیروزى و رستگارى و خشنودى بروى رسید.
ابو عبیده در معنى آیت گفته است لیس البرّ بان تطلبوا المعروف من غیر اهله.
وَ أْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ أَبْوابِها اى اطلبوا المعروف من اهله هر معروفى را جایى هست، و هر کارى را رویى و هر برّى را محلى و اهلى، چون نه بجاى خویش و نه از اهل خویش طلب کنى برّ نباشد، برّ آنست که از اهل خویش طلب کنى. مصطفى ع بر وفق این گفت «اطلبوا المعروف من اهله» «اطلبوا الخیر عند حسان الوجوه»
وَ قاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ... الآیة... اول آیتى که فرو آمد در قتال و جهاد با کافران این آیت بود، و مصطفى ع بر موجب این آیت جنگ میکرد، هر کس از کافران که بجنگ آمدى با وى جنگ کردى، و اگر نه ابتدا نکردى، چنانک گفت وَ لا تَعْتَدُوا اى لا تبدوا و لا تفجأوهم بالقتال، ناگاه ایشان را مکشید پیش از آن که باسلام دعوت کنید، و ابتدا مکنید مگر که ایشان ابتدا کنند: إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ پس این آیت و این حکم منسوخ شد بآنچه گفت فَاقْتُلُوا الْمُشْرِکِینَ حَیْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ این قول بعضى مفسران است، اما ابن عباس و مجاهد میگویند این آیت از محکمات قرآن است که از حکم آن هیجیز منسوخ نشد، و فرمانست بقتال کافران. چنانک جایهاى دیگر بآن فرمود فَاقْتُلُوا الْمُشْرِکِینَ قاتِلُوهُمْ یُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَیْدِیکُمْ قاتِلُوا الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ و اشباه ذلک، و باین قول معنى وَ لا تَعْتَدُوا آنست که زنان و کودکان را مکشید، و چون زینهار خواهند زینهار دهید، و زینهار مشکنید، و از عهد باز پس نیائید، و چون گزیت پذیرند گزیت ازیشان بپذیرید، و این گزیت پذیرفتن خاصه اهل کتاب راست، بنص قرآن و ذلک فى قوله تعالى قاتِلُوا الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْیَوْمِ الْآخِرِ الى قوله مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ حَتَّى یُعْطُوا الْجِزْیَةَ عَنْ یَدٍ مجوس را همین حکم است که، مصطفى ع گفت، «سنّوا بهم سنّة اهل الکتاب»
و على بن ابى طالب ع را پرسیدند که جزیة از مجوس پذیریم؟ گفت «آرى که ایشان را کتابى بود و برداشتند و ببردند از میان ایشان» این دلیلى روشن است که پذیرفتن جزیة را اهل کتاب بودن شرط است، پس مشرکان و عبده اوثان ازین حکم بیروناند، و البته ازیشان جزیت نه پذیرند، که نه اهل کتاباند و ربّ العالمین حکم ایشان این کرد که وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَکُونَ فِتْنَةٌ. اى قاتلوهم حتّى یسلّموا با ایشان کشتن میکنید تا آن گه که مسلمان شوند، پس جزز اسلام ازیشان قبول نباید کرد و نیز گفت وَ اقْتُلُوهُمْ حَیْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ اى حیث وجدتموهم ایشان را بکشید هر جا که بریشان دست یابید، وَ أَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَیْثُ أَخْرَجُوکُمْ و ایشان را از مکه بیرون کنید چنانک شما را بیرون کردند وَ الْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ و شما را که عذاب میکردند که از اسلام باز آئید آن سختتر است در ناپسند اللَّه از کشتن، که ایشان را کشید در حرم. معنى دیگر وَ الْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ شرک آوردن صعب تر است از کشتن شما ایشان را.
وَ لا تُقاتِلُوهُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ قراءت حمزه و على «و لا تقتلوهم حتى یقتلوکم فیه فان قتلوکم فاقتلوهم» بى الف است در هر سه حرف، و دیگران همه بالف خوانند. آن از قتل است و این از قتال، آن عین کشتن است و این جنگ کردن. میگوید ایشان را مکشید به نزدیک مسجد حرام، یعنى در حرم تا آن گه که شما را کشند، پس اگر شما را کشند، همانجاى شما نیز کشید همانجاى ایشان را. میان مفسران اختلاف است که این آیت منسوخ است یا محکم، مجاهد گفت محکم است که در حرم تا کافران بقتال ابتدا نکنند روا نیست مسلمانان را با ایشان قتال کردن و کشتن، و بقول قتاده و ربیع این حکم منسوخ است بآیت سیف، و باین آیت دیگر که گفت وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَکُونَ فِتْنَةٌ میگوید با ایشان کشتن کنید تا آن گه که بر زمین کافر نماند که مسلمانان را رنجاند، یا بى گزیت ایمن زید.
وَ یَکُونَ الدِّینُ لِلَّهِ و میکشید تا آن گه که بر زمین جز اللَّه را دین نماند. در خبر مىآید که لا یبقى على ظهر الارض بیت مدر و لا وبر الّا ادخله اللَّه عز و جل کلمة الاسلام امّا بعز عزیزا و بذل ذلیل، امّا ان یعزهم اللَّه فیجعلهم من اهله فیعزّوا به، و اما ان یذلّهم فیدینوا له.
فَإِنِ انْتَهَوْا فَلا عُدْوانَ اى لا سبیل به و لا حجة، لقوله تعالى ایّما الاجلین قضیت فلا عدوان علىّ اى لا سبیل علىّ، میگوید اگر از شرک آوردن و افزونى جستن باز ایستند شما را بر ایشان راهى نیست، و حجتى نیست. که با ایشان در حرم کشتن کنید إِلَّا عَلَى الظَّالِمِینَ مگر بر ایشان که ابتدا کنند و با شما در حرم کشتن کنند، قال عکرمه الظالم الذى ابى ان یقول لا اله الا اللَّه.
الشَّهْرُ الْحَرامُ بِالشَّهْرِ الْحَرامِ رسول خدا سرّیه فرستاد در ماه حرام بقومى مشرکان، ایشان گفتند که در ماه حرام جنگ مىکنید؟ این جواب آنست، میگوید که ایشان نیز ترا از مکه در ماه حرام برگردانیدند، یعنى در صلح حدیبیه که رسول خداى را بر گردانیدند و با وى پیمان بستند که دیگر سال باز آید، این بر گردانیدن هم در ماه حرام بود، و مشرکان آزرم نداشتند. رب العالمین گفت این ماه حرام بآن ماه حرام، و این شکستن آزرم بآن شکستن آزرم.
فَمَنِ اعْتَدى عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ... خرج مخرج الجواب و المضاهاة، این در برابر نام جنایت بیامد بر طریق جزا، چنانک جاى دیگر گفت فَیَسْخَرُونَ مِنْهُمْ سَخِرَ اللَّهُ مِنْهُمْ
و فى الخبر من سب عمارا سبه اللَّه..
وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِینَ اللَّه با پرهیزگارانست ایشان که از هوى و مراد خود بپرهیزند، و رضا و مراد خویش فداى رضا و مراد حق کنند، و بهر چه شان پیش آید خداى را در آن قیام کنند، نه خود را، اللَّه تعالى بنصرت بایشان است، چنانک جاى دیگر گفت إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ یَنْصُرْکُمْ و فى الخبر من کان اللَّه کان اللَّه له.
وَ أَنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ لا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَةِ... التهلکة الهلاک و المراد بالایدى الانفس فعبّر اللَّه بالید عن النفس، کقوله قَدَّمَتْ یَداکَ.
این آیت را تأویلها گفتهاند: یکى آنست که اگر هزینه نکنید در راه خداى و در آن نکوشید و بصفت بخل آلوده گردید هلاک شوید هم از روى ظاهر و هم از روى باطن، باطن خراب شود بسبب بخل، و ظاهر هلاک گردد بدست دشمن. این جواب آنست که چون فرمان آمد بانفاق قوى گفتند اگر ما هزینه کنیم درویش و مفلس بمانیم، و در کار روزى ظن بد بردند بخداى عز و جل. رب العالمین گفت نفقه کنید و خود را هلاک مکنید، و تنهاى خویش ببیم درویشى و ترسیدن بر گسستن روزى سوى تباهى میفکنید، و احسنوا الظن باللّه فى الثواب و الاخلاف بخداى عز و جل ظن نیکو برید بپاداش نیکو کردن در آن جهان و درین جهان بدل مال دادن و روزى فراخ، همانست که گفت وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَیْءٍ فَهُوَ یُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَیْرُ الرَّازِقِینَ.
قال رسول اللَّه «من ارسل نفقة فى سبیل اللَّه و اقام فى بیته فله بکل درهم سبعمائة درهم، و من غزا بنفسه فى سبیل اللَّه و انفق فى وجهه ذلک فله بکل درهم یوم القیمة سبعمائة الف درهم ثم تلا هذه الآیة وَ اللَّهُ یُضاعِفُ لِمَنْ یَشاءُ»
زید اسلم گفت این در شأن قومى آمد، که با غازیان بیرون مىشدند، بى برگ و بىساز، و توانایى آن نداشتند پس براه در منقطع مىشدند، پس و بال و عیال دیگران مىبودند. رب العزة فرمود که در راه خدا بر خود نفقه کنید، و اگر چیزى ندارید خود بیرون مشوید، و خود را در تهلکة میفکنید، و تهلکه آن بود که به گرسنگى و تشنگى یا از ماندگى در رفتن هلاک مىشدند، آن گه دیگران را گفت که توانایى داشتند وَ أَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ و قیل التهلکة عذاب، یقول اللَّه عز و جل و لا تترکوا الجهاد فتعذبوا.
میگوید جهاد فرومگذارید که اگر بگذارید بعذاب خدا رسید همانست که جاى دیگر گفت إِلَّا تَنْفِرُوا یُعَذِّبْکُمْ عَذاباً أَلِیماً. و قیل التهلکة القنوط من رحمة اللَّه.
قال ابو قلابه هو الرجل یصیب الذنب فیقول لیست لى توبة. فییأس من رحمة اللَّه و ینهمک فى المعاصى، این در شأن کسیست که بگناه در افتد، آن گه با خود گوید که مرا آب روى نیست، و جاى توبه نیست که توبه من بجاى قبول نیست و از رحمت خدا نومید شود و در گناه بیفزاید. رب العالمین گفت خود را هلاک مکنید بانک از رحمت من نومید شوید، و بمن ظن بد برید. آن گه گفت وَ أَحْسِنُوا بمن ظن نیکو دارید که من آنجا ام که ظن بنده منست، انا عند ظن عبدى فلیظن بى ما شاء و قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «ظنّوا بربّکم ان سیغفر لکم ظنّوا بربکم ان سیتوب علیکم، ان حسن الظن من العبادة»
و قال صلى اللَّه علیه و آله و سلّم «لا یموتنّ احدکم الّا و هو یحسن الظن باللّه، فان حسن الظّن باللّه ثمن الجنة.»
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳۵ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ و روى انّ النبى قال تابعوا بین الحج و العمرة، فانهما ینفیان الفقر و الذنوب، کما ینفى الکیر خبث الحدید و الذهب و الفضة، و لیس للحج المبرور ثواب دون الجنة
گفت: حج و عمره هر دو بر پى یکدیگر دارید و شرط آن بتمامى بجاى آرید، که هم چنان که آتش زر و سیم و آهن باخلاص برد، و فضلها که بکار نیاید بسوزاند، حج و عمره فقر ناپسندیده و گناهان نکوهیده را از بنده هم چنان فرو ریزاند، و صفاء دل و طهارت نفس در بنده پدید کند. و در بعضى اخبار بیاید: که بسیارى گناه است بنده را که کفارت آن نیست مگر ایستادن بعرفات، و هیچ وقت نیست که شیطان را بینند درماندهتر و زرد روتر از آن وقت که حاجیان در عرفات بیستند، از بس که بیند رحمت و فضل خداى بر سر ایشان باران و ریزان! و از گناه کبایر یکى آنست که بنده در آن روز بخداوند عز و جل بد گمان بود، وز رحمت وى نومید، و عن جابر رض قال قال رسول اللَّه «اذا کان یوم عرفة ینزل اللَّه تعالى الى سماء الدنیا فیباهى بهم الملائکة، فیقول انظروا الى عبادى اتونى شعثا غبرا من کل فج عمیق، اشهدکم انى قد غفرت لهم، فتقول الملائکة یا رب! فلان مرهق فیقول قد غفرت لهم، فما من یوم اکثر عتیقا من النار من یوم عرفه»
و روى العباس بن مرداس: ان النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم دعا عشیة عرفة لامّته بالمغفرة و الرحمة، و اکثر الدعاء فاجابه انى قد فعلت الّا ظلم بعضهم بعضا، فاما ذنوبهم فیما بینى و بینهم فقد غفرتها، فقال اى ربّ! انک قادر ان تثیب هذا المظلوم خیرا من مظلمته و تغفر لهذا الظالم، فلم یجیبه تلک العشیة، فلما کان غداة المزدلفة اعاد الدعاء، فاجابه اللَّه انى قد غفرت لهم، فتبسم رسول اللَّه صلى اللَّه علیه و آله و سلّم فقال له بعض اصحابه یا رسول اللَّه تبسمت فى ساعة ما کنت تبسّم فیها؟ قال تبسّمت من عدوّ اللَّه ابلیس انّه لما علم انّ اللَّه عز و جل قد استجاب لى فى امتى، اهوى یدعو بالویل و الثبور، و یحثو التراب على رأسه. و عن ابن عمر قال لا یبقى یوم عرفة احد فى قلبه مثقال ذرة من الایمان الّا غفر له، فقال له رجل لاهل عرفات خاصة ام للناس عامة؟
فقال ابن عمر: کنت عند النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فسمعته یقول ذلک، فساله سائل للناس عامة او لاهل عرفات فقال بل للناس عامة.
وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ الآیة... خلافست میان علماء دین که عمره واجب است یا سنت، و قول جدید شافعى آنست، و بیشتر علما بر آنند که واجب است همچون حج، از بهر آن که لفظ امر بر هر دو مطلق است و مقتضى امر وجوب است، یدلّ علیه ما روى زید بن ثابت مرفوعا ان الحج و العمرة فریضتان لا یضرک بایهما بدأت. و فى الکتاب الذى کتبه النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم لعمرو بن حزم انّ العمرة هى الحج الاصغر و قال ابن عباس: و اللَّه ان العمرة لقرینة الحج فى کتاب اللَّه.
وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ الآیة... میگوید تمام کنید حج و عمره را یعنى مناسک و حدود و شرائط و فرائض و سنن آن بتمامى بجاى آرید، و اگر تمامتر خواهید، از خانه خویش چون بیرون آئید احرام گرفته بیرون آئید، و بمال حلال بى شبهت حج کنید، که چون مال حرام بود بیم آن باشد که حج نامقبول بود. و در حج بجز حج و زیارت کارى و مقصودى دیگر در پیش مگیرید، و حج خود بمیالائید
قال رسول اللَّه: یأتى على الناس زمان یحج اغنیاء الناس للنزهة و اوساطهم للتجارة و قرّاؤهم للریاء و السمعة و فقراؤهم للمسألة».
و در لغت عرب عمره زیارت است و حج آهنگ اگر کسى پرسید چرا حج و عمره را گفت اللَّه و نماز و زکاة را نگفت: و اقیموا الصلاة و آتوا الزکاة للَّه؟ جواب آنست که حج و عمره در جاهلیت کارى معروف و مشهور بود، و مشرکان حج و طواف که میکردند و تلبیه که میگفتند بتان را در آن مىگرفتند و میگفتند: اینان انبازان خداىاند، تعالى اللَّه عن ذلک. پس رب العالمین مسلمانان را فرمود که شما خالصا اللَّه حج کنید، و کس را با من در آن انباز مگیرید، تا مشرکان را تنبیهى باشد، و براه توحید راه نمونى کنید، نظیر این آنست که گفت وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً، جهودان و ترسایان کلیسیاها و کنیسها میساختند، و میگفتند این خدایراست، آن گه خداى را عز و جل به یگانگى و بى همتایى در آن نمىپرستیدند، و بدان اقرار نمىدادند. رب العالمین مسلمانان را گفت شما مرا در آن باخلاص پرستید، و دیگرى را با من در آن مخوانید، تا ایشان بدانند که در گمراهىاند و براه باز آیند.
فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَیْسَرَ مِنَ الْهَدْیِ احصار منع است و حصر حبس، جَعَلْنا جَهَنَّمَ لِلْکافِرِینَ حَصِیراً اى محبسا و هدى و هدّى هر دو یکى است، چون میت و میّت، و لین و لیّن، و آن را هدى نام کردند از بهر آن که آن را به منا برند و آنجا بکشند، و بدرویشان دهند، و بخداى عز و جل بدان تقرب کنند، همچنانک کسى هدیه برد بدوستى و در آن بوى تقرب کند. و خلافست میان علما در معنى احصار که آن سبب تحلّل است. قومى گفتند هر مانعى که پدید آید و او را از اعمال حج باز دارد، چون بیمارى و ماندگى و ترس و بیم دشمن، و نرسیدن نفقه، و گم شدن شتر و مانند این، هر چه ازین عذرها بود چون پدید آید بر جاى بیستد محرم، و گوسپندى بمنا فرستد تا بکشد، آن گه از احرام بیرون آید و حلال شود. و جماعتى از محققان گفتند که آن احصار که مبیح تحلّل است منع است از جهت دشمن، یا از جهت سلطان قاهر. چنانک مصطفى را بیفتاد در حدیبیه، و دیگر عذرها چون بیمارى و جز آن سبب تحلّل نیست. پس چون باز داشته شد از جهت دشمن یا سلطان قاهر، گوسپندى بکشد همانجاى که محصر شود، اگر در حل باشد یا در حرم، آن گه از احرام بیرون آید، و بر وى قضا نه. الا اگر نسک واجب باشد.
اینست که رب العالمین گفت: فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَیْسَرَ مِنَ الْهَدْیِ الایه اى فواجب علیکم ما تیسّر من الهدى و ادناه شاة و اعلاه بدنة، و اوسطه بقرة، و الاحسن هو الشاة لانه اقرب الى الیسر. و اللَّه تعالى سمّى الشاة هدیا، فى قوله هَدْیاً بالِغَ الْکَعْبَةِ.
