عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی فاطمة الزهراء سلام الله علیها
شمارهٔ ۴ - فی رثاء الصدیقة الطاهرة سلام الله علیها
تا در بیت الحرام از آتش بیگانه سوخت
کعبه ویران شد حرم از سوز صاحبخانه سوخت
شمع بزم آفرینش با هزاران اشک و آه
شد چنان کز دود آهش سینۀ کاشانه سوخت
آتشی در بیت معمور ولایت شعله زد
تا ابد زانشعله هر معمور و هر ویرانه سوخت
آه از آن پیمان شکن کز کینۀ خم غدیر
آتشی افروخت تا هم خم و هم پیمانه سوخت
لیلی حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم
همچو مجنون عقل رهبر را دل دیوانه سوخت
گلشن فرخ فر توحید آندم شد تباه
کز سموم شرک آنشاخ گل فرزانه سوخت
گنج علم و معرفت شد طعمۀ افعی صفت
تا که از بیداد دو نان گوهر یکدانه سوخت
حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا
خرمنی در آرزوی خام آب و دانه سوخت
کرکس دون پنجه زد بر روی طاوس ازل
عالمی از حسرت آنجلوۀ مستانه سوخت
آتشی آتش پرستی در جهان افروخته
خرمن اسلام و دین را تا قیامت سوخته
سینه ای کز معرفت گنجینۀ اسرار بود
کی سزاوار فشار آندر و دیوار بود؟
طور سینای تجلی مشعلی از نور شد
سینۀ سینای وحدت مشتعل از نار بود
نالۀ بانو زد اندر خرمن هستی شرر
گوئی اندر طور غم چون نخل آتشبار بود
آنکه کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی
از کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود؟
گردش گردون دون بین کز جفای سامری
نقطۀ پروردگار وحدت مرکز مسمار بود!
صورتش نیلی شد از سیلی که چون سیل سیاه
روی گیتی زین مصیبت تا قیامت تار بود
شهریاری شد به بند بنده ای از بندگان
آنکه جبریل امینش بندۀ دربار بود
از قفای شاه، بانو با نوای جانگداز
تا توانائی بتن، تا قوت رفتار بود
گرچه باز و خسته شد، وز کار دستش بسته شد
لیک پای همتش بر گنبد دوار بود
دست بانو گرچه از دامان شه کوتاه شد
لیک بر گردون بلند از دست آن گمراه شد
گوهری سنگین بها از ابر گوهر بار ریخت
کز غم جانسوز او خون از در و دیوار ریخت
تا ز گلزار حقایق نو گلی بر باد رفت
یک چمن گل صرصر بیداد ز آن گلزار ریخت
شاخۀ طوبی مثالی را ز آسیب خسان
آفتی آمد که یکسر هم برو هم بار ریخت
غنچۀ نشگفته ای از لاله زار معرفت
از فراز شاخساری از جفای خار ریخت
اختر فرخ فری افتاد از برج شرف
کاسمان خوناب غم از دیدۀ خونبار ریخت
طوطی ای زینخا کدان پرواز کرد و خاک غم
بر سراسر طوطیان عالم اسرار ریخت
بسملی در خون طپید از جور جبار عنید
یا که عنقاء ازل خون دل از منقار ریخت
زهرۀ زهرا چه از آسیب پهلو در گذشت
چشمه های خون ز چشم ثابت و سیار ریخت
مهبط روح الامین تا پایمال دیو شد
شورشی سر زد که سقف گنبد دوار ریخت
از هجوم عام بر ناموس خاص لایزال
عقل حیران طبع سرگردان زبان لالست لال
شد بپا شور و نوا تا از دل بانوی شاه
رفت از کف صبر و طاقت فوت از زانوی شاه
خسته شد پهلوی خاتون رفت از او تاب و توان
آنچنان کز پیچ و تابش بسته شد بازوی شاه
تا حقیقت را بنا حق دست و گردن بسته شد
دست بیداد رعیت باز شد بر روی شاه
روی بانوی دو گیتی شد ز سیلی نیلگون
سیل غم یکباره از هر سو روان شد سوی شاه
سامری گوساله ای را کرد میر کاروان
تا قیامت خلق را گمراه کرد از کوی شاه
هرکه با آواز آن گوساله آمد آشنا
