عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - فی مدح امیر اعظم یوسف بیک بن محمدخان ترکمان
کاشان که مصر روی زمین است در جهان
میخواست در ولای چنین یوسفی چنان
یعنی چراغ چشم امیر بزرگوار
مهر زمین فروغ ده ماه آسمان
یعنی گزیدهٔ نایب نواب نامدار
دارای کامران سروسر خلیل ترکمان
یعنی امین بار گه سلطنت که هست
بالا ترش ز منظرهٔ لامکان مکان
خورشید نو طلوع جهانگیر کامکار
جمشید نوظهور جوانبخت کامران
چابکسوار عرصهٔ دولت که صولتش
گوی زر از سپهر رباید به صولجان
ضغیم شکار بیشهٔ صولت که هیبتش
خالی کند هزار اسد را جسد ز جان
در یک زمان بسیط زمین پر شود ز سر
چون تیغ خویش را کند آن سرور امتحان
از صدر زین هزار سوار افکند به خاک
در دست او اشارهای از ابروی کمان
چون باد نخوت از سر ظالم برون برد
گرگ ستیزه پیشه کند سجدهٔ شبان
تغییر خواه حالت اجسام اگر بود
یابند کوه را سبک و کاه را گران
تبدیل جوی صورت اجرام اگر شود
خور ماهوش نماید و مه آفتاب سان
گر بر فلک سواره گذار افکند شود
منت کش از سم فرسش فرق فرقدان
خورشید و ماه روز و شب اندر طلایهاند
بر گرد درگهش چو غلامان پاسبان
نارند سر فرو به سپهر از غرور و کبر
آن راستان که سجده کنندش بر آستان
عنقای همتش که بر او عالم است تنگ
بر ذروه سپهر نهم دارد آستان
دامان سایلان فراخ آستین درد
در کیسه کرم چو کند دست درفشان
چندان ثمر دهد که شود چشم آز سیر
باغ سخای او که بهاریست بیخزان
دریای جود او متلاطم اگر شود
آرد جهان در شهوار بر کران
چون انفراد و وحدت و بیجفت بودنست
مخصوص فرد واحد و معبود انس و جان
بلقیس آمد از تتق سلطنت برون
از بهر آن ستوده سلیمان نوجوان
بلقیس نه خدیجهٔ خورشید احتجاب
کز حوریان حلهنشین میدهد نشان
معصومهٔ ستیزه که ستار واحدش
در هفت پرده کرده ز چشم جهان نهان
گیتی فروز شمسهٔ ایوان سلطنت
مصباح دودمان کبیر امیرخان
از عفتش فزون نتوان یافت عفتی
الا عفاف سیده آخرالزمان
القصه آن دو ماه نور از طالع کبیر
با همچو یافتند ز جنسیت اقتران
بر صفحهٔ خیال که باد ایمن از زوال
طبع مورخ از مدد خامه بیان
این خسروانه بیت روان زد رقم که هست
تاریخ این مقارنه هر مصرعی از آن
باهم به جان شدند قرین آن دو ماه نو
بلقیس کامکار و سلیمان کامران
طبع تو محتشم چو در اثنای عقد نظم
آورد این دو مصرع تاریخ بر زبان
بعد از قرار قافیه و التزام بحر
کاین هر دو راست بعد ز تاریخ یک جهان
گو لاف سحر زن که به این فکرهای دور
در دور خویش دعوی اعجاز میتوان
میخواست در ولای چنین یوسفی چنان
یعنی چراغ چشم امیر بزرگوار
مهر زمین فروغ ده ماه آسمان
یعنی گزیدهٔ نایب نواب نامدار
دارای کامران سروسر خلیل ترکمان
یعنی امین بار گه سلطنت که هست
بالا ترش ز منظرهٔ لامکان مکان
خورشید نو طلوع جهانگیر کامکار
جمشید نوظهور جوانبخت کامران
چابکسوار عرصهٔ دولت که صولتش
گوی زر از سپهر رباید به صولجان
ضغیم شکار بیشهٔ صولت که هیبتش
خالی کند هزار اسد را جسد ز جان
در یک زمان بسیط زمین پر شود ز سر
چون تیغ خویش را کند آن سرور امتحان
از صدر زین هزار سوار افکند به خاک
در دست او اشارهای از ابروی کمان
چون باد نخوت از سر ظالم برون برد
گرگ ستیزه پیشه کند سجدهٔ شبان
تغییر خواه حالت اجسام اگر بود
یابند کوه را سبک و کاه را گران
تبدیل جوی صورت اجرام اگر شود
خور ماهوش نماید و مه آفتاب سان
گر بر فلک سواره گذار افکند شود
منت کش از سم فرسش فرق فرقدان
خورشید و ماه روز و شب اندر طلایهاند