وَ لا تَحْلِقُوا رُؤُسَکُمْ حَتَّى یَبْلُغَ الْهَدْیُ مَحِلَّهُ میگوید موى سرباز مکنید تا آن گه که گوسپند بکشند، و بمحل انتفاع رسد. و تناول، اگر در حلّ باشد یا در حرم، این بر قول ایشانست که احصار احصار دشمن نهند و محل محل انتفاع و اکل و تناول نهند، و مثال این آنست که مصطفى گفت: در آن گوشت که بریره را دادند بصدقه، قال «قرّبوه فقد بلغ محله» اى بلغ محل طیبه و حلاله بالهدیة الینا بعد أن کانت صدقة على بریرة.
فَمَنْ کانَ مِنْکُمْ مَرِیضاً أَوْ بِهِ أَذىً مِنْ رَأْسِهِ الآیة این در شأن کعب بن عجرة الانصارى فرو آمد. دیگ مىپخت و مصطفى ع بروى بگذشت وى را دید! جمنده از سروى مى فرو ریخت گفت اى کعب جمنده سرت را مىرنجاند؟ گفت آرى گفت گوسپندى بکش و درویشان را بخوران، یا سه روز روزهدار، یا فرقى طعام بشش درویش ده، و موسى بستر، این فرق به نزدیک اهل حجاز سه صاع باشد هر درویشى را دو مدّ فَإِذا أَمِنْتُمْ فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَى الْحَجِّ الآیة بدانک گزاردن حج و عمره را سه وجه است: یکى افراد و دیگر قران و سدیگر تمتع. بمذهب شافعى افراد فاضلتر، و بمذهب بو حنیفه قران فاضلتر، و بمذهب مالک تمتع فاضلتر، و این خلاف از آن افتاد که در حجة الوداع که رسول خدا بآخر عمره کرد، نیز مختلف شدند. مالک گفت تمتع بود، بو حنیفه گفت قران بود، شافعى گفت افراد بود. و حجت شافعى درین آنست که جابر بن زید گفت: سمعت رسول اللَّه فى حجة الوداع یقول: لبیّک بحجة مفردة.»
و بروایتى دیگر گفت: «افردوا بالحج فانه اتمّ لحجّتکم و عمرتکم».
افراد آنست که حج و عمره از یکدیگر باز برد، اول حج کند بوقت خویش و شرائط آن بتمامى بجاى آرد، پس چون تمام شود و از احرام بیرون آید، به جعرانه شود، یا به تنعیم یا بحدیبیه، و عمره را احرام گیرد و باعمال آن مشغول شود. و قران آنست که هر دو درهم پیوندد و در احرام گوید لبیک بحجة و عمرة معا» پس بر اعمال حج اقتصار کند، که عمره خود در وى مندرج شود، چنانک وضو در غسل. و تمتع آنست که چون بمیقات رسد بوقت حج، اوّل احرام بعمره گیرد، پس چون در مکه شود و از اعمال عمره فارغ گردد، و از احرام بیرون آید، و متحلّل شود، و بمحظورات متمتع، آن گه از جوف مکه احرام گیرد بحج، و بدان مشغول شود این کس را متمتع گویند و بر وى گوسپندى واجب شود، آن گه که از عمره فارغ شده باشد، و باعمال حج شروع کرده، پس اگر روز نحر ذبح کند و بدرویشان دهد شاید.
اینست که رب العالمین گفت: فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَى الْحَجِّ فَمَا اسْتَیْسَرَ مِنَ الْهَدْیِ پس اگر گوسپند نیابد فَصِیامُ ثَلاثَةِ أَیَّامٍ فِی الْحَجِّ سه روز روزه دارد پیش از روز نحر، و اگر پیوسته دارد یا گسسته هر دو شاید. اما در روز نحر البته روا نیست که متمتع روزه دارد، و در ایام التشریق رخصت هست. قالت عایشه: رخص رسول اللَّه للمتمتع اذا لم یجد الهدى، و لم یصم الثلاثة فى العشران یصوم ایام التشریق وَ سَبْعَةٍ إِذا رَجَعْتُمْ پس چون از حج بوطن خویش باز شود هفت روز دیگر روزه دارد تا تمامى ده روز باشد. اینست که گفت تِلْکَ عَشَرَةٌ کامِلَةٌ این عشرة کامله بسطى است، در سخن مانند تأکید هر چند که از آن بى نیازیست، چنانک جاى دیگر گفت «وَ لا تَخُطُّهُ بِیَمِینِکَ» و نبشتن خود بدست راست بود، و کذلک قوله ذلِکُمْ قَوْلُکُمْ بِأَفْواهِکُمْ و سخن خود بدهن بود، و قال تعالى یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ ناراً و خوردن در شکم بود. آن گه بیان کرد که این حکم نه هر کسى راست، که قومى را مخصوص است: یعنى ایشان که نه مکیان باشند، و نه ایشان که از مکه فرود از مسافت قطع نشینند، بلکه غریبانراست از اهل آفاق که آنجا فرود آیند.
ثمّ حذرهم شدة عذابه لو ضیّعوا ما امرهم و ترکوا ما فرض علیهم فقال سبحانه: وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقابِ.
الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُوماتٌ الآیة... اى وقت الحج اشهر معروفات، میگوید وقت حج ماههایى است معروف، و آن شوال است و ذو القعده و نه روز از ذى الحجه و شب نحر تا بوقت بام، این مذهب شافعى است، و بمذهب بو حنیفه ده روز است از ذو الحجة که روز نحر در شمار آرد، و بمذهب مالک ماه ذى الحجة تا بآخر از اشهر الحج است، و هر که بیرون ازین روزگار احرام گیرد آن احرام عمره را باشد نه حج را بمذهب شافعى و احمد و اسحاق و اوزاعى، و بمذهب مالک و بو حنیفه بحج منعقد شود، اما مکروه دارند.
فَمَنْ فَرَضَ فِیهِنَّ الْحَجَّ فرض در قرآن بر چهار وجه است: بمعنى بیان چنانک اللَّه گفت: قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکُمْ تَحِلَّةَ أَیْمانِکُمْ یعنى قد بین لکم کفارة ایمانکم، جاى دیگر گفت سُورَةٌ أَنْزَلْناها وَ فَرَضْناها یعنى و بینّاها. وجه دوم فرض بمعنى احلّ و ذلک فى قوله: ما کانَ عَلَى النَّبِیِّ مِنْ حَرَجٍ فِیما فَرَضَ اللَّهُ لَهُ اى احلّ اللَّه له. وجه سیم فرض بمعنى انزل و ذلک فى قوله: إِنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ اى انزله. وجه چهارم فرض بمعنى اوجب و ذلک فى قوله: فَنِصْفُ ما فَرَضْتُمْ اى اوجبتم على انفسکم، جاى دیگر گفت: قَدْ عَلِمْنا ما فَرَضْناعَلَیْهِمْ
اى اوجبنا علیهم و کذلک قوله تعالى فَمَنْ فَرَضَ فِیهِنَّ الْحَجَّ اى اوجب فیهن الحج فاحرم به. میگوید: هر که درین ماهها حج بر خود فریضه گرداند، یعنى باحرام و تلبیه، و احرام آن باشد که چون بمیقات رسد غسل کند، آن گه از ارى سپید در بندد، و ردائى سپید بر افکند، و نعلین در پوشد، و بوى خوش بکار دارد، و دو رکعت نماز کند. آن گه در دل نیت حج کند، و حقیقت احرام این نیّت است، پس اگر راکب باشد بر نشیند، و چون اشتر برخیزد و رفتن را راست بیستد، تلبیه کند و گوید لبّیک اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک، ان الحمد و النعمة لک، و الملک، لا شریک لک » و ازین جمله خود احرام فریضه است آن دیگر همه سنن و هیأت است.
و على الجملة، فرائض و ارکان حج پنج چیز است: احرام، و طواف، و سعى بعد از طواف، و وقوف بعرفات، و موى سر ستردن بیک قول، اگر یکى ازین ارکان بگذارد حج درست نیاید و ارکان عمره همین است الا وقوف بعرفات که آن در عمره نیست. و واجبات حج شش چیز است: احرام گرفتن در میقات، و بعرفات بیستادن تا فرو شدن آفتاب، و بشب مقام کردن در مزدلفه، و همچنین در منا مقام کردن بشب و طواف وداع، و سنگ انداختن. اگر یکى ازین شش بگذارد حج باطل نشود اما گوسپندى لازم آید که بقربان کند. و محظورات حج که محرم را از آن پرهیز باید کرد هم شش چیز است: جامه پوشیدن چون پیراهن و ازار پاى و موزه و دستار، دوم بوى خوش بکار داشتن، سیم موى سر و ناخن باز کردن، چهارم با اهل خویش مباشرت کردن، پنجم مقدمات مباشرت چون لمس و تقبیل و مانند آن، و همچنین نکاح نشاید نه خود را و نه دیگرى را، اگر کند درست نباشد، ششم صید برّ نشاید محرم را، اگر کند جزا لازم آید، ماننده آن صید که کشته بود از شتر و گاو و گوسپند.
فَمَنْ فَرَضَ فِیهِنَّ الْحَجَّ هر که درین ماههاى حج احرام گرفت و حج بر خود فریضه کرد.
فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِی الْحَجِّ علما را اختلاف است در معنى این هر سه کلمت: قومى گفتند رفث عین جماع است، قومى گفتند حدیث جماع است بتعریض نزدیک زنان، قومى گفتند سخن نافرزام است و کلمات نکوهیده و فسوق انواع معاصیست بجملگى، قومى گفتند لقب دادن است، که رب العزه جاى دیگر گفت: وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ، قومى گفتند: فسوق همانست که در سورة الانعام گفت وَ لا تَأْکُلُوا مِمَّا لَمْ یُذْکَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ إِنَّهُ لَفِسْقٌ، و هو الذبح للاصنام.
روى ابو هریرة عن النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم قال «من حجّ هذا البیت فلم یرفث و لم یفسق، خرج من ذنوبه کیوم ولدته امه» و عن وهیب بن الورد قال «کنت اطوف أنا و سفیان الثورى لیلا، فانقلب سفیان و بقیت فى الطواف، قد خلت الحجر فصلیت تحت المیزاب، فبینما انا ساجد اذ سمعت کلاما بین استار البیت و الحجارة» و هو یقول یا جبرئیل اشکو الى اللَّه ثم الیک ما یفعل هؤلاء الطائفون حولى من تفکّههم فى الحدیث و لغطهم و سومهم. قال وهیب فاوّلت انّ البیت یشکو الى جبرئیل.»
ابن عمر گفت: فسوق درین آیت به کار داشتن محظورات حج است در حال احرام، چون قتل صید، و موى سر و ناخن گرفتن، و مانند آن. و جدال آنست که قریش با یکدیگر در منا خصومت مىگرفتند، و خود را بر یکدیگر به مىآوردند این میگفت حج من بهتر و نیکوتر، و آن میگفت حج من تمامتر و بکار آمده تر، و نیز در مواقف مختلف شدند، هر قومى را موقفى بود، و میگفتند که این موقف ابراهیم است، پس رب العالمین ایشان را ازین مجادلت باز زد، و پیغامبر خود را خبر کرد از موقف ابراهیم، و مشاعر، و مناسک حج، و پیغامبر ایشان را بیان کرد و باز نمود، و گفت «خذوا عنّى مناسککم و لا تجادلوا».
و آن کس که فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ بر قراءة مکى و بصرى خواند جِدالَ از نظم اول آیت جدا کند، و معنى آنست که لا شکّ فى الحج انه فى ذى الحجة شک نیست در حج که آن در ذى الحجة است، و موقف عرفات، و نسىء باطل، و به قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فى حجة الوداع: «ان الزمان قد استدار کهیئة یوم خلق اللَّه السماوات و الارض، السنة اثنى عشر شهرا: منها اربعة حرم ثلاثة متوالیات ذو القعدة و ذو الحجة و المحرم و رجب شهر مضر الذى بین جمادى و شعبان.»
وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ یَعْلَمْهُ اللَّهُ این لفظیست از الفاظ وعده، چنانک گویند گوید اگر مرا ایدون کنى بدانم آن از تو، یعنى پاداش کنم وَ تَزَوَّدُوا و قومى از عرب یمن بحج مىآمدند بى زاد و تکیه ایشان بر صدقات حاج بود، رب العالمین ایشان را گفت وَ تَزَوَّدُوا زاد بر گیرید، تا بر دل مردمان گران نباشید، و وبال ایشان نگردید، آن گه سفر آخرت با یاد ایشان داد، و زاد آن سفر بر زاد این سفر دنیا افزونى نهاد، و شرف داد و گفت: فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوى بهتر زادى زاد سفر آخرت است یعنى تقوى قال سهل بن عبد اللَّه لا معین الا اللَّه، و لا دلیل الّا رسول اللَّه، و لا زاد الّا التقوى.» بو مطیع بلخى حاتم اصم را گفت که بما چنان رسید که تو بى زاد بادیه باز مىبرى؟ جواب داد: که من در بادیه بى زاد نباشم، اما زاد من چهار چیز است: اول آنست که همه دنیا ملک و ملک اللَّه دانم، دیگر همه خلق را بندگان و رهیکان اللَّه دانم، سدیگر هر چه مخلوقات و محدثات است همه در ید اللَّه دانم، چهارم قضاء اللَّه در همه زمین روان دانم. بو مطیع گفت نیکو زادى که زادتست! بادیه قیامت باین زاد توان بریدن.
لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلًا مِنْ رَبِّکُمْ قومى از اعراب بحج مىآمدند و براه در تجارت روا نمىداشتند، گفتند حج خویش بمنفعت دنیوى نیامیزیم، در دهه ذى الحجة دست از بیع و شرى باز گرفتند، و در بازار و معاملت بخود در بستند، رب العالمین آن بر ایشان فراخ کرد، و رخصت تجارت بداد، و مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم ایشان را بمغفرت امید داد، و خبر کرد فقال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «اذا کان یوم عرفة غفر اللَّه للحاج الخلّص و اذا کان لیلة عرفه غفر اللَّه للتجّار، و اذا کان یوم منا غفر اللَّه للجمالین، و اذا کان عند جمرة العقبة غفر اللَّه للسّؤال، و لا یشهد ذلک الموقف خلق ممن قال «لا اله الا اللَّه» الّا غفر له» فَإِذا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ خلافست میان علما که موقف چه معنى را عرفات گویند؟ و آن روز چرا عرفه گویند؟ قومى گفتند از بهر آنک ترویه ابراهیم را نمودند در خواب که فرزند را قربان کن، پس همه روز در ترویه و تفکر بود، تا این خواب از حق است یا از شیطان... ازین جهت است که آن روز را ترویه گویند، و ترویه تفکر باشد. پس شب عرفه دیگر باره او را نمودند.، و روز عرفه بشناخت که آن خواب نموده حق است نه نموده شیطان. ازین جهت آن روز را عرفه نام نهادند و آن بقعه را عرفات. و گفتهاند که ترویه از آب دادن است، یعنى که رب العزة روز ترویة چشمه زمزم پدید کرد، و اسماعیل از آن سیراب شد، فسمّى الترویة لذلک و عرفات از آنست که جبرئیل فرو آمد و ابراهیم را مناسک و مشاعر مىنمود، و ابراهیم پذیرفت. و میگفت «قد عرفت قد عرفت» پس بدین معنى عرفات خواندند. ضحاک گفت آدم که بزمین آمد بهندوستان فرو آمد و حوا بجده، و هر دو یکدیگر را مىجستند تا بعرفات بر یکدیگر رسیدند، و یکدیگر را وا شناختند، ازین جهت او را عرفات گویند. و گفتهاند که اعتراف آدم بگناه خویش درین روز بود اندر آن بقعه، و از خداوند عز و جل مغفرت خواست بآن که گفت رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا و مردم نیز که بآن موقف رسند اتباع سنت آدم را همه بگناه خویش معترف شوند، و مى تضرع و زارى کنند، پس عرفه و عرفات از اعتراف گرفتهاند یعنى که گناهکاران در آن موقف ایستاده بگناه خویش معترف شوند. و گفتهاند که عرفات از آنست که دوستان خداى آن روز در آن موسم بر یکدیگر رسند و یکدیگر را بشناسند. پیر بزرگ بو على سیاه قدس اللَّه روحه گفت: در موسم ایستاده بودم و مردمان را دیدم که اندر عرفات کارى از پیش نمىبردند، برگشتم و روى بکوه نهادم، چندان بر شدم که گفتم مگر اینجا هرگز کس نرسیدست، گفتا چون بر سر ان کوه شدم عالم خود بر آنجا دیدم، چنانک صحرا سر کوه بود، همه جوانان دیدم موسى سرشان تا سفتشان فرو آمده و چنان مراقب حق بودند که اگرشان بجنبانیدندى آگاهیشان نبودى، و آفتاب صورت را هیچ شعاع نمانده بود از شعاع آفتاب معرفت ایشان. کسى سؤال کرد از پیر بزرگ که اى شیخ هر که بر آن کوه شود ایشان را بیند؟ گفت اگر بدیدندیشان فرود آرندیشان، نه هر چشمى ایشان را بیند، و نه هر کسى بایشان رسد. گفت چون آفتاب فرو شد مؤذن بانگ نماز گفت، و امام در پیش شد، و من با ایشان بیستادم در نماز، گفت اندر میانه نماز بر باطن من بگذشت که اهل عرفات خود از کدام سو شدند، آن یک اندیشه مخالف بریشان فرو نشد. چون سلام باز دادند، امام از آنجا که بود بمن باز نگرست، و اشارت کرد که بازگرد. با خود گفتم که این آن جماعت نیستند.
که پشت بریشان شاید کرد، هم چنان روى سوى ایشان باز پس آمدم، از کرامت ایشان همان ساعت چون باز نگرستم بزمین عرفات رسیده بودم، و کرامتى دیگر دیدم، آن گه بر من پوشیده بود که قوم بکدام سو شدهاند، همى از گزاف سر در نهادم، و زود بقوم در افتادم، و نخست قطارى که دیدم شتران رهیان خود دیدم، و از ایشان هیچکس نگفت که بو على تو کجا بودى؟ بدانستم که رب العزه مرا از چشم و دیدار ایشان غایب نگردانیده بود.