تا ابد بیگانه ماند از صحبت دلجوی شاه
نغمۀ «انی انا الله» نشنود گوساله خواه
غره دنیا، نه بیند غُره نیکوی شاه
خاتم دین را بجادو برد دست اهرمن
شرمی از یزدان نکرد و بیمی از نیروی شاه
گرچه دست بندگی داد از نخست اندر غدیر
لیک آن بد عاقبت لب تر نکرد از جوی شاه
خضر می باید که تا تو شد ز آب زندگی
نیست آب زندگی شایان هر خوک و سگی
طعمۀ زاغ و زغن شد میوۀ باغ فدک
نالۀ طاوس فردوس برین شد بر فلک
زهرۀ چرخ ولایت نغمۀ جانسوز داشت
تا سماک آن نالۀ جانسوز می رفت از سمک
چشم گریان و دل بریان بانو ای عجب
نقش هستی را نکرد از صفحۀ ایجاد حک
شاهد بزم حقیقت شمع ایوان یقین
اشکریزان رفت در ظلمت سرای ریب و شک
کی روا بودی رود سر گرد کوی این و آن
آنکه بودی خاک راهش سرمۀ چشم ملک؟
مستجار هر دو گیتی قبلۀ حاجات، برد
دست حاجت پیش انصار و مهاجر یک بیک
بیوفا قومی، دل آنان ز آهن سخت تر
وعده های سست آنان چون هوائی در شبک
پاس حق هرگز مجو حق ناشناس
هرکه حق را ننگرد کورش کند حق نمک
مفتقر گر جانسپاری در ره بانو سزا است
راه حق است «ان تکن لله کان الله لک»
همچو قمری با غمش عمری بسر باید کنی
چارۀ دل را هم از این رهگذر باید کنی
نور حق در ظلمت شب رفت در خاک ای دریغ
با دلی از خون لبالب رفت در خاک ای دریغ
طعت بیت الشرف را زهرۀ تابنده بود
آه کان تابنده کوکب رفت در خاک ای دریغ
آفتاب چرخ عصمت با دلی از غم کباب
با تنی بیتاب و پُر تب رفت در خاک ای دریغ
پیکری آزرده از آزار افعی سیرتان
چون قمر در برج عقرب رفت در خاک ای دریغ
کعبۀ کروبیان و قبلۀ روحانیان
مستجار دین و مذهب رفت در خاک ای دریغ
لیلی حسن قدم با عقل اقدم هم قدم
اولین محبوبۀ رب رفت در خاک ای دریغ
حامل انوار و اسرار رسالت آنکه بود
جبرئیلش طفل مکتب، رفت در خاک ای دریغ
آن مهین بانو که بانوئی از آن بانو نبود
در بساط قرب اقرب، رفت در خاک ای دریغ
آنکه بودی از محیط فیض وجودش کامیاب
هر بسیط و هر مرکب رفت در خاک ای دریغ
شد ظهور غیب مکنون باز غیب مستتر
تربتش از خلق پنهان همچو سر مستسر
بیت معمور ولایت را اجل ویرانه کرد
آنچه را با خانه صد چندان بصاحبخانه کرد
شمع روی روشن زهرا چه آنشب شد خموش
زهره ساز و نغمۀ ماتم در آن کاشانه کرد
آه جانسوز یتیمان اندر آن ماتم سرا
کرد آشوبی که عقل محض را دیوانه کرد
داغ بانو کرد عمری با دل آن شهریار
آنچه شمع انجمن یکباره با پروانه کرد
شاه با آن پر دلی دل از دو گیتی بر گرفت
خانه را کانشب تهی زانگو هر یکدانه کرد
بارها کردی تمنای فراق جسم و جان
چونکه یاد از روزگار وصل آنجا نانه کرد
سر بزانوی غم و با غصۀ بانو قرین
عزلت از هر آشنائی بود و هر بیگانه کرد
شاهد هستی چه از پیمانۀ غم نیست شد
باده نوشان را خراب از جلوۀ مستانه کرد
ساقی بزم حقیقت گوئیا از خم غم
هرچه در خمخانه بودی اندر آن پیمانه کرد
مفتقر را شوری از اندیشه بیرون در سراست
هر دم او را از غم بانو نوائی دیگر است
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۲ - فی رثائه علیه السلام عن لسان أبی عبدالله علیه السلام
شاه دین را بود شور محشر
بر سر نعش شهزاده اکبر
ای شکیب دل آرام جانم
ای روان تن ناتوانم
ای جگر گوشۀ مهربانم
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
