عبارات مورد جستجو در ۶۶ گوهر پیدا شد:
فردوسی : ضحاک
بخش ۲
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین
چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری
وزان پس یکی چارهای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند
خورش خانهٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان
چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن
ازان روز بانان مردمکشان
گرفته دو مرد جوان راکشان
زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جزین چارهای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا از جهان دشت و کوهست بهر
به جای سرش زان سری بیبها
خورش ساختند از پی اژدها
ازین گونه هر ماهیان سیجوان
ازیشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست
بران سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش
کنون کرد از آن تخمه داد نژاد
که ز آباد ناید به دل برش یاد
پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون میبدش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستی
به کشتی چو با دیو برخاستی
کجا نامور دختری خوبروی
به پرده درون بود بیگفتگوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش
چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین
چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری
وزان پس یکی چارهای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند
خورش خانهٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان
چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن
ازان روز بانان مردمکشان
گرفته دو مرد جوان راکشان
زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جزین چارهای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا از جهان دشت و کوهست بهر
به جای سرش زان سری بیبها
خورش ساختند از پی اژدها
ازین گونه هر ماهیان سیجوان
ازیشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست
بران سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش
کنون کرد از آن تخمه داد نژاد
که ز آباد ناید به دل برش یاد
پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون میبدش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستی
به کشتی چو با دیو برخاستی
کجا نامور دختری خوبروی
به پرده درون بود بیگفتگوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش
فردوسی : پادشاهی نوذر
بخش ۱۰
فرستاده نزدیک دستان رسید
به کردار آتش دلش بردمید
سوی گرد مهراب بنهاد روی
همی تاخت با لشکری جنگجوی
چو مهراب را پای بر جای دید
به سرش اندرون دانش و رای دید
به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک
چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک
پس آنگه سوی شهر بنهاد روی
چو آمد به شهر اندرون نامجوی
به مهراب گفت ای هشیوار مرد
پسندیده اندر همه کارکرد
کنون من شوم در شب تیرهگون
یکی دست یازم بریشان به خون
شوند آگه از من که بازآمدم
دل آگنده و کینه ساز آمدم
کمانی به بازو در افگند سخت
یکی تیر برسان شاخ درخت
نگه کرد تا جای گردان کجاست
خدنگی به چرخ اندرون راند راست
بینداخت سه جای سه چوبه تیر
برآمد خروشیدن دار و گیر
چو شب روز شد انجمن شد سپاه
بران تیر کردند هر کس نگاه
بگفتند کاین تیر زالست و بس
نراند چنین در کمان تیر کس
چو خورشید تابان ز بالا بگشت
خروش تبیره برآمد ز دشت
به شهر اندرون کوس با کرنای
خروشیدن زنگ و هندی درای
برآمد سپه را به هامون کشید
سراپرده و پیل بیرون کشید
سپاه اندرآورد پیش سپاه
چو هامون شد از گرد کوه سیاه
خزروان دمان با عمود و سپر
یکی تاختن کرد بر زال زر
عمودی بزد بر بر روشنش
گسسته شد آن نامور جوشنش
چو شد تافته شاه زابلستان
برفتند گردان کابلستان
یکی درع پوشید زال دلیر
به جنگ اندر آمد به کردار شیر
بدست اندرون داشت گرز پدر
سرش گشته پر خشم و پر خون جگر
بزد بر سرش گرزهٔ گاورنگ
زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ
بیفگند و بسپرد و زو درگذشت
ز پیش سپاه اندر آمد به دشت
شماساس را خواست کاید برون
نیامد برون کش بخوشید خون
به گرد اندرون یافت کلباد را
به گردن برآورد پولاد را
چو شمشیرزن گرز دستان بدید
همی کرد ازو خویشتن ناپدید
کمان را به زه کرد زال سوار
خدنگی بدو اندرون راند خوار
بزد بر کمربند کلباد بر
بران بند زنجیر پولاد بر
میانش ابا کوههٔ زین بدوخت
سپه را به کلباد بر دل بسوخت
چو این دو سرافگنده شد در نبرد
شماساس شد بیدل و روی زرد
شماساس و آن لشکر رزم ساز
پراگنده از رزم گشتند باز
پس اندر دلیران زاولستان
برفتند با شاه کابلستان
چنان شد ز بس کشته در رزمگاه
که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه
سوی شاه ترکان نهادند سر
گشاده سلیح و گسسته کمر
شماساس چون در بیابان رسید
ز ره قارن کاوه آمد پدید
که از لشکر ویسه برگشته بود
به خواری گرامیش را کشته بود
به هم بازخوردند هر دو سپاه
شماساس با قارن کینهخواه
بدانست قارن که ایشان کیند
ز زاولستان ساخته بر چیند
بزد نای رویین و بگرفت راه
به پیش سپاه اندر آمد سپاه
ازان لشکر خسته و بسته مرد
به خورشید تابان برآورد گرد
گریزان شماساس با چند مرد
برفتند ازان تیره گرد نبرد
به کردار آتش دلش بردمید
سوی گرد مهراب بنهاد روی
همی تاخت با لشکری جنگجوی
چو مهراب را پای بر جای دید
به سرش اندرون دانش و رای دید
به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک
چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک
پس آنگه سوی شهر بنهاد روی
چو آمد به شهر اندرون نامجوی
به مهراب گفت ای هشیوار مرد
پسندیده اندر همه کارکرد
کنون من شوم در شب تیرهگون
یکی دست یازم بریشان به خون
شوند آگه از من که بازآمدم
دل آگنده و کینه ساز آمدم
کمانی به بازو در افگند سخت
یکی تیر برسان شاخ درخت
نگه کرد تا جای گردان کجاست
خدنگی به چرخ اندرون راند راست
بینداخت سه جای سه چوبه تیر
برآمد خروشیدن دار و گیر
چو شب روز شد انجمن شد سپاه
بران تیر کردند هر کس نگاه
بگفتند کاین تیر زالست و بس
نراند چنین در کمان تیر کس
چو خورشید تابان ز بالا بگشت
خروش تبیره برآمد ز دشت
به شهر اندرون کوس با کرنای
خروشیدن زنگ و هندی درای
برآمد سپه را به هامون کشید
سراپرده و پیل بیرون کشید
سپاه اندرآورد پیش سپاه
چو هامون شد از گرد کوه سیاه
خزروان دمان با عمود و سپر
یکی تاختن کرد بر زال زر
عمودی بزد بر بر روشنش
گسسته شد آن نامور جوشنش
چو شد تافته شاه زابلستان
برفتند گردان کابلستان
یکی درع پوشید زال دلیر
به جنگ اندر آمد به کردار شیر
بدست اندرون داشت گرز پدر
سرش گشته پر خشم و پر خون جگر
بزد بر سرش گرزهٔ گاورنگ
زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ
بیفگند و بسپرد و زو درگذشت
ز پیش سپاه اندر آمد به دشت
شماساس را خواست کاید برون
نیامد برون کش بخوشید خون
به گرد اندرون یافت کلباد را
به گردن برآورد پولاد را
چو شمشیرزن گرز دستان بدید
همی کرد ازو خویشتن ناپدید
کمان را به زه کرد زال سوار
خدنگی بدو اندرون راند خوار
بزد بر کمربند کلباد بر
بران بند زنجیر پولاد بر
میانش ابا کوههٔ زین بدوخت
سپه را به کلباد بر دل بسوخت
چو این دو سرافگنده شد در نبرد
شماساس شد بیدل و روی زرد
شماساس و آن لشکر رزم ساز
پراگنده از رزم گشتند باز
پس اندر دلیران زاولستان
برفتند با شاه کابلستان
چنان شد ز بس کشته در رزمگاه
که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه
سوی شاه ترکان نهادند سر
گشاده سلیح و گسسته کمر
شماساس چون در بیابان رسید
ز ره قارن کاوه آمد پدید
که از لشکر ویسه برگشته بود
به خواری گرامیش را کشته بود
به هم بازخوردند هر دو سپاه
شماساس با قارن کینهخواه
بدانست قارن که ایشان کیند
ز زاولستان ساخته بر چیند
بزد نای رویین و بگرفت راه
به پیش سپاه اندر آمد سپاه
ازان لشکر خسته و بسته مرد
به خورشید تابان برآورد گرد
گریزان شماساس با چند مرد
برفتند ازان تیره گرد نبرد
فردوسی : پادشاهی گرشاسپ
بخش ۱
پسر بود زو را یکی خویش کام
پدر کرده بودیش گرشاسپ نام
بیامد نشست از بر تخت و گاه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
چو بنشست بر تخت و گاه پدر
جهان را همی داشت با زیب و فر
چنین تا برآمد برین روزگار
درخت بلا کینه آورد بار
به ترکان خبر شد که زو درگذشت
بران سان که بد تخت بیکار گشت
بیامد به خوار ری افراسیاب
ببخشید گیتی و بگذاشت آب
نیاورد یک تن درود پشنگ
سرش پر ز کین بود و دل پر ز جنگ
دلش خود ز تخت و کله گشته بود
به تیمار اغریرث آغشته بود
بدو روی ننمود هرگز پشنگ
شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ
فرستاده رفتی به نزدیک اوی
بدو سال و مه هیچ ننمود روی
همی گفت اگر تخت را سر بدی
چو اغریرثش یار درخور بدی
تو خون برادر بریزی همی
ز پرورده مرغی گریزی همی
مرا با تو تا جاودان کار نیست
به نزد منت راه دیدار نیست
پرآواز شد گوش ازین آگهی
که بیکار شد تخت شاهنشهی
پیامی بیامد به کردار سنگ
به افراسیاب از دلاور پشنگ
که بگذار جیحون و برکش سپاه
ممان تا کسی برنشیند به گاه
یکی لشکری ساخت افراسیاب
ز دشت سپنجاب تا رود آب
که گفتی زمین شد سپهر روان
همی بارد از تیغ هندی روان
یکایک به ایران رسید آگهی
که آمد خریدار تخت مهی
سوی زابلستان نهادند روی
جهان شد سراسر پر از گفتوگوی
بگفتند با زال چندی درشت
که گیتی بس آسان گرفتی به مشت
پس از سام تا تو شدی پهلوان
نبودیم یک روز روشن روان
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید
که شد آفتاب از جهان ناپدید
اگر چاره دانی مراین را بساز
که آمد سپهبد به تنگی فراز
چنین گفت پس نامور زال زر
که تا من ببستم به مردی کمر
سواری چو من پای بر زین نگاشت
کسی تیغ و گرز مرا برنداشت
به جایی که من پای بفشاردم
عنان سواران شدی پاردم
شب و روز در جنگ یکسان بدم
ز پیری همه ساله ترسان بدم
کنون چنبری گشت یال یلی
نتابد همی خنجر کابلی
کنون گشت رستم چو سرو سهی
بزیبد برو بر کلاه مهی
یکی اسپ جنگیش باید همی
کزین تازی اسپان نشاید همی
بجویم یکی بارهٔ پیلتن
بخواهم ز هر سو که هست انجمن
بخوانم به رستم بر این داستان
که هستی برین کار همداستان
که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم
ببندی میان و نباشی دژم
همه شهر ایران ز گفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی
ز هر سو هیونی تکاور بتاخت
سلیح سواران جنگی بساخت
به رستم چنین گفت کای پیلتن
به بالا سرت برتر از انجمن
یکی کار پیشست و رنجی دراز
کزو بگسلد خواب و آرام و ناز
ترا نوز پورا گه رزم نیست
چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی
چگونه فرستم به دشت نبرد
ترا پیش ترکان پر کین و درد
چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی
که جفت تو بادا مهی و بهی
چنین گفت رستم به دستان سام
که من نیستم مرد آرام و جام
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز
اگر دشت کین آید و رزم سخت
بود یار یزدان پیروزبخت
ببینی که در جنگ من چون شوم
چو اندر پی ریزش خون شوم
یکی ابر دارم به چنگ اندرون
که همرنگ آبست و بارانش خون
همی آتش افروزد از گوهرش
همی مغز پیلان بساید سرش
یکی باره باید چو کوه بلند
چنان چون من آرم به خم کمند
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه
گرآیند پیشم ز توران گروه
سرانشان بکوبم بدان گرز بر
نیاید برم هیچ پرخاشخر
که روی زمین را کنم بیسپاه
که خون بارد ابر اندر آوردگاه
پدر کرده بودیش گرشاسپ نام
بیامد نشست از بر تخت و گاه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
چو بنشست بر تخت و گاه پدر
جهان را همی داشت با زیب و فر
چنین تا برآمد برین روزگار
درخت بلا کینه آورد بار
به ترکان خبر شد که زو درگذشت
بران سان که بد تخت بیکار گشت
بیامد به خوار ری افراسیاب
ببخشید گیتی و بگذاشت آب
نیاورد یک تن درود پشنگ
سرش پر ز کین بود و دل پر ز جنگ
دلش خود ز تخت و کله گشته بود
به تیمار اغریرث آغشته بود
بدو روی ننمود هرگز پشنگ
شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ
فرستاده رفتی به نزدیک اوی
بدو سال و مه هیچ ننمود روی
همی گفت اگر تخت را سر بدی
چو اغریرثش یار درخور بدی
تو خون برادر بریزی همی
ز پرورده مرغی گریزی همی
مرا با تو تا جاودان کار نیست
به نزد منت راه دیدار نیست
پرآواز شد گوش ازین آگهی
که بیکار شد تخت شاهنشهی
پیامی بیامد به کردار سنگ
به افراسیاب از دلاور پشنگ
که بگذار جیحون و برکش سپاه
ممان تا کسی برنشیند به گاه
یکی لشکری ساخت افراسیاب
ز دشت سپنجاب تا رود آب
که گفتی زمین شد سپهر روان
همی بارد از تیغ هندی روان
یکایک به ایران رسید آگهی
که آمد خریدار تخت مهی
سوی زابلستان نهادند روی
جهان شد سراسر پر از گفتوگوی
بگفتند با زال چندی درشت
که گیتی بس آسان گرفتی به مشت
پس از سام تا تو شدی پهلوان
نبودیم یک روز روشن روان
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید
که شد آفتاب از جهان ناپدید
اگر چاره دانی مراین را بساز
که آمد سپهبد به تنگی فراز
چنین گفت پس نامور زال زر
که تا من ببستم به مردی کمر
سواری چو من پای بر زین نگاشت
کسی تیغ و گرز مرا برنداشت
به جایی که من پای بفشاردم
عنان سواران شدی پاردم
شب و روز در جنگ یکسان بدم
ز پیری همه ساله ترسان بدم
کنون چنبری گشت یال یلی
نتابد همی خنجر کابلی
کنون گشت رستم چو سرو سهی
بزیبد برو بر کلاه مهی
یکی اسپ جنگیش باید همی
کزین تازی اسپان نشاید همی
بجویم یکی بارهٔ پیلتن
بخواهم ز هر سو که هست انجمن
بخوانم به رستم بر این داستان
که هستی برین کار همداستان
که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم
ببندی میان و نباشی دژم
همه شهر ایران ز گفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی
ز هر سو هیونی تکاور بتاخت
سلیح سواران جنگی بساخت
به رستم چنین گفت کای پیلتن
به بالا سرت برتر از انجمن
یکی کار پیشست و رنجی دراز
کزو بگسلد خواب و آرام و ناز
ترا نوز پورا گه رزم نیست
چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی
چگونه فرستم به دشت نبرد
ترا پیش ترکان پر کین و درد
چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی
که جفت تو بادا مهی و بهی
چنین گفت رستم به دستان سام
که من نیستم مرد آرام و جام
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز
اگر دشت کین آید و رزم سخت
بود یار یزدان پیروزبخت
ببینی که در جنگ من چون شوم
چو اندر پی ریزش خون شوم
یکی ابر دارم به چنگ اندرون
که همرنگ آبست و بارانش خون
همی آتش افروزد از گوهرش
همی مغز پیلان بساید سرش
یکی باره باید چو کوه بلند
چنان چون من آرم به خم کمند
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه
گرآیند پیشم ز توران گروه
سرانشان بکوبم بدان گرز بر
نیاید برم هیچ پرخاشخر
که روی زمین را کنم بیسپاه
که خون بارد ابر اندر آوردگاه
فردوسی : کیقباد
بخش ۲
چو رستم بدید آنک قارن چه کرد
چهگونه بود ساز ننگ و نبرد
به پیش پدر شد بپرسید از وی
که با من جهان پهلوانا بگوی
که افراسیاب آن بد اندیش مرد
کجا جای گیرد به روز نبرد
چه پوشد کجا برافرازد درفش
که پیداست تابان درفش بنفش
من امروز بند کمرگاه اوی
بگیرم کشانش بیارم بروی
بدو گفت زال ای پسر گوشدار
یک امروز با خویشتن هوشدار
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست
در آهنگ و در کینه ابر بلاست
درفشش سیاهست و خفتان سیاه
ز آهنش ساعد ز آهن کلاه
همه روی آهن گرفته به زر
نشانی سیه بسته بر خود بر
ازو خویشتن را نگهدار سخت
که مردی دلیرست و پیروز بخت
بدو گفت رستم که ای پهلوان
تو از من مدار ایچ رنجه روان
جهان آفریننده یار منست
دل و تیغ و بازو حصار منست
برانگیخت آن رخش رویینه سم
برآمد خروشیدن گاو دم
چو افراسیابش به هامون بدید
شگفتید ازان کودک نارسید
ز ترکان بپرسید کین اژدها
بدین گونه از بند گشته رها
کدامست کین را ندانم به نام
یکی گفت کاین پور دستان سام
نبینی که با گرز سام آمدست
جوانست و جویای نام آمدست
به پیش سپاه آمد افراسیاب
چو کشتی که موجش برآرد ز آب
چو رستم ورا دید بفشارد ران
بگردن برآورد گرز گران
چو تنگ اندر آورد با او زمین
فرو کرد گرز گران را به زین
به بند کمرش اندر آورد چنگ
جدا کردش از پشت زین پلنگ
همی خواست بردنش پیش قباد
دهد روز جنگ نخستینش داد
ز هنگ سپهدار و چنگ سوار
نیامد دوال کمر پایدار
گسست و به خاک اندر آمد سرش
سواران گرفتند گرد اندرش
سپهبد چو از جنگ رستم بجست
بخائید رستم همی پشت دست
چرا گفت نگرفتمش زیرکش
همی بر کمر ساختم بند خوش
چو آوای زنگ آمد از پشت پیل
خروشیدن کوس بر چند میل
یکی مژده بردند نزدیک شاه
که رستم بدرید قلب سپاه
چنان تا بر شاه ترکان رسید
درفش سپهدار شد ناپدید
گرفتش کمربند و بفگند خوار
خروشی ز ترکان برآمد بزار
ز جای اندر آمد چو آتش قباد
بجنبید لشگر چو دریا ز باد
برآمد خروشیدن دار و کوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب
بران ترگ زرین و زرین سپر
غمی شد سر از چاک چاک تبر
تو گفتی که ابری برآمد ز کنج
ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج
ز گرد سواران در آن پهن دشت
زمین شش شد و آسمان گشت هشت
هزار و صد و شصت گرد دلیر
به یک زخم شد کشته چون نره شیر
برفتند ترکان ز پیش مغان
کشیدند لشگر سوی دامغان
وزانجا به جیحون نهادند روی
خلیده دل و با غم و گفتوگوی
شکسته سلیح و گسسته کمر
نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر
چهگونه بود ساز ننگ و نبرد
به پیش پدر شد بپرسید از وی
که با من جهان پهلوانا بگوی
که افراسیاب آن بد اندیش مرد
کجا جای گیرد به روز نبرد
چه پوشد کجا برافرازد درفش
که پیداست تابان درفش بنفش
من امروز بند کمرگاه اوی
بگیرم کشانش بیارم بروی
بدو گفت زال ای پسر گوشدار
یک امروز با خویشتن هوشدار
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست
در آهنگ و در کینه ابر بلاست
درفشش سیاهست و خفتان سیاه
ز آهنش ساعد ز آهن کلاه
همه روی آهن گرفته به زر
نشانی سیه بسته بر خود بر
ازو خویشتن را نگهدار سخت
که مردی دلیرست و پیروز بخت
بدو گفت رستم که ای پهلوان
تو از من مدار ایچ رنجه روان
جهان آفریننده یار منست
دل و تیغ و بازو حصار منست
برانگیخت آن رخش رویینه سم
برآمد خروشیدن گاو دم
چو افراسیابش به هامون بدید
شگفتید ازان کودک نارسید
ز ترکان بپرسید کین اژدها
بدین گونه از بند گشته رها
کدامست کین را ندانم به نام
یکی گفت کاین پور دستان سام
نبینی که با گرز سام آمدست
جوانست و جویای نام آمدست
به پیش سپاه آمد افراسیاب
چو کشتی که موجش برآرد ز آب
چو رستم ورا دید بفشارد ران
بگردن برآورد گرز گران
چو تنگ اندر آورد با او زمین
فرو کرد گرز گران را به زین
به بند کمرش اندر آورد چنگ
جدا کردش از پشت زین پلنگ
همی خواست بردنش پیش قباد
دهد روز جنگ نخستینش داد
ز هنگ سپهدار و چنگ سوار
نیامد دوال کمر پایدار
گسست و به خاک اندر آمد سرش
سواران گرفتند گرد اندرش
سپهبد چو از جنگ رستم بجست
بخائید رستم همی پشت دست
چرا گفت نگرفتمش زیرکش
همی بر کمر ساختم بند خوش
چو آوای زنگ آمد از پشت پیل
خروشیدن کوس بر چند میل
یکی مژده بردند نزدیک شاه
که رستم بدرید قلب سپاه
چنان تا بر شاه ترکان رسید
درفش سپهدار شد ناپدید
گرفتش کمربند و بفگند خوار
خروشی ز ترکان برآمد بزار
ز جای اندر آمد چو آتش قباد
بجنبید لشگر چو دریا ز باد
برآمد خروشیدن دار و کوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب
بران ترگ زرین و زرین سپر
غمی شد سر از چاک چاک تبر
تو گفتی که ابری برآمد ز کنج
ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج
ز گرد سواران در آن پهن دشت
زمین شش شد و آسمان گشت هشت
هزار و صد و شصت گرد دلیر
به یک زخم شد کشته چون نره شیر
برفتند ترکان ز پیش مغان
کشیدند لشگر سوی دامغان
وزانجا به جیحون نهادند روی
خلیده دل و با غم و گفتوگوی
شکسته سلیح و گسسته کمر
نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر
فردوسی : پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران
بخش ۵
برون رفت پس پهلو نیمروز
ز پیش پدر گرد گیتی فروز
دو روزه بیک روزه بگذاشتی
شب تیره را روز پنداشتی
بدین سان همی رخش ببرید راه
بتابنده روز و شبان سیاه
تنش چون خورش جست و آمد به شور
یکی دشت پیش آمدش پر ز گور
یکی رخش را تیز بنمود ران
تگ گور شد از تگ او گران
کمند و پی رخش و رستم سوار
نیابد ازو دام و دد زینهار
کمند کیانی بینداخت شیر
به حلقه درآورد گور دلیر
کشید و بیفگند گور آن زمان
بیامد برش چون هژبر دمان
ز پیکان تیرآتشی برفروخت
بدو خاک و خاشاک و هیزم بسوخت
بران آتش تیز بریانش کرد
ازان پس که بیپوست و بیجانش کرد
بخورد و بینداخت زو استخوان
همین بود دیگ و همین بود خوان
لگام از سر رخش برداشت خوار
چرا دید و بگذاشت در مرغزار
بر نیستان بستر خواب ساخت
در بیم را جای ایمن شناخت
دران نیستان بیشهٔ شیر بود
که پیلی نیارست ازو نی درود
چو یک پاس بگذشت درنده شیر
به سوی کنام خود آمد دلیر
بر نی یکی پیل را خفته دید
بر او یکی اسپ آشفته دید
نخست اسپ را گفت باید شکست
چو خواهم سوارم خود آید به دست
سوی رخش رخشان برآمد دمان
چو آتش بجوشید رخش آن زمان
دو دست اندر آورد و زد بر سرش
همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زد بران خاک تا پاره کرد
ددی را بران چاره بیچاره کرد
چو بیدار شد رستم تیزچنگ
جهان دید بر شیر تاریک و تنگ
چنین گفت با رخش کای هوشیار
که گفتت که با شیر کن کارزار
اگر تو شدی کشته در چنگ اوی
من این گرز و این مغفر جنگجوی
چگونه کشیدی به مازندران
کمند کیانی و گرز گران
چرا نامدی نزد من با خروش
خروش توام چون رسیدی به گوش
سرم گر ز خواب خوش آگه شدی
ترا جنگ با شیر کوته شدی
چو خورشید برزد سر از تیره کوه
تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه
تن رخش بسترد و زین برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
ز پیش پدر گرد گیتی فروز
دو روزه بیک روزه بگذاشتی
شب تیره را روز پنداشتی
بدین سان همی رخش ببرید راه
بتابنده روز و شبان سیاه
تنش چون خورش جست و آمد به شور
یکی دشت پیش آمدش پر ز گور
یکی رخش را تیز بنمود ران
تگ گور شد از تگ او گران
کمند و پی رخش و رستم سوار
نیابد ازو دام و دد زینهار
کمند کیانی بینداخت شیر
به حلقه درآورد گور دلیر
کشید و بیفگند گور آن زمان
بیامد برش چون هژبر دمان
ز پیکان تیرآتشی برفروخت
بدو خاک و خاشاک و هیزم بسوخت
بران آتش تیز بریانش کرد
ازان پس که بیپوست و بیجانش کرد
بخورد و بینداخت زو استخوان
همین بود دیگ و همین بود خوان
لگام از سر رخش برداشت خوار
چرا دید و بگذاشت در مرغزار
بر نیستان بستر خواب ساخت
در بیم را جای ایمن شناخت
دران نیستان بیشهٔ شیر بود
که پیلی نیارست ازو نی درود
چو یک پاس بگذشت درنده شیر
به سوی کنام خود آمد دلیر
بر نی یکی پیل را خفته دید
بر او یکی اسپ آشفته دید
نخست اسپ را گفت باید شکست
چو خواهم سوارم خود آید به دست
سوی رخش رخشان برآمد دمان
چو آتش بجوشید رخش آن زمان
دو دست اندر آورد و زد بر سرش
همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زد بران خاک تا پاره کرد
ددی را بران چاره بیچاره کرد
چو بیدار شد رستم تیزچنگ
جهان دید بر شیر تاریک و تنگ
چنین گفت با رخش کای هوشیار
که گفتت که با شیر کن کارزار
اگر تو شدی کشته در چنگ اوی
من این گرز و این مغفر جنگجوی
چگونه کشیدی به مازندران
کمند کیانی و گرز گران
چرا نامدی نزد من با خروش
خروش توام چون رسیدی به گوش
سرم گر ز خواب خوش آگه شدی
ترا جنگ با شیر کوته شدی
چو خورشید برزد سر از تیره کوه
تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه
تن رخش بسترد و زین برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
فردوسی : پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران
بخش ۷
ز دشت اندر آمد یکی اژدها
کزو پیل گفتی نیابد رها
بدان جایگه بودش آرامگاه
نکردی ز بیمش برو دیو راه
بیامد جهانجوی را خفته دید
بر او یکی اسپ آشفته دید
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید
که یارد بدین جایگاه آرمید
نیارست کردن کس آنجا گذر
ز دیوان و پیلان و شیران نر
همان نیز کامد نیابد رها
ز چنگ بداندیش نر اژدها
سوی رخش رخشنده بنهاد روی
دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی
همی کوفت بر خاک رویینه سم
چو تندر خروشید و افشاند دم
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد
به گرد بیابان یکی بنگرید
شد آن اژدهای دژم ناپدید
ابا رخش بر خیره پیکار کرد
ازان کاو سرخفته بیدار کرد
دگر باره چون شد به خواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون
به بالین رستم تگ آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش
دگرباره بیدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسارگان کرد زرد
بیابان همه سر به سر بنگرید
بجز تیرگی شب به دیده ندید
بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب بخواهی نهفت
سرم را همی باز داری ز خواب
به بیداری من گرفتت شتاب
گر اینبار سازی چنین رستخیز
سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران
کشم ببر و شمشمیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش
ز ببر بیان داشت پوشش برش
بغرید باز اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی بدم
چراگاه بگذاشت رخش آنزمان
نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم بود
کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید
چو باد دمان نزد رستم دوید
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
برآشفت با بارهٔ دستکش
چنان ساخت روشن جهانآفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
برآن تیرگی رستم او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بغرید برسان ابر بهار
زمین کرد پر آتش از کارزار
بدان اژدها گفت بر گوی نام
کزین پس تو گیتی نبینی به کام
نباید که بینام بر دست من
روانت برآید ز تاریک تن
چنین گفت دژخیم نر اژدها
که از چنگ من کس نیابد رها
صداندرصد از دشت جای منست
بلند آسمانش هوای منست
نیارد گذشتن به سر بر عقاب
ستاره نبیند زمینش به خواب
بدو اژدها گفت نام تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
چنین داد پاسخ که من رستمم
ز دستان و از سام و از نیرمم
به تنها یکی کینهور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم
برآویخت با او به جنگ اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها
چو زور تن اژدها دید رخش
کزان سان برآویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت
بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش بدندان چو شیر
برو خیره شد پهلوان دلیر
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش
فرو ریخت چون رود خون از برش
زمین شد به زیر تنش ناپدید
یکی چشمه خون از برش بردمید
چو رستم برآن اژدهای دژم
نگه کرد برزد یکی تیز دم
بیابان همه زیر او بود پاک
روان خون گرم از بر تیره خاک
تهمتن ازو در شگفتی بماند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهان جز به زور جهانبان نجست
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل
بیابان بیآب و دریای نیل
بداندیش بسیار و گر اندکیست
چو خشم آورم پیش چشمم یکیست
کزو پیل گفتی نیابد رها
بدان جایگه بودش آرامگاه
نکردی ز بیمش برو دیو راه
بیامد جهانجوی را خفته دید
بر او یکی اسپ آشفته دید
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید
که یارد بدین جایگاه آرمید
نیارست کردن کس آنجا گذر
ز دیوان و پیلان و شیران نر
همان نیز کامد نیابد رها
ز چنگ بداندیش نر اژدها
سوی رخش رخشنده بنهاد روی
دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی
همی کوفت بر خاک رویینه سم
چو تندر خروشید و افشاند دم
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد
به گرد بیابان یکی بنگرید
شد آن اژدهای دژم ناپدید
ابا رخش بر خیره پیکار کرد
ازان کاو سرخفته بیدار کرد
دگر باره چون شد به خواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون
به بالین رستم تگ آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش
دگرباره بیدار شد خفته مرد
برآشفت و رخسارگان کرد زرد
بیابان همه سر به سر بنگرید
بجز تیرگی شب به دیده ندید
بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب بخواهی نهفت
سرم را همی باز داری ز خواب
به بیداری من گرفتت شتاب
گر اینبار سازی چنین رستخیز
سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران
کشم ببر و شمشمیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش
ز ببر بیان داشت پوشش برش
بغرید باز اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی بدم
چراگاه بگذاشت رخش آنزمان
نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم بود
کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید
چو باد دمان نزد رستم دوید
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
برآشفت با بارهٔ دستکش
چنان ساخت روشن جهانآفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین
برآن تیرگی رستم او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بغرید برسان ابر بهار
زمین کرد پر آتش از کارزار
بدان اژدها گفت بر گوی نام
کزین پس تو گیتی نبینی به کام
نباید که بینام بر دست من
روانت برآید ز تاریک تن
چنین گفت دژخیم نر اژدها
که از چنگ من کس نیابد رها
صداندرصد از دشت جای منست
بلند آسمانش هوای منست
نیارد گذشتن به سر بر عقاب
ستاره نبیند زمینش به خواب
بدو اژدها گفت نام تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
چنین داد پاسخ که من رستمم
ز دستان و از سام و از نیرمم
به تنها یکی کینهور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم
برآویخت با او به جنگ اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها
چو زور تن اژدها دید رخش
کزان سان برآویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت
بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش بدندان چو شیر
برو خیره شد پهلوان دلیر
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش
فرو ریخت چون رود خون از برش
زمین شد به زیر تنش ناپدید
یکی چشمه خون از برش بردمید
چو رستم برآن اژدهای دژم
نگه کرد برزد یکی تیز دم
بیابان همه زیر او بود پاک
روان خون گرم از بر تیره خاک
تهمتن ازو در شگفتی بماند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهان جز به زور جهانبان نجست
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل
بیابان بیآب و دریای نیل
بداندیش بسیار و گر اندکیست
چو خشم آورم پیش چشمم یکیست
فردوسی : پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران
بخش ۱۱
وزان جایگه تنگ بسته کمر
بیامد پر از کینه و جنگ سر
چو رخش اندر آمد بران هفت کوه
بران نره دیوان گشته گروه
به نزدیکی غار بیبن رسید
به گرد اندرون لشکر دیو دید
به اولاد گفت آنچ پرسیدمت
همه بر ره راستی دیدمت
کنون چون گه رفتن آمد فراز
مرا راه بنمای و بگشای راز
بدو گفت اولاد چون آفتاب
شود گرم و دیو اندر آید به خواب
بریشان تو پیروز باشی به جنگ
کنون یک زمان کرد باید درنگ
ز دیوان نبینی نشسته یکی
جز از جادوان پاسبان اندکی
بدانگه تو پیروز باشی مگر
اگر یار باشدت پیروزگر
نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب
بدان تا برآمد بلند آفتاب
سراپای اولاد بر هم ببست
به خم کمند آنگهی برنشست
برآهیخت جنگی نهنگ از نیام
بغرید چون رعد و برگفت نام
میان سپاه اندر آمد چو گرد
سران را سر از تن همی دور کرد
ناستاد کس پیش او در به جنگ
نجستند با او یکی نام و ننگ
رهش باز دادند و بگریختند
به آورد با او نیاویختند
وزان جایگه سوی دیو سپید
بیامد به کردار تابنده شید
به کردار دوزخ یکی غار دید
تن دیو از تیرگی ناپدید
زمانی همی بود در چنگ تیغ
نبد جای دیدار و راه گریغ
ازان تیرگی جای دیده ندید
زمانی بران جایگه آرمید
چو مژگان بمالید و دیده بشست
دران جای تاریک لختی بجست
به تاریکی اندر یکی کوه دید
سراسر شده غار ازو ناپدید
به رنگ شبه روی و چون شیر موی
جهان پر ز پهنای و بالای اوی
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه
از آهنش ساعد ز آهن کلاه
ازو شد دل پیلتن پرنهیب
بترسید کامد به تنگی نشیب
برآشفت برسان پیل ژیان
یکی تیغ تیزش بزد بر میان
ز نیروی رستم ز بالای اوی
بینداخت یک ران و یک پای اوی
بریده برآویخت با او به هم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
همی پوست کند این از آن آن ازین
همی گل شد از خون سراسر زمین
به دل گفت رستم گر امروز جان
بماند به من زندهام جاودان
همیدون به دل گفت دیو سپید
که از جان شیرین شدم ناامید
گر ایدونک از چنگ این اژدها
بریده پی و پوست یابم رها
نه کهتر نه برتر منش مهتران
نبینند نیزم به مازندران
همی گفت ازین گونه دیو سپید
همی داد دل را بدینسان نوید
تهمتن به نیروی جانآفرین
بکوشید بسیار با درد و کین
بزد دست و برداشتش نره شیر
به گردن برآورد و افگند زیر
فرو برد خنجر دلش بردرید
جگرش از تن تیره بیرون کشید
همه غار یکسر پر از کشته بود
جهان همچو دریای خون گشته بود
بیامد ز اولاد بگشاد بند
به فتراک بربست پیچان کمند
به اولاد داد آن کشیده جگر
سوی شاه کاووس بنهاد سر
بدو گفت اولاد کای نره شیر
جهانی به تیغ آوریدی به زیر
نشانهای بند تو دارد تنم
به زیر کمند تو بد گردنم
به چیزی که دادی دلم را امید
همی باز خواهد امیدم نوید
به پیمان شکستن نه اندر خوری
که شیر ژیانی و کی منظری
بدو گفت رستم که مازندران
سپارم ترا از کران تا کران
ترا زین سپس بینیازی دهم
به مازندران سرفرازی دهم
یکی کار پیشست و رنج دراز
که هم با نشیب است و هم با فراز
همی شاه مازندران را ز گاه
بباید ربودن فگندن به چاه
سر دیو جادو هزاران هزار
بیفگند باید به خنجر به زار
ازان پس اگر خاک را بسپرم
وگرنه ز پیمان تو نگذرم
رسید آنگهی نزد کاووس کی
یل پهلو افروز فرخنده پی
چنین گفت کای شاه دانش پذیر
به مرگ بداندیش رامش پذیر
دریدم جگرگاه دیو سپید
ندارد بدو شاه ازین پس امید
ز پهلوش بیرون کشیدم جگر
چه فرمان دهد شاه پیروزگر
برو آفرین کرد کاووس شاه
که بیتو مبادا نگین و کلاه
بران مام کاو چون تو فرزند زاد
نشاید جز از آفرین کرد یاد
مرا بخت ازین هر دو فرخترست
که پیل هژبر افگنم کهترست
به رستم چنین گفت کاووس کی
که ای گرد و فرزانهٔ نیک پی
به چشم من اندر چکان خون اوی
مگر باز بینم ترا نیز روی
به چشمش چو اندر کشیدند خون
شد آن دیدهٔ تیره خورشیدگون
نهادند زیراندرش تخت عاج
بیاویختند از بر عاج تاج
نشست از بر تخت مازندران
ابا رستم و نامور مهتران
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو
چو رهام و گرگین و فرهاد نیو
برین گونه یک هفته با رود و می
همی رامش آراست کاووس کی
به هشتم نشستند بر زین همه
جهانجوی و گردنکشان و رمه
همه برکشیدند گرز گران
پراگنده در شهر مازندران
برفتند یکسر به فرمان کی
چو آتش که برخیزد از خشک نی
ز شمشیر تیز آتش افروختند
همه شهر یکسر همی سوختند
به لشکر چنین گفت کاووس شاه
که اکنون مکافات کرده گناه
چنان چون سزا بد بدیشان رسید
ز کشتن کنون دست باید کشید
بباید یکی مرد با هوش و سنگ
کجا باز داند شتاب از درنگ
شود نزد سالار مازندران
کند دلش بیدار و مغزش گران
بران کار خشنود شد پور زال
بزرگان که بودند با او همال
فرستاد نامه به نزدیک اوی
برافروختن جای تاریک اوی
بیامد پر از کینه و جنگ سر
چو رخش اندر آمد بران هفت کوه
بران نره دیوان گشته گروه
به نزدیکی غار بیبن رسید
به گرد اندرون لشکر دیو دید
به اولاد گفت آنچ پرسیدمت
همه بر ره راستی دیدمت
کنون چون گه رفتن آمد فراز
مرا راه بنمای و بگشای راز
بدو گفت اولاد چون آفتاب
شود گرم و دیو اندر آید به خواب
بریشان تو پیروز باشی به جنگ
کنون یک زمان کرد باید درنگ
ز دیوان نبینی نشسته یکی
جز از جادوان پاسبان اندکی
بدانگه تو پیروز باشی مگر
اگر یار باشدت پیروزگر
نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب
بدان تا برآمد بلند آفتاب
سراپای اولاد بر هم ببست
به خم کمند آنگهی برنشست
برآهیخت جنگی نهنگ از نیام
بغرید چون رعد و برگفت نام
میان سپاه اندر آمد چو گرد
سران را سر از تن همی دور کرد
ناستاد کس پیش او در به جنگ
نجستند با او یکی نام و ننگ
رهش باز دادند و بگریختند
به آورد با او نیاویختند
وزان جایگه سوی دیو سپید
بیامد به کردار تابنده شید
به کردار دوزخ یکی غار دید
تن دیو از تیرگی ناپدید
زمانی همی بود در چنگ تیغ
نبد جای دیدار و راه گریغ
ازان تیرگی جای دیده ندید
زمانی بران جایگه آرمید
چو مژگان بمالید و دیده بشست
دران جای تاریک لختی بجست
به تاریکی اندر یکی کوه دید
سراسر شده غار ازو ناپدید
به رنگ شبه روی و چون شیر موی
جهان پر ز پهنای و بالای اوی
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه
از آهنش ساعد ز آهن کلاه
ازو شد دل پیلتن پرنهیب
بترسید کامد به تنگی نشیب
برآشفت برسان پیل ژیان
یکی تیغ تیزش بزد بر میان
ز نیروی رستم ز بالای اوی
بینداخت یک ران و یک پای اوی
بریده برآویخت با او به هم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
همی پوست کند این از آن آن ازین
همی گل شد از خون سراسر زمین
به دل گفت رستم گر امروز جان
بماند به من زندهام جاودان
همیدون به دل گفت دیو سپید
که از جان شیرین شدم ناامید
گر ایدونک از چنگ این اژدها
بریده پی و پوست یابم رها
نه کهتر نه برتر منش مهتران
نبینند نیزم به مازندران
همی گفت ازین گونه دیو سپید
همی داد دل را بدینسان نوید
تهمتن به نیروی جانآفرین
بکوشید بسیار با درد و کین
بزد دست و برداشتش نره شیر
به گردن برآورد و افگند زیر
فرو برد خنجر دلش بردرید
جگرش از تن تیره بیرون کشید
همه غار یکسر پر از کشته بود
جهان همچو دریای خون گشته بود
بیامد ز اولاد بگشاد بند
به فتراک بربست پیچان کمند
به اولاد داد آن کشیده جگر
سوی شاه کاووس بنهاد سر
بدو گفت اولاد کای نره شیر
جهانی به تیغ آوریدی به زیر
نشانهای بند تو دارد تنم
به زیر کمند تو بد گردنم
به چیزی که دادی دلم را امید
همی باز خواهد امیدم نوید
به پیمان شکستن نه اندر خوری
که شیر ژیانی و کی منظری
بدو گفت رستم که مازندران
سپارم ترا از کران تا کران
ترا زین سپس بینیازی دهم
به مازندران سرفرازی دهم
یکی کار پیشست و رنج دراز
که هم با نشیب است و هم با فراز
همی شاه مازندران را ز گاه
بباید ربودن فگندن به چاه
سر دیو جادو هزاران هزار
بیفگند باید به خنجر به زار
ازان پس اگر خاک را بسپرم
وگرنه ز پیمان تو نگذرم
رسید آنگهی نزد کاووس کی
یل پهلو افروز فرخنده پی
چنین گفت کای شاه دانش پذیر
به مرگ بداندیش رامش پذیر
