عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
فردوسی : آغاز کتاب
بخش ۱ - آغاز کتاب
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ی ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده ی برشده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ی ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده ی برشده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
فردوسی : آغاز کتاب
بخش ۷ - گفتار اندر ستایش پیغمبر
ترا دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
وگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دایم بوی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول
که او را به خوبی ستاید رسول
که من شهر علمم علیم در ست
درست این سخن قول پیغمبرست
گواهی دهم کاین سخنها ز اوست
تو گویی دو گوشم پرآواز اوست
علی را چنین گفت و دیگر همین
کزیشان قوی شد به هر گونه دین
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم بستهٔ یکدگر راست راه
منم بندهٔ اهل بیت نبی
ستایندهٔ خاک و پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد
چو هفتاد کشتی برو ساخته
همه بادبانها برافراخته
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و ولی
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمهٔ شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست
چنین است و این دین و راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
دلت گر به راه خطا مایلست
ترا دشمن اندر جهان خود دلست
نباشد جز از بیپدر دشمنش
که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آنکس که در جانش بغض علیست
ازو زارتر در جهان زار کیست
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان
همه نیکی ات باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بوی همنورد
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی
در رستگاری ببایدت جست
وگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دایم بوی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول
که او را به خوبی ستاید رسول
که من شهر علمم علیم در ست
درست این سخن قول پیغمبرست
گواهی دهم کاین سخنها ز اوست
تو گویی دو گوشم پرآواز اوست
علی را چنین گفت و دیگر همین
کزیشان قوی شد به هر گونه دین
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم بستهٔ یکدگر راست راه
منم بندهٔ اهل بیت نبی
ستایندهٔ خاک و پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد
چو هفتاد کشتی برو ساخته
همه بادبانها برافراخته
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و ولی
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمهٔ شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست
چنین است و این دین و راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
دلت گر به راه خطا مایلست
ترا دشمن اندر جهان خود دلست
نباشد جز از بیپدر دشمنش
که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آنکس که در جانش بغض علیست
ازو زارتر در جهان زار کیست
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان
همه نیکی ات باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بوی همنورد
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی
فردوسی : فریدون
بخش ۱۵
بدان گه که روشن جهان تیره گشت
طلایه پراگنده بر گرد دشت
به پیش سپه قارن رزم زن
ابا رای زن سرو شاه یمن
خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای نامداران و مردان شاه
بکوشید کاین جنگ آهرمنست
همان درد و کین است و خون خستنست
میان بسته دارید و بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید
کسی کو شود کشته زین رزمگاه
بهشتی بود شسته پاک از گناه
هر آن کس که از لشکر چین و روم
بریزند خون و بگیرند بوم
همه نیکنامند تا جاودان
بمانند با فرهٔ موبدان
هم از شاه یابند دیهیم و تخت
ز سالار زر و ز دادار بخت
چو پیدا شود پاک روز سپید
دو بهره بپیماید از چرخ شید
ببندید یکسر میان یلی
ابا گرز و با خنجر کابلی
بدارید یکسر همه جای خویش
یکی از دگر پای منهید پیش
سران سپه مهتران دلیر
کشیدند صف پیش سالار شیر
به سالار گفتند ما بندهایم
خود اندر جهان شاه را زندهایم
چو فرمان دهد ما همیدون کنیم
زمین را ز خون رود جیحون کنیم
سوی خیمهٔ خویش باز آمدند
همه با سری کینه ساز آمدند
طلایه پراگنده بر گرد دشت
به پیش سپه قارن رزم زن
ابا رای زن سرو شاه یمن
خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای نامداران و مردان شاه
بکوشید کاین جنگ آهرمنست
همان درد و کین است و خون خستنست
میان بسته دارید و بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید
کسی کو شود کشته زین رزمگاه
بهشتی بود شسته پاک از گناه
هر آن کس که از لشکر چین و روم
بریزند خون و بگیرند بوم
همه نیکنامند تا جاودان
بمانند با فرهٔ موبدان
هم از شاه یابند دیهیم و تخت
ز سالار زر و ز دادار بخت
چو پیدا شود پاک روز سپید
دو بهره بپیماید از چرخ شید
ببندید یکسر میان یلی
ابا گرز و با خنجر کابلی
بدارید یکسر همه جای خویش
یکی از دگر پای منهید پیش
سران سپه مهتران دلیر
کشیدند صف پیش سالار شیر
به سالار گفتند ما بندهایم
خود اندر جهان شاه را زندهایم
چو فرمان دهد ما همیدون کنیم
زمین را ز خون رود جیحون کنیم
سوی خیمهٔ خویش باز آمدند
همه با سری کینه ساز آمدند
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۲ - سخن دقیقی
چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت
فرود آمد از تخت و بربست رخت
به بلخ گزین شد بران نوبهار
که یزدان پرستان بدان روزگار
مران جای را داشتندی چنان
که مر مکه را تازیان این زمان
بدان خانه شد شاه یزدان پرست
فرود آمد از جایگاه نشست
ببست آن در آفرین خانه را
نماند اندرو خویش و بیگانه را
بپوشید جامهٔ پرستش پلاس
خرد را چنان کرد باید سپاس
بیفگند یاره فرو هشت موی
سوی روشن دادگر کرد روی
همی بود سی سال خورشید را
برینسان پرستید باید خدای
نیایش همی کرد خورشید را
چنان بوده بد راه جمشید را
چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر
که هم فر او داشت و بخت پدر
به سر بر نهاد آن پدر داده تاج
که زیبنده باشد بر آزاده تاج
منم گفت یزدان پرستنده شاه
مرا ایزد پاک داد این کلاه
بدان داد ما را کلاه بزرگ
که بیرون کنیم از رم میش گرگ
سوی راه یزدان بیازیم چنگ
بر آزاده گیتی نداریم تنگ
چو آیین شاهان بجای آوریم
بدان را به دین خدای آوریم
یکی داد گسترد کز داد اوی
ابا گرگ میش آب خوردی به جوی
پس آن دختر نامور قیصرا
که ناهید بد نام آن دخترا
کتایونش خواندی گرانمایه شاه
دو فرزندش آمد چو تابنده ماه
یکی نامور فرخ اسفندیار
شه کارزاری نبرده سوار
پشوتن دگر گرد شمشیر زن
شه نامبردار لشکرشکن
چو گشتی بران شاه نو راست شد
فریدون دیگر همی خواست شد
گزیدش بدادند شاهان همه
نشستن دل نیکخواهان همه
مگر شاه ارجاسپ توران خدای
که دیوان بدندی به پیشش به پای
گزیتش نپذرفت و نشنید پند
اگر پند نشنید زو دید بند
وزو بستدی نیز هر سال باژ
چرا داد باید به هامال باژ
فرود آمد از تخت و بربست رخت
به بلخ گزین شد بران نوبهار
که یزدان پرستان بدان روزگار
مران جای را داشتندی چنان
که مر مکه را تازیان این زمان
بدان خانه شد شاه یزدان پرست
فرود آمد از جایگاه نشست
ببست آن در آفرین خانه را
نماند اندرو خویش و بیگانه را
بپوشید جامهٔ پرستش پلاس
خرد را چنان کرد باید سپاس
بیفگند یاره فرو هشت موی
سوی روشن دادگر کرد روی
همی بود سی سال خورشید را
برینسان پرستید باید خدای
نیایش همی کرد خورشید را
چنان بوده بد راه جمشید را
چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر
که هم فر او داشت و بخت پدر
به سر بر نهاد آن پدر داده تاج
که زیبنده باشد بر آزاده تاج
منم گفت یزدان پرستنده شاه
مرا ایزد پاک داد این کلاه
بدان داد ما را کلاه بزرگ
که بیرون کنیم از رم میش گرگ
سوی راه یزدان بیازیم چنگ
بر آزاده گیتی نداریم تنگ
چو آیین شاهان بجای آوریم
بدان را به دین خدای آوریم
یکی داد گسترد کز داد اوی
ابا گرگ میش آب خوردی به جوی
پس آن دختر نامور قیصرا
که ناهید بد نام آن دخترا
کتایونش خواندی گرانمایه شاه
دو فرزندش آمد چو تابنده ماه
یکی نامور فرخ اسفندیار
شه کارزاری نبرده سوار
پشوتن دگر گرد شمشیر زن
شه نامبردار لشکرشکن
چو گشتی بران شاه نو راست شد
فریدون دیگر همی خواست شد
گزیدش بدادند شاهان همه
نشستن دل نیکخواهان همه
مگر شاه ارجاسپ توران خدای
که دیوان بدندی به پیشش به پای
گزیتش نپذرفت و نشنید پند
اگر پند نشنید زو دید بند
وزو بستدی نیز هر سال باژ
چرا داد باید به هامال باژ
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۳
چو یک چند سالان برآمد برین
درختی پدید آمد اندر زمین
در ایوان گشتاسپ بر سوی کاخ
درختی گشن بود بسیار شاخ
همه برگ وی پند و بارش خرد
کسی کو خرد پرورد کی مرد
خجسته پی و نام او زردهشت
که آهرمن بدکنش را بکشت
به شاه کیان گفت پیغمبرم
سوی تو خرد رهنمون آورم
جهان آفرین گفت بپذیر دین
نگه کن برین آسمان و زمین
که بیخاک و آبش برآوردهام
نگه کن بدو تاش چون کردهام
نگر تا تواند چنین کرد کس
مگر من که هستم جهاندار و بس
گر ایدونک دانی که من کردم این
مرا خواند باید جهانآفرین
ز گوینده بپذیر به دین اوی
بیاموز ازو راه و آیین اوی
نگر تا چه گوید بران کار کن
خرد برگزین این جهان خوار کن
بیاموز آیین و دین بهی
که بیدین ناخوب باشد مهی
چو بشنید ازو شاه به دین به
پذیرفت ازو راه و آیین به
نبرده برادرش فرخ زریر
کجا ژنده پیل آوریدی به زیر
ز شاهان شه پیر گشته به بلخ
جهان بر دل ریش او گشته تلخ
شده زار و بیمار و بیهوش و توش
به نزدیک او زهر مانند نوش
سران و بزرگان و هر مهتران
پزشکان دانا و ناموران
بر آن جادوی چارها ساختند
نه سود آمد از هرچ انداختند
پس این زردهشت پیمبرش گفت
کزو دین ایزد نشاید نهفت
که چون دین پذیرد ز روز نخست
شود رسته از درد و گردد درست
شهنشاه و زین پس زریر سوار
همه دین پذیرنده از شهریار
همه سوی شاه زمین آمدند
ببستند کشتی به دین آمدند
پدید آمد آن فره ایزدی
برفت از دل بد سگالان بدی
پر از نور مینو ببد دخمهها
وز آلودگی پاک شد تخمهها
پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه
فرستاد هرسو به کشور سپاه
پراگنده اندر جهان موبدان
نهاد از بر آذران گنبدان
نخست آذر مهربرزین نهاد
به کشمر نگر تا چه آیین نهاد
یکی سرو آزاده بود از بهشت
به پیش در آذر آن را بکشت
نبشتی بر زاد سرو سهی
که پذرفت گشتاسپ دین بهی
گوا کرد مر سرو آزاد را
چنین گستراند خرد داد را
چو چندی برآمد برین سالیان
مران سرو استبر گشتش میان
چنان گشت آزاد سرو بلند
که برگرد او برنگشتی کمند
چو بسیار برگشت و بسیار شاخ
بکرد از بر او یکی خوب کاخ
چهل رش به بالا و پهنا چهل
نکرد از بنه اندرو آب و گل
دو ایوان برآورد از زر پاک
زمینش ز سیم و ز عنبرش خاک
برو بر نگارید جمشید را
پرستنده مر ماه و خورشید را
فریدونش را نیز با گاوسار
بفرمود کردن برانجا نگار
همه مهتران را بر آنجا نگاشت
نگر تا چنان کامگاری که داشت
چو نیکو شد آن نامور کاخ زر
به دیوارها بر نشانده گهر
به گردش یکی باره کرد آهنین
نشست اندرو کرد شاه زمین
فرستاد هرسو به کشور پیام
که چون سرو کشمر به گیتی کدام
ز مینو فرستاد زی من خدای
مرا گفت زینجا به مینو گرای
کنون هرک این پند من بشنوید
پیاده سوی سرو کشمر روید
بگیرید پند ار دهد زردهشت
به سوی بت چین بدارید پشت
به برز و فر شاه ایرانیان
ببندید کشتی همه بر میان
در آیین پیشینیان منگرید
برین سایهٔ سروبن بگذرید
سوی گنبد آذر آرید روی
به فرمان پیغمبر راستگوی
پراگنده فرمانش اندر جهان
سوی نامداران و سوی مهان
همه نامداران به فرمان اوی
سوی سرو کشمر نهادند روی
پرستشکده گشت زان سان که پشت
ببست اندرو دیو را زردهشت
بهشتیش خوان ار ندانی همی
چرا سرو کشمرش خوانی همی
چراکش نخوانی نهال بهشت
که شاه کیانش به کشمر بکشت
درختی پدید آمد اندر زمین
در ایوان گشتاسپ بر سوی کاخ
درختی گشن بود بسیار شاخ
همه برگ وی پند و بارش خرد
کسی کو خرد پرورد کی مرد
خجسته پی و نام او زردهشت
که آهرمن بدکنش را بکشت
به شاه کیان گفت پیغمبرم
سوی تو خرد رهنمون آورم
جهان آفرین گفت بپذیر دین
نگه کن برین آسمان و زمین