تو همای حقیقت نشانی
شاهباز بلند آشیانی
از چه در خاک و در خون طپانی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
چهره ات یک فلک آفتابست
طره ات یک جهان مشک نابست
ای دریغا که در خون خضا بست
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای پر از زخم کین اینچه حالست
این حقیقت بود یا خیالست
یکتن و این جراحت محالست
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن طلعت ماه رخسار
حیف از آن قامت سرو رفتار
حیف از آن منطق شهد گفتار
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن قدّ با اعتدالت
حیف از آن شاخ طوبی مثالت
دست کین تیشه زد بر نهالت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن مشگسا سنبل تر
حیف از آن جعد و موی معنبر
دل ز داغت چه عودی بمجمر
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن روی و موی نبوت
حیف از آن روز و بازو و قوت
داد از این قوم دور از مروت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
لعل خشک تو ای لؤلؤ تر
قوت جان بود و یاقوت احمر
گرچه مرجان ما را زد آذر
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای عقیق لبت کهربائی
کی شود غنچه لب گشائی
عندلیبانه گوئی توائی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
بود امیدم ای نازنینم
بزم دامادیت را بچینم
حجلۀ شادیت را ببینم
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای دریغا ز ناکامی تو
جان فدای خوش اندامی تو
وانقد و قامت نامی تو
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن لالۀ ارغوانی
شد خزان در بهار جوانی
خاک غم بر سر زندگانی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
وای بر حال لیلای مجنون
گر به بیند ترا غرقه در خون
با دل زار او چون کنم چون
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
روی دردشت و هامون گذارد
یا سر نعش تو جان سپارد
طاقت این مصیبت ندارد
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
آه اگر عمۀ مستمندت
بیند این زخم بیچون و چندت
تا قیامت بود دردمندت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
خواهرت روز و شب می گدازد
یا بسوزد ز غم یا بسازد
کو برادر که او را نوازد
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۰
ای شمر شرمی از خدا خنجر مکش خنجر مکش
آزرمی از روز جزا خنجر مکش خنجر مکش
نخل بلندش سرنگون زین سمندش واژگون
سر خاک ره تن غرق خون خنجر مکش خنجر مکش
آخر چه خیزد روسیه از کشتن این بی گنه
مفکن سرش بر خاک ره خنجر مکش خنجر مکش
مژگان نمناکش نگر رخسار پر خاکش نگر
اندام صد چاکش نگر خنجر مکش خنجر مکش
زخم تنش زانجم فزون وز چرخش اختر سرنگون
کارش به کام چرخ دون خنجر مکش خنجر مکش
شد سر به سر ربع و دمن از خون او وزاشک من
بحر نجف کان یمن خنجر مکش خنجر مکش
رخشش ز پویه سست پی میدان هستی کرده طی
تن چاک چاک از تیر ونی خنجر مکش خنجر مکش
مطلوب اگر سیم است وزر مقصود اگر جان است و سر
مالم هبا خونم هدر خنجر مکش خنجر مکش
گیتی به کینش تاخته چرخش به خاک انداخته
ایام کارش ساخته خنجر مکش خنجر مکش
لب خشک و مژگان پرنمش عطشان به لب بر خاتمش
وز زندگی آخر دمش خنجر مکش خنجر مکش
