عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - ایضاله
فرستاد دریای فضل و هنر
بدین خشک لب بحری از شعر تر
روان کرد جویی ز بحر روان
که دارد همی ز آب کوثر اثر
روانی لفظ روانبخش او
ببرد آبروی نسیم سحر
دل ناتوانم همانا بدید
فرستاد بهر دل من شکر
چو بر جانم از فضل زیور نیافت
بیاراست جانم به فضل درر
اگر دیدی اشعار جان پرورش
خضر آب حیوان نجستی دگر
اگر چه بسی مادر فضل زاد
به گیتی نیاورد زو به پسر
چو بر فضل صدگونه برهان نمود
به برهان شد اندر جهان نامور
فرستاد بحری که غواص طبع
برو بر نیارست کردن گذر
در آن بحر کو گشت غواص، من
چه به زانکه باشم ازو بر حذر؟
چو کشتی دانش نباشد مرا
نیفتم به نادانی اندر خطر
مسلم شد آن بحر آن را که او
شناسای بحر است و دانای بر
جهان هنر دایمآباد باد
از آن معدن فضل و کان هنر
بدین خشک لب بحری از شعر تر
روان کرد جویی ز بحر روان
که دارد همی ز آب کوثر اثر
روانی لفظ روانبخش او
ببرد آبروی نسیم سحر
دل ناتوانم همانا بدید
فرستاد بهر دل من شکر
چو بر جانم از فضل زیور نیافت
بیاراست جانم به فضل درر
اگر دیدی اشعار جان پرورش
خضر آب حیوان نجستی دگر
اگر چه بسی مادر فضل زاد
به گیتی نیاورد زو به پسر
چو بر فضل صدگونه برهان نمود
به برهان شد اندر جهان نامور
فرستاد بحری که غواص طبع
برو بر نیارست کردن گذر
در آن بحر کو گشت غواص، من
چه به زانکه باشم ازو بر حذر؟
چو کشتی دانش نباشد مرا
نیفتم به نادانی اندر خطر
مسلم شد آن بحر آن را که او
شناسای بحر است و دانای بر
جهان هنر دایمآباد باد
از آن معدن فضل و کان هنر
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - وقال ایضا یمدحه
ای صاحل معظّم و دستور بی نظیر
وی اهل فضل را بهمه حال دستگیر
هم دست سروری بمکان تو معتضد
هم چشم آفتاب ز رای تو مستنیر
پیروژه سپهر بود زیر مهر آنک
نام ترا کند چو نگین نقش بر ضمیر
چون دانشست خدمت درگاه فرّخت
پیرایۀ توانگر و سرمایۀ فقیر
نه با علوّ قدر تو گردون بود بلند
نه با کمال فضل تو دریا بود غزیر
ای روح پروری که ثنای تو خلق را
همچون نفس زبهر حیاتست ناگزیر
فریادرس مرا که بنزد تو می کنم
از دست روزگار همه ساله را نفیر
آنها که بر من از ستم چرخ می رود
نه با کبیر میرود الحق نه با صغیر
در کار فضل رنج کشیدم بدان هوس
تا باشدم بدولت تو رتبتی خطیر
آنم نشد میسّر و امروز راضیم
گر روزگار گیردم از زمرۀ حمیر
شد انزعاج من متعیّن از این دیار
از فرط بی عنایتی صاحب کبیر
حقّا که با غلام خود اندر سرای خویش
نه از قلیل یارم فتن نه از کثیر
ترسم بدرگه آید و در حال می دود
مجهولکی که خواجه مرا گفت رو بگیر
خود لطف طبع صاحبی این رخصه چون دهد؟
سرهنگ را چه نسبت با شعر و دبیر؟
در چشم نرگسان چه کند میل آتشین
با برگ یاسمن چه کند باد زمهریر؟
با چون منی خطاب بسرهنگ کس کند؟
هرگز کسی بارّه برد جامۀ حریر؟
آزار من کری کند از بهر هر خری ؟
گوگرد کس گزیند بر تودۀ عبیر؟
