عبارات مورد جستجو در ۹ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - امیر خسرو، در ایام نگاشتن اشعار قران السعدین هنوز مثنوی‌های خمسه را به جواب خمسه زنی می ننوشته است خود ملتفت است که این مثنوی او بر سبک نظامی است و آن استاد بزرگ را می ستاید:
ور هوس مثنویت در دل ست
حل کنم این برتو که بس مشکل ست
ور روشی کز تو نیاید مرو
گفت به دم مشنو و نیکو شنو
نظم«نظامی » به لطافت چو در
وز در او سر به سر آفاق پر
پخته ازو شد چو معانی تمام
خام بود پختن سودای خام
سحر و رانی که درو دیده‌اند
خاموشی خویش پسندیده‌اند
مثنوی او راست ثنائی بگو
بشنوش از دور و دعائی بگو
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۲ - گزیدهٔ از سپهر اول
دگر گفت کامروز در هر دیار
غزل کوی گشته ست بیش از شمار
همه کس به یک قسم درمانده‌اند
ز قسم دگر بی خبر مانده‌اند
ندانیم کس را به طبع و سرشت
که یک شعر تحقیق داند نوشت
دگر گفت: سعدی نه از کس کم است
که موج غزل هاش در عالم است
دگر گفت: کزوی شناسی به است
که بت سوزی از بت شناسی به است
دگر گفت: کز راه خوانندگی
زند هر کسی لاف دانندگی
ولی ما کسی را سخن در نهیم
کزو مایه صد گونه گوهر نهیم
بر اوضاع ابداع قادر بود
صدور حکم را مصادر بود
گرش نظم وگر نثر باید نگاشت
نگارد بدان سان که باید نگاشت
به مطبوع و مصنوع جادو بود
دقایق درو موی در مو بود
همه نو کند سبک‌های سخن
که کرباس نو به ز خز کهن!
چو هر کس به مقدار خود گفت چیز
در افشان شد از لب جهان شاه نیز
که از نکته بیزان دانش سکال
بدین گونه ما را رسیده ست حال:
که در عهد خود هر سخن گستری
که خاص کسی بود در کشوری
به مقدار ترتیب گفتار خویش
مثالی که بست از نمودار خویش
چو منعم سخن را خریدار بود
سخن لاجرم نیز بسیار بود
به قیمت خریدند حرف سیاه
بهای شبه گوهر آمد ز شاه
نمطهای خاقانی مدح سنج
نه پنهانست کش چون فشاندند گنج
همان عنصری کاو سخن پیش برد
بهر نظم صد بدره زر بیش برد
مثل شد ز فردوسی نامدار
به شهنامه گنجینهٔ سهل بار
چو این بود رسم گران‌مایگان
که دادند گنجی بهر شایگان
نه مازان بزرگان به همت کمیم!
کز ایشان علم بود ما عالمیم!
خدا داده زان‌ها که در عالم است
به گنجینهٔ ما چه مایه کم است؟؟
به خواهنده بخشش چرا کم دهیم؟!
اگر دست شد، هر دو عالم دهیم!
نبوده است شاهی به زیر فلک
که ده لک دهد سکه یابیست لک
نخست آن جهان شاه داد این صلا
که او بود دنیا و دین را علاء
دهش بیش از اندازه زو گشت عام
ولیکن شد از من که قطبم تمام!
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۶
رودکی ، استاد شاعران جهان بود
صدیک از وی تویی کسایی ؟ پَرگست !