روایت کنند از ابو ذر غفارى رض که گفت: ترویه از آب دادنست، و عرفه نام زمین سیم گفتا نام زمین اول دمکا است، و دوم خلده، سیم عرفه، چهارم جردا، پنجم ملثا، ششم سجین، هفتم عجیبا. و هم بو ذر گوید که فضل روز عرفه از مصطفى پرسیدم فقال «صیامه کفارة سنتین و من ادخل فیه سرورا على اهله ادخل الجنة، و من صلّى فى یوم العرفة اربع رکعات قبل العصر بفاتحة الکتاب، و خمس مرات قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ شارک فى ثواب من وقف بعرفات، و من طلب علما یوم عرفة خاض فى رحمة اللَّه و أدخل الجنة بغیر حساب، و استغفر له الکرسى و الشمس و القمر و الکواکب الدرّى، و من اضاف مؤمنا عشیّة عرفة کتب اللَّه له اجر سبعین شهیدا، و للَّه عز و جل فى یوم عرفة ثلاثمائة و ستون نظرة الى خلقه.» و کان النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلّم یقرأ کل صبیحة عرفة ثلاث آیات من سورة الانعام: اولها و خمسین مرة قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ و آیة الکرسى و یس، فالاعمال صاعدة فیها. على بن ابى طالب ع روایت کرد از مصطفى که گفت «روز عرفه اندر عرفات جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و خضر حاضر آیند. جبرئیل گوید ما شاء اللَّه لا قوة الا باللّه» میکائیل گوید «ما شاء اللَّه کل نعمة من اللَّه» اسرافیل گوید «ما شاء اللَّه الخیر کلّه بید اللَّه» خضر گوید «ما شاء اللَّه لا یدفع السوء الا اللَّه» رسول خدا گفت هر آن کس که روز عرفه بعد از نماز دیگر این چهار کلمه صد بار بگوید، بهر رحمتى و برّى و کرامتى که رب العزة باهل منا و عرفات فرو فرستد و بجمله بندگان که در شرق و غرباند، وى با ایشان در آن انبازست، گفتا و چون مردم از عرفات سوى منا روند رب العزة به جبرئیل فرماید تا ندا کند که «الا انّ المغفرة لکل واقف بعرفات، و الرحمة لکل مذنب تائب.»
گفتا: و در وقت افاضت اللَّه گوید اشهدکم ملائکتى قد غفرت لهم التبعات و اعوّض اهلها، افیضوا على برکة اللَّه.
فَإِذا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ فَاذْکُرُوا اللَّهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرامِ میگوید چون از عرفات بر گردید بعد از فرو شدن آفتاب، روز عرفه و رو بمنا نهاده خداى را یاد کنید بنزدیک مشعر الحرام، آنجا که قرح گویند، یعنى که بعد از صبح که نماز گزارده باشید، و از مبیت بمزدلفه فارغ شده و سنگها بر گرفته وَ اذْکُرُوهُ کَما هَداکُمْ و یاد کنید خداى را چنانک شما را راه نمود بحج راست، و شریعت پاک و ملت ابراهیم.
وَ إِنْ کُنْتُمْ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الضَّالِّینَ اى و ما کنتم من قبله الّا من الضّالّین.
این ها خواه با هدى بر و خواه با رسول، فیکون کنایة عن غیر مذکور ثُمَّ أَفِیضُوا مِنْ حَیْثُ أَفاضَ النَّاسُ الآیة... قریش را میگوید که ایشان در افاضت از عرفات راهى دیگر مىگزیدند، که ما خاصه اهل شهریم و سکّان حرم، و بر زنان خانه، تا نه باد دیگران هام راه باشیم. و از مشعر حرام از راه مىبگشتند، ایشان را از آن باز زد، آن گه ایشان را فرمود که با این مخالفت که کردید در افاضت از خداى آمرزش خواهید، که وى آمرزگارست و بخشاینده، قال رسول اللَّه «الحجاج و العمّار وفد اللَّه عز و جل، ان دعوه اجابهم و ان استغفروه غفر لهم» و قال «اللّهم اغفر الحاج و لمن استغفر له الحاج.»
گفت: حج و عمره هر دو بر پى یکدیگر دارید و شرط آن بتمامى بجاى آرید، که هم چنان که آتش زر و سیم و آهن باخلاص برد، و فضلها که بکار نیاید بسوزاند، حج و عمره فقر ناپسندیده و گناهان نکوهیده را از بنده هم چنان فرو ریزاند، و صفاء دل و طهارت نفس در بنده پدید کند. و در بعضى اخبار بیاید: که بسیارى گناه است بنده را که کفارت آن نیست مگر ایستادن بعرفات، و هیچ وقت نیست که شیطان را بینند درماندهتر و زرد روتر از آن وقت که حاجیان در عرفات بیستند، از بس که بیند رحمت و فضل خداى بر سر ایشان باران و ریزان! و از گناه کبایر یکى آنست که بنده در آن روز بخداوند عز و جل بد گمان بود، وز رحمت وى نومید، و عن جابر رض قال قال رسول اللَّه «اذا کان یوم عرفة ینزل اللَّه تعالى الى سماء الدنیا فیباهى بهم الملائکة، فیقول انظروا الى عبادى اتونى شعثا غبرا من کل فج عمیق، اشهدکم انى قد غفرت لهم، فتقول الملائکة یا رب! فلان مرهق فیقول قد غفرت لهم، فما من یوم اکثر عتیقا من النار من یوم عرفه»
و روى العباس بن مرداس: ان النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم دعا عشیة عرفة لامّته بالمغفرة و الرحمة، و اکثر الدعاء فاجابه انى قد فعلت الّا ظلم بعضهم بعضا، فاما ذنوبهم فیما بینى و بینهم فقد غفرتها، فقال اى ربّ! انک قادر ان تثیب هذا المظلوم خیرا من مظلمته و تغفر لهذا الظالم، فلم یجیبه تلک العشیة، فلما کان غداة المزدلفة اعاد الدعاء، فاجابه اللَّه انى قد غفرت لهم، فتبسم رسول اللَّه صلى اللَّه علیه و آله و سلّم فقال له بعض اصحابه یا رسول اللَّه تبسمت فى ساعة ما کنت تبسّم فیها؟ قال تبسّمت من عدوّ اللَّه ابلیس انّه لما علم انّ اللَّه عز و جل قد استجاب لى فى امتى، اهوى یدعو بالویل و الثبور، و یحثو التراب على رأسه. و عن ابن عمر قال لا یبقى یوم عرفة احد فى قلبه مثقال ذرة من الایمان الّا غفر له، فقال له رجل لاهل عرفات خاصة ام للناس عامة؟
فقال ابن عمر: کنت عند النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فسمعته یقول ذلک، فساله سائل للناس عامة او لاهل عرفات فقال بل للناس عامة.
وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ الآیة... خلافست میان علماء دین که عمره واجب است یا سنت، و قول جدید شافعى آنست، و بیشتر علما بر آنند که واجب است همچون حج، از بهر آن که لفظ امر بر هر دو مطلق است و مقتضى امر وجوب است، یدلّ علیه ما روى زید بن ثابت مرفوعا ان الحج و العمرة فریضتان لا یضرک بایهما بدأت. و فى الکتاب الذى کتبه النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم لعمرو بن حزم انّ العمرة هى الحج الاصغر و قال ابن عباس: و اللَّه ان العمرة لقرینة الحج فى کتاب اللَّه.
وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ الآیة... میگوید تمام کنید حج و عمره را یعنى مناسک و حدود و شرائط و فرائض و سنن آن بتمامى بجاى آرید، و اگر تمامتر خواهید، از خانه خویش چون بیرون آئید احرام گرفته بیرون آئید، و بمال حلال بى شبهت حج کنید، که چون مال حرام بود بیم آن باشد که حج نامقبول بود. و در حج بجز حج و زیارت کارى و مقصودى دیگر در پیش مگیرید، و حج خود بمیالائید
قال رسول اللَّه: یأتى على الناس زمان یحج اغنیاء الناس للنزهة و اوساطهم للتجارة و قرّاؤهم للریاء و السمعة و فقراؤهم للمسألة».
و در لغت عرب عمره زیارت است و حج آهنگ اگر کسى پرسید چرا حج و عمره را گفت اللَّه و نماز و زکاة را نگفت: و اقیموا الصلاة و آتوا الزکاة للَّه؟ جواب آنست که حج و عمره در جاهلیت کارى معروف و مشهور بود، و مشرکان حج و طواف که میکردند و تلبیه که میگفتند بتان را در آن مىگرفتند و میگفتند: اینان انبازان خداىاند، تعالى اللَّه عن ذلک. پس رب العالمین مسلمانان را فرمود که شما خالصا اللَّه حج کنید، و کس را با من در آن انباز مگیرید، تا مشرکان را تنبیهى باشد، و براه توحید راه نمونى کنید، نظیر این آنست که گفت وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً، جهودان و ترسایان کلیسیاها و کنیسها میساختند، و میگفتند این خدایراست، آن گه خداى را عز و جل به یگانگى و بى همتایى در آن نمىپرستیدند، و بدان اقرار نمىدادند. رب العالمین مسلمانان را گفت شما مرا در آن باخلاص پرستید، و دیگرى را با من در آن مخوانید، تا ایشان بدانند که در گمراهىاند و براه باز آیند.
فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَیْسَرَ مِنَ الْهَدْیِ احصار منع است و حصر حبس، جَعَلْنا جَهَنَّمَ لِلْکافِرِینَ حَصِیراً اى محبسا و هدى و هدّى هر دو یکى است، چون میت و میّت، و لین و لیّن، و آن را هدى نام کردند از بهر آن که آن را به منا برند و آنجا بکشند، و بدرویشان دهند، و بخداى عز و جل بدان تقرب کنند، همچنانک کسى هدیه برد بدوستى و در آن بوى تقرب کند. و خلافست میان علما در معنى احصار که آن سبب تحلّل است. قومى گفتند هر مانعى که پدید آید و او را از اعمال حج باز دارد، چون بیمارى و ماندگى و ترس و بیم دشمن، و نرسیدن نفقه، و گم شدن شتر و مانند این، هر چه ازین عذرها بود چون پدید آید بر جاى بیستد محرم، و گوسپندى بمنا فرستد تا بکشد، آن گه از احرام بیرون آید و حلال شود. و جماعتى از محققان گفتند که آن احصار که مبیح تحلّل است منع است از جهت دشمن، یا از جهت سلطان قاهر. چنانک مصطفى را بیفتاد در حدیبیه، و دیگر عذرها چون بیمارى و جز آن سبب تحلّل نیست. پس چون باز داشته شد از جهت دشمن یا سلطان قاهر، گوسپندى بکشد همانجاى که محصر شود، اگر در حل باشد یا در حرم، آن گه از احرام بیرون آید، و بر وى قضا نه. الا اگر نسک واجب باشد.
اینست که رب العالمین گفت: فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَیْسَرَ مِنَ الْهَدْیِ الایه اى فواجب علیکم ما تیسّر من الهدى و ادناه شاة و اعلاه بدنة، و اوسطه بقرة، و الاحسن هو الشاة لانه اقرب الى الیسر. و اللَّه تعالى سمّى الشاة هدیا، فى قوله هَدْیاً بالِغَ الْکَعْبَةِ.
وَ لا تَحْلِقُوا رُؤُسَکُمْ حَتَّى یَبْلُغَ الْهَدْیُ مَحِلَّهُ میگوید موى سرباز مکنید تا آن گه که گوسپند بکشند، و بمحل انتفاع رسد. و تناول، اگر در حلّ باشد یا در حرم، این بر قول ایشانست که احصار احصار دشمن نهند و محل محل انتفاع و اکل و تناول نهند، و مثال این آنست که مصطفى گفت: در آن گوشت که بریره را دادند بصدقه، قال «قرّبوه فقد بلغ محله» اى بلغ محل طیبه و حلاله بالهدیة الینا بعد أن کانت صدقة على بریرة.
فَمَنْ کانَ مِنْکُمْ مَرِیضاً أَوْ بِهِ أَذىً مِنْ رَأْسِهِ الآیة این در شأن کعب بن عجرة الانصارى فرو آمد. دیگ مىپخت و مصطفى ع بروى بگذشت وى را دید! جمنده از سروى مى فرو ریخت گفت اى کعب جمنده سرت را مىرنجاند؟ گفت آرى گفت گوسپندى بکش و درویشان را بخوران، یا سه روز روزهدار، یا فرقى طعام بشش درویش ده، و موسى بستر، این فرق به نزدیک اهل حجاز سه صاع باشد هر درویشى را دو مدّ فَإِذا أَمِنْتُمْ فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَى الْحَجِّ الآیة بدانک گزاردن حج و عمره را سه وجه است: یکى افراد و دیگر قران و سدیگر تمتع. بمذهب شافعى افراد فاضلتر، و بمذهب بو حنیفه قران فاضلتر، و بمذهب مالک تمتع فاضلتر، و این خلاف از آن افتاد که در حجة الوداع که رسول خدا بآخر عمره کرد، نیز مختلف شدند. مالک گفت تمتع بود، بو حنیفه گفت قران بود، شافعى گفت افراد بود. و حجت شافعى درین آنست که جابر بن زید گفت: سمعت رسول اللَّه فى حجة الوداع یقول: لبیّک بحجة مفردة.»
و بروایتى دیگر گفت: «افردوا بالحج فانه اتمّ لحجّتکم و عمرتکم».
افراد آنست که حج و عمره از یکدیگر باز برد، اول حج کند بوقت خویش و شرائط آن بتمامى بجاى آرد، پس چون تمام شود و از احرام بیرون آید، به جعرانه شود، یا به تنعیم یا بحدیبیه، و عمره را احرام گیرد و باعمال آن مشغول شود. و قران آنست که هر دو درهم پیوندد و در احرام گوید لبیک بحجة و عمرة معا» پس بر اعمال حج اقتصار کند، که عمره خود در وى مندرج شود، چنانک وضو در غسل. و تمتع آنست که چون بمیقات رسد بوقت حج، اوّل احرام بعمره گیرد، پس چون در مکه شود و از اعمال عمره فارغ گردد، و از احرام بیرون آید، و متحلّل شود، و بمحظورات متمتع، آن گه از جوف مکه احرام گیرد بحج، و بدان مشغول شود این کس را متمتع گویند و بر وى گوسپندى واجب شود، آن گه که از عمره فارغ شده باشد، و باعمال حج شروع کرده، پس اگر روز نحر ذبح کند و بدرویشان دهد شاید.
اینست که رب العالمین گفت: فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَى الْحَجِّ فَمَا اسْتَیْسَرَ مِنَ الْهَدْیِ پس اگر گوسپند نیابد فَصِیامُ ثَلاثَةِ أَیَّامٍ فِی الْحَجِّ سه روز روزه دارد پیش از روز نحر، و اگر پیوسته دارد یا گسسته هر دو شاید. اما در روز نحر البته روا نیست که متمتع روزه دارد، و در ایام التشریق رخصت هست. قالت عایشه: رخص رسول اللَّه للمتمتع اذا لم یجد الهدى، و لم یصم الثلاثة فى العشران یصوم ایام التشریق وَ سَبْعَةٍ إِذا رَجَعْتُمْ پس چون از حج بوطن خویش باز شود هفت روز دیگر روزه دارد تا تمامى ده روز باشد. اینست که گفت تِلْکَ عَشَرَةٌ کامِلَةٌ این عشرة کامله بسطى است، در سخن مانند تأکید هر چند که از آن بى نیازیست، چنانک جاى دیگر گفت «وَ لا تَخُطُّهُ بِیَمِینِکَ» و نبشتن خود بدست راست بود، و کذلک قوله ذلِکُمْ قَوْلُکُمْ بِأَفْواهِکُمْ و سخن خود بدهن بود، و قال تعالى یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ ناراً و خوردن در شکم بود. آن گه بیان کرد که این حکم نه هر کسى راست، که قومى را مخصوص است: یعنى ایشان که نه مکیان باشند، و نه ایشان که از مکه فرود از مسافت قطع نشینند، بلکه غریبانراست از اهل آفاق که آنجا فرود آیند.
ثمّ حذرهم شدة عذابه لو ضیّعوا ما امرهم و ترکوا ما فرض علیهم فقال سبحانه: وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقابِ.
الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُوماتٌ الآیة... اى وقت الحج اشهر معروفات، میگوید وقت حج ماههایى است معروف، و آن شوال است و ذو القعده و نه روز از ذى الحجه و شب نحر تا بوقت بام، این مذهب شافعى است، و بمذهب بو حنیفه ده روز است از ذو الحجة که روز نحر در شمار آرد، و بمذهب مالک ماه ذى الحجة تا بآخر از اشهر الحج است، و هر که بیرون ازین روزگار احرام گیرد آن احرام عمره را باشد نه حج را بمذهب شافعى و احمد و اسحاق و اوزاعى، و بمذهب مالک و بو حنیفه بحج منعقد شود، اما مکروه دارند.
فَمَنْ فَرَضَ فِیهِنَّ الْحَجَّ فرض در قرآن بر چهار وجه است: بمعنى بیان چنانک اللَّه گفت: قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکُمْ تَحِلَّةَ أَیْمانِکُمْ یعنى قد بین لکم کفارة ایمانکم، جاى دیگر گفت سُورَةٌ أَنْزَلْناها وَ فَرَضْناها یعنى و بینّاها. وجه دوم فرض بمعنى احلّ و ذلک فى قوله: ما کانَ عَلَى النَّبِیِّ مِنْ حَرَجٍ فِیما فَرَضَ اللَّهُ لَهُ اى احلّ اللَّه له. وجه سیم فرض بمعنى انزل و ذلک فى قوله: إِنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ اى انزله. وجه چهارم فرض بمعنى اوجب و ذلک فى قوله: فَنِصْفُ ما فَرَضْتُمْ اى اوجبتم على انفسکم، جاى دیگر گفت: قَدْ عَلِمْنا ما فَرَضْناعَلَیْهِمْ
اى اوجبنا علیهم و کذلک قوله تعالى فَمَنْ فَرَضَ فِیهِنَّ الْحَجَّ اى اوجب فیهن الحج فاحرم به. میگوید: هر که درین ماهها حج بر خود فریضه گرداند، یعنى باحرام و تلبیه، و احرام آن باشد که چون بمیقات رسد غسل کند، آن گه از ارى سپید در بندد، و ردائى سپید بر افکند، و نعلین در پوشد، و بوى خوش بکار دارد، و دو رکعت نماز کند. آن گه در دل نیت حج کند، و حقیقت احرام این نیّت است، پس اگر راکب باشد بر نشیند، و چون اشتر برخیزد و رفتن را راست بیستد، تلبیه کند و گوید لبّیک اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک، ان الحمد و النعمة لک، و الملک، لا شریک لک » و ازین جمله خود احرام فریضه است آن دیگر همه سنن و هیأت است.