دریدم جگرگاه دیو سپید
ندارد بدو شاه ازین پس امید
ز پهلوش بیرون کشیدم جگر
چه فرمان دهد شاه پیروزگر
برو آفرین کرد کاووس شاه
که بیتو مبادا نگین و کلاه
بران مام کاو چون تو فرزند زاد
نشاید جز از آفرین کرد یاد
مرا بخت ازین هر دو فرخترست
که پیل هژبر افگنم کهترست
به رستم چنین گفت کاووس کی
که ای گرد و فرزانهٔ نیک پی
به چشم من اندر چکان خون اوی
مگر باز بینم ترا نیز روی
به چشمش چو اندر کشیدند خون
شد آن دیدهٔ تیره خورشیدگون
نهادند زیراندرش تخت عاج
بیاویختند از بر عاج تاج
نشست از بر تخت مازندران
ابا رستم و نامور مهتران
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو
چو رهام و گرگین و فرهاد نیو
برین گونه یک هفته با رود و می
همی رامش آراست کاووس کی
به هشتم نشستند بر زین همه
جهانجوی و گردنکشان و رمه
همه برکشیدند گرز گران
پراگنده در شهر مازندران
برفتند یکسر به فرمان کی
چو آتش که برخیزد از خشک نی
ز شمشیر تیز آتش افروختند
همه شهر یکسر همی سوختند
به لشکر چنین گفت کاووس شاه
که اکنون مکافات کرده گناه
چنان چون سزا بد بدیشان رسید
ز کشتن کنون دست باید کشید
بباید یکی مرد با هوش و سنگ
کجا باز داند شتاب از درنگ
شود نزد سالار مازندران
کند دلش بیدار و مغزش گران
بران کار خشنود شد پور زال
بزرگان که بودند با او همال
فرستاد نامه به نزدیک اوی
برافروختن جای تاریک اوی
فردوسی : پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران
بخش ۱۶
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه
بفرمود تا رستم زال زر
نخستین بران کینه بندد کمر
به طوس و به گودرز کشوادگان
به گیو و به گرگین آزادگان
بفرمود تا لشکر آراستند
سنان و سپرها بپیراستند
سراپردهٔ شهریار و سران
کشیدند بر دشت مازندران
ابر میمنه طوس نوذر به پای
دل کوه پر نالهٔ کر نای
چو گودرز کشواد بر میسره
شده کوه آهن زمین یکسره
سپهدار کاووس در قلبگاه
ز هر سو رده برکشیده سپاه
به پیش سپاه اندرون پیلتن
که در جنگ هرگز ندیدی شکن
یکی نامداری ز مازندران
به گردن برآورده گرز گران
که جویان بدش نام و جوینده بود
گرایندهٔ گرز و گوینده بود
به دستوری شاه دیوان برفت
به پیش سپهدار کاووس تفت
همی جوشن اندر تنش برفروخت
همی تف تیغش زمین را بسوخت
بیامد به ایران سپه برگذشت
بتوفید از آواز او کوه و دشت
همی گفت با من که جوید نبرد
کسی کاو برانگیزد از آب گرد
نشد هیچکس پیش جویان برون
نه رگشان بجنبید در تن نه خون
به آواز گفت آن زمان شهریار
به گردان هشیار و مردان کار
که زین دیوتان سر چرا خیره شد
از آواز او رویتان تیره شد
ندادند پاسخ دلیران به شاه
ز جویان بپژمرد گفتی سپاه
یکی برگرایید رستم عنان
بر شاه شد تاب داده سنان
که دستور باشد مرا شهریار
شدن پیش این دیو ناسازگار
بدو گفت کاووس کاین کار تست
از ایران نخواهد کس این جنگ جست
چو بشنید ازو این سخن پهلوان
بیامد به کردار شیر ژیان
برانگیخت رخش دلاور ز جای
به چنگ اندرون نیزهٔ سر گرای
به آورد گه رفت چون پیل مست
یکی پیل زیر اژدهایی به دست
عنان را بپیچید و برخاست گرد
ز بانگش بلرزید دشت نبرد
به جویان چنین گفت کای بد نشان
بیفگنده نامت ز گردنکشان
کنون بر تو بر جای بخشایش است
نه هنگام آورد و آرامش است
بگرید ترا آنک زاینده بود
فزاینده بود ار گزاینده بود
بدو گفت جویان که ایمن مشو
ز جویان و از خنجر سرد رو
که اکنون به درد جگر مادرت
بگرید بدین جوشن و مغفرت
چو آواز جویان به رستم رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
پس پشت او اندر آمد چو گرد
سنان بر کمربند او راست کرد
بزد نیزه بر بند درع و زره
زره را نماند ایچ بند و گره
ز زینش جدا کرد و برداشتش
چو بر بابزن مرغ برگاشتش
بینداخت از پشت اسپش به خاک
دهان پر ز خون و زره چاک چاک
دلیران و گردان مازندران
به خیره فرو ماندند اندران
سپه شد شکسته دل و زرد روی
برآمد ز آورد گه گفت و گوی
بفرمود سالار مازندران
به یکسر سپاه از کران تا کران
که یکسر بتازید و جنگ آورید
همه رسم و راه پلنگ آورید
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
هوا نیلگون شد زمین آبنوس
چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از گرز و تیغ
هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش
ز بس نیزه و گونهگونه درفش
زمین شد به کردار دریای قیر
همه موجش از خنجر و گرز و تیر
دوان باد پایان چو کشتی بر آب
سوی غرق دارند گویی شتاب
همی گرز بارید بر خود و ترگ
چو باد خزان بارد از بید برگ
به یک هفته دو لشکر نامجوی
به روی اندر آورده بودند روی
به هشتم جهاندار کاووس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
به پیش جهاندار گیهان خدای
بیامد همی بود گریان به پای
از آن پس بمالید بر خاک روی
چنین گفت کای داور راستگوی
برین نره دیوان بیبیم و باک
تویی آفرینندهٔ آب و خاک
مرا ده تو پیروزی و فرهی
به من تازه کن تخت شاهنشهی
بپوشید ازان پس به مغفر سرش
بیامد بر نامور لشکرش
خروش آمد و نالهٔ کرنای
بجنبید چون کوه لشکر ز جای
سپهبد بفرمود تا گیو و طوس
به پشت سپاه اندر آرند کوس
چو گودرز با زنگهٔ شاوران
چو رهام و گرگین جنگآوران
گرازه همی شد بسان گراز
درفشی برافراخته هفت یاز
چو فرهاد و خراد و برزین و گیو
برفتند با نامداران نیو
تهمتن به قلب اندر آمد نخست
زمین را به خون دلیران بشست
چو گودرز کشواد بر میمنه
سلیح و سپه برد و کوس و بنه
ازان میمنه تا بدان میسره
بشد گیو چون گرگ پیش بره
ز شبگیر تا تیره شد آفتاب
همی خون به جوی اندر آمد چو آب
ز چهره بشد شرم و آیین مهر
همی گرز بارید گفتی سپهر
ز کشته به هر جای بر توده گشت
گیاها به مغز سر آلوده گشت
چو رعد خروشنده شد بوق و کوس
خور اندر پس پردهٔ آبنوس
ازان سو که بد شاه مازندران
بشد پیلتن با سپاهی گران
زمانی نکرد او یله جای خویش
بیفشارد بر کینه گه پای خویش
چو دیوان و پیلان پرخاشجوی
بروی اندر آورده بودند روی
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
سناندار نیزه به دارنده داد
برآهیخت گرز و برآورد جوش
هوا گشت از آواز او پرخروش
برآورد آن گرد سالار کش
نه با دیو جان و نه با پیل هش
فگنده همه دشت خرطوم پیل
همه کشته دیدند بر چند میل
ازان پس تهمتن یکی نیزه خواست
سوی شاه مازندران تاخت راست
چو بر نیزهٔ رستم افگند چشم
نماند ایچ با او دلیری و خشم
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
ز گبر اندر آمد به پیوند اوی
شد از جادویی تنش یک لخت کوه
از ایران بروبر نظاره گروه
تهمتن فرو ماند اندر شگفت
سناندار نیزه به گردن گرفت
رسید اندر آن جای کاووس شاه
ابا پیل و کوس و درفش و سپاه
به رستم چنین گفت کای سرفراز
چه بودت که ایدر بماندی دراز
بدو گفت رستم که چون رزم سخت
ببود و بیفروخت پیروز بخت
مرا دید چون شاه مازندران
به گردن برآورده گرز گران
به رخش دلاور سپردم عنان
زدم بر کمربند گبرش سنان
گمانم چنان بد که او شد نگون
کنون آید از کوههٔ زین برون
بر این گونه شد سنگ در پیش من
نبود آگه از رای کم بیش من
برین گونه خارا یکی کوه گشت
ز جنگ و ز مردی بیاندوه گشت
به لشکر گهش برد باید کنون
مگر کاید از سنگ خارا برون
ز لشکر هر آن کس که بد زورمند
بسودند چنگ آزمودند بند
نه برخاست از جای سنگ گران
میان اندرون شاه مازندران
گو پیلتن کرد چنگال باز
بران آزمایش نبودش نیاز
بران گونه آن سنگ را برگرفت
کزو ماند لشکر سراسر شگفت
ابر کردگار آفرین خواندند
برو زر و گوهر برافشاندند
به پیش سراپردهٔ شاه برد
بیفگند و ایرانیان را سپرد
بدو گفت ار ایدونک پیدا شوی
به گردی ازین تنبل و جادوی
وگرنه به گرز و به تیغ و تبر
ببرم همه سنگ را سر به سر
چو بشنید شد چون یکی پاره ابر
به سر برش پولاد و بر تنش گبر
تهمتن گرفت آن زمان دست اوی
بخندید و زی شاه بنهاد روی
چنین گفت کاوردم ان لخت کوه
ز بیم تبر شد به چنگم ستوه
برویش نگه کرد کاووس شاه
ندیدش سزاوار تخت و کلاه
وزان رنجهای کهن یاد کرد
دلش خسته شد سر پر از باد کرد
به دژخیم فرمود تا تیغ تیز
بگیرد کند تنش را ریز ریز
به لشکر گهش کس فرستاد زود
بفرمود تا خواسته هرچ بود
ز گنج و ز تخت و ز در و گهر
ز اسپ و سلیح و کلاه و کمر
نهادند هرجای چون کوه کوه
برفتند لشکر همه هم گروه
سزاوار هرکس ببخشید گنج
به ویژه کسی کش فزون بود رنج
ز دیوان هرآنکس که بد ناسپاس
وز ایشان دل انجمن پرهراس
بفرمودشان تا بریدند سر
فگندند جایی که بد رهگذر
وز آن پس بیامد به جای نماز
همی گفت با داور پاک راز
به یک هفته بر پیش یزدان پاک
همی با نیایش بپیمود خاک
بهشتم در گنجها کرد باز
ببخشید بر هرکه بودش نیاز
همی گشت یک هفته زین گونه نیز
ببخشید آن را که بایست چیز
سیم هفته چون کارها گشت راست
می و جام یاقوت و میخواره خواست
به یک هفته با ویژگان می به چنگ
به مازندران کرد زان پس درنگ
تهمتن چنین گفت با شهریار
که هرگونهای مردم آید به کار
مرا این هنرها ز اولاد خاست
که بر هر سویی راه بنمود راست
به مازندران دارد اکنون امید
چنین دادمش راستی را نوید
کنون خلعت شاه باید نخست
یکی عهد و مهری بروبر درست
که تا زنده باشد به مازندران
پرستش کنندش همه مهتران
چو بشنید گفتار خسرو پرست
به بر زد جهاندار بیدار دست
سپرد آن زمان تخت شاهی بدوی
وزانجا سوی پارس بنهاد روی
که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه
بفرمود تا رستم زال زر
نخستین بران کینه بندد کمر
به طوس و به گودرز کشوادگان
به گیو و به گرگین آزادگان
بفرمود تا لشکر آراستند
سنان و سپرها بپیراستند
سراپردهٔ شهریار و سران
کشیدند بر دشت مازندران
ابر میمنه طوس نوذر به پای
دل کوه پر نالهٔ کر نای
چو گودرز کشواد بر میسره
شده کوه آهن زمین یکسره
سپهدار کاووس در قلبگاه
ز هر سو رده برکشیده سپاه
به پیش سپاه اندرون پیلتن
که در جنگ هرگز ندیدی شکن
یکی نامداری ز مازندران
به گردن برآورده گرز گران
که جویان بدش نام و جوینده بود
گرایندهٔ گرز و گوینده بود
به دستوری شاه دیوان برفت
به پیش سپهدار کاووس تفت
همی جوشن اندر تنش برفروخت
همی تف تیغش زمین را بسوخت
بیامد به ایران سپه برگذشت
بتوفید از آواز او کوه و دشت
همی گفت با من که جوید نبرد
کسی کاو برانگیزد از آب گرد
نشد هیچکس پیش جویان برون
نه رگشان بجنبید در تن نه خون
به آواز گفت آن زمان شهریار
به گردان هشیار و مردان کار
که زین دیوتان سر چرا خیره شد
از آواز او رویتان تیره شد
ندادند پاسخ دلیران به شاه
ز جویان بپژمرد گفتی سپاه
یکی برگرایید رستم عنان
بر شاه شد تاب داده سنان
که دستور باشد مرا شهریار
شدن پیش این دیو ناسازگار
بدو گفت کاووس کاین کار تست
از ایران نخواهد کس این جنگ جست
چو بشنید ازو این سخن پهلوان
بیامد به کردار شیر ژیان
برانگیخت رخش دلاور ز جای
به چنگ اندرون نیزهٔ سر گرای
به آورد گه رفت چون پیل مست
یکی پیل زیر اژدهایی به دست
عنان را بپیچید و برخاست گرد
ز بانگش بلرزید دشت نبرد
به جویان چنین گفت کای بد نشان
بیفگنده نامت ز گردنکشان
کنون بر تو بر جای بخشایش است
نه هنگام آورد و آرامش است
بگرید ترا آنک زاینده بود
فزاینده بود ار گزاینده بود
بدو گفت جویان که ایمن مشو
ز جویان و از خنجر سرد رو
که اکنون به درد جگر مادرت
بگرید بدین جوشن و مغفرت
چو آواز جویان به رستم رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
پس پشت او اندر آمد چو گرد
سنان بر کمربند او راست کرد
بزد نیزه بر بند درع و زره
زره را نماند ایچ بند و گره
ز زینش جدا کرد و برداشتش
چو بر بابزن مرغ برگاشتش
بینداخت از پشت اسپش به خاک
دهان پر ز خون و زره چاک چاک
دلیران و گردان مازندران
به خیره فرو ماندند اندران
سپه شد شکسته دل و زرد روی
برآمد ز آورد گه گفت و گوی
بفرمود سالار مازندران
به یکسر سپاه از کران تا کران
که یکسر بتازید و جنگ آورید
همه رسم و راه پلنگ آورید
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
هوا نیلگون شد زمین آبنوس
چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از گرز و تیغ
هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش
ز بس نیزه و گونهگونه درفش
زمین شد به کردار دریای قیر
همه موجش از خنجر و گرز و تیر
دوان باد پایان چو کشتی بر آب
سوی غرق دارند گویی شتاب
همی گرز بارید بر خود و ترگ
چو باد خزان بارد از بید برگ
به یک هفته دو لشکر نامجوی
به روی اندر آورده بودند روی
به هشتم جهاندار کاووس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
به پیش جهاندار گیهان خدای
بیامد همی بود گریان به پای
از آن پس بمالید بر خاک روی
چنین گفت کای داور راستگوی
برین نره دیوان بیبیم و باک
تویی آفرینندهٔ آب و خاک
مرا ده تو پیروزی و فرهی
به من تازه کن تخت شاهنشهی
بپوشید ازان پس به مغفر سرش
بیامد بر نامور لشکرش
خروش آمد و نالهٔ کرنای
بجنبید چون کوه لشکر ز جای
سپهبد بفرمود تا گیو و طوس
به پشت سپاه اندر آرند کوس
چو گودرز با زنگهٔ شاوران
چو رهام و گرگین جنگآوران
گرازه همی شد بسان گراز
درفشی برافراخته هفت یاز
چو فرهاد و خراد و برزین و گیو
برفتند با نامداران نیو
تهمتن به قلب اندر آمد نخست
زمین را به خون دلیران بشست
چو گودرز کشواد بر میمنه
سلیح و سپه برد و کوس و بنه
ازان میمنه تا بدان میسره
بشد گیو چون گرگ پیش بره
ز شبگیر تا تیره شد آفتاب
همی خون به جوی اندر آمد چو آب
ز چهره بشد شرم و آیین مهر
همی گرز بارید گفتی سپهر
ز کشته به هر جای بر توده گشت
گیاها به مغز سر آلوده گشت
چو رعد خروشنده شد بوق و کوس
خور اندر پس پردهٔ آبنوس
ازان سو که بد شاه مازندران
بشد پیلتن با سپاهی گران
زمانی نکرد او یله جای خویش
بیفشارد بر کینه گه پای خویش
چو دیوان و پیلان پرخاشجوی
بروی اندر آورده بودند روی
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
سناندار نیزه به دارنده داد
برآهیخت گرز و برآورد جوش
هوا گشت از آواز او پرخروش
برآورد آن گرد سالار کش
نه با دیو جان و نه با پیل هش
فگنده همه دشت خرطوم پیل
همه کشته دیدند بر چند میل
ازان پس تهمتن یکی نیزه خواست
سوی شاه مازندران تاخت راست
چو بر نیزهٔ رستم افگند چشم
نماند ایچ با او دلیری و خشم
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
ز گبر اندر آمد به پیوند اوی
شد از جادویی تنش یک لخت کوه
از ایران بروبر نظاره گروه
تهمتن فرو ماند اندر شگفت
سناندار نیزه به گردن گرفت
رسید اندر آن جای کاووس شاه
ابا پیل و کوس و درفش و سپاه
به رستم چنین گفت کای سرفراز
چه بودت که ایدر بماندی دراز
بدو گفت رستم که چون رزم سخت
ببود و بیفروخت پیروز بخت
مرا دید چون شاه مازندران
به گردن برآورده گرز گران
به رخش دلاور سپردم عنان
زدم بر کمربند گبرش سنان
گمانم چنان بد که او شد نگون
کنون آید از کوههٔ زین برون
بر این گونه شد سنگ در پیش من
نبود آگه از رای کم بیش من
برین گونه خارا یکی کوه گشت
ز جنگ و ز مردی بیاندوه گشت
به لشکر گهش برد باید کنون
مگر کاید از سنگ خارا برون
ز لشکر هر آن کس که بد زورمند
بسودند چنگ آزمودند بند
نه برخاست از جای سنگ گران
میان اندرون شاه مازندران
گو پیلتن کرد چنگال باز
بران آزمایش نبودش نیاز
بران گونه آن سنگ را برگرفت
کزو ماند لشکر سراسر شگفت
ابر کردگار آفرین خواندند
برو زر و گوهر برافشاندند
به پیش سراپردهٔ شاه برد
بیفگند و ایرانیان را سپرد
بدو گفت ار ایدونک پیدا شوی
به گردی ازین تنبل و جادوی
وگرنه به گرز و به تیغ و تبر
ببرم همه سنگ را سر به سر
چو بشنید شد چون یکی پاره ابر
به سر برش پولاد و بر تنش گبر
تهمتن گرفت آن زمان دست اوی
بخندید و زی شاه بنهاد روی
چنین گفت کاوردم ان لخت کوه
ز بیم تبر شد به چنگم ستوه
برویش نگه کرد کاووس شاه
ندیدش سزاوار تخت و کلاه
وزان رنجهای کهن یاد کرد
دلش خسته شد سر پر از باد کرد
به دژخیم فرمود تا تیغ تیز
بگیرد کند تنش را ریز ریز
به لشکر گهش کس فرستاد زود
بفرمود تا خواسته هرچ بود
ز گنج و ز تخت و ز در و گهر
ز اسپ و سلیح و کلاه و کمر
نهادند هرجای چون کوه کوه
برفتند لشکر همه هم گروه
سزاوار هرکس ببخشید گنج
به ویژه کسی کش فزون بود رنج
ز دیوان هرآنکس که بد ناسپاس
وز ایشان دل انجمن پرهراس
بفرمودشان تا بریدند سر
فگندند جایی که بد رهگذر
وز آن پس بیامد به جای نماز
همی گفت با داور پاک راز
به یک هفته بر پیش یزدان پاک
همی با نیایش بپیمود خاک
بهشتم در گنجها کرد باز
ببخشید بر هرکه بودش نیاز
همی گشت یک هفته زین گونه نیز
ببخشید آن را که بایست چیز
سیم هفته چون کارها گشت راست
می و جام یاقوت و میخواره خواست
به یک هفته با ویژگان می به چنگ
به مازندران کرد زان پس درنگ
تهمتن چنین گفت با شهریار
که هرگونهای مردم آید به کار
مرا این هنرها ز اولاد خاست
که بر هر سویی راه بنمود راست
به مازندران دارد اکنون امید
چنین دادمش راستی را نوید
کنون خلعت شاه باید نخست
یکی عهد و مهری بروبر درست
که تا زنده باشد به مازندران
پرستش کنندش همه مهتران
چو بشنید گفتار خسرو پرست
به بر زد جهاندار بیدار دست
سپرد آن زمان تخت شاهی بدوی
وزانجا سوی پارس بنهاد روی
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۱۱
چنین گفت پس گیو با پهلوان
که ای نازش شهریار و گوان
شوم ره بگیرم به افراسیاب
نمانم که آید بدین روی آب
سر پل بگیرم بدان بدگمان
بدارمش ازان سوی پل یک زمان
بدان تا بپوشند گردان سلیح
که بر ما سرآمد نشاط و مزیح
بشد تازیان تا سر پل دمان
به زه بر نهاده دو زاغ کمان
چنین تا به نزدیکی پل رسید
چو آمد درفش جفا پیشه دید
که بگذشته بود او ازین روی آب
به پیش سپاه اندر افراسیاب
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
چو در جوشن افراسیابش بدید
تو گفتی که هوش از دلش بر پرید
ز چنگ و بر و بازو و یال او
به گردن برآوردهٔ گوپال او
چو طوس و چو گودرز نیزهگذار
چو گرگین و چون گیو گرد و سوار
چو بهرام و چون زنگهٔ شادروان
چو فرهاد و برزین جنگآوران
چنین لشکری سرفرازان جنگ
همه نیزه و تیغ هندی به چنگ
همه یکسر از جای برخاستند
بسان پلنگان بیاراستند
بدانگونه شد گیو در کارزار
چو شیری که گم کرده باشد شکار
پس و پیش هر سو همی کوفت گرز
دو تا کرد بسیار بالای برز
رمیدند ازو رزمسازان چین
بشد خیره سالار توران زمین
ز رستم بترسید افراسیاب
نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب
پس لشکر اندر همی راند گرم
گوان را ز لشکر همی خواند نرم
ز توران فراوان سران کشته شد
سر بخت گردنکشان گشته شد
ز پیران بپرسید افراسیاب
که این دشت رزمست گر جای خواب
که در رزم جستن دلیران بدیم
سگالش گرفتیم و شیران بدیم
کنون دشت روباه بینم همی
ز رزم آز کوتاه بینم همی
ز مردان توران خنیده تویی
جهانجوی و هم رزمدیده تویی
سنان را به تندی یکی برگرای
برو زود زیشان بپرداز جای
چو پیروزگر باشی ایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست
چو پیران ز افراسیاب این شنید
چو از باد آتش دلش بردمید
بسیچید با نامور دههزار
ز ترکان دلیران خنجرگذار
چو آتش بیامد بر پیلتن
کزو بود نیروی جنگ و شکن
تهمتن به لبها برآورده کف
تو گفتی که بستد ز خورشید تف
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
بران سان که دریا برآید بجوش
سپر بر سر و تیغ هندی به مشت
ازان نامداران دو بهره بکشت
نگه کرد افراسیاب از کران
چنین گفت با نامور مهتران
که گر تا شب این جنگ هم زین نشان
میان دلیران و گردنکشان
بماند نماند سواری به جای
نبایست کردن بدین رزم رای
بپرسید کالکوس جنگی کجاست
که چندین همی رزم شیران بخواست
به مستی همی گیو را خواستی
همه جنگ با رستم آراستی
همیشه از ایران بدی یاد اوی
کجا شد چنان آتش و باد اوی
به الکوس رفت آگهی زین سخن
که سالار توران چه افگند بن
برانگیخت الکوس شبرنگ را
به خون شسته بد بیگمان چنگ را
برون رفت با او ز لشکر سوار
ز مردان جنگی فزون از هزار
همه با سنان سرافشان شدند
ابا جوشن و گرز و خفتان شدند
زواره پدیدار بد جنگجوی
بدو تیز الکوس بنهاد روی
گمانی چنان برد کو رستمست
بدانست کز تخمهٔ نیرمست
زواره برآویخت با او به هم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
سناندار نیزه به دو نیم کرد
دل شیر چنگی پر از بیم کرد
بزد دست و تیغ از میان برکشید
ز گرد سران شد زمین ناپدید
ز کینآوران تیغ بر هم شکست
سوی گرز بردند چون باد دست
بینداخت الکوس گرزی چو کوه
که از بیم او شد زواره ستوه
به زین اندر از زخم بیتوش گشت
ز اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت
فرود آمد الکوس تنگ از برش
همی خواست از تن بریدن سرش
چو رستم برادر برانگونه دید
به کردار آتش سوی او دوید
به الکوس بر زد یکی بانگ تند
کجا دست شد سست و شمشیر کند
چو الکوس آوای رستم شنید
دلش گفتی از پوست آمد پدید
به زین اندر آمد به کردار باد
ز مردی بدل در نیامدش یاد
بدو گفت رستم که چنگال شیر
نپیمودهای زان شدستی دلیر
زواره به درد از بر زین نشست
پر از خون تن و تیغ مانده به دست
برآویخت الکوس با پیلتن
بپوشید بر زین توزی کفن
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
ز دامن نشد دور پیوند اوی
تهمتن یکی نیزه زد بر برش
به خون جگر غرقه شد مغفرش
به نیزه همیدون ز زین برگرفت
دو لشکر بمانده بدو در شگفت
زدش بر زمین همچو یک لخت کوه
پر از بیم شد جان توران گروه
برین همنشان هفت گرد دلیر
کشیدند شمشیر برسان شیر
پس پشت ایشان دلاور سران
نهادند بر کتف گرز گران
چنان برگرفتند لشکر ز جای
که پیدا نیامد همی سر ز پای
بکشتند چندان ز جنگآوران
که شد خاک لعل از کران تا کران
فگنده چو پیلان به هر جای بر
چه با تن چه بیتن جدا کرده سر
به آوردگه جای گشتن نماند
سپه را ره برگذشتن نماند
که ای نازش شهریار و گوان
شوم ره بگیرم به افراسیاب
نمانم که آید بدین روی آب
سر پل بگیرم بدان بدگمان
بدارمش ازان سوی پل یک زمان
بدان تا بپوشند گردان سلیح
که بر ما سرآمد نشاط و مزیح
بشد تازیان تا سر پل دمان
به زه بر نهاده دو زاغ کمان
چنین تا به نزدیکی پل رسید
چو آمد درفش جفا پیشه دید
که بگذشته بود او ازین روی آب
به پیش سپاه اندر افراسیاب
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
چو در جوشن افراسیابش بدید
تو گفتی که هوش از دلش بر پرید
ز چنگ و بر و بازو و یال او
به گردن برآوردهٔ گوپال او
چو طوس و چو گودرز نیزهگذار
چو گرگین و چون گیو گرد و سوار
چو بهرام و چون زنگهٔ شادروان
چو فرهاد و برزین جنگآوران
چنین لشکری سرفرازان جنگ
همه نیزه و تیغ هندی به چنگ
همه یکسر از جای برخاستند
بسان پلنگان بیاراستند
بدانگونه شد گیو در کارزار
چو شیری که گم کرده باشد شکار
پس و پیش هر سو همی کوفت گرز
دو تا کرد بسیار بالای برز
رمیدند ازو رزمسازان چین
بشد خیره سالار توران زمین
ز رستم بترسید افراسیاب
نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب
پس لشکر اندر همی راند گرم
گوان را ز لشکر همی خواند نرم
ز توران فراوان سران کشته شد
سر بخت گردنکشان گشته شد
ز پیران بپرسید افراسیاب
که این دشت رزمست گر جای خواب
که در رزم جستن دلیران بدیم
سگالش گرفتیم و شیران بدیم
کنون دشت روباه بینم همی
ز رزم آز کوتاه بینم همی
ز مردان توران خنیده تویی
جهانجوی و هم رزمدیده تویی
سنان را به تندی یکی برگرای
برو زود زیشان بپرداز جای
چو پیروزگر باشی ایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست
چو پیران ز افراسیاب این شنید
چو از باد آتش دلش بردمید
بسیچید با نامور دههزار
ز ترکان دلیران خنجرگذار
چو آتش بیامد بر پیلتن
کزو بود نیروی جنگ و شکن
تهمتن به لبها برآورده کف
تو گفتی که بستد ز خورشید تف
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
بران سان که دریا برآید بجوش
سپر بر سر و تیغ هندی به مشت
ازان نامداران دو بهره بکشت
نگه کرد افراسیاب از کران
چنین گفت با نامور مهتران
که گر تا شب این جنگ هم زین نشان
میان دلیران و گردنکشان
بماند نماند سواری به جای
نبایست کردن بدین رزم رای
بپرسید کالکوس جنگی کجاست
که چندین همی رزم شیران بخواست
به مستی همی گیو را خواستی
همه جنگ با رستم آراستی
همیشه از ایران بدی یاد اوی
کجا شد چنان آتش و باد اوی
به الکوس رفت آگهی زین سخن
که سالار توران چه افگند بن
برانگیخت الکوس شبرنگ را
به خون شسته بد بیگمان چنگ را
برون رفت با او ز لشکر سوار
ز مردان جنگی فزون از هزار
همه با سنان سرافشان شدند
ابا جوشن و گرز و خفتان شدند
زواره پدیدار بد جنگجوی
بدو تیز الکوس بنهاد روی
گمانی چنان برد کو رستمست
بدانست کز تخمهٔ نیرمست
زواره برآویخت با او به هم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
سناندار نیزه به دو نیم کرد
دل شیر چنگی پر از بیم کرد
بزد دست و تیغ از میان برکشید
ز گرد سران شد زمین ناپدید
ز کینآوران تیغ بر هم شکست
سوی گرز بردند چون باد دست
بینداخت الکوس گرزی چو کوه
که از بیم او شد زواره ستوه
به زین اندر از زخم بیتوش گشت
ز اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت
فرود آمد الکوس تنگ از برش
همی خواست از تن بریدن سرش
چو رستم برادر برانگونه دید
به کردار آتش سوی او دوید
به الکوس بر زد یکی بانگ تند
کجا دست شد سست و شمشیر کند
چو الکوس آوای رستم شنید
دلش گفتی از پوست آمد پدید
به زین اندر آمد به کردار باد
ز مردی بدل در نیامدش یاد
بدو گفت رستم که چنگال شیر
نپیمودهای زان شدستی دلیر
زواره به درد از بر زین نشست
پر از خون تن و تیغ مانده به دست
برآویخت الکوس با پیلتن
بپوشید بر زین توزی کفن
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
ز دامن نشد دور پیوند اوی
تهمتن یکی نیزه زد بر برش
به خون جگر غرقه شد مغفرش
به نیزه همیدون ز زین برگرفت
دو لشکر بمانده بدو در شگفت
زدش بر زمین همچو یک لخت کوه
پر از بیم شد جان توران گروه
برین همنشان هفت گرد دلیر
کشیدند شمشیر برسان شیر
پس پشت ایشان دلاور سران
نهادند بر کتف گرز گران
چنان برگرفتند لشکر ز جای
که پیدا نیامد همی سر ز پای
بکشتند چندان ز جنگآوران
که شد خاک لعل از کران تا کران
فگنده چو پیلان به هر جای بر
چه با تن چه بیتن جدا کرده سر
به آوردگه جای گشتن نماند
سپه را ره برگذشتن نماند
فردوسی : سهراب
بخش ۵
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی پورش آمد چو تابنده ماه
تو گفتی گو پیلتن رستمست
وگر سام شیرست و گر نیرمست
چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد
چو یک ماه شد همچو یک سال بود
برش چون بر رستم زال بود
چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت
به پنجم دل تیر و پیکان گرفت
چو ده ساله شد زان زمین کس نبود
که یارست یا او نبرد آزمود
بر مادر آمد بپرسید زوی
بدو گفت گستاخ بامن بگوی
که من چون ز همشیرگان برترم
همی به آسمان اندر آید سرم
ز تخم کیم وز کدامین گهر
چه گویم چو پرسد کسی از پدر
گر این پرسش از من بماند نهان
نمانم ترا زنده اندر جهان
بدو گفت مادر که بشنو سخن
بدین شادمان باش و تندی مکن
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی
ازیرا سرت ز آسمان برترست
که تخم تو زان نامور گوهرست
جهانآفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید
چو سام نریمان به گیتی نبود
سرش را نیارست گردون بسود
یکی نامه از رستم جنگ جوی
بیاورد وبنمود پنهان بدوی
سه یاقوت رخشان به سه مهره زر
از ایران فرستاده بودش پدر
بدو گفت افراسیاب این سخن
نبایدکه داند ز سر تا به بن
پدر گر شناسد که تو زین نشان
شدستی سرافراز گردنگشان
چو داند بخواندت نزدیک خویش
دل مادرت گردد از درد ریش
چنین گفت سهراب کاندر جهان
کسی این سخن را ندارد نهان
بزرگان جنگآور از باستان
ز رستم زنند این زمان داستان
نبرده نژادی که چونین بود
نهان کردن از من چه آیین بود
کنون من ز ترکان جنگآوران
فراز آورم لشکری بی کران
برانگیزم از گاه کاووس را
از ایران ببرم پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه
از ایران به توران شوم جنگجوی
ابا شاه روی اندر آرم بروی
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی کسی تاجور
چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا برفرازد کلاه
ز هر سو سپه شد برو انجمن
که هم باگهر بود هم تیغ زن
یکی پورش آمد چو تابنده ماه
تو گفتی گو پیلتن رستمست
وگر سام شیرست و گر نیرمست
چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد
چو یک ماه شد همچو یک سال بود
برش چون بر رستم زال بود
چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت
به پنجم دل تیر و پیکان گرفت
چو ده ساله شد زان زمین کس نبود
که یارست یا او نبرد آزمود
بر مادر آمد بپرسید زوی
بدو گفت گستاخ بامن بگوی
که من چون ز همشیرگان برترم
همی به آسمان اندر آید سرم
ز تخم کیم وز کدامین گهر
چه گویم چو پرسد کسی از پدر
گر این پرسش از من بماند نهان
نمانم ترا زنده اندر جهان
بدو گفت مادر که بشنو سخن
بدین شادمان باش و تندی مکن
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی
ازیرا سرت ز آسمان برترست
که تخم تو زان نامور گوهرست
جهانآفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید
چو سام نریمان به گیتی نبود
سرش را نیارست گردون بسود
یکی نامه از رستم جنگ جوی
بیاورد وبنمود پنهان بدوی
سه یاقوت رخشان به سه مهره زر
از ایران فرستاده بودش پدر
بدو گفت افراسیاب این سخن
نبایدکه داند ز سر تا به بن
پدر گر شناسد که تو زین نشان
شدستی سرافراز گردنگشان
چو داند بخواندت نزدیک خویش
دل مادرت گردد از درد ریش
چنین گفت سهراب کاندر جهان
کسی این سخن را ندارد نهان
بزرگان جنگآور از باستان
ز رستم زنند این زمان داستان
نبرده نژادی که چونین بود
نهان کردن از من چه آیین بود
کنون من ز ترکان جنگآوران
فراز آورم لشکری بی کران
برانگیزم از گاه کاووس را
از ایران ببرم پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه
از ایران به توران شوم جنگجوی
ابا شاه روی اندر آرم بروی
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی کسی تاجور
چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا برفرازد کلاه
ز هر سو سپه شد برو انجمن
که هم باگهر بود هم تیغ زن
فردوسی : سهراب
بخش ۹
یکی نامه فرمود پس شهریار
نوشتن بر رستم نامدار
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار و پروردهٔ روزگار
دگر آفرین کرد بر پهلوان
که بیدار دل باش و روشن روان
دل و پشت گردان ایران تویی
به چنگال و نیروی شیران تویی
گشایندهٔ بند هاماوران
ستانندهٔ مرز مازندران
ز گرز تو خورشید گریان شود
ز تیغ تو ناهید بریان شود
چو گرد پی رخش تو نیل نیست
همآورد تو در جهان پیل نیست
کمند تو بر شیر بندافگند
سنان تو کوهی ز بن برکند
تویی از همه بد به ایران پناه
ز تو برفرازند گردان کلاه
گزاینده کاری بد آمد به پیش
کز اندیشهٔ آن دلم گشت ریش
نشستند گردان به پیشم به هم
چو خواندیم آن نامهٔ گژدهم
چنان باد کاندر جهان جز تو کس
نباشد به هر کار فریادرس
بدانگونه دیدند گردان نیو
که پیش تو آید گرانمایه گیو
چو نامه بخوانی به روز و به شب
مکن داستان را گشاده دو لب
مگر با سواران بسیارهوش
ز زابل برانی برآری خروش
بر اینسان که گژدهم زو یاد کرد
نباید جز از تو ورا هم نبرد
به گیو آنگهی گفت برسان دود
عنان تگاور بباید بسود
بباید که نزدیک رستم شوی
به زابل نمانی و گر نغنوی
اگر شب رسی روز را بازگرد
بگویش که تنگ اندرآمد نبرد
وگرنه فرازست این مرد گرد
بداندیش را خوار نتوان شمرد
ازو نامه بستد به کردار آب
برفت و نجست ایچ آرام و خواب
چو نزدیکی زابلستان رسید
خروش طلایه به دستان رسید
تهمتن پذیره شدش با سپاه
نهادند بر سر بزرگان کلاه
پیاده شدش گیو و گردان بهم
هر آنکس که بودند از بیش و کم
ز اسپ اندرآمد گو نامدار
از ایران بپرسید وز شهریار
ز ره سوی ایوان رستم شدند
ببودند یکبار و دم برزدند
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
ز سهراب چندی سخن کرد یاد
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند
بخندید و زان کار خیره بماند
که مانندهٔ سام گرد از مهان
سواری پدید آمد اندر جهان
از آزادگان این نباشد شگفت
ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت
من از دخت شاه سمنگان یکی
پسر دارم و باشد او کودکی
هنوز آن گرامی نداند که جنگ
توان کرد باید گه نام و ننگ
فرستادمش زر و گوهر بسی
بر مادر او به دست کسی
چنین پاسخ آمد که آن ارجمند
بسی برنیاید که گردد بلند
همی می خورد با لب شیربوی
شود بیگمان زود پرخاشجوی
بباشیم یک روز و دم برزنیم
یکی بر لب خشک نم برزنیم
ازان پس گراییم نزدیک شاه
به گردان ایران نماییم راه
مگر بخت رخشنده بیدار نیست
وگرنه چنین کار دشوار نیست
چو دریا به موج اندرآید ز جای
ندارد دم آتش تیزپای
درفش مرا چون ببیند ز دور
دلش ماتم آرد به هنگام سور
بدین تیزی اندر نیاید به جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ
به می دست بردند و مستان شدند
ز یاد سپهبد به دستان شدند
دگر روز شبگیر هم پرخمار
بیامد تهمتن برآراست کار
ز مستی هم آن روز باز ایستاد
دوم روز رفتن نیامدش یاد
سه دیگر سحرگه بیاورد می
نیامد ورا یاد کاووس کی
به روز چهارم برآراست گیو
چنین گفت با گرد سالار نیو
که کاووس تندست و هشیار نیست
هم این داستان بر دلش خوار نیست
غمی بود ازین کار و دل پرشتاب
شده دور ازو خورد و آرام و خواب
به زابلستان گر درنگ آوریم
ز می باز پیگار و جنگ آوریم
شود شاه ایران به ما خشمگین
ز ناپاک رایی درآید بکین
بدو گفت رستم که مندیش ازین
که با ما نشورد کس اندر زمین
بفرمود تا رخش را زین کنند
دم اندر دم نای رویین کنند
سواران زابل شنیدند نای
برفتند با ترگ و جوشن ز جای
نوشتن بر رستم نامدار
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار و پروردهٔ روزگار
دگر آفرین کرد بر پهلوان
که بیدار دل باش و روشن روان
دل و پشت گردان ایران تویی
به چنگال و نیروی شیران تویی
گشایندهٔ بند هاماوران
ستانندهٔ مرز مازندران
ز گرز تو خورشید گریان شود
ز تیغ تو ناهید بریان شود
چو گرد پی رخش تو نیل نیست
همآورد تو در جهان پیل نیست
کمند تو بر شیر بندافگند
سنان تو کوهی ز بن برکند
تویی از همه بد به ایران پناه
ز تو برفرازند گردان کلاه
گزاینده کاری بد آمد به پیش
کز اندیشهٔ آن دلم گشت ریش
نشستند گردان به پیشم به هم
چو خواندیم آن نامهٔ گژدهم
چنان باد کاندر جهان جز تو کس
نباشد به هر کار فریادرس
بدانگونه دیدند گردان نیو
که پیش تو آید گرانمایه گیو
چو نامه بخوانی به روز و به شب
مکن داستان را گشاده دو لب
مگر با سواران بسیارهوش
ز زابل برانی برآری خروش
بر اینسان که گژدهم زو یاد کرد
نباید جز از تو ورا هم نبرد
به گیو آنگهی گفت برسان دود
عنان تگاور بباید بسود
بباید که نزدیک رستم شوی
به زابل نمانی و گر نغنوی
اگر شب رسی روز را بازگرد
بگویش که تنگ اندرآمد نبرد
وگرنه فرازست این مرد گرد
بداندیش را خوار نتوان شمرد
ازو نامه بستد به کردار آب
برفت و نجست ایچ آرام و خواب
چو نزدیکی زابلستان رسید
خروش طلایه به دستان رسید
تهمتن پذیره شدش با سپاه
نهادند بر سر بزرگان کلاه
پیاده شدش گیو و گردان بهم
هر آنکس که بودند از بیش و کم
ز اسپ اندرآمد گو نامدار
از ایران بپرسید وز شهریار
ز ره سوی ایوان رستم شدند
ببودند یکبار و دم برزدند
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
ز سهراب چندی سخن کرد یاد
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند
بخندید و زان کار خیره بماند
که مانندهٔ سام گرد از مهان
سواری پدید آمد اندر جهان
از آزادگان این نباشد شگفت
ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت
من از دخت شاه سمنگان یکی
پسر دارم و باشد او کودکی
هنوز آن گرامی نداند که جنگ
توان کرد باید گه نام و ننگ
فرستادمش زر و گوهر بسی
بر مادر او به دست کسی
چنین پاسخ آمد که آن ارجمند
بسی برنیاید که گردد بلند
همی می خورد با لب شیربوی
شود بیگمان زود پرخاشجوی
بباشیم یک روز و دم برزنیم
یکی بر لب خشک نم برزنیم
ازان پس گراییم نزدیک شاه
به گردان ایران نماییم راه
مگر بخت رخشنده بیدار نیست
وگرنه چنین کار دشوار نیست
چو دریا به موج اندرآید ز جای
ندارد دم آتش تیزپای
درفش مرا چون ببیند ز دور
دلش ماتم آرد به هنگام سور
بدین تیزی اندر نیاید به جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ
به می دست بردند و مستان شدند
ز یاد سپهبد به دستان شدند
دگر روز شبگیر هم پرخمار
بیامد تهمتن برآراست کار
ز مستی هم آن روز باز ایستاد
دوم روز رفتن نیامدش یاد
سه دیگر سحرگه بیاورد می
نیامد ورا یاد کاووس کی
به روز چهارم برآراست گیو
چنین گفت با گرد سالار نیو
که کاووس تندست و هشیار نیست
هم این داستان بر دلش خوار نیست
غمی بود ازین کار و دل پرشتاب
شده دور ازو خورد و آرام و خواب
به زابلستان گر درنگ آوریم
ز می باز پیگار و جنگ آوریم
شود شاه ایران به ما خشمگین
ز ناپاک رایی درآید بکین
بدو گفت رستم که مندیش ازین
که با ما نشورد کس اندر زمین
بفرمود تا رخش را زین کنند
دم اندر دم نای رویین کنند
سواران زابل شنیدند نای
برفتند با ترگ و جوشن ز جای
فردوسی : سهراب
بخش ۱۰
گرازان بدرگاه شاه آمدند
گشاده دل و نیک خواه آمدند
چو رفتند و بردند پیشش نماز
برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز
یکی بانگ بر زد به گیو از نخست
پس آنگاه شرم از دو دیده بشست
که رستم که باشد فرمان من
کند پست و پیچد ز پیمان من
بگیر و ببر زنده بردارکن
وزو نیز با من مگردان سخن
ز گفتار او گیو را دل بخست
که بردی برستم برانگونه دست
برآشفت با گیو و با پیلتن
فرو ماند خیره همه انجمن
بفرمود پس طوس را شهریار
که رو هردو را زنده برکن به دار
خود از جای برخاست کاووس کی
برافروخت برسان آتش ز نی
بشد طوس و دست تهمتن گرفت
بدو مانده پرخاش جویان شگفت
که از پیش کاووس بیرون برد
مگر کاندر آن تیزی افسون برد
تهمتن برآشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر بدترست
ترا شهریاری نه اندرخورست
تو سهراب را زنده بر دار کن
پرآشوب و بدخواه را خوار کن
بزد تند یک دست بر دست طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس
ز بالا نگون اندرآمد به سر
برو کرد رستم به تندی گذر
به در شد به خشم اندرآمد به رخش
منم گفت شیراوژن و تاجبخش
چو خشم آورم شاه کاووس کیست
چرا دست یازد به من طوس کیست
زمین بنده و رخش گاه منست
نگین گرز و مغفر کلاه منست
شب تیره از تیغ رخشان کنم
به آورد گه بر سرافشان کنم
سر نیزه و تیغ یار مناند
دو بازو و دل شهریار مناند
چه آزاردم او نه من بندهام
یکی بندهٔ آفرینندهام
به ایران ار ایدون که سهراب گرد
بیاید نماند بزرگ و نه خرد
شما هر کسی چارهٔ جان کنید
خرد را بدین کار پیچان کنید
به ایران نبینید ازین پس مرا
شما را زمین پر کرگس مرا
غمی شد دل نامداران همه
که رستم شبان بود و ایشان رمه
به گودرز گفتند کاین کار تست
شکسته بدست تو گردد درست
سپهبد جز از تو سخن نشنود
همی بخت تو زین سخن نغنود
به نزدیک این شاه دیوانه رو
وزین در سخن یاد کن نو به نو
سخنهای چرب و دراز آوری
مگر بخت گم بوده بازآوری
سپهدار گودرز کشواد رفت
به نزدیک خسرو خرامید تفت
