عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، صد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را
کم باد این فارغ دلی کو صد تمنا میکند
صد بار گردم گرد سر، عشق تمناسوز را
با آنکه روز وصل او دانم که شوقم میکشد
ندهم به صد عمر ابد یک ساعت آن روز را
وحشی فراغت میکند کز دولت انبوه تو
صد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، صد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را
کم باد این فارغ دلی کو صد تمنا میکند
صد بار گردم گرد سر، عشق تمناسوز را
با آنکه روز وصل او دانم که شوقم میکشد
ندهم به صد عمر ابد یک ساعت آن روز را
وحشی فراغت میکند کز دولت انبوه تو
صد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - مرا بدانند آنها که شعر میدانند
چو سوده دوده به روی هوا برافشانند
فروغ آتش روشن ز دود بنشانند
سپهر گردان آن چشمها گشاید باز
که چشمهای جهان را همه بخسبانند
از آن سبیکهٔ زر کافتاب گویندش
زند ستامی کان را ستارگان خوانند
چنان گمان بودم کاسیای گردون را
همی به تیزی بر فرق من بگردانند
ز آب دیدهٔ گریان چو تیغم آب دهند
از آتش دل سوزان مرا بتفسانند
کنند رویم همرنگ برگ رز به خزان
چو شوشهٔ رزم اندر بلا بپیچانند
گرفتم انس به غمها و اندهان گرچند
منازعان چو دل و زندگانی وجانند
دمادمند و نیایند بر تنم پیدا
به ریگ تافته بر، قطرههای بارانند
بدین فروزان رویان نگه کنم که همی
به نور طبعی روی زمین فروزانند
سپهبدان برآشفته لشکری گشتند
چنان که خواهند از هر رهی همی رانند
گمان مبر که مگر طبعهای مختلفند
گمان مبر که همه طبعها نجنبانند
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند
هلاک و عیش و بد و نیک و شدت و فرجند
غم و سرور و کم و بیش و درد و درمانند
به شکل همجنس از بابها نه همجنسند
به نور همسان و ز فعلها نه همسانند
به هر قدم حکم روزگار و گردونند
به هر نظر سبب آشکار و پنهانند
همی بلند برآرند و پس فرو فکنند
همی فراوان بدهند و باز بستانند
کجا توانم جستن که تیزپایانند
چه چاره دانم کردن که چیره دستانند
روندگان سپهرند لنگشان خواهم
ز بهر آن که مرا رهبران زندانند
اگر خلندم در دیده، نیست هیچ شگفت
که تیر شب را بر قوس چرخ پیکانند
روا بود که از این اختران گله نکنم
که بیگمان همه فرمانبران یزدانند
زاهل عصر چه خواهم که اهل عصر همه
به خوی و طبع ستوران ماده را مانند
مگر به رحمت ایشان فریفته نشوی
نکو نگر که همه اندک و فراوانند
مخواه تابش ایشان اگر همه مهرند
مجوی گوهر ایشان اگر همه کانند
به جان خرند قصاید ز من خردمندان
اگرچه طبع مرا زان کلام ارزانند
ز چرخ عقلم زادند وز جمال و بقا
ستارگان را مانند و جاودان مانند
زمانهٔ گفته من حفظ کرد و نزدیک است
که اخترانش بر آفتاب و مه خوانند
چنان که بیضهٔ عنبر به بوی دریابند
مرا بدانند آنها که شعر میدانند
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبهٔ مسعود سعد سلمانند
فروغ آتش روشن ز دود بنشانند
سپهر گردان آن چشمها گشاید باز
که چشمهای جهان را همه بخسبانند
از آن سبیکهٔ زر کافتاب گویندش
زند ستامی کان را ستارگان خوانند
چنان گمان بودم کاسیای گردون را
همی به تیزی بر فرق من بگردانند
ز آب دیدهٔ گریان چو تیغم آب دهند
از آتش دل سوزان مرا بتفسانند
کنند رویم همرنگ برگ رز به خزان
چو شوشهٔ رزم اندر بلا بپیچانند
گرفتم انس به غمها و اندهان گرچند
منازعان چو دل و زندگانی وجانند
دمادمند و نیایند بر تنم پیدا
