عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در صفت زن خوب
زن‌شناسم به روی همچو نگار
مالک ملک و درهم و دینار
مشربی باز و فکرتی روشن
بی عقیدت به گلخن و گلشن
شوهری زشت و ابله و بدخو
با زنان بلایه‌ هم‌زانو
این‌چنین زن اگر رود به حریف
یاگزیند یکی رفیق ظریف
هست کمتر به فتوی بنده
در بر عقل و عرف شرمنده
پای مذهب نیاید ار به میان
نتوان کرد سر منع بیان
هست بهرش گشاده راه ورود
منع‌ مفقود و مقتضی موجود
با چنین حال پارساکیش است
پاسدار شرافت خویش است
ترک عهد وفا نکرده هنوز
دست از پا خطا نکرده هنوز
اینت اعجوبه و دلیر زنی
قهرمانی بزرگ و شیرزنی
افتخار رجال و فخر نساست
او نه زن‌، سرو بوستان وفاست
راستی کفش پای این سره‌زن
به از آن مرد ابله کودن
که به چونین زنی وفا نکند
خاک پایش به دیده جا نکند
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۴ - حکایت وارد شدن میهمان بر اعرابی
آن عرابی به شتر قانع و شیر
در یکی بادیه شد مرحله‌گیر
ناگهان جمعی از ارباب قبول
شب در آن مرحله کردند نزول
خاست مردانه به مهمانیشان
شتری برد به قربانیشان
روز دیگر ره پیشینه سپرد
بهر ایشان شتری دیگر برد
عذر گفتند که: «باقی‌ست هنوز،
چیزی از دادهٔ دوشین امروز»
گفت: «حاشا که ز پس ماندهٔ دوش
دیگ جود آیدم امروز به جوش»
روز دیگر به کرم‌ورزی، پشت
کرد محکم، شتری دیگر کشت
بعد از آن بر شتری راکب شد
بهر کاری ز میان غایب شد
قوم چون خوان نوالش خوردند
عزم رحلت ز دیارش کردند،
دست احسان و کرم بگشادند
بدره‌ای زر به عیالش دادند
دور ناگشته هنوز از دیده
میهمانان کرم ورزیده،
آمد آن طرفه عرابی از راه
دید آن بدره در آن منزلگاه
گفت: که این چیست؟ زبان بگشودند
صورت حال بدو بنمودند
خاست بدره به کف و نیزه به دوش
وز پی قوم برآورد خروش
کای سفیهان خطااندیشه!
وی لئیمان خساست‌پیشه!
بود مهمانی‌ام از بهر کرم
نه چو بیع از پی دینار و درم
دادهٔ خویش ز من بستانید!
پس رواحل به ره خود رانید!
ورنه تا جان برود از تنتان
در تن از نیزه کنم روزنتان
دادهٔ خویش گرفتند و گذشت
و آن عرابی ز قفاشان برگشت
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۷
صد مرد چو شیر، عهد و پیمان کردند
اعلان گرسنگی به زندان کردند
شیران گرسنه از پی حفظ شرف
با شور و شعف ترک سر و جان کردند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
ای جسم تو بگرفته ز جان باج لطافت
جان را همه آسیبی و دل را همه آفت
جان را بود آن لطف که در جسم کند جای
تو جای بجان کرده ای از فرط لطافت
پرداختم از غیر تو دل بهر تو آری
رو بند کسان خانه به هنگام ضیافت
تا خود چه شود کار من و ساقی و مطرب
کاندل به لطافت برد و این بظرافت
گر همرهی خضر دهد دست توان کرد
یک چشم زدن طی دو صد ساله مسافت
چون گوی فکن در قدم پیر مغان سر
تا آنکه ز میدان ببری گوی شرافت
گردید صغیر از دل و جان بندهٔ شاهی
کز‌ امر حقش داد نبی‌ام ر خلافت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
قلم شرافت اگر دارد از رقم دارد
که دست هر حیوان بنگری قلم دارد
گر آدمی نه به معنی بود شرافتمند
بگو که صورت دیوار از آن چه کم دارد
درم نکوست ولی بهر صاحبان کرم
وگرنه ماهی سرگشته هم درم دارد
زمانه ریخت از آن خاک بر سر قارون
که دید طبع بخیلش رم از کرم دارد
عجب که واعظ ما خلق را بسوی صمد
کند دلالت و خود رو سوی صنم دارد
کسیکه خون خلایق خورد رود بحجاز
که تا زطوف حرم خویش محترم دارد
رود به مکه بسی حاجی خدا نشناس
که نه به دیر توجه نه بر حرم دارد
طواف کعبه پذیرند از آنکه سعی و عمل
به جمله سنن سید‌ امم دارد
هر آنچه گفته و گوید صغیر بی غرض است
اگر برنجد از او ابلهی چه غم دارد