به کاووس کی گفت رستم چه کرد
کز ایران برآوردی امروز گرد
فراموش کردی ز هاماوران
وزان کار دیوان مازندران
که گویی ورا زنده بر دار کن
ز شاهان نباید گزافه سخن
چو او رفت و آمد سپاهی بزرگ
یکی پهلوانی به کردار گرگ
که داری که با او به دشت نبرد
شود برفشاند برو تیره گرد
یلان ترا سر به سر گژدهم
شنیدست و دیدست از بیش و کم
همی گوید آن روز هرگز مباد
که با او سواری کند رزم یاد
کسی را که جنگی چو رستم بود
بیازارد او را خرد کم بود
چو بشنید گفتار گودرز شاه
بدانست کاو دارد آیین و راه
پشیمان بشد زان کجا گفته بود
بیهودگی مغزش آشفته بود
به گودرز گفت این سخن درخورست
لب پیر با پند نیکوترست
خردمند باید دل پادشا
که تیزی و تندی نیارد بها
شما را بباید بر او شدن
به خوبی بسی داستانها زدن
سرش کردن از تیزی من تهی
نمودن بدو روزگار بهی
چو گودرز برخاست از پیش اوی
پس پهلوان تیز بنهاد روی
برفتند با او سران سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه
چو دیدند گرد گو پیلتن
همه نامداران شدند انجمن
ستایش گرفتند بر پهلوان
که جاوید بادی و روشنروان
جهان سر به سر زیر پای تو باد
همیشه سر تخت جای تو باد
تو دانی که کاووس را مغز نیست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
بجوشد همانگه پشیمان شود
به خوبی ز سر باز پیمان شود
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه
هم ایرانیان را نباشد گناه
هم او زان سخنها پشیمان شدست
ز تندی بخاید همی پشت دست
تهمتن چنین پاسخ آورد باز
که هستم ز کاووس کی بینیاز
مرا تخت زین باشد و تاج ترگ
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
چرا دارم از خشم کاووس باک
چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
سرم گشت سیر و دلم کرد بس
جز از پاک یزدان نترسم ز کس
ز گفتار چون سیر گشت انجمن
چنین گفت گودرز با پیلتن
که شهر و دلیران و لشکر گمان
به دیگر سخنها برند این زمان
کزین ترک ترسنده شد سرفراز
همی رفت زین گونه چندی به راز
که چونان که گژدهم داد آگهی
همه بوم و بر کرد باید تهی
چو رستم همی زو بترسد به جنگ
مرا و ترا نیست جای درنگ
از آشفتن شاه و پیگار اوی
بدیدم بدرگاه بر گفتوگوی
ز سهراب یل رفت یکسر سخن
چنین پشت بر شاه ایران مکن
چنین بر شده نامت اندر جهان
بدین بازگشتن مگردان نهان
و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه
مکن تیره بر خیره این تاج و گاه
به رستم بر این داستانها بخواند
تهمتن چو بشنید خیره بماند
بدو گفت اگر بیم دارد دلم
نخواهم که باشد ز تن بگسلم
ازین ننگ برگشت و آمد به راه
گرازان و پویان به نزدیک شاه
چو در شد ز در شاه بر پای خاست
بسی پوزش اندر گذشته بخواست
که تندی مرا گوهرست و سرشت
چنان زیست باید که یزدان بکشت
وزین ناسگالیده بدخواه نو
دلم گشت باریک چون ماه نو
بدین چاره جستن ترا خواستم
چو دیر آمدی تندی آراستم
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن
پشیمان شدم خاکم اندر دهن
بدو گفت رستم که گیهان تراست
همه کهترانیم و فرمان تراست
کنون آمدم تا چه فرمان دهی
روانت ز دانش مبادا تهی
بدو گفت کاووس کامروز بزم
گزینیم و فردا بسازیم رزم
بیاراست رامشگهی شاهوار
شد ایوان به کردار باغ بهار
ز آواز ابریشم و بانگ نای
سمن عارضان پیش خسرو به پای
همی باده خوردند تا نیم شب
ز خنیاگران برگشاده دولب
گشاده دل و نیک خواه آمدند
چو رفتند و بردند پیشش نماز
برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز
یکی بانگ بر زد به گیو از نخست
پس آنگاه شرم از دو دیده بشست
که رستم که باشد فرمان من
کند پست و پیچد ز پیمان من
بگیر و ببر زنده بردارکن
وزو نیز با من مگردان سخن
ز گفتار او گیو را دل بخست
که بردی برستم برانگونه دست
برآشفت با گیو و با پیلتن
فرو ماند خیره همه انجمن
بفرمود پس طوس را شهریار
که رو هردو را زنده برکن به دار
خود از جای برخاست کاووس کی
برافروخت برسان آتش ز نی
بشد طوس و دست تهمتن گرفت
بدو مانده پرخاش جویان شگفت
که از پیش کاووس بیرون برد
مگر کاندر آن تیزی افسون برد
تهمتن برآشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر بدترست
ترا شهریاری نه اندرخورست
تو سهراب را زنده بر دار کن
پرآشوب و بدخواه را خوار کن
بزد تند یک دست بر دست طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس
ز بالا نگون اندرآمد به سر
برو کرد رستم به تندی گذر
به در شد به خشم اندرآمد به رخش
منم گفت شیراوژن و تاجبخش
چو خشم آورم شاه کاووس کیست
چرا دست یازد به من طوس کیست
زمین بنده و رخش گاه منست
نگین گرز و مغفر کلاه منست
شب تیره از تیغ رخشان کنم
به آورد گه بر سرافشان کنم
سر نیزه و تیغ یار مناند
دو بازو و دل شهریار مناند
چه آزاردم او نه من بندهام
یکی بندهٔ آفرینندهام
به ایران ار ایدون که سهراب گرد
بیاید نماند بزرگ و نه خرد
شما هر کسی چارهٔ جان کنید
خرد را بدین کار پیچان کنید
به ایران نبینید ازین پس مرا
شما را زمین پر کرگس مرا
غمی شد دل نامداران همه
که رستم شبان بود و ایشان رمه
به گودرز گفتند کاین کار تست
شکسته بدست تو گردد درست
سپهبد جز از تو سخن نشنود
همی بخت تو زین سخن نغنود
به نزدیک این شاه دیوانه رو
وزین در سخن یاد کن نو به نو
سخنهای چرب و دراز آوری
مگر بخت گم بوده بازآوری
سپهدار گودرز کشواد رفت
به نزدیک خسرو خرامید تفت
به کاووس کی گفت رستم چه کرد
کز ایران برآوردی امروز گرد
فراموش کردی ز هاماوران
وزان کار دیوان مازندران
که گویی ورا زنده بر دار کن
ز شاهان نباید گزافه سخن
چو او رفت و آمد سپاهی بزرگ
یکی پهلوانی به کردار گرگ
که داری که با او به دشت نبرد
شود برفشاند برو تیره گرد
یلان ترا سر به سر گژدهم
شنیدست و دیدست از بیش و کم
همی گوید آن روز هرگز مباد
که با او سواری کند رزم یاد
کسی را که جنگی چو رستم بود
بیازارد او را خرد کم بود
چو بشنید گفتار گودرز شاه
بدانست کاو دارد آیین و راه
پشیمان بشد زان کجا گفته بود
بیهودگی مغزش آشفته بود
به گودرز گفت این سخن درخورست
لب پیر با پند نیکوترست
خردمند باید دل پادشا
که تیزی و تندی نیارد بها
شما را بباید بر او شدن
به خوبی بسی داستانها زدن
سرش کردن از تیزی من تهی
نمودن بدو روزگار بهی
چو گودرز برخاست از پیش اوی
پس پهلوان تیز بنهاد روی
برفتند با او سران سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه
چو دیدند گرد گو پیلتن
همه نامداران شدند انجمن
ستایش گرفتند بر پهلوان
که جاوید بادی و روشنروان
جهان سر به سر زیر پای تو باد
همیشه سر تخت جای تو باد
تو دانی که کاووس را مغز نیست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
بجوشد همانگه پشیمان شود
به خوبی ز سر باز پیمان شود
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه
هم ایرانیان را نباشد گناه
هم او زان سخنها پشیمان شدست
ز تندی بخاید همی پشت دست
تهمتن چنین پاسخ آورد باز
که هستم ز کاووس کی بینیاز
مرا تخت زین باشد و تاج ترگ
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
چرا دارم از خشم کاووس باک
چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
سرم گشت سیر و دلم کرد بس
جز از پاک یزدان نترسم ز کس
ز گفتار چون سیر گشت انجمن
چنین گفت گودرز با پیلتن
که شهر و دلیران و لشکر گمان
به دیگر سخنها برند این زمان
کزین ترک ترسنده شد سرفراز
همی رفت زین گونه چندی به راز
که چونان که گژدهم داد آگهی
همه بوم و بر کرد باید تهی
چو رستم همی زو بترسد به جنگ
مرا و ترا نیست جای درنگ
از آشفتن شاه و پیگار اوی
بدیدم بدرگاه بر گفتوگوی
ز سهراب یل رفت یکسر سخن
چنین پشت بر شاه ایران مکن
چنین بر شده نامت اندر جهان
بدین بازگشتن مگردان نهان
و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه
مکن تیره بر خیره این تاج و گاه
به رستم بر این داستانها بخواند
تهمتن چو بشنید خیره بماند
بدو گفت اگر بیم دارد دلم
نخواهم که باشد ز تن بگسلم
ازین ننگ برگشت و آمد به راه
گرازان و پویان به نزدیک شاه
چو در شد ز در شاه بر پای خاست
بسی پوزش اندر گذشته بخواست
که تندی مرا گوهرست و سرشت
چنان زیست باید که یزدان بکشت
وزین ناسگالیده بدخواه نو
دلم گشت باریک چون ماه نو
بدین چاره جستن ترا خواستم
چو دیر آمدی تندی آراستم
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن
پشیمان شدم خاکم اندر دهن
بدو گفت رستم که گیهان تراست
همه کهترانیم و فرمان تراست
کنون آمدم تا چه فرمان دهی
روانت ز دانش مبادا تهی
بدو گفت کاووس کامروز بزم
گزینیم و فردا بسازیم رزم
بیاراست رامشگهی شاهوار
شد ایوان به کردار باغ بهار
ز آواز ابریشم و بانگ نای
سمن عارضان پیش خسرو به پای
همی باده خوردند تا نیم شب
ز خنیاگران برگشاده دولب
فردوسی : داستان خاقان چین
داستان خاقان چین
کنون ای خردمند روشنروان
بجز نام یزدان مگردان زبان
که اویست بر نیک و بد رهنمای
وزویست گردون گردان بجای
همی بگذرد بر تو ایام تو
سرایی جزین باشد آرام تو
چو باشی بدین گفته همداستان
که دهقان همی گوید از باستان
ازان پس خبر شد بخاقان چین
که شد کشته کاموس بر دشت کین
کشانی و شگنی و گردان بلخ
ز کاموسشان تیره شد روز و تلخ
همه یک بدیگر نهادند روی
که این پرهنر مرد پرخاشجوی
چه مردست و این مرد را نام چیست
همورد او در جهان مرد کیست
چنین گفت هومان به پیران شیر
که امروز شد جانم از رزم سیر
دلیران ما چون فرازند چنگ
که شد کشته کاموس جنگی بجنگ
بگیتی چنو نامداری نبود
وزو پیلتن تر سواری نبود
چو کاموس گو را بخم کمند
به آوردگه بر توان کرد بند
سزد گر سر پیل را روز کین
بگیرد برآرد زند بر زمین
سپه سربسر پیش خاقان شدند
ز کاموس با درد و گریان شدند
که آغاز و فرجام این رزمگاه
شنیدی و دیدی بنزد سپاه
کنون چارهٔ کار ما بازجوی
بتنها تن خویش و کس را مگوی
بلشکر نگه کن ز کارآگهان
کسی کو سخن باز جوید نهان
ببیند که این شیر دل مرد کیست
وزین لشکر او را هم آورد کیست
از آن پس همه تن بکشتن دهیم
به آوردگه بر سر و تن نهیم
بپیران چنین گفت خاقان چین
که خود درد ازینست و تیمار ازین
که تا کیست زان لشکر پرگزند
کجا پیل گیرد بخم کمند
ابا آنک از مرگ خود چاره نیست
ره خواهش و پرسش و یاره نیست
ز مادر همه مرگ را زادهایم
بناکام گردن بدو دادهایم
کس از گردش آسمان نگذرد
وگر بر زمین پیل را بشکرد
شما دل مدارید ازو مستمند
کجا کشته شد زیر خم کمند
مرا نرا که کاموس ازو شد هلاک
ببند کمند اندر آرم بخاک
همه شهر ایران کنم رود آب
بکام دل خسرو افراسیاب
ز لشکر بسی نامور گرد کرد
ز خنجرگزاران و مردان مرد
چنین گفت کین مرد جنگی بتیر
سوار کمندافگن و گردگیر
نگه کرد باید که جایش کجاست
بگرد چپ لشکر و دست راست
هم از شهر پرسد هم از نام او
ازانپس بسازیم فرجام او
سواری سرافراز و خسروپرست
بیامد ببر زد برین کار دست
که چنگش بدش نام و جوینده بود
دلیر و به هر کار پوینده بود
بخاقان چنین گفت کای سرفراز
جهان را بمهر تو بادا نیاز
گر او شیر جنگیست بیجان کنم
بدانگه که سر سوی ایران کنم
بتنها تن خویش جنگآورم
همه نام او زیر ننگ آورم
ازو کین کاموس جویم نخست
پس از مرگ نامش بیارم درست
برو آفرین کرد خاقان چین
بپیشش ببوسید چنگش زمین
بدو گفت ار این کینه بازآوری
سوی من سر بینیاز آوری
ببخشمت چندان گهرها ز گنج
کزان پس نباید کشیدنت رنج
ازان دشت چنگش برانگیخت اسپ
همی رفت برسان آذرگشسپ
چو نزدیک ایرانیان شد بجنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
چنین گفت کین جای جنگ منست
سر نامداران بچنگ منست
کجا رفت آن مرد کاموس گیر
که گاهی کمند افگند گاه تیر
کنون گر بیاید به آوردگاه
نمانم که ماند بنزد سپاه
بجنبید با گرز رستم ز جای
همانگه برخش اندر آورد پای
منم گفت شیراوژن و گردگیر
که گاهی کمند افگنم گاه تیر
هم اکنون ترا همچو کاموس گرد
بدیده همی خاک باید سپرد
بدو گفت چنگش که نام تو چیست
نژادت کدامست و کام تو چیست
بدان تا بدانم که روز نبرد
کرا ریختم خون چو برخاست گرد
بدو گفت رستم که ای شوربخت
که هرگز مبادا گل آن درخت
کجا چون تو در باغ بار آورد
چو تو میوه اندر شمار آورد
سر نیزه و نام من مرگ تست
سرت را بباید ز تن دست شست
بیامد همانگاه چنگش چو باد
دو زاغ کمان را بزه بر نهاد
کمان جفا پیشه چون ابر بود
هم آورد با جوشن و گبر بود
سپر بر سرآورد رستم چو دید
که تیرش زره را بخواهد برید
بدو گفت باش ای سوار دلیر
که اکنون سرت گردد از رزم سیر
نگه کرد چنگش بران پیلتن
ببالای سرو سهی بر چمن
بد آن اسپ در زیر یک لخت کوه
نیامد همی از کشیدن ستوه
بدل گفت چنگش که اکنون گریز
به از با تن خویش کردن ستیز
برانگیخت آن بارکش را ز جای
سوی لشکر خویشتن کرد رای
بکردار آتش دلاور سوار
برانگیخت رخش از پس نامدار
همانگاه رستم رسید اندروی
همه دشت زیشان پر از گفت و گوی
دم اسپ ناپاک چنگش گرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
زمانی همی داشت تا شد غمی
ز بالا بزد خویشتن بر زمی
بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست
تهمتن ورا کرد با خاک راست
همانگاه کردش سر از تن جدا
همه کام و اندیشه شد بینوار
همه نامداران ایران زمین
گرفتند بر پهلوان آفرین
همی بود رستم میان دو صف
گرفته یکی خشت رخشان بکف
وزان روی خاقان غمی گشت سخت
برآشفت با گردش چرخ و بخت
بهومان چنین گفت خاقان چین
که تنگست بر ما زمان و زمین
مران نامور پهلوان را تو نام
شوی بازجویی فرستی پیام
بدو گفت هومان که سندان نیم
برزم اندرون پیل دندان نیم
بگیتی چو کاموس جنگی نبود
چنو رزمخواه و درنگی نبود
بخم کمندش گرفت این سوار
تو این گرد را خوار مایه مدار
شوم تا چه خواهد جهان آفرین
که پیروز گردد بدین دشت کین
بخیمه درآمد بکردار باد
یکی ترگ دیگر بسر برنهاد
درفشی دگر جست و اسپی دگر
دگرگونه جوشن دگرگون سپر
بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید
برستم چنین گفت کای نامدار
کمندافگن وگرد و جنگی سوار
بیزدان که بیزارم از تاج و گاه
که چون تو ندیدم یکی رزمخواه
ز تو بگذرد زین سپاه بزرگ
نبینم همی نامداری سترگ
دلیری که چندین بجوید نبرد
برآرد همی از دل شیر گرد
ز شهر و نژاد و ز آرام خویش
سخن گوی و از تخمه و نام خویش
جز از تو کسی را ز ایران سپاه
ندیدم که دارد دل رزمگاه
مرا مهربانیست بر مرد جنگ
بویژه که دارد نهاد پلنگ
کنون گر بگویی مرا نام خویش
برو بوم و پیوند وآرام خویش
سپاسی برین کار بر من نهی
کز اندیشه گردد دل من تهی
بدو گفت رستم که چندین سخن
که گفتی و افگندی از مهر بن
چرا تو نگویی مرا نام خویش
بر و کشور و بوم و آرام خویش
چرا آمدستی بنزدیک من
بنرمی و چربی و چندین سخن
اگر آشتی جست خواهی همی
بکوشی که این کینه کاهی همی
نگه کن که خون سیاوش که ریخت
چنین آتش کین بما بر که بیخت
همان خون پرمایه گودرزیان
که بفزود چندین زیان بر زیان
بزرگان کجا با سیاوش بدند
نجستند پیکار و خامش بدند
گنهکار خون سر بیگناه
نگر تا که یابی ز توران سپاه
ز مردان و اسپان آراسته
کز ایران بیاورد با خواسته
چو یکسر سوی ما فرستید باز
من از جنگ ترکان شوم بینیاز
ازان پس همه نیکخواه منید
سراسر بر آیین و راه منید
نیازم بکین و نجویم نبرد
نیارم سر سرکشان زیر گرد
وزان پس بگویم بکیخسرو این
بشویم دل و مغزش از درد و کین
بتو بر شمارم کنون نامشان
که مه نامشان باد و مه کامشان
سر کین ز گرسیوز آمد نخست
که درد دل و رنج ایران بجست
کسی را که دانی تو از تخم کور
که بر خیره این آب کردند شور
گروی زره و آنک از وی بزاد
نژادی که هرگز مباد آن نژاد
ستم بر سیاوش ازیشان رسید
که زو آمد این بند بد را کلید
کسی کو دل و مغز افراسیاب
تبه کرد و خون راند برسان آب
و دیگر کسی را کز ایرانیان
نبد کین و بست اندرین کین میان
بزرگان که از تخمهٔ ویسهاند
دو رویند و با هر کسی پیسهاند
چو هومان و لهاک و فرشیدورد
چو کلباد و نستیهن آن شوخ مرد
اگر این که گفتم بجای آورید
سر کینه جستن بپای آورید
ببندم در کینه بر کشورت
بجوشن نپوشید باید برت
و گر جز بدین گونه گویی سخن
کنم تازه پیکار و کین کهن
که خوکردهٔ جنگ توران منم
یکی نامداری از ایران منم
بسی سر جدا کرده دارم ز تن
که جز کام شیران نبودش کفن
مرا آزمودی بدین رزمگاه
همینست رسم و همینست راه
ازین گونه هرگز نگفتم سخن
بجز کین نجستم ز سر تا به بن
کنون هرچ گفتم ترا گوش دار
سخنهای خوب اندر آغوش دار
چو بشنید هومان بترسید سخت
بلرزید برسان برگ درخت
کزان گونه گفتار رستم شنید
همه کینه از دودهٔ خویش دید
چنین پاسخ آورد هومان بدوی
که ای شیر دل مرد پرخاشجوی
بدین زور و این برز و بالای تو
سر تخت ایران سزد جای تو
نباشی جز از پهلوانی بزرگ
وگر نامداری ز ایران سترگ
بپرسیدی از گوهر و نام من
بدل دیگر آمد ترا کام من
مرا کوه گوشست نام ای دلیر
پدر بوسپاسست مردی چو شیر
من از وهر با این سپاه آمدم
سپاهی بدین رزمگاه آمدم
ازان باز جویم همی نام تو
که پیدا کنم در جهان کام تو
کنون گر بگویی مرا نام خویش
شوم شاد دل سوی آرام خویش
همه هرچ گفتی بدین رزمگاه
یکایک بگویم به پیش سپاه
همان پیش منشور و خاقان چین
بزرگان و گردان توران زمین
بدو گفت رستم که نامم مجوی
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی
ز پیران مرا دل بسوزد همی
ز مهرش روان برفروزد همی
ز خون سیاوش جگرخسته اوست
ز ترکان کنون راد و آهسته اوست
سوی من فرستش هم اکنون دمان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
بدو گفت هومان که ای سرفراز
بدیدار پیرانت آمد نیاز
چه دانی تو پیران و کلباد را
گروی زره را و پولاد را
بدو گفت چندین چه پیچی سخن
سر آب را سوی بالا مکن
نبینی که پیکار چندین سپاه
بدویست و زو آمد این رزمگاه
بشد تیز هومان هم اندر زمان
شده گونه از روی و آمد دمان
بپیران چنین گفت کای نیک بخت
بد افتاد ما را ازین کار سخت
که این شیردل رستم زابلیست
برین لشکر اکنون بباید گریست
که هرگز نتابند با او بجنگ
بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ
سخن گفت و بشنید پاسخ بسی
همی یاد کرد از بد هر کسی
نخست ای برادر مرا نام برد
ز کین سیاوش بسی برشمرد
ز کار گذشته بسی کرد یاد
ز پیران و گردان ویسهنژاد
ز بهرام وز تخم گودرزیان
ز هر کس که آمد بریشان زیان
بجز بر تو بر کس ندیدمش مهر
فراوان سخن گفت و نگشاد چهر
ازین لشکر اکنون ترا خواستست
ندانم که بر دل چه آراستست
برو تا ببینیش نیزه بدست
تو گویی که بر کوه دارد نشست
ابا جوشن و ترگ و ببر بیان
بزیر اندرون ژنده پیلی ژیان
ببینی که من زین نجستم دروغ
همی گیرد آتش ز تیغش فروغ
ترا تا نبیند نجنبد ز جای
ز بهر تو ماندست زان سان بپای
چو بینیش با او سخن نرم گوی
برهنه مکن تیغ و منمای روی
بدو گفت پیران که ای رزمساز
بترسم که روز بد آید فراز
گر ایدونک این تیغ زن رستمست
بدین دشت ما را گه ماتمست
بر آتش بسوزد بر و بوم ما
ندانم چه کرد اختر شوم ما
بشد پیش خاقان پر از آب چشم
جگر خسته و دل پر از درد و خشم
بدو گفت کای شاه تندی مکن
که اکنون دگرگونه گشت این سخن
چو کاموس گو را سرآمد زمان
همانگاه برد این دل من گمان
که این بارهٔ آهنین رستمست
که خام کمندش خم اندر خمست
گر افراسیاب آید اکنون چو آب
نبینند جز سهم او را بخواب
ازو دیو سیر اید اندر نبرد
چه یک مرد با او چه یک دشت مرد
بزابلستان چند پرمایه بود
سیاوش را آن زمان دایه بود
پدروار با درد جنگ آورد
جهان بر جهاندار تنگ آورد
شوم بنگرم تا چه خواهد همی
که از غم روانم بکاهد همی
بدو گفت خاقان برو پیش اوی
چنانچون بباید سخن نرم گوی
اگر آشتی خواهد و دستگاه
چه باید برین دشت رنج سپاه
بسی هدیه بپذیر و پس باز گرد
سزد گر نجوییم چندین نبرد
وگر زیر چرم پلنگ اندرست
همانا که رایش بجنگ اندرست
همه یکسره نیز جنگ آوریم
برو دشت پیکار تنگ آوریم
همه پشت را سوی یزدان کنیم
بنیروی او رزم شیران کنیم
هم او را تن از آهن و روی نیست
جز از خون وز گوشت وز موی نیست
نه اندر هوا باشد او را نبرد
دلت را چه سوزی بتیمار و درد
چنان دان که گر سنگ و آهن خورد
همان تیر و ژوپین برو بگذرد
بهر مرد ازیشان ز ما سیصدست
درین رزمگه غم کشیدن بدست
همین زابلی نامبردار مرد
ز پیلی فزون نیست گاه نبرد
یکی پیلبازی نمایم بدوی
کزان پس نیارد سوی جنگ روی
همی رفت پیران پر از درد و بیم
شد از کار رستم دلش به دو نیم
بیامد بنزدیک ایران سپاه
خروشید کای مهتر رزم خواه
شنیدم کزین لشکر بی شمار
مرا یاد کردی بهنگام کار
خرامیدم از پیش آن انجمن
بدین انجمن تا چه خواهی ز من
بدو گفت رستم که نام تو چیست
بدین آمدن رای و کام تو چیست
چنین داد پاسخ که پیران منم
سپهدار این شیر گیران منم
ز هومان ویسه مرا خواستی
بخوبی زبان را بیاراستی
دلم تیز شد تا تو از مهتران
کدامی ز گردان جنگ آوران
بدو گفت من رستم زابلی
زرهدار با خنجر کابلی
چو بشنید پیران ز پیش سپاه
بیامد بر رستم کینه خواه
بدو گفت رستم که ای پهلوان
درودت ز خورشید روشن روان
هم از مادرش دخت افراسیاب
که مهر تو بیند همیشه بخواب
بدو گفت پیران که ای پیلتن
درودت ز یزدان و از انجمن
ز نیکی دهش آفرین بر تو باد
فلک را گذر بر نگین تو باد
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه
زواره فرامرز و زال سوار
که او ماند از خسروان یادگار
درستند و شادان دل و سرفراز
کزیشان مبادا جهان بینیاز
بگویم ترا گر نداری گران
گله کردن کهتر از مهتران
بکشتم درختی بباغ اندرون
که بارش کبست آمد و برگ خون
ز دیده همی آب دادم برنج
بدو بد مرا زندگانی و گنج
مرا زو همه رنج بهر آمدست
کزو بار تریاک زهر آمدست
سیاوش مرا چون پدر داشتی
به پیش بدیها سپر داشتی
بسا درد و سختی و رنجا که من
کشیدم ازان شاه و زان انجمن
گوای من اندر جهان ایزدست
گوا خواستن دادگر را بدست
که اکنون برآمد بسی روزگار
شنیدم بسی پند آموزگار
که شیون نه برخاست از خان من
همی آتش افروزد از جان من
همی خون خروشم بجای سرشک
همیشه گرفتارم اندر پزشک
ازین کار بهر من آمد گزند
نه بر آرزو گشت چرخ بلند
ز تیره شب و دیدهام نیست شرم
که من چند جوشیدهام خون گرم
ز کار سیاوش چو آگه شدم
ز نیک و ز بد دست کوته شدم
میان دو کشور دو شاه بلند
چنین خوارم و زار و دل مستمند
فرنگیس را من خریدم بجان
پدر بر سر آورده بودش زمان
بخانه نهانش همی داشتم
برو پشت هرگز نه برگاشتم
بپاداش جان خواهد از من همی
سر بدگمان خواهد از من همی
پر از دردم ای پهلوان از دو روی
ز دو انجمن سر پر از گفتگوی
نه راه گریزست ز افراسیاب
نه جای دگر دارم آرام و خواب
همم گنج و بوم است و هم چارپای
نبینم همی روی رفتن بجای
پسر هست و پوشیدهرویان بسی
چنین خسته و بستهٔ هر کسی
اگر جنگ فرماید افراسیاب
نماند که چشم اندر آید بخواب
بناکام لشکر باید کشید
نشاید ز فرمان او آرمید
بمن بر کنون جای بخشایشست
سپاه اندر آوردن آرایشست
اگر نیستی بر دلم درد و غم
ازین تخمه جز کشتن پیلسم
جز او نیز چندی دلیر و جوان
که در جنگ سیر آمدند از روان
ازین پس مرا بیم جانست نیز
سخن چند گویم ز فرزند و چیز
به پیروزگر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیدهروان
ز خویشان من بد نداری نهان
براندیشی از کردگار جهان
بروشن روان سیاوش که مرگ
مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ
گر ایدونکه جنگی بود هم گروه
تلی کشته بینی ببالای کوه
کشانی و سقلاب و شگنی و هند
ازین مرز تا پیش دریای سند
ز خون سیاوش همه بیگناه
سپاهی کشیده بدین رزمگاه
ترا آشتی بهتر آید که جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ
نگر تا چه بینی تو داناتری
برزم دلیران تواناتری
ز پیران چو بشنید رستم سخن
نه بر آرزو پاسخ افگند بن
بدو گفت تا من بدین رزمگاه
کمر بستهام با دلیران شاه
ندیدستم از تو به جز راستی
ز ترکان همه راستی خواستی
پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ
نه خوبست و داند همی کوه و سنگ
چو کین سر شهریاران بود
سر و کار با تیرباران بود
کنون آشتی را دو راه ایدرست
نگر تا شما را چه اندرخورست
یکی آنک هر کس که از خون شاه
بگسترد بر خیره این رزمگاه
ببندی فرستی بر شهریار
سزد گر نفرماید این کارزار
گنهکار خون سر بیگناه
سزد گر نباشد بدین رزمگاه
و دیگر که با من ببندی کمر
بیایی بر شاه پیروزگر
ز چیزی که ایدر بمانی همی
تو آن را گرانمایه دانی همی
بجای یکی ده بیابی ز شاه
مکن یاد بنگاه توران سپاه
بدل گفت پیران که ژرفست کار
ز توران شدن پیش آن شهریار
دگر چون گنه کار جوید همی
دل از بیگناهان بشوید همی
بزرگان و خویشان افراسیاب
که با گنج و تختند و با جاه و آب
ازین در کجا گفت یارم سخن
نه سر باشد این آرزو را نه بن
چو هومان و کلباد و فرشیدورد
کجا هست گودرز زیشان بدرد
همه زین شمارند و این روی نیست
مر این آب را در جهان جوی نیست
مرا چارهٔ خویش باید گرفت
ره جست را پیش باید گرفت
بدو گفت پیران که ای پهلوان
همیشه جوان باش و روشنروان
شوم بازگویم بگردان همین
بمنشور و شنگل بخاقان چین
هیونی فرستم بافراسیاب
بگویم سرش را برآرم ز خواب
و زانجا بیامد بلشکر چو باد
کسی را که بودند ویسه نژاد
یکی انجمن کرد و بگشاد راز
چنین گفت کامد نشیب و فراز
بدانید کین شیر دل رستمست
جهانگیر و از تخمهٔ نیرمست
بزرگان و شیران زابلستان
همه نامداران کابلستان
چنو کینهور باشد و رهنمای
سواران گیتی ندارند پای
چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس
بناکام رزمی بود با فسوس
ز ترکان گنهکار خواهد همی
دل از بیگناهان بکاهد همی
که دانی که ایدر گنهکار نیست
دل شاه ازو پر ز تیمار نیست
نگه کن که این بوم ویران شود
بکام دلیران ایران شود
نه پیر و جوان ماند ایدر نه شاه
نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه
همی گفتم این شوم بیداد را
که چندین مدار آتش و باد را
که روزی شوی ناگهان سوخته
خرد سوخته چشم دل دوخته
نکرد آن جفاپیشه فرمان من
نه فرمان این نامدار انجمن
بکند این گرانمایگان را ز جای
نزد با دلیر و خردمند رای
ببینی که نه شاه ماند نه تاج
نه پیلان جنگی نه این تخت عاج
بدین شاددل شاه ایران بود
غم و درد بهر دلیران بود
دریغ آن دلیران و چندین سپاه
که با فر و برزند و با تاج و گاه
بتاراج بینی همه زین سپس
نه برگردد از رزمگه شاد کس
بکوبند ما را بنعل ستور
شود آب این بخت بیدار شور
ز هومان دل من بسوزد همی
ز رویین روان برفروزد همی
دل رستم آگنده از کین اوست
بروهاش یکسر پر از چین اوست
پر از غم شوم پیش خاقان چین
بگویم که ما را چه آمد ز کین
بیامد بنزدیک خاقان چو گرد
پر از خون رخ و دیده پر آب زرد
سراپردهٔ او پر از ناله دید
ز خون کشته بر زعفران لاله دید
ز خویشان کاموس چندی سپاه
بنزدیک خاقان شده دادخواه
همی گفت هر کس که افراسیاب
ازین پس بزرگی نبیند بخواب
چرا کین پی افگند کش نیست مرد
که آورد سازد بروز نبرد
سپاه کشانی سوی چین شویم
همه دیده پر آب و باکین شویم
ز چین و ز بربر سپاه آوریم
که کاموس را کینهخواه آوریم
ز بزگوش و سگسار و مازندران
کس آریم با گرزهای گران
مگر سیستان را پر آتش کنیم
بریشان شب و روز ناخوش کنیم
سر رستم زابلی را بدار
برآریم بر سوگ آن نامدار
تنش را بسوزیم و خاکسترش
همی برفشانیم گرد درش
اگر کین همی جوید افراسیاب
نه آرام باید که یابد نه خواب
همی از پی دوده هر کس بدرد
ببارید بر ارغوان آب زرد
چو بشنید پیران دلش خیره گشت
ز آواز ایشان رخش تیره گشت
بدل گفت کای زار و بیچارگان
پر از درد و تیمار و غمخوارگان
ندارید ازین اگهی بیگمان
که ایدر شما را سرآمد زمان
ز دریا نهنگی بجنگ آمدست
که جوشنش چرم پلنگ آمدست
بیامد بخاقان چنین گفت باز
که این رزم کوتاه ما شد دراز
از این نامداران هر کشوری
ز هر سو که بد نامور مهتری
بیاورد و این رنجها شد به باد
کجا خیزد از کار بیداد داد
سر شاه کشور چنین گشته شد
سیاوش بر دست او کشته شد
بفرمان گرسیوز کم خرد
سر اژدها را کسی نسپرد
سیاوش جهاندار و پرمایه بود
ورا رستم زابلی دایه بود
هر آنگه که او جنگ و کین آورد
همی آسمان بر زمین آورد
نه چنگ پلنگ و نه خرطوم پیل
نه کوه بلند و نه دریای نیل
بسندست با او به آوردگاه
چو آورد گیرد به پیش سپاه
یکی رخش دارد بزیر اندرون
که گویی روان شد که بیستون
کنون روز خیره نباید شمرد
که دیدند هر کس ازو دستبرد
یکی آتش آمد ز چرخ کبود
دل ما شد از تف او پر ز دود
کنون سر بسر تیزهش بخردان
بخوانید با موبدان و ردان
ببینید تا چارهٔ کار چیست
بدین رزمگه مرد پیکار کیست
همی رای باید که گردد درست
از آغاز کینه نبایست جست
مگر زین بلا سوی کشور شویم
اگر چند با بخت لاغر شویم
ز پیران غمی گشت خاقان چین
بسی یاد کرد از جهان آفرین
بدو گفت ما را کنون چیست روی
چو آمد سپاهی چنین جنگجوی
چنین گفت شنگل که ای سرفراز
چه باید کشیدن سخنها دراز
بیاری افراسیاب آمدیم
ز دشت و ز دریای آب آمدیم
بسی باره و هدیهها یافتیم
ز هر کشوری تیز بشتافتیم
بیک مرد سگزی که آمد بجنگ
چرا شد چنین بر شما کار تنگ
ز یک مرد ننگست گفتن سخن
دگرگونهتر باید افگند بن
اگر گرد کاموس را زو زمان
بیامد نباید شدن بدگمان
سپیدهدمان گرزها برکشیم
وزین دشت یکسر سراندر کشیم
هوا را چو ابر بهاران کنیم
بریشان یکی تیرباران کنیم
ز گرد سواران و زخم تبر
نباید که داند کس از پای سر
شما یکسره چشم بر من نهید
چو من برخروشم دمید و دهید
همانا که جنگآوران صد هزار
فزون باشد از ما دلیر و سوار
ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم
همه پاک ناکشته بیجان شدیم
چنان دان که او ژنده پیلست مست
به آوردگه شیر گیرد بدست
یکی پیلبازی نمایم بدوی
کزان پس نیارد سوی رزم روی
چو بشنید لشکر ز شنگل سخن
جوان شد دل مرد گشته کهن
بدو گفت پیران کانوشه بدی
روان را بپیگار توشه بدی
همه نامداران و خاقان چین
گرفتند بر شاه هند آفرین
چو پیران بیامد بپرده سرای
برفتند پرمایه ترکان ز جای
چو هومان و نستیهن و بارمان
که با تیغ بودند گر با سنان
بپرسید هومان ز پیران سخن
که گفتارشان بر چه آمد به بن
همی آشتی را کند پایگاه
و گر کینه جوید سپاه از سپاه
بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت
سپه گشت با او به پیگار جفت
غمی گشت هومان ازان کار سخت
برآشفت با شنگل شوربخت
به پیران چنین گفت کز آسمان
گذر نیست تا بر چه گردد زمان
بیامد بره پیش کلباد گفت
که شنگل مگر با خرد نیست جفت
بباید شدن یک زمان زین میان
نگه کرد باید بسود و زیان
ببینی کزین لشکر بیکران
جهانگیر و با گرزهای گران
دو بهره بود زیر خاک اندرون
کفن جوشن و ترگ شسته بخون
بدو گفت کلباد ای تیغ زن
چنین تا توان فال بد را مزن
تن خویش یکباره غمگین مکن
مگر کز گمان دیگر اید سخن
بنا آمده کار دل را بغم
سزد گر نداری نباشی دژم
وزین روی رستم یلان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند
چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو
فریبرز و گستهم و خراد نیو
چو گرگین کارآزموده سوار
چو بیژن فروزندهٔ کارزار
تهمتن چنین گفت با بخردان
هشیوار و بیدار دل موبدان
کسی را که یزدان کند نیکبخت
سزاوار باشد ورا تاج و تخت
جهانگیر و پیروز باشد بجنگ
نباید که بیند ز خود زور چنگ
ز یزدان بود زور ما خود کییم
بدین تیره خاک اندرون بر چییم
بباید کشیدن گمان از بدی
ره ایزدی باید و بخردی
که گیتی نماند همی بر کسی
نباید بدو شاد بودن بسی
همی مردمی باید و راستی
ز کژی بود کمی و کاستی
چو پیران بیامد بر من دمان
سخن گفت با درد دل یک زمان
که از نیکوی با سیاوش چه کرد
چه آمد برویش ز تیمار و درد
فرنگیس و کیخسرو از اژدها
بگفتار و کردار او شد رها
ابا آنک اندر دلم شد درست
که پیران بکین کشته آید نخست
برادرش و فرزند در پیش اوی
بسی با گهر نامور خویش اوی
ابر دست کیخسرو افراسیاب
شود کشته این دیدهام من بخواب
گنهکار یک تن نماند بجای
مگر کشته افگنده در زیر پای
و لیکن نخواهم که بر دست من
شود کشته این پیر با انجمن
که او را به جز راستی پیشه نیست
ز بد بر دلش راه اندیشه نیست
گر ایدونک باز آرد این را که گفت
گناه گذشته بباید نهفت
گنهکار با خواسته هرچ بود
سپارد بما کین نباید فزود
ازین پس مرا جای پیکار نیست
به از راستی در جهان کار نیست
ورین نامداران ابا تخت و پیل
سپاهی بدین سان چو دریای نیل
فرستند نزدیک ما تاج و گنج
ازایشان نباشیم زین پس برنج
نداریم گیتی بکشتن نگاه
که نیکیدهش را جز اینست راه
جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت
نباید همه بهر یک نیکبخت
چو بشنید گودرز بر پای خاست
بدو گفت کای مهتر راد و راست
ستون سپاهی و زیبای گاه
فروزان بتو شاه و تخت و کلاه
سر مایهٔ تست روشن خرد
روانت همی از خرد بر خورد
ز جنگ آشتی بیگمان بهترست
نگه کن که گاوت بچرم اندرست
بگویم یکی پیش تو داستان
کنون بشنو از گفتهٔ باستان
که از راستی جان بدگوهران
گریزد چو گردون ز بار گران
گر ایدونک بیچاره پیمان کند
بکوشد که آن راستی بشکند
چو کژ آفریدش جهان آفرین
تو مشنو سخن زو و کژی مبین
نخستین که ما رزمگه ساختیم
سخن رفت زین کار و پرداختیم
ز پیران فرستاده آمد برین
که بیزارم از دشت وز رنج و کین
که من دیده دارم همیشه پر آب
ز گفتار و کردار افراسیاب
میان بستهام بندگی شاه را
نخواهم بر و بوم و خرگاه را
بسی پند و اندرز بشنید و گفت
کزین پس نباشد مرا جنگ جفت
شوم گفت بپسیچم این کار تفت
بخویشان بگویم که ما را چه رفت
مرا تخت و گنجست و هم چارپای
بدیشان نمایم سزاوار جای
چو گفت این بگفتیم کاری رواست
بتوران ترا تخت و گنج و نواست
یکی گوشهای گیر تا نزد شاه
ز تو آشکارا نگردد گناه
بگفتیم و پیران برین بازگشت
شب تیره با دیو انباز گشت
هیونی فرستاد نزدیک شاه
که لشکر برآرای کامد سپاه
تو گفتی که با ما نگفت این سخن
نه سر بود ازان کار هرگز نه بن
کنون با تو ای پهلوان سپاه
یکی دیگر افگند بازی براه
جز از رنگ و چاره نداند همی
ز دانش سخن برفشاند همی
کنون از کمند تو ترسیده شد
روا بد که ترسیده از دیده شد
همه پشت ایشان بکاموس بود
سپهبد چو سگسار و فر طوس بود
سر بخت کاموس برگشته دید
بخم کمند اندرش کشته دید
در آشتی جوید اکنون همی
نیارد نشستن بهامون همی
چو داند که تنگ اندر آمد نشیب
بکار آورد بند و رنگ و فریب
گنهکار با گنج و با خواسته
که گفتست پیش آرم آراسته
ببینی که چون بردمد زخم کوس
بجنگ اندر آید سپهدار طوس
سپهدار پیران بود پیش رو
که جنگ آورد هر زمان نوبنو
دروغست یکسر همه گفت اوی
نشاید جز او اهرمن جفت اوی
اگر بشنوی سر بسر پند من
نگه کن ببهرام فرزند من
سپه را بدان چاره اندر نواخت
ز گودرزیان گورستانی بساخت
که تا زندهام خون سرشک منست
یکی تیغ هندی پزشک منست
چو بشنید رستم بگودرز گفت
که گفتار تو با خرد باد جفت
چنین است پیران و این راز نیست
که او نیز با ما همواز نیست
ولیکن من از خوب کردار اوی
نجویم همی کین و پیکار اوی
نگه کن که با شاه ایران چه کرد
ز کار سیاوش چه تیمار خورد
گر از گفتهٔ خویش باز آید اوی
بنزدیک ما رزمساز آید اوی
بفتراک بر بسته دارم کمند
کجا ژنده پیل اندرآرم ببند
ز نیکو گمان اندر آیم نخست
نباید مگر جنگ و پیکار جست
چنو باز گردد ز گفتار خویش
ببیند ز ما درد و تیمار خویش
برو آفرین کرد گودرز و طوس
که خورشید بر تو ندارد فسوس
بنزدیک تو بند و رنگ و دروغ
سخنهای پیران نگیرد فروغ
مباد این جهان بی سرو تاج شاه
تو بادی همیشه ورا پیشگاه
چنین گفت رستم که شب تیره گشت
ز گفتارها مغزها خیره گشت
بباشیم و تا نیمشب می خوریم
دگر نیمه تیمار لشکر بریم
ببینیم تا کردگار جهان
برین آشکارا چه دارد نهان
بایرانیان گفت کامشب بمی
یکی اختری افگنم نیکپی
که فردا من این گرز سام سوار
بگردن بر آرم کنم کارزار
از ایدر بران سان شوم سوی جنگ
بدانگه کجا پای دارد نهنگ
سراپرده و افسر و گنج و تاج
همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
بیارم سپارم بایرانیان
اگر تاختن را ببندم میان
برآمد خروشی ز جای نشست
ازان نامداران خسروپرست
سوی خیمهٔ خویش رفتند باز
بخواب و بسایش آمد نیاز
چو خورشید بنمود رخشان کلاه
چو سیمین سپر دید رخسار ماه
بترسید ماه از پی گفت و گوی
بخم اندر امد بپوشید روی
تبیره برآمد ز درگاه طوس
شد از گرد اسپان زمین ابنوس
زمین نیلگون شد هوا پر ز گرد
بپوشید رستم سلیح نبرد
سوی میمنه پور کشواد بود
که با جوشن و گرز پولاد بود
فریبرز بر میسره جای جست
دل نامداران ز کینه بشست
بقلب اندرون طوس نوذر بپای
نماند آن زمان بر زمین نیز جای
تهمتن بیامد بپیش سپاه
که دارد یلان را ز دشمن نگاه
و زان روی خاقان بقلب اندرون
ز پیلان زمین چون کهٔ بیستون
ابر میمنه کندر شیر گیر
سواری دلاور بشمشیر و تیر
سوی میسره جنگ دیده گهار
زمین خفته در زیر نعل سوار
همی گشت پیران به پیش سپاه
بیامد بر شنگل رزمخواه
بدو گفت کای نامبردار هند
ز بربر بفرمان تو تا بسند
مرا گفته بودی که فردا پگاه
ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه
وزان پس ز رستم بجویم نبرد
سرش را ز ابر اندرآرم بگرد
بدو گفت شنگل من از گفت خویش
نگردم نبینی ز من کم و بیش
هم اکنون شوم پیش این گرد گیر
تنش را کنم پاره پاره بتیر
ازو کین کاموس جویم بجنگ
بایرانیان بر کنم کار تنگ
هم آنگه سپه را بسه بهر کرد
بزد کوس وز دشت برخاست گرد
برفتند یک بهره با ژنده پیل
سپه بود صف برکشیده دو میل
سر پیلبان پر ز رنگ و رنگار
همه پاک با افسر و گوشوار
بیاراسته گردن از طوق زر
میان بند کرده بزرین کمر
فروهشته از پیل دیبای چین
نهاده برو تخت و مهدی زرین
برآمد دم نالهٔ کرنای
برفتند پیلان جنگی ز جای
بیامد سوی میسره سی هزار
سواران گردنکش و نیزهدار
سوی میمنه سی هزار دگر
کمان برگرفتند و چینی سپر
بقلب اندرون پیل و خاقان چین
همی برنوشتند روی زمین
جهان سربسر آهنین گشته بود
بهر جایگهبر تلی کشته بود
ز بس نالهٔ نای و بانگ درای
زمین و زمان اندر آمد ز جای
ز جوش سواران و از دار و گیر
هوا دام کرگس بد از پر تیر
کسی را نماند اندر آن دشت هوش
ز بانگ تبیره شده کره گوش
همی گشت شنگل میان دو صف
یکی تیغ هندی گرفته بکف
یکی چتر هندی بسر بر بپای
بسی مردم از دنبر و مرغ و مای
پس پشت و دست چپ و دست راست
بجنگ اندر آورده زان سو که خواست
چو پیران چنان دید دل شاد کرد
ز رزم تهمتن دل آزاد کرد
بهومان چنین گفت کامروز کار
بکام دل ما کند روزگار
بدین ساز و چندین سوار دلیر
سرافراز هر یک بکردار شیر
تو امروز پیش صف اندر مپای
یک امروز و فردا مکن رزم رای
پس پشت خاقان چینی بایست
که داند ترا با سواری دویست
که گر زابلی با درفش سیاه
ببیند ترا کار گردد تباه
ببینیم تا چون بود کار ما
چه بازی کند بخت بیدار ما
وزان جایگه شد بدان انجمن
بجایی که بد سایهٔ پیلتن
فرود آمد و آفرین کرد چند
که زور از تو گیرد سپهر بلند
مبادا که روز تو گیرد نشیب
مبادا که آید برویت نهیب
دل شاه ایران بتو شاد باد
همه کار تو سربسر داد باد
برفتم ز نزد تو ای پهلوان
پیامت بدادم بپیر و جوان
بگفتم هنرهای تو هرچ بود
بگیتی ترا خود که یارد ستود
هم از آشتی راندم هم ز جنگ
سخن گفتم از هر دری بیدرنگ
بفرجام گفتند کین چون کنیم
که از رای او کینه بیرون کنیم
توان داد گنج و زر و خواسته
ز ما هر چه او خواهد آراسته
نشاید گنهکار دادن بدوی
براندیش و این رازها بازجوی
گنهکار جز خویش افراسیاب
که دانی سخن را مزن در شتاب
ز ما هرک خواهد همه مهترند