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲
باز از افق هلال محرم شد آشکار
برچهر چرخ ناخن ماتم شد آشکار
نی نی به قتل تشنه لبان ار نیام چرخ
خون ریز خنجری است که کم کم شد آشکار
یا بر افراشت رایت ماتم دگر سپهر
و اینک طراز طره پرچم شد آشکار
یاراست بهر ریزش خون های بی گنه
پیکانی از کمان فلک خم شد آشکار
یا از برای زخم شهیدان تشنه لب
از جیب مهر نسخه ی مرهم شد آشکار
یا فر و نهب پرده گیان رسول را
از مهر و مه صحیفه و خاتم شد آشکار
یا می خرند اشک عزا کز نجوم و ماه
جام بلور و دامن درهم شد آشکار
دل ها گشاید از مژه سیلاب لعل رنگ
از نوک ناوکی که در این دم شد آشکار
این ماه نیست نعل مصیبت در آتش است
کز بهر داغ دوده ی آدم شد آشکار
صبح نشاط دشمن و شام عزای دوست
این سور ماتمی است که با هم شد آشکار
باز از نهاد نوحه سرایان فراز و پست
آشوب رستخیز به عالم شد آشکار
آهم به چرخ رفت و سرشکم به خاک ریخت
اکنون نتیجه دل پر غم شد آشکار
ز افغان سینه ابر پیاپی پدید گشت
ز امواج دیده سیل دمادم شد آشکار
آهم شراره خیز و سرشکم ستاره ریز
این آب و آتشی است که توام شد آشکار
نظم ستارگان مگر از یکدگر گسیخت
یا اشک این عزاست که گردون ز دیده ریخت
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲
شه لب تشنه ی بی غمگسارم پدر
سرور سینه محزون زارم پدر
شهید بی کفن آه ای پدر جان
به خونت غرقه تن افتاده عریان
شدت سر به نی بر
تنت چاک به خون در
بر جای بالین زرت واویلا
شدخاک خواری بسترت واویلا
شه اقلیم غم آخر سرت کو پدر
سپهدارت کجا شد لشکرت کو پدر
قتیل خنجر کین یاورانت
ذلیل قید دشمن دخترانت
بدن چاک کفن خاک
ستم کش تعبناک
میر علمدارت چه شد واویلا
اولاد و انصارت چه شد واویلا
سرت بر نیزه چون مه جلوه گر شد پدر
تنت در لجه چون بط غوطه ور شد پدر
به داغت جامه ی جان چاکم اولی
وزین غم بر سر من خاکم اولی
به یکبار شدم خوار
نه محرم نه غمخوار
چاک گریبانم نگر واویلا
آهنگ افغانم نگر واویلا
یکی از روی میدان کن نگاهم پدر
به سیلاب سرشک و سوز آهم پدر
سرشکم موج خون انگیخت بر خاک
فغانم برد دود دل بر افلاک
دم آمیز یم انگیز
جگرسوز شرربیز
مژگان گهر ریزم ببین واویلا
افغان فلک خیزم ببین واویلا
صفایی زین رزیت در فغان شد پدر
به استدعای بخشایش نوان شد پدر
که فرمایش در محشر عنایت
کنی احوالش از رحمت رعایت
نبخشی گر آنجا
گناهش سراپا
طومار اعمالش سیه واویلا
سامان احوالش تبه واویلا
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
من داغ علی به هیچ مرهم ندهم
خاک در او به آب زمزم ندهم
خاک در او ذخیره دارم در چشم
این خاک به خون هر دو عالم ندهم
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۵ - در تحقیق شکر ایزد ذوالمن و تعزیب قاسم ابن حسن (ع)
ای که ایزد را کنی شکر و سپاس
لفظ را بگذار و معنی را شناس
شکر هر چیزی زجنس خویش دان
وزچنین شکر اندکی را بیش دان
شکر زر وسیم اینست ای عمو
کز تو گردد مضطری با آبرو
شکر اسب خوب این است ای فگار
که شود وامانده بروی سوار
شکر این کت جامه الوان بود
پوشش بیچاره عریان بود
شکر این کت سفره پر رنگ و بوست
خوردن همسایه مسکین کوست
شکر خرمن این بود ای خوش صفات
که ببخشی خوشه چینان را زکات
شکر این کآمد زبان تو فصیح