از صیت من دهان زمانه لبالبست
در چشم تو اگر چه بسی خوارم و حقیر
حرمان من چراست ز انعام شاملت؟
چون نیست در ممالک سلطان مرا نظیر
زین سان تنور دولت تو گرم و هرگزم
پخته نشد ز آتش انعام تو فطیر
دست ایادی تو اگر برکشد مرا
آیم برون زحادثه چون موی از خمیر
چون بخشش وصلت نبود کم ز حرمتی
چون آبروی نیست، کم از نان بی زحیر
آنم که گرم گردد هنگامۀ هنر
هر جا که زد صریر سر کلک من صفیر
مرغان باستماع باستند در هوا
چون در نوای نظم زنم ز خمۀ صریر
خود جز قفای گرم چه خوردم ز خوان ملک ؟
کالّا جفای سرد نگوید مرا وزیر
متواریم چو موش بسوراخ خانه در
بی آنکه یافتن بمثل بویی از پنیر
گر من زآفتاب کنم روشنی طلب
آب سیه چکان شود از چشمۀ منیر
آنان که با معایش و اقطاع وراتبند
از فضل من نباشدشان عشری از عشیر
جفتی عوان بخانۀ من سر فروکنند
هر صبحدم که بازکنم چشم خیر خیر
مرّیخ هیکلی دوکه گر بر فلک شوند
حالی زسهمشان بگریزد ز خانه تیر
جفتی زمین شکاف بد بدان چو گاو یوغ
سرهنگ نامشان و لقب منکرو نکیر
فظّان ازرقان غلیظان که وصفشان
بخشد بروی اهل هنر گونۀ زریر
بر خان کفششان بدرد زهرۀ حیاه
دیدار زشتشان ببرد راحا از ضمیر
سرهنگ هفت رنگ که اجزای ذاتشان
زر نیخ و نیل باشد و شگرف و نفظ و قیر
چو آتشند مضطرب و تیزو سرسبک
زان یک نفس نباشد از خوردشان گزیر
زوبین آب داده درخشان ز دستشان
زان سان که از سیاهی شب صبح مستطیر
گر بر خیال دایه کند شکلشان گذر
کودک ز بیمشان نبرد لب بسوی شیر
چشمی چو آبینه و پیشانی چو سنگ
قدّی چو تیر کشت وریشی چو بادگیر
رویی بسان آتش مویی بشکل دود
رنگی چو رنگ طرخون، بویی چو بوی سیر
در چشم این گرفته وطن جان ارزقی
در بند موی آن دل قطران شده اسیر
نفش نگین هر دو گران جان و زن بمزد
وصف جمال هر دوعبوسست و قمطریر
رفتارشان چو آتش و گفتارشان چو جنگ
دیدارشان عقوبت و آوازشان زفیر
بااین چنین حریف همانا که بعد از این
شاعر درین دیار نشاید زدن بتبر
گیرم که فضل و دانش را نیست اعتبار
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر
اکنون که شد وظیفه دو سرهنگ سهمناک
هرمه مرا زحضرت فرخندۀ وزیر
اندر وظیفه ها همه افتد بسی خلل
چونست کین وظیفه نگردد خلل پذیر
گر هر کسی وظیفه تقاضا همی کند
لطفی بکن وظیفۀ من بنده بازگیر
وی اهل فضل را بهمه حال دستگیر
هم دست سروری بمکان تو معتضد
هم چشم آفتاب ز رای تو مستنیر
پیروژه سپهر بود زیر مهر آنک
نام ترا کند چو نگین نقش بر ضمیر
چون دانشست خدمت درگاه فرّخت
پیرایۀ توانگر و سرمایۀ فقیر
نه با علوّ قدر تو گردون بود بلند
نه با کمال فضل تو دریا بود غزیر
ای روح پروری که ثنای تو خلق را
همچون نفس زبهر حیاتست ناگزیر
فریادرس مرا که بنزد تو می کنم
از دست روزگار همه ساله را نفیر
آنها که بر من از ستم چرخ می رود
نه با کبیر میرود الحق نه با صغیر
در کار فضل رنج کشیدم بدان هوس
تا باشدم بدولت تو رتبتی خطیر
آنم نشد میسّر و امروز راضیم