و على الجملة، فرائض و ارکان حج پنج چیز است: احرام، و طواف، و سعى بعد از طواف، و وقوف بعرفات، و موى سر ستردن بیک قول، اگر یکى ازین ارکان بگذارد حج درست نیاید و ارکان عمره همین است الا وقوف بعرفات که آن در عمره نیست. و واجبات حج شش چیز است: احرام گرفتن در میقات، و بعرفات بیستادن تا فرو شدن آفتاب، و بشب مقام کردن در مزدلفه، و همچنین در منا مقام کردن بشب و طواف وداع، و سنگ انداختن. اگر یکى ازین شش بگذارد حج باطل نشود اما گوسپندى لازم آید که بقربان کند. و محظورات حج که محرم را از آن پرهیز باید کرد هم شش چیز است: جامه پوشیدن چون پیراهن و ازار پاى و موزه و دستار، دوم بوى خوش بکار داشتن، سیم موى سر و ناخن باز کردن، چهارم با اهل خویش مباشرت کردن، پنجم مقدمات مباشرت چون لمس و تقبیل و مانند آن، و همچنین نکاح نشاید نه خود را و نه دیگرى را، اگر کند درست نباشد، ششم صید برّ نشاید محرم را، اگر کند جزا لازم آید، ماننده آن صید که کشته بود از شتر و گاو و گوسپند.
فَمَنْ فَرَضَ فِیهِنَّ الْحَجَّ هر که درین ماههاى حج احرام گرفت و حج بر خود فریضه کرد.
فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِی الْحَجِّ علما را اختلاف است در معنى این هر سه کلمت: قومى گفتند رفث عین جماع است، قومى گفتند حدیث جماع است بتعریض نزدیک زنان، قومى گفتند سخن نافرزام است و کلمات نکوهیده و فسوق انواع معاصیست بجملگى، قومى گفتند لقب دادن است، که رب العزه جاى دیگر گفت: وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ، قومى گفتند: فسوق همانست که در سورة الانعام گفت وَ لا تَأْکُلُوا مِمَّا لَمْ یُذْکَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ إِنَّهُ لَفِسْقٌ، و هو الذبح للاصنام.
روى ابو هریرة عن النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم قال «من حجّ هذا البیت فلم یرفث و لم یفسق، خرج من ذنوبه کیوم ولدته امه» و عن وهیب بن الورد قال «کنت اطوف أنا و سفیان الثورى لیلا، فانقلب سفیان و بقیت فى الطواف، قد خلت الحجر فصلیت تحت المیزاب، فبینما انا ساجد اذ سمعت کلاما بین استار البیت و الحجارة» و هو یقول یا جبرئیل اشکو الى اللَّه ثم الیک ما یفعل هؤلاء الطائفون حولى من تفکّههم فى الحدیث و لغطهم و سومهم. قال وهیب فاوّلت انّ البیت یشکو الى جبرئیل.»
ابن عمر گفت: فسوق درین آیت به کار داشتن محظورات حج است در حال احرام، چون قتل صید، و موى سر و ناخن گرفتن، و مانند آن. و جدال آنست که قریش با یکدیگر در منا خصومت مىگرفتند، و خود را بر یکدیگر به مىآوردند این میگفت حج من بهتر و نیکوتر، و آن میگفت حج من تمامتر و بکار آمده تر، و نیز در مواقف مختلف شدند، هر قومى را موقفى بود، و میگفتند که این موقف ابراهیم است، پس رب العالمین ایشان را ازین مجادلت باز زد، و پیغامبر خود را خبر کرد از موقف ابراهیم، و مشاعر، و مناسک حج، و پیغامبر ایشان را بیان کرد و باز نمود، و گفت «خذوا عنّى مناسککم و لا تجادلوا».
و آن کس که فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ بر قراءة مکى و بصرى خواند جِدالَ از نظم اول آیت جدا کند، و معنى آنست که لا شکّ فى الحج انه فى ذى الحجة شک نیست در حج که آن در ذى الحجة است، و موقف عرفات، و نسىء باطل، و به قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فى حجة الوداع: «ان الزمان قد استدار کهیئة یوم خلق اللَّه السماوات و الارض، السنة اثنى عشر شهرا: منها اربعة حرم ثلاثة متوالیات ذو القعدة و ذو الحجة و المحرم و رجب شهر مضر الذى بین جمادى و شعبان.»
وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ یَعْلَمْهُ اللَّهُ این لفظیست از الفاظ وعده، چنانک گویند گوید اگر مرا ایدون کنى بدانم آن از تو، یعنى پاداش کنم وَ تَزَوَّدُوا و قومى از عرب یمن بحج مىآمدند بى زاد و تکیه ایشان بر صدقات حاج بود، رب العالمین ایشان را گفت وَ تَزَوَّدُوا زاد بر گیرید، تا بر دل مردمان گران نباشید، و وبال ایشان نگردید، آن گه سفر آخرت با یاد ایشان داد، و زاد آن سفر بر زاد این سفر دنیا افزونى نهاد، و شرف داد و گفت: فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوى بهتر زادى زاد سفر آخرت است یعنى تقوى قال سهل بن عبد اللَّه لا معین الا اللَّه، و لا دلیل الّا رسول اللَّه، و لا زاد الّا التقوى.» بو مطیع بلخى حاتم اصم را گفت که بما چنان رسید که تو بى زاد بادیه باز مىبرى؟ جواب داد: که من در بادیه بى زاد نباشم، اما زاد من چهار چیز است: اول آنست که همه دنیا ملک و ملک اللَّه دانم، دیگر همه خلق را بندگان و رهیکان اللَّه دانم، سدیگر هر چه مخلوقات و محدثات است همه در ید اللَّه دانم، چهارم قضاء اللَّه در همه زمین روان دانم. بو مطیع گفت نیکو زادى که زادتست! بادیه قیامت باین زاد توان بریدن.
لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلًا مِنْ رَبِّکُمْ قومى از اعراب بحج مىآمدند و براه در تجارت روا نمىداشتند، گفتند حج خویش بمنفعت دنیوى نیامیزیم، در دهه ذى الحجة دست از بیع و شرى باز گرفتند، و در بازار و معاملت بخود در بستند، رب العالمین آن بر ایشان فراخ کرد، و رخصت تجارت بداد، و مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم ایشان را بمغفرت امید داد، و خبر کرد فقال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «اذا کان یوم عرفة غفر اللَّه للحاج الخلّص و اذا کان لیلة عرفه غفر اللَّه للتجّار، و اذا کان یوم منا غفر اللَّه للجمالین، و اذا کان عند جمرة العقبة غفر اللَّه للسّؤال، و لا یشهد ذلک الموقف خلق ممن قال «لا اله الا اللَّه» الّا غفر له» فَإِذا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ خلافست میان علما که موقف چه معنى را عرفات گویند؟ و آن روز چرا عرفه گویند؟ قومى گفتند از بهر آنک ترویه ابراهیم را نمودند در خواب که فرزند را قربان کن، پس همه روز در ترویه و تفکر بود، تا این خواب از حق است یا از شیطان... ازین جهت است که آن روز را ترویه گویند، و ترویه تفکر باشد. پس شب عرفه دیگر باره او را نمودند.، و روز عرفه بشناخت که آن خواب نموده حق است نه نموده شیطان. ازین جهت آن روز را عرفه نام نهادند و آن بقعه را عرفات. و گفتهاند که ترویه از آب دادن است، یعنى که رب العزة روز ترویة چشمه زمزم پدید کرد، و اسماعیل از آن سیراب شد، فسمّى الترویة لذلک و عرفات از آنست که جبرئیل فرو آمد و ابراهیم را مناسک و مشاعر مىنمود، و ابراهیم پذیرفت. و میگفت «قد عرفت قد عرفت» پس بدین معنى عرفات خواندند. ضحاک گفت آدم که بزمین آمد بهندوستان فرو آمد و حوا بجده، و هر دو یکدیگر را مىجستند تا بعرفات بر یکدیگر رسیدند، و یکدیگر را وا شناختند، ازین جهت او را عرفات گویند. و گفتهاند که اعتراف آدم بگناه خویش درین روز بود اندر آن بقعه، و از خداوند عز و جل مغفرت خواست بآن که گفت رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا و مردم نیز که بآن موقف رسند اتباع سنت آدم را همه بگناه خویش معترف شوند، و مى تضرع و زارى کنند، پس عرفه و عرفات از اعتراف گرفتهاند یعنى که گناهکاران در آن موقف ایستاده بگناه خویش معترف شوند. و گفتهاند که عرفات از آنست که دوستان خداى آن روز در آن موسم بر یکدیگر رسند و یکدیگر را بشناسند. پیر بزرگ بو على سیاه قدس اللَّه روحه گفت: در موسم ایستاده بودم و مردمان را دیدم که اندر عرفات کارى از پیش نمىبردند، برگشتم و روى بکوه نهادم، چندان بر شدم که گفتم مگر اینجا هرگز کس نرسیدست، گفتا چون بر سر ان کوه شدم عالم خود بر آنجا دیدم، چنانک صحرا سر کوه بود، همه جوانان دیدم موسى سرشان تا سفتشان فرو آمده و چنان مراقب حق بودند که اگرشان بجنبانیدندى آگاهیشان نبودى، و آفتاب صورت را هیچ شعاع نمانده بود از شعاع آفتاب معرفت ایشان. کسى سؤال کرد از پیر بزرگ که اى شیخ هر که بر آن کوه شود ایشان را بیند؟ گفت اگر بدیدندیشان فرود آرندیشان، نه هر چشمى ایشان را بیند، و نه هر کسى بایشان رسد. گفت چون آفتاب فرو شد مؤذن بانگ نماز گفت، و امام در پیش شد، و من با ایشان بیستادم در نماز، گفت اندر میانه نماز بر باطن من بگذشت که اهل عرفات خود از کدام سو شدند، آن یک اندیشه مخالف بریشان فرو نشد. چون سلام باز دادند، امام از آنجا که بود بمن باز نگرست، و اشارت کرد که بازگرد. با خود گفتم که این آن جماعت نیستند.
که پشت بریشان شاید کرد، هم چنان روى سوى ایشان باز پس آمدم، از کرامت ایشان همان ساعت چون باز نگرستم بزمین عرفات رسیده بودم، و کرامتى دیگر دیدم، آن گه بر من پوشیده بود که قوم بکدام سو شدهاند، همى از گزاف سر در نهادم، و زود بقوم در افتادم، و نخست قطارى که دیدم شتران رهیان خود دیدم، و از ایشان هیچکس نگفت که بو على تو کجا بودى؟ بدانستم که رب العزه مرا از چشم و دیدار ایشان غایب نگردانیده بود.
روایت کنند از ابو ذر غفارى رض که گفت: ترویه از آب دادنست، و عرفه نام زمین سیم گفتا نام زمین اول دمکا است، و دوم خلده، سیم عرفه، چهارم جردا، پنجم ملثا، ششم سجین، هفتم عجیبا. و هم بو ذر گوید که فضل روز عرفه از مصطفى پرسیدم فقال «صیامه کفارة سنتین و من ادخل فیه سرورا على اهله ادخل الجنة، و من صلّى فى یوم العرفة اربع رکعات قبل العصر بفاتحة الکتاب، و خمس مرات قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ شارک فى ثواب من وقف بعرفات، و من طلب علما یوم عرفة خاض فى رحمة اللَّه و أدخل الجنة بغیر حساب، و استغفر له الکرسى و الشمس و القمر و الکواکب الدرّى، و من اضاف مؤمنا عشیّة عرفة کتب اللَّه له اجر سبعین شهیدا، و للَّه عز و جل فى یوم عرفة ثلاثمائة و ستون نظرة الى خلقه.» و کان النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلّم یقرأ کل صبیحة عرفة ثلاث آیات من سورة الانعام: اولها و خمسین مرة قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ و آیة الکرسى و یس، فالاعمال صاعدة فیها. على بن ابى طالب ع روایت کرد از مصطفى که گفت «روز عرفه اندر عرفات جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و خضر حاضر آیند. جبرئیل گوید ما شاء اللَّه لا قوة الا باللّه» میکائیل گوید «ما شاء اللَّه کل نعمة من اللَّه» اسرافیل گوید «ما شاء اللَّه الخیر کلّه بید اللَّه» خضر گوید «ما شاء اللَّه لا یدفع السوء الا اللَّه» رسول خدا گفت هر آن کس که روز عرفه بعد از نماز دیگر این چهار کلمه صد بار بگوید، بهر رحمتى و برّى و کرامتى که رب العزة باهل منا و عرفات فرو فرستد و بجمله بندگان که در شرق و غرباند، وى با ایشان در آن انبازست، گفتا و چون مردم از عرفات سوى منا روند رب العزة به جبرئیل فرماید تا ندا کند که «الا انّ المغفرة لکل واقف بعرفات، و الرحمة لکل مذنب تائب.»
گفتا: و در وقت افاضت اللَّه گوید اشهدکم ملائکتى قد غفرت لهم التبعات و اعوّض اهلها، افیضوا على برکة اللَّه.
فَإِذا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ فَاذْکُرُوا اللَّهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرامِ میگوید چون از عرفات بر گردید بعد از فرو شدن آفتاب، روز عرفه و رو بمنا نهاده خداى را یاد کنید بنزدیک مشعر الحرام، آنجا که قرح گویند، یعنى که بعد از صبح که نماز گزارده باشید، و از مبیت بمزدلفه فارغ شده و سنگها بر گرفته وَ اذْکُرُوهُ کَما هَداکُمْ و یاد کنید خداى را چنانک شما را راه نمود بحج راست، و شریعت پاک و ملت ابراهیم.
وَ إِنْ کُنْتُمْ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الضَّالِّینَ اى و ما کنتم من قبله الّا من الضّالّین.
این ها خواه با هدى بر و خواه با رسول، فیکون کنایة عن غیر مذکور ثُمَّ أَفِیضُوا مِنْ حَیْثُ أَفاضَ النَّاسُ الآیة... قریش را میگوید که ایشان در افاضت از عرفات راهى دیگر مىگزیدند، که ما خاصه اهل شهریم و سکّان حرم، و بر زنان خانه، تا نه باد دیگران هام راه باشیم. و از مشعر حرام از راه مىبگشتند، ایشان را از آن باز زد، آن گه ایشان را فرمود که با این مخالفت که کردید در افاضت از خداى آمرزش خواهید، که وى آمرزگارست و بخشاینده، قال رسول اللَّه «الحجاج و العمّار وفد اللَّه عز و جل، ان دعوه اجابهم و ان استغفروه غفر لهم» و قال «اللّهم اغفر الحاج و لمن استغفر له الحاج.»
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۴۲ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: الطَّلاقُ مَرَّتانِ الآیة... حکم طلاق در روزگار جاهلیت و در ابتداء اسلام پیش از نزول این آیت آن بود که هر آن کس که زن خویش را طلاق دادى اگر یکى و بیشتر، طلاق را حصرى و حدى نبود، و مرد را حق رجعت بود در روزگار عدّة، تا آن گه که زنى آمد بعایشه نالید از شوى خویش، که وى را طلاق میداد بر دوام، و رجعت میکرد بر سبیل اضرار، و عایشه آن قصه با رسول صلّى اللَّه علیه و آله و سلم بگفت، و در آن حال این آیت آمد و حدّ طلاق پیدا شد و به باز آمد. گفتند یا رسول اللَّه الطَّلاقُ مَرَّتانِ و این الثالثة؟ این دو طلاق است که گفت ذکر سیم کجاست؟ گفت: فَإِمْساکٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِیحٌ بِإِحْسانٍ این تسریح نام سدیگر طلاق است. و نامهاى طلاق در قرآن سه است: طلاق و فراق و سراح: «طلقوهن و فارقوهن و سرحوهن».
معنى آیت آنست که طلاق که بوى رجعت توان کرد دو است، بعد از آن دو طلاق امساک است با خود گرفتن بلفظ مراجعت، أَوْ تَسْرِیحٌ بِإِحْسانٍ یا گسیل کردن بآنک فرو گذارد تا عدت بسر آید و بینونت حاصل شود، پس چون عدت بسر آمد و بینونت حاصل شد و خواهد که وى را با خود گیرد بلفظ مراجعت کار بر نیاید. که نکاح تازه باید کرد. اما اگر این دو طلاق گفت و پیش از آنک عدّت بسر آید یا نه که بعد از آنک عدت بسر آید و نکاح تازه کند وى را طلاق سوّم دهد بینونت کبرى حاصل شود. و تا آن زن بنکاح بشوهرى دیگر نرسد بهیچ وجه وى را با خود نتواند گرفت.
اینست که اللَّه گفت: فَإِنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّى تَنْکِحَ زَوْجاً غَیْرَهُ ثم قال وَ لا یَحِلُّ لَکُمْ أَنْ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَیْتُمُوهُنَّ شَیْئاً جاى دیگر بشرحتر گفت: وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ مَکانَ زَوْجٍ وَ آتَیْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَیْئاً إِلَّا أَنْ یَخافا أَلَّا یُقِیما حُدُودَ اللَّهِ این خوف بمعنى علم است، میگوید مگر که بدانند که اندازههاى خداى در معاملت و صحبت بپاى نتوانند داشت، آن گه روا باشد که زن خویشتن را به کاوین خویش از شوى باز خرد، و جدایى جوید.
یعقوب و حمزه یخافا بضم یاء خوانند، و درین قراءت خوف بمعنى ترس باشد لا بد.
میگوید: مگر شوى زن را به ترساند، و زن شوى را. و ترسانیدن آنست که از صحبت ملالت نماید، و از دل و خوى خود نبایست بیرون دهد، اگر چنین بود پس بر زن جناح نیست که کاوین بوى بگذاشت، و نه بر مرد که کاوین باز گرفت، چون بر وجه افتد او باز خریدن بود.
مفسران گفتند: این آیت در شأن ثابت بن قیس بن شماس الانصارى و زن وى جمیله نام ام حبیبه بنت عبد اللَّه بن ابى فرود آمد، که شوهر باغى بمهر بوى داده بود، و زن وى را نخواست و از وى جدایى جست و خویشتن را بآن کاوین از وى باز خرید، و اول خلعى که در اسلام برفت این بود. فقهاء اسلام گفتند خلع مکروه است مگر در دو حال: یکى آنک حدود اللَّه بپاى نتوانند داشت، دیگر آنک کسى سوگند یاد کند بسه طلاق که فلان کار نکند، و آن کار لا بد کردنى باشد، درین حال خلع مکروه نیست. و خلع آنست که زن را طلاقى بعوض دهد تا بینونت حاصل شود، پس آن کار بکند تا از عهده سوگند بیرون آید، آن گه بعقد نکاح زن را با خود گیرد، و اگر این خلع با اجنبى رود چنانک عوض آن طلاق اجنبى دهد نه زن خویش، بمذهب شافعى روا باشد.
فَإِنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّى تَنْکِحَ زَوْجاً غَیْرَهُ اگر شوى زن را طلاق سوّم دهد پس وى را بزنى حلال نیست تا شوى دیگر کند، و آن شوى بوى رسد رسیدنى که هر دو غسل کنند، اینست معنى آن خبر که مصطفى ع عایشه بنت عبد الرحمن بن عتیک القرظى را گفت چون خواست که با شوهر نخستین شود و شوهر دومین بوى نرسیده بود گفت صلّى اللَّه علیه و آله و سلم
«لا، حتى تذوقى عسیلته و تذوق عسیلتک»
و حدّ اصابت که تحلّل بآن حاصل شود «......» و فرق نیست میان آنک شوهر دومین بالغ باشد یا نارسیده، یا....... فَإِنْ طَلَّقَها این شوى دوم است اگر او را طلاق دهد، یعنى باختیار نه باکراه، پس از آنک بیکدیگر رسیده باشند و غسل کرده فَلا جُناحَ عَلَیْهِما أَنْ یَتَراجَعا تنگیى نیست بر شوهر نخستین و برین زن که بنکاح با یکدیگر شوند، پس از آنک عدت بداشت از شوهر دومین.
إِنْ ظَنَّا أَنْ یُقِیما حُدُودَ اللَّهِ قال مجاهد اى ان علما ان نکاحهما على غیر الدلسه، و عنى بالدلسة التحلیل. مذهب سفیان و احمد و اوزاعى و جماعتى آنست که نکاح تحلیل نکاح فاسد است، و بمذهب شافعى چون در آن شرطى نباشد که مفسد عقد باشد فاسد نیست، اما مکروه است، که مصطفى ع گفت: «لعن اللَّه المحلل و المحلّل له»
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «الا ادلکم على التیس المستعار؟ قالوا بلى یا رسول اللَّه، قال هو المحلّل و المحلّل له»
و یقال إِنْ ظَنَّا أَنْ یُقِیما حُدُودَ اللَّهِ اى ان رجوا ان یقیما ما ثبت من حق احدهما على الآخر میگوید تنگى نیست بر ایشان که به نکاح با یکدیگر شوند اگر امید دارند که حق یکدیگر بر خود بشناسند و بجاى آرند، حق مرد بر زن و حق زن بر مرد: اما حق مرد بر زن آنست که در خانه مرد بنشیند و بى دستورى وى بیرون نیاید و فرا در و بام نشود، و با همسایگان مخالطت و حدیث بسیار نکند، و از شوى خویش جز نیکویى باز نگوید، و بستاخى که در میان ایشان در عشرت و صحبت بود حکایت نکند، و در مال وى خیانت نکند، و اگر از دوستان و آشنایان شوهر یکى بدر سراى آید چنان جواب ندهد که وى را بشناسد، و با شوهر بآنچه بود قناعت کند، و زیادتى نجوید، و حق وى از آن خویشاوندان فرا پیش دارد، و همیشه خود را پاکیزه و آراسته دارد، چنانک صحبت و عشرت را بشاید، و خدمتى که بدست خویش تواند کرد فرو نگذارد، و با شوهر بجمال خویش فخر نکند، و بر نیکوئیها که از وى دیده باشد ناسپاسى نکند، که رسول خداى گفت در دوزخ نگرستم بیشترین زنان را دیدم گفتند: یا رسول اللَّه چرا چنین است؟
گفت از آنک لعنت بسیار کنند، و با شوهر ناسپاسى کنند. و در خبر است که اگر سجود جز خداى را عز و جل روا بودى زنان را فرمودندى براى شوهر. و عظیمتر آنست که مصطفى گفت ع: «حق الزوج على المرأة کحقّى علیکم، فمن ضیّع حقى فقد ضیّع حق اللَّه، و من ضیّع حق اللَّه فقد باء بسخط من اللَّه و مأواه جهنم و بئس المصیر»
و قال ابن عمر: جاءت امرأة الى النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم فقالت یا رسول اللَّه ما حق الزوج على المرأة؟ فقال لا تمنعه نفسها و ان کانت على ظهر قتب، و لا تصوم یوما الا باذنه، الّا رمضان، فان فعلت کان له الاجر و الوزر علیها، و لا تخرج الّا باذنه، فان خرجت لم تقبل لها صلاة، و لعنتها ملائکة الرحمة و ملائکة العذاب، حتى ترجع.»
و قال کعب، اول ما تسئل المرأة یوم القیمة عن صلوتها، ثم عن حق زوجها» و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلم: «المرأة اذا صلّت خمسها و صامت شهرها و احصنت فرجها و اطاعت بعلها فلتدخل من اىّ ابواب الجنة شاءت»
اما حقوق زنان بر مردان: آن است که مرد با ایشان بخوش خویى زندگانى کند، و ایشان را نرنجاند، بلکه رنج ایشان را احتمال کند، و بر محال گفتن و ناسپاسى ایشان صبر کند، که ایشان را از ضعف و عورت آفریدهاند، و هیچ کس از زنان چنان احتمال نکردى که رسول خدا، تا آن حد که زنى دست بر سینه وى زد بخشم، مادر آن زن با وى درشتى کرد، رسول خدا گفت: بگذار که ایشان بیشتر ازین کنند و من فرو گذارم. عمر خطاب با درشتى وى در کارها میگوید: مرد باید که با اهل خویش چنان زید که با کودکان، و با درجه عقل ایشان آید، و با ایشان مزاح و طیبت کند، و گرفته نباشد اما مزاح و طیبت بآن حد نرساند که هیبت و سیاست مرد بجملگى بیفتد، و مسخّر ایشان شود، که رب العزّة گفت: الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّساءِ پس باید که مرد مستولى باشد بر زن نه زن بر مرد.
و در خبر است که «تعس عبد الزوجة»
نگونسارست آن مرد که بنده زنست، و از حقوق زنان آنست که مرد نفقه کند بر ایشان بمعروف، نه تنگ فرا گیرد و نه اسراف کند، و اعتقاد کند که ثواب آن نفقه بیشتر از ثواب صدقه است. مصطفى گفت: یک دینار که مردى در عزا هزینه کند، و یک دینار که بنده را بدان آزاد کند، و یک دینار که بدرویشى دهد، و یک دینار که بر عیال خود نفقه کند، فاضلتر و نیکوتر و در ثواب تمامتر آنست که بر عیال خود نفقه کرد. و مرد باید که با اهل خویش طعام با هم خورد، که در اثر مىآید که خداى و فریشتگان درود دهند بر اهل بیتى که طعام بهم خورند و تمامتر شفقتى آنست که آنچه بر عیال نفقة کند از حلال بدست آرد، که هیچ جنایت و جفا صعب تر از آن نیست که ایشان را بحرام پرورد، و آنچه داند که زنان را به کار باید از علم دین در کار نماز و طهارت و حیض ایشان را در آموزد، و اگر در آن تقصیر کند مرد عاصى شود، که اللَّه گفت: قُوا أَنْفُسَکُمْ وَ أَهْلِیکُمْ ناراً و اگر دو زن دارد یا بیشتر میان ایشان راستى کند در عطا و در نواخت، و بآنچه در اختیار وى آید، که در خبر است: «من کانت له امرأتان فمال الى احداهما جاء یوم القیمة و شقّه مائل»
و در جمله حقوق زنان بر مردان آنست: که زن معاذ پرسید از مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم، گفت: یا رسول اللَّه ما حق الزوجة على زوجها؟ قال ان لا یضرب وجهها، و لا یقبحها، و ان یطعمها مما یأکل، و یلبسها مما یلبس، و لا یهجرها»
و روى انّ رجلا جاء الى عمر رض یشکو زوجته، فلما بلغ بابه سمع امرأته ام کلثوم تطاولت علیه، فقال الرجل انى ارید ان اشکو الیه و له من البلوى مالى، فرجع. فدعاه عمر فقال انى اردت ان اشکو الیک زوجتى فلما سمعت من زوجتک ما سمعت رجعت. فقال عمر انى أتجاوز عنها لحقوقها علىّ، اولها انّها تستر بینى و بین النار، فیسکن قلبى بها عن النار. و الثانى انّها خازنة لى اذا خرجت من منزلى تکون حافظة لمالى، و الثالث انها قصّارة لى تغسل ثیابى، و الرابع ظئر لولدى. و الخامس انها خبّازة طبّاخة. فقال الرجل ان لى مثل ذلک فاتجاوز عنها، قوله: وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ الآیة... اى قاربن بلوغ اجلهن، و اشرفن على ان بیّن بانقضاء العدة، فَأَمْسِکُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ میگوید چون طلاق دهید زنان را، و نزدیک آن باشد که عدت بسر آید ایشان را، مراجعت کنید. و مراجعت بمذهب شافعى بقول است نه بفعل، و اشهاد در آن شرط نیست اما مستحبّ است، و حاجت برضاء زن نیست، و لفظ صریح در رجعت آن است، که گوید: راجعتها یا گوید: رددتها اگر گوید امسکتها یا گوید امسکتها یا گوید زوّجتها یا نکحتها بیک وجه درست باشد. و هر که زن را پیش از دخول طلاق دهد یا بعد از دخول طلاق دهد بعوض، وى را حق رجعت نبود، و بینونت حاصل شود، و کسى که حدود اللَّه در نکاح و در صحبت نگه نتواند داشت، و شرائط آن بجاى نتواند آورد، اولى تر آن باشد که مراجعت نکند و بگذارد تا عدت بسر آید. و زن مالک نفس خویش گردد: چنانک رب العزة گفت: أَوْ سَرِّحُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ.
پس گفت وَ لا تُمْسِکُوهُنَّ ضِراراً این خطاب بآن کس است که خواهد که زن خود را نه نگه دارد بعدل، و نه بگشاید تا از وى بدل گیرد، وى را طلاق میدهد، چون عدت بکران رسد که این زن بر کار خود پادشاه خواهد گشت وى را با خود آرد، و باز طلاق دهد تا عدت تو فرا سر وى نشاند. گویند ثابت بن یسار الانصارى چنین میکرد با زن خویش و آیت در شأن وى آمد، و او را تهدید کردند، و از آن باز زدند، هم بکتاب و هم بسنت: کتاب اینست که گفت: وَ لا تُمْسِکُوهُنَّ ضِراراً لِتَعْتَدُوا. و سنت آنست که مصطفى ع گفت: «ملعون من ضار مسلما او ماکره»
آن گه در تهدید بیفزود و گفت: «و من یفعل ذلک فقد ظلم نفسه»
بر خویشتن بیداد کرد آن کس که مسلمانى را زیانکار کرد یا با مسلمانى ستیز برد. و فى الخبر لا ضرر و لا ضرار فى الاسلام.
وَ لا تَتَّخِذُوا آیاتِ اللَّهِ هُزُواً دین خدا و شریعت مصطفى بافسوس مگیرید، و بتعظیم فرا پیش آن شید، این آیت بآن آمد که قومى کار طلاق و عتاق و نکاح را سست فرا میگرفتند، بزبان میگفتند پس از آن باز مىآمدند، و بر بازى مىگرفتند: رب العزة گفت: چنین مکنید که حدیث شرع بازى نیست، و کار دین مجازى نیست. مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم این آیت بر خواند، و گفت: «من طلّق او حرّر او نکح او انکح فزعم انه لاعب فهو جدّ»
و روى انه قال: «خمس جدّهنّ جدّ و هزلهنّ جدّ: الطلاق و العتاق و النکاح و الرجعة و النذر.»
وَ اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ بالایمان و احفظوا وَ ما أَنْزَلَ عَلَیْکُمْ مِنَ الْکِتابِ وَ الْحِکْمَةِ فى القرآن من المواعظ و الحدود و الاحکام یَعِظُکُمْ بِهِ اى بالقرآن عن الضرار فى الطلاق. وَ اتَّقُوا اللَّهَ فلا تعصوه فیهنّ. وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِکُلِّ شَیْءٍ من اعمالکم عَلِیمٌ فیجازیکم بها. اگر کسى گوید کتاب و حکمت هم از نعمت خداى است بر بندگان، مهینه نعمتهاست، چون بر عموم ذکر نعمت رفت افراد کتاب و حکمت چه معنى دارد؟ جواب آنست: که نعمت در تعارف مردم مال فراوان است، و جاه، و تن درستى، و زینت دنیا، و جز دانایان و زیرکان ندانند که کتاب و حکمت نعمت مهینه است، پس آنچه باز گفت ارشاد ایشان را باز گفت که ندانستند. وجهى دیگر گفتهاند: که تفضیل و تخصیص کتاب و حکمت را باز گفت، و بیان شرف آن را در میان نعمتهاى دیگر، چنانک جاى دیگر ملائکه را بر عموم یاد کرد آن گه دیگر باره جبرئیل و میکائیل را بذکر مخصوص کرد، تفضیل ایشان را بر فریشتگان دیگر.
وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ الآیة... این آیت در شأن معقل بن یسار المزنى آمد خواهر خود را بمردى داد آن مرد وى را دست باز داشت، زن در عدت شد، داماد پشیمان گشت، وى را باز خواست، معقل گفت: «اقررت عینک بکریمتى فطلقتها» چشم ترا روشن کردم بخواهر گرامى خویش آن گه وى را طلاق دادى، ثم جئت تسترجعها، بعد از آن آمدى وى را مىباز خواهى! و اللَّه لا رجعت الیک ابدا. بخدا که هرگز با تو نیاید، این آیت آمد مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم بر معقل خواند. معقل گفت رغم انف معقل لامر اللَّه و رسوله، و زوّجها منه و کفّر عن یمینه. عضل منع باشد، و الدّاء العضال هو الدّاء المنیع على المتطبّب.
إِذا تَراضَوْا بَیْنَهُمْ بِالْمَعْرُوفِ یعنى اذا تراضیا بینهما، که این زن و این مرد هر دو رضا دادند بباز رسیدن با هم بِالْمَعْرُوفِ بنکاحى حلال و مهرى جایز، و پذیرفتند که با یکدیگر باقتصادتر روند، و بچشم تر و نیکوتر، شما که قیّمانید ایشان را باز مدارید، که به نکاح باز شوى خویش میگردند.
ذلِکَ یُوعَظُ بِهِ مَنْ کانَ مِنْکُمْ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ الآیة...
این نهى عضل که کردیم و راه که نمودیم پندى است که خداى میدهد گرویدگان را بخداى و روز رستاخیز. ذلِکُمْ أَزْکى لَکُمْ وَ أَطْهَرُ این شما را نزدیکتر و سزاوارتر، او را که یکدیگر را دیده باشند و پشیمانى چشیده، از شوى نو که نادیده و نا شناخته و ناآزموده آزموده، وَ أَطْهَرُ و دلها پاکتر بود، از آنک مرد از زن حرام مى اندیشد به پشیمانى، و زن بدل از شوهر حرام مىاندیشد به پشیمانى، أَطْهَرُ اینجا بمعنى همانست که در سورة الاحزاب گفت: ذلِکُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِکُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ و هر دو طهارت است از ریبت و دنس، و آنجا که گفت هؤُلاءِ بَناتِی هُنَّ أَطْهَرُ لَکُمْ یعنى: احلّ لکم من نکاح الرجال ازوجکموهنّ» و در قرآن وجوه طهارت فراوان است، و بجاى خویش شرح آن گفته شود ان شاء اللَّه.
وَ اللَّهُ یَعْلَمُ و اللَّه میداند، که آن زن رجعت را خواهاست و شوى وى را خواها، وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ و شما که اولیائید و عضل مىکنید و زن را از رجعت باز مىدارید نمیدانید. این آیت دلیل شافعى است که گفت: نکاح بى ولىّ درست نباشد، که اگر بودى این خطاب تزویج و نهى عضل با وى نرفتى، و در آن فایدت نبودى، که زن بر کار خود پادشا بودى. یدل علیه ما
روى عن النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم انه قال: «لا نکاح الّا بولى مرشد و شاهدى عدل»
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلم: «ایّما امرأة نکحت بغیر اذن ولیّها فنکاحها باطل، فان مسّها فلها المهر بما استحلّ من فرجها، فان اشتجروا فالسلطان ولى من لا ولى له.
معنى آیت آنست که طلاق که بوى رجعت توان کرد دو است، بعد از آن دو طلاق امساک است با خود گرفتن بلفظ مراجعت، أَوْ تَسْرِیحٌ بِإِحْسانٍ یا گسیل کردن بآنک فرو گذارد تا عدت بسر آید و بینونت حاصل شود، پس چون عدت بسر آمد و بینونت حاصل شد و خواهد که وى را با خود گیرد بلفظ مراجعت کار بر نیاید. که نکاح تازه باید کرد. اما اگر این دو طلاق گفت و پیش از آنک عدّت بسر آید یا نه که بعد از آنک عدت بسر آید و نکاح تازه کند وى را طلاق سوّم دهد بینونت کبرى حاصل شود. و تا آن زن بنکاح بشوهرى دیگر نرسد بهیچ وجه وى را با خود نتواند گرفت.
اینست که اللَّه گفت: فَإِنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّى تَنْکِحَ زَوْجاً غَیْرَهُ ثم قال وَ لا یَحِلُّ لَکُمْ أَنْ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَیْتُمُوهُنَّ شَیْئاً جاى دیگر بشرحتر گفت: وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ مَکانَ زَوْجٍ وَ آتَیْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَیْئاً إِلَّا أَنْ یَخافا أَلَّا یُقِیما حُدُودَ اللَّهِ این خوف بمعنى علم است، میگوید مگر که بدانند که اندازههاى خداى در معاملت و صحبت بپاى نتوانند داشت، آن گه روا باشد که زن خویشتن را به کاوین خویش از شوى باز خرد، و جدایى جوید.
یعقوب و حمزه یخافا بضم یاء خوانند، و درین قراءت خوف بمعنى ترس باشد لا بد.
میگوید: مگر شوى زن را به ترساند، و زن شوى را. و ترسانیدن آنست که از صحبت ملالت نماید، و از دل و خوى خود نبایست بیرون دهد، اگر چنین بود پس بر زن جناح نیست که کاوین بوى بگذاشت، و نه بر مرد که کاوین باز گرفت، چون بر وجه افتد او باز خریدن بود.
مفسران گفتند: این آیت در شأن ثابت بن قیس بن شماس الانصارى و زن وى جمیله نام ام حبیبه بنت عبد اللَّه بن ابى فرود آمد، که شوهر باغى بمهر بوى داده بود، و زن وى را نخواست و از وى جدایى جست و خویشتن را بآن کاوین از وى باز خرید، و اول خلعى که در اسلام برفت این بود. فقهاء اسلام گفتند خلع مکروه است مگر در دو حال: یکى آنک حدود اللَّه بپاى نتوانند داشت، دیگر آنک کسى سوگند یاد کند بسه طلاق که فلان کار نکند، و آن کار لا بد کردنى باشد، درین حال خلع مکروه نیست. و خلع آنست که زن را طلاقى بعوض دهد تا بینونت حاصل شود، پس آن کار بکند تا از عهده سوگند بیرون آید، آن گه بعقد نکاح زن را با خود گیرد، و اگر این خلع با اجنبى رود چنانک عوض آن طلاق اجنبى دهد نه زن خویش، بمذهب شافعى روا باشد.
فَإِنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّى تَنْکِحَ زَوْجاً غَیْرَهُ اگر شوى زن را طلاق سوّم دهد پس وى را بزنى حلال نیست تا شوى دیگر کند، و آن شوى بوى رسد رسیدنى که هر دو غسل کنند، اینست معنى آن خبر که مصطفى ع عایشه بنت عبد الرحمن بن عتیک القرظى را گفت چون خواست که با شوهر نخستین شود و شوهر دومین بوى نرسیده بود گفت صلّى اللَّه علیه و آله و سلم
«لا، حتى تذوقى عسیلته و تذوق عسیلتک»
و حدّ اصابت که تحلّل بآن حاصل شود «......» و فرق نیست میان آنک شوهر دومین بالغ باشد یا نارسیده، یا....... فَإِنْ طَلَّقَها این شوى دوم است اگر او را طلاق دهد، یعنى باختیار نه باکراه، پس از آنک بیکدیگر رسیده باشند و غسل کرده فَلا جُناحَ عَلَیْهِما أَنْ یَتَراجَعا تنگیى نیست بر شوهر نخستین و برین زن که بنکاح با یکدیگر شوند، پس از آنک عدت بداشت از شوهر دومین.
إِنْ ظَنَّا أَنْ یُقِیما حُدُودَ اللَّهِ قال مجاهد اى ان علما ان نکاحهما على غیر الدلسه، و عنى بالدلسة التحلیل. مذهب سفیان و احمد و اوزاعى و جماعتى آنست که نکاح تحلیل نکاح فاسد است، و بمذهب شافعى چون در آن شرطى نباشد که مفسد عقد باشد فاسد نیست، اما مکروه است، که مصطفى ع گفت: «لعن اللَّه المحلل و المحلّل له»
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «الا ادلکم على التیس المستعار؟ قالوا بلى یا رسول اللَّه، قال هو المحلّل و المحلّل له»
و یقال إِنْ ظَنَّا أَنْ یُقِیما حُدُودَ اللَّهِ اى ان رجوا ان یقیما ما ثبت من حق احدهما على الآخر میگوید تنگى نیست بر ایشان که به نکاح با یکدیگر شوند اگر امید دارند که حق یکدیگر بر خود بشناسند و بجاى آرند، حق مرد بر زن و حق زن بر مرد: اما حق مرد بر زن آنست که در خانه مرد بنشیند و بى دستورى وى بیرون نیاید و فرا در و بام نشود، و با همسایگان مخالطت و حدیث بسیار نکند، و از شوى خویش جز نیکویى باز نگوید، و بستاخى که در میان ایشان در عشرت و صحبت بود حکایت نکند، و در مال وى خیانت نکند، و اگر از دوستان و آشنایان شوهر یکى بدر سراى آید چنان جواب ندهد که وى را بشناسد، و با شوهر بآنچه بود قناعت کند، و زیادتى نجوید، و حق وى از آن خویشاوندان فرا پیش دارد، و همیشه خود را پاکیزه و آراسته دارد، چنانک صحبت و عشرت را بشاید، و خدمتى که بدست خویش تواند کرد فرو نگذارد، و با شوهر بجمال خویش فخر نکند، و بر نیکوئیها که از وى دیده باشد ناسپاسى نکند، که رسول خداى گفت در دوزخ نگرستم بیشترین زنان را دیدم گفتند: یا رسول اللَّه چرا چنین است؟
گفت از آنک لعنت بسیار کنند، و با شوهر ناسپاسى کنند. و در خبر است که اگر سجود جز خداى را عز و جل روا بودى زنان را فرمودندى براى شوهر. و عظیمتر آنست که مصطفى گفت ع: «حق الزوج على المرأة کحقّى علیکم، فمن ضیّع حقى فقد ضیّع حق اللَّه، و من ضیّع حق اللَّه فقد باء بسخط من اللَّه و مأواه جهنم و بئس المصیر»
و قال ابن عمر: جاءت امرأة الى النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم فقالت یا رسول اللَّه ما حق الزوج على المرأة؟ فقال لا تمنعه نفسها و ان کانت على ظهر قتب، و لا تصوم یوما الا باذنه، الّا رمضان، فان فعلت کان له الاجر و الوزر علیها، و لا تخرج الّا باذنه، فان خرجت لم تقبل لها صلاة، و لعنتها ملائکة الرحمة و ملائکة العذاب، حتى ترجع.»
و قال کعب، اول ما تسئل المرأة یوم القیمة عن صلوتها، ثم عن حق زوجها» و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلم: «المرأة اذا صلّت خمسها و صامت شهرها و احصنت فرجها و اطاعت بعلها فلتدخل من اىّ ابواب الجنة شاءت»
اما حقوق زنان بر مردان: آن است که مرد با ایشان بخوش خویى زندگانى کند، و ایشان را نرنجاند، بلکه رنج ایشان را احتمال کند، و بر محال گفتن و ناسپاسى ایشان صبر کند، که ایشان را از ضعف و عورت آفریدهاند، و هیچ کس از زنان چنان احتمال نکردى که رسول خدا، تا آن حد که زنى دست بر سینه وى زد بخشم، مادر آن زن با وى درشتى کرد، رسول خدا گفت: بگذار که ایشان بیشتر ازین کنند و من فرو گذارم. عمر خطاب با درشتى وى در کارها میگوید: مرد باید که با اهل خویش چنان زید که با کودکان، و با درجه عقل ایشان آید، و با ایشان مزاح و طیبت کند، و گرفته نباشد اما مزاح و طیبت بآن حد نرساند که هیبت و سیاست مرد بجملگى بیفتد، و مسخّر ایشان شود، که رب العزّة گفت: الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّساءِ پس باید که مرد مستولى باشد بر زن نه زن بر مرد.
و در خبر است که «تعس عبد الزوجة»
نگونسارست آن مرد که بنده زنست، و از حقوق زنان آنست که مرد نفقه کند بر ایشان بمعروف، نه تنگ فرا گیرد و نه اسراف کند، و اعتقاد کند که ثواب آن نفقه بیشتر از ثواب صدقه است. مصطفى گفت: یک دینار که مردى در عزا هزینه کند، و یک دینار که بنده را بدان آزاد کند، و یک دینار که بدرویشى دهد، و یک دینار که بر عیال خود نفقه کند، فاضلتر و نیکوتر و در ثواب تمامتر آنست که بر عیال خود نفقه کرد. و مرد باید که با اهل خویش طعام با هم خورد، که در اثر مىآید که خداى و فریشتگان درود دهند بر اهل بیتى که طعام بهم خورند و تمامتر شفقتى آنست که آنچه بر عیال نفقة کند از حلال بدست آرد، که هیچ جنایت و جفا صعب تر از آن نیست که ایشان را بحرام پرورد، و آنچه داند که زنان را به کار باید از علم دین در کار نماز و طهارت و حیض ایشان را در آموزد، و اگر در آن تقصیر کند مرد عاصى شود، که اللَّه گفت: قُوا أَنْفُسَکُمْ وَ أَهْلِیکُمْ ناراً و اگر دو زن دارد یا بیشتر میان ایشان راستى کند در عطا و در نواخت، و بآنچه در اختیار وى آید، که در خبر است: «من کانت له امرأتان فمال الى احداهما جاء یوم القیمة و شقّه مائل»
و در جمله حقوق زنان بر مردان آنست: که زن معاذ پرسید از مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم، گفت: یا رسول اللَّه ما حق الزوجة على زوجها؟ قال ان لا یضرب وجهها، و لا یقبحها، و ان یطعمها مما یأکل، و یلبسها مما یلبس، و لا یهجرها»
و روى انّ رجلا جاء الى عمر رض یشکو زوجته، فلما بلغ بابه سمع امرأته ام کلثوم تطاولت علیه، فقال الرجل انى ارید ان اشکو الیه و له من البلوى مالى، فرجع. فدعاه عمر فقال انى اردت ان اشکو الیک زوجتى فلما سمعت من زوجتک ما سمعت رجعت. فقال عمر انى أتجاوز عنها لحقوقها علىّ، اولها انّها تستر بینى و بین النار، فیسکن قلبى بها عن النار. و الثانى انّها خازنة لى اذا خرجت من منزلى تکون حافظة لمالى، و الثالث انها قصّارة لى تغسل ثیابى، و الرابع ظئر لولدى. و الخامس انها خبّازة طبّاخة. فقال الرجل ان لى مثل ذلک فاتجاوز عنها، قوله: وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ الآیة... اى قاربن بلوغ اجلهن، و اشرفن على ان بیّن بانقضاء العدة، فَأَمْسِکُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ میگوید چون طلاق دهید زنان را، و نزدیک آن باشد که عدت بسر آید ایشان را، مراجعت کنید. و مراجعت بمذهب شافعى بقول است نه بفعل، و اشهاد در آن شرط نیست اما مستحبّ است، و حاجت برضاء زن نیست، و لفظ صریح در رجعت آن است، که گوید: راجعتها یا گوید: رددتها اگر گوید امسکتها یا گوید امسکتها یا گوید زوّجتها یا نکحتها بیک وجه درست باشد. و هر که زن را پیش از دخول طلاق دهد یا بعد از دخول طلاق دهد بعوض، وى را حق رجعت نبود، و بینونت حاصل شود، و کسى که حدود اللَّه در نکاح و در صحبت نگه نتواند داشت، و شرائط آن بجاى نتواند آورد، اولى تر آن باشد که مراجعت نکند و بگذارد تا عدت بسر آید. و زن مالک نفس خویش گردد: چنانک رب العزة گفت: أَوْ سَرِّحُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ.
پس گفت وَ لا تُمْسِکُوهُنَّ ضِراراً این خطاب بآن کس است که خواهد که زن خود را نه نگه دارد بعدل، و نه بگشاید تا از وى بدل گیرد، وى را طلاق میدهد، چون عدت بکران رسد که این زن بر کار خود پادشاه خواهد گشت وى را با خود آرد، و باز طلاق دهد تا عدت تو فرا سر وى نشاند. گویند ثابت بن یسار الانصارى چنین میکرد با زن خویش و آیت در شأن وى آمد، و او را تهدید کردند، و از آن باز زدند، هم بکتاب و هم بسنت: کتاب اینست که گفت: وَ لا تُمْسِکُوهُنَّ ضِراراً لِتَعْتَدُوا. و سنت آنست که مصطفى ع گفت: «ملعون من ضار مسلما او ماکره»
آن گه در تهدید بیفزود و گفت: «و من یفعل ذلک فقد ظلم نفسه»
بر خویشتن بیداد کرد آن کس که مسلمانى را زیانکار کرد یا با مسلمانى ستیز برد. و فى الخبر لا ضرر و لا ضرار فى الاسلام.
وَ لا تَتَّخِذُوا آیاتِ اللَّهِ هُزُواً دین خدا و شریعت مصطفى بافسوس مگیرید، و بتعظیم فرا پیش آن شید، این آیت بآن آمد که قومى کار طلاق و عتاق و نکاح را سست فرا میگرفتند، بزبان میگفتند پس از آن باز مىآمدند، و بر بازى مىگرفتند: رب العزة گفت: چنین مکنید که حدیث شرع بازى نیست، و کار دین مجازى نیست. مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم این آیت بر خواند، و گفت: «من طلّق او حرّر او نکح او انکح فزعم انه لاعب فهو جدّ»
و روى انه قال: «خمس جدّهنّ جدّ و هزلهنّ جدّ: الطلاق و العتاق و النکاح و الرجعة و النذر.»
وَ اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ بالایمان و احفظوا وَ ما أَنْزَلَ عَلَیْکُمْ مِنَ الْکِتابِ وَ الْحِکْمَةِ فى القرآن من المواعظ و الحدود و الاحکام یَعِظُکُمْ بِهِ اى بالقرآن عن الضرار فى الطلاق. وَ اتَّقُوا اللَّهَ فلا تعصوه فیهنّ. وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِکُلِّ شَیْءٍ من اعمالکم عَلِیمٌ فیجازیکم بها. اگر کسى گوید کتاب و حکمت هم از نعمت خداى است بر بندگان، مهینه نعمتهاست، چون بر عموم ذکر نعمت رفت افراد کتاب و حکمت چه معنى دارد؟ جواب آنست: که نعمت در تعارف مردم مال فراوان است، و جاه، و تن درستى، و زینت دنیا، و جز دانایان و زیرکان ندانند که کتاب و حکمت نعمت مهینه است، پس آنچه باز گفت ارشاد ایشان را باز گفت که ندانستند. وجهى دیگر گفتهاند: که تفضیل و تخصیص کتاب و حکمت را باز گفت، و بیان شرف آن را در میان نعمتهاى دیگر، چنانک جاى دیگر ملائکه را بر عموم یاد کرد آن گه دیگر باره جبرئیل و میکائیل را بذکر مخصوص کرد، تفضیل ایشان را بر فریشتگان دیگر.
وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ الآیة... این آیت در شأن معقل بن یسار المزنى آمد خواهر خود را بمردى داد آن مرد وى را دست باز داشت، زن در عدت شد، داماد پشیمان گشت، وى را باز خواست، معقل گفت: «اقررت عینک بکریمتى فطلقتها» چشم ترا روشن کردم بخواهر گرامى خویش آن گه وى را طلاق دادى، ثم جئت تسترجعها، بعد از آن آمدى وى را مىباز خواهى! و اللَّه لا رجعت الیک ابدا. بخدا که هرگز با تو نیاید، این آیت آمد مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم بر معقل خواند. معقل گفت رغم انف معقل لامر اللَّه و رسوله، و زوّجها منه و کفّر عن یمینه. عضل منع باشد، و الدّاء العضال هو الدّاء المنیع على المتطبّب.
إِذا تَراضَوْا بَیْنَهُمْ بِالْمَعْرُوفِ یعنى اذا تراضیا بینهما، که این زن و این مرد هر دو رضا دادند بباز رسیدن با هم بِالْمَعْرُوفِ بنکاحى حلال و مهرى جایز، و پذیرفتند که با یکدیگر باقتصادتر روند، و بچشم تر و نیکوتر، شما که قیّمانید ایشان را باز مدارید، که به نکاح باز شوى خویش میگردند.
ذلِکَ یُوعَظُ بِهِ مَنْ کانَ مِنْکُمْ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ الآیة...
این نهى عضل که کردیم و راه که نمودیم پندى است که خداى میدهد گرویدگان را بخداى و روز رستاخیز. ذلِکُمْ أَزْکى لَکُمْ وَ أَطْهَرُ این شما را نزدیکتر و سزاوارتر، او را که یکدیگر را دیده باشند و پشیمانى چشیده، از شوى نو که نادیده و نا شناخته و ناآزموده آزموده، وَ أَطْهَرُ و دلها پاکتر بود، از آنک مرد از زن حرام مى اندیشد به پشیمانى، و زن بدل از شوهر حرام مىاندیشد به پشیمانى، أَطْهَرُ اینجا بمعنى همانست که در سورة الاحزاب گفت: ذلِکُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِکُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ و هر دو طهارت است از ریبت و دنس، و آنجا که گفت هؤُلاءِ بَناتِی هُنَّ أَطْهَرُ لَکُمْ یعنى: احلّ لکم من نکاح الرجال ازوجکموهنّ» و در قرآن وجوه طهارت فراوان است، و بجاى خویش شرح آن گفته شود ان شاء اللَّه.
وَ اللَّهُ یَعْلَمُ و اللَّه میداند، که آن زن رجعت را خواهاست و شوى وى را خواها، وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ و شما که اولیائید و عضل مىکنید و زن را از رجعت باز مىدارید نمیدانید. این آیت دلیل شافعى است که گفت: نکاح بى ولىّ درست نباشد، که اگر بودى این خطاب تزویج و نهى عضل با وى نرفتى، و در آن فایدت نبودى، که زن بر کار خود پادشا بودى. یدل علیه ما
روى عن النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم انه قال: «لا نکاح الّا بولى مرشد و شاهدى عدل»
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلم: «ایّما امرأة نکحت بغیر اذن ولیّها فنکاحها باطل، فان مسّها فلها المهر بما استحلّ من فرجها، فان اشتجروا فالسلطان ولى من لا ولى له.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۴۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ الْوالِداتُ یُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ الآیة.... بزرگ است آن خداوند که در مهربانى یکتاست، و در بنده نوازى بى همتاست، در آزمایش با عطاست، و در ضمانها با وفاست. اگر خوانیمش شنواست، و رنه خوانیم داناست.
کریم و ودود و مهر نماى و مهر افزاست، لطیف و عیب پوش و عذر نیوش و نیک خداست، فضلش زبر همه فضلها، کرمش زبر همه کرمها، رحمتش مه از همه رحمتها، مهرش نه چون مهرها. غایت رحمت که بدان مثل زنند، رحمت مادرانست و رحمت خدا بر بنده بیش از آنست، و مهر وى نه چون مهر ایشانست. نه بینى، که مادران را بشیر دادن فرزندان تمامى دو سال مىفرماید و بر پرورش مىدارد، و بداشت ایشان وصیت مىکند، و بر مهر مادران اقتصار نکند و بآن فرو نگذارد؟ تا بدانى که اللَّه بر بنده مهربانتر است از مادر بر فرزند! مصطفى ع وقتى بزنى بگذشت و آن زن کودکى طفل در برداشت و نان مىپخت، و او را گفته بودند که رسول خداست که میگذرد. فراز آمد و گفت یا رسول اللَّه بما چنین رسید از تو که خداى عالمیان بر بنده مهربانتر است از مادر بر فرزند. مصطفى ع گفت آرى چنین است. آن زن شادمان شد، و گفت یا رسول اللَّه ان الام لا تلقى ولدها فى هذا التنور مادر نخواهد که فرزند خود را در این تنور گرم افکند، تا بسوزد. مصطفى (ع) بگریست و گفت ان اللَّه لا یعذب بالنار الا من أنف ان یقول لا اله الا اللَّه.
