عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۲۲ - شیر و خرگوش
آورده‌اند که در مرغزاری که نسیم آن بوی بهشت را معطر کرده بود و برعکس آن روی فلک را منور گردانیده، از هر شاخی هزار ستاره تابان و در هر ستاره هزار سپهر حیران
سحاب گویی یاقوت ریخت برمینا
نسیم گویی شنگرف بیخت برزنگار
بخار چشم هوا و بخور روی زمین
ز چشم دایه باغ است و روی بچه خار
وحوش بسیار بود که همه بسبب چراخور و آب در خصب و راحت بودند، لکن بمجاورت شیر آن همه منغص بود. روزی فراهم آمدند و جمله نزدیک شیر رفتند و گفتند: تو هر روز پس از رنج بسیار و مشقت فراوان از مایکی شکار می‌توانی شکست و ما پیوسته در بلا و تو در تگاپوی و طلب. اکنون چیزی اندیشیده ایم که ترا دران فراغت و ما را امن و راحت باشد. اگر تعرض خویش از ما زایل کنی هر روز موظف یکی شکاری پیش ملک فرستیم. شیر بدان رضا داد و مدتی بران برآمد. یک روز قرعه بر خرگوش آمد. یاران را گفت: اگر در فرستادن من توقفی کنید من شما را از جور این جبار خون خوار باز رهانم. گفتند: مضایقتی نیست. او ساعتی توقف کرد تا وقت چاشت شیر بگذشت، پس آهسته نرم نرم روی بسوی شیر نهاد. شیر را دل تنگ یافت آتش گرسنگی او را بر باد تند نشانده بود و فروغ خشم در حرکات و سکنات وی پدید آمده، چنانکه آب دهان او خشک ایستاده بود و نقض عهد را در خاک می‌جست.
خرگوش را بدید، آواز دادکه: از کجا می‌آیی و حال وحوش چیست؟ گفت: در صحبت من خرگوشی فرستاده بودند، در راه شیری از من بستد، من گفتم: «این چاشت ملک است »، التفات ننمود و جفاها راند و گفت: «این شکارگاه و صید آن بمن اولی تر، که قوت شوکت من زیادت است. » من شتافتم تا ملک را خبر کنم. شیربخاست و گفت: او را بمن نمای.
خرگوش پیش ایستاد و او را بسر چاهی بزرگ برد که صفای آن چون آینه ای شک و یقین صورتها بنمودی و اوصاف چهره هر یک بر شمردی.
و گفت: در این چاهست و من از وی می‌ترسم، اگر ملک مرا در برگیرد، او را نمایم. شیر او را در برگرفت و بچاه فرونگریست، خیال خود و ازان خرگوش بدید، او را بگذاشت و خود را در چاه افگند و غوطی خورد و نفس خون خوار و جان مردار بمالک سپرد.
خرگوش بسلامت باز رفت. وحوش از صورت حال و کیفیت کار شیر پرسیدند، گفت: او را غوطی دادم که چون گنج قارون خاک خورد شد. همه بر مرکب شادمانگی سوار گشتند و در مرغزار امن و راحت جولانی نمودند، و این بیت را ورد ساختند:
[بیت در منبع ما نیست]
[بیت در منبع ما نیست]
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
گویند در دهی رفت بزغاله ای ببامی
برطرف بام می کرد چون غافلان خرامی
طباخ آرزویش اندر تنور سینه
در دیگ فکر می پخت هر دم خیال خامی
ناگاه دید در دشت پوینده ماده گرگی
از مکر کرده شستی وز حیله بسته دامی
بزغاله را در آن بام از دور دید و شد پیش
بنمود با تواضع بر روی او سلامی
گفتش من و تو خویشیم بنگر بحال خویشان
تا از شراب مهرت مشگین کنم مشامی
در خلوتی که آنجا نبود بجز من و تو
باید نشست و با هم زد محرمانه جامی
وانگاه گوش خود را بگشای و باش خامش
تا عرضه دارم از دوست در حضرتت پیامی
بزغاله گفت خویشی بی سابقت نباشد
من در قبیله خویش نشنیدم از تو نامی
از ناشناس باید کردن حذر به تحقیق
برنص هر کتابی بر قول هر امامی
بعد از وفات بابا این بنده را نمانده است
نه غمخوری نه خویشی نه خواهری نه مامی
گرگ از سماع این حرف دندان فشرد و گفتا
زین سخت تر بگیتی نشنیده ام کلامی
رو شکر کن که چون من بی خانمان نماندی
اندر پناه صاحب داری سرای و بامی
بزغاله ای و دربام آسوده می زنی گام
غافل ز کید ایام صبحی بری بشامی
زین بام اگر پریدی وندر چمن چریدی
از دست من چشیدی حلوای انتقامی
این کبر و ناز و سودا بگذاشتی به یک جا
گر برزنم ز سیلی اندر سرت لجامی
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۸ - شیر و روباه
گرسنه شیری چو حریصان به دشت
در طلب طعمه به هر سوی گشت
روبهی افتادیش اندر به چنگ
خواست درد پیکر آن بیدرنگ
گفت که ای بر تو سراسر سباع
عبد مطیع و تو ‌امیر متاع
کام روا از من آزرده گیر
روزی یک روزهٔ خود خورده گیر
باز شوی گرسنه روز دگر
در طلب طعمه شوی در بدر
به که نشینی تو بجا خواجه‌وار
من چو یکی بندهٔ خدمتگذار
بهر تو هر روز شکار آورم
طعمه‌ات از جان به کنار آورم
خورد فریب وی و گفتا که هان
زود در این کار بده‌ امتحان
ور بگریزی تو دچار منی
روز دگر باز شکار منی
روبه مکار دوان گشت و زود
برّه‌ای از گله به مرتع ربود
آمد و اندر بر شیرش نهاد
چاک زدش پیکر و دور ایستاد
گفت بدو شیر که ای باوفا
هم تو بیا باش مرا هم غذا
گفت مرا قدرت این کار نیست
بهر من این کار سزاوار نیست
گفت چرا گفت مباد از دو تن
طعمه کم آید تو کنی قصد من
چون کمی طعمه کند رنجه‌ات
در شکمم جای کند پنجه‌ات
گفت مکن بیم بگفت ای‌ امیر
پس ز کرم خواهش من درپذیر
دست بنه روی هم اندر قفا
تا که ببندم گه اکل غذا
گر که شوی سیر گشایم رسن
ورنه که صید دگر آرم به فن
شیر پذیرفت ز وی از غرور
گفت بیاور رسنی در حضور
جست و به امعاء بره برملا
دست فرو بست ز شیر از قفا
دست چو بر بست ز شیر عرین
رقص همی کرد در آن سرزمین
مردم صحرا پی تسخیر آن
روی به وی کرده ز خرد و کلان
دید شدش کام میسر گریخت
خاک هلاکت به سر شیر ریخت
ماند بجا شیر بحال پریش
شست دگر دست و دل از جان خویش
کرد برون موشکی از خانه سر
جست پریشانی وی را خبر
گفت مرا روبهکی بسته دست
گفت مخور غم که گشاینده هست
آمد و بگسست به دندان رسن
شیر دوان گشت به کوه و دمن
برد چو از چنگ اجل جان به در
گفت به خود: فهم کن ای خیره‌سر
غرّه به سرپنجه و بازوی خویش
بودی و این مهلکه‌ آمد به پیش
پنجه و بازوی تو بر جای بود
بست تو را روبه و موشت گشود
تا که توانی چو صغیر از غرور
بگذر و زین ره مکن ای جان عبور