عبارات مورد جستجو در ۱۱ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶ - در نعت رسول اکرم (ص)
ای گزیده مر ترا از خلق رب‌العالمین
آفرین گوید همی بر جان پاکت آفرین
از برای اینکه ماه و آفتابت چاکرند
می طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمین
خال تو بس با کمال و فضل تو بس با جمال
روی تو نور مبین و رای تو حبل‌المتین
نقش نعل مرکب تو قبلهٔ روحانیان
خاکپای چاکرانت توتیای حور عین
مرگ با مهر تو باشد خوشتر از عمر ابد
زهر با یاد تو باشد خوشتر از ماه معین
ای سواری کت سزد گر باشد از برقت براق
بر سرش پروین لگام و مه رکاب و زهره زین
بر تن و جان تو بادا آفرین از کردگار
جبرییل از آسمان بر خلق تو کرد آفرین
از برای اینکه تا آسان کند این دین خویش
آدمی از آدم آرد حور از خلد برین
جبرییل ار نام تو در دل نیاوردی به یاد
نام او در مجمع حضرت کجا بودی امین
این صفات و نعت آن مردست کاندر آسمان
از برای طلعتش می‌تابد این شمس مبین
نور رخسارت دهد نور قبولش را مدد
سایه زلفت شب هجرانش را باشد کمین
زین سبب مقبول او شد فتنه‌ای بر شرک کفر
زین سبب مقصود او شد سغبه‌ای در راه دین
زین قلم زن با قلم‌گر تو نباشی هم نشان
وین قدم زن با ندم‌گر تو نباشی هم نشین
ای سنایی گر ز دانایی بجویی مهر او
جز کمالش را مدان و جز جمالش را مبین
اژدهای عشق را خوردن چه باید ای عجب
گاه شرک از کافران و گاه دین از بوالیقین
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان ایمان و اسلام
از ایمانست اصل جمله ای یار
تو را همچو جان در دل نگهدار
بسان بیخ باشد اصل ایمان
بود اسلام شاخش میوه احسان
چو بیخ اندر دلت ایمان قوی کرد
توانی در دو عالم رهروی کرد
از آن بیخ قوی شاخی کشد سر
که اسلامش بود نام ای برادر
ز جوی شرع آبش ده تو زنهار
که تا می‌روید و می‌آورد بار
فرو گیرد تمامت سینه‌ات را
دهد شادی غم دیرینه‌ات را
درخت بارور گردد با یام
که از بارش ترا شیرین شود کام
مزین کن باقرارش زبان را
مسجل کن بدان اقرار جان را
چو خواهی میوه‌ات بی بر نگردد
جدا باید ز یکدیگر نگردد
اگر اسلامت از ایمان شود دور
نماند هیچ ایمان ترا نور
چو ایمان تو بی اسلام باشد
حقیقت دان که کارت خام باشد
در اسلامت چو ایمان نیست یاور
سیه رو باشی اندر پیش داور
نه هرگز شاخ بی برگی کشد سر
نه هرگز بیخ بی شاخی دهد بر
مقارن باشدت اسلام و ایمان
که تا پیدا شود از هر دو انسان
چو حاصل گشت احسان دو گانه
توان گفتن ترا مرد یگانه
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة ‌و التمثیل
کوفئی را گفت مرد راز جوی
مذهب تو چیست با من باز گوی
گفت این که پرسد ای کاره لقا
باد پیوسته خدایم را بقا
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی زینة‌الاطفال
آن نبینی که طفل را دایه
گاهِ خُردی به اوّلین پایه
گاه بندد ورا به گهواره
گاه بر بر نهدش همواره
گه زند صعب و گاه بنوازد
گاه دورش کند بیندازد
گاه بوسد به مهر رخسارش
گاه بنوازد و کشد بارش
مرد بیگانه چون نگاه کند
خشم گیرد ز دایه آه کند
گویدش نیست مهربان دایه
برِ او هست طفل کم‌مایه
تو چه دانی که دایه به داند
شرط کار آنچنان همی راند
بنده را نیز کردگار به شرط
می‌گذارد به جمله کار به شرط
آنچه باید همی دهد روزی
گاه حرمان و گاه پیروزی
گاه بر سر نهد ز گوهر تاج
گه به دانگی ورا کند محتاج
تو به حکم خدای راضی شو
ور نه بخروش و پیش قاضی شو
تا ترا از قضاش برهاند
ابله آنکس که اینچنین ماند
هرچه هست از بلا و عافیتی