گر روزگار گیردم از زمرۀ حمیر
شد انزعاج من متعیّن از این دیار
از فرط بی عنایتی صاحب کبیر
حقّا که با غلام خود اندر سرای خویش
نه از قلیل یارم فتن نه از کثیر
ترسم بدرگه آید و در حال می دود
مجهولکی که خواجه مرا گفت رو بگیر
خود لطف طبع صاحبی این رخصه چون دهد؟
سرهنگ را چه نسبت با شعر و دبیر؟
در چشم نرگسان چه کند میل آتشین
با برگ یاسمن چه کند باد زمهریر؟
با چون منی خطاب بسرهنگ کس کند؟
هرگز کسی بارّه برد جامۀ حریر؟
آزار من کری کند از بهر هر خری ؟
گوگرد کس گزیند بر تودۀ عبیر؟
از صیت من دهان زمانه لبالبست
در چشم تو اگر چه بسی خوارم و حقیر
حرمان من چراست ز انعام شاملت؟
چون نیست در ممالک سلطان مرا نظیر
زین سان تنور دولت تو گرم و هرگزم
پخته نشد ز آتش انعام تو فطیر
دست ایادی تو اگر برکشد مرا
آیم برون زحادثه چون موی از خمیر
چون بخشش وصلت نبود کم ز حرمتی
چون آبروی نیست، کم از نان بی زحیر
آنم که گرم گردد هنگامۀ هنر
هر جا که زد صریر سر کلک من صفیر
مرغان باستماع باستند در هوا
چون در نوای نظم زنم ز خمۀ صریر
خود جز قفای گرم چه خوردم ز خوان ملک ؟
کالّا جفای سرد نگوید مرا وزیر
متواریم چو موش بسوراخ خانه در
بی آنکه یافتن بمثل بویی از پنیر
گر من زآفتاب کنم روشنی طلب
آب سیه چکان شود از چشمۀ منیر
آنان که با معایش و اقطاع وراتبند
از فضل من نباشدشان عشری از عشیر
جفتی عوان بخانۀ من سر فروکنند
هر صبحدم که بازکنم چشم خیر خیر
مرّیخ هیکلی دوکه گر بر فلک شوند
حالی زسهمشان بگریزد ز خانه تیر
جفتی زمین شکاف بد بدان چو گاو یوغ
سرهنگ نامشان و لقب منکرو نکیر
فظّان ازرقان غلیظان که وصفشان
بخشد بروی اهل هنر گونۀ زریر
بر خان کفششان بدرد زهرۀ حیاه
دیدار زشتشان ببرد راحا از ضمیر
سرهنگ هفت رنگ که اجزای ذاتشان
زر نیخ و نیل باشد و شگرف و نفظ و قیر
چو آتشند مضطرب و تیزو سرسبک
زان یک نفس نباشد از خوردشان گزیر
زوبین آب داده درخشان ز دستشان
زان سان که از سیاهی شب صبح مستطیر
گر بر خیال دایه کند شکلشان گذر
کودک ز بیمشان نبرد لب بسوی شیر
چشمی چو آبینه و پیشانی چو سنگ
قدّی چو تیر کشت وریشی چو بادگیر
رویی بسان آتش مویی بشکل دود
رنگی چو رنگ طرخون، بویی چو بوی سیر
در چشم این گرفته وطن جان ارزقی
در بند موی آن دل قطران شده اسیر
نفش نگین هر دو گران جان و زن بمزد
وصف جمال هر دوعبوسست و قمطریر
رفتارشان چو آتش و گفتارشان چو جنگ
دیدارشان عقوبت و آوازشان زفیر
بااین چنین حریف همانا که بعد از این
شاعر درین دیار نشاید زدن بتبر
گیرم که فضل و دانش را نیست اعتبار
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر
اکنون که شد وظیفه دو سرهنگ سهمناک
هرمه مرا زحضرت فرخندۀ وزیر
اندر وظیفه ها همه افتد بسی خلل
چونست کین وظیفه نگردد خلل پذیر
گر هر کسی وظیفه تقاضا همی کند
لطفی بکن وظیفۀ من بنده بازگیر
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - در مدح ظهیرالدین و شکایت از روزگار
