عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت گور کنی که عمر دراز یافت
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۲۸۹
کسایی مروزی : دیوان اشعار
ای طبع سازوار ...
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۴
دون طبع قدرش از هوس افزون نمیشود
خاک به بباد تاختهگردون نمیشود
دل خونکنید و ساغر رنگ وفا زنید
برک طرب به جامهٔ گلگون نمیشود
جاییکه عشق ممتحن درد الفت است
آه از ستمکشیکه دلش خون نمیشود
بگذار تا ز خاک سیه سرمهاش کشند
چشمیکه محو صنعت بیچون نمیشود
در طبع خلق وسوسهٔ اعتبارها
خاریست ناخلیده که بیرون نمیشود
بیبهره را ز مایهٔ امداد کس چه سود
دریا حریف کاسهٔ واژون نمیشود
بیپاسبان به خاک فرو رفتهگنج زر
پر غافلست خواجه که قارون نمیشود
گل، یاد غنچه میکند و سینه میدرّد
رفت آنکه جمع میشدم اکنون نمیشود
بیتاب عشق را ز در و دشت چاره نیست
لیلی خیال ما ز چه مجنون نمیشود
دل بر بهار ناز حنا دوختهست چشم
تا بوسه بر کفت ندهد خون نمیشود
بیدل تامل اینهمه نتوان بهکار برد
کز جوش سکته شعر تو موزون نمیشود
خاک به بباد تاختهگردون نمیشود
دل خونکنید و ساغر رنگ وفا زنید
برک طرب به جامهٔ گلگون نمیشود
جاییکه عشق ممتحن درد الفت است
آه از ستمکشیکه دلش خون نمیشود
بگذار تا ز خاک سیه سرمهاش کشند
چشمیکه محو صنعت بیچون نمیشود
در طبع خلق وسوسهٔ اعتبارها
خاریست ناخلیده که بیرون نمیشود
بیبهره را ز مایهٔ امداد کس چه سود
دریا حریف کاسهٔ واژون نمیشود
بیپاسبان به خاک فرو رفتهگنج زر
پر غافلست خواجه که قارون نمیشود
گل، یاد غنچه میکند و سینه میدرّد
رفت آنکه جمع میشدم اکنون نمیشود
بیتاب عشق را ز در و دشت چاره نیست
لیلی خیال ما ز چه مجنون نمیشود
دل بر بهار ناز حنا دوختهست چشم
تا بوسه بر کفت ندهد خون نمیشود
بیدل تامل اینهمه نتوان بهکار برد
کز جوش سکته شعر تو موزون نمیشود
جامی : سبحةالابرار
بخش ۴۹ - عقد چهاردهم در شکر که صرف کردن نعمت منعم است در حق گزاری او و اعتراف به عجز و قصور در سپاسداری او
ای که از پات نیابم تا فرق
یک سر موی نه در نعمت غرق
صفحه جبهه ات آن لوح منیر
که بود لایح ازان سر ضمیر
طرفه لوحیست که بی نقطه و خط
زان توان حرف رضا خواند و سخط
مردمان حبشی پیکر چشم
دیده بانان تو در منظر چشم
ابروان چتر سیه بر سرشان
مانع از آفت تیغ خورشان
گردشان خار مژه پرچین بند
تا ز بیرون نرسد هیچ گزند
گوش بگشاده دهان از دو طرف
تا شود درج گهر همچو صدف
در صدف قطره نیسان افتد
واندر او گوهر احسان افتد
در مشامت ز دو ماشوره سیم
می دهد بوی خوش انفاس نسیم
دهنت کارگه تنگ و بسی
کارها آید ازو هر نفسی
نکته رانی به مددگاری هش
چاشنی گیری شیرین و ترش
لقمه خایی و زلال انگیزی
لقمه ها را به زلال آمیزی
تا نگیرد به گلو راه نفس
طوطی جان نشود تنگ قفس
دست تو کارگزار از چپ و راست
کرده کار همه تن بی کم و کاست
پاک و ناپاک بشوید ز تنت
برد آلایش چرک از بدنت
گفت او راحت احباب و به مشت
مشتکی ساز حریفان درشت
وقت شانه کشیت پنجه گشای
گاه تسبیح تو انگشت نمای
ناخنش زخمه چنگ تن توست
که بر آن نغمه راحت زن توست
نیست چون پای تو صاحب قدمی
کت به مقصود رساند به دمی
ره بری ره سپری گام زنی
پای مرد تو به هر انجمنی
چون صف اهل صفا سازی جای
