عبارات مورد جستجو در ۴۱ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴ - در دعای مادر
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۸) حکایت موسی و مرد عابد
یکی عابد نیاسودی ز طاعت
نبودی بی عبادت هیچ ساعت
شبانروزی عبادت بود کارش
بسر شد در عبادت روزگارش
بموسی وحی آمد از خداوند
که عابد را بگو ای مرد خرسند
چه مقصودست از طاعت مدامت
که در دیوان بدبختانست نامت
چو موسی آمد و او را خبر کرد
عبادت مرد عابد بیشتر کرد
چنان جدی دران کارش بیفزود
که صد کارش بیکبارش بیفزود
بدو گفتا چو تو از اشقیائی
چنین مشغول در طاعت چرائی
بموسی گفت آن سرگشتهٔ راه
که ای طوطی طور و مرد درگاه
چنان پنداشتم من روزگاری
که هیچم من نیم در هیچ کاری
چو دانستم که آخر در شمارم
بیک طاعت زیادت شد هزارم
چو نامم ز اشقیای او برآمد
همه کاری مرا نیکوتر آمد
اگرچه آب در آتش بود آن
ازو هر چیز کآید خوش بود آن
هر آن چیزی کزان درگاه آید
چه بد چه نیک زاد راه آید
اگر نورم بود از حق وگر نار
خدایست او مرا با بندگی کار
نمیاندیشم از نزدیک و دورش
که دایم این چنینم در حضورش
چو موسی سوی طور آمد دگر بار
خطابش کرد حق از اوج اسرار
که چون دیدم که این عابد چنین است
ز سر تا پای او مشغول دینست
پسندیدم ازو عهد عبادت
ولی شد در عمل جدش زیادت
چو او در بندگی خویش بفزود
خداوندی خدا زو بیش بفزود
کنون از نیک بختانش شمردم
ز لوح اشقیا نامش ستردم
رسانیدم بصاحب دولتانش
بدو از من کنون مژده رسانش
چو تو آگه نهٔ از سر انسان
سر موئی مکن انکار ایشان
سری از جهل پر اقرار و انکار
که فردا نقد خواهد شد پدیدار
نبودی بی عبادت هیچ ساعت
شبانروزی عبادت بود کارش
بسر شد در عبادت روزگارش
بموسی وحی آمد از خداوند
که عابد را بگو ای مرد خرسند
چه مقصودست از طاعت مدامت
که در دیوان بدبختانست نامت
چو موسی آمد و او را خبر کرد
عبادت مرد عابد بیشتر کرد
چنان جدی دران کارش بیفزود
که صد کارش بیکبارش بیفزود
بدو گفتا چو تو از اشقیائی
چنین مشغول در طاعت چرائی
بموسی گفت آن سرگشتهٔ راه
که ای طوطی طور و مرد درگاه
چنان پنداشتم من روزگاری
که هیچم من نیم در هیچ کاری
چو دانستم که آخر در شمارم
بیک طاعت زیادت شد هزارم
چو نامم ز اشقیای او برآمد
همه کاری مرا نیکوتر آمد
اگرچه آب در آتش بود آن
ازو هر چیز کآید خوش بود آن
هر آن چیزی کزان درگاه آید
چه بد چه نیک زاد راه آید
اگر نورم بود از حق وگر نار
خدایست او مرا با بندگی کار
نمیاندیشم از نزدیک و دورش
که دایم این چنینم در حضورش
چو موسی سوی طور آمد دگر بار
خطابش کرد حق از اوج اسرار
که چون دیدم که این عابد چنین است
ز سر تا پای او مشغول دینست
پسندیدم ازو عهد عبادت
ولی شد در عمل جدش زیادت
چو او در بندگی خویش بفزود
خداوندی خدا زو بیش بفزود
کنون از نیک بختانش شمردم
ز لوح اشقیا نامش ستردم
رسانیدم بصاحب دولتانش
بدو از من کنون مژده رسانش
چو تو آگه نهٔ از سر انسان
سر موئی مکن انکار ایشان
سری از جهل پر اقرار و انکار
که فردا نقد خواهد شد پدیدار
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
مار افسایی یکی حربه بدست
کرده بد بر مار سوراخی نشست
هر زمان میساخت معجونی دگر
هر نفس میخواند افسونی دگر
ناگهی عیسی برانجا درگذشت
مار آمد پیش او در سر گذشت
گفت ای روح اللّه ای شمع انام
هست سیصد سال عمر من تمام
مرد سی ساله مرا افسون کند
تا زسوراخم مگر بیرون کند
رفت عیسی عاقبت زانجایگاه
چوندگر باره فرود آمد براه
مرد را گفتا چه کردی کار را
گفت اندر سله کردم مار را
شد سر آن سله عیسی برگرفت
چون بدید او را سخن از سرگرفت
گفت ای مار از چه طاعت داشتی
خاصه چندانی شجاعت داشتی
آن همه دعوی که کردی از نخست
از چه افتادی چنین در دام سست
گفت من نفریفتم ز افسون او
میتوانستم که ریزم خون او
لیک چون بسیار حق را نام برد
نام حق خوش خوش مرا در دام برد
چون بنام حق شدم در دام او
صد چو جان من فدای نام او
وصل همچون آتشی جان سوزدت
یاد باید تا جهان افروزدت
کرده بد بر مار سوراخی نشست
هر زمان میساخت معجونی دگر
هر نفس میخواند افسونی دگر
ناگهی عیسی برانجا درگذشت
مار آمد پیش او در سر گذشت
گفت ای روح اللّه ای شمع انام
هست سیصد سال عمر من تمام
مرد سی ساله مرا افسون کند
تا زسوراخم مگر بیرون کند
رفت عیسی عاقبت زانجایگاه
چوندگر باره فرود آمد براه
مرد را گفتا چه کردی کار را
گفت اندر سله کردم مار را
شد سر آن سله عیسی برگرفت
چون بدید او را سخن از سرگرفت
گفت ای مار از چه طاعت داشتی
خاصه چندانی شجاعت داشتی
آن همه دعوی که کردی از نخست
از چه افتادی چنین در دام سست
گفت من نفریفتم ز افسون او
میتوانستم که ریزم خون او
لیک چون بسیار حق را نام برد
نام حق خوش خوش مرا در دام برد
چون بنام حق شدم در دام او
صد چو جان من فدای نام او
وصل همچون آتشی جان سوزدت
یاد باید تا جهان افروزدت
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی میرفت عیسی غرق نور
همرهیش افتاد نیک از راه دور
بود عیسی را سه گرده نان مگر
خورد یک گرده بدو داد آن دگر
پس ازان سه گرده یک گرده بماند
در میان هر دو ناخورده بماند
شد ز بهر آب عیسی سوی راه
همرهش گرده بخورد آنجایگاه
عسی مریم چو آمد سوی او
میندید آن گرده در پهلوی او
گفت آن گرده کجا شد ای پسر
گفت من هرگز ندارم زان خبر
میشدند آن هر دو تن زانجانگاه
تا یکی دریا پدید آمد براه
دست او بگرفت عیسی آن زمان
گشت با اوبر سر دریا روان
چون بران دریاش داد آخر گذر
گفت ای همره بحق دادگر
پادشاهی کاین چنین برهان نمود
کاین چنین برهان بخود نتوان نمود
کاین زمان با من بگو ای مرد راه
تا که خورد آن گرده را آنجایگاه
مرد گفتا نیست آگاهی مرا
چون نمیدانم چه میخواهی مرا
همچنان میرفت عیسی زو نفور
تا پدید آمد یکی آهو ز دور
خواند عیسی آهوی چالاک را
سرخ کرد از خون آهو خاک را
کرد بریانش اندکی هم خورد نیز
تا بگردن سیر شد آن مرد نیز
بعد ازان عیسی مریم استخوانش
جمع کرد و در دمید اندر میانش
آهو آن دم زندگی از سرگرفت
کرد خدمت راه صحرا برگرفت
هم دران ساعت مسیح رهنمای
گفت ای همره بحق آن خدای
کاین چنین حجت نمودت آن زمان
کاگهم کن تو ازان یک گرده نان
گفت سودا دارد ای همره ترا
چون ندانم چون کنم آگه ترا
همچنان آن مرد را با خویش برد
تا پدید آمد سه کوه خاک خرد
کرد آن ساعت دعا عیسی پاک
تا زر صامت شد آن سه پاره خاک
گفت یک پاره ترا ای مرد راست
وان دگر پاره که میبینی مراست
وان سیم پاره مرآنراست آن زمان
کو نهان خوردست آن یک گرده نان
مرد را چون نام زر آمد پدید
ای عجب حالی دگر آمد پدید
گفت پس آن گرده نان من خوردهام
گرسنه بودم نهان من خوردهام
چون ازو عیسی سخن بشنود راست
گفت من بیزارم این هر سه تراست
تو نمیشائی بهمراهی مرا
خود نخواهم من اگر خواهی مرا
این بگفت و زین سبب رنجور شد
مرد را بگذاشت وز وی دور شد
یک زمان بگذشت دو تن آمدند
هر دو زر دیدند دشمن آمدند
آن نخستین گفت جمله زرمراست
وین دو تن گفتند این زر آن ماست
گفت و گوی و جنگشان بسیار شد
هم زفان هم دستشان از کار شد
عاقبت راضی شدند آن هر سه خام
تا بسه حصه کنند آن زر تمام
گرسنه بودند آنجا هر سه کس
بر نیامدشان ز گرسنگی نفس
آن یکی گفتا که جان به از زرم
رفتم اینک سوی شهر ونان خرم
هر دو تن گفتند اگر نان آوری
