عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۹ - آنشب که مرا بود می وصل بکف بر
امروز منم . . . ر و خدو کرده بکف بر
چونان زده ام جلق، چو چخماق نجف بر
تا آب منی از سر نیمور برون جست
چونانکه جهد گربه بموش از پس رف بر
چون اشتر لوکست گروگانم ولیکن
از گه علف او و سر او به علف بر
پیر خر فرتوت که ما را جمعی داد
صد بار به از حور بهشتی به غرف بر
حیران زده بودند صف از بهر خراره
استاده یکی حیز ازیشان بطرف بر
بگرفتم و در بردم از آنگونه که آن حیز
از زیر برون جست و بر افکند بصف بر
حیزان چو بدیدند چنان زخم گروگان
دل زار زوی تیر هدف رفت بتف بر
از طاق میان پای هدف گشت بصحرا
مر تیر زنان راست بسوراخ هدف بر
طبع پسر مسعود از گفته ترفند
چون طبع پدر گشت باشعار طرف بر
مسعود اگر زنده بدی از پی این شعر
کردی زه و احسنت بمن شهره خلف بر
این خاطر و این طبع که من دارم در شعر
فخرم ببخارا و سمرقند و نسف بر
اینست محابات یکی شعر معزی
آن شب که مرا بود می وصل به کف بر
احمد شاملو : آیدا در آینه
آیدا در آینه
لبانت
به ظرافتِ شعر
شهوانی‌ترینِ بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌کند
که جاندارِ غارنشین از آن سود می‌جوید
تا به صورتِ انسان درآید.

و گونه‌هایت
با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت می‌کنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کرده‌ام
بی‌آنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبی‌خانه‌های دادوستد
سربه‌مُهر بازآورده‌ام.

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!



و چشمانت رازِ آتش است.

و عشقت پیروزیِ آدمی‌ست
هنگامی که به جنگِ تقدیر می‌شتابد.

و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم می‌کند.



کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود
و انسان با نخستین درد.

در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمی‌کرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.



توفان‌ها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نی‌لبکی می‌نوازند،
و ترانه‌ی رگ‌هایت
آفتابِ همیشه را طالع می‌کند.

بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچه‌های شهر
حضورِ مرا دریابند.

دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری می‌دهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.

پیشانی‌ات آینه‌یی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن می‌نگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.

دو پرنده‌ی بی‌طاقت در سینه‌ات آواز می‌خوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب‌ها را گواراتر کند؟

تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه‌ها و دریاها را گریستم
ای پری‌وارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلواره‌ی ناراستی نمی‌سوزد! ــ
حضورت بهشتی‌ست
که گریزِ از جهنم را توجیه می‌کند،
دریایی که مرا در خود غرق می‌کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.

و سپیده‌دم با دست‌هایت بیدار می‌شود.

بهمنِ ۱۳۴۲

مهدی اخوان ثالث : زمستان
هر کجا دلم بخواهد
چون میهمانان به سفرهٔ پر ناز و نعمتی
خواندی مرا به بستر وصل خودی پری
هر جا دلم بخواهد من دست می‌برم
دیگر مگو: ببین به کجا دست می‌بری
با میهمان مگوی: بنوش این، منوش آن
ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
بگذار مست مست بیفتم کنار تو
بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت
هر جا دلم بخواهد، آری، چنین خوش است
باید درید هر چه شود بین ما حجاب
باید شکست هر چه شود سد راه وصل
دیوانه بود باید و مست و خوش و خراب
گه می‌چرم چو آهوی مستی، به دست و لب
در دشت گیسوی تو که صاف است و بی شکن
گه می‌پرم چو بلبل سرگشته با نگاه
بر گرد آن دو نو گل پنهان به پیرهن
هر جا دلم بخواهد، آری به شرم و شوق
دستم خزد به جانب پستان نرم تو
واندر دلم شکفته شود صد گل از غرور
چون به بنم آن دو گونهٔ گلگون ز شرم تو
تو خنده زن چو کبک، گریزنده چون غزال
من در پیت چو در پی آهو پلنگ مست
وانگه ترا بگیرم و دستان من روند
هر جا دلم بخواهد آری چنین خوش است
چشمان شاد گرسنه مستم دود حریص
بر پیکر برهنهٔ پر نور و صاف تو
بر مرمر ملایم جاندار و گرم تو
بر روی و ران و گردن و پستان و ناف تو
کم کم به شوق دست نوازش کشم بر آن
گلدیس پاک و پردگی نازپرورت
هر جا دلم بخواهد من دست می‌برم
ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
تو شوخ پندگوی، به خشم و به ناز خوش
من مست پند نشنو، بی رحم، بی قرار
و آنگه دگر تو دانی و من، وین شب شگفت
وین کنج دنج و بستر خاموش و رازدار