خیر محض است و شر عاریتی
بد به جز جلف و بی‌خرد نکند
که نکوکار هیچ بد نکند
سوی تو نام زشت و نام نکوست
ورنه محض عطاست هرچه ازوست
بد ازو در وجود خود ناید
که خدا را بد از کجا شاید
آنکه آرد جهان به کُن فیکون
چون کند بد به خلق عالم چون
خیر و شر نیست در جهانِ سخن
لقب خیر و شر به توست و به من
آن زمان کایزد آفرید آفاق
هیچ بد نافرید بر اطلاق
مرگ این را هلاک و آنرا برگ
زهر آن را غذای و این را مرگ
زاینه روی را هنر باشد
گرچه پشتش پُر از گهر باشد
آینه گر چو پشت روی سیاه
بودیی کس نکردی ایچ نگاه
زاینه روی به بُوَد خورشید
پشت او خواه سیاه و خواه سپید
چون ترا از درون دل بنگاشت
آینهٔ تو ز پیش دل برداشت
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۹
آن برد گرو که رفت ازین دار به عجز
از خویش توان شدن سبکبار به عجز
دانی چه بود معرفت ذات خدا؟
انکار ز قدرت است و اقرار به عجز
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۲
کامل افتد چو جوهر انسان
با نبی و ولی بود به عیان
در نبوت دو اعتبارستی
هم ولایت بر آن مدارستی
یکی اطلاق دان دگر تقیید
علم خاص است و اصطلاح جدید
مطلق آن، حقیقی ازلی ست
عالم السر بر خفی و جلیست
طلبد با زبان استعداد
هر حقیقت ز وی حصول مراد
این نبوت که تا ابد باقیست
همگی را به فیض خود ساقیست
فیض ابنای او به تعمیم است
در حقیقت کمال تعلیم است
هست اعلا قلم عبارت او
عقل اول خطاب حضرت او
زین خطابات آنچه مقصود است
صاحب این مقام محمود است
شده موسوم در لسان امم
لوح محفوظ و روح اعظم هم
سوی فیضش طموح آمال ست
استناد علوم و اعمال است
آنچه فرموده، قطب بطحایی
آن در ایجاد، علت غایی
شاه لولاک و افسر اقبال
آفتاب سپهر عز و جلال
لوح عنوان نواز دفترکل
احمد مرسل، افتخار رُسُل
که نخست آفریده، نور من است
مظهر اولین ظهور من است
این اشارت به آن مقام بود
که نبوت به وصف عام بود
وکذا ما افاده آن خاتم
که نبی بودم و نبود آدم
من اگر عقل را نبی گفتم
گهر راز معرفت سُفتم
او به نام نبوت است احق
باطن او ولایت مطلق
هم ازین جاست اینکه گفته رسول
مخبر از اتحاد زوج بتول
هستم از صبح صادق ازلی
واحد النور با علی ولی
هم چنین گفته آن ولی امم
من ولی بودم و نبود آدم
از نبوت مقید آنچه بود
هست اخبار، از کمال احد
اطلاع از حقایق هستی
در عیار بلندی و پستی
پس اگر ضم شود به این تبلیغ
حکم تعلیم، با لسان بلیغ
ادب خاص و عام فرماید
به سیاست قیام فرماید
این نبوت به نام تشریعی ست
مطلب از وی بجز رسالت نیست
هم ولایت برین قیاس بود
روشن است این، نه التباس بود
شد مقید مقوم از مطلق
وجه مطلق مقید است، الحق
ظاهرش پشت کار و باطن روست
که فنا در حق و بقای به اوست
زان مراتب که در نبیّ و ولی ست
خاتمیّت مقام فوقانی است
ختم مطلق، مقام مصطفوی ست
در ولایت ظهور مرتضوی ست
زین خاتم کنم سلیمانی
دین و دولت مراست ارزانی
نقش دولت مراست سکه به زر
که رساندم به داغ عشق جگر
آن فدایی غلام دیرینم
که موالات این دو، شد دینم
دو نگویم، دویی ز احولی است
ولی من نبی، نبی ولی است
من ندارم در این قضیه شکی
که بود نایب و منوب یکی
آن گروهی که قدر نشناسند
پیشم انسان نیند، نسناسند
وای بر حال قدرنشناسان
در وبال خودند، نسناسان
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۵
جور از این برکشیده ایوانست
که بر او مشتری و کیوانست
دم سردی که برکشد مردم
هم از این برکشیده ایوانست
آدمکی را ز دور این ایوان
جور انواع و رنج الوانست