که بیخاک و آبش برآوردهام
نگه کن بدو تاش چون کردهام
نگر تا تواند چنین کرد کس
مگر من که هستم جهاندار و بس
گر ایدونک دانی که من کردم این
مرا خواند باید جهانآفرین
ز گوینده بپذیر به دین اوی
بیاموز ازو راه و آیین اوی
نگر تا چه گوید بران کار کن
خرد برگزین این جهان خوار کن
بیاموز آیین و دین بهی
که بیدین ناخوب باشد مهی
چو بشنید ازو شاه به دین به
پذیرفت ازو راه و آیین به
نبرده برادرش فرخ زریر
کجا ژنده پیل آوریدی به زیر
ز شاهان شه پیر گشته به بلخ
جهان بر دل ریش او گشته تلخ
شده زار و بیمار و بیهوش و توش
به نزدیک او زهر مانند نوش
سران و بزرگان و هر مهتران
پزشکان دانا و ناموران
بر آن جادوی چارها ساختند
نه سود آمد از هرچ انداختند
پس این زردهشت پیمبرش گفت
کزو دین ایزد نشاید نهفت
که چون دین پذیرد ز روز نخست
شود رسته از درد و گردد درست
شهنشاه و زین پس زریر سوار
همه دین پذیرنده از شهریار
همه سوی شاه زمین آمدند
ببستند کشتی به دین آمدند
پدید آمد آن فره ایزدی
برفت از دل بد سگالان بدی
پر از نور مینو ببد دخمهها
وز آلودگی پاک شد تخمهها
پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه
فرستاد هرسو به کشور سپاه
پراگنده اندر جهان موبدان
نهاد از بر آذران گنبدان
نخست آذر مهربرزین نهاد
به کشمر نگر تا چه آیین نهاد
یکی سرو آزاده بود از بهشت
به پیش در آذر آن را بکشت
نبشتی بر زاد سرو سهی
که پذرفت گشتاسپ دین بهی
گوا کرد مر سرو آزاد را
چنین گستراند خرد داد را
چو چندی برآمد برین سالیان
مران سرو استبر گشتش میان
چنان گشت آزاد سرو بلند
که برگرد او برنگشتی کمند
چو بسیار برگشت و بسیار شاخ
بکرد از بر او یکی خوب کاخ
چهل رش به بالا و پهنا چهل
نکرد از بنه اندرو آب و گل
دو ایوان برآورد از زر پاک
زمینش ز سیم و ز عنبرش خاک
برو بر نگارید جمشید را
پرستنده مر ماه و خورشید را
فریدونش را نیز با گاوسار
بفرمود کردن برانجا نگار
همه مهتران را بر آنجا نگاشت
نگر تا چنان کامگاری که داشت
چو نیکو شد آن نامور کاخ زر
به دیوارها بر نشانده گهر
به گردش یکی باره کرد آهنین
نشست اندرو کرد شاه زمین
فرستاد هرسو به کشور پیام
که چون سرو کشمر به گیتی کدام
ز مینو فرستاد زی من خدای
مرا گفت زینجا به مینو گرای
کنون هرک این پند من بشنوید
پیاده سوی سرو کشمر روید
بگیرید پند ار دهد زردهشت
به سوی بت چین بدارید پشت
به برز و فر شاه ایرانیان
ببندید کشتی همه بر میان
در آیین پیشینیان منگرید
برین سایهٔ سروبن بگذرید
سوی گنبد آذر آرید روی
به فرمان پیغمبر راستگوی
پراگنده فرمانش اندر جهان
سوی نامداران و سوی مهان
همه نامداران به فرمان اوی
سوی سرو کشمر نهادند روی
پرستشکده گشت زان سان که پشت
ببست اندرو دیو را زردهشت
بهشتیش خوان ار ندانی همی
چرا سرو کشمرش خوانی همی
چراکش نخوانی نهال بهشت
که شاه کیانش به کشمر بکشت
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۵
برین ایستادند ترکان چین
دو تن نیز کردند زیشان گزین
یکی نام او بیدرفش بزرگ
گوی پیر و جادو ستنبه سترگ
دگر جادوی نام او نام خواست
که هرگز دلش جز تباهی نخواست
یکی نامه بنوشت خوب و هژیر
سوی نامور خسرو و دین پذیر
نوشتش به نام خدای جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
نوشتم یکی نامهای شهریار
چنانچون بد اندر خور روزگار
سوی گرد گشتاسپ شاه زمین
سزاوار گاه کیان به آفرین
گزین و مهین پور لهراسپ شاه
خداوند جیش و نگهدار گاه
ز ارجاسپ سالار گردان چین
سوار جهاندیده گرد زمین
نوشت اندران نامهٔ خسروی
نکو آفرینی خط یبغوی
که ای نامور شهریار جهان
فروزندهٔ تاج شاهنشهان
سرت سبز باد و تن و جان درست
مبادت کیانی کمرگاه سست
شنیدم که راهی گرفتی تباه
مرا روز روشن بکردی سیاه
بیامد یکی پیر مهتر فریب
ترا دل پر از بیم کرد و نهیب
سخن گفتنش از دوزخ و از بهشت
به دلت اندرون هیچ شادی نهشت
تو او را پذیرفتی و دینش را
بیاراستی راه و آیینش را
برافگندی آیین شاهان خویش
بزرگان گیتی که بودند پیش
رها کردی آن پهلوی کیش را
چرا ننگریدی پس و پیش را
تو فرزند آنی که فرخنده شاه
بدو داد تاج از میان سپاه
ورا برگزید از گزینان خویش
ز جمشیدیان مر ترا داشت پیش
بران سان که کیخسرو و کینهجوی
ترا بیش بود از کیان آبروی
بزرگی و شاهی و فرخندگی
توانایی و فر و زیبندگی
درفشان و پیلان آراسته
بسی لشکر و گنج و بس خواسته
همی بودت ای مهتر شهریار
که مهتران مر ترا دوستدار
همی تافتی بر جهان یکسره
چو اردیبهشت آفتاب از بره
زگیتی ترا برگزیده خدای
مهانت همه پیش بوده به پای
نکردی خدای جهان را سپاس
نبودی بدین ره ورا حق شناس
ازان پس که ایزد ترا شاه کرد
یکی پیر جادوت بی راه کرد
چو آگاهی تو سوی من رسید
به روز سپیدم ستاره بدید
نوشتم یکی نامهٔ دوست وار
که هم دوست بودیم و هم نیک یار
چو نامه بخوانی سر و تن بشوی
فریبنده را نیز منمای روی
مران بند را از میان باز کن
به شادی می روشن آغاز کن
گرایدونک بپذیری از من تو پند
ز ترکان ترا نیز ناید گزند
زمین کشانی و ترکان چین
ترا باشد این همچو ایران زمین
به تو بخشم این بیکران گنجها
که آوردهام گرد با رنجها
نکورنگ اسپان با سیم و زر
به استامها در نشانده گهر
غلامان فرستمت با خواسته
نگاران با جعد آراسته
و ایدونک نپذیری این پند من
ببینی گران آهنین بند من
بیایم پس نامه تا چندگاه
کنم کشورت را سراسر تباه
سپاهی بیارم ز ترکان چین
که بنگاهشان بر نتابد زمین
بینبارم این رود جیحون به مشک
به مشک آب دریا کنم پاک خشک
بسوزم نگاریده کاخ ترا
ز بن برکنم بیخ و شاخ ترا
زمین را سراسر بسوزم همه
کتفتان به ناوک بدوزم همه
ز ایرانیان هرچ مردست پیر
کشان بنده کردن نباشد هژیر
ازیشان نیابی فزونی بها
کنمشان همه سر ز گردن جدا
زن و کودکانشان بیارم ز پیش
کنمشان همه بندهٔ شهر خویش
زمینشان همه پاک ویران کنم
درختانش از بیخ و بن برکنم
بگفتم همه گفتنی سر بسر
تو ژرف اندرین پند نامه نگر
دو تن نیز کردند زیشان گزین
یکی نام او بیدرفش بزرگ
گوی پیر و جادو ستنبه سترگ
دگر جادوی نام او نام خواست
که هرگز دلش جز تباهی نخواست
یکی نامه بنوشت خوب و هژیر
سوی نامور خسرو و دین پذیر
نوشتش به نام خدای جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
نوشتم یکی نامهای شهریار
چنانچون بد اندر خور روزگار
سوی گرد گشتاسپ شاه زمین
سزاوار گاه کیان به آفرین
گزین و مهین پور لهراسپ شاه
خداوند جیش و نگهدار گاه
ز ارجاسپ سالار گردان چین
سوار جهاندیده گرد زمین
نوشت اندران نامهٔ خسروی
نکو آفرینی خط یبغوی
که ای نامور شهریار جهان
فروزندهٔ تاج شاهنشهان
سرت سبز باد و تن و جان درست
مبادت کیانی کمرگاه سست
شنیدم که راهی گرفتی تباه
مرا روز روشن بکردی سیاه
بیامد یکی پیر مهتر فریب
ترا دل پر از بیم کرد و نهیب
سخن گفتنش از دوزخ و از بهشت
به دلت اندرون هیچ شادی نهشت
تو او را پذیرفتی و دینش را
بیاراستی راه و آیینش را
برافگندی آیین شاهان خویش
بزرگان گیتی که بودند پیش
رها کردی آن پهلوی کیش را
چرا ننگریدی پس و پیش را
تو فرزند آنی که فرخنده شاه
بدو داد تاج از میان سپاه
ورا برگزید از گزینان خویش
ز جمشیدیان مر ترا داشت پیش
بران سان که کیخسرو و کینهجوی
ترا بیش بود از کیان آبروی
بزرگی و شاهی و فرخندگی
توانایی و فر و زیبندگی
درفشان و پیلان آراسته
بسی لشکر و گنج و بس خواسته
همی بودت ای مهتر شهریار
که مهتران مر ترا دوستدار
همی تافتی بر جهان یکسره
چو اردیبهشت آفتاب از بره
زگیتی ترا برگزیده خدای
مهانت همه پیش بوده به پای
نکردی خدای جهان را سپاس
نبودی بدین ره ورا حق شناس
ازان پس که ایزد ترا شاه کرد
یکی پیر جادوت بی راه کرد
چو آگاهی تو سوی من رسید
به روز سپیدم ستاره بدید
نوشتم یکی نامهٔ دوست وار
که هم دوست بودیم و هم نیک یار
چو نامه بخوانی سر و تن بشوی
فریبنده را نیز منمای روی
مران بند را از میان باز کن
به شادی می روشن آغاز کن
گرایدونک بپذیری از من تو پند
ز ترکان ترا نیز ناید گزند
زمین کشانی و ترکان چین
ترا باشد این همچو ایران زمین
به تو بخشم این بیکران گنجها
که آوردهام گرد با رنجها
نکورنگ اسپان با سیم و زر
به استامها در نشانده گهر
غلامان فرستمت با خواسته
نگاران با جعد آراسته
و ایدونک نپذیری این پند من
ببینی گران آهنین بند من
بیایم پس نامه تا چندگاه
کنم کشورت را سراسر تباه
سپاهی بیارم ز ترکان چین
که بنگاهشان بر نتابد زمین
بینبارم این رود جیحون به مشک
به مشک آب دریا کنم پاک خشک
بسوزم نگاریده کاخ ترا
ز بن برکنم بیخ و شاخ ترا
زمین را سراسر بسوزم همه
کتفتان به ناوک بدوزم همه
ز ایرانیان هرچ مردست پیر
کشان بنده کردن نباشد هژیر
ازیشان نیابی فزونی بها
کنمشان همه سر ز گردن جدا
زن و کودکانشان بیارم ز پیش
کنمشان همه بندهٔ شهر خویش
زمینشان همه پاک ویران کنم
درختانش از بیخ و بن برکنم
بگفتم همه گفتنی سر بسر
تو ژرف اندرین پند نامه نگر
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۷
همان چون بگفت این سخن شهریار
زریر سپهدار و اسفندیار
کشیدند شمشیر و گفتند اگر
کسی باشد اندر جهان سربسر
که نپسندد او را به دینآوری
سر اندر نیارد به فرمانبری
نیاید بدرگاه فرخنده شاه
نبندد میان پیش رخشنده گاه
نگرید ازو راه و دین بهی
مرین دین به را نباشد رهی
به شمشیر جان از تنش بر کنیم
سرش را به دار برین بر کنیم
سپهدار ایران که نامش زریر
نبرده دلیری چو درنده شیر
به شاه جهان گفت آزادهوار
که دستور باشد مرا شهریار
که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را
پسند آمد این شاه گشتاسپ را
بدو گفت برخیز و پاسخ کنش
نکال تگینان خلخ کنش
زریر گرانمایه و اسفندیار
چو جاماسپ دستور ناباکدار
ز پیشش برفتند هر سه به هم
شده سر پر از کین و دلها دژم
نوشتند نامه به ارجاسپ زشت
هم اندر خور آن کجا او نوشت
زریز سپهبد گرفتش به دست
چنان هم گشاده ببردش نبست
سوی شاه برد و برو بر بخواند
جهانجوی گشتاسپ خیره بماند
ز دانا سپهبد زریر سوار
ز جاماسپ و ز فرخ اسفندیار
ببست و نوشت اندرو نام خویش
فرستادگان را همه خواند پیش
بگیرید گفت این و زی او برید
نگر زین سپس راه را نسپرید
که گر نیستی اندر استا و زند
فرستاده را زینهار از گزند
ازین خواب بیدارتان کردمی
همان زنده بر دارتان کردمی
چنین تا بدانستی آن گرگسار
که گردن نیازد ابا شهریار
بینداخت نامه بگفتا روید
مرین را سوی ترک جادو برید
بگویید هوشت فراز آمدست
به خون و به خاکت نیاز آمدست
زده باد گردنت خسته میان
به خاک اندرون ریخته استخوان
درین ماه ار ایدونک خواهد خدای
بپوشم به رزم آهنینه قبای
به توران زمین اندر آرم سپاه
کنم کشور گرگساران تباه
زریر سپهدار و اسفندیار
کشیدند شمشیر و گفتند اگر
کسی باشد اندر جهان سربسر
که نپسندد او را به دینآوری
سر اندر نیارد به فرمانبری
نیاید بدرگاه فرخنده شاه
نبندد میان پیش رخشنده گاه
نگرید ازو راه و دین بهی
مرین دین به را نباشد رهی
به شمشیر جان از تنش بر کنیم
سرش را به دار برین بر کنیم
سپهدار ایران که نامش زریر
نبرده دلیری چو درنده شیر
به شاه جهان گفت آزادهوار
که دستور باشد مرا شهریار
که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را
پسند آمد این شاه گشتاسپ را
بدو گفت برخیز و پاسخ کنش
نکال تگینان خلخ کنش
زریر گرانمایه و اسفندیار
چو جاماسپ دستور ناباکدار
ز پیشش برفتند هر سه به هم
شده سر پر از کین و دلها دژم
نوشتند نامه به ارجاسپ زشت
هم اندر خور آن کجا او نوشت
زریز سپهبد گرفتش به دست
چنان هم گشاده ببردش نبست
سوی شاه برد و برو بر بخواند
جهانجوی گشتاسپ خیره بماند
ز دانا سپهبد زریر سوار
ز جاماسپ و ز فرخ اسفندیار
ببست و نوشت اندرو نام خویش
فرستادگان را همه خواند پیش
بگیرید گفت این و زی او برید
نگر زین سپس راه را نسپرید
که گر نیستی اندر استا و زند
فرستاده را زینهار از گزند
ازین خواب بیدارتان کردمی
همان زنده بر دارتان کردمی
چنین تا بدانستی آن گرگسار
که گردن نیازد ابا شهریار
بینداخت نامه بگفتا روید
مرین را سوی ترک جادو برید
بگویید هوشت فراز آمدست
به خون و به خاکت نیاز آمدست
زده باد گردنت خسته میان
به خاک اندرون ریخته استخوان
درین ماه ار ایدونک خواهد خدای
بپوشم به رزم آهنینه قبای
به توران زمین اندر آرم سپاه
کنم کشور گرگساران تباه
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۱۵
پس آگاهی آمد به اسفندیار
که کشته شد آن شاه نیزه گزار
پدرت از غم او بکاهد همی
کنون کین او خواست خواهد همی
همی گوید آنکس کجاکین اوی