نالم همی و سود نبینم ز ناله ام
فریاد من نمیرسد این اشک ژاله ام
با آنکه نیست هیچ بفردا امید من
باشد ذخیره محنت پنجاه ساله ام
یک لقمه بی جگر ندهد ور دهد فلک
هم استخوان بود چو ببینی نواله ام
از حرص هر کجا که جهد باد دولتی
بر خاک سر نهاده من آنجا حواله ام
گریان بگاه قهقهه همچون صراحیم
خندان میان خون جگر چون پیاله ام
چون شمع هست یکشب و صد بار گریه ام
چون نای هست یکدم و صد گونه ناله ام
شکلم چو نقطه آمد و چرخ چو دایره
بر من کشد خط از چه که نیکو مقاله ام
چرخ ارچه ذره ز جفا کم نمیکند
از وی گله مکن که کراهم نمیکند
افسوس دست من که بکیوان نمیرسد
آوخ که دور چرخ بپایان نمیرسد
بر من نماند هیچ ملالی و محنتی
کز جور دور گنبد گردان نمیرسد
بادا شکسته چنبر گردون دون ازانک
زو راحتی بهیچ مسلمان نمیرسد
دانی نشان مردم آزاده چیست آن
کز رویش آب رفته و درنان نمیرسد
حرمان اهل فضل نگر تا بدان حدست
کز لب گذشته لقمه بدندان نمیرسد
مرگ ار نمیرسد بمن این نیست دولتی
کان نیز هم زغایت حرمان نمیرسد
هر کونریخت خون و نشد جانشکر چو باز
بر دستگاه پایه سلطان نمیرسد
بر من جفای چرخ فزون از حکایتست
دیرینه محنتست نه اول شکایتست
چرخ این کمان کین همه بر ما همیکشد
خورشید تیغ بر دل دانا همیکشد
هر جا که خشک مغزی و تردامنی بود
دامن بر اوج قبه خضرا همیکشد
هر کس که اوعنان مروت ز دست داد
او پای در رکاب ثریا همیکشد
دست اجل گرفته گریبان عمر ما
ز امروز در ربوده بفردا همیکشد
دو رویه نیستیم چو کاغذ بهیچ روی
گردون قلم زبهر چه بر ما همیکشد
هر تشنه که جوید ازین چرخ آبروی
بل شاخ آرزویش بسودا همیکشد
کاین چرخ خود برشته زرین آفتاب
از دلو ابر آب ز دریا همیکشد
شادم ازانکه عمر گذشت ایزد آگهست
عمری چنین گذشته ز نا آمده بهست
یکواقعه نماند که بر من بسر نشد
یک قاعده نماند که زیر و زبر نشد
گفتم درین جوانی چون نیست پایدار
دستی بکام دل بزنم هم بسر نشد
یا دولتست یا هنر از دویکیست زانک
دولت قرین مردم صاحب هنر نشد
چندین هزار جانوران ضایع و صدف
تا کور و کر نبود محل گهر نشد
آزاد سر و بین که تهیدست ماندونی
تابند بند نامد ظرف شکر نشد
امروز هر که او دو زبان نیست چون قلم
یا چون دوات تیره دل و بد جگر نشد
همچون دولت فرخ و کلک ظهیر دین
آراسته بحلیت تاج و کمر نشد
کان کمال و بحر علوم آسمان فضل
شخصی که زنده از نفس اوست جان فضل
ای کلک نقشبند تو برهان نظم و نثر
وی طبع دلگشای تو سلطان نظم و نثر
غواص بحر علمی و نقاد عین فضل
معیار جد و هزلی و میزان نظم و نثر
تازه ز خلق خوب تو شد باغ مکرمت
زنده بلفظ عذب تو شد جان نظم و نثر
شد طبع غم زدای تو فهرست عقل و علم
شد لفظ نکته زای تو عنوان نظم و نثر
در عالم فصاحت والله که مثل تو
سر بر نزد کسی ز گریبان نظم و نثر
هر گه که سوی فضل گرائی زبان فضل
گوید زهی فرزدق و سحبان نظم و نثر
تو آفتاب فضلی و بر هر که تافتی