گرچه گه سعد و گاه نحس دهد
ور چه گه رزق و گاه حرمانست
زو چه نالی که چون تو مجبورست
زو چه رنجی که چون تو حیرانست
شحنه کارگاه تقدیر است
حاجب بارگاه سلطانست
نایب پرده دار اسرار است
پرده رازهای پنهانست
دورر او هر چه کرد و هر چه کند
کرده کردگار کیهانست
جان که جان آفرین به ما داده ست
ملک ما نیست بلکه مهمانست
نزد برنا و پیر عاریتی است
مرگ در حق هر دو یکسانست
ساقی مرگ را به بزم اجل
ساتگینی همیشه گردانست
در چنین بزم با چنین ساقی
دوستگانی سپردن جانست
جان به جان آفرین دهد روزی
آنکه ما را چو جان جانانست
جان چو با زندگان نخواهد ماند
زنده از زندگی پشیمانست
آن سه دانا که هر یکی ز یشان
فیلسوف زمین یونانست
طب و جز علم طب در این عالم
یادگار علوم ایشانست
به سه علت ز جان جدا ماندند
جان سپردن نه کار آسانست
هر یکی را به علتی بردند
گرچه درمان آن بسی دانست
آن یکی رنجه دل شد از اسهال
گفتی اسهال نیست طوفانست
آب را در خم شکسته ببست
شکم خویش بست نتوانست
جان بداد و علاج سود نداشت
جان نه در بر به عهده و پیمانست
دیگری را پدید گشت امساک
گفت تدبیر درد درمانست
جان به درمان نماند در براو
رفتن جان به حکم و فرمانست
جان آن دیگری به فالج رفت
بترین رنج جانور آنست
تا بدانی که از برای اجل
نام هر زنده ای به دیوانست
زندگی را زوال در پیش است
زنده بی زوال یزدانست
(تن به زندان گور خواهد ماند
گر چه جان را به جای زندانست
مرگ چون موم نرم خواهد کرد
تن ما گر ز سنگ و سندانست
عاقبت بی حیات خواهی گشت
گر غذای تو آب حیوانست
تا ننازی به دولت و نصرت
که همه نصرت تو خذلانست
در جهان نصرت پسندیده
کردن طاعت جهانبانست
هر زیادت که جز به طاعت اوست
بتر از صد هزار نقصانست
جز به طاعت نجات نتوان یافت
سبزه را تازگی ز بارانست
جز به دانش مراد نتوان دید
چرخ و مه را بقا ز دورانست
ور به روی و ریاست طاعت تو
پس همان طاعت تو عصیانست
در جهان نصرت پسندیده
کردن طاعت جهانبانست)
ای تو را خانه های آبادان
خانه دینت سخت ویرانست
غم ایمان خویش خور که تو را
روز محشر امان به ایمانست
وگر ایمانت هست و تقوی نه
خاتم ملک بی سلیمانست
چشم گریانت کو ز ترس خدای
گر ز محشر دل تو ترسانست
خوش همی خند و هیچ باک مدار
که ز ظلم تو خلق گریانست
بره بریان کنی ز مال یتیم
آن بره نیست خوک بریانست
همه کارت خور است و آسایش
مخور آسان که این خور آسانست
کار دنیا اگر فراهم شد
کار عقبیت بس پریشانست
می ندانی که از خدای جهان
با تو در روز و شب نگهبانست
نفسی در رضای نفس مزن
کان نفس در رضای شیطانست
عدل و انصاف و رحم عادت کن
گر مرادت رضای رحمانست
عمر کان بی رضای حق گذرد
بر همه اهل عمر تاوانست
گر به نزدیک خود مسلمانی
این نه رسم و ره مسلمانست
توشه راه آخرت بردار
که رهی دور و پر بیابانست
توشه تو نه رکوه آب است
توشه تو نه سفره نانست
زهد و اسلام و طاعت و تقوی است
علم و ایمان و عدل و احسانست
شعر صابر ز بحر خاطر و طبع
غصه در و رشک مرجانست
گفته او شنو که گفته او
نه ز جنس فلان و بهمانست
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - درآمدن ماه مبارک رمضان
بتا رسد اجل میکشان زماه صیام
سرود و رود بدل کن بغنه و ادغام
تو را که بود رکوعی بصد فسون مشکل
کنون چگونه کنی پنج گه قعود و قیام
تو را که بوسه بپایت شهان زدند بصدق
چگونه حالی بوسی بحیله دست امام
بدست شیخ اگر چون تو شوخ بوسه دهی
شود ز وجد نهان پر زشهوتش اندام
بدین جمال بهر مسجدت قعود افتد
عجب نه خیزد اگر فتنه تا بروز قیام