بزرگند و با تخت و با افسرند
سپاهی بیامد بدین سان ز چین
ز سقلاب و ختلان و توران زمین
کجا آشتی خواهد افراسیاب
که چندین سپاه آمد از خشک و آب
بپاسخ نکوهش بسی یافتم
بدین سان سوی پهلوان تافتم
وزیشان سپاهی چو دریای آب
گرفتند بر جنگ جستن شتاب
نبرد تو خواهد همی شاه هند
بتیر و کمان و بهندی پرند
مرا این درستست کز پیلتن
بفرجام گریان شوند انجمن
چو بشنید رستم برآشفت سخت
بپیران چنین گفت کای شوربخت
تو با این چنین بند و چندین فریب
کجا پای داری بروز نهیب
مرا از دروغ تو شاه جهان
بسی یاد کرد آشکار و نهان
وزان پس کجا پیر گودرز گفت
همه بند و نیرنگت اندر نهفت
بدیدم کنون دانش و رای تو
دروغست یکسر سراپای تو
بغلتی همی خیره در خون خویش
بدست این و زین بتر آیدت پیش
چنین زندگانی نیارد بها
که باشد سر اندر دم اژدها
مگر گفتم آن خاک بیداد و شوم
گذاری بیایی بباد بوم
ببینی مگر شاه باداد و مهر
جوان و نوازنده و خوبچهر
بدارد ترا چون پدر بیگمان
برآرد سرت برتر از آسمان
ترا پوشش از خود و چرم پلنگ
همی خوشتر آید ز دیبای رنگ
ندارد کسی با تو این داوری
ز تخم پراکند خود بر خوری
بدو گفت پیران که ای نیکبخت
برومند و شاداب و زیبا درخت
سخنها که داند جز از تو چنین
که از مهتران بر تو باد آفرین
مرا جان و دل زیر فرمان تست
همیشه روانم گروگان تست
یک امشب زنم رای با خویشتن
بگویم سخن نیز با انجمن
وزانجا بیامد بقلب سیاه
زبان پر دروغ و روان کینهخواه
چو برگشت پیران ز هر دو گروه
زمین شد بکردار جوشنده کوه
چنین گفت رستم بایرانیان
که من جنگ را بسته دارم میان
شما یک بیک سر پر از کین کنید
بروهای جنگی پر از چین کنید
که امروز رزمی بزرگست پیش
پدید آید اندازهٔ گرگ و میش
مرا گفته بود آن ستارهشناس
ازین روز بودم دل اندر هراس
که رزمی بود در میان دو کوه
جهانی شوند اندر آن همگروه
شوند انجمن کاردیده مهان
بدان جنگ بیمرد گردد جهان
پی کین نهان گردد از روی بوم
شود گرز پولاد برسان موم
هر آنکس که آید بر ما بجنگ
شما دل مدارید از آن کار تنگ
دو دستش ببندم بخم کمند
اگر یار باشد سپهر بلند
شما سربسر یک بیک همگروه
مباشید از آن نامداران ستوه
مرا گر برزم اندر آید زمان
نمیرم ببزم اندرون بیگمان
همی نام باید که ماند دراز
نمانی همی کار چندین مساز
دل اندر سرای سپنجی مبند
که پر خون شوی چون ببایدت کند
اگر یار باشد روان با خرد
بنیک و ببد روز را بشمرد
خداوند تاج و خداوند گنج
نبندد دل اندر سرای سپنج
چنین داد پاسخ برستم سپاه
که فرمان تو برتر از چرخ ماه
چنان رزم سازیم با تیغ تیز
که ماند ز ما نام تا رستخیز
ز دو رویه تنگ اندر آمد سپاه
یکی ابر گفتی برآمد سیاه
که باران او بود شمشیر و تیر
جهان شد بکردار دریای قیر
ز پیکان پولاد و پر عقاب
سیه گشت رخشان رخ آفتاب
سنانهای نیزه بگرد اندرون
ستاره بیالود گفتی بخون
چرنگیدن گرزهٔ گاوچهر
تو گفتی همی سنگ بارد سپهر
بخون و بمغز اندرون خار و خاک
شده غرق و برگستوان چاک چاک
همه دشت یکسر پر از جوی خون
بهر جای چندی فگنده نگون
چو پیلان فگنده بهم میل میل
برخ چون زریر و بلب همچو نیل
چنین گفت گودرز با پیر سر
که تا من ببستم بمردی کمر
ندیدم که رزمی بود زین نشان
نه هرگز شنیدم ز گردنکشان
که از کشته گیتی برین سان بود
یکی خوار و دیگر تنآسان بود
بغرید شنگل ز پیش سپاه
منم گفت گرداوژن رزمخواه
بگویید کان مرد سگزی کجاست
یکی کرد خواهم برو نیزه راست
چو آواز شنگل برستم رسید
ز لشکر نگه کرد و او را بدید
بدو گفت هان آمدم رزمخواه
نگر تا نگیری بلشکر پناه
چنین گفت رستم که از کردگار
نجستم جزین آرزوی آشکار
که بیگانهای زان بزرگ انجمن
دلیری کند رزم جوید ز من
نه سقلاب ماند ازیشان نه هند
نه شمشیر هندی نه چینی پرند
پی و بیخ ایشان نمانم بجای
نمانم بترکان سر و دست و پای
بر شنگل آمد به آواز گفت
که ای بدنژاد فرومایه جفت
مرا نام رستم کند زال زر
تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر
نگه کن که سگزی کنون مرگ تست
کفن بیگمان جوشن و ترگ تست
همی گشت با او به آوردگاه
میان دو صف برکشیده سپاه
یکی نیزه زد برگرفتش ز زین
نگونسار کرد و بزد بر زمین
برو بر گذر کرد و او را نخست
بشمشیر برد آنگهی شیر دست
برفتند زان روی کنداوران
بزهر آب داده پرندآوران
چو شنگل گریزان شد از پیلتن
پراگنده گشتند زان انجمن
دو بهره ازیشان بشمشیر کشت
دلیران توران نمودند پشت
بجان شنگل از دست رستم بجست
زره بود و جوشن تنش را نخست
چنین گفت شنگل که این مرد نیست
کس او را بگیتی هم آورد نیست
یکی ژنده پیلست بر پشت کوه
مگر رزم سازند یکسر گروه
بتنها کسی رزم با اژدها
نجوید چو جوید نیابد رها
بدو گفت خاقان ترا بامداد
دگر بود رای و دگر بود یاد
سپه را بفرمود تا همگروه
برانند یکسر بکردار کوه
سرافراز را در میان آورند
تنومند را جان زیان آورند
بشمشیر برد آن زمان شیر دست
چپ لشکر چینیان برشکست
هر آنگه که خنجر برانداختی
همه ره تن بی سر انداختی
نه با جنگ او کوه را پای بود
نه با خشم او پیل را جای بود
بدان سان گرفتند گرد اندرش
که خورشید تاریک شد از برش
چنان نیزه و خنجر و گرز و تیر
که شد ساخته بر یل شیرگیر
گمان برد کاندر نیستان شدست
ز خون روی کشور میستان شدست
بیک زخم ده نیزه کردی قلم
خروشان و جوشان و دشمن دژم
دلیران ایران پس پشت اوی
بکینه دل آگنده و جنگ جوی
ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ
تو گفتی همی ژاله بارد ز میغ
ز کشته همه دشت آوردگاه
تن و پشت و سر بود و ترگ و کلاه
ز چینی و شگنی و از هندوی
ز سقلاب و هری و از پهلوی
سپه بود چون خاک در پای کوه
ز یک مرد سگزی شده همگروه
که با او بجنگ اندرون پای نیست
چنو در جهان لشکر آرای نیست
کسی کو کند زین سخن داستان
نباشد خردمند همداستان
که پرخاشخر نامور صد هزار
بسنده نبودند با یک سوار
ازین کین بد آمد بافراسیاب
ز رستم کجا یابد آرام و خواب
چنین گفت رستم بایرانیان
کزین جنگ دشمن کند جان زیان
هماکنون ز پیلان و از خواسته
همان تخت و آن تاج آراسته
ستانم ز چینی بایران دهم
بدان شادمان روز فرخ نهم
نباشد جز ایرانیان شاد کس
پی رخش و ایزد مرا یار بس
یکی را ز شگنان و سقلاب و چین
نمانم که پی برنهد بر زمین
که امروز پیروزی روز ماست
بلند آسمان لشکر افروز ماست
گر ایدونک نیرو دهد دادگر
پدید آورد رخش رخشان هنر
برین دشت من گورستانی کنم
برومند را شارستانی کنم
یکی از شما سوی لشکر شوید
بکوشید و با باد همبر شوید
بکوبید چون من بجنبم ز جای
شما برفرازید سنج و درای
زمین را سراسر کنید آبنوس
بگرد سواران و آوای کوس
بکوبید گوپال و گرز گران
چو پولاد را پتک آهنگران
از انبوه ایشان مدارید باک
ز دریا بابر اندر آرید خاک
همه دیده بر مغفر من نهید
چو من بر خروشم دمید و دهید
بدرید صفهای سقلاب و چین
نباید که بیند هوا را زمین
وزان جایگه رفت چون پیل مست
یکی گرزهٔ گاوپیکر بدست
خروشان سوی میمنه راه جست
ز لشکر سوی کندر آمد نخست
همه میمنه پاک بر هم درید
بسی ترگ و سر بد که تن را ندید
یکی خویش کاموس بد ساوه نام
سرافراز و هر جای گسترده کام
بیامد بپیش تهمتن بجنگ
یکی تیغ هندی گرفته بچنگ
بگردید گرد چپ و دست راست
ز رستم همی کین کاموس خواست
برستم چنین گفت کای ژنده پیل
ببینی کنون موج دریای نیل
بخواهم کنون کین کاموس خوار
اگر باشدم زین سپس کارزار
چو گفتار ساوه برستم رسید
بزد دست و گرز گران برکشید
بزد بر سرش گرز را پیلتن
که جانش برون شد بزاری ز تن
برآورد و زد بر سر و مغفرش
ندیدست گفتی تنش را سرش
بیفگند و رخش از بر او براند
ز ساوه بگیتی نشانی نماند
درفش کشانی نگونسار کرد
و زو جان لشکر پرآزار کرد
نبد نیز کس پیش او پایدار
همه خاک مغز سر آورد بار
پس از میمنه شد سوی میسره
غمی گشت لشکر همه یکسره
گهار گهانی بدان جایگاه
گوی شیرفش با درفش سیاه
برآشفت چون ترگ رستم بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت من کین ترکان چین
بخواهم ز سگزی برین دشت کین
برانگیخت اسپ از میان سپاه
بیامد بر پیلتن کینهخواه
ز نزدیک چون ترگ رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدل گفت پیکار با ژنده پیل
چو غوطه است خوردن بدریای نیل
گریزی بهنگام با سر بجای
به از رزم جستن بنام و برای
گریزان بیامد سوی قلبگاه
برو بر نظاره ز هر سو سپاه
درفش تهمتن میان گروه
بسان درخت از بر تیغ کوه
همی تاخت رستم پس او چو گرد
زمین لعل گشت و هوا لاژورد
گهار گهانی بترسید سخت
کزو بود برگشتن تاج و تخت
برآورد یک بانگ برسان کوس
که بشنید آواز گودرز و طوس
همی خواست تا کارزاری کند
ندانست کین بار زاری کند
چه نیکو بود هر که خود را شناخت
چرا تا ز دشمن ببایدش تاخت
پس او گرفته گو پیلتن
که هان چارهٔ گور کن گر کفن
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
بدرید خفتان و پیوند اوی
بینداختش همچو برگ درخت
که بر شاخ او بر زند باد سخت
نگونسار کرد آن درفش کبود
تو گفتی گهار گهانی نبود
بدیدند گردان که رستم چه کرد
چپ و راست برخاست گرد نبرد
درفش همایون ببردند و کوس
بیامد سرافراز گودرز و طوس
خروشی برآمد ز ایران سپاه
چو پیروز شد گرد لشکر پناه
بفرمود رستم کز ایران سوار
بر من فرستند صد نامدار
هم اکنون من آن پیل و آن تخت عاج
همان یاره و سنج و آن طوق و تاج
ستانم ز چین و بایران دهم
به پیروز شاه دلیران دهم
از ایران بیامد همی صد سوار
زرهدار با گرزهٔ گاوسار
چنین گفت رستم بایرانیان
که یکسر ببندند کین را میان
بجان و سر شاه و خورشید و ماه
بخاک سیاوش بایران سپاه
بیزدان دادار جان آفرین
که پیروزی آورد بر دشت کین
که گر نامداران ز ایران سپاه
هزیمت پذیرد ز توران سپاه
سرش را ز تن برکنم در زمان
ز خونش کنم جویهای روان
بدانست لشکر که او شیرخوست
بچنگش سرین گوزن آرزوست
همه سوی خاقان نهادند روی
بنیزه شده هر یکی جنگ جوی
تهمتن بپیش اندرون حمله برد
عنان را برخش تگاور سپرد
همی خون چکانید بر چرخ ماه
ستاره نظاره بر آن رزمگاه
ز بس گرد کز رزمگه بردمید
چنان شد که کس روی هامون ندید
ز بانگ سواران و زخم سنان
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان
هوا گشت چون روی زنگی سیاه
ز کشته ندیدند بر دشت راه
همه مرز تن بود و خفتان و خود
تنان را همی داد سرها درود
ز گرد سوار ابر بر باد شد
زمین پر ز آواز پولاد شد
بسی نامدار از پی نام و ننگ
بدادند بر خیره سرها بجنگ
برآورد رستم برانسان خروش
که گفتی برآمد زمانه بجوش
چنین گفت کان پیل و آن تخت عاج
همان یاره و افسر و طوق و تاج
سپرهای چینی و پرده سرای
همان افسر و آلت چارپای
بایران سزاوار کیخسروست
که او در جهان شهریار نوست
که چون او بگیتی سرافراز شاه
نبود و ندیدست خورشید و ماه
شما را چه کارست با تاج زر
بدین زور و این کوشش و این هنر
همه دستها سوی بند آورید
میان را بخم کمند آورید
شما را ز من زندگانی بسست
که تاج و نگین بهر دیگر کسست
فرستم بنزدیک شاه زمین
چه منشور و شنگل چه خاقان چین
و گرنه من این خاک آوردگاه
بنعل ستوران برآرم بماه
بدشنام بگشاد خاقان زبان
بدو گفت کای بدتن بدروان
مه ایران مه آن شاه و آن انجمن
همی زینهاریت باید چو من
تو سگزی که از هر کسی بتری
همی شاه چین بایدت لشکری
یکی تیر باران بکردند سخت
چو باد خزان برجهد بر درخت
هوا را بپوشید پر عقاب
نبیند چنان رزم جنگی بخواب
چو گودرز باران الماس دید
ز تیمار رستم دلش بردمید
برهام گفت ای درنگی مایست
برو با کمان وز سواری دویست
کمانهای چاچی و تیر خدنگ
نگهدار پشت تهمتن بجنگ
بگیو آن زمان گفت برکش سپاه
برین دشت زین بیش دشمن مخواه
نه هنگام آرام و آسایش است
نه نیز از در رای و آرایش است
برو با دلیران سوی دست راست
نگه کن که پیران و هومان کجاست
تهمتن نگر پیش خاقان چین
همی آسمان برزند بر زمین
برآشفت رهام همچون پلنگ
بیامد بپشت تهمتن بجنگ
چنین گفت رستم برهام شیر
که ترسم که رخشم شد از کار سیر
چنو سست گردد پیاده شوم
بخون و خوی آهار داده شوم
یکی لشکرست این چو مور و ملخ
تو با پیل و با پیلبانان مچخ
همه پاک در پیش خسرو بریم
ز شگنان و چین هدیهٔ نو بریم
و زان جایگه برخروشید و گفت
که با روم و چین اهرمن باد جفت
ایا گم شده بخت بیچارگان
همه زار و با درد غمخوارگان
شما را ز رستم نبود آگهی
مگر مغزتان از خرد شد تهی
کجا اژدها را ندارد بمرد
همی پیل جوید بروز نبرد
شما را سر از رزم من سیر نیست
مرا هدیه جز گرز و شمشیر نیست
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
خم خام در کوههٔ زین فگند
برانگیخت رخش و برآمد خروش
همی اژدها را بدرید گوش
بهر سو که خام اندر انداختی
زمین از دلیران بپرداختی
هرانگه که او مهتری را ز زین
ربودی بخم کمند از کمین
بدین رزمگه بر سرافراز طوس
بابر اندر افراختی بوق و کوس
ببستی از ایران کسی دست اوی
ز هامون نهادی سوی کوه روی
نگه کرد خاقان ازان پشت پیل
زمین دید برسان دریای نیل
یکی پیل بر پشت کوه بلند
ورا نام بد رستم دیو بند
همی کرگس آورد ز ابر سیاه
نظاره بران اختر و چرخ ماه
یکی نامداری ز لشکر بجست
که گفتار ایران بداند درست
بدو گفت رو پیش آن شیر مرد
بگویش که تندی مکن در نبرد
چغانی و شگنی و چینی و وهر
کزین کینه هرگز ندارند بهر
یکی شاه ختلان یکی شاه چین
ز بیگانه مردم ترا نیست کین
یکی شهریارست افراسیاب
که آتش همی بد شناسد ز آب
جهانی بدین گونه کرد انجمن
بد آورد ازین رزم بر خویشتن
کسی نیست بیآز و بی نام و ننگ
همان آشتی بهتر آید ز جنگ
فرستاده آمد بر پیلتن
زبان پر ز گفتار و دل پر شکن
بدو گفت کای مهتر رزمجوی
چو رزمت سرآمد کنون بزم جوی
نداری همانا ز خاقان چین
ز کار گذشته بدل هیچ کین
چنو باز گردد تو زو باز گرد
که اکنون سپه را سرآمد نبرد
چو کاموس بر دست تو کشته شد
سر رزمجویان همه گشته شد
چنین داد پاسخ که پیلان و تاج
بنزدیک من باید و تخت عاج
بتاراج ایران نهادست روی
چه باید کنون لابه و گفت و گوی
چو داند که لشکر بجنگ آمدست
شتاب سپاه از درنگ آمدست
فرستاده گفت ای خداوند رخش
بدشت آهوی ناگرفته مبخش
که داند که خود چون بود روزگار
که پیروز برگردد از کارزار
چو بشنید رستم برانگیخت رخش
منم گفت شیراوژن تاجبخش
تنی زورمند و ببازو کمند
چه روز فریبست و هنگام بند
چه خاقان چینی کمند مرا
چه شیر ژیان دست بند مرا
بینداخت آن تابداده کمند
سران سواران همی کرد بند
چو آمد بنزدیک پیل سپید
شد آن شاه چین از روان ناامید
چو از دست رستم رها شد کمند
سر شاه چین اندر آمد ببند
ز پیل اندر آورد و زد بر زمین
ببستند بازوی خاقان چین
پیاده همی راند تا رود شهد
نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد
چنینست رسم سرای فریب
گهی بر فراز و گهی بر نشیب
چنین بود تا بود گردان سپهر
گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر
ازان پس بگرز گران دست برد
بزرگش همان و همان بود خرد
چنان شد در و دشت آوردگاه
که شد تنگ بر مور و بر پشه راه
ز بس کشته و خسته شد جوی خون
یکی بیسر و دیگری سرنگون
چنان بخت تابنده تاریک شد
همانا بشب روز نزدیک شد
برآمد یکی ابر و بادی سیاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
سر از پای دشمن ندانست باز
بیابان گرفتند و راه دراز
نگه کرد پیران بدان کارزار
چنان تیز برگشتن روزگار
نه منشور و فرطوس و خاقان چین
نه آن نامداران و مردان کین
درفش بزرگان نگونسار دید
بخاک اندرون خستگان خوار دید
بنستیهن گرد و کلباد گفت
که شمشیر و نیزه بباید نهفت
نگونسار کرد آن درفش سیاه
برفتند پویان ببی راه و راه
همه میمنه گیو تاراج کرد
در و دشت چون پر دراج کرد
بجست از چپ لشکر و دست راست
بدان تا بداند که پیران کجاست
چو او را ندیدند گشتند باز
دلیران سوی رستم سرفراز
تبه گشته اسپان جنگی ز کار
همه رنجه و خستهٔ کارزار
برفتند با کام دل سوی کوه
تهمتن بپیش اندرون با گروه
همه ترگ و جوشن بخون و بخاک
شده غرق و بر گستوان چاک چاک
تن از جنگ خسته دل از رزم شاد
جهان را چنینست ساز و نهاد
پر از خون بر و تیغ و پای و رکیب
ز کشته نه پیدا فراز از نشیب
چنین تا بشستن نپرداختند
یک از دیگری باز نشناختند
سر و تن بشستند و دل شسته بود
که دشمن ببند گران بسته بود
چنین گفت رستم بایرانیان
که اکنون بباید گشادن میان
بپیش جهاندار پیروزگر
نه گوپال باید نه بند کمر
همه سر بخاک سیه بر نهید
کزین پس همه تاج بر سر نهید
کزین نامدارن یکی نیست کم
که اکنون شدستی دل ما دژم
چنین گفت رستم بگودرز و گیو
بدان نامداران و گردان نیو
چو آگاهی آمد بشاه جهان
بمن باز گفت این سخن در نهان
که طوس سپهبد بکوه آمدست
ز پیران و هومان ستوه آمدست
از ایران برفتیم با رای و هوش
برآمد ز پیکار مغزم بجوش
ز بهرام گودرز وز ریونیز
دلم تیر تر گشت برسان شیز
از ایران همی تاختم تیزچنگ
زمانی بجایی نکردم درنگ
چو چشمم برآمد بخاقان چین
بران نامداران و مردان کین
بویژه بکاموس و آن فر و برز
بران یال و آن شاخ و آن دست و گرز
که بودند هر یک چو کوهی بلند
بزیر اندرون ژنده پیلی نژند
بدل گفتم آمد زمانم بسر
که تا من ببستم بمردی کمر
ازین بیش مردان و زین بیش ساز
ندیدم بجایی بسال دراز
رسیدم بدیوان مازندران
شب تیره و گرزهای گران
ز مردی نپیچید هرگز دلم
نگفتم که از آرزو بگسلم
جز آن دم که دیدم ز کاموس جنگ
دلم گشت یکباره زین کینه تنگ
کنون گر همه پیش یزدان پاک
بغلتیم با درد یک یک بخاک
سزاوار باشد که او داد زور
بلند اختر و بخش کیوان و هور
مبادا که این کار گیرد نشیب
مبادا که آید بما بر نهیب
نگه کن که کارآگهان ناگهان
برند آگهی نزد شاه جهان
بیاراید آن نامور بارگاه
بسر بر نهد خسروانی کلاه
ببخشد فراوان بدرویش چیز
که بر جان او آفرین باد نیز
کنون جامهٔ رزم بیرون کنید
بسایش آرایش افزون کنید
غم و کام دل بیگمان بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد
همان به که ما جام می بشمریم
بدین چرخ نامهربان ننگریم
سپاس از جهاندار پیروزگر
کزویست مردی و بخت و هنر
کنون می گساریم تا نیمشب
بیاد بزرگان گشاییم لب
سزد گر دل اندر سرای سپنج
نداریم چندین بدرد و برنج
بزرگان برو خواندند آفرین
که بیتو مبادا کلاه و نگین
کسی را که چون پیلتن کهترست
ز گرودن گردان سرش برترست
پسندیده باد این نژاد و گهر
هم آن بوم کو چون تو آرد ببر
تو دانی که با ما چه کردی بمهر
که از جان تو شاد بادا سپهر
همه مرده بودیم و برگشته روز
بتو زنده گشتیم و گیتیفروز
بفرمود تا پیل با تخت عاج
بیارند با طوق زرین و تاج
می خسروانی بیاورد و جام
نخستین ز شاه جهان برد نام
بزد کرنای از بر ژنده پیل
همی رفت آوازشان بر دو میل
چو خرم شد از می رخ پهلوان
برفتند شادان و روشنروان
چو پیراهن شب بدرید ماه
نهاد از بر چرخ پیروزهگاه
طلایه پراگند بر گرد دشت
چو زنگی درنگی شب اندر گذشت
پدید آمد آن خنجر تابناک
بکردار یاقوت شد روی خاک
تبیره برآمد ز پردهسرای
برفتند گردان لشکر ز جای
چنین گفت رستم بگردنکشان
که جایی نیامد ز پیران نشان
بباید شدن سوی آن رزمگاه
بهر سو فرستاد باید سپاه
شد از پیش او بیژن شیر مرد
بجایی کجا بود دشت نبرد
جهان دید پر کشته و خواسته
بهر سو نشستی بیاراسته
پراگنده کشور پر از خسته دید
بخاک اندر افگنده پا بسته دید
ندیدند زنده کسی را بجای
زمین بود و خرگاه و پردهسرای
بنزدیک رستم رسید آگهی
که شد روی کشور ز ترکان تهی
ز ناباکی و خواب ایرانیان
برآشفت رستم چو شیر ژیان
زبان را بدشنام بگشاد و گفت
که کس را خرد نیست با مغز جفت
بدین گونه دشمن میان دو کوه
سپه چون گریزد ز ما همگروه
طلایه نگفتم که بیرون کنید
در و راغ چون دشت و هامون کنید
شما سر بسایش و خوابگاه
سپردید و دشمن بسیچید راه
تنآسان غم و رنجبار آورد
چو رنج آوری گنج بار آورد
چو گویی که روزی تن آسان شوند
ز تیمار ایران هراسان شوند
ازین پس تو پیران و کلباد را
چو هومان و رویین و پولاد را
نگه کن بدین دشت با لشکری
تو در کشوری رستم از کشوری
اگر تاو دارید جنگ آورید
مرا زین سپس کی بچنگ آورید
که پیروز برگشتم از کارزار
تبه شد نکو گشته فرجام کار
برآشفت با طوس و شد چون پلنگ
که این جای خوابست گر دشت جنگ
طلایه نگه کن که از خیل کیست
سرآهنگ آن دوده را نام چیست
چو مرد طلایه بیابی بچوب
هم اندر زمان دست و پایش بکوب
ازو چیز بستان و پایش ببند
نگه کن یکی پشت پیلی بلند
بدین سان فرستش بنزدیک شاه
مگر پخته گردد بدان بارگاه
ز یاقوت وز گوهر و تخت عاج
ز دینار وز افسر و گنج و تاج
نگر تا که دارد ز ایران سپاه
همه یکسره خواسته پیش خواه
ازین هدیهٔ شاه باید نخست
پس آنگه مرا و ترا بهر جست
بدان دشت بسیار شاهان بدند
همه نامداران گیهان بدند
ز چین و ز سقلاب وز هند و وهر
همه گنج داران گیرنده شهر
سپهبد بیامد همه گرد کرد
برفتند گردان بدشت نبرد
کمرهای زرین و بیجاده تاج
ز دیبای رومی و از تخت عاج
ز تیر و کمان و ز بر گستوان
ز گوپال وز خنجر هندوان
یکی کوه بد در میان دو کوه
نظاره شده گردش اندر گروه
کمانکش سواری گشادهبری
بتن زورمندی و کنداوری
خدنگی بینداختی چارپر
ازین سو بدان سو نکردی گذر
چو رستم نگه کرد خیره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
چنین گفت کین روز ناپایدار
گهی بزم سازد گهی کارزار
همی گردد این خواسته زان برین
بنفرین بود گه گهی بفرین
زمانه نماند برام خویش
چنینست تا بود آیین و کیش
یکی گنج ازین سان همی پرورد
یکی دیگر آید کزو برخورد
بران بود کاموس و خاقان چین
که آتش برآرد ز ایران زمین
بدین ژنده پیلان و این خواسته
بدین لشکر و گنج آراسته
به گنج و بانبوه بودند شاد
زمانی ز یزدان نکردند یاد
که چرخ سپهر و زمان آفرید
بسی آشکار و نهان آفرید
ز یزدان شناس و بیزدان سپاس
بدو بگرود مرد نیکیشناس
کزو بودمان زور و فر و هنر
ازو دردمندی و هم زو گهر
سپه بود و هم گنج آباد بود
سگالش همه کار بیداد بود
کنون از بزرگان هر کشوری
گزیده ز هر کشوری مهتری
بدین ژنده پیلان فرستم بشاه
همان تخت زرین و زرین کلاه
همان خواسته بر هیونان مست
فرستم سزاوار چیزی که هست
وز ایدر شوم تازیان چون پلنگ
درنگی نه والا بود مرد سنگ
کسی کو گنهکار و خونی بود
بکشور بمانی زبونی بود
زمین را بخنجر بشویم ز کین
بدان را نمانم همی بر زمین
بدو گفت گودرز کای نیک رای
تو تا جای ماند بمانی بجای
بکام دل شاد بادی و راد
بدین رزم دادی چو بایست داد
تهمتن فرستادهای را بجست
که با شاه گستاخ باشد نخست
فریبرز کاوس را برگزید
که با شاه نزدیکی او را سزید
چنین گفت کای نیک پی نامدار
هم از تخم شاهی و هم شهریار
هنرمند و با دانش و بانژاد
تو شادان و کاوس شاه از تو شاد
یکی رنج برگیر و ز ایدر برو
ببر نامهٔ من بر شاه نو
ابا خویشتن بستگان را ببر
هیونان و این خواسته سربسر
همان افسر و یاره و گرز و تاج
همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
فریبرز گفت ای هژبر ژیان
منم راه را تنگ بسته میان
دبیر جهاندیده را پیش خواند
سخن هرچ بایست با او براند
بفرمود تا نامهٔ خسروی
ز عنبر نوشتند بر پهلوی
سرنامه کرد آفرین خدای
کجا هست و باشد همیشه بجای
برازندهٔ ماه و کیوان و هور
نگارندهٔ فر و دیهیم و زور
سپهر و زمان و زمین آفرید
روان و خرد داد و دین آفرید
وزو آفرین باد بر شهریار
زمانه مبادا ازو یادگار
رسیدم بفرمان میان دو کوه
سپاه دو کشور شده همگروه
همانا که شمشیرزن صد هزار
ز دشمن فزون بود در کارزار
کشانی و شگنی و چینی و هند
سپاهی ز چین تا بدریای سند
ز کشمیر تا دامن رود شهد
سراپرده و پیل دیدیم و مهد
نترسیدم از دولت شهریار
کزین رزمگاه اندر آید نهار
چهل روز با هم همی جنگ بود
تو گفتی بریشان جهان تنگ بود
همه شهریاران کشور بدند
نه بر باد «و» با بخت لاغر بدند
میان دو کوه از بر راغ و دشت
ز خون و ز کشته نشاید گذشت
همانا که فرسنگ باشد چهل
پراگنده از خون زمین بود گل
سرانجام ازین دولت دیریاز
سخن گویم این نامه گردد دراز
همه شهریاران که دارند بند
ز پیلان گرفتم بخم کمند
سوی جنگ دارم کنون رای و روی
مگر پیش گرز من آید گروی
زبانها پر از آفرین تو باد
سر چرخ گردان زمین تو باد
چو نامه بمهر اندر آمد بداد
بمهتر فریبرز خسرو نژاد
ابا شاه و پیل و هیونی هزار
ازان رزمگه برنهادند بار
فریبرز کاوس شادان برفت
بنزدیک خسرو بسیچید و تفت
همی رفت با او گو پیلتن
بزرگان و گردان آن انجمن
به پدرود کردن گرفتش کنار
ببارید آب از غم شهریار
وزان جایگه سوی لشکر کشید
چو جعد دو زلف شب آمد پدید
نشستند با آرامش و رود و می
یکی دست رود و دگر دست نی
برفتند هر کس برام خویش
گرفته ببر هر کسی کام خویش
چو خورشید با رنگ دیبای زرد
ستم کرد بر تودهٔ لاژورد
همانگه ز دهلیز پردهسرای
برآمد خروشیدن کرنای
تهمتن میان تاختن را ببست
بران بارهٔ تیزتگ برنشست
بفرمود تا توشه برداشتند
همی راه دشوار بگذاشتند
بیابان گرفتند و راه دراز
بیامد چنان لشکری رزمساز
چنین گفت با طوس و گودرز و گیو
که ای نامداران و گردان نیو
من این بار چنگ اندر آرم بچنگ
بداندیشگان را شود کار تنگ
که دانست کین چارهگر مرد سند
سپاه آرد از چین و سقلاب و هند
من او را چنان مست و بیهش کنم
تنش خاک گور سیاوش کنم
که از هند و سقلاب و توران و چین
نخوانند ازین پس برو آفرین
بزد کوس وز دشت برخاست گرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد
ازان نامداران پرخاشجوی
بابر اندر آمد یکی گفت و گوی
دو منزل برفتند زان جایگاه
که از کشته بد روی گیتی سیاه
یکی بیشه دیدند و آمد فرود
سیه شد ز لشکر همه دشت و رود
همی بود با رامش و می بدست
یکی شاد و خرم یکی خفته مست
فرستاده آمد ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
بسی هدیه و ساز و چندی نثار
ببردند نزدیک آن نامدار
چو بگذشت ازین داستان روز چند
ز گردش بیاسود چرخ بلند
کس آمد بر شاه ایران سپاه
که آمد فریبرز کاوس شاه
پذیره شدش شاه کنداوران
ابا بوق و کوس و سپاهی گران
فریبرز نزدیک خسرو رسید
زمین را ببوسید کو را بدید
نگه کرد خسرو بران بستگان
هیونان و پیلان و آن خستگان
عنان را بپیچید و آمد براه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
فرود آمد و پیش یزدان بخاک
بغلتید و گفت ای جهاندار پاک
ستمکارهای کرد بر من ستم
مرا بیپدر کرد با درد و غم
تو از درد و سختی رهانیدیم
همی تاج را پرورانیدیم
زمین و زمان پیش من بنده شد
جهانی ز گنج من آگنده شد
سپاس از تو دارم نه از انجمن
یکی جان رستم تو مستان ز من
بزد اسپ و زان جایگه بازگشت
بران پیل وان بستگان برگذشت
بسی آفرین کرد بر پهلوان
که او باد شادان و روشنروان
بایوان شد و نامه پاسخ نوشت
بباغ بزرگی درختی بکشت
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو بود روشن دل و بختیار
خداوند ناهید و گردان سپهر
کزویست پرخاش و آرام و مهر
سپهری برین گونه بر پای کرد
شب و روز را گیتی آرای کرد
یکی را چنین تیرهبخت آفرید
یکی را سزاوار تخت آفرید
غم و شادمانی ز یزدان شناس
کزویست هر گونه بر ما سپاس
رسید آنچ دادی بدین بارگاه
اسیران و پیلان و تخت و کلاه
هیونان بسیار و افگندنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
همه آلت ناز و سورست و بزم
بپیش تو زین سان که آید برزم
مگر آنکسی کش سرآید بپیش
بدین گونه سیر آید از جان خویش
وزان رنج بردن ز توران سپاه
شب و روز بودن به آوردگاه
ز کارت خبر بد مرا روز و شب
گشاده نکردم به بیگانه لب
شب و روز بر پیش یزدان پاک
نوان بودم و دل شده چاک چاک
کسی را که رستم بود پهلوان
سزد گر بماند همیشه جوان
پرستنده چون تو ندارد سپهر
ز تو بخت هرگز مبراد مهر
نویسنده پردخته شد ز آفرین
نهاد از بر نامه خسرو نگین
بفرمود تا خلعت آراستند
ستام و کمرها بپیراستند
صد از جعد مویان زرین کمر
صد اسپ گرانمایه با زین زر
صد اشتر همه بار دیبای چین
صد اشتر ز افگندنی هم چنین
ز یاقوت رخشان دو انگشتری
ز خوشاب و در افسری بر سری
ز پوشیدن شاه دستی بزر
همان یاره و طوق و زرین کمر
سران را همه هدیهها ساختند
یکی گنج زین سان بپرداختند
فریبرز با تاج و گرز و درفش
یکی تخت زرین و زرینه کفش
فرستاد و فرمود تا بازگشت
از ایران بسوی سپهبد گذشت
چنین گفت کز جنگ افراسیاب
نه آرام باید نه خورد و نه خواب
مگر کان سر شهریار گزند
بخم کمند تو آید ببند
فریبرز برگشت زان بارگاه
بکام دل شاه ایران سپاه
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که آتش برآمد ز دریای آب
ز کاموس و منشور و خاقان چین
شکستی نو آمد بتوران زمین
از ایران یکی لشکر آمد بجنگ
که شد چرخ گردنده را راه تنگ
چهل روز یکسان همی جنگ بود
شب و روز گیتی بیک رنگ بود
ز گرد سواران نبود آفتاب
چو بیدار بخت اندر آمد بخواب
سرانجام زان لشکر بیشمار
سواری نماند از در کارزار
بزرگان و آن نامور مهتران
ببستند یکسر ببند گران
بخواری فگندند بر پشت پیل
سپه بود گرد آمده بر دو میل
ز کشته چنان بد که در رزمگاه
کسی را نبد جای رفتن براه
وزین روی پیران براه ختن
بشد با یکی نامدار انجمن
کشانی و شگنی و وهری نماند
که منشور شمشیر رستم نخواند
وزین روی تنگ اندر آمد سپاه
بپیش اندرون رستم کینهخواه
گر آیند زی ما برزم آن گروه
شود کوه هامون و هامون چو کوه
چو افراسیاب این سخنها شنود
دلش گشت پر درد و سر پر ز دود
همه موبدان و ردان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
کز ایران یکی لشکری جنگجوی
بدان نامداران نهادست روی
شکسته شدست آن سپاه گران
چنان ساز و آن لشکر بیکران
ز اندوه کاموس و خاقان چین
ببستند گفتی مرا بر زمین
سپاهی چنان بسته و خسته شد
دو بهره ز گردنکشان بسته شد
بایران کشیدند بر پشت پیل
زمین پر ز خون بود تا چند میل
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
نشاید که این بر دل آسان کنیم
گر ایدونک رستم بود پیش رو
نماند برین بوم و بر خار و خو
که من دستبرد ورا دیدهام
ز کار آگهان نیز بشنیدهام
که او با بزرگان ایران زمین
چه کردست از نیکوی روز کین
چه کردست با شاه مازندران
ز گرزش چه آمد بران مهتران
گرانمایگان پاسخ آراستند
همه یکسر از جای برخاستند
که گر نامداران سقلاب و چین
بایران همی رزم جستند و کین
نه از لشکر ما کسی کم شدست
نه این کشور از خون دمادم شدست
ز رستم چرا بیم داری همی
چنین کام دشمن بخاری همی
ز مادر همه مرگ را زادهایم
میان تا ببستیم نگشادهایم
اگر خاک ما را بپی بسپرند
ازین کردهٔ خویش کیفر برند
بکین گر ببندیم زین پس میان
نماند کسی زنده ز ایرانیان
ز پرمایگان شاه پاسخ شنید
ز لشکر زبانآوری برگزید
دلیران و گردنکشان را بخواند
ز خواب و ز آرام و خوردن بماند
در گنج بگشاد و دینار داد
روان را بخون دل آهار داد
چنان شد ز گردان جنگی زمین
که گفتی سپهر اندر آمد بکین
چو این بند بد را سر آمد کلید
فریبرز نزدیک رستم رسید
بدل شاد با خلعت شهریار
بدو اندرون تاج گوهر نگار
ازان شادمان شد گو پیلتن
بزرگان لشکر شدند انجمن
گرفتند بر پهلوان آفرین
که آباد بادا برستم زمین
بدو جان شاه جهان شاد باد
بر و بوم ایرانش آباد باد
همه مر ترا چاکر و بندهایم
بفرمان و رایت سرافگندهایم
وزان جایگه شاد لشکر براند
بیامد بسغد و دو هفته بماند
بنخچیر گور و بمی دست برد
ازین گونه یک چند خورد و شمرد
وزان جایگه لشکر اندر کشید
بیک منزلی بر یکی شهر دید
کجا نام آن شهر بیداد بود
دژی بود وز مردم آباد بود
همه خوردنیشان ز مردم بدی
پری چهرهای هر زمان گم بدی
بخوان چنان شهریار پلید
نبودی جز از کودک نارسید
پرستندگانی که نیکو بدی
به دیدار و بالا بیآهو بدی
از آن ساختندی بخوان بر خورش
بدین گونه بد شاه را پرورش
تهمتن بفرمود تا سه هزار
زرهدار بر گستوان ور سوار
بدان دژ فرستاد با گستهم
دو گرد خردمند با اوبهم
مرین مرد را نام کافور بود
که او را بران شهر منشور بود
بپوشید کافور خفتان جنگ
همه شهر با او بسان پلنگ
کمندافگن و زورمندان بدند
بزرم اندرون پیل دندان بدند
چو گستهم گیتی بران گونه دید
جهان در کف دیو وارونه دید
بفرمود تا تیر باران کنند
بریشان کمین سواران کنند
چنین گفت کافور با سرکشان
که سندان نگیرد ز پیکان نشان
همه تیغ و گرز و کمند آورید
سر سرکشان را ببند آورید
زمانی بران سان برآویختند
که آتش ز دریا برانگیختند
فراوان ز ایرانیان کشته شد
بسر بر سپهر بلا گشته شد
ببیژن چنین گفت گستهم زود
که لختی عنانت بباید بسود
برستم بگویی که چندین مایست
بجنبان عنان با سواری دویست
بشد بیژن گیو برسان باد
سخن بر تهمتن همه کرد یاد
گران کرد رستم زمانی رکیب
ندانست لشکر فراز از نشیب
بدانسان بیامد بدان رزمگاه
که باد اندر آید ز کوه سیاه
فراوان ز ایرانیان کشته دید
بسی سرکش از جنگ برگشته دید
بکافور گفت ای سگ بدگهر
کنون رزم و رنج تو آمد بسر
یکی حمله آورد کافور سخت
بران بارور خسروانی درخت
بینداخت تیغی بکردار تیر
که آید مگر بر یل شیرگیر
بپیش اندر آورد رستم سپر
فرو ماند کافور پرخاشخر
کمندی بینداخت بر سوی طوس
بسی کرد رستم برو بر فسوس
عمودی بزد بر سرش پور زال
که بر هم شکستش سر و ترگ و یال
چنین تا در دژ یکی حمله برد
بزرگان نبودند پیدا ز خرد
در دژ ببستند وز باره تیز
برآمد خروشیدن رستخیز
بگفتند کای مرد بازور و هوش
برین گونه با ما بکینه مکوش
پدر نام تو چون بزادی چه کرد
کمندافگنی گر سپهر نبرد
دریغست رنج اندرین شارستان
که داننده خواند ورا کارستان
چو تور فریدون ز ایران براند
ز هر گونه دانندگان را بخواند
یکی باره افگند زین گونه پی
ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی
برآودر ازینسان بافسون و رنج
بپالود رنج و تهی کرد گنج
بسی رنج بردند مردان مرد
کزین بارهٔ دژ برآرند گرد
نبدکس بدین شارستان پادشا
بدین رنج بردن نیارد بها
سلیحست و ایدر بسی خوردنی
بزیر اندرون راه آوردنی
اگر سالیان رنج و رزم آوری
نباشد بدستت جز از داوری
نیاید برین باره بر منجنیق
از افسون سلم و دم جاثلیق
چو بشنید رستم پر اندیشه شد
دلش از غم و درد چون بیشه شد
یکی رزم کرد آن نه بر آرزوی
سپاه اندر آورد بر چار سوی
بیک روی گودرز و یک روی طوس
پس پشت او پیل با بوق و کوس
بیک روی بر لشکر زابلی
زرهدار با خنجر کابلی
چو آن دید دستم کمان برگرفت
همه دژ بدو ماند اندر شگفت
هر آنکس که از باره سر بر زدی
زمانه سرش را بهم در زدی
ابا مغز پیکان همی راز گفت
ببدسازگاری همی گشت جفت
بن باره زان پس بکندن گرفت
ز دیوار مردم فگندن گرفت
ستونها نهادند زیر اندرش
بیالود نفط سیاه از برش
چو نیمی ز دیوار دژکنده شد
بچوب اندر آتش پراگنده شد
فرود آمد آن بارهٔ تور گرد
ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد
بفرمود رستم که جنگ آورید
کمانها و تیر خدنگ آورید
گوان از پی گنج و فرزند خویش
همان از پی بوم و پیوند خویش
همه سر بدادند یکسر بباد
گرامیتر آنکو ز مادر نزاد
دلیران پیاده شدند آن زمان
سپرهای چینی و تیر و کمان
برفتند با نیزهداران بهم
بپیش اندرون بیژن و گستهم
دم آتش تیز و باران تیر
هزیمت بود زان سپس ناگزیر
چو از بارهٔ دژ بیرون شدند
گریزان گریزان بهامون شدند
در دژ ببست آن زمان جنگجوی
بتاراج و کشتن نهادند روی
چه مایه بکشتند و چندی اسیر
ببردند زان شهر برنا و پیر
بسی سیم و زر و گرانمایه چیز
ستور و غلام و پرستار نیز
تهمتن بیامد سر و تن بشست
بپیش جهانداور آمد نخست
ز پیروز گشتن نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
بایرانیان گفت با کردگار
بیامد نهانی هم از آشکار
بپیروزی اندر نیایش کنید
جهان آفرین را ستایش کنید
بزرگان بپیش جهانآفرین
نیایش گرفتند سر بر زمین
چو از پاک یزدان بپرداختند
بران نامدار آفرین ساختند
که هر کس که چون تو نباشد بجنگ
نشستن به آید بنام و بننگ
تن پیل داری و چنگال شیر
زمانی نباشی ز پیگار سیر
تهمتن چنین گفت کین زور و فر
یکی خلعتی باشد از دادگر
شما سربسر بهره دارید زین
نه جای گلهست از جهان آفرین
بفرمود تا گیو با ده هزار
سپردار و بر گستوان ور سوار
شود تازیان تا بمرز ختن
نماند که ترکان شوند انجمن
چو بنمود شب جعد زلف سیاه
از اندیشه خمیده شد پشت ماه
بشد گیو با آن سواران جنگ
سه روز اندر آن تاختن شد درنگ
بدانگه که خورشید بنمود تاج
برآمد نشست از بر تخت عاج
ز توران بیامد سرافراز گیو
گرفته بسی نامداران نیو
بسی خوب چهر بتان طراز
گرانمایه اسپان و هرگونه ساز
فرستاد یک نیمه نزدیک شاه
ببخشید دیگر همه بر سپاه
وزان پس چو گودرز و چون طوس و گیو
چو گستهم و شیدوش و فرهاد نیو
ابا بیژن گیو برخاستند
یکی آفرین نو آراستند
چنین گفت گودرز کای سرفراز
جهان را بمهر تو آمد نیاز
نشاید که بیآفرین تو لب
گشاییم زین پس بروز و بشب
کسی کو بپیمود روی زمین
جهان دید و آرام و پرخاش و کین
بیک جای زین بیش لشکر ندید
نه از موبد سالخورده شنید
ز شاهان و پیلان وز تخت عاج
ز مردان و اسپان و از گنج و تاج
ستاره بدان دشت نظاره بود
که این لشکر از جنگ بیچاره بود
بگشتیم گرد دژ ایدر بسی
ندیدیم جز کینه درمان کسی
که خوشان بدیم از دم اژدها
کمان تو آورد ما را رها
توی پشت ایران و تاج سران
سزاوار و ما پیش تو کهتران
مکافات این کار یزدان کند
که چهر تو همواره خندان کند
بپاداش تو نیستمان دسترس
زبانها پر از آفرینست و بس
بزرگیت هر روز بافزون ترست
هنرمند رخش تو صد لشکرست
تهمتن بریشان گرفت آفرین
که آباد بادا بگردان زمین
مرا پشت ز آزادگانست راست
دل روشنم بر زبانم گواست
ازان پس چنین گفت کایدر سه روز
بباشیم شادان و گیتی فروز
چهارم سوی جنگ افراسیاب
برانیم و آتش برآریم ز آب
همه نامداران بگفتار اوی
ببزم و بخوردند نهادند روی
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که بوم و بر از دشمنان شد خراب
دلش زان سخن پر ز تیمار شد
همه پرنیان بر تنش خار شد
بدل گفت پیگار او کار کیست
سپاهست بسیار و سالار کیست
گر آنست رستم که من دیدهام
بسی از نبردش بپیچیدهام
بپیچید وزان پس به آواز گفت
که با او که داریم در جنگ جفت
یکی کودکی بود برسان نی
که من لشکر آورده بودم بری
بیامد تن من ز زین برگرفت
فرو ماند زان لشکر اندر شگفت
چنین گفت لشکر بافراسیاب
که چندین سر از جنگ رستم متاب
تو آنی که از خاک آوردگاه
همی جوش خون اندر آری بماه
سلیحست بسیار و مردان جنگ
دل از کار رستم چه داری بتنگ
ز جنگ سواری تو غمگین مشو
نگه کن بدین نامداران نو
چنان دان که او یکسر از آهنست
اگر چه دلیرست هم یک تنست
سخنهای کوتاه زو شد دراز
تو با لشکری چارهٔ او را بساز
سرش را ز زین اندرآور بخاک
ازان پس خود از شاه ایران چه باک
نه کیخسرو آباد ماند نه گنج
نداریم این زرم کردن برنج
نگه کن بدین لشکر نامدار
جوانان و شایستهٔ کارزار
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
زن و کودک خرد و فرزند خویش
همه سربسر تن بکشتن دهیم
به آید که گیتی بدشمن دهیم
چو بشنید افراسیاب این سخن
فراموش کرد آن نبرد کهن
بفرمود تا لشکر آراستند
بکین نو از جای برخاستند
ز بوم نیاکان وز شهر خویش
یکی تازه اندیشه بنهاد پیش
چنین داد پاسخ که من ساز جنگ
بپیش آورم چون شود کار تنگ
نمانم که کیخسرو از تخت خویش
شود شاد و پدرام از بخت خویش
سر زابلی را بروز نبرد
بچنگ دراز اندر آرم بگرد
برو سرکشان آفرین خواندند
سرافراز را سوی کین خواندند
که جاوید و شادان و پیروز باش
بکام دلت گیتی افروز باش
سپهبد بسی جنگها دیده بود
ز هر کار بهری پسندیده بود
یکی شیر دل بود فرغار نام
قفس دیده و جسته چندی ز دام
ز بیگانگان جای پردخته کرد
بفرغار گفت ای گرانمایه مرد
هم اکنون برو سوی ایران سپاه