بخواهد نهد پیش دشمنش روی
مر او را دهم دخترم را همای
وکرد ایزدش را برین بر گوای
کی نامور دست بر دست زد
بنالید ازان روزگاران بد
همه ساله زین روز ترسیدمی
چو او را به رزم اندرون دیدمی
دریغا سوارا گوا مهترا
که بختش جدا کرد تاج از سرا
که کشت آن سیه پیل نستوه را
که کند از زمین آهنین کوه را
درفش و سرلشکر و جای خویش
برادرش را داد و خود رفت پیش
به قلب اندر آمد به جای زریر
به صف اندر استاد چون نره شیر
به پیش اندر آمد میان را ببست
گرفت آن درفش همایون به دست
برادرش بد پنج دانسته راه
همه از در تاج و همتای شاه
همه ایستادند در پیش اوی
که لشکر شکستن بدی کیش اوی
به آزادگان گفت پیش سپاه
که ای نامداران و گردان شاه
نگر تا چه گویم یکی بشنوید
به دین خدای جهان بگروید
نگر تا نترسید از مرگ و چیز
که کس بیزمانه نمردست نیز
کرا کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار
بدانید یکسر که روزیست این
که کافر پدید آید از پاک دین
شما از پس پشتها منگرید
مجویید فریاد و سر مشمرید
نگر تا نبینید بگریختن
نگر تا نترسید ز آویختن
سر نیزهها را به رزم افگنید
زمانی بکوشید و مردی کنید
بدین اندرون بود اسفندیار
که بانگ پدرش آمد از کوهسار
که این نامداران و گردان من
همه مر مرا چون تن و جان من
مترسید از نیزه و گرز و تیغ
که از بخشمان نیست روی گریغ
به دین خدا ای گو اسفندیار
به جان زریر آن نبرده سوار
که آید فرود او کنون در بهشت
که من سوی لهراسپ نامه نوشت
پذیرفتم اندرز آن شاه پیر
که گر بخت نیکم بود دستگیر
که چون بازگردم ازین رزمگاه
به اسفندیارم دهم تاج و گاه
سپه را همه پیش رفتن دهم
ورا خسروی تاج بر سر نهم
چنانچون پدر داد شاهی مرا
دهم همچنان پادشاهی ورا
که کشته شد آن شاه نیزه گزار
پدرت از غم او بکاهد همی
کنون کین او خواست خواهد همی
همی گوید آنکس کجاکین اوی
بخواهد نهد پیش دشمنش روی
مر او را دهم دخترم را همای
وکرد ایزدش را برین بر گوای
کی نامور دست بر دست زد
بنالید ازان روزگاران بد
همه ساله زین روز ترسیدمی
چو او را به رزم اندرون دیدمی
دریغا سوارا گوا مهترا
که بختش جدا کرد تاج از سرا
که کشت آن سیه پیل نستوه را
که کند از زمین آهنین کوه را
درفش و سرلشکر و جای خویش
برادرش را داد و خود رفت پیش
به قلب اندر آمد به جای زریر
به صف اندر استاد چون نره شیر
به پیش اندر آمد میان را ببست
گرفت آن درفش همایون به دست
برادرش بد پنج دانسته راه
همه از در تاج و همتای شاه
همه ایستادند در پیش اوی
که لشکر شکستن بدی کیش اوی
به آزادگان گفت پیش سپاه
که ای نامداران و گردان شاه
نگر تا چه گویم یکی بشنوید
به دین خدای جهان بگروید
نگر تا نترسید از مرگ و چیز
که کس بیزمانه نمردست نیز
کرا کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار
بدانید یکسر که روزیست این
که کافر پدید آید از پاک دین
شما از پس پشتها منگرید
مجویید فریاد و سر مشمرید
نگر تا نبینید بگریختن
نگر تا نترسید ز آویختن
سر نیزهها را به رزم افگنید
زمانی بکوشید و مردی کنید
بدین اندرون بود اسفندیار
که بانگ پدرش آمد از کوهسار
که این نامداران و گردان من
همه مر مرا چون تن و جان من
مترسید از نیزه و گرز و تیغ
که از بخشمان نیست روی گریغ
به دین خدا ای گو اسفندیار
به جان زریر آن نبرده سوار
که آید فرود او کنون در بهشت
که من سوی لهراسپ نامه نوشت
پذیرفتم اندرز آن شاه پیر
که گر بخت نیکم بود دستگیر
که چون بازگردم ازین رزمگاه
به اسفندیارم دهم تاج و گاه
سپه را همه پیش رفتن دهم
ورا خسروی تاج بر سر نهم
چنانچون پدر داد شاهی مرا
دهم همچنان پادشاهی ورا
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۲۱
کی نامبردار زان روزگار
نشست از بر گاه آن شهریار
گزینان لشکرش را بار داد
بزرگان و شاهان مهترنژاد
ز پیش اندر آمد گو اسفندیار
به دست اندرون گرزهٔ گاوسار
نهاده به سر بر کیانی کلاه
به زیر کلاهش همی تافت ماه
به استاد در پیش او شیرفش
سرافگنده و دست کرده به کش
چو شاه جهان روی او را بدید
ز جان و جهانش به دل برگزید
بدو گفت شاه ای یل اسفندیار
همی آرزو بایدت کارزار
یل تیغزن گفت فرمان تراست
که تو شهریاری و گیهان تراست
کی نامور تاج زرینش داد
در گنجها را برو برگشاد
همه کار ایران مر او را سپرد
که او را بدی پهلوی دستبرد
درفشان بدو داد و گنج و سپاه
هنوزت نبد گفت هنگام گاه
برو گفت و پا را به زین اندر آر
همه کشورت را به دین اندر آر
بشد تیغ زن گردکش پور شاه
بگردید بر کشورش با سپاه
به روم و به هندوستان برگذشت
ز دریا و تاریکی اندر گذشت
شه روم و هندوستان و یمن
همه نام کردند بر تهمتن
وزو دین گزارش همی خواستند
مرین دین به را بیاراستند
گزارش همی کرد اسفندیار
به فرمان یزدان همی بست کار
چو آگاه شدند از نکو دین اوی
گرفتند آن راه و آیین اوی
بتان از سر کوه میسوختند
بجای بت آذر برافروختند
همه نامه کردند زی شهریار
که ما دین گرفتیم ز اسفندیار
ببستیم کشتی و بگرفت باژ
کنونت نشاید ز ما خاست باژ
که ما راست گشتیم و ایزدپرست
کنون زند و استا سوی ما فرست
چو شه نامهٔ شهریاران بخواند
نشست از برگاه و یاران بخواند
فرستاد زندی به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
بفرمود تا نامور پهلوان
همی گشت هر سو به گرد جهان
به هرجا که آن شاه بنهاد روی
بیامد پذیره کسی پیش اوی
همه کس مر او را به فرمان شدند
بدان در جهان پاک پنهان شدند
چو گیتی همه راست شد بر پدرش
گشاد از میان باز زرین کمرش
به شادی نشست از بر تخت و گاه
بیاسود یک چند گه با سپاه
برادرش را خواند فرشیدورد
سپاهی برون کرد مردان مرد
بدو داد و دینار دادش بسی
خراسان بدو داد و کردش گسی
چو یک چند گاهی برآمد برین
جهان ویژه گشت از بد و پاک دین
فرسته فرستاد سوی پدر
که ای نامور شاه پیروزگر
جهان ویژه کردنم به دین خدای
به کشور برافگنده سایهٔ همای
کسی را بنیز از کسی بیم نه
به گیتی کسی بیزر و سیم نه
فروزندهٔ گیتی بسان بهشت
جهان گشته آباد و هر جای کشت
سواران جهان را همی داشتند
چو برزیگران تخم میکاشتند
بدین سان ببوده سراسر جهان
به گیتی شده گم بد بدگمان
نشست از بر گاه آن شهریار
گزینان لشکرش را بار داد
بزرگان و شاهان مهترنژاد
ز پیش اندر آمد گو اسفندیار
به دست اندرون گرزهٔ گاوسار
نهاده به سر بر کیانی کلاه
به زیر کلاهش همی تافت ماه
به استاد در پیش او شیرفش
سرافگنده و دست کرده به کش
چو شاه جهان روی او را بدید
ز جان و جهانش به دل برگزید
بدو گفت شاه ای یل اسفندیار
همی آرزو بایدت کارزار
یل تیغزن گفت فرمان تراست
که تو شهریاری و گیهان تراست
کی نامور تاج زرینش داد
در گنجها را برو برگشاد
همه کار ایران مر او را سپرد
که او را بدی پهلوی دستبرد
درفشان بدو داد و گنج و سپاه
هنوزت نبد گفت هنگام گاه
برو گفت و پا را به زین اندر آر
همه کشورت را به دین اندر آر
بشد تیغ زن گردکش پور شاه
بگردید بر کشورش با سپاه
به روم و به هندوستان برگذشت
ز دریا و تاریکی اندر گذشت
شه روم و هندوستان و یمن
همه نام کردند بر تهمتن
وزو دین گزارش همی خواستند
مرین دین به را بیاراستند
گزارش همی کرد اسفندیار
به فرمان یزدان همی بست کار
چو آگاه شدند از نکو دین اوی
گرفتند آن راه و آیین اوی
بتان از سر کوه میسوختند
بجای بت آذر برافروختند
همه نامه کردند زی شهریار
که ما دین گرفتیم ز اسفندیار
ببستیم کشتی و بگرفت باژ
کنونت نشاید ز ما خاست باژ
که ما راست گشتیم و ایزدپرست
کنون زند و استا سوی ما فرست
چو شه نامهٔ شهریاران بخواند
نشست از برگاه و یاران بخواند
فرستاد زندی به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
بفرمود تا نامور پهلوان
همی گشت هر سو به گرد جهان
به هرجا که آن شاه بنهاد روی
بیامد پذیره کسی پیش اوی
همه کس مر او را به فرمان شدند
بدان در جهان پاک پنهان شدند
چو گیتی همه راست شد بر پدرش
گشاد از میان باز زرین کمرش
به شادی نشست از بر تخت و گاه
بیاسود یک چند گه با سپاه
برادرش را خواند فرشیدورد
سپاهی برون کرد مردان مرد
بدو داد و دینار دادش بسی
خراسان بدو داد و کردش گسی
چو یک چند گاهی برآمد برین
جهان ویژه گشت از بد و پاک دین
فرسته فرستاد سوی پدر
که ای نامور شاه پیروزگر
جهان ویژه کردنم به دین خدای
به کشور برافگنده سایهٔ همای
کسی را بنیز از کسی بیم نه
به گیتی کسی بیزر و سیم نه
فروزندهٔ گیتی بسان بهشت
جهان گشته آباد و هر جای کشت
سواران جهان را همی داشتند
چو برزیگران تخم میکاشتند
بدین سان ببوده سراسر جهان
به گیتی شده گم بد بدگمان
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۱۱
یکی نامور بود نامش سباک
ابا آلت و لشکر و رای پاک
که در شهر جهرم بد او پادشا
جهاندیده با داد و فرمانروا
مر او را خجسته پسر بود هفت
چو آگه شد از پیش بهمن برفت
ز جهرم بیامد سوی اردشیر
ابا لشکر و کوس و با دار و گیر
چو چشمش به روی سپهبد رسید
ز باره درآمد چنانچون سزید
بیامد دمان پای او بوس داد
ز ساسانیان بیشتر کرد یاد
فراوان جهانجوی بنواختش
به زود آمدن ارج بشناختش
پراندیشه شد نامجوی از سباک
دلش گشت زان پیر پر بیم و باک
به راه اندرون نیز آژیر بود
که با او سپاه جهانگیر بود
جهاندیده بیدار دل بود پیر
بدانست اندیشهٔ اردشیر
بیامد بیاورد استا و زند
چنین گفت کز کردگار بلند
نژندست پرمایه جان سباک
اگر دل ندارد سوی شاه پاک
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر
که آورد لشکر بدین آبگیر
چنان سیر سر گشتم از اردوان
که از پیرزن گشت مرد جوان
مرا نیکپی مهربان بندهدان
شکیبادل و راز داننده دان
چو بشنید زو اردشیر این سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
مر او را به جای پدر داشتی
بران نامدارانش سر داشتی
دل شاه ز اندیشه آزاد شد
سوی آذر رام خراد شد
نیایش بسی کرد پیش خدای
که باشدش بر نیکوی رهنمای
به هر کار پیروزگر داردش
درخت بزرگی به بر داردش
وزان جایگه شد به پردهسرای
عرض پیش او رفت با کدخدای
سپه را درم داد و آباد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ
سوی بهمن اردوان شد به جنگ
چو گشتند نزدیک با یکدگر
برفتند گردان پرخاشخر
سپاه از دو رویه کشیدند صف
همه نیزه و تیغ هندی به کف
چو شیران جنگی برآویختند
چو جوی روان خون همی ریختند
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد
چو شد چادر چرخ پیروزهرنگ
سپاه سباک اندر آمد به جنگ
برآمد یکی باد و گردی چو قیر
بیامد ز قلب سپاه اردشیر
بیفگند زیشان فراوان به گرز
که با زور و دل بود و با فر و برز
گریزان بشد بهمن اردوان
تنش خستهٔ تیر و تیرهروان
پساندر همی تاخت شاه اردشیر
ابا نالهٔ بوق و باران تیر
برین هم نشان تا به شهر صطخر
که بهمن بدو داشت آواز و فخر
ز گیتی چو برخاست آواز شاه
ز هر سو بپیوست بیمر سپاه
مر او را فراوان نمودند گنج
کجا بهمن آگنده بود آن به رنج
درمهای آگنده را برفشاند
به نیرو شد از پارس لشکر براند
ابا آلت و لشکر و رای پاک
که در شهر جهرم بد او پادشا
جهاندیده با داد و فرمانروا
مر او را خجسته پسر بود هفت
چو آگه شد از پیش بهمن برفت
ز جهرم بیامد سوی اردشیر
ابا لشکر و کوس و با دار و گیر
چو چشمش به روی سپهبد رسید
ز باره درآمد چنانچون سزید
بیامد دمان پای او بوس داد
ز ساسانیان بیشتر کرد یاد
فراوان جهانجوی بنواختش
به زود آمدن ارج بشناختش
پراندیشه شد نامجوی از سباک
دلش گشت زان پیر پر بیم و باک
به راه اندرون نیز آژیر بود
که با او سپاه جهانگیر بود
جهاندیده بیدار دل بود پیر
بدانست اندیشهٔ اردشیر
بیامد بیاورد استا و زند
چنین گفت کز کردگار بلند
نژندست پرمایه جان سباک
اگر دل ندارد سوی شاه پاک
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر
که آورد لشکر بدین آبگیر
چنان سیر سر گشتم از اردوان
که از پیرزن گشت مرد جوان
مرا نیکپی مهربان بندهدان
شکیبادل و راز داننده دان
چو بشنید زو اردشیر این سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
مر او را به جای پدر داشتی
بران نامدارانش سر داشتی
دل شاه ز اندیشه آزاد شد
سوی آذر رام خراد شد
نیایش بسی کرد پیش خدای
که باشدش بر نیکوی رهنمای
به هر کار پیروزگر داردش
درخت بزرگی به بر داردش
وزان جایگه شد به پردهسرای
عرض پیش او رفت با کدخدای
سپه را درم داد و آباد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ
سوی بهمن اردوان شد به جنگ
چو گشتند نزدیک با یکدگر
برفتند گردان پرخاشخر
سپاه از دو رویه کشیدند صف
همه نیزه و تیغ هندی به کف
چو شیران جنگی برآویختند
چو جوی روان خون همی ریختند