به ریگ تافته بر، قطرههای بارانند
بدین فروزان رویان نگه کنم که همی
به نور طبعی روی زمین فروزانند
سپهبدان برآشفته لشکری گشتند
چنان که خواهند از هر رهی همی رانند
گمان مبر که مگر طبعهای مختلفند
گمان مبر که همه طبعها نجنبانند
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند
هلاک و عیش و بد و نیک و شدت و فرجند
غم و سرور و کم و بیش و درد و درمانند
به شکل همجنس از بابها نه همجنسند
به نور همسان و ز فعلها نه همسانند
به هر قدم حکم روزگار و گردونند
به هر نظر سبب آشکار و پنهانند
همی بلند برآرند و پس فرو فکنند
همی فراوان بدهند و باز بستانند
کجا توانم جستن که تیزپایانند
چه چاره دانم کردن که چیره دستانند
روندگان سپهرند لنگشان خواهم
ز بهر آن که مرا رهبران زندانند
اگر خلندم در دیده، نیست هیچ شگفت
که تیر شب را بر قوس چرخ پیکانند
روا بود که از این اختران گله نکنم
که بیگمان همه فرمانبران یزدانند
زاهل عصر چه خواهم که اهل عصر همه
به خوی و طبع ستوران ماده را مانند
مگر به رحمت ایشان فریفته نشوی
نکو نگر که همه اندک و فراوانند
مخواه تابش ایشان اگر همه مهرند
مجوی گوهر ایشان اگر همه کانند
به جان خرند قصاید ز من خردمندان
اگرچه طبع مرا زان کلام ارزانند
ز چرخ عقلم زادند وز جمال و بقا
ستارگان را مانند و جاودان مانند
زمانهٔ گفته من حفظ کرد و نزدیک است
که اخترانش بر آفتاب و مه خوانند
چنان که بیضهٔ عنبر به بوی دریابند
مرا بدانند آنها که شعر میدانند
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبهٔ مسعود سعد سلمانند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در عید سعید فطر ۱۳۱۲ در کرمانشاه
نماز شام کز قندیل کوکب
چراغان کرد گردون خیمه شب
فرو بستند گوئی نو عروسان
بگردن عقد لؤلؤی مثقب
و یا گسترده بر طاقی بعمدا
پرندی نیلگون یک سر مذهب
و یا چون خیمه ای با میخ زرین
که از مشکین طنابستی مطنب
و یا با کلک زرین بر نبشتند
به مشکین لوح سطری چند معرب
و یا پیروزه گون طشتی است وارون
ز گوهرهای گوناگون لبالب
فلک کجر و بسان پیل شطرنج
شهب تازنده چون اسبان اشهب
یکی چون اسب راهش از چپ و راست
یکی چون پیل رفتارش مورب
مجره همچو شیرین جوی فرهاد
ز کوه بیستون گردیده منصب
ثریا همچو انگور از بر تاک
فضای چرخ چون باغی معنب
نمودی فرقدان دو شمع کافور
بصحنی از عبیروبان مطیب
فرو کوبیده «عذرا» از «زبانی »
دو زرین میخ بر سیمینه جوزب
درخشان هقعه بر پستان جوزا
فروزان شوله بر دنبال عقرب
یکی چون گوهر اندر تاج زرین
یکی چون آتش اندر نوک مثقب
بنات النعش تابان از بر قطب
چو شاگردان بر استاد مکتب
ز کوه بیستون برشد شباهنگ
چو از چاه مقنع ماه نخشب
بطین بگرفت در بطن الحمل جای
چنان کاندر و جار خویش ثعلب
عوائذ بر تن تنین هویدا
چنان چون بثرها بر جلد اجرب
سعود آورده اندر اخبیه رخت
خیامش را سماک الارض مضرب
همی تابید عین الاثور از چرخ
چنان طرف سیه چشمان ایرب
به خون بهرام چون شمشیر حیدر
دو پیکر چون دو نیم اعضای مرحب
بکرسی ذات کرسی چون بر اورنگ
صفیه دختر حی اخطب
گرفته سعد ذابح دشنه بر کف
چو اندر جنگ خوزستان مهلب
چنان خنیاگران در بزم ناهید
گرفته چنک در کف نای بر لب
همی افروخت نار از چهره برحبیس
چنان زیبا نگاری خسته از تب
همی برکند کیوان موی سبلت
چو پیری دردمند از داء ثعلب
نیازی حاجیانستند گوئی
بهنگام جمار اندر محصب
ظلیم از سهم رامی خسته چونان
شترمرغی ز پیکانی مشعب
چو ملاحان سهیل از جانب قطب
بدریای جنوب افکنده مرکب