نگه کن بدین رستم رزمخواه
سواران نگه کن که چنداند و چون
که دارد برین بوم و بر رهنمون
وزان نامداران پرخاشجوی
ببینی که چنداند و بر چند روی
ز گردان پهلومنش چند مرد
که آورد سازند روز نبرد
چو فرغار برگشت و آمد براه
بکارآگهی شد بایران سپاه
غمی شد دل مرد پرخاشجوی
ببیگانگان ایچ ننمود روی
فرستاد و فرزند را پیش خواند
بسی راز بایسته با او براند
بشیده چنین گفت کای پر خرد
سپاه تو تیمار تو کی خورد
چنین دان که این لشکر بیشمار
که آمد برین مرز چندین هزار
سپهدارشان رستم شیر دل
که از خاک سازد بشمشیر گل
گو پیلتن رستم زابلیست
ببین تا مر او را هم آورد کیست
چو کاموس و منشور و خاقان چین
گهار و چو گرگوی با آفرین
دگر کندر و شنگل آن شاه هند
سپاهی ز کشمیر تا پیش سند
بنیروی این رستم شیر گیر
بکشتند و بردند چندی اسیر
چهل روز بالشکر آویز بود
گهی رزم و گه بزم و پرهیز بود
سرانجام رستم بخم کمند
ز پیل اندر آورد و بنهاد بند
سواران و گردان هر کشوری
ز هر سو که بود از بزرگان سری
بدین کشور آمد کنون زین نشان
همان تاجداران گردنکشان
من ایدر نمانم بسی گنج و تخت
که گردان شدست اندرین کار سخت
کنون هرچ گنجست و تاج و کمر
همان طوق زرین و زرین سپر
فرستم همه سوی الماس رود
نه هنگام جامست و بزم و سرود
هراسانم از رستم تیز چنگ
تن آسان که باشد بکام نهنگ
بمردم نماند بروز نبرد
نپیچد ز بیم و ننالد ز درد
ز نیزه نترسد نه از تیغ تیز
برآرد ز دشمن همی رستخیز
تو گفتی که از روی وز آهنست
نه مردم نژادست کهرمنست
سلیحست چندان برو روز کین
که سیر آمد از بار پشت زمین
زره دارد و جوشن و خود و گبر
بغرد بکردار غرنده ابر
نه برتابد آهنگ او ژنده پیل
نه کشتی سلیحش بدریای نیل
یکی کوه زیرش بکردار باد
تو گویی که از باد دارد نژاد
تگ آهوان دارد و هول شیر
بناورد با شیر گردد دلیر
سخن گوید ار زو کنی خواستار
بدریا چو کشتی بود روز کار
مرا با دلاور بسی بود جنگ
یکی جوشنستش ز چرم پلنگ
سلیحم نیامد برو کارگر
بسی آزمودم بگرز و تبر
کنون آزمون را یکی کارزار
بسازیم تا چون بود روزگار
گر ایدونک یزدان بود یارمند
بگردد ببایست چرخ بلند
نه آن شهر ماند نه آن شهریار
سرآید مگر بر من این کارزار
اگر دست رستم بود روز جنگ
نسازم من ایدر فراوان درنگ
شوم تا بدان روی دریای چین
بدو مانم این مرز توران زمین
بدو شیده گفت ای خردمند شاه
انوشه بدی تا بود تاج و گاه
ترا فر و برزست و مردانگی
نژاد و دل و بخت و فرزانگی
نباید ترا پند آموزگار
نگه کن بدین گردش روزگار
چو پیران و هومان و فرشیدورد
چو کلباد و نستیهن شیر مرد
شکسته سلیح و گسسته دلند
ز بیم وز غم هر زمان بگسلند
تو بر باد این جنگ کشتی مران
چو دانی که آمد سپاهی گران
ز شاهان گیتی گزیده توی
جهانجوی و هم کار دیده توی
بجان و سر شاه توران سپاه
بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
که از کار کاموس و خاقان چین
دلم گشت پر خون و سر پر ز کین
شب تیره بگشاد چشم دژم
ز غم پشت ماه اندر آمد بخم
جهان گشت برسان مشک سیاه
چو فرغار برگشت ز ایران سپاه
بیامد بنزدیک افراسیاب
شب تیره هنگام آرام و خواب
چنین گفت کز بارگاه بلند
برفتم سوی رستم دیوبند
سراپردهٔ سبز دیدم بزرگ
سپاهی بکردار درنده گرگ
یکی اژدهافش درفشی بپای
نه آرام دارد تو گفتی نه جای
فروهشته بر کوههٔ زین لگام
بفتراک بر حلقهٔ خم خام
بخیمه درون ژنده پیلی ژیان
میان تنگ بسته به ببر بیان
یکی بور ابرش به پیشش بپای
تو گفتی همی اندر آید ز جای
سپهدار چون طوس و گودرز و گیو
فریبرز و شیدوش و گرگین نیو
طلایه گرازست با گستهم
که با بیژن گیو باشد بهم
غمی شد ز گفتار فرغار شاه
کس آمد بر پهلوان سپاه
بیامد سپهدار پیران چو گرد
بزرگان و مردان روز نبرد
ز گفتار فرغار چندی بگفت
که تا کیست با او به پیکار جفت
بدو گفت پیران که ما را ز جنگ
چه چارست جز جستن نام و ننگ
چو پاسخ چنین یافت افراسیاب
گرفت اندران کینه جستن شتاب
بپیران بفرمود تا با سپاه
بیاید بر رستم کینهخواه
ز پیش سپهبد به بیرون کشید
همی رزم را سوی هامون کشید
خروش آمد از دشت و آوای کوس
جهان شد ز گرد سپاه آبنوس
سپه بود چندانک گفتی جهان
همی گردد از گرد اسپان نهان
تبیره زنان نعره برداشتند
همی پیل بر پیل بگذاشتند
از ایوان بدشت آمد افراسیاب
همی کرد بر جنگ جستن شتاب
بپیران بگفت آنچ بایست گفت
که راز بزرگان بباید نهفت
یکی نامه نزدیک پولادوند
بیارای وز رای بگشای بند
بگویش که ما را چه آمد بسر
ازین نامور گرد پرخاشخر
اگر یارمندست چرخ بلند
بیاید بدین دشت پولادوند
بسی لشکر از مرز سقلاب و چین
نگونسار و حیران شدند اندرین
سپاهست برسان کوه روان
سپهدارشان رستم پهلوان
سپهکش چو رستم سپهدار طوس
بابر اندر اورده آوای کوس
چو رستم بدست تو گردد تباه
نیابد سپهر اندرین مرز راه
همه مرز را رنج زویست و بس
تو باش اندرین کار فریادرس
گر او را بدست تو آید زمان
شود رام روی زمین بیگمان
من از پادشاهی آباد خویش
نه برگیرم از رنج یک رنج بیش
دگر نیمه دیهیم و گنج آن تست
که امروز پیگار و رنج آن تست
نهادند بر نامه بر مهر شاه
چو برزد سر از برج خرچنگ ماه
کمر بست شیده ز پیش پدر
فرستاده او بود و تیمار بر
بکردار آتش ز بیم گزند
بیامد بنزدیک پولادوند
برو آفرین کرد و نامه بداد
همه کار رستم برو کرد یاد
که رستم بیامد ز ایران بجنگ
ابا او سپاهی بسان پلنگ
ببند اندر آورد کاموس را
چو خاقان و منشور و فرطوس را
اسیران بسیار و پیلان رمه
فرستاد یکسر بایران همه
کنارنگ و جنگ آورانرا بخواند
ز هر گونهای داستانها براند
بدیشان بگفت انچ در نامه بود
جهانگیر برنا و خودکامه بود
بفرمود تا کوس بیرون برند
سراپردهٔ او به هامون برند
سپاه انجمن شد بکردار دیو
برآمد ز گردان لشکر غریو
درفش از پس و پیش پولادوند
سپردار با ترکش و با کمند
فرود آمد از کوه و بگذاشت آب
بیامد بنزدیک افراسیاب
پذیره شدندش یکایک سپاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه
ببر در گرفتش جهاندیده مرد
ز کار گذشته بسی یاد کرد
بگفت آنک تیمار ترکان ز کیست
سرانجام درمان این کار چیست
خرامان بایوان خسرو شدند
برای و باندیشهٔ نو شدند
سخن راند هر گونه افراسیاب
ز کار درنگ و ز بهر شتاب
ز خون سیاوش که بر دست اوی
چه آمد ز پرخاش وز گفت و گوی
ز خاقان و منشور و کاموس گرد
گذشته سخنها همه برشمرد
بگفت آنک این رنجم از یک تنست
که او را پلنگینه پیراهنست
نیامد سلیحم بدو کارگر
بران ببر و آن خود و چینی سپر
بیابان سپردی و راه دراز
کنون چارهٔ کار او را بساز
پر اندیشه شد جان پولادوند
که آن بند را چون شود کاربند
چنین داد پاسخ بافراسیاب
که در جنگ چندین نباید شتاب
گر آنست رستم که مازندران
تبه کرد و بستد بگرز گران
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد غندی و بید
مرا نیست پایاب با جنگ اوی
نیارم ببد کردن آهنگ اوی
تن و جان من پیش رای تو باد
همیشه خرد رهنمای تو باد
من او را بر اندیشه دارم بجنگ
بگردش بگردم بسان پلنگ
تو لشکر برآغال بر لشکرش
بانبوه تا خیره گردد سرش
مگر چاره سازم و گر نی بدست
بر و یال او را نشاید شکست
ازو شاد شد جان افراسیاب
می روشن آورد و چنگ و رباب
بدانگه که شد مست پولادوند
چنین گفت با او ببانگ بلند
که من بر فریدون و ضحاک و جم
خور و خواب و آرام کردم دژم
برهمن بترسد ز آواز من
وزین لشکر گردنافراز من
من این زابلی را بشمشیر تیز
برآوردگه بر کنم ریز ریز
چو بنمود خورشید تابان درفش
معصفر شد آن پرنیان بنفش
تبیره برآمد ز درگاه شاه
بابر اندر آمد خروش سپاه
بپیش سپه بود پولادوند
بتن زورمند و ببازو کمند
چو صف برکشیدند هر دو سپاه
هوا شد بنفش و زمین شد سیاه
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
برآشفت و بر میمنه حمله برد
ز ترکان بیفگند بسیار گرد
ازان پس غمی گشت پولادوند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
برآویخت با طوس چون پیل مست
کمندی ببازوی گرزی بدست
کمربند بگرفت و او را ز زین
برآورد و آسان بزد بر زمین
به پیگار او گیو چون بنگرید
سر طوس نوذر نگونسار دید
برانگیخت از جای شبدیز را
تن و جان بیاراست آویز را
برآویخت با دیو چون شیر نر
زرهدار با گرزهٔ گاوسر
کمندی بینداخت پولادوند
سر گیو گرد اندر آمد دببند
نگه کرد رهام و بیژن ز راه
بدان زور و بالا و آن دستگاه
برفتند تا دست پولادوند
ببندند هر دو بخم کمند
بزد دست پولاد بسیار هوش
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
دو گرد از دلیران پر مایه را
سرافراز و گرد و گرانمایه را
بخاک اندر افگند و بسپرد خوار
نظاره بران دشت چندان سوار
بیامد بر اختر کاویان
بخنجر بدو نیم کردش میان
خروشی برآمد ز ایران سپاه
نماند ایچ گرد اندر آوردگاه
فریبرز و گودرز و گردنکشان
گرفتند از آن دیو جنگی نشان
بگفتند با رستم کینهخواه
که پولادوند اندرین رزمگاه
بزین بر یکی نامداری نماند
ز گردان لشکر سواری نماند
که نفگند بر خاک پولادوند
بگرز و بخنجر بتیر و کمند
همه رزمگه سربسر ماتمست
بدین کار فریادرس رستمست
ازان پس خروشیدن ناله خاست
ز قلب و چپ لشکر و دست راست
چو کم شد ز گودرز هر دو پسر
بنالید با داور دادگر
که چندین نبیره پسر داشتم
همی سر ز خورشید بگذاشتم
برزم اندرون پیش من کشته شد
چنین اختر و روز من گشته شد
جوانان و من زنده با پیر سر
مرا شرم باد از کلاه و کمر
کمر برگشاد و کله برگرفت
خروشیدن و ناله اندر گرفت
چو بشنید رستم دژم گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت
بیامد بنزدیک پولادوند
ورا دید برسان کوه بلند
سپه را همه بیشتر خسته دید
وزان روی پرخاش پیوسته دید
بدل گفت کین روز ما تیره گشت
سرنامداران ما خیره گشت
همانا که برگشت پرگار ما
غنوده شد آن بخت بیدار ما
بیفشارد ران رخش را تیز کرد
برآشفت و آهنگ آویز کرد
بدو گفت کای دیو ناسازگار
ببینی کنون گردش روزگار
چو آواز رستم بگردان رسید
تهمتن یلان را پیاده بدید
دژم گشته زو چار گرد دلیر
چو گوران و دشمن بکردار شیر
چنین گفت با کردگار جهان
که ای برتر از آشکار و نهان
مرا چشم اگر تیره گشتی بجنگ
بهستی ز دیدار این روز تنگ
کزین سان برآمد ز ایران غریو
ز پیران و هومان وز نره دیو
پیاده شده گیو و رهام و طوس
چو بیژن که بر شیر کردی فسوس
تبه گشته اسپ بزرگان بتیر
بدین سان برآویخته خیره خیر
بدو گفت پولادوند ای دلیر
جهاندیده و نامبردار و شیر
که بگریزد از پیش تو ژنده پیل
ببینی کنون موج دریای نیل
نگه کن کنون آتش جنگ من
کمند و دل و زور و آهنگ من
کزین پس نیابی ز شاهت نشان
نه از نامداران و گردنکشان
نبینی زمین زین سپس جز بخواب
سپارم سپاهت بافراسیاب
چنین گفت رستم بپولادوند
که تا چند ازین بیم و نیرنگ و بند
ز جنگ آوران تیز گویا مباد
چو باشد دهد بیگمان سر بباد
چو بشنید پولادوند این سخن
بیاد آمدش گفتههای کهن
که هر کو ببیداد جوید نبرد
جگر خسته باز آید و روی زرد
گر از دشمنت بد رسد گر ز دوست
بد و نیک را داد دادن نکوست
همان رستمست این که مازندران
شب تیره بستد بگرز گران
بدو گفت کای مرد رزم آزمای
چه باشیم برخیره چندین بپای
بگشتند وز دشت برخاست گرد
دو پیل ژیان و دو شیر نبرد
برانگیخت آن باره پولادوند
بینداخت پس تاب داده کمند
بدزدید یال آن نبرده سوار
چو زین گونه پیوسته شد کارزار
بزد تیغ و بند کمندش برید
بجای آمد آن بند بد را کلید
بپیچید زان پس سوی دست راست
بدانست کان روز روز بلاست
عمودی بزد بر سرش پیلتن
که بشنید آواز او انجمن
چنان تیره شد چشم پولادوند
که دستش عنان را نبد کار بند
تهمتن بران بد که مغز سرش
ببیند پر از رنگ تیره برش
چو پولادوند از بر زین بماند
تهمتن جهان آفرین را بخواند
که ای برتر از گردش روزگار
جهاندار و بینا و پروردگار
گرین گردش جنگ من داد نیست
روانم بدان گیتی آباد نیست
روا دارم از دست پولادوند
روان مرا برگشاید ز بند
ور افراسیابست بیدادگر
تو مستان ز من دست و زور و هنر
که گر من شوم کشته بر دست اوی
بایران نماند یکی جنگجوی
نه مرد کشاورز و نه پیشهور
نه خاک و نه کشور نه بوم و نه بر
بکشتی گرفتن نهادند روی
دو گرد سرافراز و دو جنگجوی
بپیمان که از هر دو روی سپاه
بیاری نیاید کسی کینهخواه
میان سپه نیم فرسنگ بود
ستاره نظاره بران جنگ بود
چو پولادوند و تهمتن بهم
برآویختند آن دو شیر دژم
همی دست سودند یک با دگر
گرفته دو جنگی دوال کمر
چو شیده بر و یال رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
پدر را چنین گفت کین زورمند
که خوانی ورا رستم دیوبند
بدین برز بالا و این دست برد
بخاک اندر آرد سر دیو گرد
نبینی ز گردان ما جز گریز
مکن خیره با چرخ گردان ستیز
چنین گفت با شیده افراسیاب
که شد مغز من زین سخن پرشتاب
برو تا ببینی که پولادوند
بکشتی همی چون کند دست بند
چنین گفت شیده که پیمان شاه
نه این بود با او بپیش سپاه
چو پیمان شکن باشی و تیره مغز
نیایید ز دست تو پیگار نغز
تو این آب روشن مگردان سیاه
که عیب آورد بر تو بر عیبخواه
بدشنام بگشاد خسرو زبان
برآشفت و شد با پسر بدگمان
بدو گفت اگر دیو پولادوند
ازین مرد بدخواه یابد گزند
نماند بدین رزمگه زنده کس
ترا از هنرها زیانست و بس
عنان برگرایید و آمد چو شیر
به آوردگاه دو مرد دلیر
نگه کرد پیکار دو پیل مست
درآورده بر یکدگر هر دو دست
بپولاد گفت ای سرافراز شیر
بکشتی گر آری مر او را بزیر
بخنجر جگرگاه او را بکاف
هنر باید از کار کردن نه لاف
نگه کرد گیو اندر افراسیاب
بدان خیره گفتار و چندان شتاب
برانگیخت اسپ و برآمد دمان
چو بشکست پیمان همی بدگمان
برستم چنین گفت کای جنگجوی
چه فرمان دهی کهتران را بگوی
نگه کن به پیمان افراسیاب
چو جای بلا دید و جای شتاب
بیمد همی دل بیافروزدش
بکشتی درون خنجر آموزدش
بدو گفت رستم که جنگی منم
بکشتی گرفتن درنگی منم
شما را چرا بیم آید همی
چرا دل به دو نیم آید همی
اگر نیستتان جنگ را زور و دست
دل من بخیره نباید شکست
گر ایدونک این جادوی بیخرد
ز پیمان یزدان همی بگذرد
شما را ز پیمان شکستن چه باک
گر او ریخت بر تارک خویش خاک
من آکنون سر دیو پولادوند
بخاک اندر آرم ز چرخ بلند
وزان پس بیازید چون شیر چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ
بگردن برآورد و زد بر زمین
همی خواند بر کردگار افرین
خروشی بر آمد ز ایران سپاه
تبیره زنان برگرفتند راه
بابر اندر آمد دم کرنای
خروشیدن نای و صنج و درای
که پولادوندست بیجان شده
بران خاک چون مار پیچان شده
گمان برد رستم که پولادوند
ندارد بتن در درست ایچ بند
برخش دلیر اندر آورد پای
بماند آن تن اژدها را بجای
چو پیش صف آمد یل شیرگیر
نگه کرد پولاد برسان تیر
گریزان بشد پیش افراسیاب
دلش پر ز خون و رخش پر ز آب
بخفت از بر خاک تیره دراز
زمانی بشد هوش زان رزمساز
تهمتن چو پولاد را زنده دید
همه دشت لشکر پراگنده دید
دلش تنگتر گشت و لشکر براند
جهاندیده گودرز را پیش خواند
بفرمود تا تیرباران کنند
هوا را چو ابر بهاران کنند
ز یک دست بیژن ز یک دست گیو
جهانجوی رهام و گرگین نیو
تو گفتی که آتش برافروختند
جهان را بخنجر همی سوختند
بلشکر چنین گفت پولادوند
که بیتخت و بیگنج و نام بلند
چرا سر همی داد باید بباد
چرا کرد باید همی رزم یاد
سپه را بپیش اندر افگند و رفت
ز رستم همی بند جانش بکفت
چنین گفت پیران بافراسیاب
که شد روی گیتی چو دریای آب
نگفتم که با رستم شوم دست
نشاید درین کشور ایمن نشست
ز خون جوانی که بد ناگریز
بخستی دل ما بپیکار تیز
چه باشی که با تو کس اندر نماند
بشد دیو پولاد و لشکر براند
همانا ز ایرانیان صد هزار
فزونست بر گستوان ور سوار
بپیش اندرون رستم شیر گیر
زمین پر ز خون و هوا پر ز تیر
ز دریا و دشت و ز هامون و کوه
سپاه اندر آمد همه همگروه
چو مردم نماند آزمودیم دیو
چنین جنگ و پیکار و چندین غریو
سپه را چنین صف کشیده بمان
تو با ویژگان سوی دریا بران
سپهبد چنان کرد کو راه دید
همی دست ازان رزم کوتاه دید
چو رستم بیامد مرا پای نیست
جز از رفتن از پیش او رای نیست
بباید شدن تا بدان روی چین
گر ایدونک گنجد کسی در زمین
درفشش بماندند و او خود برفت
سوی چین و ماچین خرامید تفت
سپاه اندر آمد بپیش سپاه
زمین گشت برسان ابر سیاه
تهمتن به آواز گفت آن زمان
که نیزه مدارید و تیر و کمان
بکوشید و شمشیر و گرز آورید
هنرها ز بالای برز آورید
پلنگ آن زمان پیچد از کین خویش
که نخچیر بیند ببالین خویش
سپه سربسر نعره برداشتند
همه نیزه بر کوه بگذاشتند
چنان شد در و دشت آوردگاه
که از کشته جایی ندیدند راه
برفتند یک بهره زنهار خواه
گریزان برفتند بهری براه
شد از بیشبانی رمه تال و مال
همه دشت تن بود بیدست و یال
چنین گفت رستم که کشتن بسست
که زهر زمان بهر دیگر کسست
زمانی همی بار زهر آورد
زمانی ز تریاک بهر آورد
همه جامهٔ رزم بیرون کنید
همه خوبکاری بافزون کنید
چه بندی دل اندر سرای سپنج
که دانا نداند یکی را ز پنج
زمانی چو آهرمن آید بجنگ
زمانی عروسی پر از بوی و رنگ
بیآزاری و جام میبرگزین
که گوید که نفرین به از آفرین
بخور آنچ داری و انده مخور
که گیتی سپنج است و ما بر گذر
میازار کس را ز بهر درم
مکن تا توانی بکس بر ستم
بجست اندران دشت چیزی که بود
ز زرین وز گوهر نابسود
سراسر فرستاد نزدیک شاه
غلامان و اسپان و تیغ و کلاه
وزان بهرهٔ خویشتن برگرفت
همه افسر و مشک و عنبر گرفت
ببخشید دیگر همه بر سپاه
ز چیزی که بود اندران رزمگاه
نشان خواست از شاه توران سپاه
ز هر سو بجستند بی راه و راه
نشانی نیامد ز افراسیاب
نه بر کوه و دریا نه بر خشک و آب
شتر یافت چندان و چندان گله
که از بارگی شد سپه بیگله
ز توران سپه برنهادند رخت
سلیح گرانمایه و تاج و تخت
خروش آمد و نالهٔ گاودم
جرس برکشیدند و رویینه خم
سوی شهر ایران نهادند روی
سپاهی بران گونه با رنگ و بوی
چو آگاهی آمد ز رستم بشاه
خروش آمد از شهر وز بارگاه
از ایران تبیره برآمد بابر
که آمد خداوند گوپال و ببر
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان
دل شاه شد چون بهشت برین
همی خواند بر کردگار آفرین
بفرمود تا پیل بردند پیش
بجنبید کیخسرو از جای خویش
جهانی بهآیین شد آراسته
می و رود و رامشگر و خواسته
تبیره برآمد ز هر جای و نای
چو شاه جهان اندر آمد ز جای
همه روی پیل از کران تا کران
پر از مشک بود و می و زعفران
ز افسر سر پیلبان پرنگار
ز گوش اندر آویخته گوشوار
بسی زعفران و درم ریختند
ز بر مشک و عنبر همی بیختند
همه شهر آوای رامشگران
نشسته ز هر سو کران تا کران
چنان بد جهان را ز شادی و داد
که گیتی روان را دوامست و شاد
تهمتن چو تاج سرافراز دید
جهانی سراسر پرآواز دید
فرود آمد و برد پیشش نماز
بپرسید خسرو ز راه دراز
گرفتش بغوش در شاه تنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ
همی آفرین خواند شاه جهان
بران نامور موبد و پهلوان
بفرمود تا پیلتن برنشست
گرفته همه راه دستش بدست
همی گفت چندین چرا ماندی
که بر ما همی آتش افشاندی
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو
چو رهام و گرگین و گردان نیو
ز ره سوی ایوان شاه آمدند
بدان نامور بارگاه آمدند
نشست از بر تخت زر شهریار
بنزدیک او رستم نامدار
فریبرز و گودرز و رهام و گیو
نشستند با نامداران نیو
سخن گفت کیخسرو از رزمگاه
ازان رنج و پیگار توران سپاه
بدو گفت گودرز کای شهریار
سخنها درازست زین کارزار
می و جام و آرام باید نخست
پس آنگاه ازین کار پرسی درست
نهادند خوان و بخندید شاه
که ناهار بودی همانا به راه
بخوان بر می آورد و رامشگران
بپرسش گرفت از کران تا کران
ز افراسیاب وز پولادوند
ز کشتی و از تابداده کمند
بدو گفت گودرز کای شهریار
ز مادر نزاید چو رستم سوار
اگر دیو پیش آید ار اژدها
ز چنگ درازش نیابد رها
هزار افرین باد بر شهریار
بویژه برین شیردل نامدار
بگفت آنچ کرد او بپولادوند
ز کشتی و نیرنگ وز رنگ و بند
ز افگندن دیو وز کشتنش
همان جنگ و پیگار و کین جستنش
چو افتاد بر خاک زو رفت هوش
برآمد ز گردان دیوان خروش
چو آمد بهوش آن سرافراز دیو
برآمد بناگاه زو یک غریو
همانگه درآمد باسپ و برفت
همی بند جانش ز رستم بکفت
چنان شاد شد زان سخن تاجور
که گفتی ز ایوان برآورد سر
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
توی پیر و بیدار و روشنروان
کسی کش خرد باشد آموزگار
نگه داردش گردش روزگار
ازین پهلوان چشم بد دور باد
همه زندگانیش در سور باد
همی بود یک هفته با می بدست
ازو شادمان تاج و تخت و نشست
سخنهای رستم بنای و برود
بگفتند بر پهلوانی سرود
تهمتن بیک ماه نزدیک شاه
همی بود با جام در پیشگاه
ازان پس چنین گفت با شهریار
که ای پرهنر نامور تاجدار
جهاندار با دانش و نیکخوست
ولیکن مرا چهر زال آرزوست
در گنج بگشاد شاه جهان
ز پرمایه چیزی که بودش نهان
ز یاقوت وز تاج و انگشتری
ز دینار وز جامهٔ ششتری
پرستار با افسر و گوشوار
همان جعد مویان سیمین عذار
طبقهای زرین پر از مشک و عود
دو نعلین زرین و زرین عمود
برو بافته گوهر شاهوار
چنانچون بود در خور شهریار
بنزد تهمتن فرستاد شاه
دو منزل همی رفت با او براه
چو خسرو غمی شد ز راه دراز
فرود آمد و برد رستم نماز
ورا کرد پدرود و ز ایران برفت
سوی زابلستان خرامید تفت
سراسر جهان گشت بر شاه راست
همی گشت گیتی بران سان که خواست
سر آوردم این رزم کاموس نیز
درازست و کم نیست زو یک پشیز
گر از داستان یک سخن کم بدی
روان مرا جای ماتم بدی
دلم شادمان شد ز پولادوند
که بفزود بر بند پولاد بند
بجز نام یزدان مگردان زبان
که اویست بر نیک و بد رهنمای
وزویست گردون گردان بجای
همی بگذرد بر تو ایام تو
سرایی جزین باشد آرام تو
چو باشی بدین گفته همداستان
که دهقان همی گوید از باستان
ازان پس خبر شد بخاقان چین
که شد کشته کاموس بر دشت کین
کشانی و شگنی و گردان بلخ
ز کاموسشان تیره شد روز و تلخ
همه یک بدیگر نهادند روی
که این پرهنر مرد پرخاشجوی
چه مردست و این مرد را نام چیست
همورد او در جهان مرد کیست
چنین گفت هومان به پیران شیر
که امروز شد جانم از رزم سیر
دلیران ما چون فرازند چنگ
که شد کشته کاموس جنگی بجنگ
بگیتی چنو نامداری نبود
وزو پیلتن تر سواری نبود
چو کاموس گو را بخم کمند
به آوردگه بر توان کرد بند
سزد گر سر پیل را روز کین
بگیرد برآرد زند بر زمین
سپه سربسر پیش خاقان شدند
ز کاموس با درد و گریان شدند
که آغاز و فرجام این رزمگاه
شنیدی و دیدی بنزد سپاه
کنون چارهٔ کار ما بازجوی
بتنها تن خویش و کس را مگوی
بلشکر نگه کن ز کارآگهان
کسی کو سخن باز جوید نهان
ببیند که این شیر دل مرد کیست
وزین لشکر او را هم آورد کیست
از آن پس همه تن بکشتن دهیم
به آوردگه بر سر و تن نهیم
بپیران چنین گفت خاقان چین
که خود درد ازینست و تیمار ازین
که تا کیست زان لشکر پرگزند
کجا پیل گیرد بخم کمند
ابا آنک از مرگ خود چاره نیست
ره خواهش و پرسش و یاره نیست
ز مادر همه مرگ را زادهایم
بناکام گردن بدو دادهایم
کس از گردش آسمان نگذرد
وگر بر زمین پیل را بشکرد
شما دل مدارید ازو مستمند
کجا کشته شد زیر خم کمند
مرا نرا که کاموس ازو شد هلاک
ببند کمند اندر آرم بخاک
همه شهر ایران کنم رود آب
بکام دل خسرو افراسیاب
ز لشکر بسی نامور گرد کرد
ز خنجرگزاران و مردان مرد
چنین گفت کین مرد جنگی بتیر
سوار کمندافگن و گردگیر
نگه کرد باید که جایش کجاست
بگرد چپ لشکر و دست راست
هم از شهر پرسد هم از نام او
ازانپس بسازیم فرجام او
سواری سرافراز و خسروپرست
بیامد ببر زد برین کار دست
که چنگش بدش نام و جوینده بود
دلیر و به هر کار پوینده بود
بخاقان چنین گفت کای سرفراز
جهان را بمهر تو بادا نیاز
گر او شیر جنگیست بیجان کنم
بدانگه که سر سوی ایران کنم
بتنها تن خویش جنگآورم
همه نام او زیر ننگ آورم
ازو کین کاموس جویم نخست
پس از مرگ نامش بیارم درست
برو آفرین کرد خاقان چین
بپیشش ببوسید چنگش زمین
بدو گفت ار این کینه بازآوری
سوی من سر بینیاز آوری
ببخشمت چندان گهرها ز گنج
کزان پس نباید کشیدنت رنج
ازان دشت چنگش برانگیخت اسپ
همی رفت برسان آذرگشسپ
چو نزدیک ایرانیان شد بجنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
چنین گفت کین جای جنگ منست
سر نامداران بچنگ منست
کجا رفت آن مرد کاموس گیر
که گاهی کمند افگند گاه تیر
کنون گر بیاید به آوردگاه
نمانم که ماند بنزد سپاه
بجنبید با گرز رستم ز جای
همانگه برخش اندر آورد پای
منم گفت شیراوژن و گردگیر
که گاهی کمند افگنم گاه تیر
هم اکنون ترا همچو کاموس گرد
بدیده همی خاک باید سپرد
بدو گفت چنگش که نام تو چیست
نژادت کدامست و کام تو چیست
بدان تا بدانم که روز نبرد
کرا ریختم خون چو برخاست گرد
بدو گفت رستم که ای شوربخت
که هرگز مبادا گل آن درخت
کجا چون تو در باغ بار آورد
چو تو میوه اندر شمار آورد
سر نیزه و نام من مرگ تست
سرت را بباید ز تن دست شست
بیامد همانگاه چنگش چو باد
دو زاغ کمان را بزه بر نهاد
کمان جفا پیشه چون ابر بود
هم آورد با جوشن و گبر بود
سپر بر سرآورد رستم چو دید
که تیرش زره را بخواهد برید
بدو گفت باش ای سوار دلیر
که اکنون سرت گردد از رزم سیر
نگه کرد چنگش بران پیلتن
ببالای سرو سهی بر چمن
بد آن اسپ در زیر یک لخت کوه
نیامد همی از کشیدن ستوه
بدل گفت چنگش که اکنون گریز
به از با تن خویش کردن ستیز
برانگیخت آن بارکش را ز جای
سوی لشکر خویشتن کرد رای
بکردار آتش دلاور سوار
برانگیخت رخش از پس نامدار
همانگاه رستم رسید اندروی
همه دشت زیشان پر از گفت و گوی
دم اسپ ناپاک چنگش گرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
زمانی همی داشت تا شد غمی
ز بالا بزد خویشتن بر زمی
بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست
تهمتن ورا کرد با خاک راست
همانگاه کردش سر از تن جدا
همه کام و اندیشه شد بینوار
همه نامداران ایران زمین
گرفتند بر پهلوان آفرین
همی بود رستم میان دو صف
گرفته یکی خشت رخشان بکف
وزان روی خاقان غمی گشت سخت
برآشفت با گردش چرخ و بخت
بهومان چنین گفت خاقان چین
که تنگست بر ما زمان و زمین
مران نامور پهلوان را تو نام
شوی بازجویی فرستی پیام
بدو گفت هومان که سندان نیم
برزم اندرون پیل دندان نیم
بگیتی چو کاموس جنگی نبود
چنو رزمخواه و درنگی نبود
بخم کمندش گرفت این سوار
تو این گرد را خوار مایه مدار
شوم تا چه خواهد جهان آفرین
که پیروز گردد بدین دشت کین
بخیمه درآمد بکردار باد
یکی ترگ دیگر بسر برنهاد
درفشی دگر جست و اسپی دگر
دگرگونه جوشن دگرگون سپر
بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید
برستم چنین گفت کای نامدار
کمندافگن وگرد و جنگی سوار
بیزدان که بیزارم از تاج و گاه
که چون تو ندیدم یکی رزمخواه
ز تو بگذرد زین سپاه بزرگ
نبینم همی نامداری سترگ
دلیری که چندین بجوید نبرد
برآرد همی از دل شیر گرد
ز شهر و نژاد و ز آرام خویش
سخن گوی و از تخمه و نام خویش
جز از تو کسی را ز ایران سپاه
ندیدم که دارد دل رزمگاه
مرا مهربانیست بر مرد جنگ
بویژه که دارد نهاد پلنگ
کنون گر بگویی مرا نام خویش
برو بوم و پیوند وآرام خویش
سپاسی برین کار بر من نهی
کز اندیشه گردد دل من تهی
بدو گفت رستم که چندین سخن
که گفتی و افگندی از مهر بن
چرا تو نگویی مرا نام خویش
بر و کشور و بوم و آرام خویش
چرا آمدستی بنزدیک من
بنرمی و چربی و چندین سخن
اگر آشتی جست خواهی همی
بکوشی که این کینه کاهی همی
نگه کن که خون سیاوش که ریخت
چنین آتش کین بما بر که بیخت
همان خون پرمایه گودرزیان
که بفزود چندین زیان بر زیان
بزرگان کجا با سیاوش بدند
نجستند پیکار و خامش بدند
گنهکار خون سر بیگناه
نگر تا که یابی ز توران سپاه
ز مردان و اسپان آراسته
کز ایران بیاورد با خواسته
چو یکسر سوی ما فرستید باز
من از جنگ ترکان شوم بینیاز
ازان پس همه نیکخواه منید
سراسر بر آیین و راه منید
نیازم بکین و نجویم نبرد
نیارم سر سرکشان زیر گرد
وزان پس بگویم بکیخسرو این
بشویم دل و مغزش از درد و کین
بتو بر شمارم کنون نامشان
که مه نامشان باد و مه کامشان
سر کین ز گرسیوز آمد نخست
که درد دل و رنج ایران بجست
کسی را که دانی تو از تخم کور
که بر خیره این آب کردند شور
گروی زره و آنک از وی بزاد
نژادی که هرگز مباد آن نژاد
ستم بر سیاوش ازیشان رسید
که زو آمد این بند بد را کلید
کسی کو دل و مغز افراسیاب
تبه کرد و خون راند برسان آب
و دیگر کسی را کز ایرانیان
نبد کین و بست اندرین کین میان
بزرگان که از تخمهٔ ویسهاند
دو رویند و با هر کسی پیسهاند
چو هومان و لهاک و فرشیدورد
چو کلباد و نستیهن آن شوخ مرد
اگر این که گفتم بجای آورید
سر کینه جستن بپای آورید
ببندم در کینه بر کشورت
بجوشن نپوشید باید برت
و گر جز بدین گونه گویی سخن
کنم تازه پیکار و کین کهن
که خوکردهٔ جنگ توران منم
یکی نامداری از ایران منم
بسی سر جدا کرده دارم ز تن
که جز کام شیران نبودش کفن
مرا آزمودی بدین رزمگاه
همینست رسم و همینست راه
ازین گونه هرگز نگفتم سخن
بجز کین نجستم ز سر تا به بن
کنون هرچ گفتم ترا گوش دار
سخنهای خوب اندر آغوش دار
چو بشنید هومان بترسید سخت
بلرزید برسان برگ درخت
کزان گونه گفتار رستم شنید
همه کینه از دودهٔ خویش دید
چنین پاسخ آورد هومان بدوی
که ای شیر دل مرد پرخاشجوی
بدین زور و این برز و بالای تو
سر تخت ایران سزد جای تو
نباشی جز از پهلوانی بزرگ
وگر نامداری ز ایران سترگ
بپرسیدی از گوهر و نام من
بدل دیگر آمد ترا کام من
مرا کوه گوشست نام ای دلیر
پدر بوسپاسست مردی چو شیر
من از وهر با این سپاه آمدم
سپاهی بدین رزمگاه آمدم
ازان باز جویم همی نام تو
که پیدا کنم در جهان کام تو
کنون گر بگویی مرا نام خویش
شوم شاد دل سوی آرام خویش
همه هرچ گفتی بدین رزمگاه
یکایک بگویم به پیش سپاه
همان پیش منشور و خاقان چین
بزرگان و گردان توران زمین
بدو گفت رستم که نامم مجوی
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی
ز پیران مرا دل بسوزد همی
ز مهرش روان برفروزد همی
ز خون سیاوش جگرخسته اوست
ز ترکان کنون راد و آهسته اوست
سوی من فرستش هم اکنون دمان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
بدو گفت هومان که ای سرفراز
بدیدار پیرانت آمد نیاز
چه دانی تو پیران و کلباد را
گروی زره را و پولاد را
بدو گفت چندین چه پیچی سخن
سر آب را سوی بالا مکن
نبینی که پیکار چندین سپاه
بدویست و زو آمد این رزمگاه
بشد تیز هومان هم اندر زمان
شده گونه از روی و آمد دمان
بپیران چنین گفت کای نیک بخت
بد افتاد ما را ازین کار سخت
که این شیردل رستم زابلیست
برین لشکر اکنون بباید گریست
که هرگز نتابند با او بجنگ
بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ
سخن گفت و بشنید پاسخ بسی
همی یاد کرد از بد هر کسی
نخست ای برادر مرا نام برد
ز کین سیاوش بسی برشمرد
ز کار گذشته بسی کرد یاد
ز پیران و گردان ویسهنژاد
ز بهرام وز تخم گودرزیان
ز هر کس که آمد بریشان زیان
بجز بر تو بر کس ندیدمش مهر
فراوان سخن گفت و نگشاد چهر
ازین لشکر اکنون ترا خواستست
ندانم که بر دل چه آراستست
برو تا ببینیش نیزه بدست
تو گویی که بر کوه دارد نشست
ابا جوشن و ترگ و ببر بیان
بزیر اندرون ژنده پیلی ژیان
ببینی که من زین نجستم دروغ
همی گیرد آتش ز تیغش فروغ
ترا تا نبیند نجنبد ز جای
ز بهر تو ماندست زان سان بپای
چو بینیش با او سخن نرم گوی
برهنه مکن تیغ و منمای روی
بدو گفت پیران که ای رزمساز
بترسم که روز بد آید فراز
گر ایدونک این تیغ زن رستمست
بدین دشت ما را گه ماتمست
بر آتش بسوزد بر و بوم ما
ندانم چه کرد اختر شوم ما
بشد پیش خاقان پر از آب چشم
جگر خسته و دل پر از درد و خشم
بدو گفت کای شاه تندی مکن
که اکنون دگرگونه گشت این سخن
چو کاموس گو را سرآمد زمان
همانگاه برد این دل من گمان
که این بارهٔ آهنین رستمست
که خام کمندش خم اندر خمست
گر افراسیاب آید اکنون چو آب
نبینند جز سهم او را بخواب
ازو دیو سیر اید اندر نبرد
چه یک مرد با او چه یک دشت مرد
بزابلستان چند پرمایه بود
سیاوش را آن زمان دایه بود
پدروار با درد جنگ آورد
جهان بر جهاندار تنگ آورد
شوم بنگرم تا چه خواهد همی
که از غم روانم بکاهد همی
بدو گفت خاقان برو پیش اوی
چنانچون بباید سخن نرم گوی
اگر آشتی خواهد و دستگاه
چه باید برین دشت رنج سپاه
بسی هدیه بپذیر و پس باز گرد
سزد گر نجوییم چندین نبرد
وگر زیر چرم پلنگ اندرست
همانا که رایش بجنگ اندرست
همه یکسره نیز جنگ آوریم
برو دشت پیکار تنگ آوریم
همه پشت را سوی یزدان کنیم
بنیروی او رزم شیران کنیم
هم او را تن از آهن و روی نیست
جز از خون وز گوشت وز موی نیست
نه اندر هوا باشد او را نبرد
دلت را چه سوزی بتیمار و درد
چنان دان که گر سنگ و آهن خورد
همان تیر و ژوپین برو بگذرد
بهر مرد ازیشان ز ما سیصدست
درین رزمگه غم کشیدن بدست
همین زابلی نامبردار مرد
ز پیلی فزون نیست گاه نبرد
یکی پیلبازی نمایم بدوی
کزان پس نیارد سوی جنگ روی
همی رفت پیران پر از درد و بیم
شد از کار رستم دلش به دو نیم
بیامد بنزدیک ایران سپاه
خروشید کای مهتر رزم خواه
شنیدم کزین لشکر بی شمار
مرا یاد کردی بهنگام کار
خرامیدم از پیش آن انجمن
بدین انجمن تا چه خواهی ز من
بدو گفت رستم که نام تو چیست
بدین آمدن رای و کام تو چیست
چنین داد پاسخ که پیران منم
سپهدار این شیر گیران منم
ز هومان ویسه مرا خواستی
بخوبی زبان را بیاراستی
دلم تیز شد تا تو از مهتران
کدامی ز گردان جنگ آوران
بدو گفت من رستم زابلی
زرهدار با خنجر کابلی
چو بشنید پیران ز پیش سپاه
بیامد بر رستم کینه خواه
بدو گفت رستم که ای پهلوان
درودت ز خورشید روشن روان
هم از مادرش دخت افراسیاب
که مهر تو بیند همیشه بخواب
بدو گفت پیران که ای پیلتن
درودت ز یزدان و از انجمن
ز نیکی دهش آفرین بر تو باد
فلک را گذر بر نگین تو باد
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه
زواره فرامرز و زال سوار
که او ماند از خسروان یادگار
درستند و شادان دل و سرفراز
کزیشان مبادا جهان بینیاز
بگویم ترا گر نداری گران
گله کردن کهتر از مهتران
بکشتم درختی بباغ اندرون
که بارش کبست آمد و برگ خون
ز دیده همی آب دادم برنج
بدو بد مرا زندگانی و گنج
مرا زو همه رنج بهر آمدست
کزو بار تریاک زهر آمدست
سیاوش مرا چون پدر داشتی
به پیش بدیها سپر داشتی
بسا درد و سختی و رنجا که من
کشیدم ازان شاه و زان انجمن
گوای من اندر جهان ایزدست
گوا خواستن دادگر را بدست
که اکنون برآمد بسی روزگار
شنیدم بسی پند آموزگار
که شیون نه برخاست از خان من
همی آتش افروزد از جان من
همی خون خروشم بجای سرشک
همیشه گرفتارم اندر پزشک
ازین کار بهر من آمد گزند
نه بر آرزو گشت چرخ بلند
ز تیره شب و دیدهام نیست شرم
که من چند جوشیدهام خون گرم
ز کار سیاوش چو آگه شدم
ز نیک و ز بد دست کوته شدم
میان دو کشور دو شاه بلند
چنین خوارم و زار و دل مستمند
فرنگیس را من خریدم بجان
پدر بر سر آورده بودش زمان
بخانه نهانش همی داشتم
برو پشت هرگز نه برگاشتم
بپاداش جان خواهد از من همی
سر بدگمان خواهد از من همی
پر از دردم ای پهلوان از دو روی
ز دو انجمن سر پر از گفتگوی
نه راه گریزست ز افراسیاب
نه جای دگر دارم آرام و خواب
همم گنج و بوم است و هم چارپای
نبینم همی روی رفتن بجای
پسر هست و پوشیدهرویان بسی
چنین خسته و بستهٔ هر کسی
اگر جنگ فرماید افراسیاب
نماند که چشم اندر آید بخواب
بناکام لشکر باید کشید
نشاید ز فرمان او آرمید
بمن بر کنون جای بخشایشست
سپاه اندر آوردن آرایشست
اگر نیستی بر دلم درد و غم
ازین تخمه جز کشتن پیلسم
جز او نیز چندی دلیر و جوان
که در جنگ سیر آمدند از روان
ازین پس مرا بیم جانست نیز
سخن چند گویم ز فرزند و چیز
به پیروزگر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیدهروان
ز خویشان من بد نداری نهان
براندیشی از کردگار جهان
بروشن روان سیاوش که مرگ
مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ
گر ایدونکه جنگی بود هم گروه
تلی کشته بینی ببالای کوه
کشانی و سقلاب و شگنی و هند
ازین مرز تا پیش دریای سند
ز خون سیاوش همه بیگناه
سپاهی کشیده بدین رزمگاه
ترا آشتی بهتر آید که جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ
نگر تا چه بینی تو داناتری
برزم دلیران تواناتری
ز پیران چو بشنید رستم سخن
نه بر آرزو پاسخ افگند بن
بدو گفت تا من بدین رزمگاه
کمر بستهام با دلیران شاه
ندیدستم از تو به جز راستی
ز ترکان همه راستی خواستی
پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ
نه خوبست و داند همی کوه و سنگ
چو کین سر شهریاران بود
سر و کار با تیرباران بود
کنون آشتی را دو راه ایدرست
نگر تا شما را چه اندرخورست
یکی آنک هر کس که از خون شاه
بگسترد بر خیره این رزمگاه
ببندی فرستی بر شهریار
سزد گر نفرماید این کارزار
گنهکار خون سر بیگناه
سزد گر نباشد بدین رزمگاه
و دیگر که با من ببندی کمر
بیایی بر شاه پیروزگر
ز چیزی که ایدر بمانی همی
تو آن را گرانمایه دانی همی
بجای یکی ده بیابی ز شاه
مکن یاد بنگاه توران سپاه
بدل گفت پیران که ژرفست کار
ز توران شدن پیش آن شهریار
دگر چون گنه کار جوید همی
دل از بیگناهان بشوید همی
بزرگان و خویشان افراسیاب
که با گنج و تختند و با جاه و آب
ازین در کجا گفت یارم سخن
نه سر باشد این آرزو را نه بن
چو هومان و کلباد و فرشیدورد
کجا هست گودرز زیشان بدرد
همه زین شمارند و این روی نیست
مر این آب را در جهان جوی نیست
مرا چارهٔ خویش باید گرفت
ره جست را پیش باید گرفت
بدو گفت پیران که ای پهلوان
همیشه جوان باش و روشنروان
شوم بازگویم بگردان همین
بمنشور و شنگل بخاقان چین
هیونی فرستم بافراسیاب
بگویم سرش را برآرم ز خواب
و زانجا بیامد بلشکر چو باد
کسی را که بودند ویسه نژاد
یکی انجمن کرد و بگشاد راز
چنین گفت کامد نشیب و فراز
بدانید کین شیر دل رستمست
جهانگیر و از تخمهٔ نیرمست
بزرگان و شیران زابلستان
همه نامداران کابلستان
چنو کینهور باشد و رهنمای
سواران گیتی ندارند پای
چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس
بناکام رزمی بود با فسوس
ز ترکان گنهکار خواهد همی
دل از بیگناهان بکاهد همی
که دانی که ایدر گنهکار نیست
دل شاه ازو پر ز تیمار نیست
نگه کن که این بوم ویران شود
بکام دلیران ایران شود
نه پیر و جوان ماند ایدر نه شاه
نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه
همی گفتم این شوم بیداد را
که چندین مدار آتش و باد را
که روزی شوی ناگهان سوخته
خرد سوخته چشم دل دوخته
نکرد آن جفاپیشه فرمان من
نه فرمان این نامدار انجمن
بکند این گرانمایگان را ز جای
نزد با دلیر و خردمند رای
ببینی که نه شاه ماند نه تاج
نه پیلان جنگی نه این تخت عاج
بدین شاددل شاه ایران بود
غم و درد بهر دلیران بود
دریغ آن دلیران و چندین سپاه
که با فر و برزند و با تاج و گاه
بتاراج بینی همه زین سپس
نه برگردد از رزمگه شاد کس
بکوبند ما را بنعل ستور
شود آب این بخت بیدار شور
ز هومان دل من بسوزد همی
ز رویین روان برفروزد همی
دل رستم آگنده از کین اوست
بروهاش یکسر پر از چین اوست
پر از غم شوم پیش خاقان چین
بگویم که ما را چه آمد ز کین
بیامد بنزدیک خاقان چو گرد
پر از خون رخ و دیده پر آب زرد
سراپردهٔ او پر از ناله دید
ز خون کشته بر زعفران لاله دید
ز خویشان کاموس چندی سپاه
بنزدیک خاقان شده دادخواه
همی گفت هر کس که افراسیاب
ازین پس بزرگی نبیند بخواب
چرا کین پی افگند کش نیست مرد
که آورد سازد بروز نبرد