بر گرد درگهش چو غلامان پاسبان
نارند سر فرو به سپهر از غرور و کبر
آن راستان که سجده کنندش بر آستان
عنقای همتش که بر او عالم است تنگ
بر ذروه سپهر نهم دارد آستان
دامان سایلان فراخ آستین درد
در کیسه کرم چو کند دست درفشان
چندان ثمر دهد که شود چشم آز سیر
باغ سخای او که بهاریست بیخزان
دریای جود او متلاطم اگر شود
آرد جهان در شهوار بر کران
چون انفراد و وحدت و بیجفت بودنست
مخصوص فرد واحد و معبود انس و جان
بلقیس آمد از تتق سلطنت برون
از بهر آن ستوده سلیمان نوجوان
بلقیس نه خدیجهٔ خورشید احتجاب
کز حوریان حلهنشین میدهد نشان
معصومهٔ ستیزه که ستار واحدش
در هفت پرده کرده ز چشم جهان نهان
گیتی فروز شمسهٔ ایوان سلطنت
مصباح دودمان کبیر امیرخان
از عفتش فزون نتوان یافت عفتی
الا عفاف سیده آخرالزمان
القصه آن دو ماه نور از طالع کبیر
با همچو یافتند ز جنسیت اقتران
بر صفحهٔ خیال که باد ایمن از زوال
طبع مورخ از مدد خامه بیان
این خسروانه بیت روان زد رقم که هست
تاریخ این مقارنه هر مصرعی از آن
باهم به جان شدند قرین آن دو ماه نو
بلقیس کامکار و سلیمان کامران
طبع تو محتشم چو در اثنای عقد نظم
آورد این دو مصرع تاریخ بر زبان
بعد از قرار قافیه و التزام بحر
کاین هر دو راست بعد ز تاریخ یک جهان
گو لاف سحر زن که به این فکرهای دور
در دور خویش دعوی اعجاز میتوان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۳
از عکس خود آن آینه رو بس که حیا داشت
در خلوت آیینه همان رو به قفا داشت
چون معنی بیگانه که وحشت کند از لفظ
همخانه دل بود و ز دل خانه جدا داشت
از بی ثمری سبز درین باغچه ماندم
چون سرو، مرا دست تهی بر سر پا داشت
می کرد قیامت سخن ما ز بلندی
تا قامت او ریشه در اندیشه ما داشت
هر جغد در او خال رخ سیمبری بود
از روی تو ویرانه من بس که صفا داشت
در خامه نقاش ازل نقطه خالت
چون چرخ دو صد دایره بی سر و پا داشت
گرد دل من گر هوس بوسه نگردید
اندیشه ازان چهره اندیشه نما داشت
تاج است گران بر سر آزاده، وگرنه
چون بیضه مرا زیر پر و بال، هما داشت
صائب نشد از منزل مقصود کس آگاه
از نقش قدم گر چه فزون راهنما داشت
در خلوت آیینه همان رو به قفا داشت
چون معنی بیگانه که وحشت کند از لفظ
همخانه دل بود و ز دل خانه جدا داشت
از بی ثمری سبز درین باغچه ماندم
چون سرو، مرا دست تهی بر سر پا داشت
می کرد قیامت سخن ما ز بلندی
تا قامت او ریشه در اندیشه ما داشت
هر جغد در او خال رخ سیمبری بود
از روی تو ویرانه من بس که صفا داشت
در خامه نقاش ازل نقطه خالت
چون چرخ دو صد دایره بی سر و پا داشت
گرد دل من گر هوس بوسه نگردید
اندیشه ازان چهره اندیشه نما داشت
تاج است گران بر سر آزاده، وگرنه
چون بیضه مرا زیر پر و بال، هما داشت
صائب نشد از منزل مقصود کس آگاه
از نقش قدم گر چه فزون راهنما داشت
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۹ - پیدا کردن شهوت فرج
بدان که شهوت صحبت بر آدمی مسلط کرده اند تا متقاضی باشد که تخم بپراکند تا نسل منقطع نشود و تا نموداری بود از لذت بهشت و آفت این شهوت عظیم است. ابلیس فرا موسی (ع) گفت، «با هیچ زن به خلوت منشین که هیچ مرد با زنی خلوت نکند که نه من ملازم وی باشم تا وی را فتنه گردانم». سعید بن مسیب می گوید که هیچ پیغمبر بفرستاد حق تعالی که نه ابلیس به سبب زنان از وی نومید نبود و من بر خویشتن از هیچ چیز چنان نترسم که از این، و بدین سبب جز اندر خانه خویش و خانه دختر خویش نشوم.