در تن رنجور ما جان آوری
تو بنان رو چون رسی از ره فراز
زر کنیم آن وقت از سه حصه باز
مرد حالی زر بیار خود سپرد
ره گرفت و دل بکار خود سپرد
شد بشهر و نان خرید و خورد نیز
پس بحیلت زهر در نان کرد نیز
تا بمیرند آن دو تن از نان او
واو بماند و آن همه زر زان او
وین دو تن کردند عهد اینجایگاه
کاین دو برگیرند آن یک را ز راه
پس کنند آن هر سه حصه از دوباز
چون قرار افتاد مرد آمد فراز
هر دو تن کشتند او را در زمان
بعد ازان مردند چون خوردند نان
عیسی مریم چو باز آنجا رسید
کشته و آن مرده را آنجا بدید
گفت اگر این زر بماند بر قرار
خلق ازین زر کشته گردد بیشمار
پس دعا کرد آن زمان از جان پاک
تا شد آن زر همچو اول باز خاک
گفت ای زرگر تو یابی روزگار
کشته گردانی بروزی صد هزار
چه اگر از خاک زر نیکوترست
آن نکوتر زر که خاکش برسرست
زر اگر چه سرخ رو و دلکشست
لیک تادر دست داری آتشست
چون ندارد نرگس تو چشم راه
سیم و زر میدارد ازکوری نگاه
زر که چندین خلق در سودای اوست
فرج استر یاسم خر جای اوست
چون چنین زر میبیندازد ز راه
این دو جا اولیتر او را جایگاه
گر ترا صد گنج زر متواریست
از همه مقصود برخورداریست
گه ببر گاهی بخور گاهی بدار
اینت برخورداریت از روزگار
همرهیش افتاد نیک از راه دور
بود عیسی را سه گرده نان مگر
خورد یک گرده بدو داد آن دگر
پس ازان سه گرده یک گرده بماند
در میان هر دو ناخورده بماند
شد ز بهر آب عیسی سوی راه
همرهش گرده بخورد آنجایگاه
عسی مریم چو آمد سوی او
میندید آن گرده در پهلوی او
گفت آن گرده کجا شد ای پسر
گفت من هرگز ندارم زان خبر
میشدند آن هر دو تن زانجانگاه
تا یکی دریا پدید آمد براه
دست او بگرفت عیسی آن زمان
گشت با اوبر سر دریا روان
چون بران دریاش داد آخر گذر
گفت ای همره بحق دادگر
پادشاهی کاین چنین برهان نمود
کاین چنین برهان بخود نتوان نمود
کاین زمان با من بگو ای مرد راه
تا که خورد آن گرده را آنجایگاه
مرد گفتا نیست آگاهی مرا
چون نمیدانم چه میخواهی مرا
همچنان میرفت عیسی زو نفور
تا پدید آمد یکی آهو ز دور
خواند عیسی آهوی چالاک را
سرخ کرد از خون آهو خاک را
کرد بریانش اندکی هم خورد نیز
تا بگردن سیر شد آن مرد نیز
بعد ازان عیسی مریم استخوانش
جمع کرد و در دمید اندر میانش
آهو آن دم زندگی از سرگرفت
کرد خدمت راه صحرا برگرفت
هم دران ساعت مسیح رهنمای
گفت ای همره بحق آن خدای
کاین چنین حجت نمودت آن زمان
کاگهم کن تو ازان یک گرده نان
گفت سودا دارد ای همره ترا
چون ندانم چون کنم آگه ترا
همچنان آن مرد را با خویش برد
تا پدید آمد سه کوه خاک خرد
کرد آن ساعت دعا عیسی پاک
تا زر صامت شد آن سه پاره خاک
گفت یک پاره ترا ای مرد راست
وان دگر پاره که میبینی مراست
وان سیم پاره مرآنراست آن زمان
کو نهان خوردست آن یک گرده نان
مرد را چون نام زر آمد پدید
ای عجب حالی دگر آمد پدید
گفت پس آن گرده نان من خوردهام
گرسنه بودم نهان من خوردهام
چون ازو عیسی سخن بشنود راست
گفت من بیزارم این هر سه تراست
تو نمیشائی بهمراهی مرا
خود نخواهم من اگر خواهی مرا
این بگفت و زین سبب رنجور شد
مرد را بگذاشت وز وی دور شد
یک زمان بگذشت دو تن آمدند
هر دو زر دیدند دشمن آمدند
آن نخستین گفت جمله زرمراست
وین دو تن گفتند این زر آن ماست
گفت و گوی و جنگشان بسیار شد
هم زفان هم دستشان از کار شد
عاقبت راضی شدند آن هر سه خام
تا بسه حصه کنند آن زر تمام
گرسنه بودند آنجا هر سه کس
بر نیامدشان ز گرسنگی نفس
آن یکی گفتا که جان به از زرم
رفتم اینک سوی شهر ونان خرم
هر دو تن گفتند اگر نان آوری
در تن رنجور ما جان آوری
تو بنان رو چون رسی از ره فراز
زر کنیم آن وقت از سه حصه باز
مرد حالی زر بیار خود سپرد
ره گرفت و دل بکار خود سپرد
شد بشهر و نان خرید و خورد نیز
پس بحیلت زهر در نان کرد نیز
تا بمیرند آن دو تن از نان او
واو بماند و آن همه زر زان او
وین دو تن کردند عهد اینجایگاه
کاین دو برگیرند آن یک را ز راه
پس کنند آن هر سه حصه از دوباز
چون قرار افتاد مرد آمد فراز
هر دو تن کشتند او را در زمان
بعد ازان مردند چون خوردند نان
عیسی مریم چو باز آنجا رسید
کشته و آن مرده را آنجا بدید
گفت اگر این زر بماند بر قرار
خلق ازین زر کشته گردد بیشمار
پس دعا کرد آن زمان از جان پاک
تا شد آن زر همچو اول باز خاک
گفت ای زرگر تو یابی روزگار
کشته گردانی بروزی صد هزار
چه اگر از خاک زر نیکوترست
آن نکوتر زر که خاکش برسرست
زر اگر چه سرخ رو و دلکشست
لیک تادر دست داری آتشست
چون ندارد نرگس تو چشم راه
سیم و زر میدارد ازکوری نگاه
زر که چندین خلق در سودای اوست
فرج استر یاسم خر جای اوست
چون چنین زر میبیندازد ز راه
این دو جا اولیتر او را جایگاه
گر ترا صد گنج زر متواریست
از همه مقصود برخورداریست
گه ببر گاهی بخور گاهی بدار
اینت برخورداریت از روزگار
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۵۷
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
آن شنیدی که در گه عیسی
خواست باران به حاجت از مولی
رفت و با قوم خود به استسقا
کر هرکس ز عجز خویش دعا
به اجابت دعا نشد مقرون
گشت عیسی از آن سبب محزون
ناگه آمد ندا که مُجرم را
از میان کن برون که مُکرم را
با گنهکار نیست راه رضا
نشنود از گناهکار دعا
بازگشتند جمله آن انبوه
که جهان بود از آن گروه ستوه
جز یک اعور نماند با عیسی
جان ما باد جانش را به فدا
گفت عیسی چرا نرفتی تو
پشت چون دیگران نخفتی تو
تا تو بودی بگو گنه کردی
نامهٔ خویشتن سیه کردی
گفت روزی همی به رهگذری
سوی نامحرمی زدم نظری
هم بر آنجای کان نظر دیدم
طمع از جان خویش ببریدم
قدم از خشم بر نکندم من
تا مر این چشم برنکندم من
چون ظفر یافت دیو بر چشمم
چشم کردم سیاه چون وشمم
تا ظفر یافت دیو بر بصرم
دیده را دور کردم از نظرم
آنچه از من نصیب شیطان بود
گشته مر دیو را به فرمان بود
دور کردم ز خویشتن یک راه
تا نمانم رهینِ خشم آله
گفت عیسی بگوی زود دعا
که تویی در زمانه خاص خدا
دست بر کرد زود مرد امین
عیسی اندر عقب کنان آمین
دست برداشت مرد دینی زود
بود یزدان ز فعل او خشنود
در هوا زود گشت میغ پدید
ابر باران گرفت و میبارید
از چپ و راست سیلها برخاست
رودها ره گرفت از چپ و راست
هر که را برگزید یزدانش
بر زمانه رواست فرمانش
گر تو فرمان حق بری، فرمان
بدهی بر زمانه چون شاهان
نظری کان نبایدت منگر
تا نیابی تو از زمانه خطر
هرکه او ننگرد به ناشایست
نکشد رنج و غم به نابایست
سهمی است از سهام دیو لعین
هر نظر کان نشاید اندر دین
عاشقی جز به اختیار خطاست
آه عاشق به اختیار کجاست
ز آبِ پشت آبروی بگریزد
کابِ پشت آبِ رویها ریزد
کرد پر بادت اندرین عالم
انده آبِ پشت و نان شکم
اینت چابک سوار در تگ و تاز
که پیاده بماند با مهماز
خواست باران به حاجت از مولی
رفت و با قوم خود به استسقا
کر هرکس ز عجز خویش دعا
به اجابت دعا نشد مقرون
گشت عیسی از آن سبب محزون
ناگه آمد ندا که مُجرم را
از میان کن برون که مُکرم را
با گنهکار نیست راه رضا
نشنود از گناهکار دعا
بازگشتند جمله آن انبوه
که جهان بود از آن گروه ستوه
جز یک اعور نماند با عیسی
جان ما باد جانش را به فدا
گفت عیسی چرا نرفتی تو
پشت چون دیگران نخفتی تو
تا تو بودی بگو گنه کردی
نامهٔ خویشتن سیه کردی
گفت روزی همی به رهگذری