خاک کف پای رودکی ، نسزی تو
هم بشوی کو بشد چه خایی برغست ؟
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پیخسته را به قهر بپیخست
رهی معیری : چند قطعه
پوشکین
ای پوشکین درود فرستم تو را درود
وز اهل دل پیام رسانم تو را پیام
آثار تو خجسته بود ای خجسته مرد
اشعار تو ستوده بود ای ستوده نام
بستی میان به خدمت مردم، ز روی مهر
زان رو که لوح سینه ات از کینه پاک بود
افسانه ات چو نغمه شادی امیدبخش
اندیشه ات چو مهر فلک تابناک بود
گفتی سخن ز سعدی آثار وی از آنک
گوهرشناس بود، دل تابناک تو
وینک ز مهد نظم وز اقلیم شاعران
آمد رهی، که لاله فشاند به خاک تو
هستی میان ما ز هنرهای خود پدید
گر ظاهرا پدید نه ای در میان ما
نام تو جاودان بود ای شاعر بزرگ
چونان که نام سعدی شیرین زبان ما
آزاده خوی بودی و آزاد زیستی
جان باختی که برفکنی رسم بندگی
مردی، ولیک نام شریف تو زنده ماند
مردن به راه خلق بود شرط زندگی
گفتی سخن ز سعدی و شهر و دیار او
با آنکه دور بود ز شهر و دیار تو
وینک رهی ز جانب سعدی پارسی
افشان کند شکوفه و گل بر مزار تو
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۵
چون ز من پیش، خواجهٔ عارف
آن به اسرار سالکان واقف
مرد معنی حکیم ربانی
باده پیمای فیض یزدانی
آن کهن مست جرعه های ازل
هوشیار دیار علم و عمل
دل و جان دادهٔ ولای علی
نکته پرداز، بر خفی و جلی
فارس عرصهٔ سخن سازی
پیشتاز فوارس تازی
زده کلکش بر آسمان بیرق
فارسی را کلام او رونق
خواجهٔ غزنوی سنایی راد
که به روحش تحیت حق باد
زد در این بحر نقش گویایی
که کند کوثرش جبین سایی
گاهی ابیات برگزیدهٔ او
که سجلّ است بر جریدهٔ او
شوربخش دماغ من گشتی
نمک افشان داغ من گشتی
عندلیب قلم ز طبع حزین
طلبیدی حدیقهٔ دومین
لیک از افسردگی قبول نشد
حالی طبع بوالفضول نشد
تا در این تنگنای وقت رحیل
خامه سر کرد، صور اسرافیل
نقش چندی به ارتجال زدم
آهی از تنگی مجال زدم
بو که منظور اهل دید افتد
وین سیه نامه، روسفید افتد
بعد پنجه هزار شعر گزین
که درآمد به دفتر تدوین
عمر هم در جوار هفتاد است
مشت خالی مرا پر از باد است
رنجه کلکم شد از شکرخایی
شاعری چیست؟ بادپیمایی
عمر در مستی گذاره گذشت
مستعارم به استعاره گذشت
تا یکی وزن و قافیه سنجم
حق به دست من است اگر رنجم
پیشهٔ مبتذل نه کار من است
شاعری عار اعتبار من است
خاصه در روزگار بی نصفت
وندرین عصر بی تمیز صفت
که بجا مانده پشم بافی چند
ژاژ خایان هرزه لافی چند
خام و بی مغز و بی ادب یکسر
در خریّت ز کون خر پَس تر
خِردَم بانگ زد که ای خیره
صفحه تا چند می کنی تیره؟
کم نوشتی به صفحهٔ ایّام؟
داستان سنجیت نگشت تمام؟
دل نفرسودت از سخن سازی؟
داستان دگر چه آغازی؟
چند بر خامه می توان پیچید؟
صفحه کردی سیاه و موی سفید
وقت خاموشی است هرز مجوش
بر زبان بستگان سخن مفروش
هرزه در... می دهی به خمیر
به خران درخور است مشت شعیر
هم ضمیران با وفا رفتند
سینه صافان باصفا رفتند
اندرین عرصه گمرهی از هوش
نغمه پرداز گشته ای کو گوش؟
گفتی و حرف مدعا گفتی
گهری سفتی و به جا سفتی
لیک از آغاز این کساد هنر
به هنرپروران نبودم سر
چو قلم زیر تیغ بالیدم
زخم خوردم سخن سراییدم
مزد و منّت نداشتم خواهش
خاطر آسوده بود با کاهش
چو خروشی که می سراید گوش
کار نبود مرا به ناله نیوش
نالم و ناله سنج خوبش خودم
نمک افشان و سینه ریش خودم
شاید آبی به روی کار آید
خشک دی بگذرد بهار آید
بیند ایّام روی یاران را
پرده سنجان و خوش عیاران را