سپاه کشانی سوی چین شویم
همه دیده پر آب و باکین شویم
ز چین و ز بربر سپاه آوریم
که کاموس را کینهخواه آوریم
ز بزگوش و سگسار و مازندران
کس آریم با گرزهای گران
مگر سیستان را پر آتش کنیم
بریشان شب و روز ناخوش کنیم
سر رستم زابلی را بدار
برآریم بر سوگ آن نامدار
تنش را بسوزیم و خاکسترش
همی برفشانیم گرد درش
اگر کین همی جوید افراسیاب
نه آرام باید که یابد نه خواب
همی از پی دوده هر کس بدرد
ببارید بر ارغوان آب زرد
چو بشنید پیران دلش خیره گشت
ز آواز ایشان رخش تیره گشت
بدل گفت کای زار و بیچارگان
پر از درد و تیمار و غمخوارگان
ندارید ازین اگهی بیگمان
که ایدر شما را سرآمد زمان
ز دریا نهنگی بجنگ آمدست
که جوشنش چرم پلنگ آمدست
بیامد بخاقان چنین گفت باز
که این رزم کوتاه ما شد دراز
از این نامداران هر کشوری
ز هر سو که بد نامور مهتری
بیاورد و این رنجها شد به باد
کجا خیزد از کار بیداد داد
سر شاه کشور چنین گشته شد
سیاوش بر دست او کشته شد
بفرمان گرسیوز کم خرد
سر اژدها را کسی نسپرد
سیاوش جهاندار و پرمایه بود
ورا رستم زابلی دایه بود
هر آنگه که او جنگ و کین آورد
همی آسمان بر زمین آورد
نه چنگ پلنگ و نه خرطوم پیل
نه کوه بلند و نه دریای نیل
بسندست با او به آوردگاه
چو آورد گیرد به پیش سپاه
یکی رخش دارد بزیر اندرون
که گویی روان شد که بیستون
کنون روز خیره نباید شمرد
که دیدند هر کس ازو دستبرد
یکی آتش آمد ز چرخ کبود
دل ما شد از تف او پر ز دود
کنون سر بسر تیزهش بخردان
بخوانید با موبدان و ردان
ببینید تا چارهٔ کار چیست
بدین رزمگه مرد پیکار کیست
همی رای باید که گردد درست
از آغاز کینه نبایست جست
مگر زین بلا سوی کشور شویم
اگر چند با بخت لاغر شویم
ز پیران غمی گشت خاقان چین
بسی یاد کرد از جهان آفرین
بدو گفت ما را کنون چیست روی
چو آمد سپاهی چنین جنگجوی
چنین گفت شنگل که ای سرفراز
چه باید کشیدن سخنها دراز
بیاری افراسیاب آمدیم
ز دشت و ز دریای آب آمدیم
بسی باره و هدیهها یافتیم
ز هر کشوری تیز بشتافتیم
بیک مرد سگزی که آمد بجنگ
چرا شد چنین بر شما کار تنگ
ز یک مرد ننگست گفتن سخن
دگرگونهتر باید افگند بن
اگر گرد کاموس را زو زمان
بیامد نباید شدن بدگمان
سپیدهدمان گرزها برکشیم
وزین دشت یکسر سراندر کشیم
هوا را چو ابر بهاران کنیم
بریشان یکی تیرباران کنیم
ز گرد سواران و زخم تبر
نباید که داند کس از پای سر
شما یکسره چشم بر من نهید
چو من برخروشم دمید و دهید
همانا که جنگآوران صد هزار
فزون باشد از ما دلیر و سوار
ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم
همه پاک ناکشته بیجان شدیم
چنان دان که او ژنده پیلست مست
به آوردگه شیر گیرد بدست
یکی پیلبازی نمایم بدوی
کزان پس نیارد سوی رزم روی
چو بشنید لشکر ز شنگل سخن
جوان شد دل مرد گشته کهن
بدو گفت پیران کانوشه بدی
روان را بپیگار توشه بدی
همه نامداران و خاقان چین
گرفتند بر شاه هند آفرین
چو پیران بیامد بپرده سرای
برفتند پرمایه ترکان ز جای
چو هومان و نستیهن و بارمان
که با تیغ بودند گر با سنان
بپرسید هومان ز پیران سخن
که گفتارشان بر چه آمد به بن
همی آشتی را کند پایگاه
و گر کینه جوید سپاه از سپاه
بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت
سپه گشت با او به پیگار جفت
غمی گشت هومان ازان کار سخت
برآشفت با شنگل شوربخت
به پیران چنین گفت کز آسمان
گذر نیست تا بر چه گردد زمان
بیامد بره پیش کلباد گفت
که شنگل مگر با خرد نیست جفت
بباید شدن یک زمان زین میان
نگه کرد باید بسود و زیان
ببینی کزین لشکر بیکران
جهانگیر و با گرزهای گران
دو بهره بود زیر خاک اندرون
کفن جوشن و ترگ شسته بخون
بدو گفت کلباد ای تیغ زن
چنین تا توان فال بد را مزن
تن خویش یکباره غمگین مکن
مگر کز گمان دیگر اید سخن
بنا آمده کار دل را بغم
سزد گر نداری نباشی دژم
وزین روی رستم یلان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند
چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو
فریبرز و گستهم و خراد نیو
چو گرگین کارآزموده سوار
چو بیژن فروزندهٔ کارزار
تهمتن چنین گفت با بخردان
هشیوار و بیدار دل موبدان
کسی را که یزدان کند نیکبخت
سزاوار باشد ورا تاج و تخت
جهانگیر و پیروز باشد بجنگ
نباید که بیند ز خود زور چنگ
ز یزدان بود زور ما خود کییم
بدین تیره خاک اندرون بر چییم
بباید کشیدن گمان از بدی
ره ایزدی باید و بخردی
که گیتی نماند همی بر کسی
نباید بدو شاد بودن بسی
همی مردمی باید و راستی
ز کژی بود کمی و کاستی
چو پیران بیامد بر من دمان
سخن گفت با درد دل یک زمان
که از نیکوی با سیاوش چه کرد
چه آمد برویش ز تیمار و درد
فرنگیس و کیخسرو از اژدها
بگفتار و کردار او شد رها
ابا آنک اندر دلم شد درست
که پیران بکین کشته آید نخست
برادرش و فرزند در پیش اوی
بسی با گهر نامور خویش اوی
ابر دست کیخسرو افراسیاب
شود کشته این دیدهام من بخواب
گنهکار یک تن نماند بجای
مگر کشته افگنده در زیر پای
و لیکن نخواهم که بر دست من
شود کشته این پیر با انجمن
که او را به جز راستی پیشه نیست
ز بد بر دلش راه اندیشه نیست
گر ایدونک باز آرد این را که گفت
گناه گذشته بباید نهفت
گنهکار با خواسته هرچ بود
سپارد بما کین نباید فزود
ازین پس مرا جای پیکار نیست
به از راستی در جهان کار نیست
ورین نامداران ابا تخت و پیل
سپاهی بدین سان چو دریای نیل
فرستند نزدیک ما تاج و گنج
ازایشان نباشیم زین پس برنج
نداریم گیتی بکشتن نگاه
که نیکیدهش را جز اینست راه
جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت
نباید همه بهر یک نیکبخت
چو بشنید گودرز بر پای خاست
بدو گفت کای مهتر راد و راست
ستون سپاهی و زیبای گاه
فروزان بتو شاه و تخت و کلاه
سر مایهٔ تست روشن خرد
روانت همی از خرد بر خورد
ز جنگ آشتی بیگمان بهترست
نگه کن که گاوت بچرم اندرست
بگویم یکی پیش تو داستان
کنون بشنو از گفتهٔ باستان
که از راستی جان بدگوهران
گریزد چو گردون ز بار گران
گر ایدونک بیچاره پیمان کند
بکوشد که آن راستی بشکند
چو کژ آفریدش جهان آفرین
تو مشنو سخن زو و کژی مبین
نخستین که ما رزمگه ساختیم
سخن رفت زین کار و پرداختیم
ز پیران فرستاده آمد برین
که بیزارم از دشت وز رنج و کین
که من دیده دارم همیشه پر آب
ز گفتار و کردار افراسیاب
میان بستهام بندگی شاه را
نخواهم بر و بوم و خرگاه را
بسی پند و اندرز بشنید و گفت
کزین پس نباشد مرا جنگ جفت
شوم گفت بپسیچم این کار تفت
بخویشان بگویم که ما را چه رفت
مرا تخت و گنجست و هم چارپای
بدیشان نمایم سزاوار جای
چو گفت این بگفتیم کاری رواست
بتوران ترا تخت و گنج و نواست
یکی گوشهای گیر تا نزد شاه
ز تو آشکارا نگردد گناه
بگفتیم و پیران برین بازگشت
شب تیره با دیو انباز گشت
هیونی فرستاد نزدیک شاه
که لشکر برآرای کامد سپاه
تو گفتی که با ما نگفت این سخن
نه سر بود ازان کار هرگز نه بن
کنون با تو ای پهلوان سپاه
یکی دیگر افگند بازی براه
جز از رنگ و چاره نداند همی
ز دانش سخن برفشاند همی
کنون از کمند تو ترسیده شد
روا بد که ترسیده از دیده شد
همه پشت ایشان بکاموس بود
سپهبد چو سگسار و فر طوس بود
سر بخت کاموس برگشته دید
بخم کمند اندرش کشته دید
در آشتی جوید اکنون همی
نیارد نشستن بهامون همی
چو داند که تنگ اندر آمد نشیب
بکار آورد بند و رنگ و فریب
گنهکار با گنج و با خواسته
که گفتست پیش آرم آراسته
ببینی که چون بردمد زخم کوس
بجنگ اندر آید سپهدار طوس
سپهدار پیران بود پیش رو
که جنگ آورد هر زمان نوبنو
دروغست یکسر همه گفت اوی
نشاید جز او اهرمن جفت اوی
اگر بشنوی سر بسر پند من
نگه کن ببهرام فرزند من
سپه را بدان چاره اندر نواخت
ز گودرزیان گورستانی بساخت
که تا زندهام خون سرشک منست
یکی تیغ هندی پزشک منست
چو بشنید رستم بگودرز گفت
که گفتار تو با خرد باد جفت
چنین است پیران و این راز نیست
که او نیز با ما همواز نیست
ولیکن من از خوب کردار اوی
نجویم همی کین و پیکار اوی
نگه کن که با شاه ایران چه کرد
ز کار سیاوش چه تیمار خورد
گر از گفتهٔ خویش باز آید اوی
بنزدیک ما رزمساز آید اوی
بفتراک بر بسته دارم کمند
کجا ژنده پیل اندرآرم ببند
ز نیکو گمان اندر آیم نخست
نباید مگر جنگ و پیکار جست
چنو باز گردد ز گفتار خویش
ببیند ز ما درد و تیمار خویش
برو آفرین کرد گودرز و طوس
که خورشید بر تو ندارد فسوس
بنزدیک تو بند و رنگ و دروغ
سخنهای پیران نگیرد فروغ
مباد این جهان بی سرو تاج شاه
تو بادی همیشه ورا پیشگاه
چنین گفت رستم که شب تیره گشت
ز گفتارها مغزها خیره گشت
بباشیم و تا نیمشب می خوریم
دگر نیمه تیمار لشکر بریم
ببینیم تا کردگار جهان
برین آشکارا چه دارد نهان
بایرانیان گفت کامشب بمی
یکی اختری افگنم نیکپی
که فردا من این گرز سام سوار
بگردن بر آرم کنم کارزار
از ایدر بران سان شوم سوی جنگ
بدانگه کجا پای دارد نهنگ
سراپرده و افسر و گنج و تاج
همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
بیارم سپارم بایرانیان
اگر تاختن را ببندم میان
برآمد خروشی ز جای نشست
ازان نامداران خسروپرست
سوی خیمهٔ خویش رفتند باز
بخواب و بسایش آمد نیاز
چو خورشید بنمود رخشان کلاه
چو سیمین سپر دید رخسار ماه
بترسید ماه از پی گفت و گوی
بخم اندر امد بپوشید روی
تبیره برآمد ز درگاه طوس
شد از گرد اسپان زمین ابنوس
زمین نیلگون شد هوا پر ز گرد
بپوشید رستم سلیح نبرد
سوی میمنه پور کشواد بود
که با جوشن و گرز پولاد بود
فریبرز بر میسره جای جست
دل نامداران ز کینه بشست
بقلب اندرون طوس نوذر بپای
نماند آن زمان بر زمین نیز جای
تهمتن بیامد بپیش سپاه
که دارد یلان را ز دشمن نگاه
و زان روی خاقان بقلب اندرون
ز پیلان زمین چون کهٔ بیستون
ابر میمنه کندر شیر گیر
سواری دلاور بشمشیر و تیر
سوی میسره جنگ دیده گهار
زمین خفته در زیر نعل سوار
همی گشت پیران به پیش سپاه
بیامد بر شنگل رزمخواه
بدو گفت کای نامبردار هند
ز بربر بفرمان تو تا بسند
مرا گفته بودی که فردا پگاه
ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه
وزان پس ز رستم بجویم نبرد
سرش را ز ابر اندرآرم بگرد
بدو گفت شنگل من از گفت خویش
نگردم نبینی ز من کم و بیش
هم اکنون شوم پیش این گرد گیر
تنش را کنم پاره پاره بتیر
ازو کین کاموس جویم بجنگ
بایرانیان بر کنم کار تنگ
هم آنگه سپه را بسه بهر کرد
بزد کوس وز دشت برخاست گرد
برفتند یک بهره با ژنده پیل
سپه بود صف برکشیده دو میل
سر پیلبان پر ز رنگ و رنگار
همه پاک با افسر و گوشوار
بیاراسته گردن از طوق زر
میان بند کرده بزرین کمر
فروهشته از پیل دیبای چین
نهاده برو تخت و مهدی زرین
برآمد دم نالهٔ کرنای
برفتند پیلان جنگی ز جای
بیامد سوی میسره سی هزار
سواران گردنکش و نیزهدار
سوی میمنه سی هزار دگر
کمان برگرفتند و چینی سپر
بقلب اندرون پیل و خاقان چین
همی برنوشتند روی زمین
جهان سربسر آهنین گشته بود
بهر جایگهبر تلی کشته بود
ز بس نالهٔ نای و بانگ درای
زمین و زمان اندر آمد ز جای
ز جوش سواران و از دار و گیر
هوا دام کرگس بد از پر تیر
کسی را نماند اندر آن دشت هوش
ز بانگ تبیره شده کره گوش
همی گشت شنگل میان دو صف
یکی تیغ هندی گرفته بکف
یکی چتر هندی بسر بر بپای
بسی مردم از دنبر و مرغ و مای
پس پشت و دست چپ و دست راست
بجنگ اندر آورده زان سو که خواست
چو پیران چنان دید دل شاد کرد
ز رزم تهمتن دل آزاد کرد
بهومان چنین گفت کامروز کار
بکام دل ما کند روزگار
بدین ساز و چندین سوار دلیر
سرافراز هر یک بکردار شیر
تو امروز پیش صف اندر مپای
یک امروز و فردا مکن رزم رای
پس پشت خاقان چینی بایست
که داند ترا با سواری دویست
که گر زابلی با درفش سیاه
ببیند ترا کار گردد تباه
ببینیم تا چون بود کار ما
چه بازی کند بخت بیدار ما
وزان جایگه شد بدان انجمن
بجایی که بد سایهٔ پیلتن
فرود آمد و آفرین کرد چند
که زور از تو گیرد سپهر بلند
مبادا که روز تو گیرد نشیب
مبادا که آید برویت نهیب
دل شاه ایران بتو شاد باد
همه کار تو سربسر داد باد
برفتم ز نزد تو ای پهلوان
پیامت بدادم بپیر و جوان
بگفتم هنرهای تو هرچ بود
بگیتی ترا خود که یارد ستود
هم از آشتی راندم هم ز جنگ
سخن گفتم از هر دری بیدرنگ
بفرجام گفتند کین چون کنیم
که از رای او کینه بیرون کنیم
توان داد گنج و زر و خواسته
ز ما هر چه او خواهد آراسته
نشاید گنهکار دادن بدوی
براندیش و این رازها بازجوی
گنهکار جز خویش افراسیاب
که دانی سخن را مزن در شتاب
ز ما هرک خواهد همه مهترند
بزرگند و با تخت و با افسرند
سپاهی بیامد بدین سان ز چین
ز سقلاب و ختلان و توران زمین
کجا آشتی خواهد افراسیاب
که چندین سپاه آمد از خشک و آب
بپاسخ نکوهش بسی یافتم
بدین سان سوی پهلوان تافتم
وزیشان سپاهی چو دریای آب
گرفتند بر جنگ جستن شتاب
نبرد تو خواهد همی شاه هند
بتیر و کمان و بهندی پرند
مرا این درستست کز پیلتن
بفرجام گریان شوند انجمن
چو بشنید رستم برآشفت سخت
بپیران چنین گفت کای شوربخت
تو با این چنین بند و چندین فریب
کجا پای داری بروز نهیب
مرا از دروغ تو شاه جهان
بسی یاد کرد آشکار و نهان
وزان پس کجا پیر گودرز گفت
همه بند و نیرنگت اندر نهفت
بدیدم کنون دانش و رای تو
دروغست یکسر سراپای تو
بغلتی همی خیره در خون خویش
بدست این و زین بتر آیدت پیش
چنین زندگانی نیارد بها
که باشد سر اندر دم اژدها
مگر گفتم آن خاک بیداد و شوم
گذاری بیایی بباد بوم
ببینی مگر شاه باداد و مهر
جوان و نوازنده و خوبچهر
بدارد ترا چون پدر بیگمان
برآرد سرت برتر از آسمان
ترا پوشش از خود و چرم پلنگ
همی خوشتر آید ز دیبای رنگ
ندارد کسی با تو این داوری
ز تخم پراکند خود بر خوری
بدو گفت پیران که ای نیکبخت
برومند و شاداب و زیبا درخت
سخنها که داند جز از تو چنین
که از مهتران بر تو باد آفرین
مرا جان و دل زیر فرمان تست
همیشه روانم گروگان تست
یک امشب زنم رای با خویشتن
بگویم سخن نیز با انجمن
وزانجا بیامد بقلب سیاه
زبان پر دروغ و روان کینهخواه
چو برگشت پیران ز هر دو گروه
زمین شد بکردار جوشنده کوه
چنین گفت رستم بایرانیان
که من جنگ را بسته دارم میان
شما یک بیک سر پر از کین کنید
بروهای جنگی پر از چین کنید
که امروز رزمی بزرگست پیش
پدید آید اندازهٔ گرگ و میش
مرا گفته بود آن ستارهشناس
ازین روز بودم دل اندر هراس
که رزمی بود در میان دو کوه
جهانی شوند اندر آن همگروه
شوند انجمن کاردیده مهان
بدان جنگ بیمرد گردد جهان
پی کین نهان گردد از روی بوم
شود گرز پولاد برسان موم
هر آنکس که آید بر ما بجنگ
شما دل مدارید از آن کار تنگ
دو دستش ببندم بخم کمند
اگر یار باشد سپهر بلند
شما سربسر یک بیک همگروه
مباشید از آن نامداران ستوه
مرا گر برزم اندر آید زمان
نمیرم ببزم اندرون بیگمان
همی نام باید که ماند دراز
نمانی همی کار چندین مساز
دل اندر سرای سپنجی مبند
که پر خون شوی چون ببایدت کند
اگر یار باشد روان با خرد
بنیک و ببد روز را بشمرد
خداوند تاج و خداوند گنج
نبندد دل اندر سرای سپنج
چنین داد پاسخ برستم سپاه
که فرمان تو برتر از چرخ ماه
چنان رزم سازیم با تیغ تیز
که ماند ز ما نام تا رستخیز
ز دو رویه تنگ اندر آمد سپاه
یکی ابر گفتی برآمد سیاه
که باران او بود شمشیر و تیر
جهان شد بکردار دریای قیر
ز پیکان پولاد و پر عقاب
سیه گشت رخشان رخ آفتاب
سنانهای نیزه بگرد اندرون
ستاره بیالود گفتی بخون
چرنگیدن گرزهٔ گاوچهر
تو گفتی همی سنگ بارد سپهر
بخون و بمغز اندرون خار و خاک
شده غرق و برگستوان چاک چاک
همه دشت یکسر پر از جوی خون
بهر جای چندی فگنده نگون
چو پیلان فگنده بهم میل میل
برخ چون زریر و بلب همچو نیل
چنین گفت گودرز با پیر سر
که تا من ببستم بمردی کمر
ندیدم که رزمی بود زین نشان
نه هرگز شنیدم ز گردنکشان
که از کشته گیتی برین سان بود
یکی خوار و دیگر تنآسان بود
بغرید شنگل ز پیش سپاه
منم گفت گرداوژن رزمخواه
بگویید کان مرد سگزی کجاست
یکی کرد خواهم برو نیزه راست
چو آواز شنگل برستم رسید
ز لشکر نگه کرد و او را بدید
بدو گفت هان آمدم رزمخواه
نگر تا نگیری بلشکر پناه
چنین گفت رستم که از کردگار
نجستم جزین آرزوی آشکار
که بیگانهای زان بزرگ انجمن
دلیری کند رزم جوید ز من
نه سقلاب ماند ازیشان نه هند
نه شمشیر هندی نه چینی پرند
پی و بیخ ایشان نمانم بجای
نمانم بترکان سر و دست و پای
بر شنگل آمد به آواز گفت
که ای بدنژاد فرومایه جفت
مرا نام رستم کند زال زر
تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر
نگه کن که سگزی کنون مرگ تست
کفن بیگمان جوشن و ترگ تست
همی گشت با او به آوردگاه
میان دو صف برکشیده سپاه
یکی نیزه زد برگرفتش ز زین
نگونسار کرد و بزد بر زمین
برو بر گذر کرد و او را نخست
بشمشیر برد آنگهی شیر دست
برفتند زان روی کنداوران
بزهر آب داده پرندآوران
چو شنگل گریزان شد از پیلتن
پراگنده گشتند زان انجمن
دو بهره ازیشان بشمشیر کشت
دلیران توران نمودند پشت
بجان شنگل از دست رستم بجست
زره بود و جوشن تنش را نخست
چنین گفت شنگل که این مرد نیست
کس او را بگیتی هم آورد نیست
یکی ژنده پیلست بر پشت کوه
مگر رزم سازند یکسر گروه
بتنها کسی رزم با اژدها
نجوید چو جوید نیابد رها
بدو گفت خاقان ترا بامداد
دگر بود رای و دگر بود یاد
سپه را بفرمود تا همگروه
برانند یکسر بکردار کوه
سرافراز را در میان آورند
تنومند را جان زیان آورند
بشمشیر برد آن زمان شیر دست
چپ لشکر چینیان برشکست
هر آنگه که خنجر برانداختی
همه ره تن بی سر انداختی
نه با جنگ او کوه را پای بود
نه با خشم او پیل را جای بود
بدان سان گرفتند گرد اندرش
که خورشید تاریک شد از برش
چنان نیزه و خنجر و گرز و تیر
که شد ساخته بر یل شیرگیر
گمان برد کاندر نیستان شدست
ز خون روی کشور میستان شدست
بیک زخم ده نیزه کردی قلم
خروشان و جوشان و دشمن دژم
دلیران ایران پس پشت اوی
بکینه دل آگنده و جنگ جوی
ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ
تو گفتی همی ژاله بارد ز میغ
ز کشته همه دشت آوردگاه
تن و پشت و سر بود و ترگ و کلاه
ز چینی و شگنی و از هندوی
ز سقلاب و هری و از پهلوی
سپه بود چون خاک در پای کوه
ز یک مرد سگزی شده همگروه
که با او بجنگ اندرون پای نیست
چنو در جهان لشکر آرای نیست
کسی کو کند زین سخن داستان
نباشد خردمند همداستان
که پرخاشخر نامور صد هزار
بسنده نبودند با یک سوار
ازین کین بد آمد بافراسیاب
ز رستم کجا یابد آرام و خواب
چنین گفت رستم بایرانیان
کزین جنگ دشمن کند جان زیان
هماکنون ز پیلان و از خواسته
همان تخت و آن تاج آراسته
ستانم ز چینی بایران دهم
بدان شادمان روز فرخ نهم
نباشد جز ایرانیان شاد کس
پی رخش و ایزد مرا یار بس
یکی را ز شگنان و سقلاب و چین
نمانم که پی برنهد بر زمین
که امروز پیروزی روز ماست
بلند آسمان لشکر افروز ماست
گر ایدونک نیرو دهد دادگر
پدید آورد رخش رخشان هنر
برین دشت من گورستانی کنم
برومند را شارستانی کنم
یکی از شما سوی لشکر شوید
بکوشید و با باد همبر شوید
بکوبید چون من بجنبم ز جای
شما برفرازید سنج و درای
زمین را سراسر کنید آبنوس
بگرد سواران و آوای کوس
بکوبید گوپال و گرز گران
چو پولاد را پتک آهنگران
از انبوه ایشان مدارید باک
ز دریا بابر اندر آرید خاک
همه دیده بر مغفر من نهید
چو من بر خروشم دمید و دهید
بدرید صفهای سقلاب و چین
نباید که بیند هوا را زمین
وزان جایگه رفت چون پیل مست
یکی گرزهٔ گاوپیکر بدست
خروشان سوی میمنه راه جست
ز لشکر سوی کندر آمد نخست
همه میمنه پاک بر هم درید
بسی ترگ و سر بد که تن را ندید
یکی خویش کاموس بد ساوه نام
سرافراز و هر جای گسترده کام
بیامد بپیش تهمتن بجنگ
یکی تیغ هندی گرفته بچنگ
بگردید گرد چپ و دست راست
ز رستم همی کین کاموس خواست
برستم چنین گفت کای ژنده پیل
ببینی کنون موج دریای نیل
بخواهم کنون کین کاموس خوار
اگر باشدم زین سپس کارزار
چو گفتار ساوه برستم رسید
بزد دست و گرز گران برکشید
بزد بر سرش گرز را پیلتن
که جانش برون شد بزاری ز تن
برآورد و زد بر سر و مغفرش
ندیدست گفتی تنش را سرش
بیفگند و رخش از بر او براند
ز ساوه بگیتی نشانی نماند
درفش کشانی نگونسار کرد
و زو جان لشکر پرآزار کرد
نبد نیز کس پیش او پایدار
همه خاک مغز سر آورد بار
پس از میمنه شد سوی میسره
غمی گشت لشکر همه یکسره
گهار گهانی بدان جایگاه
گوی شیرفش با درفش سیاه
برآشفت چون ترگ رستم بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت من کین ترکان چین
بخواهم ز سگزی برین دشت کین
برانگیخت اسپ از میان سپاه
بیامد بر پیلتن کینهخواه
ز نزدیک چون ترگ رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدل گفت پیکار با ژنده پیل
چو غوطه است خوردن بدریای نیل
گریزی بهنگام با سر بجای
به از رزم جستن بنام و برای
گریزان بیامد سوی قلبگاه
برو بر نظاره ز هر سو سپاه
درفش تهمتن میان گروه
بسان درخت از بر تیغ کوه
همی تاخت رستم پس او چو گرد
زمین لعل گشت و هوا لاژورد
گهار گهانی بترسید سخت
کزو بود برگشتن تاج و تخت
برآورد یک بانگ برسان کوس
که بشنید آواز گودرز و طوس
همی خواست تا کارزاری کند
ندانست کین بار زاری کند
چه نیکو بود هر که خود را شناخت
چرا تا ز دشمن ببایدش تاخت
پس او گرفته گو پیلتن
که هان چارهٔ گور کن گر کفن
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
بدرید خفتان و پیوند اوی
بینداختش همچو برگ درخت
که بر شاخ او بر زند باد سخت
نگونسار کرد آن درفش کبود
تو گفتی گهار گهانی نبود
بدیدند گردان که رستم چه کرد
چپ و راست برخاست گرد نبرد
درفش همایون ببردند و کوس
بیامد سرافراز گودرز و طوس
خروشی برآمد ز ایران سپاه
چو پیروز شد گرد لشکر پناه
بفرمود رستم کز ایران سوار
بر من فرستند صد نامدار
هم اکنون من آن پیل و آن تخت عاج
همان یاره و سنج و آن طوق و تاج
ستانم ز چین و بایران دهم
به پیروز شاه دلیران دهم
از ایران بیامد همی صد سوار
زرهدار با گرزهٔ گاوسار
چنین گفت رستم بایرانیان
که یکسر ببندند کین را میان
بجان و سر شاه و خورشید و ماه
بخاک سیاوش بایران سپاه
بیزدان دادار جان آفرین
که پیروزی آورد بر دشت کین
که گر نامداران ز ایران سپاه
هزیمت پذیرد ز توران سپاه
سرش را ز تن برکنم در زمان
ز خونش کنم جویهای روان
بدانست لشکر که او شیرخوست
بچنگش سرین گوزن آرزوست
همه سوی خاقان نهادند روی
بنیزه شده هر یکی جنگ جوی
تهمتن بپیش اندرون حمله برد
عنان را برخش تگاور سپرد
همی خون چکانید بر چرخ ماه
ستاره نظاره بر آن رزمگاه
ز بس گرد کز رزمگه بردمید
چنان شد که کس روی هامون ندید
ز بانگ سواران و زخم سنان
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان
هوا گشت چون روی زنگی سیاه
ز کشته ندیدند بر دشت راه
همه مرز تن بود و خفتان و خود
تنان را همی داد سرها درود
ز گرد سوار ابر بر باد شد
زمین پر ز آواز پولاد شد
بسی نامدار از پی نام و ننگ
بدادند بر خیره سرها بجنگ
برآورد رستم برانسان خروش
که گفتی برآمد زمانه بجوش
چنین گفت کان پیل و آن تخت عاج
همان یاره و افسر و طوق و تاج
سپرهای چینی و پرده سرای
همان افسر و آلت چارپای
بایران سزاوار کیخسروست
که او در جهان شهریار نوست
که چون او بگیتی سرافراز شاه
نبود و ندیدست خورشید و ماه
شما را چه کارست با تاج زر
بدین زور و این کوشش و این هنر
همه دستها سوی بند آورید
میان را بخم کمند آورید
شما را ز من زندگانی بسست
که تاج و نگین بهر دیگر کسست
فرستم بنزدیک شاه زمین
چه منشور و شنگل چه خاقان چین
و گرنه من این خاک آوردگاه
بنعل ستوران برآرم بماه
بدشنام بگشاد خاقان زبان
بدو گفت کای بدتن بدروان
مه ایران مه آن شاه و آن انجمن
همی زینهاریت باید چو من
تو سگزی که از هر کسی بتری
همی شاه چین بایدت لشکری
یکی تیر باران بکردند سخت
چو باد خزان برجهد بر درخت
هوا را بپوشید پر عقاب
نبیند چنان رزم جنگی بخواب
چو گودرز باران الماس دید
ز تیمار رستم دلش بردمید
برهام گفت ای درنگی مایست
برو با کمان وز سواری دویست
کمانهای چاچی و تیر خدنگ
نگهدار پشت تهمتن بجنگ
بگیو آن زمان گفت برکش سپاه
برین دشت زین بیش دشمن مخواه
نه هنگام آرام و آسایش است
نه نیز از در رای و آرایش است
برو با دلیران سوی دست راست
نگه کن که پیران و هومان کجاست
تهمتن نگر پیش خاقان چین
همی آسمان برزند بر زمین
برآشفت رهام همچون پلنگ
بیامد بپشت تهمتن بجنگ
چنین گفت رستم برهام شیر
که ترسم که رخشم شد از کار سیر
چنو سست گردد پیاده شوم
بخون و خوی آهار داده شوم
یکی لشکرست این چو مور و ملخ
تو با پیل و با پیلبانان مچخ
همه پاک در پیش خسرو بریم
ز شگنان و چین هدیهٔ نو بریم
و زان جایگه برخروشید و گفت
که با روم و چین اهرمن باد جفت
ایا گم شده بخت بیچارگان
همه زار و با درد غمخوارگان
شما را ز رستم نبود آگهی
مگر مغزتان از خرد شد تهی
کجا اژدها را ندارد بمرد
همی پیل جوید بروز نبرد
شما را سر از رزم من سیر نیست
مرا هدیه جز گرز و شمشیر نیست
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
خم خام در کوههٔ زین فگند
برانگیخت رخش و برآمد خروش
همی اژدها را بدرید گوش
بهر سو که خام اندر انداختی
زمین از دلیران بپرداختی
هرانگه که او مهتری را ز زین
ربودی بخم کمند از کمین
بدین رزمگه بر سرافراز طوس
بابر اندر افراختی بوق و کوس
ببستی از ایران کسی دست اوی
ز هامون نهادی سوی کوه روی
نگه کرد خاقان ازان پشت پیل
زمین دید برسان دریای نیل
یکی پیل بر پشت کوه بلند
ورا نام بد رستم دیو بند
همی کرگس آورد ز ابر سیاه
نظاره بران اختر و چرخ ماه
یکی نامداری ز لشکر بجست
که گفتار ایران بداند درست
بدو گفت رو پیش آن شیر مرد
بگویش که تندی مکن در نبرد
چغانی و شگنی و چینی و وهر
کزین کینه هرگز ندارند بهر
یکی شاه ختلان یکی شاه چین
ز بیگانه مردم ترا نیست کین
یکی شهریارست افراسیاب
که آتش همی بد شناسد ز آب
جهانی بدین گونه کرد انجمن
بد آورد ازین رزم بر خویشتن
کسی نیست بیآز و بی نام و ننگ
همان آشتی بهتر آید ز جنگ
فرستاده آمد بر پیلتن
زبان پر ز گفتار و دل پر شکن
بدو گفت کای مهتر رزمجوی
چو رزمت سرآمد کنون بزم جوی
نداری همانا ز خاقان چین
ز کار گذشته بدل هیچ کین
چنو باز گردد تو زو باز گرد
که اکنون سپه را سرآمد نبرد
چو کاموس بر دست تو کشته شد
سر رزمجویان همه گشته شد
چنین داد پاسخ که پیلان و تاج
بنزدیک من باید و تخت عاج
بتاراج ایران نهادست روی
چه باید کنون لابه و گفت و گوی
چو داند که لشکر بجنگ آمدست
شتاب سپاه از درنگ آمدست
فرستاده گفت ای خداوند رخش
بدشت آهوی ناگرفته مبخش
که داند که خود چون بود روزگار
که پیروز برگردد از کارزار
چو بشنید رستم برانگیخت رخش
منم گفت شیراوژن تاجبخش
تنی زورمند و ببازو کمند
چه روز فریبست و هنگام بند
چه خاقان چینی کمند مرا
چه شیر ژیان دست بند مرا
بینداخت آن تابداده کمند
سران سواران همی کرد بند
چو آمد بنزدیک پیل سپید
شد آن شاه چین از روان ناامید
چو از دست رستم رها شد کمند
سر شاه چین اندر آمد ببند
ز پیل اندر آورد و زد بر زمین
ببستند بازوی خاقان چین
پیاده همی راند تا رود شهد
نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد
چنینست رسم سرای فریب
گهی بر فراز و گهی بر نشیب
چنین بود تا بود گردان سپهر
گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر
ازان پس بگرز گران دست برد
بزرگش همان و همان بود خرد
چنان شد در و دشت آوردگاه
که شد تنگ بر مور و بر پشه راه
ز بس کشته و خسته شد جوی خون
یکی بیسر و دیگری سرنگون
چنان بخت تابنده تاریک شد
همانا بشب روز نزدیک شد
برآمد یکی ابر و بادی سیاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
سر از پای دشمن ندانست باز
بیابان گرفتند و راه دراز
نگه کرد پیران بدان کارزار
چنان تیز برگشتن روزگار
نه منشور و فرطوس و خاقان چین
نه آن نامداران و مردان کین
درفش بزرگان نگونسار دید
بخاک اندرون خستگان خوار دید
بنستیهن گرد و کلباد گفت
که شمشیر و نیزه بباید نهفت
نگونسار کرد آن درفش سیاه
برفتند پویان ببی راه و راه
همه میمنه گیو تاراج کرد
در و دشت چون پر دراج کرد
بجست از چپ لشکر و دست راست
بدان تا بداند که پیران کجاست
چو او را ندیدند گشتند باز
دلیران سوی رستم سرفراز
تبه گشته اسپان جنگی ز کار
همه رنجه و خستهٔ کارزار
برفتند با کام دل سوی کوه
تهمتن بپیش اندرون با گروه
همه ترگ و جوشن بخون و بخاک
شده غرق و بر گستوان چاک چاک
تن از جنگ خسته دل از رزم شاد
جهان را چنینست ساز و نهاد
پر از خون بر و تیغ و پای و رکیب
ز کشته نه پیدا فراز از نشیب
چنین تا بشستن نپرداختند
یک از دیگری باز نشناختند
سر و تن بشستند و دل شسته بود
که دشمن ببند گران بسته بود
چنین گفت رستم بایرانیان
که اکنون بباید گشادن میان
بپیش جهاندار پیروزگر
نه گوپال باید نه بند کمر
همه سر بخاک سیه بر نهید
کزین پس همه تاج بر سر نهید
کزین نامدارن یکی نیست کم
که اکنون شدستی دل ما دژم
چنین گفت رستم بگودرز و گیو
بدان نامداران و گردان نیو
چو آگاهی آمد بشاه جهان
بمن باز گفت این سخن در نهان
که طوس سپهبد بکوه آمدست
ز پیران و هومان ستوه آمدست
از ایران برفتیم با رای و هوش
برآمد ز پیکار مغزم بجوش
ز بهرام گودرز وز ریونیز
دلم تیر تر گشت برسان شیز
از ایران همی تاختم تیزچنگ
زمانی بجایی نکردم درنگ
چو چشمم برآمد بخاقان چین
بران نامداران و مردان کین
بویژه بکاموس و آن فر و برز
بران یال و آن شاخ و آن دست و گرز
که بودند هر یک چو کوهی بلند
بزیر اندرون ژنده پیلی نژند
بدل گفتم آمد زمانم بسر
که تا من ببستم بمردی کمر
ازین بیش مردان و زین بیش ساز
ندیدم بجایی بسال دراز
رسیدم بدیوان مازندران
شب تیره و گرزهای گران
ز مردی نپیچید هرگز دلم
نگفتم که از آرزو بگسلم
جز آن دم که دیدم ز کاموس جنگ
دلم گشت یکباره زین کینه تنگ
کنون گر همه پیش یزدان پاک
بغلتیم با درد یک یک بخاک
سزاوار باشد که او داد زور
بلند اختر و بخش کیوان و هور
مبادا که این کار گیرد نشیب
مبادا که آید بما بر نهیب
نگه کن که کارآگهان ناگهان
برند آگهی نزد شاه جهان
بیاراید آن نامور بارگاه
بسر بر نهد خسروانی کلاه
ببخشد فراوان بدرویش چیز
که بر جان او آفرین باد نیز
کنون جامهٔ رزم بیرون کنید
بسایش آرایش افزون کنید
غم و کام دل بیگمان بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد
همان به که ما جام می بشمریم
بدین چرخ نامهربان ننگریم
سپاس از جهاندار پیروزگر
کزویست مردی و بخت و هنر
کنون می گساریم تا نیمشب
بیاد بزرگان گشاییم لب
سزد گر دل اندر سرای سپنج
نداریم چندین بدرد و برنج
بزرگان برو خواندند آفرین
که بیتو مبادا کلاه و نگین
کسی را که چون پیلتن کهترست
ز گرودن گردان سرش برترست
پسندیده باد این نژاد و گهر
هم آن بوم کو چون تو آرد ببر
تو دانی که با ما چه کردی بمهر
که از جان تو شاد بادا سپهر
همه مرده بودیم و برگشته روز
بتو زنده گشتیم و گیتیفروز
بفرمود تا پیل با تخت عاج
بیارند با طوق زرین و تاج
می خسروانی بیاورد و جام
نخستین ز شاه جهان برد نام
بزد کرنای از بر ژنده پیل
همی رفت آوازشان بر دو میل
چو خرم شد از می رخ پهلوان
برفتند شادان و روشنروان
چو پیراهن شب بدرید ماه
نهاد از بر چرخ پیروزهگاه
طلایه پراگند بر گرد دشت
چو زنگی درنگی شب اندر گذشت
پدید آمد آن خنجر تابناک
بکردار یاقوت شد روی خاک
تبیره برآمد ز پردهسرای
برفتند گردان لشکر ز جای
چنین گفت رستم بگردنکشان
که جایی نیامد ز پیران نشان
بباید شدن سوی آن رزمگاه
بهر سو فرستاد باید سپاه
شد از پیش او بیژن شیر مرد
بجایی کجا بود دشت نبرد
جهان دید پر کشته و خواسته
بهر سو نشستی بیاراسته
پراگنده کشور پر از خسته دید
بخاک اندر افگنده پا بسته دید
ندیدند زنده کسی را بجای
زمین بود و خرگاه و پردهسرای
بنزدیک رستم رسید آگهی
که شد روی کشور ز ترکان تهی
ز ناباکی و خواب ایرانیان
برآشفت رستم چو شیر ژیان
زبان را بدشنام بگشاد و گفت
که کس را خرد نیست با مغز جفت
بدین گونه دشمن میان دو کوه
سپه چون گریزد ز ما همگروه
طلایه نگفتم که بیرون کنید
در و راغ چون دشت و هامون کنید
شما سر بسایش و خوابگاه
سپردید و دشمن بسیچید راه
تنآسان غم و رنجبار آورد
چو رنج آوری گنج بار آورد
چو گویی که روزی تن آسان شوند
ز تیمار ایران هراسان شوند
ازین پس تو پیران و کلباد را
چو هومان و رویین و پولاد را
نگه کن بدین دشت با لشکری
تو در کشوری رستم از کشوری
اگر تاو دارید جنگ آورید
مرا زین سپس کی بچنگ آورید
که پیروز برگشتم از کارزار
تبه شد نکو گشته فرجام کار
برآشفت با طوس و شد چون پلنگ
که این جای خوابست گر دشت جنگ
طلایه نگه کن که از خیل کیست
سرآهنگ آن دوده را نام چیست
چو مرد طلایه بیابی بچوب
هم اندر زمان دست و پایش بکوب
ازو چیز بستان و پایش ببند
نگه کن یکی پشت پیلی بلند
بدین سان فرستش بنزدیک شاه
مگر پخته گردد بدان بارگاه
ز یاقوت وز گوهر و تخت عاج
ز دینار وز افسر و گنج و تاج
نگر تا که دارد ز ایران سپاه
همه یکسره خواسته پیش خواه
ازین هدیهٔ شاه باید نخست
پس آنگه مرا و ترا بهر جست
بدان دشت بسیار شاهان بدند
همه نامداران گیهان بدند
ز چین و ز سقلاب وز هند و وهر
همه گنج داران گیرنده شهر
سپهبد بیامد همه گرد کرد
برفتند گردان بدشت نبرد
کمرهای زرین و بیجاده تاج
ز دیبای رومی و از تخت عاج
ز تیر و کمان و ز بر گستوان
ز گوپال وز خنجر هندوان
یکی کوه بد در میان دو کوه
نظاره شده گردش اندر گروه
کمانکش سواری گشادهبری
بتن زورمندی و کنداوری
خدنگی بینداختی چارپر
ازین سو بدان سو نکردی گذر
چو رستم نگه کرد خیره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
چنین گفت کین روز ناپایدار
گهی بزم سازد گهی کارزار
همی گردد این خواسته زان برین
بنفرین بود گه گهی بفرین
زمانه نماند برام خویش
چنینست تا بود آیین و کیش
یکی گنج ازین سان همی پرورد
یکی دیگر آید کزو برخورد
بران بود کاموس و خاقان چین
که آتش برآرد ز ایران زمین
بدین ژنده پیلان و این خواسته
بدین لشکر و گنج آراسته
به گنج و بانبوه بودند شاد
زمانی ز یزدان نکردند یاد
که چرخ سپهر و زمان آفرید
بسی آشکار و نهان آفرید
ز یزدان شناس و بیزدان سپاس
بدو بگرود مرد نیکیشناس
کزو بودمان زور و فر و هنر
ازو دردمندی و هم زو گهر
سپه بود و هم گنج آباد بود
سگالش همه کار بیداد بود
کنون از بزرگان هر کشوری
گزیده ز هر کشوری مهتری
بدین ژنده پیلان فرستم بشاه
همان تخت زرین و زرین کلاه
همان خواسته بر هیونان مست
فرستم سزاوار چیزی که هست
وز ایدر شوم تازیان چون پلنگ
درنگی نه والا بود مرد سنگ
کسی کو گنهکار و خونی بود
بکشور بمانی زبونی بود
زمین را بخنجر بشویم ز کین
بدان را نمانم همی بر زمین
بدو گفت گودرز کای نیک رای
تو تا جای ماند بمانی بجای
بکام دل شاد بادی و راد
بدین رزم دادی چو بایست داد
تهمتن فرستادهای را بجست
که با شاه گستاخ باشد نخست
فریبرز کاوس را برگزید
که با شاه نزدیکی او را سزید
چنین گفت کای نیک پی نامدار
هم از تخم شاهی و هم شهریار
هنرمند و با دانش و بانژاد
تو شادان و کاوس شاه از تو شاد
یکی رنج برگیر و ز ایدر برو
ببر نامهٔ من بر شاه نو
ابا خویشتن بستگان را ببر
هیونان و این خواسته سربسر
همان افسر و یاره و گرز و تاج
همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
فریبرز گفت ای هژبر ژیان
منم راه را تنگ بسته میان
دبیر جهاندیده را پیش خواند
سخن هرچ بایست با او براند
بفرمود تا نامهٔ خسروی
ز عنبر نوشتند بر پهلوی
سرنامه کرد آفرین خدای
کجا هست و باشد همیشه بجای
برازندهٔ ماه و کیوان و هور
نگارندهٔ فر و دیهیم و زور
سپهر و زمان و زمین آفرید
روان و خرد داد و دین آفرید
وزو آفرین باد بر شهریار
زمانه مبادا ازو یادگار
رسیدم بفرمان میان دو کوه
سپاه دو کشور شده همگروه
همانا که شمشیرزن صد هزار
ز دشمن فزون بود در کارزار
کشانی و شگنی و چینی و هند
سپاهی ز چین تا بدریای سند
ز کشمیر تا دامن رود شهد
سراپرده و پیل دیدیم و مهد
نترسیدم از دولت شهریار
کزین رزمگاه اندر آید نهار
چهل روز با هم همی جنگ بود
تو گفتی بریشان جهان تنگ بود
همه شهریاران کشور بدند
نه بر باد «و» با بخت لاغر بدند
میان دو کوه از بر راغ و دشت
ز خون و ز کشته نشاید گذشت
همانا که فرسنگ باشد چهل
پراگنده از خون زمین بود گل
سرانجام ازین دولت دیریاز
سخن گویم این نامه گردد دراز
همه شهریاران که دارند بند
ز پیلان گرفتم بخم کمند
سوی جنگ دارم کنون رای و روی
مگر پیش گرز من آید گروی
زبانها پر از آفرین تو باد
سر چرخ گردان زمین تو باد
چو نامه بمهر اندر آمد بداد
بمهتر فریبرز خسرو نژاد
ابا شاه و پیل و هیونی هزار
ازان رزمگه برنهادند بار
فریبرز کاوس شادان برفت
بنزدیک خسرو بسیچید و تفت
همی رفت با او گو پیلتن
بزرگان و گردان آن انجمن
به پدرود کردن گرفتش کنار
ببارید آب از غم شهریار
وزان جایگه سوی لشکر کشید
چو جعد دو زلف شب آمد پدید
نشستند با آرامش و رود و می
یکی دست رود و دگر دست نی
برفتند هر کس برام خویش
گرفته ببر هر کسی کام خویش
چو خورشید با رنگ دیبای زرد
ستم کرد بر تودهٔ لاژورد
همانگه ز دهلیز پردهسرای
برآمد خروشیدن کرنای
تهمتن میان تاختن را ببست
بران بارهٔ تیزتگ برنشست
بفرمود تا توشه برداشتند
همی راه دشوار بگذاشتند
بیابان گرفتند و راه دراز
بیامد چنان لشکری رزمساز
چنین گفت با طوس و گودرز و گیو
که ای نامداران و گردان نیو
من این بار چنگ اندر آرم بچنگ
بداندیشگان را شود کار تنگ
که دانست کین چارهگر مرد سند
سپاه آرد از چین و سقلاب و هند
من او را چنان مست و بیهش کنم
تنش خاک گور سیاوش کنم
که از هند و سقلاب و توران و چین
نخوانند ازین پس برو آفرین
بزد کوس وز دشت برخاست گرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد
ازان نامداران پرخاشجوی
بابر اندر آمد یکی گفت و گوی
دو منزل برفتند زان جایگاه
که از کشته بد روی گیتی سیاه
یکی بیشه دیدند و آمد فرود
سیه شد ز لشکر همه دشت و رود
همی بود با رامش و می بدست
یکی شاد و خرم یکی خفته مست
فرستاده آمد ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
بسی هدیه و ساز و چندی نثار
ببردند نزدیک آن نامدار
چو بگذشت ازین داستان روز چند
ز گردش بیاسود چرخ بلند
کس آمد بر شاه ایران سپاه
که آمد فریبرز کاوس شاه
پذیره شدش شاه کنداوران
ابا بوق و کوس و سپاهی گران
فریبرز نزدیک خسرو رسید
زمین را ببوسید کو را بدید
نگه کرد خسرو بران بستگان
هیونان و پیلان و آن خستگان
عنان را بپیچید و آمد براه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
فرود آمد و پیش یزدان بخاک
بغلتید و گفت ای جهاندار پاک
ستمکارهای کرد بر من ستم
مرا بیپدر کرد با درد و غم
تو از درد و سختی رهانیدیم
همی تاج را پرورانیدیم
زمین و زمان پیش من بنده شد
جهانی ز گنج من آگنده شد
سپاس از تو دارم نه از انجمن
یکی جان رستم تو مستان ز من
بزد اسپ و زان جایگه بازگشت
بران پیل وان بستگان برگذشت
بسی آفرین کرد بر پهلوان
که او باد شادان و روشنروان
بایوان شد و نامه پاسخ نوشت
بباغ بزرگی درختی بکشت
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو بود روشن دل و بختیار
خداوند ناهید و گردان سپهر
کزویست پرخاش و آرام و مهر
سپهری برین گونه بر پای کرد
شب و روز را گیتی آرای کرد
یکی را چنین تیرهبخت آفرید
یکی را سزاوار تخت آفرید
غم و شادمانی ز یزدان شناس
کزویست هر گونه بر ما سپاس