سوی نامحرمی زدم نظری
هم بر آنجای کان نظر دیدم
طمع از جان خویش ببریدم
قدم از خشم بر نکندم من
تا مر این چشم برنکندم من
چون ظفر یافت دیو بر چشمم
چشم کردم سیاه چون وشمم
تا ظفر یافت دیو بر بصرم
دیده را دور کردم از نظرم
آنچه از من نصیب شیطان بود
گشته مر دیو را به فرمان بود
دور کردم ز خویشتن یک راه
تا نمانم رهینِ خشم آله
گفت عیسی بگوی زود دعا
که تویی در زمانه خاص خدا
دست بر کرد زود مرد امین
عیسی اندر عقب کنان آمین
دست برداشت مرد دینی زود
بود یزدان ز فعل او خشنود
در هوا زود گشت میغ پدید
ابر باران گرفت و میبارید
از چپ و راست سیلها برخاست
رودها ره گرفت از چپ و راست
هر که را برگزید یزدانش
بر زمانه رواست فرمانش
گر تو فرمان حق بری، فرمان
بدهی بر زمانه چون شاهان
نظری کان نبایدت منگر
تا نیابی تو از زمانه خطر
هرکه او ننگرد به ناشایست
نکشد رنج و غم به نابایست
سهمی است از سهام دیو لعین
هر نظر کان نشاید اندر دین
عاشقی جز به اختیار خطاست
آه عاشق به اختیار کجاست
ز آبِ پشت آبروی بگریزد
کابِ پشت آبِ رویها ریزد
کرد پر بادت اندرین عالم
انده آبِ پشت و نان شکم
اینت چابک سوار در تگ و تاز
که پیاده بماند با مهماز
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۱ - در حق شمس الدین
بزرگوار جهان ، شمس دین ، بزرگ کریم
تویی ، که هست بتو بیضهٔ هدی محروس
رفیع قدر ترا آفتاب برده سبق
عریض جاه تو بر روزگار کرده فسوس
بیک نظر تو ببینی هزار علم دقیق
بیک صفت تو ببخشی هزار گنج عروس
مکارم تو کند مرده را همی زنده
مکارم تو به آمد ز طب جالینوس
گر نه وحی درین عهد منقطع بودی
ز کردگار بدست تو آمدی ناموس
تویی ، که هست بتو بیضهٔ هدی محروس
رفیع قدر ترا آفتاب برده سبق
عریض جاه تو بر روزگار کرده فسوس
بیک نظر تو ببینی هزار علم دقیق
بیک صفت تو ببخشی هزار گنج عروس
مکارم تو کند مرده را همی زنده
مکارم تو به آمد ز طب جالینوس
گر نه وحی درین عهد منقطع بودی
ز کردگار بدست تو آمدی ناموس
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
در دیوِ گاو پای و دانایِ دینی
ملک زاده گفت: در عهودِ مقدّم و دهور متقادم دیوان که اکنون روی در پردهٔ تواری کشیدهاند و از دیدهای ظاهربین محجوب گشته، آشکارا میگردیدند و با آدمیان از راهِ مخالطت و آمیزش در میپیوستند و باغوا و اضلال خلق را از راهِ حقّ و نجات میگردانیدند و اباطیلِ خیالات در چشمِ آدمیان آراسته مینمودند تا آنگه که بزمین بابل مردی دیندار بادید آمد بر سرِ کوهی مسکن ساخت و صومعهٔ ترتیب کرد و آنجایگه سجّادهٔ عبادت بگسترد و بجادهٔ عصمت خلق را دعوت میکرد تا باندک روزگاری بساطِ دعوت او روی ببسطت نهاد و بسیار کس اتّباع دانش او کردند و اتباعِ بیشمار برخاستند و تمسّک بقواعدِ تنسّک او ساختند و از بدعتِ کفر بشرعتِ ایمان آمدند و بر قبلهٔ خدایپرستی اقبال کردند و از دیوان و افعالِ ایشان اعراض نمودند و ذکرِ او در اقالیمِ عالم انتشار گرفت نزدیک آمد که سرِّ حدیثِ سَیَبلُغُ مُلکُ أُمَّتِی مَازُوِیَ لِی مِنهَا ، در حقِّ او آشکارا شدی. دیوان سراسیمه و آشفته از غبنِ آن حالت پیشِ مهتر خود دیوِ گاوپای آمدند که از مردهٔ عفاریت و فجرهٔ طواغی و طواغیتِ ایشان بود، دیوی که بوقتِ افسون چون ابلیس از لاحول بگریختی و چون مغناطیس در آهن آویختی، مقتدایِ لشکر شیاطین و پیشوایِ جنودِ ملاعین بود، قافله سالارِ کاروانِ ضلال و سرنفرِ رهزنانِ وهم و خیال؛ نقب در خزینهٔ عصمتِ آدم زدی، مهرِ خاتمِ سلیمان بشکستی، طلسمِ سحرهٔ فرعون ببستی. دیوان همه پیش او بیکزبان فریادِ استغاثت برآوردند که این مردِ دینی برین سنگ نشست و سنگ در آبگینهٔ کار ما انداخت و شکوهِ ما از دلِ خلایق برگرفت. اگر امروز سدّ این ثلمت و کشفِ این کربت نکنیم، فردا که او پنج نوبتِ ارکانِ شریعت بزند و چترِ دولتِ او سایه بر اطرافِ عالم گسترد و آفتابِ سلطنتش سر از ذروهٔ این کوه برآرد، ما را از انقیاد و تتبّعِ مراد او چاره نباشد.
با بخت گرفتم که بسی بستیزم
از سایهٔ آفتاب چون بگریزم
دیوِ گاوپای چون این فصل بشنید، در وی تأثیری عجب کرد، آتشِ شیطنت او لهباتِ غضب برآورد، امّا عنانِ عجلت از دست نداد. گفت از شما زمان میخواهم که چنین کارها اگرچ توانی بر نعابد، اما بیتأنّی هم نشاید کرد و اگر چند تأخیر احتمال نکند، بیتقدیمِ اندیشهٔ ژرف در آن خوض نتوان کرد. پس سه سر دیو را که هر سه دستورانِ ملکت و دستیارانِ روزِ محنت او بودند ، حاضر کرد و آغاز مشاورت از دستورِ مهمترین نمود و گفت : رایِ تو درین حادثه که پیش آمد، چه اقتضا میکند ؟ گفت : بر رایِ خردمندانِ کار آزموده پوشیده نیست که دو چیز بر یک حال پاینده نماند یکی دولت در طالع ، دوم جان در تن که هر دو را غایتی معلوم وامدی معیّنست و چنانک بر وفقِ مذهب تناسخ روح از قالبی که محلِ او باشد، بقالبی دیگر حلول کند ، دولت (نیز از طالعی) که ملایمِ او باشد بطالعی دیگر انتقال پذیرد و مردم در ایّامِ دولت از نکبات متأثر نگردد و قواعدِ کار او از صدماتِ احداث خلل نگیرد مثلاً چون کوهی که عرّادهٔ رعد و نفّاطهٔ برق و منجنیق صواعق و سنگ بارانِ تگرگ و تیر پرّان بارانش رخنه نکند و چون روزگار دولت بسر آمد، درختی را ماند که مایهٔ نداوت و طراوت ازو برود و ذبول و فتور بدو راه یابد ، بنرم تر بادی شاخ او بشکند و بکمتر دستی که خواهد از بیخش برآرد و بی موجبی از پای درآید و گردش روزگارِ غدّار و قاعدهٔ گردونِ دوّار همیشه چنین بودست.
فَیَومٌ عَلَینَا وَ یَومٌ لَنَا
وَ یَومٌ نُسَاءُ وَ یَومٌ نُسَرّ
امروز که ایّام در پیمانِ و لایِ اوست و قضا آنجا که رضایِ او ، هر تیرِ تدبیری که ما اندازیم بر نشانهٔ کار نیاید و هر اندیشه که در دفعِ کارِ او کنیم ، خام نماید پس ما را علّتِ بطبیعت باز میباید گذاشتن و آن زمان را مترقّب و مترصّد بودن که آفتابِ دولتِ او بزوال رسد و خداوندِ طالع از بیت السّعادهٔ تحویل کند و بخت سایه بر کار ما افکند و تِلکَ الأَیّامُ نُدَاوِلُهَا بَینَ النَّاسِ ، تا اگر بقماومتِ او قیام نمائیم ، ظفر یابیم و پیروز آئیم و نصرت ما را باشد و نگوساری و نکبت او را .
گاو پای دستورِ دوم را اشارت کرد که رایِ تو درین باب برچه جملتست. جواب داد که آنچ دستور گفت : پسندیدهٔ حقّ و ستودهٔ عقلست، لیکن بهیچوجه دست از سگالش باز داشتن و بندِ تعطیل و تسویف بر دست و پایِ قدرت و ارادات نهادن صواب نیست، زیراک چون بختِ او قوی حال شد و تو نیز از قصدِ او تقاعد نمائی، مددِ قوّت او کرده باشی و در ضعفِ خویش افزوده و مردِ دانا هرچند که دولت را مساعدِ دشمن بیند، از کوشش در مقاومت بقدرِ وسعِ خویش کم نکند و آنقدر که از قدرتِ خویش باقی بیند، در حفظ و ابقاء آن کوشد چون طبیبی مثلاً که از استردادِ صحّتِ بیمار عاجز آید، بقایایِ قوایِ غریزی را بحسنِ مداوات و حیلِ حکمت بر جای بدارد که اگر نهچنین کند ، هلاک لازم آید. پس چندانک در امکان گنجد، هدمِ مبانی کارِ او ما را پیش باید گرفت و اگرچ او مقاودِ تقلید بر سر قومی کشیدست و مقالیدِ حکم ایشان در آستین گرفته و کُلُّ مُجرٍ فِی الخَلَاءِ یُسَرُّ ، ما را بمیدانِ محاربت بیرون باید شدن و از مرگ نترسیدن که جوابِ خصم بزبانِ تیغ توان دادن نه بسپرِ سلامت جوئی که در روی حمیّت کشی.