کعب عجره گفت رسول خدا روزى یاران را گفت: «ما تقولون فى رجل قتل فى سبیل اللَّه؟» چه گوئید بمردى که در راه خدا کشته شود؟ یاران گفتند اللَّه و رسوله اعلم خدا و رسول او داناتر، رسول گفت: «ذلک فى الجنة» آن مرد در بهشت است، دیگر باره گفت: چه گوئید بمردى که بمیرد و دو مرد عدل گویند لا نعلم منه الا خیرا نشناسیم و ندانیم ازین مرد جز پارسایى و نیک مردى؟ یاران گفتند اللَّه داناتر بحال وى و رسول او، گفت: «ذاک فى الجنة» در بهشت است، سدیگر بار گفت، چه گوئید در مردى که بمیرد و دو گواه عدل گویند که در وى هیچ خیر نبود؟ یاران همه گفتند ذاک فى النار در دوزخ باشد رسول گفت: «بئسما قلتم عبد مذنب و ربّ غفور»
بد سخنى که گفتید در حق وى، و بد اندیشه که کردید و بد گمانى که بردید، بنده گنه کار و خدایى آمرزگار، بنده جفا کار و خدایى وفادار، «قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى شاکِلَتِهِ» و از کمال رحمت و کرم او با بندگان یکى آنست که فردا برستاخیز قومى را برانند، و به ترازو گاه و صراط و جسر دوزخ آسان باز گذرانند، تا بدر بهشت رسند، ایشان را وقفت فرمایند، تا نامه در رسد از حضرت عزت نامه که مهر قدیم بر وى عنوان، و سرتاسر آن همه عتاب و جنک دوستان، لایق حال بنده است که وى را عتاب کند و گوید بنده من نه ترا رایگان بیافریدم و صورت زیبات بنگاشتم، و قد و بالات بر کشیدم؟ کودک بودى راه به پستان مادر نه بردى منت راه نمودم، و از میان خون شیر صافى از بهر غذاء تو من بیرون آوردم، مادر و پدر بر تو من مهربان کردم، و ایشان را بر تربیت تو من داشتم، و از آب و باد و آتش من نگه داشتم، از کودکى بجوانى رسانیدم و از جوانى به پیرى بردم، بفهم و فرهنگ بیاراستم، و بعلم و معرفت بپیراستم، بسمع و بصر بنگاشتم، بطاعت و خدمت خودت بداشتم، بدر مرگ نام من بر زبان و معرفت در جان منت نگاه داشتم، و آن گه سر ببالین امنت باز نهادم، من که لم یزل و یزالم با تو این همه نیکوئیها کردم تو براى ما چه کردى؟ هرگز در راه ما درمى بگدایى دادى؟ هرگز سگى تشنه را از بهر ما آب دادى؟ هرگز مورچه را بنعت رحمت از راه برگرفتى؟ بنده من فعلت ما فعلت و لقد استحییت أن اعذّبک، کردى آنچه کردى، و مرا شرم کرم آید که با تو آن کنم، تو سزاى آنى. من آن کنم که خود سزاى آنم. اذهب فقد غفرت لک لتعلم انا انا و انت انت! رو که ترا آمرزیدم، تا بدانى که من منم و تو تویى، آرى! گدایى بر پادشاهى شود با وى نگویند که چه آوردى؟ با وى گویند که چه خواهى؟ الهى از گدا چه آید که ترا شاید؟! مگر که ترا شاید آنچه از گدا آید.
یکى از پیران طریقت گفته: چون که ننوازد و اکرم الاکرمین اوست، چون که نیامرزد و ارحم الراحمین اوست، چون که عفو نکند و چندین جایگه در قرآن عفو کردن از فرمان اوست: فَاعْفُ عَنْهُمْ، وَ لْیَعْفُوا وَ لْیَصْفَحُوا، خُذِ الْعَفْوَ و هم ازین بابست آنچه در آخر آورد گفت: وَ أَنْ تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوى تقوى در عفو بست و بهشت در تقوى بست، آنجا که گفت وَ الْآخِرَةُ عِنْدَ رَبِّکَ لِلْمُتَّقِینَ اهل تحقیق گفتند: تقوى را بدایتى و نهایتى است: بدایت آنست که گفت وَ أَنْ تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوى، و نهایت آنست که گفت وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَیْنَکُمْ. بدایت آنست که حق خود بر برادر شناسى، آن گه عفو کنى، و در گذارى. این منزل اسلام است، و روش عابدان. و نهایت آنست که حق وى بر خود شناسى، و او را بر خود فضل نهى، و هر چند که جفاء جرم از وى بینى، تو از وى عذر خواهى. این مقام توحیدست، و وصف الحال صدیقان، و فى معناه انشد:
اذا مرضنا، أتیناکم نعودکم
و تذنبون، فنأتیکم، فنعتذر
و الیه الاشارة بقول النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «أ لا ادلّکم بخیر اخلاق اهل الدنیا و الآخرة؟ من وصل من قطعه و عفا عمّن ظلمه و اعطى من حرمه».
کریم و ودود و مهر نماى و مهر افزاست، لطیف و عیب پوش و عذر نیوش و نیک خداست، فضلش زبر همه فضلها، کرمش زبر همه کرمها، رحمتش مه از همه رحمتها، مهرش نه چون مهرها. غایت رحمت که بدان مثل زنند، رحمت مادرانست و رحمت خدا بر بنده بیش از آنست، و مهر وى نه چون مهر ایشانست. نه بینى، که مادران را بشیر دادن فرزندان تمامى دو سال مىفرماید و بر پرورش مىدارد، و بداشت ایشان وصیت مىکند، و بر مهر مادران اقتصار نکند و بآن فرو نگذارد؟ تا بدانى که اللَّه بر بنده مهربانتر است از مادر بر فرزند! مصطفى ع وقتى بزنى بگذشت و آن زن کودکى طفل در برداشت و نان مىپخت، و او را گفته بودند که رسول خداست که میگذرد. فراز آمد و گفت یا رسول اللَّه بما چنین رسید از تو که خداى عالمیان بر بنده مهربانتر است از مادر بر فرزند. مصطفى ع گفت آرى چنین است. آن زن شادمان شد، و گفت یا رسول اللَّه ان الام لا تلقى ولدها فى هذا التنور مادر نخواهد که فرزند خود را در این تنور گرم افکند، تا بسوزد. مصطفى (ع) بگریست و گفت ان اللَّه لا یعذب بالنار الا من أنف ان یقول لا اله الا اللَّه.
کعب عجره گفت رسول خدا روزى یاران را گفت: «ما تقولون فى رجل قتل فى سبیل اللَّه؟» چه گوئید بمردى که در راه خدا کشته شود؟ یاران گفتند اللَّه و رسوله اعلم خدا و رسول او داناتر، رسول گفت: «ذلک فى الجنة» آن مرد در بهشت است، دیگر باره گفت: چه گوئید بمردى که بمیرد و دو مرد عدل گویند لا نعلم منه الا خیرا نشناسیم و ندانیم ازین مرد جز پارسایى و نیک مردى؟ یاران گفتند اللَّه داناتر بحال وى و رسول او، گفت: «ذاک فى الجنة» در بهشت است، سدیگر بار گفت، چه گوئید در مردى که بمیرد و دو گواه عدل گویند که در وى هیچ خیر نبود؟ یاران همه گفتند ذاک فى النار در دوزخ باشد رسول گفت: «بئسما قلتم عبد مذنب و ربّ غفور»
بد سخنى که گفتید در حق وى، و بد اندیشه که کردید و بد گمانى که بردید، بنده گنه کار و خدایى آمرزگار، بنده جفا کار و خدایى وفادار، «قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى شاکِلَتِهِ» و از کمال رحمت و کرم او با بندگان یکى آنست که فردا برستاخیز قومى را برانند، و به ترازو گاه و صراط و جسر دوزخ آسان باز گذرانند، تا بدر بهشت رسند، ایشان را وقفت فرمایند، تا نامه در رسد از حضرت عزت نامه که مهر قدیم بر وى عنوان، و سرتاسر آن همه عتاب و جنک دوستان، لایق حال بنده است که وى را عتاب کند و گوید بنده من نه ترا رایگان بیافریدم و صورت زیبات بنگاشتم، و قد و بالات بر کشیدم؟ کودک بودى راه به پستان مادر نه بردى منت راه نمودم، و از میان خون شیر صافى از بهر غذاء تو من بیرون آوردم، مادر و پدر بر تو من مهربان کردم، و ایشان را بر تربیت تو من داشتم، و از آب و باد و آتش من نگه داشتم، از کودکى بجوانى رسانیدم و از جوانى به پیرى بردم، بفهم و فرهنگ بیاراستم، و بعلم و معرفت بپیراستم، بسمع و بصر بنگاشتم، بطاعت و خدمت خودت بداشتم، بدر مرگ نام من بر زبان و معرفت در جان منت نگاه داشتم، و آن گه سر ببالین امنت باز نهادم، من که لم یزل و یزالم با تو این همه نیکوئیها کردم تو براى ما چه کردى؟ هرگز در راه ما درمى بگدایى دادى؟ هرگز سگى تشنه را از بهر ما آب دادى؟ هرگز مورچه را بنعت رحمت از راه برگرفتى؟ بنده من فعلت ما فعلت و لقد استحییت أن اعذّبک، کردى آنچه کردى، و مرا شرم کرم آید که با تو آن کنم، تو سزاى آنى. من آن کنم که خود سزاى آنم. اذهب فقد غفرت لک لتعلم انا انا و انت انت! رو که ترا آمرزیدم، تا بدانى که من منم و تو تویى، آرى! گدایى بر پادشاهى شود با وى نگویند که چه آوردى؟ با وى گویند که چه خواهى؟ الهى از گدا چه آید که ترا شاید؟! مگر که ترا شاید آنچه از گدا آید.
یکى از پیران طریقت گفته: چون که ننوازد و اکرم الاکرمین اوست، چون که نیامرزد و ارحم الراحمین اوست، چون که عفو نکند و چندین جایگه در قرآن عفو کردن از فرمان اوست: فَاعْفُ عَنْهُمْ، وَ لْیَعْفُوا وَ لْیَصْفَحُوا، خُذِ الْعَفْوَ و هم ازین بابست آنچه در آخر آورد گفت: وَ أَنْ تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوى تقوى در عفو بست و بهشت در تقوى بست، آنجا که گفت وَ الْآخِرَةُ عِنْدَ رَبِّکَ لِلْمُتَّقِینَ اهل تحقیق گفتند: تقوى را بدایتى و نهایتى است: بدایت آنست که گفت وَ أَنْ تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوى، و نهایت آنست که گفت وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَیْنَکُمْ. بدایت آنست که حق خود بر برادر شناسى، آن گه عفو کنى، و در گذارى. این منزل اسلام است، و روش عابدان. و نهایت آنست که حق وى بر خود شناسى، و او را بر خود فضل نهى، و هر چند که جفاء جرم از وى بینى، تو از وى عذر خواهى. این مقام توحیدست، و وصف الحال صدیقان، و فى معناه انشد:
اذا مرضنا، أتیناکم نعودکم
و تذنبون، فنأتیکم، فنعتذر
و الیه الاشارة بقول النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «أ لا ادلّکم بخیر اخلاق اهل الدنیا و الآخرة؟ من وصل من قطعه و عفا عمّن ظلمه و اعطى من حرمه».
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۴۹ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا ولیّهم و مولاهم و والیهم و متولیهم از روى معنى همه یکساناند، میگوید اللَّه خداوند مؤمنان است، کار ساز و یارى دهنده ایشانست، و راهنماى و دلگشاى دوست ایشانست. در بعضى اخبار مىآید از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلم که گفت کسى که کعبه مشرف معظم خراب کند و سنگ از سنگ جدا کند و آتش در آن زند در معصیت چنان نباشد که بدوستى از دوستان اللَّه استخفاف کند، اعرابیى حاضر بود، گفت یا رسول اللَّه این دوستان اللَّه کهاند؟ گفت مؤمنان همه دوستان خدااند و اولیاء وى، نخواندهاى این آیت که اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا نظیرش آنست که گفت جل جلاله ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِینَ آمَنُوا وَ أَنَّ الْکافِرِینَ لا مَوْلى لَهُمْ میگوید اللَّه یار و دوست مؤمنانست و کافران را نه. و نه خود درین جهان دوست و کار ساز مؤمنانست که در آن جهان همچنانست، چنانک گفت «نَحْنُ أَوْلِیاؤُکُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ فِی الْآخِرَةِ»
و در حکایت از قول یوسف گفت أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ بسا فرقا که میان هر دو آیت است از نَحْنُ أَوْلِیاؤُکُمْ
تا أَنْتَ وَلِیِّی بس دورست، و انکس که بدین بصر ندارد معذور است، نَحْنُ أَوْلِیاؤُکُمْ
از عین جمع رود و أَنْتَ وَلِیِّی اشارتست بتفرقت، نه از آنک ولى را بر نبى فضل است که نهایت کار ولى همیشه بدایت کار نبى است، لکن با ضعیفان رفق بیشتر کنند و عاجزان را بیش نوازند، که جسارت دعوى آشنایى ندارند، و از آنک خود را آلوده دانند زبان گفتار ندارند! هر که درماندهتر بدوست نزدیکتر! هر که شکسته تر بدوستى سزاوارتر! «انا عند المنکسرة قلوبهم من اجلى» در خبر مىآید که روز قیامت یکى را بحضرت برند، ازین شکسته سوخته، اللَّه گوید بنده من چه دارى؟ گوید دو دست تهى و دلى پر درد و جانى آشفته و حیران، در موج اندوه و غمان، گوید همچنین مى رو تا بسراى دوستان، که من شکستگان و اندوهگنان را دوست دارم «انین المذنبین احب الى من زجل المسبحین»
گفتم چه نهم پیش دو زلف تو نثار
پیشت بنهم این جگر سوخته زار
گر هیچ بنزد چاکر آیى یک بارظ کاید جگر سوخته با مشک بکار
داود ع گفت بار خدایا! گیرم که اعضا را بآب بشویم تا از حدیث طهارت پذیرد، دل را بچه شویم تا از غیر تو طهارت پذیرد؟ فرمان آمد که یا داود دل را بآب حسرت و اندوه بشوى تا بطهارت کبرى رسى، گفت بار خدایا این اندوه از کجا بدست آرم؟
گفت این اندوه ما خود فرستیم، شرط آنست که دامن در دامن اندوهگنان و شکستگان بندى، گفت بار خدایا ایشان را چه نشانست؟ گفت یراقبون الظلال و یدعوننا رغبا و رهبا همه روز آفتاب را مىنگرند تا کى فرو شود و پرده شب فرو گذارند، تا ایشان در خلوتگاه وَ نَحْنُ أَقْرَبُ کوفتن گیرند، فمن بین صارخ و باک و متأوّه، همه شب خروشان و سوزان و گریان، با نیاز و گداز، روى بر خاک نهاده و بآواز لهفان ما را میخوانند، که یا ربّاه یا ربّاه! بزبان حال میگویند.
شبهاى فراق تو کمانکش باشد
صبح از بر او چو تیر آرش باشد
و ان شب که مرا با تو بتا خوش باشد
گویى شب را قدم بر آتش باشد
و از جبار عالم ندا مىآید که اى جبرئیل و میکائیل شما ز جل تسبیح بگذارید که آواز سوخته مىآید، هر چند بار عصیان دارد اما در دل درخت ایمان دارد، در آب و گل مهر ما سرشته دارد، مقربان ملا اعلى از آن روز باز که در وجود آمدند، تا برستاخیز دست در کمر بندگى ما زدهاند، و فرمان را چشم نهاده و در آرزوى یک نظر میسوزند، انگشتان حسرت در دهان حیرت گرفته که این چیست! خدمت اینجا و محبت آنجا! دویدن و پوییدن بر ما و رسیدن و نادیدن ایشان را! و عزت احدیت بنعت تقدیرایشان را جواب میدهد که کار سوز دارد و اندوه، نهاد ایشان معدن سوزست و کان اندوه.
بى کمال سوز دردى نام دین هرگز مبر
بى جمال شوق وصلى تکیه بر ایمان مکن
در خم زلفین جان آویز جانان روز وصل
جز دل مسکین خون آلود را قربان مکن
و در حکایت از قول یوسف گفت أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ بسا فرقا که میان هر دو آیت است از نَحْنُ أَوْلِیاؤُکُمْ
تا أَنْتَ وَلِیِّی بس دورست، و انکس که بدین بصر ندارد معذور است، نَحْنُ أَوْلِیاؤُکُمْ
از عین جمع رود و أَنْتَ وَلِیِّی اشارتست بتفرقت، نه از آنک ولى را بر نبى فضل است که نهایت کار ولى همیشه بدایت کار نبى است، لکن با ضعیفان رفق بیشتر کنند و عاجزان را بیش نوازند، که جسارت دعوى آشنایى ندارند، و از آنک خود را آلوده دانند زبان گفتار ندارند! هر که درماندهتر بدوست نزدیکتر! هر که شکسته تر بدوستى سزاوارتر! «انا عند المنکسرة قلوبهم من اجلى» در خبر مىآید که روز قیامت یکى را بحضرت برند، ازین شکسته سوخته، اللَّه گوید بنده من چه دارى؟ گوید دو دست تهى و دلى پر درد و جانى آشفته و حیران، در موج اندوه و غمان، گوید همچنین مى رو تا بسراى دوستان، که من شکستگان و اندوهگنان را دوست دارم «انین المذنبین احب الى من زجل المسبحین»
گفتم چه نهم پیش دو زلف تو نثار
پیشت بنهم این جگر سوخته زار
گر هیچ بنزد چاکر آیى یک بارظ کاید جگر سوخته با مشک بکار
داود ع گفت بار خدایا! گیرم که اعضا را بآب بشویم تا از حدیث طهارت پذیرد، دل را بچه شویم تا از غیر تو طهارت پذیرد؟ فرمان آمد که یا داود دل را بآب حسرت و اندوه بشوى تا بطهارت کبرى رسى، گفت بار خدایا این اندوه از کجا بدست آرم؟
گفت این اندوه ما خود فرستیم، شرط آنست که دامن در دامن اندوهگنان و شکستگان بندى، گفت بار خدایا ایشان را چه نشانست؟ گفت یراقبون الظلال و یدعوننا رغبا و رهبا همه روز آفتاب را مىنگرند تا کى فرو شود و پرده شب فرو گذارند، تا ایشان در خلوتگاه وَ نَحْنُ أَقْرَبُ کوفتن گیرند، فمن بین صارخ و باک و متأوّه، همه شب خروشان و سوزان و گریان، با نیاز و گداز، روى بر خاک نهاده و بآواز لهفان ما را میخوانند، که یا ربّاه یا ربّاه! بزبان حال میگویند.
شبهاى فراق تو کمانکش باشد
صبح از بر او چو تیر آرش باشد
و ان شب که مرا با تو بتا خوش باشد
گویى شب را قدم بر آتش باشد
و از جبار عالم ندا مىآید که اى جبرئیل و میکائیل شما ز جل تسبیح بگذارید که آواز سوخته مىآید، هر چند بار عصیان دارد اما در دل درخت ایمان دارد، در آب و گل مهر ما سرشته دارد، مقربان ملا اعلى از آن روز باز که در وجود آمدند، تا برستاخیز دست در کمر بندگى ما زدهاند، و فرمان را چشم نهاده و در آرزوى یک نظر میسوزند، انگشتان حسرت در دهان حیرت گرفته که این چیست! خدمت اینجا و محبت آنجا! دویدن و پوییدن بر ما و رسیدن و نادیدن ایشان را! و عزت احدیت بنعت تقدیرایشان را جواب میدهد که کار سوز دارد و اندوه، نهاد ایشان معدن سوزست و کان اندوه.