و بدان که اندر این شهوت نیز افراط است و تفریط و میانه. افراط آن بود که چنان شود که از فواحش شرم ندارد و همگی خویش بدان دهد و چون چنین بود واجب بود شکستن آن به روزه. و اگر شکسته نشود نکاح کند. و تفریط آن بود که وی را هیچ شهوت نباشد و آن نیز نقصان بود و اعتدال آن بود که شهوت بود و زیر دست بود. و کس بود که چیزها خورد تا شهوت وی زیادت شود و این از جهل بود. و مثل وی چون کسی بود که آشیان زنبور بشوراند تا اندر وی افتند مگر کسی که نکاح کرده بود و مقصود وی نگاهداشتن جانب زنان بود که حصن ایشان مردانند.
و اندر غرایب اخبار است که رسول (ص) گفت که اندر خود ضعف شهوتی دیدم. جبرئیل (ع) مرا هریسه ای فرمود و سبب آن بود که وی نه زن داشت و ایشان بر همه عالم حرام شده بودند و امید ایشان از همه گسسته بود.
و یکی از آفات این شهوت عشق است و آن سبب معصیتهای بسیار است و اگر اندر ابتدای آن احتیاط نکند از دست اندر گذرد و احتیاط آن نگاهداشتن چشم است که اگر به اتفاق چشم بیفتد، نگاهداشتن آن دیگر بار آسان بود، اما اگر فرا گذارد بازگرفتن دشوار بود و مثل نفس اندر آن چون ستوری است که ابتدا قصد جائی کند، عنان وی بر تافتن آسان بود. و چون درشد دنبال گرفتن و بیرون کشیدن دشوار بود، پس اصل نگاه داشتن چشم بود.
سعید بن مبیر گوید که فتنه داوود (ع) از چشم بود و داوود با پسر خویش گفت، «روا باشد که پس شیر و اژدرها فرا شوی، ولیکن باید که از پی زنان فرا نشوی». و یحیی بن زکریا (ع) را پرسیدند که ابتدای زنان از کجا خیزد؟» گفت، «از چشم و شهوت». و رسول (ص) می گوید که نگریستن تیری است از تیرهای ابلیس به زهر آب داده و هرکه از بیم حق تعالی چشم نگاه دارد وی را ایمانی دهند که حلاوت آن در دل بیابد. و رسول (ص) گفت که پس از وفات خویش هیچ فتنه نگذاشتم امت خویش را چون زنان. و گفت، «چشم زنا کند همچنان که فرج و زنای چشم نگریستن است». پس هرکه چشم نگاه نتواند داشت بر وی واجب بود که شهوت را ریاضت دهد و علاج این شهوت روزه داشتن است، اگر نتواند نکاح کردن و اگر چشم از کودکان نیکو روی نگاه نتواند داشت این آفت عظیم تر که این خود حلال نتوان کرد.
و هرکه اندر وی شهوتی حرکت کند و اندر امردی نگرد و از آن راحتی یابد، نگریستن بر وی حرام است، مگر راحت از آن جنس بود که از آب و سبزه و شکوفه و نقشهای نیکو یابد که آن زیان ندارد. و نشان آن بود که اندر وی تقاضای نزدیکی نباشد که شکوفه و گل اگرچه نیکو بود تقاضای بوسه دادن و برماسیدن آن نباشد. و چون این تقاضا پدیدار آمد نشان شهوت است و اول قدم لواطه است. و یکی از مشایخ همی گوید که بر مرید از شیری خشمگین که به وی افتد چنان نترسم که از غلامی امرد.
و یکی از مریدان گفت که شهوت چنان غالب شد که طاقت آن نداشتم. زاری و دعا کردم بسیار. پس شبی شخصی را به خواب دیدم که مرا گفت، «تو را چه بوده است؟» با وی گفتم. او دست به سینه من فرود آورد. چون بیدار شدم کفایت افتاده بود. چون یک سال برآمد، باز پدیدار آمد. همان شخص را به خواب دیدم که گفت، «خواهی این از تو بشود؟» گفتم، «خواهم». گفت، «گردن فرا پیش دار». گردن فرا پیش داشتم. شمشیری بیاورد و گردن من بزد. چون بیدار شدم کفایت شده بود و چون یک سال بگذشت باز پدیدار آمد. زاری کردم تا همان شخص را به خواب دیدم که با من گفت، «تا کی خواهی از حق تعالی دفع آن چیزی که وی دوست ندارد؟» پس زن کردم تا از آن خلاص یافتم.