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد
چو شد چادر چرخ پیروزهرنگ
سپاه سباک اندر آمد به جنگ
برآمد یکی باد و گردی چو قیر
بیامد ز قلب سپاه اردشیر
بیفگند زیشان فراوان به گرز
که با زور و دل بود و با فر و برز
گریزان بشد بهمن اردوان
تنش خستهٔ تیر و تیرهروان
پساندر همی تاخت شاه اردشیر
ابا نالهٔ بوق و باران تیر
برین هم نشان تا به شهر صطخر
که بهمن بدو داشت آواز و فخر
ز گیتی چو برخاست آواز شاه
ز هر سو بپیوست بیمر سپاه
مر او را فراوان نمودند گنج
کجا بهمن آگنده بود آن به رنج
درمهای آگنده را برفشاند
به نیرو شد از پارس لشکر براند
فردوسی : پادشاهی اورمزد نرسی
پادشاهی اورمزد نرسی
چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ
ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ
جهان را همی داشت با ایمنی
نهان گشت کردار آهرمنی
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانا و پروردگار
شب و روز و گردان سپهر آفرید
چو بهرام و کیوان و مهر آفرید
ازویست پیروزی و فرهی
دل و داد و دیهیم شاهنشهی
همیشه دل ما پر از داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد
ستایش نیابد سر سفله مرد
بر سفلگان تا توانی مگرد
همان نیز با مرد بدخواه رای
اگر پندگیری به نیکی گرای
ز بخشش هرانکس که جوید سپاس
نخواندش بخشنده یزدانشناس
ستاننده گر ناسپاست نیز
سزد گر ندارد کس او را به چیز
هراسان بود مردم سختکار
که او را نباشد کسی دوستدار
وگر سستی آرد به کار اندرون
نخواند ورا رایزن رهنمون
گر از کاهلان یار خواهی به کار
نباشی جهانجوی و مردمشمار
نگر خویشتن را نداری بزرگ
وگر گاه یابی نگردی سترگ
چو بدخو شود مرد درویش خوار
همی بیند آن از بد روزگار
همهساله بیکار و نالان ز بخت
نه رای و نه دانش نه زیبای تخت
وگر بازگیرند ازو خواسته
شود جان و مغز و دلش کاسته
به بی چیزی و بدخویی یازد اوی
ندارد خرد گردن افرازد اوی
نه چیز و نه دانش نه رای و هنر
نه دین و نه خشنودی دادگر
شما را شب و روز فرخنده باد
بداندیش را جان پراگنده باد
برو مهتران آفرین ساختند
خود از سوک شاهان بپرداختند
چو نه سال بگذشت بر سر سپهر
گل زرد شد آن چو گلنار چهر
غمی شد ز مرگ آن سر تاجور
بمرد و به شاهی نبودش پسر
چنان نامور مرد شیرینسخن
به نوی بشد زین سرای کهن
چنین بود تا بود چرخ روان
توانا به هر کار و ما ناتوان
چهل روز سوکش همی داشتند
سر گاه او خوار بگذاشتند
به چندین زمان تخت بیکار بود
سر مهتران پر ز تیمار بود
نگه کرد موبد شبستان شاه
یکی لاله رخ دید تابان چو ماه
سر مژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط مغولی (؟)
مسلسل یک اندر دگر بافته
گره بر زده سرش برتافته
پری چهره را بچه اندر نهان
ازان خوبرخ شادمان شد جهان
چهل روزه شد رود و می خواستند
یکی تخت شاهی بیاراستند
به سر برش تاجی برآویختند
بران تاج زر و درم ریختند
چهل روز بگذشت بر خوبچهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
ورا موبدش نام شاپور کرد
بران شادمانی یکی سور کرد
تو گفتی همی فره ایزدیست
برو سایهٔ رایت بخردیست
برفتند گردان زرین کمر
بیاویختند از برش تاج زر
چو آن خرد را سیر دادند شیر
نوشتند پس در میان حریر
چهل روزه را زیر آن تاج زر
نهادند بر تخت فرخ پدر
ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ
جهان را همی داشت با ایمنی
نهان گشت کردار آهرمنی
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانا و پروردگار
شب و روز و گردان سپهر آفرید
چو بهرام و کیوان و مهر آفرید
ازویست پیروزی و فرهی
دل و داد و دیهیم شاهنشهی
همیشه دل ما پر از داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد
ستایش نیابد سر سفله مرد
بر سفلگان تا توانی مگرد
همان نیز با مرد بدخواه رای
اگر پندگیری به نیکی گرای
ز بخشش هرانکس که جوید سپاس
نخواندش بخشنده یزدانشناس
ستاننده گر ناسپاست نیز
سزد گر ندارد کس او را به چیز
هراسان بود مردم سختکار
که او را نباشد کسی دوستدار
وگر سستی آرد به کار اندرون
نخواند ورا رایزن رهنمون
گر از کاهلان یار خواهی به کار
نباشی جهانجوی و مردمشمار
نگر خویشتن را نداری بزرگ
وگر گاه یابی نگردی سترگ
چو بدخو شود مرد درویش خوار
همی بیند آن از بد روزگار
همهساله بیکار و نالان ز بخت
نه رای و نه دانش نه زیبای تخت
وگر بازگیرند ازو خواسته
شود جان و مغز و دلش کاسته
به بی چیزی و بدخویی یازد اوی
ندارد خرد گردن افرازد اوی
نه چیز و نه دانش نه رای و هنر
نه دین و نه خشنودی دادگر
شما را شب و روز فرخنده باد
بداندیش را جان پراگنده باد
برو مهتران آفرین ساختند
خود از سوک شاهان بپرداختند
چو نه سال بگذشت بر سر سپهر
گل زرد شد آن چو گلنار چهر
غمی شد ز مرگ آن سر تاجور
بمرد و به شاهی نبودش پسر
چنان نامور مرد شیرینسخن
به نوی بشد زین سرای کهن
چنین بود تا بود چرخ روان
توانا به هر کار و ما ناتوان
چهل روز سوکش همی داشتند
سر گاه او خوار بگذاشتند
به چندین زمان تخت بیکار بود
سر مهتران پر ز تیمار بود
نگه کرد موبد شبستان شاه
یکی لاله رخ دید تابان چو ماه
سر مژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط مغولی (؟)
مسلسل یک اندر دگر بافته
گره بر زده سرش برتافته
پری چهره را بچه اندر نهان
ازان خوبرخ شادمان شد جهان
چهل روزه شد رود و می خواستند
یکی تخت شاهی بیاراستند
به سر برش تاجی برآویختند
بران تاج زر و درم ریختند
چهل روز بگذشت بر خوبچهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
ورا موبدش نام شاپور کرد
بران شادمانی یکی سور کرد
تو گفتی همی فره ایزدیست
برو سایهٔ رایت بخردیست
برفتند گردان زرین کمر
بیاویختند از برش تاج زر
چو آن خرد را سیر دادند شیر
نوشتند پس در میان حریر
چهل روزه را زیر آن تاج زر
نهادند بر تخت فرخ پدر
فردوسی : پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
بخش ۱۵
ز شاهیش بگذشت پنجاه سال
که اندر زمانه نبودش همال
بیامد یکی مرد گویا ز چین
که چون او مصور نبیند زمین
بدان چربه دستی رسیده به کام
یکی برمنش مرد مانی به نام
به صورتگری گفت پیغمبرم
ز دینآوران جهان برترم
ز چین نزد شاپور شد بار خواست
به پیغمبری شاه را یار خواست
سخن گفت مرد گشادهزبان
جهاندار شد زان سخن بدگمان
سرش تیز شد موبدان را بخواند
زمانی فراوان سخنها براند
کزین مرد چینی و چیرهزبان
فتادستم از دین او در گمان
بگویید و هم زو سخن بشنوید
مگر خود به گفتار او بگروید
بگفتند کین مرد صورت پرست
نه بر مایهٔ موبدان موبه دست
زمانی سخن بشنو او را بخوان
چو بیند ورا کی گشاید زبان
بفرمود تا موبد آمدش پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش
فرو ماند مانی میان سخن
به گفتار موبد ز دین کهن
بدو گفت کای مرد صورت پرست
به یزدان چرا آختی خیرهدست
کسی کو بلند آسمان آفرید
بدو در مکان و زمان آفرید
کجا نور و ظلمت بدو اندرست
ز هر گوهری گوهرش برترست
شب و روز و گردان سپهر بلند
کزویت پناهست و زویت گزند
همه کردهٔ کردگارست و بس
جزو کرد نتواند این کرده کس
به برهان صورت چرا بگروی
همی پند دینآوران نشنوی
همه جفت و همتا و یزدان یکیست
جز از بندگی کردنت رای نیست
گرین صورت کرده جنبان کنی
سزد گر ز جنبده برهان کنی
ندانی که برهان نیاید به کار
ندارد کسی این سخن استوار
اگر اهرمن جفت یزدان بدی
شب تیره چون روز خندان بدی
همه ساله بودی شب و روز راست
به گردش فزونی نبودی نه کاست
نگنجد جهانآفرین در گمان
که او برترست از زمان و مکان
سخنهای دیوانگانست و بس
بدینبر نباشد ترا یار کس
سخنها جزین نیز بسیار گفت
که با دانش و مردمی بود جفت
فرو ماند مانی ز گفتار اوی
بپژمرد شاداب بازار اوی
ز مانی برآشفت پس شهریار
برو تنگ شد گردش روزگار
بفرمود پس تاش برداشتند
به خواری ز درگاه بگذاشتند
چنین گفت کاین مرد صورتپرست
نگنجد همی در سرای نشست
چو آشوب و آرام گیتی به دوست
بباید کشیدن سراپاش پوست
همان خامش آگنده باید به کاه
بدان تا نجوید کس این پایگاه
بیاویختند از در شارستان
دگر پیش دیوار بیمارستان
جهانی برو آفرین خواندند
همی خاک بر کشته افشاندند
که اندر زمانه نبودش همال
بیامد یکی مرد گویا ز چین
که چون او مصور نبیند زمین
بدان چربه دستی رسیده به کام
یکی برمنش مرد مانی به نام
به صورتگری گفت پیغمبرم
ز دینآوران جهان برترم
ز چین نزد شاپور شد بار خواست
به پیغمبری شاه را یار خواست
سخن گفت مرد گشادهزبان
جهاندار شد زان سخن بدگمان
سرش تیز شد موبدان را بخواند
زمانی فراوان سخنها براند
کزین مرد چینی و چیرهزبان
فتادستم از دین او در گمان
بگویید و هم زو سخن بشنوید
مگر خود به گفتار او بگروید
بگفتند کین مرد صورت پرست
نه بر مایهٔ موبدان موبه دست
زمانی سخن بشنو او را بخوان
چو بیند ورا کی گشاید زبان
بفرمود تا موبد آمدش پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش
فرو ماند مانی میان سخن
به گفتار موبد ز دین کهن
بدو گفت کای مرد صورت پرست
به یزدان چرا آختی خیرهدست
کسی کو بلند آسمان آفرید
بدو در مکان و زمان آفرید
کجا نور و ظلمت بدو اندرست
ز هر گوهری گوهرش برترست
شب و روز و گردان سپهر بلند
کزویت پناهست و زویت گزند
همه کردهٔ کردگارست و بس
جزو کرد نتواند این کرده کس
به برهان صورت چرا بگروی
همی پند دینآوران نشنوی
همه جفت و همتا و یزدان یکیست
جز از بندگی کردنت رای نیست
گرین صورت کرده جنبان کنی
سزد گر ز جنبده برهان کنی
ندانی که برهان نیاید به کار
ندارد کسی این سخن استوار
اگر اهرمن جفت یزدان بدی
شب تیره چون روز خندان بدی
همه ساله بودی شب و روز راست
به گردش فزونی نبودی نه کاست
نگنجد جهانآفرین در گمان
که او برترست از زمان و مکان
سخنهای دیوانگانست و بس
بدینبر نباشد ترا یار کس
سخنها جزین نیز بسیار گفت
که با دانش و مردمی بود جفت
فرو ماند مانی ز گفتار اوی
بپژمرد شاداب بازار اوی
ز مانی برآشفت پس شهریار
برو تنگ شد گردش روزگار
بفرمود پس تاش برداشتند
به خواری ز درگاه بگذاشتند
چنین گفت کاین مرد صورتپرست
نگنجد همی در سرای نشست
چو آشوب و آرام گیتی به دوست
بباید کشیدن سراپاش پوست
همان خامش آگنده باید به کاه
بدان تا نجوید کس این پایگاه
بیاویختند از در شارستان
دگر پیش دیوار بیمارستان
جهانی برو آفرین خواندند
همی خاک بر کشته افشاندند
فردوسی : پادشاهی یزدگرد بزهگر
بخش ۹
بدو گفت موبد که ای شهریار
بگشتی تو از راه پروردگار
تو گفتی که بگریزم از چنگ مرگ
چو باد خزان آمد از شاخ برگ
ترا چاره اینست کز راه شهد
سوی چشمهٔ سو گرایی به مهد
نیایش کنی پیش یزدان پاک
بگردی به زاری بران گرم خاک
بگویی که من بندهٔ ناتوان
زده دام سوگند پیش روان
کنون آمدم تا زمانم کجاست
به پیش تو این داور داد و راست
چو بشنید شاه آن پسند آمدش
همان درد را سودمند آمدش
بیاورد سیصد عماری و مهد
گذر کرد بر سوی دریای شهر
شب و روز بودی به مهد اندرون
ز بینیش گهگه همی رفت خون
چو نزدیکی چشمهٔ سو رسید
برون آمد از مهد و دریا بدید
ازان آب لختی به سر بر نهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
زمانی نیامد ز بینیش خون
بخورد و بیاسود با رهنمون
منی کرد و گفت اینت آیین و رای
نشستن چه بایست چندین به جای
چو گردنکشی کرد شاه رمه
که از خویشتن دید نیکی همه
ز دریا برآمد یکی اسپ خنگ
سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ
دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم
بلند و سیهخایه و زاغ چشم
کشان دم در پای با یال و بش
سیه سم و کفکافگن و شیرکش
چنین گفت با مهتران یزدگرد
که این را سپاه اندر آرید گرد
بشد گرد چوپان و ده کرهتاز
یکی زین و پیچان کمند دراز
چه دانست راز جهاندار شاه
که آوردی این اژدها را به راه
فروماند چوپان و لشکر همه
برآشفت ازان شهریار رمه
همانگاه برداشت زین و لگام
به نزدیک آن اسپ شد شادکام
چنان رام شد خنگ بر جای خویش
که ننهاد دست از پس و پای پیش
ز شاه جهاندار بستد لگام
به زین بر نهادن همان گشت رام
چو زین بر نهادش برآهخت تنگ
نجنبید بر جای تازان نهنگ
پس پای او شد که بنددش دم
خروشان شد آن بارهٔ سنگ سم
بغرید و یک جفته زد بر برش
به خاک اندر آمد سر و افسرش
ز خاک آمد و خاک شد یزدگرد
چه جویی تو زین بر شده هفتگرد
چو از گردش او نیابی رها
پرستیدن او نیارد بها
به یزدان گرای و بدو کن پناه
خداوند گردنده خورشید ماه
چو او کشته شد اسپ آبی چوگرد
بیامد بران چشمهٔ لاژورد
به آب اندرون شد تنش ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