گردد بفر تو گهر کان نظم و نثر
شد کلک نقشبند تو صورت نگار عقل
گشته مرصع از سخنت گوشوار عقل
ای گاه نطق لفظ تو عیسی روزگار
وی گاه زهد نام تو یحیی روزگار
انفاس تست قوت ارواح اهل فضل
الفاظ تست حجت دعوی روزگار
یک لفظ بی تو نیست در اوراق آسمان
یک نکته بی تو نیست در املی روزگار
ترکیب روز و شب ز سواد و بیاض تست
اینست خود حقیقت معنی روزگار
در خدمت تو هست تسلی فاضلان
جز طاعت تو نیست تمنی روزگار
خوانند در نماز همی لفظ جزل تو
ابنای روزگار بفتوی روزگار
گر برخلاف رای تو یکروز بگذرد
حالی قلم نهند بر اجری روزگار
هم عقل پیش رای مشیبت جوان صفت
هم روح پیش طبع لطیفت گران صفت
ای ابر نکته قطره و بحر گهر سخن
وی مهر نور بخشش و ای کان زر سخن
ای بلبل غریب نوای لطیف طبع
ای طوطی بدیع سرای شکر سخن
تو بحر فضل را صدف در حکمتی
زان التفات می ننمائی بهر سخن
مستغنی است طبع تو از ترهات ما
زان مستمع نشد بر هر مختصر سخن
هستی تو ذوالبیانین وزخوب گفتنت
پیش توایم همچو قلم چشم بر سخن
سمعت چو کرد خوب گهربار لفظ تو
هرگز چگونه میل کند بر دگر سخن
شد عقل کل بشرم زلفظ تو در بیان
شد ناطقه خجل زبیان تو در سخن
در عالم کفایت عقل مجسمی
وز غایت لطافت روح مسلمی
نثره برد ز نثر بدیعت نثارها
شعری کند ز شعر لطیفت شعارها
گشته خجل زرای تو خورشید روزها
بشکسته تیر کلک ز شرم تو بارها
عاجز بود ز شرح کمالت زبانها
قاصر بود ز حصر خصالت شمارها
بر روی دهر از قلم تو نگارها
در گوش چرخ از سخنت گوشوارها
تا چو نتوئی ز پرده غیب آورد برون
برداست روزگار بسر روزگارها
بگشای نطق تا که شود تازه روحها
بردار کلک تا کنی از در نثارها
تا مادر زمانه بزاید چو تو پسر
ای بس که چشم چرخ کشد انتظارها
جائیکه هست نظم تو سحر حلال چیست
وانجا که هست نثر تو آب زلال چیست
آنکو سخن بچونتو سخندان برد همی
شوراب سوی چشمه حیوان برد همی
وانکس که نظم و نثر بدینحضرت آورد
خرما ببصره زیره بکرمان برد همی
لحنی بود عظیم و خطائی بود وسیع
طیان اگر قصیده بحسان برد همی
معذور نیست آنکه فرستد بر تو شعر
ورخود گهر بود نه بعمان برد همی
بی خردگی مدارا گر مورکی ضعیف
پای ملخ بسوی سلیمان برد همی
طبعم ز بحر فضل تو دزدیده قطره
وانهم بمدحت تو بپایان برد همی
چون ابر کوز بحر برد قطره وانگهی
تحفه ببحر قطره باران برد همی
ای مشتری بشرم ز فرخ بقای تو
بادا چو دور گردون دایم بقای تو
یارب ظهیر دین را حشمت مدام باد
اقبال و جاه و دولت او بر دوام باد
یمن لقا و ناصیتش منقطع مباد
فر و شکوه طلعت او مستدام باد
او باغ فضل را به حقیقت چو گلبنست
دایم شکوفه باد و فنا را زکام باد
در عالم معانی چون او مقیم نیست
بز ذروه معالی او را مقام باد
از حلقه هلال و ز شکل بنات نعش
بر مرکب جلالش طوق و ستام باد
جائیکه نام او ز کرم بر زبان رود
نام کرم بر اهل مکارم حرام باد
بختش ندیم باد و سعادت رفیق باد
چرخش مطیع باد و سپهرش غلام باد
باد او سخن سرای و فلک گشته مستمع
