هوش مصنوعی: شیر گرسنه‌ای به دنبال شکار می‌گردد و روباهی را شکار می‌کند. روباه با چاپلوسی و حیله به شیر پیشنهاد می‌دهد که به جای فرار، هر روز برایش طعمه بیاورد. شیر فریب می‌خورد و روباه با حیله دست و پای شیر را می‌بندد. مردم صحرا شیر را تسخیر می‌کنند، اما موشی رسن‌ها را می‌گسلد و شیر فرار می‌کند. شیر در پایان متوجه اشتباه خود می‌شود و از غرور بی‌جا پشیمان می‌گردد.
رده سنی: 8+ این متن یک داستان اخلاقی و آموزنده است که با استفاده از شخصیت‌های حیوانی، پیام‌های ساده‌ای مانند خطر غرور، اهمیت هوشیاری و ارزش کمک دیگران را منتقل می‌کند. زبان آن نسبتاً ساده و قابل درک برای کودکان است، اما برخی واژه‌های کهن ممکن است نیاز به توضیح داشته باشند.

شمارهٔ ۱۸ - شیر و روباه

گرسنه شیری چو حریصان به دشت
در طلب طعمه به هر سوی گشت

روبهی افتادیش اندر به چنگ
خواست درد پیکر آن بیدرنگ

گفت که ای بر تو سراسر سباع
عبد مطیع و تو ‌امیر متاع

کام روا از من آزرده گیر
روزی یک روزهٔ خود خورده گیر

باز شوی گرسنه روز دگر
در طلب طعمه شوی در بدر

به که نشینی تو بجا خواجه‌وار
من چو یکی بندهٔ خدمتگذار

بهر تو هر روز شکار آورم
طعمه‌ات از جان به کنار آورم

خورد فریب وی و گفتا که هان
زود در این کار بده‌ امتحان

ور بگریزی تو دچار منی
روز دگر باز شکار منی

روبه مکار دوان گشت و زود
برّه‌ای از گله به مرتع ربود

آمد و اندر بر شیرش نهاد
چاک زدش پیکر و دور ایستاد

گفت بدو شیر که ای باوفا
هم تو بیا باش مرا هم غذا

گفت مرا قدرت این کار نیست
بهر من این کار سزاوار نیست

گفت چرا گفت مباد از دو تن
طعمه کم آید تو کنی قصد من

چون کمی طعمه کند رنجه‌ات
در شکمم جای کند پنجه‌ات

گفت مکن بیم بگفت ای‌ امیر
پس ز کرم خواهش من درپذیر

دست بنه روی هم اندر قفا
تا که ببندم گه اکل غذا

گر که شوی سیر گشایم رسن
ورنه که صید دگر آرم به فن

شیر پذیرفت ز وی از غرور
گفت بیاور رسنی در حضور

جست و به امعاء بره برملا
دست فرو بست ز شیر از قفا

دست چو بر بست ز شیر عرین
رقص همی کرد در آن سرزمین

مردم صحرا پی تسخیر آن
روی به وی کرده ز خرد و کلان

دید شدش کام میسر گریخت
خاک هلاکت به سر شیر ریخت

ماند بجا شیر بحال پریش
شست دگر دست و دل از جان خویش

کرد برون موشکی از خانه سر
جست پریشانی وی را خبر

گفت مرا روبهکی بسته دست
گفت مخور غم که گشاینده هست

آمد و بگسست به دندان رسن
شیر دوان گشت به کوه و دمن

برد چو از چنگ اجل جان به در
گفت به خود: فهم کن ای خیره‌سر

غرّه به سرپنجه و بازوی خویش
بودی و این مهلکه‌ آمد به پیش

پنجه و بازوی تو بر جای بود
بست تو را روبه و موشت گشود

تا که توانی چو صغیر از غرور
بگذر و زین ره مکن ای جان عبور
وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۳۱
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷ - اشتر و گله
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹ - حاسد و محسود
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.