و بدان که اندر این شهوت نیز افراط است و تفریط و میانه. افراط آن بود که چنان شود که از فواحش شرم ندارد و همگی خویش بدان دهد و چون چنین بود واجب بود شکستن آن به روزه. و اگر شکسته نشود نکاح کند. و تفریط آن بود که وی را هیچ شهوت نباشد و آن نیز نقصان بود و اعتدال آن بود که شهوت بود و زیر دست بود. و کس بود که چیزها خورد تا شهوت وی زیادت شود و این از جهل بود. و مثل وی چون کسی بود که آشیان زنبور بشوراند تا اندر وی افتند مگر کسی که نکاح کرده بود و مقصود وی نگاهداشتن جانب زنان بود که حصن ایشان مردانند.
و اندر غرایب اخبار است که رسول (ص) گفت که اندر خود ضعف شهوتی دیدم. جبرئیل (ع) مرا هریسه ای فرمود و سبب آن بود که وی نه زن داشت و ایشان بر همه عالم حرام شده بودند و امید ایشان از همه گسسته بود.
و یکی از آفات این شهوت عشق است و آن سبب معصیتهای بسیار است و اگر اندر ابتدای آن احتیاط نکند از دست اندر گذرد و احتیاط آن نگاهداشتن چشم است که اگر به اتفاق چشم بیفتد، نگاهداشتن آن دیگر بار آسان بود، اما اگر فرا گذارد بازگرفتن دشوار بود و مثل نفس اندر آن چون ستوری است که ابتدا قصد جائی کند، عنان وی بر تافتن آسان بود. و چون درشد دنبال گرفتن و بیرون کشیدن دشوار بود، پس اصل نگاه داشتن چشم بود.
سعید بن مبیر گوید که فتنه داوود (ع) از چشم بود و داوود با پسر خویش گفت، «روا باشد که پس شیر و اژدرها فرا شوی، ولیکن باید که از پی زنان فرا نشوی». و یحیی بن زکریا (ع) را پرسیدند که ابتدای زنان از کجا خیزد؟» گفت، «از چشم و شهوت». و رسول (ص) می گوید که نگریستن تیری است از تیرهای ابلیس به زهر آب داده و هرکه از بیم حق تعالی چشم نگاه دارد وی را ایمانی دهند که حلاوت آن در دل بیابد. و رسول (ص) گفت که پس از وفات خویش هیچ فتنه نگذاشتم امت خویش را چون زنان. و گفت، «چشم زنا کند همچنان که فرج و زنای چشم نگریستن است». پس هرکه چشم نگاه نتواند داشت بر وی واجب بود که شهوت را ریاضت دهد و علاج این شهوت روزه داشتن است، اگر نتواند نکاح کردن و اگر چشم از کودکان نیکو روی نگاه نتواند داشت این آفت عظیم تر که این خود حلال نتوان کرد.
و هرکه اندر وی شهوتی حرکت کند و اندر امردی نگرد و از آن راحتی یابد، نگریستن بر وی حرام است، مگر راحت از آن جنس بود که از آب و سبزه و شکوفه و نقشهای نیکو یابد که آن زیان ندارد. و نشان آن بود که اندر وی تقاضای نزدیکی نباشد که شکوفه و گل اگرچه نیکو بود تقاضای بوسه دادن و برماسیدن آن نباشد. و چون این تقاضا پدیدار آمد نشان شهوت است و اول قدم لواطه است. و یکی از مشایخ همی گوید که بر مرید از شیری خشمگین که به وی افتد چنان نترسم که از غلامی امرد.
و یکی از مریدان گفت که شهوت چنان غالب شد که طاقت آن نداشتم. زاری و دعا کردم بسیار. پس شبی شخصی را به خواب دیدم که مرا گفت، «تو را چه بوده است؟» با وی گفتم. او دست به سینه من فرود آورد. چون بیدار شدم کفایت افتاده بود. چون یک سال برآمد، باز پدیدار آمد. همان شخص را به خواب دیدم که گفت، «خواهی این از تو بشود؟» گفتم، «خواهم». گفت، «گردن فرا پیش دار». گردن فرا پیش داشتم. شمشیری بیاورد و گردن من بزد. چون بیدار شدم کفایت شده بود و چون یک سال بگذشت باز پدیدار آمد. زاری کردم تا همان شخص را به خواب دیدم که با من گفت، «تا کی خواهی از حق تعالی دفع آن چیزی که وی دوست ندارد؟» پس زن کردم تا از آن خلاص یافتم.
نهج البلاغه : حکمت ها
ارزش عفت و پاكدامنى
نهج البلاغه : حکمت ها
ارزش عفت و پاكدامنى