وانفاس او مباد ابدالدهر منقطع
فریاد من نمیرسد این اشک ژاله ام
با آنکه نیست هیچ بفردا امید من
باشد ذخیره محنت پنجاه ساله ام
یک لقمه بی جگر ندهد ور دهد فلک
هم استخوان بود چو ببینی نواله ام
از حرص هر کجا که جهد باد دولتی
بر خاک سر نهاده من آنجا حواله ام
گریان بگاه قهقهه همچون صراحیم
خندان میان خون جگر چون پیاله ام
چون شمع هست یکشب و صد بار گریه ام
چون نای هست یکدم و صد گونه ناله ام
شکلم چو نقطه آمد و چرخ چو دایره
بر من کشد خط از چه که نیکو مقاله ام
چرخ ارچه ذره ز جفا کم نمیکند
از وی گله مکن که کراهم نمیکند
افسوس دست من که بکیوان نمیرسد
آوخ که دور چرخ بپایان نمیرسد
بر من نماند هیچ ملالی و محنتی
کز جور دور گنبد گردان نمیرسد
بادا شکسته چنبر گردون دون ازانک
زو راحتی بهیچ مسلمان نمیرسد
دانی نشان مردم آزاده چیست آن
کز رویش آب رفته و درنان نمیرسد
حرمان اهل فضل نگر تا بدان حدست
کز لب گذشته لقمه بدندان نمیرسد
مرگ ار نمیرسد بمن این نیست دولتی
کان نیز هم زغایت حرمان نمیرسد
هر کونریخت خون و نشد جانشکر چو باز
بر دستگاه پایه سلطان نمیرسد
بر من جفای چرخ فزون از حکایتست
دیرینه محنتست نه اول شکایتست
چرخ این کمان کین همه بر ما همیکشد
خورشید تیغ بر دل دانا همیکشد
هر جا که خشک مغزی و تردامنی بود
دامن بر اوج قبه خضرا همیکشد
هر کس که اوعنان مروت ز دست داد
او پای در رکاب ثریا همیکشد
دست اجل گرفته گریبان عمر ما
ز امروز در ربوده بفردا همیکشد
دو رویه نیستیم چو کاغذ بهیچ روی
گردون قلم زبهر چه بر ما همیکشد
هر تشنه که جوید ازین چرخ آبروی
بل شاخ آرزویش بسودا همیکشد
کاین چرخ خود برشته زرین آفتاب
از دلو ابر آب ز دریا همیکشد
شادم ازانکه عمر گذشت ایزد آگهست
عمری چنین گذشته ز نا آمده بهست
یکواقعه نماند که بر من بسر نشد
یک قاعده نماند که زیر و زبر نشد
گفتم درین جوانی چون نیست پایدار
دستی بکام دل بزنم هم بسر نشد
یا دولتست یا هنر از دویکیست زانک
دولت قرین مردم صاحب هنر نشد
چندین هزار جانوران ضایع و صدف
تا کور و کر نبود محل گهر نشد
آزاد سر و بین که تهیدست ماندونی
تابند بند نامد ظرف شکر نشد
امروز هر که او دو زبان نیست چون قلم
یا چون دوات تیره دل و بد جگر نشد
همچون دولت فرخ و کلک ظهیر دین
آراسته بحلیت تاج و کمر نشد
کان کمال و بحر علوم آسمان فضل
شخصی که زنده از نفس اوست جان فضل
ای کلک نقشبند تو برهان نظم و نثر
وی طبع دلگشای تو سلطان نظم و نثر
غواص بحر علمی و نقاد عین فضل
معیار جد و هزلی و میزان نظم و نثر
تازه ز خلق خوب تو شد باغ مکرمت
زنده بلفظ عذب تو شد جان نظم و نثر
شد طبع غم زدای تو فهرست عقل و علم
شد لفظ نکته زای تو عنوان نظم و نثر
در عالم فصاحت والله که مثل تو
سر بر نزد کسی ز گریبان نظم و نثر
هر گه که سوی فضل گرائی زبان فضل
گوید زهی فرزدق و سحبان نظم و نثر
تو آفتاب فضلی و بر هر که تافتی
گردد بفر تو گهر کان نظم و نثر