ز لشکر خروشی برآمد چو کوس
که شاها زمان آوریدت به طوس
همه جامهها را بکردند چاک
همی ریختند از بر یال و خاک
ازان پس بکافید موبد برش
میان تهیگاه و مغز سرش
بیاگند یکسر به کافور و مشک
به دیبا تنش را بکردند خشک
به تابوت زرین و در مهد ساج
سوی پارس شد آن خداوند تاج
چنین است رسم سرای بلند
چو آرام یابی بترس از گزند
تو رامی و با تو جهان رام نیست
چو نام خورده آید به از جام نیست
پرستیدن دین بهست از گناه
چو باشد کسی را بدین پایگاه
بگشتی تو از راه پروردگار
تو گفتی که بگریزم از چنگ مرگ
چو باد خزان آمد از شاخ برگ
ترا چاره اینست کز راه شهد
سوی چشمهٔ سو گرایی به مهد
نیایش کنی پیش یزدان پاک
بگردی به زاری بران گرم خاک
بگویی که من بندهٔ ناتوان
زده دام سوگند پیش روان
کنون آمدم تا زمانم کجاست
به پیش تو این داور داد و راست
چو بشنید شاه آن پسند آمدش
همان درد را سودمند آمدش
بیاورد سیصد عماری و مهد
گذر کرد بر سوی دریای شهر
شب و روز بودی به مهد اندرون
ز بینیش گهگه همی رفت خون
چو نزدیکی چشمهٔ سو رسید
برون آمد از مهد و دریا بدید
ازان آب لختی به سر بر نهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
زمانی نیامد ز بینیش خون
بخورد و بیاسود با رهنمون
منی کرد و گفت اینت آیین و رای
نشستن چه بایست چندین به جای
چو گردنکشی کرد شاه رمه
که از خویشتن دید نیکی همه
ز دریا برآمد یکی اسپ خنگ
سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ
دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم
بلند و سیهخایه و زاغ چشم
کشان دم در پای با یال و بش
سیه سم و کفکافگن و شیرکش
چنین گفت با مهتران یزدگرد
که این را سپاه اندر آرید گرد
بشد گرد چوپان و ده کرهتاز
یکی زین و پیچان کمند دراز
چه دانست راز جهاندار شاه
که آوردی این اژدها را به راه
فروماند چوپان و لشکر همه
برآشفت ازان شهریار رمه
همانگاه برداشت زین و لگام
به نزدیک آن اسپ شد شادکام
چنان رام شد خنگ بر جای خویش
که ننهاد دست از پس و پای پیش
ز شاه جهاندار بستد لگام
به زین بر نهادن همان گشت رام
چو زین بر نهادش برآهخت تنگ
نجنبید بر جای تازان نهنگ
پس پای او شد که بنددش دم
خروشان شد آن بارهٔ سنگ سم
بغرید و یک جفته زد بر برش
به خاک اندر آمد سر و افسرش
ز خاک آمد و خاک شد یزدگرد
چه جویی تو زین بر شده هفتگرد
چو از گردش او نیابی رها
پرستیدن او نیارد بها
به یزدان گرای و بدو کن پناه
خداوند گردنده خورشید ماه
چو او کشته شد اسپ آبی چوگرد
بیامد بران چشمهٔ لاژورد
به آب اندرون شد تنش ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
ز لشکر خروشی برآمد چو کوس
که شاها زمان آوریدت به طوس
همه جامهها را بکردند چاک
همی ریختند از بر یال و خاک
ازان پس بکافید موبد برش
میان تهیگاه و مغز سرش
بیاگند یکسر به کافور و مشک
به دیبا تنش را بکردند خشک
به تابوت زرین و در مهد ساج
سوی پارس شد آن خداوند تاج
چنین است رسم سرای بلند
چو آرام یابی بترس از گزند
تو رامی و با تو جهان رام نیست
چو نام خورده آید به از جام نیست
پرستیدن دین بهست از گناه
چو باشد کسی را بدین پایگاه
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۱
چو بر تخت بنشست بهرام گور
برو آفرین کرد بهرام و هور
پرستش گرفت آفریننده را
جهاندار و بیدار و بیننده را
خداوند پیروزی و برتری
خداوند افزونی و کمتری
خداوند داد و خداوند رای
کزویست گیتی سراسر به پای
ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت
ازو یافتم کافریدست بخت
بدو هستم امید و هم زو هراس
وزو دارم از نیکویها سپاس
شما هم بدو نیز نازش کنید
بکوشید تا عهد او نشکنید
زبان برگشادند ایرانیان
که بستیم ما بندگی را میان
که این تاج بر شاه فرخنده باد
همیشه دل و بخت او زنده باد
وزان پس همه آفرین خواندند
همه بر سرش گوهر افشاندند
چنین گفت بهرام کای سرکشان
ز نیک و بد روز دیده نشان
همه بندگانیم و ایزد یکیست
پرستش جز او را سزاوار نیست
ز بد روز بیبیم داریمتان
به بدخواه حاجت نیاریمتان
بگفت این و از پیش برخاستند
برو آفرین نو آراستند
شب تیره بودند با گفتوگوی
چو خورشید بر چرخ بنمود روی
به آرام بنشست بر گاه شاه
برفتند ایرانیان بارخواه
چنین گفت بهرام با مهتران
که این نیکنامان و نیکاختران
به یزدان گراییم و رامش کنیم
بتازیم و دل زین جهان برکنیم
بگفت این و اسپ کیان خواستند
کیی بارگاهش بیاراستند
سه دیگر چو بنشست بر تخت گفت
که رسم پرستش نباید نهفت
به هستی یزدان گوایی دهیم
روان را بدین آشنایی دهیم
بهشتست و هم دوزخ و رستخیز
ز نیک و ز بد نیست راه گریز
کسی کو نگرود به روز شمار
مر او را تو بادین و دانا مدار
به روز چهارم چو بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن پسندیده تاج
چنین گفت کز گنج من یک زمان
نیم شاد کز مردم شادمان
نیم خواستار سرای سپنج
نه از بازگشتن به تیمار و رنج
که آنست جاوید و این رهگذار
تو از آز پرهیز و انده مدار
به پنجم چنین گفت کز رنج کس
نیم شاد تا باشدم دسترس
به کوشش بجوییم خرم بهشت
خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
ششم گفت بر مردم زیردست
مبادا که هرگز بجویم شکست
جهان را ز دشمن تنآسان کنیم
بداندیشگان را هراسان کنیم
به هفتم چو بنشست گفت ای مهان
خردمند و بیدار و دیده جهان
چو با مردم زفت زفتی کنیم
همی با خردمند جفتی کنیم
هرانکس که با ما نسازند گرم
بدی بیش ازان بیند او کز پدرم
هرانکس که فرمان ما برگزید
غم و درد و رنجش نباید کشید
به هشتم چو بنشست فرمود شاه
جوانوی را خواندن از بارگاه
بدو گفت نزدیک هر مهتری
به هر نامداری و هر کشوری
یکی نامه بنویس با مهر و داد
که بهرام بنشست بر تخت شاد
خداوند بخشایش و راستی
گریزنده از کژی و کاستی
که با فر و برزست و با مهر و داد
نگیرد جز از پاک دادار یاد
پذیرفتم آن را که فرمان برد
گناه آن سگالد که درمان برد؟
نشستم برین تخت فرخ پدر
بر آیین طهمورث دادگر
به داد از نیاکان فزونی کنم
شما را به دین رهنمونی کنم
جز از راستی نیست با هرکسی
اگر چند ازو کژی آید بسی
بران دین زردشت پیغمبرم
ز راه نیاکان خود نگذرم
نهم گفت زردشت پیشین بروی
به راهیم پیغمبر راستگوی
همه پادشاهید بر چیز خویش
نگهبان مرز و نگهبان کیش
به فرزند و زن نیز هم پادشا
خنک مردم زیرک و پارسا
نخواهیم آگندن زر به گنج
که از گنج درویش ماند به رنج
گر ایزد مرا زندگانی دهد
برین اختران کامرانی دهد
یکی رامشی نامه خوانید نیز
کزان جاودان ارج یابید و چیز
ز ما بر همه پادشاهی درود
به ویژه که مهرش بود تار و پود
نهادند بر نامهها بر نگین
فرستادگان خواست با آفرین
برفتند با نامهها موبدان
سواران بینادل و بخردان
برو آفرین کرد بهرام و هور
پرستش گرفت آفریننده را
جهاندار و بیدار و بیننده را
خداوند پیروزی و برتری
خداوند افزونی و کمتری
خداوند داد و خداوند رای
کزویست گیتی سراسر به پای
ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت
ازو یافتم کافریدست بخت
بدو هستم امید و هم زو هراس
وزو دارم از نیکویها سپاس
شما هم بدو نیز نازش کنید
بکوشید تا عهد او نشکنید
زبان برگشادند ایرانیان
که بستیم ما بندگی را میان
که این تاج بر شاه فرخنده باد
همیشه دل و بخت او زنده باد
وزان پس همه آفرین خواندند
همه بر سرش گوهر افشاندند
چنین گفت بهرام کای سرکشان
ز نیک و بد روز دیده نشان
همه بندگانیم و ایزد یکیست
پرستش جز او را سزاوار نیست
ز بد روز بیبیم داریمتان
به بدخواه حاجت نیاریمتان
بگفت این و از پیش برخاستند
برو آفرین نو آراستند
شب تیره بودند با گفتوگوی
چو خورشید بر چرخ بنمود روی
به آرام بنشست بر گاه شاه
برفتند ایرانیان بارخواه
چنین گفت بهرام با مهتران
که این نیکنامان و نیکاختران
به یزدان گراییم و رامش کنیم
بتازیم و دل زین جهان برکنیم
بگفت این و اسپ کیان خواستند
کیی بارگاهش بیاراستند
سه دیگر چو بنشست بر تخت گفت
که رسم پرستش نباید نهفت
به هستی یزدان گوایی دهیم
روان را بدین آشنایی دهیم
بهشتست و هم دوزخ و رستخیز
ز نیک و ز بد نیست راه گریز
کسی کو نگرود به روز شمار
مر او را تو بادین و دانا مدار
به روز چهارم چو بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن پسندیده تاج
چنین گفت کز گنج من یک زمان
نیم شاد کز مردم شادمان
نیم خواستار سرای سپنج
نه از بازگشتن به تیمار و رنج
که آنست جاوید و این رهگذار
تو از آز پرهیز و انده مدار
به پنجم چنین گفت کز رنج کس
نیم شاد تا باشدم دسترس
به کوشش بجوییم خرم بهشت
خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
ششم گفت بر مردم زیردست
مبادا که هرگز بجویم شکست
جهان را ز دشمن تنآسان کنیم
بداندیشگان را هراسان کنیم
به هفتم چو بنشست گفت ای مهان
خردمند و بیدار و دیده جهان
چو با مردم زفت زفتی کنیم
همی با خردمند جفتی کنیم
هرانکس که با ما نسازند گرم
بدی بیش ازان بیند او کز پدرم
هرانکس که فرمان ما برگزید
غم و درد و رنجش نباید کشید
به هشتم چو بنشست فرمود شاه
جوانوی را خواندن از بارگاه
بدو گفت نزدیک هر مهتری
به هر نامداری و هر کشوری
یکی نامه بنویس با مهر و داد
که بهرام بنشست بر تخت شاد
خداوند بخشایش و راستی
گریزنده از کژی و کاستی
که با فر و برزست و با مهر و داد
نگیرد جز از پاک دادار یاد
پذیرفتم آن را که فرمان برد
گناه آن سگالد که درمان برد؟
نشستم برین تخت فرخ پدر
بر آیین طهمورث دادگر
به داد از نیاکان فزونی کنم
شما را به دین رهنمونی کنم
جز از راستی نیست با هرکسی
اگر چند ازو کژی آید بسی
بران دین زردشت پیغمبرم
ز راه نیاکان خود نگذرم
نهم گفت زردشت پیشین بروی
به راهیم پیغمبر راستگوی
همه پادشاهید بر چیز خویش
نگهبان مرز و نگهبان کیش
به فرزند و زن نیز هم پادشا
خنک مردم زیرک و پارسا
نخواهیم آگندن زر به گنج
که از گنج درویش ماند به رنج
گر ایزد مرا زندگانی دهد
برین اختران کامرانی دهد
یکی رامشی نامه خوانید نیز
کزان جاودان ارج یابید و چیز
ز ما بر همه پادشاهی درود
به ویژه که مهرش بود تار و پود
نهادند بر نامهها بر نگین
فرستادگان خواست با آفرین
برفتند با نامهها موبدان
سواران بینادل و بخردان
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۲۳
چو شد کار توران زمین ساخته
دل شاه ز اندیشه پرداخته
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست با مشک و چینی حریر
به نرسی یکی نامه فرمود شاه
ز پیکار ترکان و کار سپاه
سر نامه کرد آفرین نهان
ازین بنده بر کردگار جهان
خداوند پیروزی و دستگاه
خداوند بهرام و کیوان و ماه
خداوند گردنده چرخ بلند
خداوند ارمنده خاک نژند
بزرگی و خردی به پیمان اوست
همه بودنی زیر فرمان اوست
نوشتم یکی نامه از مرز چین
به نزد برادر به ایران زمین
به نزد بزرگان ایرانیان
نوشتن همین نامه بر پرنیان
هرانکس که او رزم خاقان ندید
ازین جنگجویان بباید شنید
سپه بود چندانک گفتی سپهر
ز گردش به قیر اندر اندود چهر
همه مرز شد همچو دریای خون
سر بخت بیداد گشته نگون
به رزم اندرون او گرفتار شد
وزو چرخ گردنده بیزار شد
کنون بسته آوردمش بر هیون
جگر خسته و دیدگان پر ز خون
همه گردن سرکشان گشت نرم
زبان چرب و دلها پر از خون گرم
پذیرفت باژ آنک بدخواه بود
به راه آمدند آنک بیراه بود
کنون از پس نامه من با سپاه
بیایم به کام دل نیکخواه
هیونان کفکافگن بادپای
برفتند چون ابر غران ز جای
چو نامه به نزدیک نرسی رسید
ز شادی دل پادشا بردمید
بشد موبد موبدان پیش اوی
هرانکس که بود از یلان جنگ جوی
به شادی برآمد ز ایران خروش
نهادند هر یک به آواز گوش
دل نامداران ز تشویر شاه
همی بود پیچان ز بهر گناه
به پوزش به نزدیک موبد شدند
همه دلهراسان ز هر بد شدند
کز اندیشه کژ و فرمان دیو
ببرد دل از راه گیهان خدیو
بدان مایه لشکر که برد این گمان
که یزدان گشاید در آسمان
شگفتیست این کز گمان بگذرد
هم از رای داننده مرد خرد
چو پاسخ شود نامه بر خوب و زشت
همین پوزش ما بباید نوشت
که گر چند رفت از برزگان گناه
ببخشد مگر نامبردار شاه
بپذرفت نرسی که ایدون کنم
که کین از دل شاه بیرون کنم
پس آن نامه را زود پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
که ایرانیان از پی درد و رنج
همان از پی بوم و فرزند و گنج
گرفتند خاقان چین را پناه
به نومیدی از نامبردار شاه
نه از دشمنی بد نه از درد و کین
نه بر شاه بودست کس را گزین
یکی مهتری نام او برزمهر
بدان رفتن راه بگشاد چهر
بیامد به نزدیک شاه جهان
همه رازها برگشاد از نهان
ز گفتار او شاه خشنود گشت