رسید آنچ دادی بدین بارگاه
اسیران و پیلان و تخت و کلاه
هیونان بسیار و افگندنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
همه آلت ناز و سورست و بزم
بپیش تو زین سان که آید برزم
مگر آنکسی کش سرآید بپیش
بدین گونه سیر آید از جان خویش
وزان رنج بردن ز توران سپاه
شب و روز بودن به آوردگاه
ز کارت خبر بد مرا روز و شب
گشاده نکردم به بیگانه لب
شب و روز بر پیش یزدان پاک
نوان بودم و دل شده چاک چاک
کسی را که رستم بود پهلوان
سزد گر بماند همیشه جوان
پرستنده چون تو ندارد سپهر
ز تو بخت هرگز مبراد مهر
نویسنده پردخته شد ز آفرین
نهاد از بر نامه خسرو نگین
بفرمود تا خلعت آراستند
ستام و کمرها بپیراستند
صد از جعد مویان زرین کمر
صد اسپ گرانمایه با زین زر
صد اشتر همه بار دیبای چین
صد اشتر ز افگندنی هم چنین
ز یاقوت رخشان دو انگشتری
ز خوشاب و در افسری بر سری
ز پوشیدن شاه دستی بزر
همان یاره و طوق و زرین کمر
سران را همه هدیهها ساختند
یکی گنج زین سان بپرداختند
فریبرز با تاج و گرز و درفش
یکی تخت زرین و زرینه کفش
فرستاد و فرمود تا بازگشت
از ایران بسوی سپهبد گذشت
چنین گفت کز جنگ افراسیاب
نه آرام باید نه خورد و نه خواب
مگر کان سر شهریار گزند
بخم کمند تو آید ببند
فریبرز برگشت زان بارگاه
بکام دل شاه ایران سپاه
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که آتش برآمد ز دریای آب
ز کاموس و منشور و خاقان چین
شکستی نو آمد بتوران زمین
از ایران یکی لشکر آمد بجنگ
که شد چرخ گردنده را راه تنگ
چهل روز یکسان همی جنگ بود
شب و روز گیتی بیک رنگ بود
ز گرد سواران نبود آفتاب
چو بیدار بخت اندر آمد بخواب
سرانجام زان لشکر بیشمار
سواری نماند از در کارزار
بزرگان و آن نامور مهتران
ببستند یکسر ببند گران
بخواری فگندند بر پشت پیل
سپه بود گرد آمده بر دو میل
ز کشته چنان بد که در رزمگاه
کسی را نبد جای رفتن براه
وزین روی پیران براه ختن
بشد با یکی نامدار انجمن
کشانی و شگنی و وهری نماند
که منشور شمشیر رستم نخواند
وزین روی تنگ اندر آمد سپاه
بپیش اندرون رستم کینهخواه
گر آیند زی ما برزم آن گروه
شود کوه هامون و هامون چو کوه
چو افراسیاب این سخنها شنود
دلش گشت پر درد و سر پر ز دود
همه موبدان و ردان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
کز ایران یکی لشکری جنگجوی
بدان نامداران نهادست روی
شکسته شدست آن سپاه گران
چنان ساز و آن لشکر بیکران
ز اندوه کاموس و خاقان چین
ببستند گفتی مرا بر زمین
سپاهی چنان بسته و خسته شد
دو بهره ز گردنکشان بسته شد
بایران کشیدند بر پشت پیل
زمین پر ز خون بود تا چند میل
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
نشاید که این بر دل آسان کنیم
گر ایدونک رستم بود پیش رو
نماند برین بوم و بر خار و خو
که من دستبرد ورا دیدهام
ز کار آگهان نیز بشنیدهام
که او با بزرگان ایران زمین
چه کردست از نیکوی روز کین
چه کردست با شاه مازندران
ز گرزش چه آمد بران مهتران
گرانمایگان پاسخ آراستند
همه یکسر از جای برخاستند
که گر نامداران سقلاب و چین
بایران همی رزم جستند و کین
نه از لشکر ما کسی کم شدست
نه این کشور از خون دمادم شدست
ز رستم چرا بیم داری همی
چنین کام دشمن بخاری همی
ز مادر همه مرگ را زادهایم
میان تا ببستیم نگشادهایم
اگر خاک ما را بپی بسپرند
ازین کردهٔ خویش کیفر برند
بکین گر ببندیم زین پس میان
نماند کسی زنده ز ایرانیان
ز پرمایگان شاه پاسخ شنید
ز لشکر زبانآوری برگزید
دلیران و گردنکشان را بخواند
ز خواب و ز آرام و خوردن بماند
در گنج بگشاد و دینار داد
روان را بخون دل آهار داد
چنان شد ز گردان جنگی زمین
که گفتی سپهر اندر آمد بکین
چو این بند بد را سر آمد کلید
فریبرز نزدیک رستم رسید
بدل شاد با خلعت شهریار
بدو اندرون تاج گوهر نگار
ازان شادمان شد گو پیلتن
بزرگان لشکر شدند انجمن
گرفتند بر پهلوان آفرین
که آباد بادا برستم زمین
بدو جان شاه جهان شاد باد
بر و بوم ایرانش آباد باد
همه مر ترا چاکر و بندهایم
بفرمان و رایت سرافگندهایم
وزان جایگه شاد لشکر براند
بیامد بسغد و دو هفته بماند
بنخچیر گور و بمی دست برد
ازین گونه یک چند خورد و شمرد
وزان جایگه لشکر اندر کشید
بیک منزلی بر یکی شهر دید
کجا نام آن شهر بیداد بود
دژی بود وز مردم آباد بود
همه خوردنیشان ز مردم بدی
پری چهرهای هر زمان گم بدی
بخوان چنان شهریار پلید
نبودی جز از کودک نارسید
پرستندگانی که نیکو بدی
به دیدار و بالا بیآهو بدی
از آن ساختندی بخوان بر خورش
بدین گونه بد شاه را پرورش
تهمتن بفرمود تا سه هزار
زرهدار بر گستوان ور سوار
بدان دژ فرستاد با گستهم
دو گرد خردمند با اوبهم
مرین مرد را نام کافور بود
که او را بران شهر منشور بود
بپوشید کافور خفتان جنگ
همه شهر با او بسان پلنگ
کمندافگن و زورمندان بدند
بزرم اندرون پیل دندان بدند
چو گستهم گیتی بران گونه دید
جهان در کف دیو وارونه دید
بفرمود تا تیر باران کنند
بریشان کمین سواران کنند
چنین گفت کافور با سرکشان
که سندان نگیرد ز پیکان نشان
همه تیغ و گرز و کمند آورید
سر سرکشان را ببند آورید
زمانی بران سان برآویختند
که آتش ز دریا برانگیختند
فراوان ز ایرانیان کشته شد
بسر بر سپهر بلا گشته شد
ببیژن چنین گفت گستهم زود
که لختی عنانت بباید بسود
برستم بگویی که چندین مایست
بجنبان عنان با سواری دویست
بشد بیژن گیو برسان باد
سخن بر تهمتن همه کرد یاد
گران کرد رستم زمانی رکیب
ندانست لشکر فراز از نشیب
بدانسان بیامد بدان رزمگاه
که باد اندر آید ز کوه سیاه
فراوان ز ایرانیان کشته دید
بسی سرکش از جنگ برگشته دید
بکافور گفت ای سگ بدگهر
کنون رزم و رنج تو آمد بسر
یکی حمله آورد کافور سخت
بران بارور خسروانی درخت
بینداخت تیغی بکردار تیر
که آید مگر بر یل شیرگیر
بپیش اندر آورد رستم سپر
فرو ماند کافور پرخاشخر
کمندی بینداخت بر سوی طوس
بسی کرد رستم برو بر فسوس
عمودی بزد بر سرش پور زال
که بر هم شکستش سر و ترگ و یال
چنین تا در دژ یکی حمله برد
بزرگان نبودند پیدا ز خرد
در دژ ببستند وز باره تیز
برآمد خروشیدن رستخیز
بگفتند کای مرد بازور و هوش
برین گونه با ما بکینه مکوش
پدر نام تو چون بزادی چه کرد
کمندافگنی گر سپهر نبرد
دریغست رنج اندرین شارستان
که داننده خواند ورا کارستان
چو تور فریدون ز ایران براند
ز هر گونه دانندگان را بخواند
یکی باره افگند زین گونه پی
ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی
برآودر ازینسان بافسون و رنج
بپالود رنج و تهی کرد گنج
بسی رنج بردند مردان مرد
کزین بارهٔ دژ برآرند گرد
نبدکس بدین شارستان پادشا
بدین رنج بردن نیارد بها
سلیحست و ایدر بسی خوردنی
بزیر اندرون راه آوردنی
اگر سالیان رنج و رزم آوری
نباشد بدستت جز از داوری
نیاید برین باره بر منجنیق
از افسون سلم و دم جاثلیق
چو بشنید رستم پر اندیشه شد
دلش از غم و درد چون بیشه شد
یکی رزم کرد آن نه بر آرزوی
سپاه اندر آورد بر چار سوی
بیک روی گودرز و یک روی طوس
پس پشت او پیل با بوق و کوس
بیک روی بر لشکر زابلی
زرهدار با خنجر کابلی
چو آن دید دستم کمان برگرفت
همه دژ بدو ماند اندر شگفت
هر آنکس که از باره سر بر زدی
زمانه سرش را بهم در زدی
ابا مغز پیکان همی راز گفت
ببدسازگاری همی گشت جفت
بن باره زان پس بکندن گرفت
ز دیوار مردم فگندن گرفت
ستونها نهادند زیر اندرش
بیالود نفط سیاه از برش
چو نیمی ز دیوار دژکنده شد
بچوب اندر آتش پراگنده شد
فرود آمد آن بارهٔ تور گرد
ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد
بفرمود رستم که جنگ آورید
کمانها و تیر خدنگ آورید
گوان از پی گنج و فرزند خویش
همان از پی بوم و پیوند خویش
همه سر بدادند یکسر بباد
گرامیتر آنکو ز مادر نزاد
دلیران پیاده شدند آن زمان
سپرهای چینی و تیر و کمان
برفتند با نیزهداران بهم
بپیش اندرون بیژن و گستهم
دم آتش تیز و باران تیر
هزیمت بود زان سپس ناگزیر
چو از بارهٔ دژ بیرون شدند
گریزان گریزان بهامون شدند
در دژ ببست آن زمان جنگجوی
بتاراج و کشتن نهادند روی
چه مایه بکشتند و چندی اسیر
ببردند زان شهر برنا و پیر
بسی سیم و زر و گرانمایه چیز
ستور و غلام و پرستار نیز
تهمتن بیامد سر و تن بشست
بپیش جهانداور آمد نخست
ز پیروز گشتن نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
بایرانیان گفت با کردگار
بیامد نهانی هم از آشکار
بپیروزی اندر نیایش کنید
جهان آفرین را ستایش کنید
بزرگان بپیش جهانآفرین
نیایش گرفتند سر بر زمین
چو از پاک یزدان بپرداختند
بران نامدار آفرین ساختند
که هر کس که چون تو نباشد بجنگ
نشستن به آید بنام و بننگ
تن پیل داری و چنگال شیر
زمانی نباشی ز پیگار سیر
تهمتن چنین گفت کین زور و فر
یکی خلعتی باشد از دادگر
شما سربسر بهره دارید زین
نه جای گلهست از جهان آفرین
بفرمود تا گیو با ده هزار
سپردار و بر گستوان ور سوار
شود تازیان تا بمرز ختن
نماند که ترکان شوند انجمن
چو بنمود شب جعد زلف سیاه
از اندیشه خمیده شد پشت ماه
بشد گیو با آن سواران جنگ
سه روز اندر آن تاختن شد درنگ
بدانگه که خورشید بنمود تاج
برآمد نشست از بر تخت عاج
ز توران بیامد سرافراز گیو
گرفته بسی نامداران نیو
بسی خوب چهر بتان طراز
گرانمایه اسپان و هرگونه ساز
فرستاد یک نیمه نزدیک شاه
ببخشید دیگر همه بر سپاه
وزان پس چو گودرز و چون طوس و گیو
چو گستهم و شیدوش و فرهاد نیو
ابا بیژن گیو برخاستند
یکی آفرین نو آراستند
چنین گفت گودرز کای سرفراز
جهان را بمهر تو آمد نیاز
نشاید که بیآفرین تو لب
گشاییم زین پس بروز و بشب
کسی کو بپیمود روی زمین
جهان دید و آرام و پرخاش و کین
بیک جای زین بیش لشکر ندید
نه از موبد سالخورده شنید
ز شاهان و پیلان وز تخت عاج
ز مردان و اسپان و از گنج و تاج
ستاره بدان دشت نظاره بود
که این لشکر از جنگ بیچاره بود
بگشتیم گرد دژ ایدر بسی
ندیدیم جز کینه درمان کسی
که خوشان بدیم از دم اژدها
کمان تو آورد ما را رها
توی پشت ایران و تاج سران
سزاوار و ما پیش تو کهتران
مکافات این کار یزدان کند
که چهر تو همواره خندان کند
بپاداش تو نیستمان دسترس
زبانها پر از آفرینست و بس
بزرگیت هر روز بافزون ترست
هنرمند رخش تو صد لشکرست
تهمتن بریشان گرفت آفرین
که آباد بادا بگردان زمین
مرا پشت ز آزادگانست راست
دل روشنم بر زبانم گواست
ازان پس چنین گفت کایدر سه روز
بباشیم شادان و گیتی فروز
چهارم سوی جنگ افراسیاب
برانیم و آتش برآریم ز آب
همه نامداران بگفتار اوی
ببزم و بخوردند نهادند روی
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که بوم و بر از دشمنان شد خراب
دلش زان سخن پر ز تیمار شد
همه پرنیان بر تنش خار شد
بدل گفت پیگار او کار کیست
سپاهست بسیار و سالار کیست
گر آنست رستم که من دیدهام
بسی از نبردش بپیچیدهام
بپیچید وزان پس به آواز گفت
که با او که داریم در جنگ جفت
یکی کودکی بود برسان نی
که من لشکر آورده بودم بری
بیامد تن من ز زین برگرفت
فرو ماند زان لشکر اندر شگفت
چنین گفت لشکر بافراسیاب
که چندین سر از جنگ رستم متاب
تو آنی که از خاک آوردگاه
همی جوش خون اندر آری بماه
سلیحست بسیار و مردان جنگ
دل از کار رستم چه داری بتنگ
ز جنگ سواری تو غمگین مشو
نگه کن بدین نامداران نو
چنان دان که او یکسر از آهنست
اگر چه دلیرست هم یک تنست
سخنهای کوتاه زو شد دراز
تو با لشکری چارهٔ او را بساز
سرش را ز زین اندرآور بخاک
ازان پس خود از شاه ایران چه باک
نه کیخسرو آباد ماند نه گنج
نداریم این زرم کردن برنج
نگه کن بدین لشکر نامدار
جوانان و شایستهٔ کارزار
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
زن و کودک خرد و فرزند خویش
همه سربسر تن بکشتن دهیم
به آید که گیتی بدشمن دهیم
چو بشنید افراسیاب این سخن
فراموش کرد آن نبرد کهن
بفرمود تا لشکر آراستند
بکین نو از جای برخاستند
ز بوم نیاکان وز شهر خویش
یکی تازه اندیشه بنهاد پیش
چنین داد پاسخ که من ساز جنگ
بپیش آورم چون شود کار تنگ
نمانم که کیخسرو از تخت خویش
شود شاد و پدرام از بخت خویش
سر زابلی را بروز نبرد
بچنگ دراز اندر آرم بگرد
برو سرکشان آفرین خواندند
سرافراز را سوی کین خواندند
که جاوید و شادان و پیروز باش
بکام دلت گیتی افروز باش
سپهبد بسی جنگها دیده بود
ز هر کار بهری پسندیده بود
یکی شیر دل بود فرغار نام
قفس دیده و جسته چندی ز دام
ز بیگانگان جای پردخته کرد
بفرغار گفت ای گرانمایه مرد
هم اکنون برو سوی ایران سپاه
نگه کن بدین رستم رزمخواه
سواران نگه کن که چنداند و چون
که دارد برین بوم و بر رهنمون
وزان نامداران پرخاشجوی
ببینی که چنداند و بر چند روی
ز گردان پهلومنش چند مرد
که آورد سازند روز نبرد
چو فرغار برگشت و آمد براه
بکارآگهی شد بایران سپاه
غمی شد دل مرد پرخاشجوی
ببیگانگان ایچ ننمود روی
فرستاد و فرزند را پیش خواند
بسی راز بایسته با او براند
بشیده چنین گفت کای پر خرد
سپاه تو تیمار تو کی خورد
چنین دان که این لشکر بیشمار
که آمد برین مرز چندین هزار
سپهدارشان رستم شیر دل
که از خاک سازد بشمشیر گل
گو پیلتن رستم زابلیست
ببین تا مر او را هم آورد کیست
چو کاموس و منشور و خاقان چین
گهار و چو گرگوی با آفرین
دگر کندر و شنگل آن شاه هند
سپاهی ز کشمیر تا پیش سند
بنیروی این رستم شیر گیر
بکشتند و بردند چندی اسیر
چهل روز بالشکر آویز بود
گهی رزم و گه بزم و پرهیز بود
سرانجام رستم بخم کمند
ز پیل اندر آورد و بنهاد بند
سواران و گردان هر کشوری
ز هر سو که بود از بزرگان سری
بدین کشور آمد کنون زین نشان
همان تاجداران گردنکشان
من ایدر نمانم بسی گنج و تخت
که گردان شدست اندرین کار سخت
کنون هرچ گنجست و تاج و کمر
همان طوق زرین و زرین سپر
فرستم همه سوی الماس رود
نه هنگام جامست و بزم و سرود
هراسانم از رستم تیز چنگ
تن آسان که باشد بکام نهنگ
بمردم نماند بروز نبرد
نپیچد ز بیم و ننالد ز درد
ز نیزه نترسد نه از تیغ تیز
برآرد ز دشمن همی رستخیز
تو گفتی که از روی وز آهنست
نه مردم نژادست کهرمنست
سلیحست چندان برو روز کین
که سیر آمد از بار پشت زمین
زره دارد و جوشن و خود و گبر
بغرد بکردار غرنده ابر
نه برتابد آهنگ او ژنده پیل
نه کشتی سلیحش بدریای نیل
یکی کوه زیرش بکردار باد
تو گویی که از باد دارد نژاد
تگ آهوان دارد و هول شیر
بناورد با شیر گردد دلیر
سخن گوید ار زو کنی خواستار
بدریا چو کشتی بود روز کار
مرا با دلاور بسی بود جنگ
یکی جوشنستش ز چرم پلنگ
سلیحم نیامد برو کارگر
بسی آزمودم بگرز و تبر
کنون آزمون را یکی کارزار
بسازیم تا چون بود روزگار
گر ایدونک یزدان بود یارمند
بگردد ببایست چرخ بلند
نه آن شهر ماند نه آن شهریار
سرآید مگر بر من این کارزار
اگر دست رستم بود روز جنگ
نسازم من ایدر فراوان درنگ
شوم تا بدان روی دریای چین
بدو مانم این مرز توران زمین
بدو شیده گفت ای خردمند شاه
انوشه بدی تا بود تاج و گاه
ترا فر و برزست و مردانگی
نژاد و دل و بخت و فرزانگی
نباید ترا پند آموزگار
نگه کن بدین گردش روزگار
چو پیران و هومان و فرشیدورد
چو کلباد و نستیهن شیر مرد
شکسته سلیح و گسسته دلند
ز بیم وز غم هر زمان بگسلند
تو بر باد این جنگ کشتی مران
چو دانی که آمد سپاهی گران
ز شاهان گیتی گزیده توی
جهانجوی و هم کار دیده توی
بجان و سر شاه توران سپاه
بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
که از کار کاموس و خاقان چین
دلم گشت پر خون و سر پر ز کین
شب تیره بگشاد چشم دژم
ز غم پشت ماه اندر آمد بخم
جهان گشت برسان مشک سیاه
چو فرغار برگشت ز ایران سپاه
بیامد بنزدیک افراسیاب
شب تیره هنگام آرام و خواب
چنین گفت کز بارگاه بلند
برفتم سوی رستم دیوبند
سراپردهٔ سبز دیدم بزرگ
سپاهی بکردار درنده گرگ
یکی اژدهافش درفشی بپای
نه آرام دارد تو گفتی نه جای
فروهشته بر کوههٔ زین لگام
بفتراک بر حلقهٔ خم خام
بخیمه درون ژنده پیلی ژیان
میان تنگ بسته به ببر بیان
یکی بور ابرش به پیشش بپای
تو گفتی همی اندر آید ز جای
سپهدار چون طوس و گودرز و گیو
فریبرز و شیدوش و گرگین نیو
طلایه گرازست با گستهم
که با بیژن گیو باشد بهم
غمی شد ز گفتار فرغار شاه
کس آمد بر پهلوان سپاه
بیامد سپهدار پیران چو گرد
بزرگان و مردان روز نبرد
ز گفتار فرغار چندی بگفت
که تا کیست با او به پیکار جفت
بدو گفت پیران که ما را ز جنگ
چه چارست جز جستن نام و ننگ
چو پاسخ چنین یافت افراسیاب
گرفت اندران کینه جستن شتاب
بپیران بفرمود تا با سپاه
بیاید بر رستم کینهخواه
ز پیش سپهبد به بیرون کشید
همی رزم را سوی هامون کشید
خروش آمد از دشت و آوای کوس
جهان شد ز گرد سپاه آبنوس
سپه بود چندانک گفتی جهان
همی گردد از گرد اسپان نهان
تبیره زنان نعره برداشتند
همی پیل بر پیل بگذاشتند
از ایوان بدشت آمد افراسیاب
همی کرد بر جنگ جستن شتاب
بپیران بگفت آنچ بایست گفت
که راز بزرگان بباید نهفت
یکی نامه نزدیک پولادوند
بیارای وز رای بگشای بند
بگویش که ما را چه آمد بسر
ازین نامور گرد پرخاشخر
اگر یارمندست چرخ بلند
بیاید بدین دشت پولادوند
بسی لشکر از مرز سقلاب و چین
نگونسار و حیران شدند اندرین
سپاهست برسان کوه روان
سپهدارشان رستم پهلوان
سپهکش چو رستم سپهدار طوس
بابر اندر اورده آوای کوس
چو رستم بدست تو گردد تباه
نیابد سپهر اندرین مرز راه
همه مرز را رنج زویست و بس
تو باش اندرین کار فریادرس
گر او را بدست تو آید زمان
شود رام روی زمین بیگمان
من از پادشاهی آباد خویش
نه برگیرم از رنج یک رنج بیش
دگر نیمه دیهیم و گنج آن تست
که امروز پیگار و رنج آن تست
نهادند بر نامه بر مهر شاه
چو برزد سر از برج خرچنگ ماه
کمر بست شیده ز پیش پدر
فرستاده او بود و تیمار بر
بکردار آتش ز بیم گزند
بیامد بنزدیک پولادوند
برو آفرین کرد و نامه بداد
همه کار رستم برو کرد یاد
که رستم بیامد ز ایران بجنگ
ابا او سپاهی بسان پلنگ
ببند اندر آورد کاموس را
چو خاقان و منشور و فرطوس را
اسیران بسیار و پیلان رمه
فرستاد یکسر بایران همه
کنارنگ و جنگ آورانرا بخواند
ز هر گونهای داستانها براند
بدیشان بگفت انچ در نامه بود
جهانگیر برنا و خودکامه بود
بفرمود تا کوس بیرون برند
سراپردهٔ او به هامون برند
سپاه انجمن شد بکردار دیو
برآمد ز گردان لشکر غریو
درفش از پس و پیش پولادوند
سپردار با ترکش و با کمند
فرود آمد از کوه و بگذاشت آب
بیامد بنزدیک افراسیاب
پذیره شدندش یکایک سپاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه
ببر در گرفتش جهاندیده مرد
ز کار گذشته بسی یاد کرد
بگفت آنک تیمار ترکان ز کیست
سرانجام درمان این کار چیست
خرامان بایوان خسرو شدند
برای و باندیشهٔ نو شدند
سخن راند هر گونه افراسیاب
ز کار درنگ و ز بهر شتاب
ز خون سیاوش که بر دست اوی
چه آمد ز پرخاش وز گفت و گوی
ز خاقان و منشور و کاموس گرد
گذشته سخنها همه برشمرد
بگفت آنک این رنجم از یک تنست
که او را پلنگینه پیراهنست
نیامد سلیحم بدو کارگر
بران ببر و آن خود و چینی سپر
بیابان سپردی و راه دراز
کنون چارهٔ کار او را بساز
پر اندیشه شد جان پولادوند
که آن بند را چون شود کاربند
چنین داد پاسخ بافراسیاب
که در جنگ چندین نباید شتاب
گر آنست رستم که مازندران
تبه کرد و بستد بگرز گران
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد غندی و بید
مرا نیست پایاب با جنگ اوی
نیارم ببد کردن آهنگ اوی
تن و جان من پیش رای تو باد
همیشه خرد رهنمای تو باد
من او را بر اندیشه دارم بجنگ
بگردش بگردم بسان پلنگ
تو لشکر برآغال بر لشکرش
بانبوه تا خیره گردد سرش
مگر چاره سازم و گر نی بدست
بر و یال او را نشاید شکست
ازو شاد شد جان افراسیاب
می روشن آورد و چنگ و رباب
بدانگه که شد مست پولادوند
چنین گفت با او ببانگ بلند
که من بر فریدون و ضحاک و جم
خور و خواب و آرام کردم دژم
برهمن بترسد ز آواز من
وزین لشکر گردنافراز من
من این زابلی را بشمشیر تیز
برآوردگه بر کنم ریز ریز
چو بنمود خورشید تابان درفش
معصفر شد آن پرنیان بنفش
تبیره برآمد ز درگاه شاه
بابر اندر آمد خروش سپاه
بپیش سپه بود پولادوند
بتن زورمند و ببازو کمند
چو صف برکشیدند هر دو سپاه
هوا شد بنفش و زمین شد سیاه
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
برآشفت و بر میمنه حمله برد
ز ترکان بیفگند بسیار گرد
ازان پس غمی گشت پولادوند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
برآویخت با طوس چون پیل مست
کمندی ببازوی گرزی بدست
کمربند بگرفت و او را ز زین
برآورد و آسان بزد بر زمین
به پیگار او گیو چون بنگرید
سر طوس نوذر نگونسار دید
برانگیخت از جای شبدیز را
تن و جان بیاراست آویز را
برآویخت با دیو چون شیر نر
زرهدار با گرزهٔ گاوسر
کمندی بینداخت پولادوند
سر گیو گرد اندر آمد دببند
نگه کرد رهام و بیژن ز راه
بدان زور و بالا و آن دستگاه
برفتند تا دست پولادوند
ببندند هر دو بخم کمند
بزد دست پولاد بسیار هوش
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
دو گرد از دلیران پر مایه را
سرافراز و گرد و گرانمایه را
بخاک اندر افگند و بسپرد خوار
نظاره بران دشت چندان سوار
بیامد بر اختر کاویان
بخنجر بدو نیم کردش میان
خروشی برآمد ز ایران سپاه
نماند ایچ گرد اندر آوردگاه
فریبرز و گودرز و گردنکشان
گرفتند از آن دیو جنگی نشان
بگفتند با رستم کینهخواه
که پولادوند اندرین رزمگاه
بزین بر یکی نامداری نماند
ز گردان لشکر سواری نماند
که نفگند بر خاک پولادوند
بگرز و بخنجر بتیر و کمند
همه رزمگه سربسر ماتمست
بدین کار فریادرس رستمست
ازان پس خروشیدن ناله خاست
ز قلب و چپ لشکر و دست راست
چو کم شد ز گودرز هر دو پسر
بنالید با داور دادگر
که چندین نبیره پسر داشتم
همی سر ز خورشید بگذاشتم
برزم اندرون پیش من کشته شد
چنین اختر و روز من گشته شد
جوانان و من زنده با پیر سر
مرا شرم باد از کلاه و کمر
کمر برگشاد و کله برگرفت
خروشیدن و ناله اندر گرفت
چو بشنید رستم دژم گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت
بیامد بنزدیک پولادوند
ورا دید برسان کوه بلند
سپه را همه بیشتر خسته دید
وزان روی پرخاش پیوسته دید
بدل گفت کین روز ما تیره گشت
سرنامداران ما خیره گشت
همانا که برگشت پرگار ما
غنوده شد آن بخت بیدار ما
بیفشارد ران رخش را تیز کرد
برآشفت و آهنگ آویز کرد
بدو گفت کای دیو ناسازگار
ببینی کنون گردش روزگار
چو آواز رستم بگردان رسید
تهمتن یلان را پیاده بدید
دژم گشته زو چار گرد دلیر
چو گوران و دشمن بکردار شیر
چنین گفت با کردگار جهان
که ای برتر از آشکار و نهان
مرا چشم اگر تیره گشتی بجنگ
بهستی ز دیدار این روز تنگ
کزین سان برآمد ز ایران غریو
ز پیران و هومان وز نره دیو
پیاده شده گیو و رهام و طوس
چو بیژن که بر شیر کردی فسوس
تبه گشته اسپ بزرگان بتیر
بدین سان برآویخته خیره خیر
بدو گفت پولادوند ای دلیر
جهاندیده و نامبردار و شیر
که بگریزد از پیش تو ژنده پیل
ببینی کنون موج دریای نیل
نگه کن کنون آتش جنگ من
کمند و دل و زور و آهنگ من
کزین پس نیابی ز شاهت نشان
نه از نامداران و گردنکشان
نبینی زمین زین سپس جز بخواب
سپارم سپاهت بافراسیاب
چنین گفت رستم بپولادوند
که تا چند ازین بیم و نیرنگ و بند
ز جنگ آوران تیز گویا مباد
چو باشد دهد بیگمان سر بباد
چو بشنید پولادوند این سخن
بیاد آمدش گفتههای کهن
که هر کو ببیداد جوید نبرد
جگر خسته باز آید و روی زرد
گر از دشمنت بد رسد گر ز دوست
بد و نیک را داد دادن نکوست
همان رستمست این که مازندران
شب تیره بستد بگرز گران
بدو گفت کای مرد رزم آزمای
چه باشیم برخیره چندین بپای
بگشتند وز دشت برخاست گرد
دو پیل ژیان و دو شیر نبرد
برانگیخت آن باره پولادوند
بینداخت پس تاب داده کمند
بدزدید یال آن نبرده سوار
چو زین گونه پیوسته شد کارزار
بزد تیغ و بند کمندش برید
بجای آمد آن بند بد را کلید
بپیچید زان پس سوی دست راست
بدانست کان روز روز بلاست
عمودی بزد بر سرش پیلتن
که بشنید آواز او انجمن
چنان تیره شد چشم پولادوند
که دستش عنان را نبد کار بند
تهمتن بران بد که مغز سرش
ببیند پر از رنگ تیره برش
چو پولادوند از بر زین بماند
تهمتن جهان آفرین را بخواند
که ای برتر از گردش روزگار
جهاندار و بینا و پروردگار
گرین گردش جنگ من داد نیست
روانم بدان گیتی آباد نیست
روا دارم از دست پولادوند
روان مرا برگشاید ز بند
ور افراسیابست بیدادگر
تو مستان ز من دست و زور و هنر
که گر من شوم کشته بر دست اوی
بایران نماند یکی جنگجوی
نه مرد کشاورز و نه پیشهور
نه خاک و نه کشور نه بوم و نه بر
بکشتی گرفتن نهادند روی
دو گرد سرافراز و دو جنگجوی
بپیمان که از هر دو روی سپاه
بیاری نیاید کسی کینهخواه
میان سپه نیم فرسنگ بود
ستاره نظاره بران جنگ بود
چو پولادوند و تهمتن بهم
برآویختند آن دو شیر دژم
همی دست سودند یک با دگر
گرفته دو جنگی دوال کمر
چو شیده بر و یال رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
پدر را چنین گفت کین زورمند
که خوانی ورا رستم دیوبند
بدین برز بالا و این دست برد
بخاک اندر آرد سر دیو گرد
نبینی ز گردان ما جز گریز
مکن خیره با چرخ گردان ستیز
چنین گفت با شیده افراسیاب
که شد مغز من زین سخن پرشتاب
برو تا ببینی که پولادوند
بکشتی همی چون کند دست بند
چنین گفت شیده که پیمان شاه
نه این بود با او بپیش سپاه
چو پیمان شکن باشی و تیره مغز
نیایید ز دست تو پیگار نغز
تو این آب روشن مگردان سیاه
که عیب آورد بر تو بر عیبخواه
بدشنام بگشاد خسرو زبان
برآشفت و شد با پسر بدگمان
بدو گفت اگر دیو پولادوند
ازین مرد بدخواه یابد گزند
نماند بدین رزمگه زنده کس
ترا از هنرها زیانست و بس
عنان برگرایید و آمد چو شیر
به آوردگاه دو مرد دلیر
نگه کرد پیکار دو پیل مست
درآورده بر یکدگر هر دو دست
بپولاد گفت ای سرافراز شیر
بکشتی گر آری مر او را بزیر
بخنجر جگرگاه او را بکاف
هنر باید از کار کردن نه لاف
نگه کرد گیو اندر افراسیاب
بدان خیره گفتار و چندان شتاب
برانگیخت اسپ و برآمد دمان
چو بشکست پیمان همی بدگمان
برستم چنین گفت کای جنگجوی
چه فرمان دهی کهتران را بگوی
نگه کن به پیمان افراسیاب
چو جای بلا دید و جای شتاب
بیمد همی دل بیافروزدش
بکشتی درون خنجر آموزدش
بدو گفت رستم که جنگی منم
بکشتی گرفتن درنگی منم
شما را چرا بیم آید همی
چرا دل به دو نیم آید همی
اگر نیستتان جنگ را زور و دست
دل من بخیره نباید شکست
گر ایدونک این جادوی بیخرد
ز پیمان یزدان همی بگذرد
شما را ز پیمان شکستن چه باک
گر او ریخت بر تارک خویش خاک
من آکنون سر دیو پولادوند
بخاک اندر آرم ز چرخ بلند
وزان پس بیازید چون شیر چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ
بگردن برآورد و زد بر زمین
همی خواند بر کردگار افرین
خروشی بر آمد ز ایران سپاه
تبیره زنان برگرفتند راه
بابر اندر آمد دم کرنای
خروشیدن نای و صنج و درای
که پولادوندست بیجان شده
بران خاک چون مار پیچان شده
گمان برد رستم که پولادوند
ندارد بتن در درست ایچ بند
برخش دلیر اندر آورد پای
بماند آن تن اژدها را بجای
چو پیش صف آمد یل شیرگیر
نگه کرد پولاد برسان تیر
گریزان بشد پیش افراسیاب
دلش پر ز خون و رخش پر ز آب
بخفت از بر خاک تیره دراز
زمانی بشد هوش زان رزمساز
تهمتن چو پولاد را زنده دید
همه دشت لشکر پراگنده دید
دلش تنگتر گشت و لشکر براند
جهاندیده گودرز را پیش خواند
بفرمود تا تیرباران کنند
هوا را چو ابر بهاران کنند
ز یک دست بیژن ز یک دست گیو
جهانجوی رهام و گرگین نیو
تو گفتی که آتش برافروختند
جهان را بخنجر همی سوختند
بلشکر چنین گفت پولادوند
که بیتخت و بیگنج و نام بلند
چرا سر همی داد باید بباد
چرا کرد باید همی رزم یاد
سپه را بپیش اندر افگند و رفت
ز رستم همی بند جانش بکفت
چنین گفت پیران بافراسیاب
که شد روی گیتی چو دریای آب
نگفتم که با رستم شوم دست
نشاید درین کشور ایمن نشست
ز خون جوانی که بد ناگریز
بخستی دل ما بپیکار تیز
چه باشی که با تو کس اندر نماند
بشد دیو پولاد و لشکر براند
همانا ز ایرانیان صد هزار
فزونست بر گستوان ور سوار
بپیش اندرون رستم شیر گیر
زمین پر ز خون و هوا پر ز تیر
ز دریا و دشت و ز هامون و کوه
سپاه اندر آمد همه همگروه
چو مردم نماند آزمودیم دیو
چنین جنگ و پیکار و چندین غریو
سپه را چنین صف کشیده بمان
تو با ویژگان سوی دریا بران
سپهبد چنان کرد کو راه دید
همی دست ازان رزم کوتاه دید
چو رستم بیامد مرا پای نیست
جز از رفتن از پیش او رای نیست
بباید شدن تا بدان روی چین
گر ایدونک گنجد کسی در زمین
درفشش بماندند و او خود برفت
سوی چین و ماچین خرامید تفت
سپاه اندر آمد بپیش سپاه
زمین گشت برسان ابر سیاه
تهمتن به آواز گفت آن زمان
که نیزه مدارید و تیر و کمان
بکوشید و شمشیر و گرز آورید
هنرها ز بالای برز آورید
پلنگ آن زمان پیچد از کین خویش
که نخچیر بیند ببالین خویش
سپه سربسر نعره برداشتند
همه نیزه بر کوه بگذاشتند
چنان شد در و دشت آوردگاه
که از کشته جایی ندیدند راه
برفتند یک بهره زنهار خواه
گریزان برفتند بهری براه
شد از بیشبانی رمه تال و مال
همه دشت تن بود بیدست و یال
چنین گفت رستم که کشتن بسست
که زهر زمان بهر دیگر کسست
زمانی همی بار زهر آورد
زمانی ز تریاک بهر آورد
همه جامهٔ رزم بیرون کنید
همه خوبکاری بافزون کنید
چه بندی دل اندر سرای سپنج
که دانا نداند یکی را ز پنج
زمانی چو آهرمن آید بجنگ
زمانی عروسی پر از بوی و رنگ
بیآزاری و جام میبرگزین
که گوید که نفرین به از آفرین
بخور آنچ داری و انده مخور
که گیتی سپنج است و ما بر گذر
میازار کس را ز بهر درم
مکن تا توانی بکس بر ستم
بجست اندران دشت چیزی که بود
ز زرین وز گوهر نابسود
سراسر فرستاد نزدیک شاه
غلامان و اسپان و تیغ و کلاه
وزان بهرهٔ خویشتن برگرفت
همه افسر و مشک و عنبر گرفت
ببخشید دیگر همه بر سپاه
ز چیزی که بود اندران رزمگاه
نشان خواست از شاه توران سپاه
ز هر سو بجستند بی راه و راه
نشانی نیامد ز افراسیاب
نه بر کوه و دریا نه بر خشک و آب
شتر یافت چندان و چندان گله
که از بارگی شد سپه بیگله
ز توران سپه برنهادند رخت
سلیح گرانمایه و تاج و تخت
خروش آمد و نالهٔ گاودم
جرس برکشیدند و رویینه خم
سوی شهر ایران نهادند روی
سپاهی بران گونه با رنگ و بوی
چو آگاهی آمد ز رستم بشاه
خروش آمد از شهر وز بارگاه
از ایران تبیره برآمد بابر
که آمد خداوند گوپال و ببر
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان
دل شاه شد چون بهشت برین
همی خواند بر کردگار آفرین
بفرمود تا پیل بردند پیش
بجنبید کیخسرو از جای خویش
جهانی بهآیین شد آراسته
می و رود و رامشگر و خواسته
تبیره برآمد ز هر جای و نای
چو شاه جهان اندر آمد ز جای
همه روی پیل از کران تا کران
پر از مشک بود و می و زعفران
ز افسر سر پیلبان پرنگار
ز گوش اندر آویخته گوشوار
بسی زعفران و درم ریختند
ز بر مشک و عنبر همی بیختند
همه شهر آوای رامشگران
نشسته ز هر سو کران تا کران
چنان بد جهان را ز شادی و داد
که گیتی روان را دوامست و شاد
تهمتن چو تاج سرافراز دید
جهانی سراسر پرآواز دید
فرود آمد و برد پیشش نماز
بپرسید خسرو ز راه دراز
گرفتش بغوش در شاه تنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ
همی آفرین خواند شاه جهان
بران نامور موبد و پهلوان
بفرمود تا پیلتن برنشست
گرفته همه راه دستش بدست
همی گفت چندین چرا ماندی
که بر ما همی آتش افشاندی
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو
چو رهام و گرگین و گردان نیو
ز ره سوی ایوان شاه آمدند
بدان نامور بارگاه آمدند
نشست از بر تخت زر شهریار
بنزدیک او رستم نامدار
فریبرز و گودرز و رهام و گیو
نشستند با نامداران نیو
سخن گفت کیخسرو از رزمگاه
ازان رنج و پیگار توران سپاه
بدو گفت گودرز کای شهریار
سخنها درازست زین کارزار
می و جام و آرام باید نخست
پس آنگاه ازین کار پرسی درست
نهادند خوان و بخندید شاه
که ناهار بودی همانا به راه
بخوان بر می آورد و رامشگران
بپرسش گرفت از کران تا کران
ز افراسیاب وز پولادوند
ز کشتی و از تابداده کمند
بدو گفت گودرز کای شهریار
ز مادر نزاید چو رستم سوار
اگر دیو پیش آید ار اژدها
ز چنگ درازش نیابد رها
هزار افرین باد بر شهریار
بویژه برین شیردل نامدار
بگفت آنچ کرد او بپولادوند
ز کشتی و نیرنگ وز رنگ و بند
ز افگندن دیو وز کشتنش
همان جنگ و پیگار و کین جستنش
چو افتاد بر خاک زو رفت هوش
برآمد ز گردان دیوان خروش
چو آمد بهوش آن سرافراز دیو
برآمد بناگاه زو یک غریو
همانگه درآمد باسپ و برفت
همی بند جانش ز رستم بکفت
چنان شاد شد زان سخن تاجور
که گفتی ز ایوان برآورد سر
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
توی پیر و بیدار و روشنروان
کسی کش خرد باشد آموزگار
نگه داردش گردش روزگار
ازین پهلوان چشم بد دور باد
همه زندگانیش در سور باد
همی بود یک هفته با می بدست
ازو شادمان تاج و تخت و نشست
سخنهای رستم بنای و برود
بگفتند بر پهلوانی سرود
تهمتن بیک ماه نزدیک شاه
همی بود با جام در پیشگاه
ازان پس چنین گفت با شهریار
که ای پرهنر نامور تاجدار
جهاندار با دانش و نیکخوست
ولیکن مرا چهر زال آرزوست
در گنج بگشاد شاه جهان
ز پرمایه چیزی که بودش نهان
ز یاقوت وز تاج و انگشتری
ز دینار وز جامهٔ ششتری
پرستار با افسر و گوشوار
همان جعد مویان سیمین عذار
طبقهای زرین پر از مشک و عود
دو نعلین زرین و زرین عمود
برو بافته گوهر شاهوار
چنانچون بود در خور شهریار
بنزد تهمتن فرستاد شاه
دو منزل همی رفت با او براه
چو خسرو غمی شد ز راه دراز
فرود آمد و برد رستم نماز
ورا کرد پدرود و ز ایران برفت
سوی زابلستان خرامید تفت
سراسر جهان گشت بر شاه راست
همی گشت گیتی بران سان که خواست
سر آوردم این رزم کاموس نیز
درازست و کم نیست زو یک پشیز
گر از داستان یک سخن کم بدی
روان مرا جای ماتم بدی
دلم شادمان شد ز پولادوند
که بفزود بر بند پولاد بند
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۹
یکی رومئی بود میرین به نام
سرافراز و به ارای و با گنج و کام
فرستاد نزدیک قیصر پیام
که من سرفرازم به گنج و به نام
به من ده دلآرام دخترت را
به من تازه کن نام و افسرت را
چنین گفت قیصر که من زین سپس
نجویم بدین روی پیوند کس
کتایون و آن مرد ناسرفراز
مرا داشتند از چنان کار باز
کنون هرک جویند خویشی من
وگر سر فرازد به پیشی من
یکی کار بایدش کردن بزرگ
که خوانندش ایدر بزرگان سترگ
چنو در جهان نامداری بود
مرا بر زمین نیز یاری بود
شود تا سر بیشهٔ فاسقون
بشوید دل و دست و مغزش به خون
یکی گرگ بیند به کردار نیل
تن اژدها دارد و زور پیل
سرو دارد و نیشتر چون گراز
نیارد شدن پیل پیشش فراز
بران بیشه بر نگذرد نره شیر
نه پیل و نه خونریز مرد دلیر
هر آنکس که بر وی بدرید پوست
مرا باشد او یار و داماد و دوست
چنین گفت میرین برین زادبوم
جهان آفرین تا پی افگند روم
نیاکان ما جز به گرز گران
نکردند پیکار با مهتران
کنون قیصر از من بجوید همی
سخن با من از کینه گوید همی
من این چاره اکنون بجای آورم
ز هرگونه پاکیزه رای آورم
چو آمد به ایوان پسندیده مرد
ز هرگونه اندیشهها یاد کرد
نوشته بیاورد و بنهاد پیش
همان اختر و طالع و فال خویش
چنان دید کاندر فلان روزگار
از ایران بیاید یکی نامدار
به دستش برآید سه کار گران
کزان باز گویند رومی سران
یکی انک داماد قیصر شود
همان بر سر قیصر افسر شود
پدید آید از روی کشور دو دد
که هرکس رسد از بد دد به بد
شود هردو بر دست او بر هلاک
ز هر زورمندی نیایدش باک
ز کار کتایون خود آگاه بود
که با نیو گشتاسپ همراه بود
ز هیشوی و آن مهتر نامجوی
که هر سه به روی اندر آرند روی
بیامد به نزدیک هیشوی تفت
سراسر بگفت آن سخنها که رفت
وزان اختر فیلسوفان روم
شگفتی که آید بدان مرز و بوم
بدو گفت هیشوی کامروز شاد
بر ما همی باش با مهر و داد
که این مرد کز وی تو دادی نشان
یکی نامداریست از سرکشان
به نخچیر دارد همی روی و رای
نیندیشد از تخت خاور خدای
یکی دی نیامد به نزدیک من
که خرم شدی جان تاریک من
بیاید هماکنون ز نخچیرگاه
بما بر بود بیگمانیش راه
می و رود آورد با بوی و رنگ
نشستند با جام زرین به چنگ
هم انگه که شد جام می بر چهار
پدید آمد از دشت گرد سوار
چو هیشوی و میرین بدیدند گرد
پذیره شدندش به دشت نبرد
چو میرین بدیدش به هیشوی گفت
که این را به گیتی کسی نیست جفت
بدین شاخ و این یال و این دستبرد
ز تخمی بود نامبردار و گرد
هنرها ز دیدار او بگذرد
همان شرم و آزردگی و خرد
چو گشتاسپ تنگ آمد این هر دو مرد
پیاده ببودند ز اسپ نبرد
نشستی نو آراست بر پیش آب
یکی خوان نو ساخت اندر شتاب
می آورد با میگساران نو
نشستی نو آیین و یاران نو
چو رخ لعل گشت از می لعل فام
به گشتاسپ هیشوی گفت ای همام
مرا بر زمین دوست خوانی همی
جز از من کسی را ندانی همی
کنون سوی من کرد میرین پناه
یکی نامدارست با دستگاه
دبیرست با دانش و ارجمند
بگیرد شمار سپهر بلند
سخن گوید از فیلسوفان روم
ز آباد و ویران هر مرز و بوم
هم از گوهر سلم دارد نژاد
پدر بر پدر نام دارد به یاد
به نزدیک اویست شمشیر سلم
که بودی همه ساله در زیر سلم
سواریست گردافکن و شیر گیر
عقاب اندر آرد ز گردون به تیر
برین نیز خواهد که بیشی کند
چو با قیصر روم خویشی کند
به قیصر سخن گفت و پاسخ شنید
ز پاسخ همانا دلش بردمید
که او گفت در بیشهٔ فاسقون
یکی گرگ باشد بسان هیون
اگر کشته آید به دست تو گرگ
تو باشی به روم ایرمانی بزرگ
جهاندار باشی و داماد من
زمانه به خوبی دهد داد من
کنون گر تو این را کنی دست پیش
منت بندهام وین سرافراز خویش
بدو گفت گشتاسپ کری رواست
چه گویند و این بیشه اکنون کجاست
چگونه ددی باشد اندر جهان
که ترسند ازو کهتران و مهان
چنین گفت هیشوی کاین پیر گرگ
همی برتر است از هیونی سترگ
دو دندان او چون دو دندان پیل
دو چشمش طبر خون و چرمش چو نیل
سروهاش چو آبنوسی فرسپ
چو خشم آورد بگذرد بر دو اسپ
از ایدر بسی نامور قیصران
برفتند با گرزهای گران
ازان بیشه ناکام باز آمدند
پر از ننگ و تن پر گداز آمدند
بدو گفت گشتاسپ کان تیغ سلم
بیارید و اسپس سرافراز گرم
همی اژدها خوانم این را نه گرگ
تو گرگی مدان از هیونی بزرگ
چو بشنید میرین زانجا برفت
سوی خانهٔ خویش تازید تفت
ز آخر گزین کرد اسپی سیاه
گرانمایه خفتان و رومی کلاه
همان مایهور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون
بسی هدیه بگزید با آن ز گنج
ز یاقوت و گوهر همه پنجپنج
چو خورشید پیراهن قیرگون
بدرید و آمد ز پرده برون
جهانجوی میرین ز ایوان برفت
بیامد به نزدیک هیشوی تفت
ز نخچیر گشتاسپ زانسو کشید
نگه کرد هیشوی و اورا بدید
ازان اسپ و شمشیر خیره شدند
چو نزدیکتر شد پذیره شدند
چو گشتاسپ آن هدیهها بنگرید
همان اسپ و تیغ از میان برگزید
دگر چیز بخشید هیشوی را
بیاراست جان جهانجوی را
بپوشید گشتاسپ خفتان چو گرد
به زیر اندر آورد اسپ نبرد
به زه بر کمان و به بازو کمند
سواری سرافراز و اسپی بلند
همی رفت هیشوی با او به راه
جهانجوی میرین فریاد خواه
چنین تا لب بیشهٔ فاسقون
برفتند پیچان و دل پر ز خون
سرافراز و به ارای و با گنج و کام
فرستاد نزدیک قیصر پیام
که من سرفرازم به گنج و به نام
به من ده دلآرام دخترت را
به من تازه کن نام و افسرت را
چنین گفت قیصر که من زین سپس
نجویم بدین روی پیوند کس
کتایون و آن مرد ناسرفراز
مرا داشتند از چنان کار باز