داردت از مدد ساق به پای
به مذلت چو شوی خاک نشین
مهد عزت نهدت زیر سرین
زانویش را چو کنی کرسی سر
یابی از سر دل عرش خبر
آمد آن آینه شاهد غیب
گر کنی روی در آیینه چه عیب
آنچه زینها به تو پرتوفکن است
لختی از نعمت بیرون تن است
شرح انواع عطاهای درون
باشد از حیز تقریر برون
دل کزین پرده بود پردگیی
نو به نو یافته پروردگیی
عقل و دین پردگی پرده اوست
علم و دانش همه پرورده اوست
وانچه بیرون بود از جان و تنت
لیک در آمدن و زیستنت
باشدش مدخلی آن رحمت توست
وز سر خوان کرم نعمت توست
گر چه آن را نبود حد و قیاس
واجب است از تو بر آن شکر و سپاس
همچنین عافیت از هر چه بلاست
پیش صاحبنظران عین عطاست
نعمت است این که خدا ساخت بری
چشمت از کوری و گوشت ز کری
نعمت است این که دلت داشت نگاه
از غم حشمت و اندیشه جاه
هر چه زین چرخ گره بر گره است
نعمت عافیت از جمله به است
یک بلا یا دو گر آمد به سرت
داشت ایمن ز هزار دگرت
قدر این نعمت اگر می دانی
خاطر از غصه چه می رنجانی
یک سر موی نه در نعمت غرق
صفحه جبهه ات آن لوح منیر
که بود لایح ازان سر ضمیر
طرفه لوحیست که بی نقطه و خط
زان توان حرف رضا خواند و سخط
مردمان حبشی پیکر چشم
دیده بانان تو در منظر چشم
ابروان چتر سیه بر سرشان
مانع از آفت تیغ خورشان
گردشان خار مژه پرچین بند
تا ز بیرون نرسد هیچ گزند
گوش بگشاده دهان از دو طرف
تا شود درج گهر همچو صدف
در صدف قطره نیسان افتد
واندر او گوهر احسان افتد
در مشامت ز دو ماشوره سیم
می دهد بوی خوش انفاس نسیم
دهنت کارگه تنگ و بسی
کارها آید ازو هر نفسی
نکته رانی به مددگاری هش
چاشنی گیری شیرین و ترش
لقمه خایی و زلال انگیزی
لقمه ها را به زلال آمیزی
تا نگیرد به گلو راه نفس
طوطی جان نشود تنگ قفس
دست تو کارگزار از چپ و راست
کرده کار همه تن بی کم و کاست
پاک و ناپاک بشوید ز تنت
برد آلایش چرک از بدنت
گفت او راحت احباب و به مشت
مشتکی ساز حریفان درشت
وقت شانه کشیت پنجه گشای
گاه تسبیح تو انگشت نمای
ناخنش زخمه چنگ تن توست
که بر آن نغمه راحت زن توست
نیست چون پای تو صاحب قدمی
کت به مقصود رساند به دمی
ره بری ره سپری گام زنی
پای مرد تو به هر انجمنی
چون صف اهل صفا سازی جای
داردت از مدد ساق به پای
به مذلت چو شوی خاک نشین
مهد عزت نهدت زیر سرین
زانویش را چو کنی کرسی سر
یابی از سر دل عرش خبر
آمد آن آینه شاهد غیب
گر کنی روی در آیینه چه عیب
آنچه زینها به تو پرتوفکن است
لختی از نعمت بیرون تن است
شرح انواع عطاهای درون
باشد از حیز تقریر برون
دل کزین پرده بود پردگیی
نو به نو یافته پروردگیی
عقل و دین پردگی پرده اوست
علم و دانش همه پرورده اوست
وانچه بیرون بود از جان و تنت
لیک در آمدن و زیستنت
باشدش مدخلی آن رحمت توست
وز سر خوان کرم نعمت توست
گر چه آن را نبود حد و قیاس
واجب است از تو بر آن شکر و سپاس
همچنین عافیت از هر چه بلاست
پیش صاحبنظران عین عطاست
نعمت است این که خدا ساخت بری
چشمت از کوری و گوشت ز کری
نعمت است این که دلت داشت نگاه
از غم حشمت و اندیشه جاه
هر چه زین چرخ گره بر گره است
نعمت عافیت از جمله به است
یک بلا یا دو گر آمد به سرت
داشت ایمن ز هزار دگرت
قدر این نعمت اگر می دانی
خاطر از غصه چه می رنجانی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