ستاده بر فراز تخت جبار
نشسته در کنار نهر ارنب
غمیضا در سرشک دیده مغمور
عبور از راه دریا جسته مهرب
همی در شورش آمد کلب احمر
چو برناقه حمیرا کلب حوئب
هویدا شد هلال ماه شوال
چو زرین مشعلی در شام غیهب
و یا در کاخی از پیروزه قندیل
و یا بر شاخی از بیحاده اخطب
و یا چون کشتییی در ناف دریا
و یا چون حلقه در جوف سبسب
و یا زیبا نگاری نیلگون رخت
بزرین وسمه ابرویش مخضب
مکرم ماند بر جای مبارک
معظم راند دنبال مرجب
مه من آن غزال عنبرین خال
بت من آن نگار سیم غبغب
پی دیدار مه شد بر سر بام
چو اندر کرسی تدویر کوکب
هلال عید را دی از بن چرخ
چو پیری گوژ بر طاقی محدب
و یا خود مشربه سیمین پرازمی
بدست ساقی پاکیزه مشرب
چو مه را دید آن بنده خورشید
زمین بوسید بر میر معذب
بشکر میر از لب شکر افشاند
پس این مطلع سرود از شکرین لب
چراغان کرد گردون خیمه شب
فرو بستند گوئی نو عروسان
بگردن عقد لؤلؤی مثقب
و یا گسترده بر طاقی بعمدا
پرندی نیلگون یک سر مذهب
و یا چون خیمه ای با میخ زرین
که از مشکین طنابستی مطنب
و یا با کلک زرین بر نبشتند
به مشکین لوح سطری چند معرب
و یا پیروزه گون طشتی است وارون
ز گوهرهای گوناگون لبالب
فلک کجر و بسان پیل شطرنج
شهب تازنده چون اسبان اشهب
یکی چون اسب راهش از چپ و راست
یکی چون پیل رفتارش مورب
مجره همچو شیرین جوی فرهاد
ز کوه بیستون گردیده منصب
ثریا همچو انگور از بر تاک
فضای چرخ چون باغی معنب
نمودی فرقدان دو شمع کافور
بصحنی از عبیروبان مطیب
فرو کوبیده «عذرا» از «زبانی »
دو زرین میخ بر سیمینه جوزب
درخشان هقعه بر پستان جوزا
فروزان شوله بر دنبال عقرب
یکی چون گوهر اندر تاج زرین
یکی چون آتش اندر نوک مثقب
بنات النعش تابان از بر قطب
چو شاگردان بر استاد مکتب
ز کوه بیستون برشد شباهنگ
چو از چاه مقنع ماه نخشب
بطین بگرفت در بطن الحمل جای
چنان کاندر و جار خویش ثعلب
عوائذ بر تن تنین هویدا
چنان چون بثرها بر جلد اجرب
سعود آورده اندر اخبیه رخت
خیامش را سماک الارض مضرب
همی تابید عین الاثور از چرخ
چنان طرف سیه چشمان ایرب
به خون بهرام چون شمشیر حیدر
دو پیکر چون دو نیم اعضای مرحب
بکرسی ذات کرسی چون بر اورنگ
صفیه دختر حی اخطب
گرفته سعد ذابح دشنه بر کف
چو اندر جنگ خوزستان مهلب
چنان خنیاگران در بزم ناهید
گرفته چنک در کف نای بر لب
همی افروخت نار از چهره برحبیس
چنان زیبا نگاری خسته از تب
همی برکند کیوان موی سبلت
چو پیری دردمند از داء ثعلب
نیازی حاجیانستند گوئی
بهنگام جمار اندر محصب
ظلیم از سهم رامی خسته چونان
شترمرغی ز پیکانی مشعب
چو ملاحان سهیل از جانب قطب
بدریای جنوب افکنده مرکب
ستاده بر فراز تخت جبار
نشسته در کنار نهر ارنب
غمیضا در سرشک دیده مغمور
عبور از راه دریا جسته مهرب
همی در شورش آمد کلب احمر
چو برناقه حمیرا کلب حوئب
هویدا شد هلال ماه شوال
چو زرین مشعلی در شام غیهب
و یا در کاخی از پیروزه قندیل
و یا بر شاخی از بیحاده اخطب
و یا چون کشتییی در ناف دریا
و یا چون حلقه در جوف سبسب
و یا زیبا نگاری نیلگون رخت
بزرین وسمه ابرویش مخضب
مکرم ماند بر جای مبارک
معظم راند دنبال مرجب
مه من آن غزال عنبرین خال
بت من آن نگار سیم غبغب
پی دیدار مه شد بر سر بام
چو اندر کرسی تدویر کوکب
هلال عید را دی از بن چرخ
چو پیری گوژ بر طاقی محدب
و یا خود مشربه سیمین پرازمی
بدست ساقی پاکیزه مشرب
چو مه را دید آن بنده خورشید
زمین بوسید بر میر معذب
بشکر میر از لب شکر افشاند
پس این مطلع سرود از شکرین لب