فَحُبُّ الجَبَانِ النَّفسَ اَورَدَهُ التَّقَی
وَ حُبُّ الشُّجَاعِ العِزِّ اَورَدَهُ الحَربَا
گاوپای روی بدستورِ سیوم آورد که مقتضایِ رایِ تو در امضاءِ اندیشهایِ ایشان چیست. جواب داد که آنچ ایشان انداختند در خاطرِ تو جای گرفت که آفرینشِ همه آفریدگان چنانست که هر آنچ بشنود و طبیعتِ او را موافق و ملایم آید، زود بقبولِ آن مسترسل شود سیّما که سخن نظمی نیکو و عبارتی مهذّب و لفظی مستعذب دارد، سبکِ آن سخن در قالبِ آرزویِ او نشیند و گفتهاند : چنانک بآهنِ پولاد آهنهایِ دیگر شکافند، بالفاظِ عذبِ شیرین سلب و سلخِ عادتِ مردم کنند، چون شعرِ دلاویز و نکتهایِ لطف آمیز که بسیار بخیلان راسخی و بددلان را دلیر و لئیمان را کریم و ملولان را ذلول و سفیهان را نبیه گرداند ، امّا رایِ من آنست که اگر خود میسّر شود خون ریختن این مردِ دینی صلاح نباشد وخامتِ آن زود بما لاحق گردد و این انداخت از حزم و پیشبینی دورست، چه اگر او را بیسببی واضح و الزامی فاضح و علتی ظاهر و حجّتی باهر از میان بردارند، متدیّنی دیگر بجایِ او بنشیند و دیگری قائم مقام او گردانند و این فتنه تا قیام السّاعهٔ قایم بماند و کار از مقامِ تدارک بیرون رود، چه عامّهٔ خلق ضعفا را بطبع دوست دارند و اقویا را دشمن، امّا تدبیرِ صالح و اندیشهٔ منجح آنست که بوسوسهٔ شیطانی و هندسهٔ سحردانی اساسِ دنیا دوستی در سینهٔ او افکنی و او را بنقشِ زخارف درین سرایِ غرور مشغول و مشغوف گردانی و دیوارِ رنگین نگارخانهٔ شهوات و لذّات را در چشمِ او جلوه دهی و قطراتِ انگبینِ حرص از سر شاخسارِ امل چنان در کامِ او چکانی که اژههایِ اجل را زیرِ پایِ خویش گشاده کام نبیند و زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیطَانُ مَا کَانُوا یَعمَلُونَ بر ناصیهٔ حال او نویسی تا کافهٔ خلایق او را از کفاف ورزی و عفاف جوئی بدنیا مشغول بینند. چون تو باظهارِ معایب و افشاء مثالبِ او زیان بگشائی، ترا تصدیق کنند و ازو برگردند و بازارِ دعوتش کند شود. گاوپای را این فصل از غرض دورتر نمود و بصواب نزدیکتر؛ پس گفت : نیکو رای زدی و راست راهی نمودی.
اِذَا نَحنُ اَدلَجنَا وَ اَنتَ اِمَامُنَا
کَفَی لِمَطَایَانَا بُلُقیَاکَ هَادِیَا
اکنون رای من آنست که در مجمعی عامّ بنشینم و با او در اسرارِ علوم و حقایقِ اشیا سخن رانم تا او در سؤال و جوابِ من فرو ماند و عورتِ جهلِ او بر خلق کشف کنم ، آنگه خونِ او بریزم که اگر کشتنِ او بر تمهیدِ این مقدّمات که تو میگوئی، موقوف دارم ، جز تضییعِ روزگار نتیجهٔ ندهد و روی بدستورِ مهتر آورد که خاطرِ تو در اِعمال این اندیشه چه میبیند؟ گفت : چون کاری بَینَ طَرَفَیِ النَّقِیضِ افتد ، حکم در آن قضیّه بر یک جانب کردن و از یکسو اندیشیدن اختیارِ عقلِ نیست، عَسَی اَن تَکرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَکُم وَ عَسَی اَن تُحِبُّوا شَیئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُم . با خطاها که وهم بصورتِ صواب در نظر آورد و بسا دروغها که خیال در لباسِ راستی فرا نماید، چنانک پسرِ احولِ میزبان را افتاد . گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان؟
با بخت گرفتم که بسی بستیزم
از سایهٔ آفتاب چون بگریزم
دیوِ گاوپای چون این فصل بشنید، در وی تأثیری عجب کرد، آتشِ شیطنت او لهباتِ غضب برآورد، امّا عنانِ عجلت از دست نداد. گفت از شما زمان میخواهم که چنین کارها اگرچ توانی بر نعابد، اما بیتأنّی هم نشاید کرد و اگر چند تأخیر احتمال نکند، بیتقدیمِ اندیشهٔ ژرف در آن خوض نتوان کرد. پس سه سر دیو را که هر سه دستورانِ ملکت و دستیارانِ روزِ محنت او بودند ، حاضر کرد و آغاز مشاورت از دستورِ مهمترین نمود و گفت : رایِ تو درین حادثه که پیش آمد، چه اقتضا میکند ؟ گفت : بر رایِ خردمندانِ کار آزموده پوشیده نیست که دو چیز بر یک حال پاینده نماند یکی دولت در طالع ، دوم جان در تن که هر دو را غایتی معلوم وامدی معیّنست و چنانک بر وفقِ مذهب تناسخ روح از قالبی که محلِ او باشد، بقالبی دیگر حلول کند ، دولت (نیز از طالعی) که ملایمِ او باشد بطالعی دیگر انتقال پذیرد و مردم در ایّامِ دولت از نکبات متأثر نگردد و قواعدِ کار او از صدماتِ احداث خلل نگیرد مثلاً چون کوهی که عرّادهٔ رعد و نفّاطهٔ برق و منجنیق صواعق و سنگ بارانِ تگرگ و تیر پرّان بارانش رخنه نکند و چون روزگار دولت بسر آمد، درختی را ماند که مایهٔ نداوت و طراوت ازو برود و ذبول و فتور بدو راه یابد ، بنرم تر بادی شاخ او بشکند و بکمتر دستی که خواهد از بیخش برآرد و بی موجبی از پای درآید و گردش روزگارِ غدّار و قاعدهٔ گردونِ دوّار همیشه چنین بودست.
فَیَومٌ عَلَینَا وَ یَومٌ لَنَا
وَ یَومٌ نُسَاءُ وَ یَومٌ نُسَرّ
امروز که ایّام در پیمانِ و لایِ اوست و قضا آنجا که رضایِ او ، هر تیرِ تدبیری که ما اندازیم بر نشانهٔ کار نیاید و هر اندیشه که در دفعِ کارِ او کنیم ، خام نماید پس ما را علّتِ بطبیعت باز میباید گذاشتن و آن زمان را مترقّب و مترصّد بودن که آفتابِ دولتِ او بزوال رسد و خداوندِ طالع از بیت السّعادهٔ تحویل کند و بخت سایه بر کار ما افکند و تِلکَ الأَیّامُ نُدَاوِلُهَا بَینَ النَّاسِ ، تا اگر بقماومتِ او قیام نمائیم ، ظفر یابیم و پیروز آئیم و نصرت ما را باشد و نگوساری و نکبت او را .
گاو پای دستورِ دوم را اشارت کرد که رایِ تو درین باب برچه جملتست. جواب داد که آنچ دستور گفت : پسندیدهٔ حقّ و ستودهٔ عقلست، لیکن بهیچوجه دست از سگالش باز داشتن و بندِ تعطیل و تسویف بر دست و پایِ قدرت و ارادات نهادن صواب نیست، زیراک چون بختِ او قوی حال شد و تو نیز از قصدِ او تقاعد نمائی، مددِ قوّت او کرده باشی و در ضعفِ خویش افزوده و مردِ دانا هرچند که دولت را مساعدِ دشمن بیند، از کوشش در مقاومت بقدرِ وسعِ خویش کم نکند و آنقدر که از قدرتِ خویش باقی بیند، در حفظ و ابقاء آن کوشد چون طبیبی مثلاً که از استردادِ صحّتِ بیمار عاجز آید، بقایایِ قوایِ غریزی را بحسنِ مداوات و حیلِ حکمت بر جای بدارد که اگر نهچنین کند ، هلاک لازم آید. پس چندانک در امکان گنجد، هدمِ مبانی کارِ او ما را پیش باید گرفت و اگرچ او مقاودِ تقلید بر سر قومی کشیدست و مقالیدِ حکم ایشان در آستین گرفته و کُلُّ مُجرٍ فِی الخَلَاءِ یُسَرُّ ، ما را بمیدانِ محاربت بیرون باید شدن و از مرگ نترسیدن که جوابِ خصم بزبانِ تیغ توان دادن نه بسپرِ سلامت جوئی که در روی حمیّت کشی.