بستن لب دان زگفتار قبیح
شکر این کت خانه خوش شد نصیب
باشی اندرخط ایتام و غریب
شکر اینکه هر دو پایت لنگ نیست
جز قدم در راه دستی تنگ نیست
شکر دستت که نشد شل ای دبیر
خود زپا افتاده را دست گیر
آری آری شکر لفظ و قول نیست
دفع دیو از ظاهر لاحول نیست
ورنه کوفی هم نمود ای پاک ذات
شکر حق در خوردن آب فرات
شکر کوفی این بود ای نور عین
که نبندد آب بر روی حسین
چون بشاه کربلا شد کار تنگ
قاسم آمد تا ستاند اذن جنگ
هی بگریه بوسه زد بر دست شاه
گشته جانش عاشق و پا بست شاه
گاه پای شاه بوسیدی زغم
دست خود پیچید در دامان عم
از صفا بس کرد گرد شه طواف
یافت آن صید حرم اذن مصاف
آمد اندر رزم بی خفتان و خود
جز ازار و پیرهن هیچش نبود
تاخت حیدر وار باطاق وطرم
هر طرف آن ماه لم یبلغ حلم
گفت راوی نیک می آرم بیاد
که چو قاسم روی بر میدان نهاد
بندی از نعلین او بگسسته بود
وزکمال کودکی نابسته بود
بلکه از چپ بود آن هم نی زراست
وزچپ واز راست اینسان رزم خواست
بانگ زد کای ابن سعد پر گنه
اسب خود را آب دادی یا که نه
گفت آری تشنه کی مانم کمیت
گفت پس چون تشنه خواهی اهل بیت
اسب تو سیراب و ما در العطش
این یکی مدهوش و آن یک کرده غش
اسب تو سیراب و طفل شیر خوار
در دلش از تنشه کامی خارخار
اسب تو سیراب و اولاد رسول
از عطش بریان وگریان و ملول
پس برون آورد تیغ آبدار
زد همی بر خرمن جانها شرار
او پیاده آن ستم کاران سوار
او تنی تنها و ایشان صد هزار
او بظاهر کوچک و آنها بزرگ
او بباطن یوسف و آن قوم گرگ
ناگهان باران تیرش درگرفت
جسمش از پیکان چو عنقا پرگرفت
از خدنگش سینه بس سوراخ شد
روزنش سوی الهی کاخ شد
پایش از رفتار و دست ازکار ماند
اوفتاد وعم امجد را بخواند
تاخت شاه و نزد وی آنگه رسید
که تنی میخواست او را سر برید
دست حق با تیغ بهرش شد علم
دست شیطانیش گشت از بن قلم
آن دغل نالید و بر رسم عرب
از قبیله خویش شد یاری طلب
گفت الغوث ای شجاعان دلیر
که فتاده رو به اندر چنگ شیر
برسر نعش یتیم مجتبی
جنگ در پیوست باشه از عدی
کوزه گیر و ده و دو گرم شد
وز تکاپو جسم قاسم نرم شد
استخوان پشت و پیش و پای و دست
زیر سم اسبها درهم شکست
شاه چو نکرد آن جماعت را پریش
دید قاسم خفته اندر خون خویش
بس بخاک از درد سوده پاشنه
خاک را داده شکاف و پاش نه
گفت عمت راست سخت این داوری
که تواش خوانی و ندهد یا روی
باز جیحونا تلاطم میکنی
چشم مردم را چو قلزم میکنی
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۲ - حدیث محنت افزا
دریغا از قد و بالای علی اکبر
دریغ از جعد گیسوی سمن سای علی اکبر
ز چشمم سیل خون جاری شود هرگه به یاد آرم
به خون غلتیدن قد دل آرای علی اکبر
پریشان می شوم مجنون صفت چون بر زبان آرم
حدیث ناله های زار لیلای علی اکبر
حرامم باد گر بی گریه نوشم آب سردی را
کنم از گرمی تف، یاد لب های علی اکبر
دلم در سینه غرق خون شود چون در نظر آرم
به خون خویش دست و پا زدن های علی اکبر
به گیتی هر کجا بینم جوان سرو بالایی
بیاد آرم ز سرو قد و بالای علی اکبر
ز شمشیر جفای منقذ ابن مرهٔ عبدی
پر از خون گشت چهر مهرآسای علی اکبر
نمی دانم چه حالی کرد پیدا آن زمان، کافتاد
به جسم چاک چاکش چشم بابای علی اکبر
قلم را نیست یارای نوشتن «ترکیا» اکنون
که بنویسد حدیث محنت افزای علی اکبر