برآن زمین که تو با زلف و خال سجده بری
بصید خلق دمد تا بحشر دانه و دام
بیا و هیچ بمسجد مرو که از رخ تو
شود چو معبد اصنام مسجد اسلام
بطره غارت قومی مکش زمحفل سر
بچهره آفت صومی منه بمعبر گام
چگونه قد تو خم گردد و بصف نماز
کسی شناسد حمدش کدام و سوره کدام
مرا که راستی ای کج کله خیالست این
که باده نوشم از آغاز روزه تا انجام
زشام نرد زنم با وشاقکان تا صبح
زصبح خواب کنم با نگارکان تاشام
هزار بار بود روزه خوار نیکوتر
ز روزه دار مفطر بگندم ایتام
چسان بهر تن ملحد رواست صایم گفت
که رسته است ز وقفش همه عروق و عظام
خدا زجمله احکام خویش روزه شمرد
نه آنکه روزه شو و در گذر از آن احکام
زکوه هم برحق همچو روزه است اما
بهر چه صرفه زنان است میکنی اقدام
همان مدبر عالم که از تو خواست صلوه
مگر نخواسته است از تو صلت ارحام
تمام عمر کنی گر سیاحت اندر دهر
بجز وزیر نبینی بخلق مرد تمام
ستوده که کند رایض اراده او
بتازیانه فرآسمان توسن رام
چو ازنی قلمش نغمه خیزد اندر بزم
به پشه از فزعش ناخن افکند ضرغام
وقار و جاه و فتوت نکوترین شرفی است
که شخص او را امروز سکه خورده بنام
زهی وزیر که در نزد مشعر عرفا است
صفای کعبه کویت عدیل رکن و مقام
بر بیان تو هزل است هر چه غیر از وحی
برکلام تو لافست هر چه جز الهام
باوج قدر اوهام راست کوته دست
نهد اگر که همی پا بدوش هم اوهام
تو را به پنجه تدبیر تا فتاد قلم
حسامها همه را موریانه زد بنیام
تبارک الله ازین احتشام کز قدرت
کنی بشبری نی در مهام کار حسام
چو یافت خنصر تو خاتم کفالت ملک
نماند سری دیگر بپرده ابهام
تو در تامل بر خشت خام آن نگری
که دید ذوق جم اندر صفای گوهر جام
زمانه از غبرات رماد مطبخ تو
نموده صیقل مرآت چرخ آینه فام
زجنبش هنری کلک تو مبرهن شد
که ممکن است بدون سپه بملک نظام
قوام نظم بقول درست و فعل نکوست
چه سود نام نهادن بخود نظام و قوام
بسالئیم که مامش نهاد نام کریم
زطبع او نرود بخل محض گفته مام
نه هر که نقش کند صفحه را شود شاپور
نه هر که تیر زند گور را بود بهرام
نبی نگردد هرکس درست کرد کتاب
علی نگردد هر کس که بشکند اصنام
همیشه تا رمضان آید از پس شعبان
ستاره چاکر تو و السلام والا کرام
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵ - البرق
بود برق آن ضیائی کاولین کار
شود لامع بعبد از شرق انوار
کشاند سوی قرب حضرت او را
دهد در سیر فی‌الله نصرت او را
شود هم موجب طی مراحل
شود تا در مقام قرب داخل
ز ظلمت خواندش بر عالم نور
کند بروی هویدا رمز مستور
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۶ - الفتح المبین
گرت فتح مبین باشد مبین
خود آن فتح از ولایت شد معین
شود ز انوار اسماء الهی
تجلیها بمرد ره کما هی
خود از فتح مبین است این عبارت
که در «انا فتحنا» شد اشارت
شد اینجا سالکان را محو یکسر
ذنوب ما تقدم ما تاخر
ز خود یعنی دو عالم کرده سلب او
گذشته از صفات نفس و قلب او
گناه ما تأخیر ما تقدم
حجاب قلب و نفس آمد مسلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۷ - المحادثه
محادث با اضافه تا خطاب است
که سوی عبد وارد ز آنجنابست
نیوشد آن بصورت نیک‌بختی
چو موسی کان نیوشید از درختی
کسی کانرا شنید و گفت حق بود
میانچی گر بصورت ما خلق بود
حدیثش را یکی از گوش سریافت
یکی از سمع ادراک و نظر یافت
خطابی را که موسی از شجر یافت
صفی آثارش از هر خشک و تر یافت
زبان ماسوا ناطق بر این است
هر آن شیئی خطاب رب دینست
ولی در این مقام از گوش ظاهر
خطابش را نیوشد مرد سایر