فَحُبُّ الجَبَانِ النَّفسَ اَورَدَهُ التَّقَی
وَ حُبُّ الشُّجَاعِ العِزِّ اَورَدَهُ الحَربَا
گاوپای روی بدستورِ سیوم آورد که مقتضایِ رایِ تو در امضاءِ اندیشهایِ ایشان چیست. جواب داد که آنچ ایشان انداختند در خاطرِ تو جای گرفت که آفرینشِ همه آفریدگان چنانست که هر آنچ بشنود و طبیعتِ او را موافق و ملایم آید، زود بقبولِ آن مسترسل شود سیّما که سخن نظمی نیکو و عبارتی مهذّب و لفظی مستعذب دارد، سبکِ آن سخن در قالبِ آرزویِ او نشیند و گفتهاند : چنانک بآهنِ پولاد آهنهایِ دیگر شکافند، بالفاظِ عذبِ شیرین سلب و سلخِ عادتِ مردم کنند، چون شعرِ دلاویز و نکتهایِ لطف آمیز که بسیار بخیلان راسخی و بددلان را دلیر و لئیمان را کریم و ملولان را ذلول و سفیهان را نبیه گرداند ، امّا رایِ من آنست که اگر خود میسّر شود خون ریختن این مردِ دینی صلاح نباشد وخامتِ آن زود بما لاحق گردد و این انداخت از حزم و پیشبینی دورست، چه اگر او را بیسببی واضح و الزامی فاضح و علتی ظاهر و حجّتی باهر از میان بردارند، متدیّنی دیگر بجایِ او بنشیند و دیگری قائم مقام او گردانند و این فتنه تا قیام السّاعهٔ قایم بماند و کار از مقامِ تدارک بیرون رود، چه عامّهٔ خلق ضعفا را بطبع دوست دارند و اقویا را دشمن، امّا تدبیرِ صالح و اندیشهٔ منجح آنست که بوسوسهٔ شیطانی و هندسهٔ سحردانی اساسِ دنیا دوستی در سینهٔ او افکنی و او را بنقشِ زخارف درین سرایِ غرور مشغول و مشغوف گردانی و دیوارِ رنگین نگارخانهٔ شهوات و لذّات را در چشمِ او جلوه دهی و قطراتِ انگبینِ حرص از سر شاخسارِ امل چنان در کامِ او چکانی که اژههایِ اجل را زیرِ پایِ خویش گشاده کام نبیند و زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیطَانُ مَا کَانُوا یَعمَلُونَ بر ناصیهٔ حال او نویسی تا کافهٔ خلایق او را از کفاف ورزی و عفاف جوئی بدنیا مشغول بینند. چون تو باظهارِ معایب و افشاء مثالبِ او زیان بگشائی، ترا تصدیق کنند و ازو برگردند و بازارِ دعوتش کند شود. گاوپای را این فصل از غرض دورتر نمود و بصواب نزدیکتر؛ پس گفت : نیکو رای زدی و راست راهی نمودی.
اِذَا نَحنُ اَدلَجنَا وَ اَنتَ اِمَامُنَا
کَفَی لِمَطَایَانَا بُلُقیَاکَ هَادِیَا
اکنون رای من آنست که در مجمعی عامّ بنشینم و با او در اسرارِ علوم و حقایقِ اشیا سخن رانم تا او در سؤال و جوابِ من فرو ماند و عورتِ جهلِ او بر خلق کشف کنم ، آنگه خونِ او بریزم که اگر کشتنِ او بر تمهیدِ این مقدّمات که تو میگوئی، موقوف دارم ، جز تضییعِ روزگار نتیجهٔ ندهد و روی بدستورِ مهتر آورد که خاطرِ تو در اِعمال این اندیشه چه میبیند؟ گفت : چون کاری بَینَ طَرَفَیِ النَّقِیضِ افتد ، حکم در آن قضیّه بر یک جانب کردن و از یکسو اندیشیدن اختیارِ عقلِ نیست، عَسَی اَن تَکرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَکُم وَ عَسَی اَن تُحِبُّوا شَیئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُم . با خطاها که وهم بصورتِ صواب در نظر آورد و بسا دروغها که خیال در لباسِ راستی فرا نماید، چنانک پسرِ احولِ میزبان را افتاد . گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان؟
ظهیرالدین فاریابی : ملمعات
شمارهٔ ۲
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
این مقبلان که باخبر از روز محشر ند
جان را به دین و دانش و طاعت بپرورند
از حسن خلق همچو بهشتی مزینند
یا بند روح روح چو در خویش بنگرند
در بحر فکر غوطه زنانند روز و شب
تاره به سوی گوهر معنی همی برند
مرغان عرش بسته دام طبیعتند
از سدره بگذرند چو زین دام بر پرند
در جوی و حوض تیره شد آب حیات علم
اصحاب نوق آب ز سر چشمه می خورند
رغبت بدین مآرب دنیا کجا کنند
قومی که در موارد تسنیم و کوثرند
در حسن قدسیان بر مد ذهن ما ولی
این شاهدان با نمک از خاک دیگرند
جان را به دین و دانش و طاعت بپرورند
از حسن خلق همچو بهشتی مزینند
یا بند روح روح چو در خویش بنگرند
در بحر فکر غوطه زنانند روز و شب
تاره به سوی گوهر معنی همی برند
مرغان عرش بسته دام طبیعتند
از سدره بگذرند چو زین دام بر پرند
در جوی و حوض تیره شد آب حیات علم
اصحاب نوق آب ز سر چشمه می خورند
رغبت بدین مآرب دنیا کجا کنند
قومی که در موارد تسنیم و کوثرند
در حسن قدسیان بر مد ذهن ما ولی
این شاهدان با نمک از خاک دیگرند
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - در نعت خلیفه دوم
بعد از آن چون خلیفه گشت عمر
شد جهانگیر دین پیغمبر
داد تأیید قادرش یاری
در جهانگیری و جهانداری
کرد اظهار دین مصطفوی
بود خورشید ملت نبوی
نفس را در فلک رسانیده
دیو را سایهاش رمانیده
چون دلش شد به نور حق بینا
شد زبانش به ذکر حق گویا
دید در طیبه بر سر منبر
در نهاوند حیلت لشکر
به حیل ره نمود ساریه را
تا رهانید اهل بادیه را
نفس را کرده احتساب نخست
تا ازو آمد احتساب درست
بود سلطان و فقر می ورزید
بر در عاجزان همی گردید
عدل او گشت در جهان مشهور
که شد از عدل او جهان معمور
شد جهانگیر دین پیغمبر
داد تأیید قادرش یاری
در جهانگیری و جهانداری
کرد اظهار دین مصطفوی
بود خورشید ملت نبوی
نفس را در فلک رسانیده
دیو را سایهاش رمانیده
چون دلش شد به نور حق بینا
شد زبانش به ذکر حق گویا
دید در طیبه بر سر منبر
در نهاوند حیلت لشکر
به حیل ره نمود ساریه را
تا رهانید اهل بادیه را
نفس را کرده احتساب نخست
تا ازو آمد احتساب درست
بود سلطان و فقر می ورزید
بر در عاجزان همی گردید
عدل او گشت در جهان مشهور
که شد از عدل او جهان معمور
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۱
نامههای شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز بعضی آورده شد برای تبرّک
سلطان چغری نامۀ نوشته بود به شیخ بدست خواجه حمویه کی رئیس میهنه بود و مرید شیخ ما بود و از شیخ ما درخواستی کرده فرستاده، شیخ ما جواب نبشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم خداوند عزوجل امیر جلیل ملک مظفر را بداشت خویش بداراد و به خویشتن و به مخلوقان باز مگذاراد و آنچ رضای او در آنست بارزانی داراد و هرچ عاقبت آن پشیمانیست از آن بفضل خویش نگاه داراد بمنه و رحمته. نامۀ امیر جلیل مظفر ایزدش در خیرها موفق داراد رسیده بود بر دست خواجه حمویه سد ده اللّه، خوانده آمده بود و مراد شناخته شده و عذرها کی ظاهر بود اورا باز نموده آمده بودو او آن تمام بدانسته بود و خود همه بازگوید و بشرح باز نماید و امید همی داریم کی پذیرفته شود و خداوند عز اسمه بفضل خویش عذرهای امیر جلیل ملک مظفر همه پذیرفته کناد و بلاهای هر دو جهانی ازو بجسته کناد و هرچ صلاح ونجات او بهر دو سرای در آنست توفیقش بدان پیوسته کناد و الحمدلله وحده لاشریک له.
سلطان چغری نامۀ نوشته بود به شیخ بدست خواجه حمویه کی رئیس میهنه بود و مرید شیخ ما بود و از شیخ ما درخواستی کرده فرستاده، شیخ ما جواب نبشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم خداوند عزوجل امیر جلیل ملک مظفر را بداشت خویش بداراد و به خویشتن و به مخلوقان باز مگذاراد و آنچ رضای او در آنست بارزانی داراد و هرچ عاقبت آن پشیمانیست از آن بفضل خویش نگاه داراد بمنه و رحمته. نامۀ امیر جلیل مظفر ایزدش در خیرها موفق داراد رسیده بود بر دست خواجه حمویه سد ده اللّه، خوانده آمده بود و مراد شناخته شده و عذرها کی ظاهر بود اورا باز نموده آمده بودو او آن تمام بدانسته بود و خود همه بازگوید و بشرح باز نماید و امید همی داریم کی پذیرفته شود و خداوند عز اسمه بفضل خویش عذرهای امیر جلیل ملک مظفر همه پذیرفته کناد و بلاهای هر دو جهانی ازو بجسته کناد و هرچ صلاح ونجات او بهر دو سرای در آنست توفیقش بدان پیوسته کناد و الحمدلله وحده لاشریک له.
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۴
و به یکی از بزرگان نویسد شیخ بدرخواست خطیبی عزیز:
بسم اللّه الرحمن الرحیم سلام اللّه تعالی علی الشیخ العالم و رحمة اللّه و برکاته و هذا الخطیب الافضل ادام اللّه فضله من اهل بیت العلم و الفضل و قد قصد ساخته و طلب مجاورته متفیئا به برکته و نرجوان ینزله منازل امثاله باظهار شفقته علیه و اساله به کرمه و افضاله و السلام.