چنین آتش تیز بیدود گشت
چغانی و چگلی و بلخی ردان
بخاری و از غرجگان موبدان
برفتند با باژ و برسم به دست
نیایش کنان پیش آتشپرست
که ما شاه را یکسره بندهایم
همان باژ را گردن افگندهایم
همان نیز هر سال با باژ و ساو
به درگه شدی هرک بودیش تاو
دل شاه ز اندیشه پرداخته
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست با مشک و چینی حریر
به نرسی یکی نامه فرمود شاه
ز پیکار ترکان و کار سپاه
سر نامه کرد آفرین نهان
ازین بنده بر کردگار جهان
خداوند پیروزی و دستگاه
خداوند بهرام و کیوان و ماه
خداوند گردنده چرخ بلند
خداوند ارمنده خاک نژند
بزرگی و خردی به پیمان اوست
همه بودنی زیر فرمان اوست
نوشتم یکی نامه از مرز چین
به نزد برادر به ایران زمین
به نزد بزرگان ایرانیان
نوشتن همین نامه بر پرنیان
هرانکس که او رزم خاقان ندید
ازین جنگجویان بباید شنید
سپه بود چندانک گفتی سپهر
ز گردش به قیر اندر اندود چهر
همه مرز شد همچو دریای خون
سر بخت بیداد گشته نگون
به رزم اندرون او گرفتار شد
وزو چرخ گردنده بیزار شد
کنون بسته آوردمش بر هیون
جگر خسته و دیدگان پر ز خون
همه گردن سرکشان گشت نرم
زبان چرب و دلها پر از خون گرم
پذیرفت باژ آنک بدخواه بود
به راه آمدند آنک بیراه بود
کنون از پس نامه من با سپاه
بیایم به کام دل نیکخواه
هیونان کفکافگن بادپای
برفتند چون ابر غران ز جای
چو نامه به نزدیک نرسی رسید
ز شادی دل پادشا بردمید
بشد موبد موبدان پیش اوی
هرانکس که بود از یلان جنگ جوی
به شادی برآمد ز ایران خروش
نهادند هر یک به آواز گوش
دل نامداران ز تشویر شاه
همی بود پیچان ز بهر گناه
به پوزش به نزدیک موبد شدند
همه دلهراسان ز هر بد شدند
کز اندیشه کژ و فرمان دیو
ببرد دل از راه گیهان خدیو
بدان مایه لشکر که برد این گمان
که یزدان گشاید در آسمان
شگفتیست این کز گمان بگذرد
هم از رای داننده مرد خرد
چو پاسخ شود نامه بر خوب و زشت
همین پوزش ما بباید نوشت
که گر چند رفت از برزگان گناه
ببخشد مگر نامبردار شاه
بپذرفت نرسی که ایدون کنم
که کین از دل شاه بیرون کنم
پس آن نامه را زود پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
که ایرانیان از پی درد و رنج
همان از پی بوم و فرزند و گنج
گرفتند خاقان چین را پناه
به نومیدی از نامبردار شاه
نه از دشمنی بد نه از درد و کین
نه بر شاه بودست کس را گزین
یکی مهتری نام او برزمهر
بدان رفتن راه بگشاد چهر
بیامد به نزدیک شاه جهان
همه رازها برگشاد از نهان
ز گفتار او شاه خشنود گشت
چنین آتش تیز بیدود گشت
چغانی و چگلی و بلخی ردان
بخاری و از غرجگان موبدان
برفتند با باژ و برسم به دست
نیایش کنان پیش آتشپرست
که ما شاه را یکسره بندهایم
همان باژ را گردن افگندهایم
همان نیز هر سال با باژ و ساو
به درگه شدی هرک بودیش تاو
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۲۵
سیوم روز بزم ردان ساختند
نویسنده را پیش بنشاختند
به می خوردن اندر چو بگشاد چهر
یکی نامه بنوشت شادان به مهر
سر نامه کرد آفرین از نخست
بران کو روان را به شادی بشست
خرد بر دل خویش پیرایه کرد
به رنج تن از مردمی مایه کرد
همه نیکویها ز یزدان شناخت
خرد جست و با مرد دانا بساخت
بدانید کز داد جز نیکویی
نیاید نکوبد در بدخویی
هرانکس که از کارداران ما
سرافراز و جنگی سواران ما
بنالد نه بیند به جز چاه و دار
وگر کشته بر خاک افگنده خوار
بکوشید تا رنجها کم کنید
دل غمگنان شاد و بیغم کنید
که گیتی فراوان نماند به کس
بیآزاری و داد جویید و بس
بدین گیتی اندر نشانه منم
سر راستی را بهانه منم
که چندان سپه کرد آهنگ من
هم آهنگ این نامدار انجمن
از ایدر برفتم به اندک سپاه
شدند آنک بدخواه بد نیک خواه
یکی نامداری چو خاقان چین
جهاندار با تاج و تخت و نگین
به دست مناندر گرفتار شد
سر بخت ترکان نگونسار شد
مرا کرد پیروز یزدان پاک
سر دشمنان رفت در زیر خاک
جز از بندگی پیشهٔ من مباد
جز از راست اندیشهٔ من مباد
نخواهم خراج از جهان هفت سال
اگر زیردستی بود گر همال
به هر کارداری و خودکامهای
نوشتند بر پهلوی نامهای
که از زیردستان جز از رسم و داد
نرانید و از بد نگیرید یاد
هرانکس که درویش باشد به شهر
که از روز شادی نیابند بهر
فرستید نزدیک ما نامشان
برآریم زان آرزو کامشان
دگر هرک هستند پهلونژاد
که گیرند از رفتن رنج یاد
هم از گنج ما بینیازی دهید
خردمند را سرفرازی دهید
کسی را که فامست و دستش تهیست
به هر کار بیارج و بی فرهیست
هم از گنجماشان بتوزید فام
به دیوانهایشان نویسید نام
ز یزدان بخواهید تا هم چنین
دل ما بدارد به آیین و دین
بدین مهر ما شادمانی کنید
بران مهتران مهربانی کنید
همان بندگان را مدارید خوار
که هستند هم بندهٔ کردگار
کسی کش بود پایهٔ سنگیان
دهد کودکان را به فرهنگیان
به دانش روان را توانگر کنید
خرد را ز تن بر سر افسر کنید
ز چیز کسان دور دارید دست
بیآزار باشید و یزدانپرست
بکوشید و پیمان ما مشکنید
پی و بیخ و پیوند بد برکنید
به یزدان پناهید و فرمان کنید
روان را به مهرش گروگان کنید
مجویید آزار همسایگان
هم آن بزرگان و پرمایگان
هرانکس که ناچیز بد چیره گشت
وز اندازهٔ کهتری برگذشت
بزرگش مخوانید کان برتری
سبک بازگردد سوی کهتری
ز درویش چیزی مدارید باز
هرانکس که هست از شما بینیاز
به پاکان گرایید و نیکی کنید
دل و پشت خواهندگان مشکنید
هران چیز کان دور گشت از پسند
بدان چیز نزدیک باشد گزند
ز دارنده بر جان آنکس درود
که از مردمی باشدش تار و پود
چو اندر نوشتند چینی حریر
سر خامه را کرد مشکین دبیر
به عنوان برش شاه گیتی نوشت
دل داد و دانندهٔ خوب و زشت
خداوند بخشایش و فر و زور
شهنشاه بخشنده بهرام گور
سوی مرزبانان فرمانبران
خردمند و دانا و جنگی سران
به هر سو نوند و سوار و هیون
همی رفت با نامهٔ رهنمون
چو آن نامه آمد به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
همی گفت هرکس که یزدان سپاس
که هست این جهاندار یزدان شناس
زن و مرد و کودک به هامون شدند
به هر کشور از خانه بیرون شدند
همی خواندند آفرین نهان
بران دادگر شهریار جهان
ازان پس به خوردن بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
یکی نیمه از روز خوردن بدی
دگر نیمه زو کارکردن بدی
همی نو به هر بامدادی پگاه
خروشی بدی پیش درگاه شاه
که هرکس که دارد خورید و دهید
سپاسی ز خوردن به خود برنهید
کسی کش نیازست آید به گنج
ستاند ز گنج درم سخته پنج
سه من تافته بادهٔ سالخورده
به رنگ گل نار و با رنگ زرد
هانی به رامش نهادند روی
پرآواز میخواره شد شهر و کوی
چنان بد که از بید و گل افسری
ز دیدار او خواستندی کری
یکی شاخ نرگس به تای درم
خریدی کسی زان نگشتی دژم
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
به چشمه درون آبها گشت شیر
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
که یکسر جهان دید زانگونه شاد
نویسنده را پیش بنشاختند
به می خوردن اندر چو بگشاد چهر
یکی نامه بنوشت شادان به مهر
سر نامه کرد آفرین از نخست
بران کو روان را به شادی بشست
خرد بر دل خویش پیرایه کرد
به رنج تن از مردمی مایه کرد
همه نیکویها ز یزدان شناخت
خرد جست و با مرد دانا بساخت
بدانید کز داد جز نیکویی
نیاید نکوبد در بدخویی
هرانکس که از کارداران ما
سرافراز و جنگی سواران ما
بنالد نه بیند به جز چاه و دار
وگر کشته بر خاک افگنده خوار
بکوشید تا رنجها کم کنید
دل غمگنان شاد و بیغم کنید
که گیتی فراوان نماند به کس
بیآزاری و داد جویید و بس
بدین گیتی اندر نشانه منم
سر راستی را بهانه منم
که چندان سپه کرد آهنگ من
هم آهنگ این نامدار انجمن
از ایدر برفتم به اندک سپاه
شدند آنک بدخواه بد نیک خواه
یکی نامداری چو خاقان چین
جهاندار با تاج و تخت و نگین
به دست مناندر گرفتار شد
سر بخت ترکان نگونسار شد
مرا کرد پیروز یزدان پاک
سر دشمنان رفت در زیر خاک
جز از بندگی پیشهٔ من مباد
جز از راست اندیشهٔ من مباد
نخواهم خراج از جهان هفت سال
اگر زیردستی بود گر همال
به هر کارداری و خودکامهای
نوشتند بر پهلوی نامهای
که از زیردستان جز از رسم و داد
نرانید و از بد نگیرید یاد
هرانکس که درویش باشد به شهر
که از روز شادی نیابند بهر
فرستید نزدیک ما نامشان
برآریم زان آرزو کامشان
دگر هرک هستند پهلونژاد
که گیرند از رفتن رنج یاد
هم از گنج ما بینیازی دهید
خردمند را سرفرازی دهید
کسی را که فامست و دستش تهیست
به هر کار بیارج و بی فرهیست
هم از گنجماشان بتوزید فام
به دیوانهایشان نویسید نام
ز یزدان بخواهید تا هم چنین
دل ما بدارد به آیین و دین
بدین مهر ما شادمانی کنید
بران مهتران مهربانی کنید
همان بندگان را مدارید خوار
که هستند هم بندهٔ کردگار
کسی کش بود پایهٔ سنگیان
دهد کودکان را به فرهنگیان
به دانش روان را توانگر کنید
خرد را ز تن بر سر افسر کنید
ز چیز کسان دور دارید دست
بیآزار باشید و یزدانپرست
بکوشید و پیمان ما مشکنید
پی و بیخ و پیوند بد برکنید
به یزدان پناهید و فرمان کنید
روان را به مهرش گروگان کنید
مجویید آزار همسایگان
هم آن بزرگان و پرمایگان
هرانکس که ناچیز بد چیره گشت
وز اندازهٔ کهتری برگذشت
بزرگش مخوانید کان برتری
سبک بازگردد سوی کهتری
ز درویش چیزی مدارید باز
هرانکس که هست از شما بینیاز
به پاکان گرایید و نیکی کنید
دل و پشت خواهندگان مشکنید
هران چیز کان دور گشت از پسند
بدان چیز نزدیک باشد گزند
ز دارنده بر جان آنکس درود
که از مردمی باشدش تار و پود
چو اندر نوشتند چینی حریر
سر خامه را کرد مشکین دبیر
به عنوان برش شاه گیتی نوشت
دل داد و دانندهٔ خوب و زشت
خداوند بخشایش و فر و زور
شهنشاه بخشنده بهرام گور
سوی مرزبانان فرمانبران
خردمند و دانا و جنگی سران
به هر سو نوند و سوار و هیون
همی رفت با نامهٔ رهنمون
چو آن نامه آمد به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
همی گفت هرکس که یزدان سپاس
که هست این جهاندار یزدان شناس
زن و مرد و کودک به هامون شدند
به هر کشور از خانه بیرون شدند
همی خواندند آفرین نهان
بران دادگر شهریار جهان
ازان پس به خوردن بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
یکی نیمه از روز خوردن بدی
دگر نیمه زو کارکردن بدی
همی نو به هر بامدادی پگاه
خروشی بدی پیش درگاه شاه
که هرکس که دارد خورید و دهید
سپاسی ز خوردن به خود برنهید
کسی کش نیازست آید به گنج
ستاند ز گنج درم سخته پنج
سه من تافته بادهٔ سالخورده
به رنگ گل نار و با رنگ زرد
هانی به رامش نهادند روی
پرآواز میخواره شد شهر و کوی
چنان بد که از بید و گل افسری
ز دیدار او خواستندی کری
یکی شاخ نرگس به تای درم
خریدی کسی زان نگشتی دژم
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
به چشمه درون آبها گشت شیر
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
که یکسر جهان دید زانگونه شاد
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۲۹
چو از کار رومی بپردخت شاه
دلش گشت پیچان ز کار سپاه
بفرمود تا موبد رایزن
بشد با یکی نامدار انجمن
ببخشید روی زمین سربسر
ابر پهلوانان پرخاشخر
درم داد و اسپ و نگین و کلاه
گرانمایه را کشور و تاج و گاه
پر از راستی کرد یکسر جهان
وزو شادمانه کهان و مهان
هرانکس که بیداد بد دور کرد
به نادادن چیز و گفتار سرد
وزان پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر پاکدل بخردان
جهان را ز هرگونه دارید یاد
ز کردار شاهان بیداد و داد
بسی دست شاهان ز بیداد و آز
تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز
جهان از بداندیش در بیم بود
دل نیکمردان به دو نیم بود
همه دست کرده به کار بدی
کسی را نبد کوشش ایزدی
نبد بر زن و زاده کس پادشا
پر از غم دل مردم پارسا
به هر جای گستردن دست دیو
بریده دل از بیم گیهان خدیو
سر نیکویها و دست بدیست
در دانش و کوشش بخردیست
همه پاک در گردن پادشاست
که پیدا شود زو همه کژ و راست
پدر گر به بیداد یازید دست
نبد پاک و دانا و یزدانپرست
مدارید کردار او بس شگفت
که روشن دلش رنگ آتش گرفت
ببینید تا جم و کاوس شاه
چه کردند کز دیو جستند راه
پدر همچنان راه ایشان بجست
به آب خرد جان تیره نشست
همه زیردستانش پیچان شدند
فراوان ز تندیش بیجان شدند
کنون رفت و زو نام بد ماند و بس
همی آفرین او نیابد ز کس
ز ما باد بر جان او آفرین
مبادا که پیچد روانش ز کین
کنون بر نشستم بر گاه اوی
به مینو کشد بیگمان راه اوی
همی خواهم از کردگار جهان
که نیرو دهد آشکار و نهان
که با زیردستان مدارا کنیم
ز خاک سیه مشک سارا کنیم