شد کلک نقشبند تو صورت نگار عقل
گشته مرصع از سخنت گوشوار عقل
ای گاه نطق لفظ تو عیسی روزگار
وی گاه زهد نام تو یحیی روزگار
انفاس تست قوت ارواح اهل فضل
الفاظ تست حجت دعوی روزگار
یک لفظ بی تو نیست در اوراق آسمان
یک نکته بی تو نیست در املی روزگار
ترکیب روز و شب ز سواد و بیاض تست
اینست خود حقیقت معنی روزگار
در خدمت تو هست تسلی فاضلان
جز طاعت تو نیست تمنی روزگار
خوانند در نماز همی لفظ جزل تو
ابنای روزگار بفتوی روزگار
گر برخلاف رای تو یکروز بگذرد
حالی قلم نهند بر اجری روزگار
هم عقل پیش رای مشیبت جوان صفت
هم روح پیش طبع لطیفت گران صفت
ای ابر نکته قطره و بحر گهر سخن
وی مهر نور بخشش و ای کان زر سخن
ای بلبل غریب نوای لطیف طبع
ای طوطی بدیع سرای شکر سخن
تو بحر فضل را صدف در حکمتی
زان التفات می ننمائی بهر سخن
مستغنی است طبع تو از ترهات ما
زان مستمع نشد بر هر مختصر سخن
هستی تو ذوالبیانین وزخوب گفتنت
پیش توایم همچو قلم چشم بر سخن
سمعت چو کرد خوب گهربار لفظ تو
هرگز چگونه میل کند بر دگر سخن
شد عقل کل بشرم زلفظ تو در بیان
شد ناطقه خجل زبیان تو در سخن
در عالم کفایت عقل مجسمی
وز غایت لطافت روح مسلمی
نثره برد ز نثر بدیعت نثارها
شعری کند ز شعر لطیفت شعارها
گشته خجل زرای تو خورشید روزها
بشکسته تیر کلک ز شرم تو بارها
عاجز بود ز شرح کمالت زبانها
قاصر بود ز حصر خصالت شمارها
بر روی دهر از قلم تو نگارها
در گوش چرخ از سخنت گوشوارها
تا چو نتوئی ز پرده غیب آورد برون
برداست روزگار بسر روزگارها
بگشای نطق تا که شود تازه روحها
بردار کلک تا کنی از در نثارها
تا مادر زمانه بزاید چو تو پسر
ای بس که چشم چرخ کشد انتظارها
جائیکه هست نظم تو سحر حلال چیست
وانجا که هست نثر تو آب زلال چیست
آنکو سخن بچونتو سخندان برد همی
شوراب سوی چشمه حیوان برد همی
وانکس که نظم و نثر بدینحضرت آورد
خرما ببصره زیره بکرمان برد همی
لحنی بود عظیم و خطائی بود وسیع
طیان اگر قصیده بحسان برد همی
معذور نیست آنکه فرستد بر تو شعر
ورخود گهر بود نه بعمان برد همی
بی خردگی مدارا گر مورکی ضعیف
پای ملخ بسوی سلیمان برد همی
طبعم ز بحر فضل تو دزدیده قطره
وانهم بمدحت تو بپایان برد همی
چون ابر کوز بحر برد قطره وانگهی
تحفه ببحر قطره باران برد همی
ای مشتری بشرم ز فرخ بقای تو
بادا چو دور گردون دایم بقای تو
یارب ظهیر دین را حشمت مدام باد
اقبال و جاه و دولت او بر دوام باد
یمن لقا و ناصیتش منقطع مباد
فر و شکوه طلعت او مستدام باد
او باغ فضل را به حقیقت چو گلبنست
دایم شکوفه باد و فنا را زکام باد
در عالم معانی چون او مقیم نیست
بز ذروه معالی او را مقام باد
از حلقه هلال و ز شکل بنات نعش
بر مرکب جلالش طوق و ستام باد
جائیکه نام او ز کرم بر زبان رود
نام کرم بر اهل مکارم حرام باد
بختش ندیم باد و سعادت رفیق باد
چرخش مطیع باد و سپهرش غلام باد
باد او سخن سرای و فلک گشته مستمع
وانفاس او مباد ابدالدهر منقطع