بسم اللّه الرحمن الرحیم سلام اللّه تعالی علی الشیخ العالم و رحمة اللّه و برکاته و هذا الخطیب الافضل ادام اللّه فضله من اهل بیت العلم و الفضل و قد قصد ساخته و طلب مجاورته متفیئا به برکته و نرجوان ینزله منازل امثاله باظهار شفقته علیه و اساله به کرمه و افضاله و السلام.
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۶
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۸
این نامه شیخ ما نوشت بفقیه ابوبکر خطیب از میهنه بمرو:
بسم اللّه الرحمن الرحیم پیوسته ذکر دانشمند اوحد افضل ادام اللّه قوته و نصرته و استقامته علی طاعته میرود باندیشه و دعا، به هیچ وقت از وی و از فرزندان وی خالی نباشیم، از خداوند عَزَّاسمه میخواهم تا وی را و ایشان را جمله بداشت خویش بدارد و شغلهای دو جهانی کفایت کند و آنچ بهین و گزین است بارزانی دارد، بخود و به خلق باز نماند بفضله انه خیر مسؤل. پیوسته راحتهای دانشمند افضل اوحد ادام اللّه توفیقه میرسیده و اندران فراغتها میبوده والسلام علی محمد و آله.
بسم اللّه الرحمن الرحیم پیوسته ذکر دانشمند اوحد افضل ادام اللّه قوته و نصرته و استقامته علی طاعته میرود باندیشه و دعا، به هیچ وقت از وی و از فرزندان وی خالی نباشیم، از خداوند عَزَّاسمه میخواهم تا وی را و ایشان را جمله بداشت خویش بدارد و شغلهای دو جهانی کفایت کند و آنچ بهین و گزین است بارزانی دارد، بخود و به خلق باز نماند بفضله انه خیر مسؤل. پیوسته راحتهای دانشمند افضل اوحد ادام اللّه توفیقه میرسیده و اندران فراغتها میبوده والسلام علی محمد و آله.
نجمالدین رازی : باب پنجم
خاتمه تحریر دوم مرصاد العباد
پرداخته شد این کتاب مشحون بحقایق علوم مکنون بتوفیق و تأیید خداوند بیچون و فیض فضل قادر کن فیکون و فر دولت میمون و یمن همت همایون پادشاه دین پرور وسلطان عدلگستر خسرو کیخسرو روش کیقباد قباد نهاد اعلی الله فیالدارین اعلام دولته و نشر فیالخافقین جناح سلطنته بر دست منشی این معانی و مشید این مبانی الفقیر الیالله ابوبکر عبدالله بن محمدبن شاهاور الاسدی الرازی روز دوشنبه اول ماه مبارک رجب ماه خدای عظمالله برکته و بارک علینا هلاکه و بدره سال بر ششصد وبیست از هجرت بمحروسه سیواس حرسها الله تعالی.
امید بعنایت بیعلت و عاطفت حضرت جلت چنان است که بدین توسل و تقرب ماجور بود نه مجبور و این کتاب در حضرت سلطنت منظور باشد نه مهجور. چه این گنج حقایق را سرسری مطالعه نتوان کرد و بعمرهای درزا بر رموز و دقایق آن اطلاع نتوان یافت. و هر چند این معانی غیبی را ازین روشنتر و مبرهنتر همانا در سلک بیان نتوان کشید ولیکن حل بعضی از مشکلات از رموز و اشارات که زبان مرغان را ماندهم سلیمان وشی تواند کرد. چنانک این ضعیف گوید.
هر دل نکشد بار بیان سخنم
هر جان نچشد ذوق ز جان سخنم
زین گونه معما که زبان سخن است
هم من دانم که ترجمان سخنم
و اماآنچ ملتمس این ضعیف است در اتمام این خدمت از ان حضرت آسمان رفعت نه مال وجاه دنیاوی است. با آنک بچنین واقعه هایل و مصیبت عام حاشا عن حضره السلطنه از وطن بغربت افتاده است و از مسرت بکربت و از کثرت بقلت و از جمعیت بتفرقت و نگویم از عزت بمذلت که عزت فقر هرگز روی ذلت نبیند و فقر و فخر همزادند که «الفقر فخری».
الله یعلم و الایام تعرفنا
انا کرام و لکنا مفالیس
اما ملتمس و مأمول آن است که در اوقات خلوات و ساعات فراغات بدست نیاز و کلید اخلاص در این خزانه خانه اسرار الهی که پر نقود مواهب نامتناهی است میگشاید و سر درجهای ابواب و فصول آن که پر جواهر ثمین حقایق و اصول است برمیاندازد و بدیده بصیرت از سر خلوص عقیدت غرر در آن را مطالعه میفرماید و زکوه آن را بعامل اعمال و وکیل استعمال میرساند تا بر مستحقان روحانی و جسمانی که مصارف زکوه و اصناف صدقهاند صرف میکند. تا آنچ این بیچاره بچندین موضع در قلم آورده است که پادشاه دینپرور و سلطان عدلگستر جهان و جهانیان را محقق شود و فواید آن بجملگی عالم و عالمیان برسد واین معنی و سیلتی شگرف باشد این ضعیف را در حضرت سلطان حقیقی بندامت و خجالت مأخوذ و معاتب و معاقب نگردد؛ انشاء الله تعالی.
شها توقعم از خدمتی چنین کردن
نه جبه بود و نه دستار و طیلسان وردا
نه جاه و منصب و نه احتشام بود و قبول
نه مال و نعمت و ثروت نه حرمت دنیا
نه نیز شیر و می و انگبین نه میوه و باغ
نه خلد و حور و قصور و نه سایه طوبی
بلی دو چیز تمنای داعیت بودست
که باز حاصل هر دو همی شود بیکی
یکی تمتع شاه جهان که دایم باد
دوم بیان مقامات و کشف دین هدی
که تا بدین دو وسیلت رسم بمقعد صدق
که هست مقصد و مقصود حضرت مولی
اگر زکوه دهد شه بعامل اعمال
ازین خزانه شوم سرخ روی در عقبی
غرامتی نکشم زانچ در قلم آمد
خجالتی نبرم زانچ کردهام آنها
ادیب صابر ازین باب ای شه عالم
چه سخت خوب یکی بیت میکند انشا
«بصد قصیده ترا خواندهام کریم و رحیم
چنان مکن که خجل گردم اندرین دعوی»
شها هزار مجلد کتاب باید چنین
برای حضرت تو ساخت ازین معنی
سزد از عاطفت پادشاهانه که این تحفه درویشانه بعین الرضا ملحوظ و محفوظ گرداند و برزلات قدم مخلصانه و هفوات قلم دعاگویانه رقم عفو ملوکانه کشد و آن را از جمله «کلام العشاق یطوی و لایروی» داند. ختم کتاب از برای مبارکی بر دعای منظوم کردهاید تا «ختامه مسک» باشد
یا رب تو مرین سایه یزدانی را
بگذار بدین جهان جهانبانی را
اندر کنف عاطفت خویشش دار
این حامی بیضه مسلمانی را
والحمدلله رب العالمین و صلیالله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
امید بعنایت بیعلت و عاطفت حضرت جلت چنان است که بدین توسل و تقرب ماجور بود نه مجبور و این کتاب در حضرت سلطنت منظور باشد نه مهجور. چه این گنج حقایق را سرسری مطالعه نتوان کرد و بعمرهای درزا بر رموز و دقایق آن اطلاع نتوان یافت. و هر چند این معانی غیبی را ازین روشنتر و مبرهنتر همانا در سلک بیان نتوان کشید ولیکن حل بعضی از مشکلات از رموز و اشارات که زبان مرغان را ماندهم سلیمان وشی تواند کرد. چنانک این ضعیف گوید.
هر دل نکشد بار بیان سخنم
هر جان نچشد ذوق ز جان سخنم
زین گونه معما که زبان سخن است
هم من دانم که ترجمان سخنم
و اماآنچ ملتمس این ضعیف است در اتمام این خدمت از ان حضرت آسمان رفعت نه مال وجاه دنیاوی است. با آنک بچنین واقعه هایل و مصیبت عام حاشا عن حضره السلطنه از وطن بغربت افتاده است و از مسرت بکربت و از کثرت بقلت و از جمعیت بتفرقت و نگویم از عزت بمذلت که عزت فقر هرگز روی ذلت نبیند و فقر و فخر همزادند که «الفقر فخری».
الله یعلم و الایام تعرفنا
انا کرام و لکنا مفالیس
اما ملتمس و مأمول آن است که در اوقات خلوات و ساعات فراغات بدست نیاز و کلید اخلاص در این خزانه خانه اسرار الهی که پر نقود مواهب نامتناهی است میگشاید و سر درجهای ابواب و فصول آن که پر جواهر ثمین حقایق و اصول است برمیاندازد و بدیده بصیرت از سر خلوص عقیدت غرر در آن را مطالعه میفرماید و زکوه آن را بعامل اعمال و وکیل استعمال میرساند تا بر مستحقان روحانی و جسمانی که مصارف زکوه و اصناف صدقهاند صرف میکند. تا آنچ این بیچاره بچندین موضع در قلم آورده است که پادشاه دینپرور و سلطان عدلگستر جهان و جهانیان را محقق شود و فواید آن بجملگی عالم و عالمیان برسد واین معنی و سیلتی شگرف باشد این ضعیف را در حضرت سلطان حقیقی بندامت و خجالت مأخوذ و معاتب و معاقب نگردد؛ انشاء الله تعالی.