بى کمال سوز دردى نام دین هرگز مبر
بى جمال شوق وصلى تکیه بر ایمان مکن
در خم زلفین جان آویز جانان روز وصل
جز دل مسکین خون آلود را قربان مکن
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۵۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى قال ابن عباس لا تبطلوا صدقاتکم بالمن على اللَّه. خداى عز و جل میگوید اى شما که ایمان آوردید و دست بحلقه بندگى ما زدید، و بحبل عصمت ما در آویختید، راه بندگى نه آنست که بگرد خود نگرید، و در طاعت منت بر ما نهید، که هر چه شما کنید بتوفیق و ارادت ماست: دلت. که گشاده شد ما گشادیم، توفیق که یافتى ما دادیم، مواساة که کردى با درویش ما خواستیم، و ما راندیم، پس همه منت ماراست، که ساختن همه از ماست و پرداختن بر ما. براء بن عازب گفت رسول خدا را دیدم روز خندق که این کلمات ابن رواحه میگفت «اللهم لو لا انت ما اهتدینا و لا تصدقنا و لا صلّینا فانزل سکینة علینا و ثبت الاقدام ان لاقینا» میگوید بار خدایا اگر نه عنایت تو بودى، ما را در کوى توحید چه راه بودى؟ و رنه توفیق تو بودى، ما را به کار خیر چه توان بودى؟
آن بیچاره که در طاعت منت بر اللَّه مىنهد از آنست که راه بندگى گم کرده، طاعت خود را وزن مىنهد و آن را بزرگ مىبیند و نظر دل و دیده از آن مىبنگرداند، و در راه جوانمردى خود را در طاعت دیدن گبرکى است، و از آن نگرستن عین دوگانگى!
اگر صد بار در روزى شهید راه حق گردى
هم از گبران یکى باشى چون خود را در میان بینى
و گفتهاند لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى یعنى بالمن على السائل میگوید صدقههاى خویش تباه مکنید بآنک منت بر درویش نهید، مرد توانگر که منت بر درویش مینهد بآنچه بوى میدهد، از آنست که شرف درویشى و رتبت درویشان نشناخته و ندانسته که ایشان امروز ملوک جهانند، چنانک در خبرست
«ملوک تحت اطمار»
و فردا بپانصد سال پیش از توانگران در بهشت شوند، کدام شرف ازین بزرگوارتر! کدام نعمت ازین تمامتر! قال ابو الدرداء احب الفقر تواضعا لربى و احب الموت اشتیاقا الى ربّى و احب المرض تکفیرا لخطیئتى و روى ان النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم قال لعلى یا على انک فقیر اللَّه فلا تنهر الفقراء و قرّبهم تقرّبا من اللَّه عزّ و جلّ، رسول خداى على را گفت اى على، تو درویش خدایى، نگر تا درویشان را باز نزنى و بایشان تقرب کنى و نزدیکى جویى، تا باللّه نزدیک شوى. پس سزاى توانگر آنست که منت بر درویش ننهد بل که از درویش منت پذیرد، و او را تحفه حق بنزدیک خود داند، که در خبرست: «هدیة اللَّه الى المؤمن السائل على بابه»
و چرا منت باید نهاد بر درویش که نه او بدرویش میدهد یا درویش از وى مىستاند، لا بل که وى بخداى میدهد و خداى بدرویش مىسپارد. کذا قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «ان الصدقة لتقع فى ید اللَّه قبل ان تقع فى ید السائل»
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَیِّباتِ ما کَسَبْتُمْ بر زبان اشارت این خطاب با جوانمردان طریقت است، ایشان که چون دیگران تحصیل مال کردند، ایشان تصفیت حال جستند، دیگران بخرج مال بنعیم و ناز بهشت رسیدند، و ایشان بانفاق حال نسیم وصال حق یافتند، اگر جوینده بهشت تا طیّبات کسب خویش انفاق نکند ببهشت نمىرسد، پس جوینده حق اولىتر، که تا کسب احوال و طیّبات اعمال در نبازد بحق نرسد. و باختن احوال و اعمال نه آنست که نیارد، بل که بیارد و بگزارد، اگر عمل ثقلین در آرد در آن ننگرد و آرامگاه و تکیه گاه خویش نسازد، و بر طاعت خویش بیش از آن ترسد که عاصى بر معصیت خویش، تا غرور و پندار در راه وى نیاید و راه بر وى نزند.
سلطان طریقت بو یزید بسطامى قدس اللَّه روحه گفت وقتى نشسته بودم بخاطرم در آمد که من امروز پیر وقتم و وحید عصر خویش، پس با خود افتادم، دانستم که آن غرور است و پندار که بر من راه میزند، برخاستم براه خراسان فرو رفتم، در میان بیابان سوگند یاد کردم که از اینجا نروم، تا مر او امن ننمایند، سه شبانروز آنجا بماندم، روز چهارم مردى اعور دیدم بر راحله نشسته و مىآمد و بر وى نشان آشنایان پیدا، دست بیرون بردم و باشتر اشارت کردم که باش، هم در ساعت دو پاى اشتر بزمین فرو رفت، آن مرد اعور در من نگرست، گفت هان هان اى با یزید! بدان مىآرى که چشم فراز کرده باز کنم، و در بسته بگشایم و بسطام را با اهل بسطام و با یزید را غرقه کنم، گفتا هیبتى از وى بر من افتاد، آن گه گفتم از کجا مىآیى؟ گفت از آن که باز که تو آن عهد کردى و پیمان بستى، سه هزار فرسنگ آمدهام، پس گفت زینهار اى بایزید که فریفته نشوى و با پندار نمانى که آن گه از جاده حقیقت بیفتى! این بگفت و روى از من بگردانید و رفت. بو یزید گفت آن گاه از روى الهام بسرّم فرو گفتند که اى بایزید در خزینه فضل ما بسى طاعت مطیعان است و خدمت خدمتکاران، گر زانک ما را خواهى سوز و نیاز باید و در دو گداز، شکستگى تن و زبان و غارت دل و جان!
وى را نتوان یافت به تسبیح و نماز
تا بتکده از بتان تو خالى نکنى
الشَّیْطانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ لفقره، و اللَّه عز و جل یعدکم المغفرة لکرمه.
شیطان که خود از حق درویش است، مى وعده درویشى دهد، که همان دارد و دستش بدان میرسد، خود خرمن سوخته است، دیگران را خرمن سوخته خواهد رب العالمین که آمرزگارست و بنده نواز وعده مغفرت و کرم میدهد. آرى هر کس آن کند که، سزاى اوست، وز کوزه همان برون تراود که دروست. کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى شاکِلَتِهِ دعوت خداوند عز جلاله آنست که گفت یَدْعُوکُمْ لِیَغْفِرَ لَکُمْ مِنْ ذُنُوبِکُمْ و دعوت شیطان، آنست که گفت إِنَّما یَدْعُوا حِزْبَهُ لِیَکُونُوا مِنْ أَصْحابِ السَّعِیرِ شیطان بر حرص و رغبت دنیا میخواند و این بحقیقت درویشى است، و اللَّه بر قناعت و طلب عقبى میخواند و این عین توانگرى است. در دین وجه توانگرى مه، از آن که در دنیا قانع بود، از خلق بىنیاز، و بدل با حق هام راز، و فردا در بستان فضل و کرم در بحر عیان غرقه نور اعظم.
شیخ الاسلام انصارى گفت قدس اللَّه روحه توانگرى سه چیز است: توانگرى مال، و توانگرى خوى، و توانگرى دل. توانگرى مال سه چیز است: آنچه حلال است محنت است، و آنچه حرام است لعنت است، و آنچه افزونى است عقوبت است.
و توانگرى خو سه چیز است: خرسندى و خشنودى و جوانمردى. و توانگرى دل سه چیز است: همتى مه از دنیا، مرادى به از عقبى، اشتیاقى فا دیدار مولى.
یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشاءُ الآیة... گفتهاند که حکمت را حقیقتى است و ثمرتى، اما حقیقت حکمت شناختن کارى است سزاى آن کار، و بنهادن چیزى است بر جاى آن چیز، و شناخت هر کس در قالب آن کس، و بدیدن آخر هر سخنى با اول آن، و شناختن باطن هر سخنى در ظاهر آن، و ثمره حکمت و زن معاملت با خلق نگه داشتن است میان شفقت و مداهنت، و وزن معاملت با خود نگه داشتن است میان بیم و امید، و وزن معاملت با حق نگه داشتن است میان هیبت و انس، حکمت آن نور است که چون شعاع آن بر تو زد، زبان بصواب ذکر بیاراید، و دل بصواب فکر بیاراید، و ارکان بصواب حرکت بیاراید. سخن که گوید بحکمت گوید، دلها رباید، جانها را صید کند، فکرت که کند بحکمت کند، بازوار پرواز کند، در ملکوت اعلى جولان کند، و جز در حضرت عندیت آشیان نسازد.
فدیت رجالا فى الغیوب نزول
و اسرارهم فیما هناک تجول
بحکمتها قوى پر کن تو مر طاوس عرشى را
که تا زین دامگاه او را نشاط آشیان بینى
و گر زى حضرت قدسى خرامان گردى از عزت
ز دار الملک ربانى جنیبتها روان بینى
آرى! و حرکت که کند بحکمت کند، در حظیره رضاء محبوب جمع کرده، و مراد خود را در آن فداء مراد اللَّه کرده، و انس خود در ذکر وى دیده، و نظر خود تبع نظر وى داشته، و با یاد وى بهر چه رسد بیاسوده، گه در میدان جلال بر مقام نیاز از عشق او سوخته، گه در روضه وصال بر تخت ناز با لطف او آرمیده.
گه بقهر از زلف مشکین تیغها افراخته
گه بلطف از لعل نوشین شمعها افروخته
اى کمالت کم زنان را صرهها پرداخته
وى جمالت مفلسان را کیسهها بر دوخته
آن بیچاره که در طاعت منت بر اللَّه مىنهد از آنست که راه بندگى گم کرده، طاعت خود را وزن مىنهد و آن را بزرگ مىبیند و نظر دل و دیده از آن مىبنگرداند، و در راه جوانمردى خود را در طاعت دیدن گبرکى است، و از آن نگرستن عین دوگانگى!
اگر صد بار در روزى شهید راه حق گردى
هم از گبران یکى باشى چون خود را در میان بینى
و گفتهاند لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى یعنى بالمن على السائل میگوید صدقههاى خویش تباه مکنید بآنک منت بر درویش نهید، مرد توانگر که منت بر درویش مینهد بآنچه بوى میدهد، از آنست که شرف درویشى و رتبت درویشان نشناخته و ندانسته که ایشان امروز ملوک جهانند، چنانک در خبرست
«ملوک تحت اطمار»
و فردا بپانصد سال پیش از توانگران در بهشت شوند، کدام شرف ازین بزرگوارتر! کدام نعمت ازین تمامتر! قال ابو الدرداء احب الفقر تواضعا لربى و احب الموت اشتیاقا الى ربّى و احب المرض تکفیرا لخطیئتى و روى ان النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم قال لعلى یا على انک فقیر اللَّه فلا تنهر الفقراء و قرّبهم تقرّبا من اللَّه عزّ و جلّ، رسول خداى على را گفت اى على، تو درویش خدایى، نگر تا درویشان را باز نزنى و بایشان تقرب کنى و نزدیکى جویى، تا باللّه نزدیک شوى. پس سزاى توانگر آنست که منت بر درویش ننهد بل که از درویش منت پذیرد، و او را تحفه حق بنزدیک خود داند، که در خبرست: «هدیة اللَّه الى المؤمن السائل على بابه»
و چرا منت باید نهاد بر درویش که نه او بدرویش میدهد یا درویش از وى مىستاند، لا بل که وى بخداى میدهد و خداى بدرویش مىسپارد. کذا قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «ان الصدقة لتقع فى ید اللَّه قبل ان تقع فى ید السائل»
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَیِّباتِ ما کَسَبْتُمْ بر زبان اشارت این خطاب با جوانمردان طریقت است، ایشان که چون دیگران تحصیل مال کردند، ایشان تصفیت حال جستند، دیگران بخرج مال بنعیم و ناز بهشت رسیدند، و ایشان بانفاق حال نسیم وصال حق یافتند، اگر جوینده بهشت تا طیّبات کسب خویش انفاق نکند ببهشت نمىرسد، پس جوینده حق اولىتر، که تا کسب احوال و طیّبات اعمال در نبازد بحق نرسد. و باختن احوال و اعمال نه آنست که نیارد، بل که بیارد و بگزارد، اگر عمل ثقلین در آرد در آن ننگرد و آرامگاه و تکیه گاه خویش نسازد، و بر طاعت خویش بیش از آن ترسد که عاصى بر معصیت خویش، تا غرور و پندار در راه وى نیاید و راه بر وى نزند.
سلطان طریقت بو یزید بسطامى قدس اللَّه روحه گفت وقتى نشسته بودم بخاطرم در آمد که من امروز پیر وقتم و وحید عصر خویش، پس با خود افتادم، دانستم که آن غرور است و پندار که بر من راه میزند، برخاستم براه خراسان فرو رفتم، در میان بیابان سوگند یاد کردم که از اینجا نروم، تا مر او امن ننمایند، سه شبانروز آنجا بماندم، روز چهارم مردى اعور دیدم بر راحله نشسته و مىآمد و بر وى نشان آشنایان پیدا، دست بیرون بردم و باشتر اشارت کردم که باش، هم در ساعت دو پاى اشتر بزمین فرو رفت، آن مرد اعور در من نگرست، گفت هان هان اى با یزید! بدان مىآرى که چشم فراز کرده باز کنم، و در بسته بگشایم و بسطام را با اهل بسطام و با یزید را غرقه کنم، گفتا هیبتى از وى بر من افتاد، آن گه گفتم از کجا مىآیى؟ گفت از آن که باز که تو آن عهد کردى و پیمان بستى، سه هزار فرسنگ آمدهام، پس گفت زینهار اى بایزید که فریفته نشوى و با پندار نمانى که آن گه از جاده حقیقت بیفتى! این بگفت و روى از من بگردانید و رفت. بو یزید گفت آن گاه از روى الهام بسرّم فرو گفتند که اى بایزید در خزینه فضل ما بسى طاعت مطیعان است و خدمت خدمتکاران، گر زانک ما را خواهى سوز و نیاز باید و در دو گداز، شکستگى تن و زبان و غارت دل و جان!
وى را نتوان یافت به تسبیح و نماز
تا بتکده از بتان تو خالى نکنى
الشَّیْطانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ لفقره، و اللَّه عز و جل یعدکم المغفرة لکرمه.
شیطان که خود از حق درویش است، مى وعده درویشى دهد، که همان دارد و دستش بدان میرسد، خود خرمن سوخته است، دیگران را خرمن سوخته خواهد رب العالمین که آمرزگارست و بنده نواز وعده مغفرت و کرم میدهد. آرى هر کس آن کند که، سزاى اوست، وز کوزه همان برون تراود که دروست. کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى شاکِلَتِهِ دعوت خداوند عز جلاله آنست که گفت یَدْعُوکُمْ لِیَغْفِرَ لَکُمْ مِنْ ذُنُوبِکُمْ و دعوت شیطان، آنست که گفت إِنَّما یَدْعُوا حِزْبَهُ لِیَکُونُوا مِنْ أَصْحابِ السَّعِیرِ شیطان بر حرص و رغبت دنیا میخواند و این بحقیقت درویشى است، و اللَّه بر قناعت و طلب عقبى میخواند و این عین توانگرى است. در دین وجه توانگرى مه، از آن که در دنیا قانع بود، از خلق بىنیاز، و بدل با حق هام راز، و فردا در بستان فضل و کرم در بحر عیان غرقه نور اعظم.
شیخ الاسلام انصارى گفت قدس اللَّه روحه توانگرى سه چیز است: توانگرى مال، و توانگرى خوى، و توانگرى دل. توانگرى مال سه چیز است: آنچه حلال است محنت است، و آنچه حرام است لعنت است، و آنچه افزونى است عقوبت است.
و توانگرى خو سه چیز است: خرسندى و خشنودى و جوانمردى. و توانگرى دل سه چیز است: همتى مه از دنیا، مرادى به از عقبى، اشتیاقى فا دیدار مولى.
یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشاءُ الآیة... گفتهاند که حکمت را حقیقتى است و ثمرتى، اما حقیقت حکمت شناختن کارى است سزاى آن کار، و بنهادن چیزى است بر جاى آن چیز، و شناخت هر کس در قالب آن کس، و بدیدن آخر هر سخنى با اول آن، و شناختن باطن هر سخنى در ظاهر آن، و ثمره حکمت و زن معاملت با خلق نگه داشتن است میان شفقت و مداهنت، و وزن معاملت با خود نگه داشتن است میان بیم و امید، و وزن معاملت با حق نگه داشتن است میان هیبت و انس، حکمت آن نور است که چون شعاع آن بر تو زد، زبان بصواب ذکر بیاراید، و دل بصواب فکر بیاراید، و ارکان بصواب حرکت بیاراید. سخن که گوید بحکمت گوید، دلها رباید، جانها را صید کند، فکرت که کند بحکمت کند، بازوار پرواز کند، در ملکوت اعلى جولان کند، و جز در حضرت عندیت آشیان نسازد.
فدیت رجالا فى الغیوب نزول
و اسرارهم فیما هناک تجول
بحکمتها قوى پر کن تو مر طاوس عرشى را
که تا زین دامگاه او را نشاط آشیان بینى
و گر زى حضرت قدسى خرامان گردى از عزت
ز دار الملک ربانى جنیبتها روان بینى
آرى! و حرکت که کند بحکمت کند، در حظیره رضاء محبوب جمع کرده، و مراد خود را در آن فداء مراد اللَّه کرده، و انس خود در ذکر وى دیده، و نظر خود تبع نظر وى داشته، و با یاد وى بهر چه رسد بیاسوده، گه در میدان جلال بر مقام نیاز از عشق او سوخته، گه در روضه وصال بر تخت ناز با لطف او آرمیده.
گه بقهر از زلف مشکین تیغها افراخته
گه بلطف از لعل نوشین شمعها افروخته
اى کمالت کم زنان را صرهها پرداخته
وى جمالت مفلسان را کیسهها بر دوخته