کنون هرک جویند خویشی من
وگر سر فرازد به پیشی من
یکی کار بایدش کردن بزرگ
که خوانندش ایدر بزرگان سترگ
چنو در جهان نامداری بود
مرا بر زمین نیز یاری بود
شود تا سر بیشهٔ فاسقون
بشوید دل و دست و مغزش به خون
یکی گرگ بیند به کردار نیل
تن اژدها دارد و زور پیل
سرو دارد و نیشتر چون گراز
نیارد شدن پیل پیشش فراز
بران بیشه بر نگذرد نره شیر
نه پیل و نه خونریز مرد دلیر
هر آنکس که بر وی بدرید پوست
مرا باشد او یار و داماد و دوست
چنین گفت میرین برین زادبوم
جهان آفرین تا پی افگند روم
نیاکان ما جز به گرز گران
نکردند پیکار با مهتران
کنون قیصر از من بجوید همی
سخن با من از کینه گوید همی
من این چاره اکنون بجای آورم
ز هرگونه پاکیزه رای آورم
چو آمد به ایوان پسندیده مرد
ز هرگونه اندیشهها یاد کرد
نوشته بیاورد و بنهاد پیش
همان اختر و طالع و فال خویش
چنان دید کاندر فلان روزگار
از ایران بیاید یکی نامدار
به دستش برآید سه کار گران
کزان باز گویند رومی سران
یکی انک داماد قیصر شود
همان بر سر قیصر افسر شود
پدید آید از روی کشور دو دد
که هرکس رسد از بد دد به بد
شود هردو بر دست او بر هلاک
ز هر زورمندی نیایدش باک
ز کار کتایون خود آگاه بود
که با نیو گشتاسپ همراه بود
ز هیشوی و آن مهتر نامجوی
که هر سه به روی اندر آرند روی
بیامد به نزدیک هیشوی تفت
سراسر بگفت آن سخنها که رفت
وزان اختر فیلسوفان روم
شگفتی که آید بدان مرز و بوم
بدو گفت هیشوی کامروز شاد
بر ما همی باش با مهر و داد
که این مرد کز وی تو دادی نشان
یکی نامداریست از سرکشان
به نخچیر دارد همی روی و رای
نیندیشد از تخت خاور خدای
یکی دی نیامد به نزدیک من
که خرم شدی جان تاریک من
بیاید هماکنون ز نخچیرگاه
بما بر بود بیگمانیش راه
می و رود آورد با بوی و رنگ
نشستند با جام زرین به چنگ
هم انگه که شد جام می بر چهار
پدید آمد از دشت گرد سوار
چو هیشوی و میرین بدیدند گرد
پذیره شدندش به دشت نبرد
چو میرین بدیدش به هیشوی گفت
که این را به گیتی کسی نیست جفت
بدین شاخ و این یال و این دستبرد
ز تخمی بود نامبردار و گرد
هنرها ز دیدار او بگذرد
همان شرم و آزردگی و خرد
چو گشتاسپ تنگ آمد این هر دو مرد
پیاده ببودند ز اسپ نبرد
نشستی نو آراست بر پیش آب
یکی خوان نو ساخت اندر شتاب
می آورد با میگساران نو
نشستی نو آیین و یاران نو
چو رخ لعل گشت از می لعل فام
به گشتاسپ هیشوی گفت ای همام
مرا بر زمین دوست خوانی همی
جز از من کسی را ندانی همی
کنون سوی من کرد میرین پناه
یکی نامدارست با دستگاه
دبیرست با دانش و ارجمند
بگیرد شمار سپهر بلند
سخن گوید از فیلسوفان روم
ز آباد و ویران هر مرز و بوم
هم از گوهر سلم دارد نژاد
پدر بر پدر نام دارد به یاد
به نزدیک اویست شمشیر سلم
که بودی همه ساله در زیر سلم
سواریست گردافکن و شیر گیر
عقاب اندر آرد ز گردون به تیر
برین نیز خواهد که بیشی کند
چو با قیصر روم خویشی کند
به قیصر سخن گفت و پاسخ شنید
ز پاسخ همانا دلش بردمید
که او گفت در بیشهٔ فاسقون
یکی گرگ باشد بسان هیون
اگر کشته آید به دست تو گرگ
تو باشی به روم ایرمانی بزرگ
جهاندار باشی و داماد من
زمانه به خوبی دهد داد من
کنون گر تو این را کنی دست پیش
منت بندهام وین سرافراز خویش
بدو گفت گشتاسپ کری رواست
چه گویند و این بیشه اکنون کجاست
چگونه ددی باشد اندر جهان
که ترسند ازو کهتران و مهان
چنین گفت هیشوی کاین پیر گرگ
همی برتر است از هیونی سترگ
دو دندان او چون دو دندان پیل
دو چشمش طبر خون و چرمش چو نیل
سروهاش چو آبنوسی فرسپ
چو خشم آورد بگذرد بر دو اسپ
از ایدر بسی نامور قیصران
برفتند با گرزهای گران
ازان بیشه ناکام باز آمدند
پر از ننگ و تن پر گداز آمدند
بدو گفت گشتاسپ کان تیغ سلم
بیارید و اسپس سرافراز گرم
همی اژدها خوانم این را نه گرگ
تو گرگی مدان از هیونی بزرگ
چو بشنید میرین زانجا برفت
سوی خانهٔ خویش تازید تفت
ز آخر گزین کرد اسپی سیاه
گرانمایه خفتان و رومی کلاه
همان مایهور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون
بسی هدیه بگزید با آن ز گنج
ز یاقوت و گوهر همه پنجپنج
چو خورشید پیراهن قیرگون
بدرید و آمد ز پرده برون
جهانجوی میرین ز ایوان برفت
بیامد به نزدیک هیشوی تفت
ز نخچیر گشتاسپ زانسو کشید
نگه کرد هیشوی و اورا بدید
ازان اسپ و شمشیر خیره شدند
چو نزدیکتر شد پذیره شدند
چو گشتاسپ آن هدیهها بنگرید
همان اسپ و تیغ از میان برگزید
دگر چیز بخشید هیشوی را
بیاراست جان جهانجوی را
بپوشید گشتاسپ خفتان چو گرد
به زیر اندر آورد اسپ نبرد
به زه بر کمان و به بازو کمند
سواری سرافراز و اسپی بلند
همی رفت هیشوی با او به راه
جهانجوی میرین فریاد خواه
چنین تا لب بیشهٔ فاسقون
برفتند پیچان و دل پر ز خون
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۱۱
ز میرین یکی بود کهتر به سال
ز گردان رومی برآورده یال
گوی بر منش نام او اهرنا
ز تخم بزرگان رویین تنا
فرستاد نزدیک قیصر پیام
که دانی که ما را نژادست و نام
ز میرین به هر گوهری بگذرم
به تیغ و به گنج درم برترم
به من ده کنون دختر کهترت
به من تازه کن لشکر و افسرت
چنین داد پاسخ که پیمان من
شنیدی مگر با جهانبان من
که داماد نگزیند این دخترم
ز راه نیاکان خود نگذرم
چو میرین یکی کار بایدت کرد
ازان پس تو باشی ورا هم نبرد
به کوه سقیلا یکی اژدهاست
که کشور همه پاک ازو در بلاست
اگر کم کنی اژدها را ز روم
سپارم ترا دختر و گنج و بوم
که همتای آن گرگ شیراوژنست
دمش زهر و او دام آهرمنست
چنین داد پاسخ که فرمان کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
ز نزدیک قیصر بیامد برون
دلش زان سخن کفته جان پر زخون
به یاران چنین گفت کان زخم گرگ
نبد جز به شمشیر مردی سترگ
ز میرین کی آید چنین کارکرد
نداند همی قیصر از مرد مرد
شوم زو بپرسم بگوید مگر
سخن با من از بیپی چارهگر
بشد تا به ایوان میرین چوگرد
پرستندهای رفت و آواز کرد
نشستنگهی داشت میرین که ماه
به گردون ندارد چنان جایگاه
جهانجوی با گبر کنداوری
یکی افسری بر سرش قیصری
پرستنده گفت اهرن پیلتن
بیامد به در با یکی انجمن
نشستنگهی ساخت شایستهتر
برفت آنک بودند بایستهتر
به ایوان میرین نماندند کس
دو مهتر نشستند بر تخت بس
چو میرین بدیدش به بر درگرفت
بپرسیدن مهتر اندر گرفت
بدو گفت اهرن که با من بگوی
ز هرچت بپرسم بهانه مجوی
مرا آرزو دختر قیصرست
کجا روم را سربسر افسرست
بگفتیم و پاسخ چنین داد باز
که در کوه با اژدها رزم ساز
اگر بازگویی تو آن کار گرگ
بوی مر مرا رهنمای بزرگ
چو بشنید میرین ز اهرن سخن
بپژمرد و اندیشه افگند بن
که گر کار آن نامدار جهان
به اهرن بگویم نماند نهان
سرمایهٔ مردمی راستیست
ز تاری و کژی بباید گریست
بگویم مگر کان نبرده سوار
نهد اژدهار را سر اندر کنار
چو اهرن بود مر مرا یار و پشت
ندارد مگر باد دشمن به مشت
برآریم گرد از سر آن سوار
نهان ماند این کار یک روزگار
به اهرن چنین گفت کز کار گرگ
بگویم چو سوگند یابم بزرگ
که این کار هرگز به روز و به شب
نگویی نداری گشاده دو لب
بخورد اهرن آن سخت سوگند اوی
بپذرفت سرتاسر آن بند اوی
چو قرطاس را جامهٔ خامه کرد
به هیشوی میرین یکی نامه کرد
که اهرن که دارد ز قیصر نژاد
جهانجوی با گنج و با تخت و داد
بخواهد ز قیصر همی دختری
که ماندست از دختران کهتری
همی اژدها دام اهرن کند
بکوشد کزان بدنشان تن کند
بیامد به نزدیک من چارهجوی
گذشته سخنها گشادم بدوی
ازان گرگ و آن رزم دیدهسوار
بگفتم همه هرچ آمد به کار
چنان هم که کار مرا کرد خوب
کند بیگمان کار این مرد خوب
دو تن را بدین مرز مهتر کند
چو خورشید را بر سر افسر کند
بیامد دوان اهرن چارهجوی
به نزدیک هیشوی بنهاد روی
چو اهرن به نزدیک دریا رسید
جهانجوی هیشوی پیشین دوید
ازو بستد آن نامهٔ دلپسند
برو آفرین کرد و بگشاد بند
بدو گفت هیشوی کای راد مرد
بیاید کنون او به کردار گرد
یکی نامداری غریب و جوان
فدی کرد بر پیش میرین روان
کنون چون کند رزم نر اژدها
به چاره نیابد مگر زو رها
مرا گفتن و کار بر دست اوست
سخن گفتن نیک هرجا نکوست
تو امشب بدین میزبان رای کن
بنه شمع و دریا دلآرای کن
که فردا بیاید گو نامجوی
بگویم بدو هرچ گویی بگوی
به شمع آب دریا بیاراستند
خورشها بخوردند و می خواستند
چنین تا سپیده ز یاقوت زرد
بزد شید بر شیشهٔ لاژورد
پدید آمد از دشت گرد سوار
ز دورش بدید اهرن نامدار
چو تنگ اندر آمد پیاده دوان
پذیره شدش مرد روشن روان
فرود آمد از باره جنگی سوار
می و خوردنی خواست از نامدار
یکی تیز بگشاد هیشوی لب
که شادان بدی نامور روز و شب
نگه کن بدین مرد قیصر نژاد
که گردون گردان بدو گشت شاد
هم از تخمهٔ قیصرانست نیز
همش فر و نام و همش گنج و چیز
به دامادی قیصر آمدش رای
همی خواهد اندر سخن رهنمای
چنو نیست مر قیصران را همال
جوانیست با فر و با برز و یال
ازو خواست یکبار و پاسخ شنید
کنون چارهٔ دیگر آمد پدید
همی گویدش اژدهاگیر باش
گر از خویشی قیصر آژیر باش
به پیش گرانمایگان روز و شب
بجز نام میرین نراند به لب
هرانکس که باشند زیبای بخت
بخواهد که ماند بدو تاج و تخت
یکی برز کوهست از ایدر نه دور
همه جای خوردن گه کام و سور
یکی اژدها بر سر تیغ کوه
شده مردم روم زو در ستوه
همی ز آسمان کرگس اندر کشد
ز دریا نهنگ دژم برکشد
همی دود زهرش بسوزد زمین
نخواند برین مرز و بوم آفرین
گر آن کشته آید به دست تو بر
شگفتی شوی در جهان سربسر
ازو یاورت پاک یزدان بود
به کام تو خورشید گردان بود
بدین زور و بالا و این دستبرد
ندانیم همتای تو هیچ گرد
بدو گفت رو خنجری کن دراز
ازو دسته بالاش چون پنج باز
ز هر سوش برسان دندان مار
سنانی برو بسته برسان خار
همی آب داده به زهر و به خون
به تیزی چو الماس و رنگ آبگون
به فرمان یزدان پیروزبخت
نگون اندر آویزمش بر درخت
ز گردان رومی برآورده یال
گوی بر منش نام او اهرنا
ز تخم بزرگان رویین تنا
فرستاد نزدیک قیصر پیام
که دانی که ما را نژادست و نام
ز میرین به هر گوهری بگذرم
به تیغ و به گنج درم برترم
به من ده کنون دختر کهترت
به من تازه کن لشکر و افسرت
چنین داد پاسخ که پیمان من
شنیدی مگر با جهانبان من
که داماد نگزیند این دخترم
ز راه نیاکان خود نگذرم
چو میرین یکی کار بایدت کرد
ازان پس تو باشی ورا هم نبرد
به کوه سقیلا یکی اژدهاست
که کشور همه پاک ازو در بلاست
اگر کم کنی اژدها را ز روم
سپارم ترا دختر و گنج و بوم
که همتای آن گرگ شیراوژنست
دمش زهر و او دام آهرمنست
چنین داد پاسخ که فرمان کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
ز نزدیک قیصر بیامد برون
دلش زان سخن کفته جان پر زخون
به یاران چنین گفت کان زخم گرگ
نبد جز به شمشیر مردی سترگ
ز میرین کی آید چنین کارکرد
نداند همی قیصر از مرد مرد
شوم زو بپرسم بگوید مگر
سخن با من از بیپی چارهگر
بشد تا به ایوان میرین چوگرد
پرستندهای رفت و آواز کرد
نشستنگهی داشت میرین که ماه
به گردون ندارد چنان جایگاه
جهانجوی با گبر کنداوری
یکی افسری بر سرش قیصری
پرستنده گفت اهرن پیلتن
بیامد به در با یکی انجمن
نشستنگهی ساخت شایستهتر
برفت آنک بودند بایستهتر
به ایوان میرین نماندند کس
دو مهتر نشستند بر تخت بس
چو میرین بدیدش به بر درگرفت
بپرسیدن مهتر اندر گرفت
بدو گفت اهرن که با من بگوی
ز هرچت بپرسم بهانه مجوی
مرا آرزو دختر قیصرست
کجا روم را سربسر افسرست
بگفتیم و پاسخ چنین داد باز
که در کوه با اژدها رزم ساز
اگر بازگویی تو آن کار گرگ
بوی مر مرا رهنمای بزرگ
چو بشنید میرین ز اهرن سخن
بپژمرد و اندیشه افگند بن
که گر کار آن نامدار جهان
به اهرن بگویم نماند نهان
سرمایهٔ مردمی راستیست
ز تاری و کژی بباید گریست
بگویم مگر کان نبرده سوار
نهد اژدهار را سر اندر کنار
چو اهرن بود مر مرا یار و پشت
ندارد مگر باد دشمن به مشت
برآریم گرد از سر آن سوار
نهان ماند این کار یک روزگار
به اهرن چنین گفت کز کار گرگ
بگویم چو سوگند یابم بزرگ
که این کار هرگز به روز و به شب
نگویی نداری گشاده دو لب
بخورد اهرن آن سخت سوگند اوی
بپذرفت سرتاسر آن بند اوی
چو قرطاس را جامهٔ خامه کرد
به هیشوی میرین یکی نامه کرد
که اهرن که دارد ز قیصر نژاد
جهانجوی با گنج و با تخت و داد
بخواهد ز قیصر همی دختری
که ماندست از دختران کهتری
همی اژدها دام اهرن کند
بکوشد کزان بدنشان تن کند
بیامد به نزدیک من چارهجوی
گذشته سخنها گشادم بدوی
ازان گرگ و آن رزم دیدهسوار
بگفتم همه هرچ آمد به کار
چنان هم که کار مرا کرد خوب
کند بیگمان کار این مرد خوب
دو تن را بدین مرز مهتر کند
چو خورشید را بر سر افسر کند
بیامد دوان اهرن چارهجوی
به نزدیک هیشوی بنهاد روی
چو اهرن به نزدیک دریا رسید
جهانجوی هیشوی پیشین دوید
ازو بستد آن نامهٔ دلپسند
برو آفرین کرد و بگشاد بند
بدو گفت هیشوی کای راد مرد
بیاید کنون او به کردار گرد
یکی نامداری غریب و جوان
فدی کرد بر پیش میرین روان
کنون چون کند رزم نر اژدها
به چاره نیابد مگر زو رها
مرا گفتن و کار بر دست اوست
سخن گفتن نیک هرجا نکوست
تو امشب بدین میزبان رای کن
بنه شمع و دریا دلآرای کن
که فردا بیاید گو نامجوی
بگویم بدو هرچ گویی بگوی
به شمع آب دریا بیاراستند
خورشها بخوردند و می خواستند
چنین تا سپیده ز یاقوت زرد
بزد شید بر شیشهٔ لاژورد
پدید آمد از دشت گرد سوار
ز دورش بدید اهرن نامدار
چو تنگ اندر آمد پیاده دوان
پذیره شدش مرد روشن روان
فرود آمد از باره جنگی سوار
می و خوردنی خواست از نامدار
یکی تیز بگشاد هیشوی لب
که شادان بدی نامور روز و شب
نگه کن بدین مرد قیصر نژاد
که گردون گردان بدو گشت شاد
هم از تخمهٔ قیصرانست نیز
همش فر و نام و همش گنج و چیز
به دامادی قیصر آمدش رای
همی خواهد اندر سخن رهنمای
چنو نیست مر قیصران را همال
جوانیست با فر و با برز و یال
ازو خواست یکبار و پاسخ شنید
کنون چارهٔ دیگر آمد پدید
همی گویدش اژدهاگیر باش
گر از خویشی قیصر آژیر باش
به پیش گرانمایگان روز و شب
بجز نام میرین نراند به لب
هرانکس که باشند زیبای بخت
بخواهد که ماند بدو تاج و تخت
یکی برز کوهست از ایدر نه دور
همه جای خوردن گه کام و سور
یکی اژدها بر سر تیغ کوه
شده مردم روم زو در ستوه
همی ز آسمان کرگس اندر کشد
ز دریا نهنگ دژم برکشد
همی دود زهرش بسوزد زمین
نخواند برین مرز و بوم آفرین
گر آن کشته آید به دست تو بر
شگفتی شوی در جهان سربسر
ازو یاورت پاک یزدان بود
به کام تو خورشید گردان بود
بدین زور و بالا و این دستبرد
ندانیم همتای تو هیچ گرد
بدو گفت رو خنجری کن دراز
ازو دسته بالاش چون پنج باز
ز هر سوش برسان دندان مار
سنانی برو بسته برسان خار
همی آب داده به زهر و به خون
به تیزی چو الماس و رنگ آبگون
به فرمان یزدان پیروزبخت
نگون اندر آویزمش بر درخت
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۱۴
چو خورشید شد بر سر کوه زرد
نماند آن زمان روزگار نبرد
شب آمد یکی پردهٔ آبنوس
بپوشید بر چهرهٔ سندروس
چو خورشید ازان کوشش آگاه شد
ز برج کمان بر سر گاه شد
ببد چشمهٔ روز چون سندروس
ز هر سو برآمد دم نای و کوس
چکاچاک برخاست از هر دو روی
ز خون شد همه رزمگه جوی جوی
بیامد سبک قیصر از میمنه
دو داماد را کرد پیش بنه
ابر میمنه پور قیصر سقیل
ابر میسره قیصر و کوس و پیل
دهاده برآمد ز هر دو سپاه
تو گفتی برآویخت با شید ماه
بجنبید گشتاسپ از پیش صف
یکی باره زیر اژدهایی به کف
چنین گفت الیاس با انجمن
که قیصر همی باژ خواهد ز من
چو بر در چنین اژدها باشدش
ازیرا منش بابها باشدش
چو گشتاسپ الیاس را دید گفت
که اکنون هنرها نباید نهفت
برانگیختند اسپ هر دو سوار
ابا نیزه و تیر جوشن گذار
ازان لشکر الیاس بگشاد شست
که گشتاسپ را برکند کار پست
بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش
بخست آن زمان کارزاری تنش
بیفگندش از باره برسان مست
بیازید و بگرفت دستش به دست
ز پیش سواران کشانش ببرد
بیاورد و نزدیک قیصر سپرد
بیاورد لشکر به پیش سپاه
به کردار باد اندر آمد ز راه
ازیشان چه مایه گرفت و بکشت
بکشتند مر هرک آمد به مشت
چو رومی پساندر همآواز شد
چو گشتاسپ زان جایگه باز شد
بر قیصر آمد سپه تاخته
به پیروزی و گردن افراخته
ز لشکر چو قیصر بدیدش به راه
ز شادی پذیره شدش با سپاه
سر و چشم آن نامور بوس داد
جهانآفرین را همی کرد یاد
وزان جایگه بازگشتند شاد
سپهبد کلاه کیان برنهاد
همه روم با هدیه و با نثار
برفتند شادان بر نامدار
نماند آن زمان روزگار نبرد
شب آمد یکی پردهٔ آبنوس
بپوشید بر چهرهٔ سندروس
چو خورشید ازان کوشش آگاه شد
ز برج کمان بر سر گاه شد
ببد چشمهٔ روز چون سندروس
ز هر سو برآمد دم نای و کوس
چکاچاک برخاست از هر دو روی
ز خون شد همه رزمگه جوی جوی
بیامد سبک قیصر از میمنه
دو داماد را کرد پیش بنه
ابر میمنه پور قیصر سقیل
ابر میسره قیصر و کوس و پیل
دهاده برآمد ز هر دو سپاه
تو گفتی برآویخت با شید ماه
بجنبید گشتاسپ از پیش صف
یکی باره زیر اژدهایی به کف
چنین گفت الیاس با انجمن
که قیصر همی باژ خواهد ز من
چو بر در چنین اژدها باشدش
ازیرا منش بابها باشدش
چو گشتاسپ الیاس را دید گفت
که اکنون هنرها نباید نهفت
برانگیختند اسپ هر دو سوار
ابا نیزه و تیر جوشن گذار
ازان لشکر الیاس بگشاد شست
که گشتاسپ را برکند کار پست
بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش
بخست آن زمان کارزاری تنش
بیفگندش از باره برسان مست
بیازید و بگرفت دستش به دست
ز پیش سواران کشانش ببرد
بیاورد و نزدیک قیصر سپرد
بیاورد لشکر به پیش سپاه
به کردار باد اندر آمد ز راه
ازیشان چه مایه گرفت و بکشت
بکشتند مر هرک آمد به مشت
چو رومی پساندر همآواز شد
چو گشتاسپ زان جایگه باز شد
بر قیصر آمد سپه تاخته
به پیروزی و گردن افراخته
ز لشکر چو قیصر بدیدش به راه
ز شادی پذیره شدش با سپاه
سر و چشم آن نامور بوس داد
جهانآفرین را همی کرد یاد
وزان جایگه بازگشتند شاد
سپهبد کلاه کیان برنهاد
همه روم با هدیه و با نثار
برفتند شادان بر نامدار
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۱۵
پس آگاهی آمد به اسفندیار
که کشته شد آن شاه نیزه گزار
پدرت از غم او بکاهد همی
کنون کین او خواست خواهد همی
همی گوید آنکس کجاکین اوی
بخواهد نهد پیش دشمنش روی
مر او را دهم دخترم را همای
وکرد ایزدش را برین بر گوای
کی نامور دست بر دست زد
بنالید ازان روزگاران بد
همه ساله زین روز ترسیدمی
چو او را به رزم اندرون دیدمی
دریغا سوارا گوا مهترا
که بختش جدا کرد تاج از سرا
که کشت آن سیه پیل نستوه را
که کند از زمین آهنین کوه را
درفش و سرلشکر و جای خویش
برادرش را داد و خود رفت پیش
به قلب اندر آمد به جای زریر
به صف اندر استاد چون نره شیر
به پیش اندر آمد میان را ببست
گرفت آن درفش همایون به دست
برادرش بد پنج دانسته راه
همه از در تاج و همتای شاه
همه ایستادند در پیش اوی
که لشکر شکستن بدی کیش اوی
به آزادگان گفت پیش سپاه
که ای نامداران و گردان شاه
نگر تا چه گویم یکی بشنوید
به دین خدای جهان بگروید
نگر تا نترسید از مرگ و چیز
که کس بیزمانه نمردست نیز
کرا کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار
بدانید یکسر که روزیست این
که کافر پدید آید از پاک دین
شما از پس پشتها منگرید
مجویید فریاد و سر مشمرید
نگر تا نبینید بگریختن
نگر تا نترسید ز آویختن
سر نیزهها را به رزم افگنید
زمانی بکوشید و مردی کنید
بدین اندرون بود اسفندیار
که بانگ پدرش آمد از کوهسار
که این نامداران و گردان من
همه مر مرا چون تن و جان من
مترسید از نیزه و گرز و تیغ
که از بخشمان نیست روی گریغ
به دین خدا ای گو اسفندیار
به جان زریر آن نبرده سوار
که آید فرود او کنون در بهشت
که من سوی لهراسپ نامه نوشت
پذیرفتم اندرز آن شاه پیر
که گر بخت نیکم بود دستگیر
که چون بازگردم ازین رزمگاه
به اسفندیارم دهم تاج و گاه
سپه را همه پیش رفتن دهم
ورا خسروی تاج بر سر نهم
چنانچون پدر داد شاهی مرا
دهم همچنان پادشاهی ورا
که کشته شد آن شاه نیزه گزار
پدرت از غم او بکاهد همی
کنون کین او خواست خواهد همی
همی گوید آنکس کجاکین اوی
بخواهد نهد پیش دشمنش روی
مر او را دهم دخترم را همای
وکرد ایزدش را برین بر گوای
کی نامور دست بر دست زد
بنالید ازان روزگاران بد
همه ساله زین روز ترسیدمی
چو او را به رزم اندرون دیدمی
دریغا سوارا گوا مهترا
که بختش جدا کرد تاج از سرا
که کشت آن سیه پیل نستوه را
که کند از زمین آهنین کوه را
درفش و سرلشکر و جای خویش
برادرش را داد و خود رفت پیش
به قلب اندر آمد به جای زریر
به صف اندر استاد چون نره شیر
به پیش اندر آمد میان را ببست
گرفت آن درفش همایون به دست
برادرش بد پنج دانسته راه
همه از در تاج و همتای شاه
همه ایستادند در پیش اوی
که لشکر شکستن بدی کیش اوی
به آزادگان گفت پیش سپاه
که ای نامداران و گردان شاه
نگر تا چه گویم یکی بشنوید
به دین خدای جهان بگروید
نگر تا نترسید از مرگ و چیز
که کس بیزمانه نمردست نیز
کرا کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار
بدانید یکسر که روزیست این
که کافر پدید آید از پاک دین
شما از پس پشتها منگرید
مجویید فریاد و سر مشمرید
نگر تا نبینید بگریختن
نگر تا نترسید ز آویختن
سر نیزهها را به رزم افگنید
زمانی بکوشید و مردی کنید
بدین اندرون بود اسفندیار
که بانگ پدرش آمد از کوهسار
که این نامداران و گردان من
همه مر مرا چون تن و جان من
مترسید از نیزه و گرز و تیغ
که از بخشمان نیست روی گریغ
به دین خدا ای گو اسفندیار
به جان زریر آن نبرده سوار
که آید فرود او کنون در بهشت
که من سوی لهراسپ نامه نوشت
پذیرفتم اندرز آن شاه پیر
که گر بخت نیکم بود دستگیر
که چون بازگردم ازین رزمگاه
به اسفندیارم دهم تاج و گاه
سپه را همه پیش رفتن دهم
ورا خسروی تاج بر سر نهم
چنانچون پدر داد شاهی مرا
دهم همچنان پادشاهی ورا
فردوسی : داستان هفتخوان اسفندیار
بخش ۳
غم آمد همه بهرهٔ گرگسار
ز گرگان جنگی و اسفندیار
یکی خوان زرین بیاراستند
خورشها بخوردند و می خواستند
بفرمود تا بسته را پیش اوی
ببردند لرزان و پرآب روی
سه جام میش داد و پرسش گرفت
که اکنون چه گویی چه بینم شگفت
چنین گفت با نامور گرگسار
که ای نامور شیردل شهریار
دگر منزلت شیری آید به جنگ
که با جنگ او برنتابد نهنگ
عقاب دلاور بران راه شیر
نپرد وگر چند باشد دلیر
بخندید روشندل اسفندیار
بدو گفت کای ترک ناسازگار
ببینی تو فردا که با نرهشیر
چگونه شوم من به جنگش دلیر
چو تاریک شد شب بفرمود شاه
ازان جایگاه اندر آمد سپاه
شب تیره لشکر همی راندند
بروبر همی آفرین خواندند
چو خورشید زان چادر لاژورد
یکی مطرفی کرد دیبای زرد
سپهبد به جای دلیران رسید
به هامون و پرخاش شیران رسید
پشوتن بفرمود تا رفت پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
بدو گفت کاین لشکر سرافراز
سپردم ترا من شدم رزمساز
بیامد چو با شیر نزدیک شد
چهان بر دل شیر تاریک شد
یکی بود نر و دگر ماده شیر
برفتند پرخاشجوی و دلیر
چو نر اندرآمد یکی تیغ زد
ببد ریگ زیرش بسان بسد
ز سر تا میانش به دو نیم گشت
دل شیر ماده پر از بیم گشت
چو جفتش برآشفت و آمد فراز
یکی تیغ زد بر سرش رزمساز
به ریگ اندر افگند غلتان سرش
ز خون لعل شد دست و جنگی برش
به آب اندر آمد سر و تن بشست
نگهدار جز پاک یزدان نجست
چنین گفت کای داور داد و پاک
به دستم ددان راتو کردی هلاک
هماندر زمان لشکر آنجا رسید
پشوتن سر و یال شیران بدید
بر اسفندیار آفرین خواندند
ورا نامدار زمین خواندند
وزانجا بیامد کی رهنمای
به نزدیک خرگاه و پردهسرای
نهادند خوان و خورشهای نغز
بیاورد سالار پاکیزه مغز
ز گرگان جنگی و اسفندیار
یکی خوان زرین بیاراستند
خورشها بخوردند و می خواستند
بفرمود تا بسته را پیش اوی
ببردند لرزان و پرآب روی
سه جام میش داد و پرسش گرفت
که اکنون چه گویی چه بینم شگفت
چنین گفت با نامور گرگسار
که ای نامور شیردل شهریار
دگر منزلت شیری آید به جنگ
که با جنگ او برنتابد نهنگ
عقاب دلاور بران راه شیر
نپرد وگر چند باشد دلیر
بخندید روشندل اسفندیار
بدو گفت کای ترک ناسازگار
ببینی تو فردا که با نرهشیر
چگونه شوم من به جنگش دلیر
چو تاریک شد شب بفرمود شاه
ازان جایگاه اندر آمد سپاه
شب تیره لشکر همی راندند
بروبر همی آفرین خواندند
چو خورشید زان چادر لاژورد
یکی مطرفی کرد دیبای زرد
سپهبد به جای دلیران رسید
به هامون و پرخاش شیران رسید
پشوتن بفرمود تا رفت پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
بدو گفت کاین لشکر سرافراز
سپردم ترا من شدم رزمساز
بیامد چو با شیر نزدیک شد
چهان بر دل شیر تاریک شد
یکی بود نر و دگر ماده شیر
برفتند پرخاشجوی و دلیر
چو نر اندرآمد یکی تیغ زد
ببد ریگ زیرش بسان بسد
ز سر تا میانش به دو نیم گشت
دل شیر ماده پر از بیم گشت
چو جفتش برآشفت و آمد فراز
یکی تیغ زد بر سرش رزمساز
به ریگ اندر افگند غلتان سرش
ز خون لعل شد دست و جنگی برش
به آب اندر آمد سر و تن بشست
نگهدار جز پاک یزدان نجست
چنین گفت کای داور داد و پاک
به دستم ددان راتو کردی هلاک
هماندر زمان لشکر آنجا رسید
پشوتن سر و یال شیران بدید
بر اسفندیار آفرین خواندند
ورا نامدار زمین خواندند
وزانجا بیامد کی رهنمای
به نزدیک خرگاه و پردهسرای
نهادند خوان و خورشهای نغز
بیاورد سالار پاکیزه مغز
فردوسی : داستان هفتخوان اسفندیار
بخش ۴
بفرمود تا پیش او گرگسار
بیامد بداندیش و بد روزگار
سه جام می لعل فامش بداد
چو آهرمن از جام می گشت شاد
بدو گفت کای مرد بدبخت خوار
که فردا چه پیش آورد روزگار
بدو گفت کای شاه برتر منش
ز تو دور بادا بد بدکنش
چو آتش به پیکار بشتافتی
چنین بر بلاها گذر یافتی
ندانی که فردا چه آیدت پیش
ببخشای بر بخت بیدار خویش
از ایدر چو فردا به منزل رسی
یکی کار پیش است ازین یک بسی
یکی اژدها پیشت آید دژم
که ماهی برآرد ز دریا به دم
همی آتش افروزد از کام اوی
یکی کوه خاراست اندام اوی
ازین راه گر بازگردی رواست
روانت برین پند من بر گواست
دریغت نیاید همی خویشتن
سپاهی شده زین نشان انجمن
چنین داد پاسخ که ای بدنشان
به بندت همی برد خواهم کشان
ببینی که از چنگ من اژدها
ز شمشیر تیزم نیابد رها
بفرمود تا درگران آورند
سزاوار چوب گران آورند
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گرد اندرش تیغها در نشاخت
به سر بر یکی گرد صندوق نغز
بیاراست آن درگر پاک مغز
به صندوق در مرد دیهیم جوی
دو اسپ گرانمایه بست اندر اوی
نشست آزمون را به صندوق شاه
زمانی همی راند اسپان به راه
زرهدار با خنجر کابلی
به سر بر نهاده کلاه یلی
چو شد جنگ آن اژدها ساخته
جهانجوی زین رنج پرداخته
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
ز برج حمل تاج بنمود ماه
نشست از بر شولک اسفندیار
برفت از پسش لشکر نامدار
دگر روز چون گشت روشن جهان
درفش شب تیره شد در نهان
پشوتن بیامد سوی نامجوی
پسر با برادر همی پیش اوی
بپوشید خفتان جهاندار گرد
سپه را به فرخ پشوتن سپرد
بیاورد گردون و صندوق شیر
نشست اندرو شهریار دلیر
دو اسپ گرانمایه بسته بر اوی
سوی اژدها تیز بنهاد روی
ز دور اژدها بانگ گردون شنید
خرامیدن اسپ جنگی بدید
ز جای اندرآمد چو کوه سیاه
تو گفتی که تاریک شد چرخ و ماه
دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون
همی آتش آمد ز کامش برون
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
به یزدان پناهید و دم درکشید
همی جست اسپ از گزندش رها
به دم درکشید اسپ را اژدها
دهن باز کرده چو کوهی سیاه
همی کرد غران بدو در نگاه
فرو برد اسپان چو کوهی سیاه
همی کرد غران بدو در نگاه
فرو برد اسپان و گردون به دم
به صندوق در گشت جنگی دژم
به کامش چو تیغ اندرآمد بماند
چو دریای خون از دهان برفشاند
نه بیرون توانست کردن ز کام
چو شمشیر بد تیغ و کامش نیام
ز گردون و آن تیغها شد غمی
به زور اندر آورد لختی کمی
برآمد ز صندوق مرد دلیر
یکی تیز شمشیر در چنگ شیر
به شمشیر مغزش همی کرد چاک
همی دود زهرش برآمد ز خاک
ازان دود برنده بیهوش گشت
بیفتاد و بیمغز و بیتوش گشت
پشوتن بیامد هماندر زمان
به نزدیک آن نامدار جهان
جهانجوی چون چشمها باز کرد
به گردان گردنکش آواز کرد
که بیهوش گشتم من از دود زهر
ز زخمش نیامد مرا هیچ بهر
ازان خاک برخاست و شد سوی آب
چو مردی که بیهوش گردد به خواب
ز گنجور خود جامهٔ نو بجست
به آب اندر آمد سر و تن بشست
بیامد به پیش خداوند پاک
همی گشت پیچان و گریان به خاک
همی گفت کین اژدها را که کشت
مگر آنک بودش جهاندار پشت
سپاهش همه خواندند آفرین
همه پیش دادار سر بر زمین
نهادند و گفتند با کردگار
توی پاک و بیعیب و پروردگار
بیامد بداندیش و بد روزگار
سه جام می لعل فامش بداد
چو آهرمن از جام می گشت شاد
بدو گفت کای مرد بدبخت خوار
که فردا چه پیش آورد روزگار
بدو گفت کای شاه برتر منش
ز تو دور بادا بد بدکنش
چو آتش به پیکار بشتافتی
چنین بر بلاها گذر یافتی
ندانی که فردا چه آیدت پیش
ببخشای بر بخت بیدار خویش
از ایدر چو فردا به منزل رسی
یکی کار پیش است ازین یک بسی
یکی اژدها پیشت آید دژم
که ماهی برآرد ز دریا به دم
همی آتش افروزد از کام اوی
یکی کوه خاراست اندام اوی
ازین راه گر بازگردی رواست
روانت برین پند من بر گواست
دریغت نیاید همی خویشتن
سپاهی شده زین نشان انجمن
چنین داد پاسخ که ای بدنشان
به بندت همی برد خواهم کشان
ببینی که از چنگ من اژدها
ز شمشیر تیزم نیابد رها
بفرمود تا درگران آورند
سزاوار چوب گران آورند
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گرد اندرش تیغها در نشاخت
به سر بر یکی گرد صندوق نغز
بیاراست آن درگر پاک مغز
به صندوق در مرد دیهیم جوی
دو اسپ گرانمایه بست اندر اوی
نشست آزمون را به صندوق شاه
زمانی همی راند اسپان به راه
زرهدار با خنجر کابلی
به سر بر نهاده کلاه یلی
چو شد جنگ آن اژدها ساخته
جهانجوی زین رنج پرداخته
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
ز برج حمل تاج بنمود ماه
نشست از بر شولک اسفندیار
برفت از پسش لشکر نامدار
دگر روز چون گشت روشن جهان
درفش شب تیره شد در نهان
پشوتن بیامد سوی نامجوی
پسر با برادر همی پیش اوی
بپوشید خفتان جهاندار گرد
سپه را به فرخ پشوتن سپرد
بیاورد گردون و صندوق شیر
نشست اندرو شهریار دلیر
دو اسپ گرانمایه بسته بر اوی
سوی اژدها تیز بنهاد روی
ز دور اژدها بانگ گردون شنید
خرامیدن اسپ جنگی بدید
ز جای اندرآمد چو کوه سیاه
تو گفتی که تاریک شد چرخ و ماه
دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون
همی آتش آمد ز کامش برون
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
به یزدان پناهید و دم درکشید
همی جست اسپ از گزندش رها
به دم درکشید اسپ را اژدها
دهن باز کرده چو کوهی سیاه
همی کرد غران بدو در نگاه
فرو برد اسپان چو کوهی سیاه
همی کرد غران بدو در نگاه
فرو برد اسپان و گردون به دم
به صندوق در گشت جنگی دژم
به کامش چو تیغ اندرآمد بماند
چو دریای خون از دهان برفشاند
نه بیرون توانست کردن ز کام
چو شمشیر بد تیغ و کامش نیام
ز گردون و آن تیغها شد غمی
به زور اندر آورد لختی کمی
برآمد ز صندوق مرد دلیر
یکی تیز شمشیر در چنگ شیر
به شمشیر مغزش همی کرد چاک
همی دود زهرش برآمد ز خاک
ازان دود برنده بیهوش گشت
بیفتاد و بیمغز و بیتوش گشت
پشوتن بیامد هماندر زمان
به نزدیک آن نامدار جهان
جهانجوی چون چشمها باز کرد
به گردان گردنکش آواز کرد
که بیهوش گشتم من از دود زهر
ز زخمش نیامد مرا هیچ بهر
ازان خاک برخاست و شد سوی آب
چو مردی که بیهوش گردد به خواب
ز گنجور خود جامهٔ نو بجست
به آب اندر آمد سر و تن بشست
بیامد به پیش خداوند پاک
همی گشت پیچان و گریان به خاک
همی گفت کین اژدها را که کشت
مگر آنک بودش جهاندار پشت
سپاهش همه خواندند آفرین
همه پیش دادار سر بر زمین
نهادند و گفتند با کردگار
توی پاک و بیعیب و پروردگار
فردوسی : داستان هفتخوان اسفندیار
بخش ۵
ازان کار پر درد شد گرگسار
کجا زنده شد مرده اسفندیار
سراپرده زد بر لب آن شاه
همه خیمهها گردش اندر سپاه
می و رود بر خوان و میخواره خواست
به یاد جهاندار بر پای خاست
بفرمود تا داغ دل گرگسار
بیامد نوان پیش اسفندیار
می خسروانی سه جامش بداد
بخندید و زان اژدها کرد یاد
بدو گفت کای بد تن بیبها
ببین این دمهنج نر اژدها
ازین پس به منزل چه پیش آیدم
کجا رنج و تیمار بیش آیدم
بدو گفت کای شاه پیروزگر
همی یابی از اختر نیک بر
تو فردا چو در منزل آیی فرود
به پیشت زن جادو آرد درود
که دیدست زین پیش لشکر بسی
نکردست پیچان روان از کسی
چو خواهد بیابان چو دریا کند
به بالای خورشید پهنا کند
ورا غول خوانند شاهان به نام
به روز جوانی مرو پیش دام
به پیروزی اژدها باز گرد
نباید که نام اندرآری به گرد
جهانجوی گفت ای بد شوخ روی
ز من هرچ بینی تو فردا بگوی
که من با زن جادوان آن کنم
که پشت و دل جادوان بشکنم
به پیروزی دادده یک خدای
سر جاودان اندر آرم به پای
چو پیراهن زرد پوشید روز
سوی باختر گشت گیتی فروز
سپه برگرفت و بنه بر نهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
شب تیره لشکر همی راند شاه
چو خورشید بفروخت زرین کلاه
چو یاقوت شد روی برج بره
بخندید روی زمین یکسره
سپه را همه بر پشوتن سپرد
یکی جام زرین پر از می ببرد
یکی ساخته نیز تنبور خواست
همی رزم پیش آمدش سور خواست
یکی بیشهای دید همچون بهشت
تو گفتی سپهر اندرو لاله کشت
ندید از درخت اندرو آفتاب
به هر جای بر چشمهای چون گلاب
فرود آمد از بارگی چون سزید
ز بیشه لب چشمهای برگزید
یکی جام زرین به کف برنهاد
چو دانست کز می دلش گشت شاد
همانگاه تنبور را برگرفت
سراییدن و ناله اندر گرفت
همی گفت بداختر اسفندیار
که هرگز نبیند می و میگسار
نبیند جز از شیر و نر اژدها
ز چنگ بلاها نیابد رها
نیابد همی زین جهان بهرهای
به دیدار فرخ پری چهرهای
بیابم ز یزدان همی کام دل
مرا گر دهد چهرهٔ دلگسل
به بالا چو سرو و چو خورشید روی
فروهشته از مشک تا پای موی
زن جادو آواز اسفندیار
چو بشنید شد چون گل اندر بهار
چنین گفت کامد هژبری به دام
ابا چامه و رود و پر کرده جام
پر آژنگ رویی بی آیین و زشت
بدان تیرگی جادویها نوشت
بسان یکی ترک شد خوب روی
چو دیبای چینی رخ از مشک موی
بیامد به نزدیک اسفندیار
نشست از بر سبزه و جویبار
جهانجوی چون روی او را بدید
سرود و می و رود برتر کشید
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به کوه و بیابان توی رهنمای
بجستم هماکنون پری چهرهای
به تن شهرهای زو مرا بهرهای
بداد آفرینندهٔ داد و راد
مرا پاک جام و پرستنده داد
یکی جام پر بادهٔ مشک بوی
بدو داد تا لعل گرددش روی
یکی نغز پولاد زنجیر داشت
نهان کرده از جادو آژیر داشت
به بازوش در بسته بد زردهشت
بگشتاسپ آورده بود از بهشت
بدان آهن از جان اسفندیار
نبردی گمانی به بد روزگار
بینداخت زنجیر در گردنش
بران سان که نیرو ببرد از تنش
زن جادو از خویشتن شیر کرد
جهانجوی آهنگ شمشیر کرد
بدو گفت بر من نیاری گزند
اگر آهنین کوه گردی بلند
بیارای زان سان که هستی رخت
به شمشیر یازم کنون پاسخت
به زنجیر شد گنده پیری تباه
سر و موی چون برف و رنگی سیاه
یکی تیز خنجر بزد بر سرش
مبادا که بینی سرش گر برش
چو جادو بمرد آسمان تیره گشت
بران سان که چشم اندران خیره گشت
یکی باد و گردی برآمد سیاه
بپوشید دیدار خورشید و ماه
به بالا برآمد جهانجوی مرد
چو رعد خروشان یکی نعره کرد
پشوتن بیامد همی با سپاه
چنین گفت کای نامبردار شاه
نه با زخم تو پای دارد نهنگ
نه ترک و نه جادو نه شیر و پلنگ
به گیتی بماناد یل سرفراز
جهان را به مهر تو بادا نیاز
یکی آتش از تارک گرگسار
برآمد ز پیکار اسفندیار
کجا زنده شد مرده اسفندیار
سراپرده زد بر لب آن شاه
همه خیمهها گردش اندر سپاه
می و رود بر خوان و میخواره خواست
به یاد جهاندار بر پای خاست
بفرمود تا داغ دل گرگسار
بیامد نوان پیش اسفندیار
می خسروانی سه جامش بداد
بخندید و زان اژدها کرد یاد
بدو گفت کای بد تن بیبها
ببین این دمهنج نر اژدها
ازین پس به منزل چه پیش آیدم
کجا رنج و تیمار بیش آیدم
بدو گفت کای شاه پیروزگر
همی یابی از اختر نیک بر
تو فردا چو در منزل آیی فرود
به پیشت زن جادو آرد درود
که دیدست زین پیش لشکر بسی
نکردست پیچان روان از کسی
چو خواهد بیابان چو دریا کند
به بالای خورشید پهنا کند
ورا غول خوانند شاهان به نام
به روز جوانی مرو پیش دام
به پیروزی اژدها باز گرد
نباید که نام اندرآری به گرد
جهانجوی گفت ای بد شوخ روی
ز من هرچ بینی تو فردا بگوی
که من با زن جادوان آن کنم
که پشت و دل جادوان بشکنم
به پیروزی دادده یک خدای
سر جاودان اندر آرم به پای
چو پیراهن زرد پوشید روز
سوی باختر گشت گیتی فروز
سپه برگرفت و بنه بر نهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
شب تیره لشکر همی راند شاه
چو خورشید بفروخت زرین کلاه
چو یاقوت شد روی برج بره
بخندید روی زمین یکسره
سپه را همه بر پشوتن سپرد
یکی جام زرین پر از می ببرد
یکی ساخته نیز تنبور خواست
همی رزم پیش آمدش سور خواست
یکی بیشهای دید همچون بهشت
تو گفتی سپهر اندرو لاله کشت
ندید از درخت اندرو آفتاب
به هر جای بر چشمهای چون گلاب
فرود آمد از بارگی چون سزید
ز بیشه لب چشمهای برگزید
یکی جام زرین به کف برنهاد
چو دانست کز می دلش گشت شاد
همانگاه تنبور را برگرفت
سراییدن و ناله اندر گرفت
همی گفت بداختر اسفندیار
که هرگز نبیند می و میگسار
نبیند جز از شیر و نر اژدها
ز چنگ بلاها نیابد رها
نیابد همی زین جهان بهرهای
به دیدار فرخ پری چهرهای
بیابم ز یزدان همی کام دل
مرا گر دهد چهرهٔ دلگسل
به بالا چو سرو و چو خورشید روی
فروهشته از مشک تا پای موی
زن جادو آواز اسفندیار
چو بشنید شد چون گل اندر بهار
چنین گفت کامد هژبری به دام
ابا چامه و رود و پر کرده جام
پر آژنگ رویی بی آیین و زشت
بدان تیرگی جادویها نوشت
بسان یکی ترک شد خوب روی
چو دیبای چینی رخ از مشک موی
بیامد به نزدیک اسفندیار
نشست از بر سبزه و جویبار
جهانجوی چون روی او را بدید
سرود و می و رود برتر کشید
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به کوه و بیابان توی رهنمای
بجستم هماکنون پری چهرهای
به تن شهرهای زو مرا بهرهای
بداد آفرینندهٔ داد و راد
مرا پاک جام و پرستنده داد
یکی جام پر بادهٔ مشک بوی
بدو داد تا لعل گرددش روی
یکی نغز پولاد زنجیر داشت
نهان کرده از جادو آژیر داشت
به بازوش در بسته بد زردهشت
بگشتاسپ آورده بود از بهشت
بدان آهن از جان اسفندیار
نبردی گمانی به بد روزگار
بینداخت زنجیر در گردنش
بران سان که نیرو ببرد از تنش
زن جادو از خویشتن شیر کرد
جهانجوی آهنگ شمشیر کرد
بدو گفت بر من نیاری گزند
اگر آهنین کوه گردی بلند
بیارای زان سان که هستی رخت
به شمشیر یازم کنون پاسخت
به زنجیر شد گنده پیری تباه
سر و موی چون برف و رنگی سیاه
یکی تیز خنجر بزد بر سرش
مبادا که بینی سرش گر برش
چو جادو بمرد آسمان تیره گشت
بران سان که چشم اندران خیره گشت
یکی باد و گردی برآمد سیاه
بپوشید دیدار خورشید و ماه
به بالا برآمد جهانجوی مرد
چو رعد خروشان یکی نعره کرد
پشوتن بیامد همی با سپاه
چنین گفت کای نامبردار شاه
نه با زخم تو پای دارد نهنگ
نه ترک و نه جادو نه شیر و پلنگ
به گیتی بماناد یل سرفراز
جهان را به مهر تو بادا نیاز
یکی آتش از تارک گرگسار
برآمد ز پیکار اسفندیار