شها توقعم از خدمتی چنین کردن
نه جبه بود و نه دستار و طیلسان وردا
نه جاه و منصب و نه احتشام بود و قبول
نه مال و نعمت و ثروت نه حرمت دنیا
نه نیز شیر و می و انگبین نه میوه و باغ
نه خلد و حور و قصور و نه سایه طوبی
بلی دو چیز تمنای داعیت بودست
که باز حاصل هر دو همی شود بیکی
یکی تمتع شاه جهان که دایم باد
دوم بیان مقامات و کشف دین هدی
که تا بدین دو وسیلت رسم بمقعد صدق
که هست مقصد و مقصود حضرت مولی
اگر زکوه دهد شه بعامل اعمال
ازین خزانه شوم سرخ روی در عقبی
غرامتی نکشم زانچ در قلم آمد
خجالتی نبرم زانچ کردهام آنها
ادیب صابر ازین باب ای شه عالم
چه سخت خوب یکی بیت میکند انشا
«بصد قصیده ترا خواندهام کریم و رحیم
چنان مکن که خجل گردم اندرین دعوی»
شها هزار مجلد کتاب باید چنین
برای حضرت تو ساخت ازین معنی
سزد از عاطفت پادشاهانه که این تحفه درویشانه بعین الرضا ملحوظ و محفوظ گرداند و برزلات قدم مخلصانه و هفوات قلم دعاگویانه رقم عفو ملوکانه کشد و آن را از جمله «کلام العشاق یطوی و لایروی» داند. ختم کتاب از برای مبارکی بر دعای منظوم کردهاید تا «ختامه مسک» باشد
یا رب تو مرین سایه یزدانی را
بگذار بدین جهان جهانبانی را
اندر کنف عاطفت خویشش دار
این حامی بیضه مسلمانی را
والحمدلله رب العالمین و صلیالله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۰ - داستان پلاطُس
دگر داستان پلاطُس به روم
که خون مسیح از بنه داشت شوم
ز کردار او بازگویم نشان
یکی قیصری بود بر سرکشان
بدان گه که آشفته شد بر زمین
گروه یهود از مسیح گزین
یکی ناسزا گفت از او هر کسی
ز دیدار ایشان نهان شد بسی
یهودا مر او را بدیشان نمود
که یار مسیح گرانمایه بود
چو در کار عیسی برفت آنچه رفت
سوی آسمان بُرد یزدانش تفت
بماندند از آن پاک تن بر زمین
ده و دو تن از کارزاران کین
که خوانی حواری همی نامشان
ز شمعون برآمد همه کامشان
به کین مسیحا نیاز آمدش
ز هر سو سپاهی فراز آمدش
ده و دو هزار از جهودان بکشت
برفت از جهان نیز و بنمود پشت
بماندند ده تن ز یاران او
گزینان و [ا]ز راز داران او
از ایشان دو تن سوی روم آمدند
نهانی بدان مرز و بوم آمدند
یکی آن گزیده که ادنی ش نام
جوانی هشومند و مردی تمام
وگر نامِ دیگر بجویی ز من
متی مرد و کل آن سر انجمن
سگالش چنین بود با یکدگر
که از ما نباید که دارد خبر
نهان گشت متی و ادنی برفت
به نزد پلاطس خرامید تفت
بدو خویشتن را پزشکی نمود
همی در پزشکی سخن برفزود
پلاطس بفرمود تا پیشکار
یکی انجمن کرد هنگام بار
بزرگان آن شهر کردند گرد
همانا فزون آمد از شصت مرد
چو ادنی ز کار پزشکی سخن
برآورد، خیره بماند انجمن
پراگنده گشتند و درماندند
همی هر کسی جادوش خواندند
چنان گشت ادنی به نزدیک شاه
که هزمان فزودش یکی پایگاه
بزرگان از ادنی بدرد آمدند
یکایک بر شاه گرد آمدند
که ادنی سخن خیره راند همی
پزشکی به دانش نداند همی
نه دارو شناسد نه درمان، نه درد
تو ای شاه، گرد فریبش مگرد
بدو گفت ادنی که شاه بزرگ
سخنهای بیدانشان سترگ
نگیرد، کند بنده را آزمون
به دردی که باشد ز باد و ز خون
بفرمای تا هرچه کرّ است و کور
اگر پای سست است و اندام شور
اگر هست ده ساله بیمار ریش
از این شهر وز کشور آرند پیش
اگر من به یک ماه نیکو کنم
تن خویشتن را بی آهو کنم
وگرنه که یابد ز قیصر گریز
بیکبارگی خون ادنی بریز
برآمد منادیگری گرد شهر
که هر کس که او دارد از رنج بهر
سراسر به درگاه شاه آورید
بدین مایه ور بارگاه آورید
که ادنی همه کرد خواهد درست
به درمان همی درد خواهیم شست
نخواهد ز کس مزد این پاکرای
همی چشم دارد به مزد خدای
به یک هفته آمد به درگاه شاه
ز بیمار بی مر، فزون از سپاه
سرِ ماه از آن لشکر دردمند
بپردخت و برکس نیامد گزند
از ادنی همه روم شد شادکام
به پیش پلاطس برافروخت نام
بدانست کادنی کشیده ست رنج
بسی خلعتش داد و دینار و گنج
پزشک پلاطس شد و همنشست
همی ساخت دیندار با بت پرست
تو را سازگاری رساند به کام
خنک هر که را سازگار است نام
که یکچند بگذشت از این روزگار
جوانی گرامی برِ شهریار
که همزاد او بود و پیوند او
بر او مهرش افزون ز فرزند او
به سکته یکی روز ناگه بمرد
پلاطس به خواری و غم دست برد
همه جامه ی قیصری کرد چاک
پراگند بر تاج و بر تخت خاک
چو بشنید متّی به درگاه شد
چو بیگانه اندر بر شاه شد
به ادنی چنین گفت کای نابکار
غمان از تو بیند همی شهریار
از این سان جوانی تو دادی بباد
وگرنه نبودش به دل مرگ، یاد
چو دانش ندانی و درمان و درد
به گردِ درِ پادشاهان مگرد
بدو گفت ادنی که یافه مگوی
بدین راهِ بیداد خیره مپوی
که جاوید کس زندگانی نجست
هر آن کس که زاید بمیرد درست
بدو گفت متّی که ای بدگمان
به پیری نهاده ست یزدان، زمان
ز خواب و خورش مرد گردد تباه
به دانش توان داشت مردم نگاه
تو را چون نبوده ست دانش تمام
تبه کردی او را و شد کار، خام
چو دانش نیاموزی از دانشی
همی لاجرم خیره مردم کشی
مرا این مسیح پیمبر نمود
تو گفتی که او خود پیمبر نبود
چو خستو شوی تو بدان رهنمای
کنم زنده این را به نام خدای
هم اکنون از این خاک بردارمش
به یک هفته نزدیک شاه آرمش
بدو گفت ادنی که همداستان
شدم با تو یک ره بدین داستان
اگر تو همی مرده زنده کنی
سزا گشت ما را که بنده کنی
نخستین کسی کاندر آید به دین
منم و آن گهی شهریار گزین
دگر پاک دستور و این سروران
به تو بگرویم از کران تا کران
کنارنگ گفتند و قیصر بنیز
که اکنون بهانه نمانده ست چیز
گر این زنده گردد همه بگرویم
به راهی که پویی بر آن ره رویم
ببستند پیمان و متّی برفت
مر آن مرده را از میان برگرفت
سوی کاخ آن تنّ مرده بشست
به درمان به یک هفته کردش درست
به هشتم سوی قیصر آمد دوان
جوان با وی و روی با ارغوان
بدو بگرویدند و بر دین او
گرفتند از او راه و آیین او
همه روم دین مسیحا گرفت
زن و مرده راه سکوبا گرفت
چو خواهد که کاری بباشد خدای
به اندکترین مایه آیه بجای
همی دین فرزند مریم فزود
بدان تا نگونسار گردد جهود
شد این داستان، داستانی دگر
فرستاد زی خسرو دادگر
که خون مسیح از بنه داشت شوم
ز کردار او بازگویم نشان
یکی قیصری بود بر سرکشان
بدان گه که آشفته شد بر زمین
گروه یهود از مسیح گزین
یکی ناسزا گفت از او هر کسی
ز دیدار ایشان نهان شد بسی
یهودا مر او را بدیشان نمود
که یار مسیح گرانمایه بود
چو در کار عیسی برفت آنچه رفت
سوی آسمان بُرد یزدانش تفت
بماندند از آن پاک تن بر زمین
ده و دو تن از کارزاران کین
که خوانی حواری همی نامشان
ز شمعون برآمد همه کامشان
به کین مسیحا نیاز آمدش
ز هر سو سپاهی فراز آمدش
ده و دو هزار از جهودان بکشت
برفت از جهان نیز و بنمود پشت
بماندند ده تن ز یاران او
گزینان و [ا]ز راز داران او
از ایشان دو تن سوی روم آمدند
نهانی بدان مرز و بوم آمدند
یکی آن گزیده که ادنی ش نام
جوانی هشومند و مردی تمام
وگر نامِ دیگر بجویی ز من
متی مرد و کل آن سر انجمن
سگالش چنین بود با یکدگر
که از ما نباید که دارد خبر
نهان گشت متی و ادنی برفت
به نزد پلاطس خرامید تفت
بدو خویشتن را پزشکی نمود
همی در پزشکی سخن برفزود
پلاطس بفرمود تا پیشکار
یکی انجمن کرد هنگام بار
بزرگان آن شهر کردند گرد
همانا فزون آمد از شصت مرد
چو ادنی ز کار پزشکی سخن
برآورد، خیره بماند انجمن
پراگنده گشتند و درماندند
همی هر کسی جادوش خواندند
چنان گشت ادنی به نزدیک شاه
که هزمان فزودش یکی پایگاه