گوش صاحبدلی نیوشد راز
حسن انجام یابد این آغاز
سخنم بشنود سخندانی
هدیه سازد دعای غفرانی
زیر هر حرف خویش پنهانم
تن گفتار خویش را جانم
هر که ما را به خیر یاد کند
غم و اندوه، جزو باد کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
زده گل دست بر دامان حافظ
خورد بلبل قسم بر جان حافظ
کند از شعله ی آواز خود گرم
دف خورشید را دستان حافظ
ز مستی چون کشد گلبانگ در باغ
شود مرغ چمن قربان حافظ
زره را حلقه ی دف کرد داود
چو برگردید از میدان حافظ
ز شورانگیزی رنگین غزل ها
لب حافظ بود دیوان حافظ
چو گل در دف جلاجل گشته خاموش
سلیم از حیرت الحان حافظ
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - هجو ملا وفا
منزل اهل سخن، ملا وفا کز شرم او
لفظ را معنی به روی خویش برقع می کند
گاه بر ریش سخن از دخل گردد شیشه بند
گاه در... غزل، انگشت مصرع می کند
همچو عنبر کز تصرف معده ناخوش سازدش
می برد اشعار مردم را و ضایع می کند
ملزم از دیوان ارباب معانی کی شود
آن که صد مطلع به یک ابرام مقطع می کند
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴ - خواجوی کرمانی غیبت شیخ سعدی کرد این مدح گفته شد
حیات جاودان شد جان سعدی
ز عشق آمد پدید ایمان سعدی
سخنگویان بیفتند از فصاحت
اگر آیند در میدان سعدی
به تیغ نظم چون آفاق بگرفت
به شرق و غرب شد فرمان سعدی
درآری زیر فرمان چار ارکان
اگر آری بجا ارکان سعدی
و گر خواهی، بیابی از حقیقت
دلیل عشق از برهان سعدی
بسان پارسایان، خلق عالم
شدند از جان و دل حیران سعدی
دلا! گر روز عید وصل خواهی
به کیش عشق شو قربان سعدی
مبر در پیش شاعر نام خواجو
به کیش عشق شو قربان سعدی
مبر در پیش شاعر نام خواجو
که او دزدی است از دیوان سعدی
چو نتواند که با من شعر گوید
چرا گوید سخن در شأن سعدی
مگس بنگر که از شوخی که دارد
حلاوت می برد از خوان سعدی
اگر حیدر ببازد جان چه باشد
هزارش جان فدای جان سعدی
وفایی شوشتری : قطعات
قطعه در مدح وفایی از حاج ملااسمعیل «فارس»
ای شاعری که چون تو سخن سنجی از عدم
ننهاده پا به دایره ی روزگارها
مشّاطه وار، کِلک بدیع تو کرده است
در گوش نوعروس سخن گوشوارها
داری وفا تخلّص و دارند نیکوان
از شیوه ی وفا به جهان افتخارها
پای خیال آبله دار، است بسکه سعی
کرد و نیافت مثل ترا، در، دیارها
تأثیم و غول نیست رحیق ترا، به جام
لیکن چو خمر نشئه دهد در خمارها
از خجلت مداد تو در ظلمت دوات
آب حیات کم شده در چشمه سارها
وز، رشک کِلک و دفتر معنی طراز تو
بشکست تیر کِلک و ورق سوخت بارها
ای آنکه از بنان تو انهار معرفت
جاریست همچو آب روان ز آبشارها
شوق لقا، عنان دلم را به سوی تو
بی تاب می کشد، که شتر را، مهارها
تو معتکف به شوشتر و خلقی از غمت
حیران و دم فسرده روان در قفارها
چون تار، زار نالم و چون نی نوا کنم
شعرت چو بشنوم زبم و زیر تارها
اشعار دلفریب تو کرده ز دلبری
چون زلف دلبران به دلم سخت تارها
از دوری تو ریزد و خیزد علی الدّوام
از دیده ام ستاره و از دل شرارها
کِلکم نهاده بهر مُحبّ و حسود تو
از مدح تخت و افسر و از هجو دارها
شعر آورم به حضرت عالیت زینهار
مقدار قطره چیست به کیل بحارها
دارد چه وزن و قدر، به میزان اعتبار
قیراطی از حجاره برِ کوهسارها
کِلک تو اژدهای کلیم است و پاک خورد
حبل و عصای سحر خیالان چو مارها
از اشتیاق بود، که کردم جسارتی
انفاس اشتیاق ندارد شمارها
«فارس» طلا به شوشتر انفاذ، می کند
تا از محک بلند نماید عیارها