بزرگان از ادنی بدرد آمدند
یکایک بر شاه گرد آمدند
که ادنی سخن خیره راند همی
پزشکی به دانش نداند همی
نه دارو شناسد نه درمان، نه درد
تو ای شاه، گرد فریبش مگرد
بدو گفت ادنی که شاه بزرگ
سخنهای بیدانشان سترگ
نگیرد، کند بنده را آزمون
به دردی که باشد ز باد و ز خون
بفرمای تا هرچه کرّ است و کور
اگر پای سست است و اندام شور
اگر هست ده ساله بیمار ریش
از این شهر وز کشور آرند پیش
اگر من به یک ماه نیکو کنم
تن خویشتن را بی آهو کنم
وگرنه که یابد ز قیصر گریز
بیکبارگی خون ادنی بریز
برآمد منادیگری گرد شهر
که هر کس که او دارد از رنج بهر
سراسر به درگاه شاه آورید
بدین مایه ور بارگاه آورید
که ادنی همه کرد خواهد درست
به درمان همی درد خواهیم شست
نخواهد ز کس مزد این پاکرای
همی چشم دارد به مزد خدای
به یک هفته آمد به درگاه شاه
ز بیمار بی مر، فزون از سپاه
سرِ ماه از آن لشکر دردمند
بپردخت و برکس نیامد گزند
از ادنی همه روم شد شادکام
به پیش پلاطس برافروخت نام
بدانست کادنی کشیده ست رنج
بسی خلعتش داد و دینار و گنج
پزشک پلاطس شد و همنشست
همی ساخت دیندار با بت پرست
تو را سازگاری رساند به کام
خنک هر که را سازگار است نام
که یکچند بگذشت از این روزگار
جوانی گرامی برِ شهریار
که همزاد او بود و پیوند او
بر او مهرش افزون ز فرزند او
به سکته یکی روز ناگه بمرد
پلاطس به خواری و غم دست برد
همه جامه ی قیصری کرد چاک
پراگند بر تاج و بر تخت خاک
چو بشنید متّی به درگاه شد
چو بیگانه اندر بر شاه شد
به ادنی چنین گفت کای نابکار
غمان از تو بیند همی شهریار
از این سان جوانی تو دادی بباد
وگرنه نبودش به دل مرگ، یاد
چو دانش ندانی و درمان و درد
به گردِ درِ پادشاهان مگرد
بدو گفت ادنی که یافه مگوی
بدین راهِ بیداد خیره مپوی
که جاوید کس زندگانی نجست
هر آن کس که زاید بمیرد درست
بدو گفت متّی که ای بدگمان
به پیری نهاده ست یزدان، زمان
ز خواب و خورش مرد گردد تباه
به دانش توان داشت مردم نگاه
تو را چون نبوده ست دانش تمام
تبه کردی او را و شد کار، خام
چو دانش نیاموزی از دانشی
همی لاجرم خیره مردم کشی
مرا این مسیح پیمبر نمود
تو گفتی که او خود پیمبر نبود
چو خستو شوی تو بدان رهنمای
کنم زنده این را به نام خدای
هم اکنون از این خاک بردارمش
به یک هفته نزدیک شاه آرمش
بدو گفت ادنی که همداستان
شدم با تو یک ره بدین داستان
اگر تو همی مرده زنده کنی
سزا گشت ما را که بنده کنی
نخستین کسی کاندر آید به دین
منم و آن گهی شهریار گزین
دگر پاک دستور و این سروران
به تو بگرویم از کران تا کران
کنارنگ گفتند و قیصر بنیز
که اکنون بهانه نمانده ست چیز
گر این زنده گردد همه بگرویم
به راهی که پویی بر آن ره رویم
ببستند پیمان و متّی برفت
مر آن مرده را از میان برگرفت
سوی کاخ آن تنّ مرده بشست
به درمان به یک هفته کردش درست
به هشتم سوی قیصر آمد دوان
جوان با وی و روی با ارغوان
بدو بگرویدند و بر دین او
گرفتند از او راه و آیین او
همه روم دین مسیحا گرفت
زن و مرده راه سکوبا گرفت
چو خواهد که کاری بباشد خدای
به اندکترین مایه آیه بجای
همی دین فرزند مریم فزود
بدان تا نگونسار گردد جهود
شد این داستان، داستانی دگر
فرستاد زی خسرو دادگر
قاسم انوار : مثنویات
شمارهٔ ۲
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۹ - در مقدمه شاهنامه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۹ - دربیان رسیدن موکب همایون امام علیه السلام به قصر بنی مقاتل
چو گشتند لختی همی رهسپار
به قصر مقاتل گشادند بار
سپه بهر راحت فرود آمدند
سراپرده ی شاه را بر زدند
چوشه گشت آسوده ازرنج راه
یکی خیمه دید اندر آن جایگاه
به دهلیز او نیزه ای استوار
ودیگر یکی باره ی راهوار
پژوهش نمود از خداوند آن
یکی گفت با آن شه کامران
خداوند این خیمه عبدالله است
که خود نابه هنجار و دورازره است
بد اندیش مردی است جعفی نژاد
کژی باشدش پیشه زشتی نهاد
نوندی فرستاد شه سوی اوی
چو آمد ستمکار ناپاکخوی
بفرمود شه:ای که درروزگار
نبوده تو را جز گنه هیچ کار
بیا توبه کن زان فراوان گناه
پی یاری من بپیمای راه
که از نار دوزخ رهانم تو را
سوی باغ مینو کشانم تو را
چنین پاسخ آورد برگشته بخت
به شاه فلک مسند عرش تخت
که گر من خدیوا در این داوری
تو را همرهی سازم و یاوری
نخستین کسی کو شود کشته زار
منم دردو رویه صف کارزار
یکی تیغ دارم شده آزمون
بسی ریخته روز پیکار خون
و دیگر یکی اسب زرین لگام
سیه چشم و خارا سم و تیز گام
برآن از پی هر که بشتافتم
سرانجام هر جا که بد یافتم
وگر خصمی از پی مرا تاختی
زآسیب آنم رها ساختی
همان تیغ و آن باره ی باد پای
تو را بخشم ای داور رهنمای
به جز این نیاید زمن هیچ کار
زمن بیش ازاین چشم یاری مدار
چو بشنید این داور بی همال
رخ خویش برتافت ازآن بدسگال
بدو گفت: بیهوده کم گوی باز
که با تیغ و اسبت ندارم نیاز
مرااسب و تیغ نبی (ص)وعلی (ع)
به کار آید و بازوی پر دلی
به یاری خود خواندمت تاکه جان
رها سازی از چنگ اهریمنان
وگرنه به یاری یزدان پاک
ندارم زبی یاری خویش باک
پس اکنون دراین سرزمین درممان
به زودی ازین جایگه شو چمان
که گر بشنوی ناله و زاری ام
نبازی سر خویش در یاری ام
تو رانزد اهریمن تیره رای
به دوزخ دهد ایزد پاک جای
بدین گونه چون شه سخن سازگشت
بداختر به خرگاه خود بازگشت
چو او رفت و شام سیه شد پدید
همی بود شه تا سپیده دمید
به همراه فرخنده یاران نماز
بیاورد بردرگه بی نیاز
به قصر مقاتل گشادند بار
سپه بهر راحت فرود آمدند
سراپرده ی شاه را بر زدند
چوشه گشت آسوده ازرنج راه
یکی خیمه دید اندر آن جایگاه
به دهلیز او نیزه ای استوار
ودیگر یکی باره ی راهوار
پژوهش نمود از خداوند آن
یکی گفت با آن شه کامران
خداوند این خیمه عبدالله است
که خود نابه هنجار و دورازره است
بد اندیش مردی است جعفی نژاد
کژی باشدش پیشه زشتی نهاد
نوندی فرستاد شه سوی اوی
چو آمد ستمکار ناپاکخوی
بفرمود شه:ای که درروزگار
نبوده تو را جز گنه هیچ کار
بیا توبه کن زان فراوان گناه
پی یاری من بپیمای راه
که از نار دوزخ رهانم تو را
سوی باغ مینو کشانم تو را
چنین پاسخ آورد برگشته بخت
به شاه فلک مسند عرش تخت
که گر من خدیوا در این داوری
تو را همرهی سازم و یاوری
نخستین کسی کو شود کشته زار
منم دردو رویه صف کارزار
یکی تیغ دارم شده آزمون
بسی ریخته روز پیکار خون
و دیگر یکی اسب زرین لگام
سیه چشم و خارا سم و تیز گام
برآن از پی هر که بشتافتم
سرانجام هر جا که بد یافتم
وگر خصمی از پی مرا تاختی
زآسیب آنم رها ساختی
همان تیغ و آن باره ی باد پای
تو را بخشم ای داور رهنمای
به جز این نیاید زمن هیچ کار
زمن بیش ازاین چشم یاری مدار
چو بشنید این داور بی همال
رخ خویش برتافت ازآن بدسگال
بدو گفت: بیهوده کم گوی باز
که با تیغ و اسبت ندارم نیاز
مرااسب و تیغ نبی (ص)وعلی (ع)
به کار آید و بازوی پر دلی
به یاری خود خواندمت تاکه جان
رها سازی از چنگ اهریمنان
وگرنه به یاری یزدان پاک
ندارم زبی یاری خویش باک
پس اکنون دراین سرزمین درممان
به زودی ازین جایگه شو چمان
که گر بشنوی ناله و زاری ام
نبازی سر خویش در یاری ام
تو رانزد اهریمن تیره رای
به دوزخ دهد ایزد پاک جای
بدین گونه چون شه سخن سازگشت
بداختر به خرگاه خود بازگشت
چو او رفت و شام سیه شد پدید
همی بود شه تا سپیده دمید
به همراه فرخنده یاران نماز
بیاورد بردرگه بی نیاز