که با خاک چون جفت گردد تنم
نگیرد ستمدیدهای دامنم
شما همچنین چادر راستی
بپوشید شسته دل از کاستی
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی و رومی نژاد
به کردار شیرست آهنگ اوی
نپیچد کسی گردن از چنگ اوی
همان شیر درنده را بشکرد
به خواری تن اژدها بسپرد
کجا آن سر و تاج شاهنشهان
کجا آن بزرگان و فرخ مهان
کجا آن سواران گردنکشان
کزیشان نبینم به گیتی نشان
کجا ان پری چهرگان جهان
کزیشان بدی شاد جان مهان
هرانکس که رخ زیر چادر نهفت
چنان دان که گشتست با خاک جفت
همه دست پاکی و نیکی بریم
جهان را به کردار بد نشمریم
به یزدان دارنده کو داد فر
به تاج و به تخت و نژاد و گهر
که گر کارداری به یک مشک خاک
زبان جوید اندر بلند و مغاک
همانجا بسوزم به آتش تنش
کنم بر سر دار پیراهنش
وگر در گذشته ز شب چند پاس
بدزدد ز درویش دزدی پلاس
به تاوانش دیبا فرستم ز گنج
بشویم دل غمگنان را ز رنج
وگر گوسفندی برند از رمه
به تیره شب و روزگار دمه
یکی اسپ پرمایه تاوان دهم
مبادا که بر وی سپاسی نهم
چو با دشمنم کارزاری بود
وزان جنگ خسته سواری بود
فرستمش یکساله زر و درم
نداریم فرزند او را دژم
ز دادار دارنده یکسر سپاس
که اویست جاوید نیکیشناس
به آب و به آتش میازید دست
مگر هیربد مرد آتشپرست
مریزید هم خون گاوان ورز
که ننگست در گاو کشتن به مرز
ز پیری مگر گاو بیکار شد
به چشم خداوند خود خوار شد
نباید ز بن کشت گاو زهی
که از مرز بیرون شود فرهی
همه رای با مرد دانا زنید
دل کودک بیپدر مشکنید
از اندیشهٔ دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور
اگر خواهم از زیردستان خراج
ز دارنده بیزارم و تخت عاج
اگر بدکنش بد پدر یزدگرد
به پاداش آن داد کردیم گرد
همه دل ز کردار او خوش کنید
به آزادی آهنگ آتش کنید
ببخشد مگر کردگارش گناه
ز دوزخ به مینو نمایدش راه
کسی کو جوانست شادی کنید
دل مردمان جوان مشکنید
به پیری به مستی میازید دست
که همواره رسوا بود پیر مست
گنهکار یزدان مباشید هیچ
به پیری به آید به رفتن بسیچ
چو خشنود گردد ز ما کردگار
به هستی غم روز فردا مدار
دل زیردستان به ما شاد باد
سر سرکشان از غم آزاد باد
همه نامداران چو گفتار شاه
شنیدند و کردند نیکو نگاه
همه دیده کردند پیشش پر آب
ازان شاه پردانش و زودیاب
خروشان برو آفرین خواندند
ورا پادشا زمین خواندند
دلش گشت پیچان ز کار سپاه
بفرمود تا موبد رایزن
بشد با یکی نامدار انجمن
ببخشید روی زمین سربسر
ابر پهلوانان پرخاشخر
درم داد و اسپ و نگین و کلاه
گرانمایه را کشور و تاج و گاه
پر از راستی کرد یکسر جهان
وزو شادمانه کهان و مهان
هرانکس که بیداد بد دور کرد
به نادادن چیز و گفتار سرد
وزان پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر پاکدل بخردان
جهان را ز هرگونه دارید یاد
ز کردار شاهان بیداد و داد
بسی دست شاهان ز بیداد و آز
تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز
جهان از بداندیش در بیم بود
دل نیکمردان به دو نیم بود
همه دست کرده به کار بدی
کسی را نبد کوشش ایزدی
نبد بر زن و زاده کس پادشا
پر از غم دل مردم پارسا
به هر جای گستردن دست دیو
بریده دل از بیم گیهان خدیو
سر نیکویها و دست بدیست
در دانش و کوشش بخردیست
همه پاک در گردن پادشاست
که پیدا شود زو همه کژ و راست
پدر گر به بیداد یازید دست
نبد پاک و دانا و یزدانپرست
مدارید کردار او بس شگفت
که روشن دلش رنگ آتش گرفت
ببینید تا جم و کاوس شاه
چه کردند کز دیو جستند راه
پدر همچنان راه ایشان بجست
به آب خرد جان تیره نشست
همه زیردستانش پیچان شدند
فراوان ز تندیش بیجان شدند
کنون رفت و زو نام بد ماند و بس
همی آفرین او نیابد ز کس
ز ما باد بر جان او آفرین
مبادا که پیچد روانش ز کین
کنون بر نشستم بر گاه اوی
به مینو کشد بیگمان راه اوی
همی خواهم از کردگار جهان
که نیرو دهد آشکار و نهان
که با زیردستان مدارا کنیم
ز خاک سیه مشک سارا کنیم
که با خاک چون جفت گردد تنم
نگیرد ستمدیدهای دامنم
شما همچنین چادر راستی
بپوشید شسته دل از کاستی
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی و رومی نژاد
به کردار شیرست آهنگ اوی
نپیچد کسی گردن از چنگ اوی
همان شیر درنده را بشکرد
به خواری تن اژدها بسپرد
کجا آن سر و تاج شاهنشهان
کجا آن بزرگان و فرخ مهان
کجا آن سواران گردنکشان
کزیشان نبینم به گیتی نشان
کجا ان پری چهرگان جهان
کزیشان بدی شاد جان مهان
هرانکس که رخ زیر چادر نهفت
چنان دان که گشتست با خاک جفت
همه دست پاکی و نیکی بریم
جهان را به کردار بد نشمریم
به یزدان دارنده کو داد فر
به تاج و به تخت و نژاد و گهر
که گر کارداری به یک مشک خاک
زبان جوید اندر بلند و مغاک
همانجا بسوزم به آتش تنش
کنم بر سر دار پیراهنش
وگر در گذشته ز شب چند پاس
بدزدد ز درویش دزدی پلاس
به تاوانش دیبا فرستم ز گنج
بشویم دل غمگنان را ز رنج
وگر گوسفندی برند از رمه
به تیره شب و روزگار دمه
یکی اسپ پرمایه تاوان دهم
مبادا که بر وی سپاسی نهم
چو با دشمنم کارزاری بود
وزان جنگ خسته سواری بود
فرستمش یکساله زر و درم
نداریم فرزند او را دژم
ز دادار دارنده یکسر سپاس
که اویست جاوید نیکیشناس
به آب و به آتش میازید دست
مگر هیربد مرد آتشپرست
مریزید هم خون گاوان ورز
که ننگست در گاو کشتن به مرز
ز پیری مگر گاو بیکار شد
به چشم خداوند خود خوار شد
نباید ز بن کشت گاو زهی
که از مرز بیرون شود فرهی
همه رای با مرد دانا زنید
دل کودک بیپدر مشکنید
از اندیشهٔ دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور
اگر خواهم از زیردستان خراج
ز دارنده بیزارم و تخت عاج
اگر بدکنش بد پدر یزدگرد
به پاداش آن داد کردیم گرد
همه دل ز کردار او خوش کنید
به آزادی آهنگ آتش کنید
ببخشد مگر کردگارش گناه
ز دوزخ به مینو نمایدش راه
کسی کو جوانست شادی کنید
دل مردمان جوان مشکنید
به پیری به مستی میازید دست
که همواره رسوا بود پیر مست
گنهکار یزدان مباشید هیچ
به پیری به آید به رفتن بسیچ
چو خشنود گردد ز ما کردگار
به هستی غم روز فردا مدار
دل زیردستان به ما شاد باد
سر سرکشان از غم آزاد باد
همه نامداران چو گفتار شاه
شنیدند و کردند نیکو نگاه
همه دیده کردند پیشش پر آب
ازان شاه پردانش و زودیاب
خروشان برو آفرین خواندند
ورا پادشا زمین خواندند
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۴۱
چو آگاهی آمد به ایران که شاه
بیامد ز قنوج خود با سپاه
ببستند آذین به راه و به شهر
همی هرکس از کار برداشت بهر
درم ریختند از کران تا کران
هم از مشک و دینار و هم زعفران
چو آگاه شد پور او یزدگرد
سپاه پراگنده را کرد گرد
چو نرسی و چون موبد موبدان
پذیره شدندش همه بخردان
چو بهرام را دید فرزند اوی
بیامد بمالید بر خاک روی
برادرش نرسی و موبد همان
پر از گرد رخسار و دل شادمان
چنان هم بیامد به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش
بیاسود چون گشت گیتی سیاه
به کردار سیمین سپر گشت ماه
چو پیراهن شب بدرید روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز
شهنشاه بر تخت زرین نشست
در بار بگشاد و لب را ببست
برفتند هر کس که بد مهتری
خردمند و در پادشاهی سری
جهاندار بر تخت بر پای خاست
بیاراست پاکیزه گفتار راست
نخست از جهانآفرین یاد کرد
ز وام خرد گردن آزاد کرد
چنین گفت کز کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
بترسید و او را ستایش کنید
شب تیره پیشش نیایش کنید
که او داد پیروزی و دستگاه
خداوند تابنده خورشید و ماه
هرانکس که خواهد که یابد بهشت
نگردد به گرد بد و کار زشت
چو داد و دهش باشد و راستی
بپیچد دل از کژی و کاستی
ز ما کس مباشید زین پس به بیم
اگر کوه زر دارد و گنج سیم
ز دلها همه بیم بیرون کنید
نیایش به دارای بیچون کنید
کشاورز گر مرد دهقاننژاد
بکوشید با ما به هنگام داد
هران را که ما تاج دادیم و تخت
ز یزدان شناسید وز داد و بخت
نکوشم به آگندن گنج من
نخواهم پراگنده کرد انجمن
یکی گنج خواهم نهادن ز داد
که باشد روانم پس از مرگ شاد
برین نیز گر خواست یزدان بود
دل روشن از بخت خندان بود
برین نیکویها فزایش کنیم
سوی نیکبختی نمایش کنیم
گر از لشکر و کارداران من
ز خویشان و جنگی سواران من
کسی رنج بگزید و با من نگفت
همی دارد آن کژی اندر نهفت
ورا از تن خویش باشد بزه
بزه کی گزیند کسی بیمزه(؟)
منم پیش یزدان ازو دادخواه
که در چادر ابر بنهفت ماه
شما را مگر دیگرست آرزوی
که هرکس دگرگونه باشد به خوی
بگویید گستاخ با من سخن
مگر نو کنم آرزوی کهن
همه گوش دارید و فرمان کنید
ازین پند آرایش جان کنید
بگفت این و بنشست بر تخت داد
کلاه کیانی به سر بر نهاد
بزرگان برو خواندند آفرین
که بیتو مبادا کلاه و نگین
چو دانا بود شاه پیروز بخت
بنازد بدو کشور و تاج و تخت
ترا مردی و دانش و فرهی
فزون آمد از تخت شاهنشهی
بزرگی و هم دانش و هم نژاد
چو تو شاه گیتی ندارد به یاد
کنون آفرین بر تو شد ناگزیر
ز ما هر که هستیم برنا و پیر
هم آزادی تو به یزدان کنیم
دگر پیش آزادمردان کنیم
برین تخت ارزانیانست شاه
به داد و به پیروزی و دستگاه
همه مردگان را برآری ز خاک
به داد و به بخشش به گفتار پاک
خداوند دارنده یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد
برفتند با رامش از پیش تخت
بزرگان و فرزانهٔ نیکبخت
نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ
بیامد سوی خان آذر گشسپ
بسی زر و گوهر به درویش داد
نیاز آنک بنهفت ازو بیش داد
پرستندهٔ آتش زردهشت
همی رفت با باژ و برسم به مشت
سپینود را پیش او برد شاه
بیاموختش دین و آیین و راه
بشستش به دین به و آب پاک
ازو دور شد گرد و زنگار و خاک
در تنگ زندانها باز کرد
به هرسو درم دادن آغاز کرد
بیامد ز قنوج خود با سپاه
ببستند آذین به راه و به شهر
همی هرکس از کار برداشت بهر
درم ریختند از کران تا کران
هم از مشک و دینار و هم زعفران
چو آگاه شد پور او یزدگرد
سپاه پراگنده را کرد گرد
چو نرسی و چون موبد موبدان
پذیره شدندش همه بخردان
چو بهرام را دید فرزند اوی
بیامد بمالید بر خاک روی
برادرش نرسی و موبد همان
پر از گرد رخسار و دل شادمان
چنان هم بیامد به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش
بیاسود چون گشت گیتی سیاه
به کردار سیمین سپر گشت ماه
چو پیراهن شب بدرید روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز
شهنشاه بر تخت زرین نشست
در بار بگشاد و لب را ببست
برفتند هر کس که بد مهتری
خردمند و در پادشاهی سری
جهاندار بر تخت بر پای خاست
بیاراست پاکیزه گفتار راست
نخست از جهانآفرین یاد کرد
ز وام خرد گردن آزاد کرد
چنین گفت کز کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
بترسید و او را ستایش کنید
شب تیره پیشش نیایش کنید
که او داد پیروزی و دستگاه
خداوند تابنده خورشید و ماه
هرانکس که خواهد که یابد بهشت
نگردد به گرد بد و کار زشت
چو داد و دهش باشد و راستی
بپیچد دل از کژی و کاستی
ز ما کس مباشید زین پس به بیم
اگر کوه زر دارد و گنج سیم
ز دلها همه بیم بیرون کنید
نیایش به دارای بیچون کنید
کشاورز گر مرد دهقاننژاد
بکوشید با ما به هنگام داد
هران را که ما تاج دادیم و تخت
ز یزدان شناسید وز داد و بخت
نکوشم به آگندن گنج من
نخواهم پراگنده کرد انجمن
یکی گنج خواهم نهادن ز داد
که باشد روانم پس از مرگ شاد
برین نیز گر خواست یزدان بود
دل روشن از بخت خندان بود
برین نیکویها فزایش کنیم
سوی نیکبختی نمایش کنیم
گر از لشکر و کارداران من
ز خویشان و جنگی سواران من
کسی رنج بگزید و با من نگفت
همی دارد آن کژی اندر نهفت
ورا از تن خویش باشد بزه
بزه کی گزیند کسی بیمزه(؟)
منم پیش یزدان ازو دادخواه
که در چادر ابر بنهفت ماه
شما را مگر دیگرست آرزوی
که هرکس دگرگونه باشد به خوی
بگویید گستاخ با من سخن
مگر نو کنم آرزوی کهن
همه گوش دارید و فرمان کنید
ازین پند آرایش جان کنید
بگفت این و بنشست بر تخت داد
کلاه کیانی به سر بر نهاد
بزرگان برو خواندند آفرین
که بیتو مبادا کلاه و نگین
چو دانا بود شاه پیروز بخت
بنازد بدو کشور و تاج و تخت
ترا مردی و دانش و فرهی
فزون آمد از تخت شاهنشهی
بزرگی و هم دانش و هم نژاد
چو تو شاه گیتی ندارد به یاد
کنون آفرین بر تو شد ناگزیر
ز ما هر که هستیم برنا و پیر
هم آزادی تو به یزدان کنیم
دگر پیش آزادمردان کنیم
برین تخت ارزانیانست شاه
به داد و به پیروزی و دستگاه
همه مردگان را برآری ز خاک
به داد و به بخشش به گفتار پاک
خداوند دارنده یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد
برفتند با رامش از پیش تخت
بزرگان و فرزانهٔ نیکبخت
نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ
بیامد سوی خان آذر گشسپ
بسی زر و گوهر به درویش داد
نیاز آنک بنهفت ازو بیش داد
پرستندهٔ آتش زردهشت
همی رفت با باژ و برسم به مشت
سپینود را پیش او برد شاه
بیاموختش دین و آیین و راه
بشستش به دین به و آب پاک
ازو دور شد گرد و زنگار و خاک
در تنگ زندانها باز کرد
به هرسو درم دادن آغاز کرد
فردوسی : پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
بخش ۲ - داستان نوشزاد با کسری
اگر شاه دیدی وگر زیردست
وگر پاکدل مرد یزدانپرست
چنان دان که چاره نباشد ز جفت
ز پوشیدن و خورد و جای نهفت
اگر پارسا باشد و رایزن
یکی گنج باشد براگنده زن
بویژه که باشد به بالا بلند
فروهشته تا پای مشکین کمند
خردمند و هشیار و با رای و شرم
سخن گفتنش خوب و آوای نرم
برین سان زنی داشت پرمایه شاه
به بالای سرو و به دیدار ماه
بدین مسیحا بد این ماهروی
ز دیدار او شهر پر گفت و گوی
یکی کودک آمدش خورشید چهر
ز ناهید تابندهتر بر سپهر
ورا نامور خواندی نوشزاد
نجستی ز ناز از برش تندباد
ببالید برسان سرو سهی
هنرمند و زیبای شاهنشهی
چو دوزخ بدانست و راه بهشت
عزیز و مسیح و ره زردهشت
نیامد همیزند و استش درست
دو رخ را به آب مسیحا بشست
ز دین پدر کیش مادر گرفت
زمانه بدو مانده اندر شگفت
چنان تنگدل گشته زو شهریار
که از گل نیامد جز از خار بار
در کاخ و فرخنده ایوان او
ببستند و کردند زندان او
نشستنگهش جند شاپور بود
از ایران وز باختر دور بود
بسی بسته و پر گزندان بدند
برین بهره با او به زندان بدند
بدان گه که باز آمد از روم شاه
بنالید زان جنبش و رنج راه
چنان شد ز سستی که از تن بماند
ز ناتندرستی باردن بماند
کسی برد زی نوشزاد آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
جهانی پر آشوب گردد کنون
بیارند هر سو به بد رهنمون
جهاندار بیدار کسری بمرد
زمان و زمین دیگری را سپرد
ز مرگ پدر شاد شد نوشزاد
که هرگز ورا نام نوشین مباد
برین داستان زد یکی مرد پیر
که گر شادی از مرگ هرگز ممیر
پسر کو ز راه پدر بگذرد
ستمکاره خوانیمش ار بیخرد
اگر بیخ حنظل بود تر و خشک
نشاید که بار آورد شاخ مشک
چرا گشت باید همی زان سرشت
که پالیزبانش ز اول بکشت
اگر میل یابد همی سوی خاک
ببرد ز خورشید وز باد و خاک
نه زو بار باید که یابد نه برگ
ز خاکش بود زندگانی و مرگ
یکی داستان کردم از نوشزاد
نگه کن مگر سر نپیچی ز داد
اگر چرخ را کوش صدری بدی
همانا که صدریش کسری بدی
پسر سر چرا پیچد از راه اوی
نشست که جوید ابر گاه اوی
ز من بشنو این داستان سر به سر
بگویم تو را ای پسر در بدر
چو گفتار دهقان بیاراستم
بدین خویشتن را نشان خواستم
که ماند ز من یادگاری چنین
بدان آفرین کو کند آفرین
پس از مرگ بر من که گویندهام
بدین نام جاوید جویندهام
چنین گفت گویندهٔ پارسی
که بگذشت سال از برش چار سی
که هر کس که بر دادگر دشمنست
نه مردم نژادست که آهرمنست
هم از نوشزاد آمد این داستان
که یاد آمد از گفته باستان
چو بشنید فرزند کسری که تخت
بپردخت زان خسروانی درخت
در کاخ بگشاد فرزند شاه
برو انجمن شد فراوان سپاه
کسی کو ز بند خرد جسته بود
به زندان نوشینروان بسته بود
ز زندانها بندها برگرفت
همه شهر ازو دست بر سر گرفت
به شهر اندرون هرک ترسا بدند
اگر جاثلیق ار سکوبا بدند
بسی انجمن کرد بر خویشتن
سواران گردنکش و تیغزن
فراز آمدندش تنی سیهزار
همه نیزهداران خنجرگزار
یکی نامه بنوشت نزدیک خویش
ز قیصر چو آیین تاریک خویش
که بر جندشاپور مهتر تویی
همآواز و همکیش قیصر تویی
همه شهر ازو پرگنهکار شد
سر بخت برگشته بیدار شد
خبر زین به شهر مداین رسید
ازان که آمد از پور کسری پدید
نگهبان مرز مداین ز راه
سواری برافگند نزدیک شاه
سخن هرچ بشنید با او بگفت
چنین آگهی کی بود در نهفت
فرستاده برسان آب روان
بیامد به نزدیک نوشینروان
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
سخنها که پیدا شد از نوشزاد
ازو شاه بشنید و نامه بخواند
غمی گشت زان کار و تیره بماند
جهاندار با موبد سرفراز
نشست و سخن رفت چندی به راز
چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر
بفمود تا نزد او شد دبیر
یکی نامه بنوشت با داغ و درد
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد
نخستین بران آفرین گسترید
که چرخ و زمان و زمین آفرید
نگارندهٔ هور و کیوان و ماه
فروزندهٔ فر و دیهیم و گاه
ز خاشاک ناچیز تا شیر و پیل
ز گرد پی مور تا رود نیل
همه زیر فرمان یزدان بود
وگر در دم سنگ و سندان بود
نه فرمان او را کرانه پدید
نه زو پادشاهی بخواهد برید
بدانستم این نامهٔ ناپسند
که آمد ز فرزند چندین گزند
وزان پرگناهان زندانشکن
که گشتند با نوشزاد انجمن
چنین روز اگر چشم دارد کسی
سزد گر نماند به گیتی بسی
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز کسری بر آغاز تا نوشزاد
رها نیست از چنگ و منقار مرگ
پی پشه و مور با پیل و کرگ
زمین گر گشاده کند راز خویش
بپیماید آغاز و انجام خویش
کنارش پر از تاجداران بود
برش پر ز خون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوب رخ جیب پیراهنش
چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ
بدو بگذرد زخم پیکان مرگ
گروهی که یارند با نوشزاد
که جز مرگ کسری ندارند یاد
اگر خود گذر یابی از روز بد
به مرگ کسی شاه باشی سزد
و دیگر که از مرگ شاهان داد
نگیرد کسی یاد جز بدنژاد
سر نوشزاد از خرد بازگشت
چنین دیو با او همآواز گشت
نباشد برو پایدار این سخن
برافراخت چون خواست آمد ببن
نبایست کو نزد ما دستگاه
بدین آگهی خیره کردی تباه
اگر تخت گشتی ز خسرو تهی
همو بود زیبای شاهنشهی
چنین بود خود در خور کیش اوی
سزاوار جان بداندیش اوی
ازین بر دل اندیشه و باک نیست
اگر کیش فرزند ما پاک نیست
وزین کس که با او بهم ساختند
وز آزرم ما دل بپرداختند
وزان خواسته کو تبه کرد نیز
همی بر دل ما نسنجد به چیز
بداندیش و بیکار و بدگوهرند
بدین زیردستی نه اندر خورند
ازین دست خوارست بر ما سخن
ز کردار ایشان تو دل بد مکن
مرا بیم و باک از جهانداورست
که از دانش برتو ران برترست
نباید که شد جان ما بیسپاس
به نزدیک یزدان نیکیشناس
مرا داد پیروزی و فرهی
فزونی و دیهیم شاهنشهی
سزای دهش گر نیایش بدی
مرا بر فزونی فزایش بدی
گر از پشت من رفت یک قطره آب
به جای دگر یافته جای خواب
چو بیدار شد دشمن آمد مرا
بترسم که رنج از من آمد مرا
وگر گاه خشم جهاندار نیست
مرا از چنین کار تیمار نیست
وزان کس که با او شدند انجمن
همه زار و خوارند بر چشم من
وزان نامه کز قیصر آمد بدوی
همی آب تیره درآمد به جوی
ازان کو همآواز و هم کیش اوست
گمانند قیصر بتن خویش اوست
کسی را که کوتاه باشد خرد
بدین نیاکان خود ننگرد
گران بیخرد سر بپیچد ز داد
به دشنام او لب نباید گشاد
که دشنام او ویژه دشنام ماست
کجا از پی و خون و اندام ماست
تو لشکر بیارای و بر ساز جنگ
مدارا کن اندر میان با درنگ
ور ای دون که تنگ اندر آید سخن
به جنگ اندرون هیچ تندی مکن
گرفتنش بهتر ز کشتن بود
مگرش از گنه بازگشتن بود
از آبی کزو سرو آزاد رست
سزد گر نباید بدو خاک شست
وگر خوار گیرد تن ارجمند
به پستی نهد روی سرو بلند
سرش برگراید ز بالین ناز
مدار ایچ ازو گرز و شمشیر باز
گرامی که خواری کند آرزوی
نشاید جدا کرد او را ز خوی
یکی ارجمندی بود کشته خوار
چو با شاه گیتی کند کارزار
تواز کشتن او مدار ایچ باک
چوخون سرخویش گیرد به خاک
سوی کیش قیصر گراید همی
ز دیهیم ما سر بتابدهمی
عزیزی بود زار و خوار و نژند
گزیده به شاهی ز چرخ بلند
بدین داستان زد یکی مهرنوش
پرستار با هوش و پشمینه پوش
که هرکو به مرگ پدر گشت شاد
ورا رامش و زندگانی مباد
تو از تیرگی روشنایی مجوی
که با آتش آب اندر آید به جوی
نه آسانیی دید بی رنج کس
که روشن زمانه برینست و بس
تو با چرخ گردان مکن دوستی
کهگه مغز اویی و گه پوستی
چه جویی زکردار او رنگ و بوی
بخواهد ربودن چو به نمود روی
بدان گه بود بیم رنج و گزند
که گردون گردان برآرد بلند
سپاهی که هستند با نوش زاد
کجا سر به پیچند چندین ز داد
تو آن را جز از باد و بازی مدان
گزاف زنان بود و رای بدان
هران کس که ترساست از لشکرش
همی از پی کیش پیچد سرش
چنینست کیش مسیحا که دم
زنی تیز و گردد کسی زو دژم
نه پروای رای مسیحابود
به فرجام خصمش چلیپا بود
دگر هرکه هست از پراگندگان
بدآموز و بدخواه و از بندگان
از ایشان یکی برتری رای نیست
دم باد با رای ایشان یکیست
به جنگ ار گرفته شود نوشزاد
برو زین سخنها مکن هیچ یاد
که پوشیده رویان او در نهان
سرآرند برخویشتن بر زمان
هم ایوان او ساز زندان اوی
ابا آنک بردند فرمان اوی
در گنج یک سر بدو برمبند
وگر چه چنین خوار شد ارجمند
ز پوشیده رویان و از خوردنی
ز افگندنی هم ز گستردنی
برو هیچ تنگی نباید به چیز
نباید که چیزی نیابد به نیز
وزین مرزبانان ایرانیان
هران کس که بستند با او میان
چو پیروز گردی مپیچان سخن
میانشان به خنجر به دو نیم کن
هران کس که او دشمن پادشاست
به کام نهنگش سپاری رواست
جزان هرک ما را به دل دشمنست
ز تخم جفا پیشه آهرمنست
ز ما نیکوییها نگیرند یاد
تو را آزمایش بس ازنوش زاد
ز نظاره هرکس که دشنام داد
زبانش بجنبید بر نوش زاد
بران ویژه دشنام ما خواستند
به هنگام بدگفتن آراستند
مباش اندرین نیزهمداستان
که بدخواه راند چنین داستان
گراو بی هنرشد هم ازپشت ماست
دل ما برین راستی برگواست
زبان کسی کو ببد کرد یاد
وزو بود بیداد برنوش زاد
همه داغ کن برسر انجمن
مبادش زبان ومبادش دهن
کسی کو بجوید همی روزگار
که تا سست گردد تن شهریار
به کار آورد کژی و دشمنی
بداندیشی و کیش آهرمنی
بدین پادشاهی نباشد رواست
که فر و سر و افسر و چهر ماست
نهادند برنامه بر مهر شاه
فرستاده برگشت پویان به راه
چو از ره سوی رام برزین رسید
بگفت آنچ از شاه کسری شنید
چو آن گفته شد نامه او بداد
به فرمان که فرمود با نوش زاد
سپه کردن و جنگ را ساختن
وز آزرم او مغز پرداختن
چوآن نامه برخواند مرد کهن
شنید از فرستاده چندی سخن
بدانگه که خیزد خروش خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
سپاهی بزرگ از مداین برفت
بشد رام برزین سوی جنگ تفت
پس آگاهی آمد سوی نوشزاد
سپاه انجمن کرد و روزی بداد
همه جاثلیقان و به طریق روم
که بودند زان مرز آبادبوم
سپهدار شماس پیش اندرون
سپاهی همه دست شسته به خون
برآمد خروش از در نوشزاد
بجنبید لشکر چو دریا ز باد
به هامون کشیدند یکسر ز شهر
پر از جنگ سر دل پر از کین و زهر
چو گرد سپه رام برزین بدید
بزد نای رویین وصف بر کشید
ز گرد سواران جوشنوران
گراییدن گرزهای گران
دل سنگ خارا همیبردرید
کسی روی خورشید تابان ندید
به قلب سپاه اندرون نوشزاد
یکی ترگ رومی به سر برنهاد
سپاهی بد از جاثلقیان روم
که پیدا نبد از پی نعل بوم
تو گفتی مگر خاک جوشان شدست
هوا بر سر او خروشان شدست
زره دار گردی بیامد دلیر
کجا نام اوبود پیروز شیر
خروشید کای نامور نوشزاد
سرت را که پیچید چونین ز داد
بگشتی ز دین کیومرثی
هم از راه هوشنگ و طهمورثی
مسیح فریبنده خود کشته شد
چو از دین یزدان سرش گشته شد
ز دین آوران کین آنکس مجوی
کجا کارخود را ندانست روی
اگر فر یزدان برو تافتی
جهود اندرو راه کی یافتی
پدرت آن جهاندار آزادمرد
شنیدی که با روم و قیصر چه کرد
تو با او کنون جنگ سازی همی
سرت به آسمان برفرازی همی
بدین چهرچون ماه و این فرو برز
برین یال و کتف و برین دست و گرز
نبینم خرد هیچ نزدیک تو
چنین خیره شد جان تاریک تو
دریغ آن سرو تاج و نام و نژاد
که اکنون همیداد خواهی به باد
تو با شاه کسری بسنده نهای
وگر پیل و شیر دمنده نهای
چو دست و عنان توای شهریار
بایوان شاهان ندیدم نگار
چو پای و رکیب تو و یال تو
چنین شورش و دست و کوپال تو
نگارندهٔ چین نگاری ندید
زمانه چو تو شهریاری ندید
جوانی دل شاه کسری مسوز
مکن تیره این آب گیتیفروز
پیاده شو از باره زنهار خواه
به خاک افگن این گرز و رومی کلاه
اگر دور از ایدر یکی باد سرد
نشاند بروی تو بر تیره گرد
دل شهریار از تو بریان شود
ز روی تو خورشید گریان شود
به گیتی همه تخم زفتی مکار
ستیزه نه خوب آید از شهریار
گر از رای من سر به یک سو بری
بلندی گزینی و کنداوری
بسی پند پیروز یاد آیدت
سخن هی ابد گوی یاد آیدت
چنین داد پاسخ ورانوشزاد
کهای پیر فرتوت سر پر ز باد
ز لشکر مرا زینهاری مخواه
سرافراز گردان و فرزند شاه
مرا دین کسری نباید همی
دلم سوی مادر گراید همی
که دین مسیحاست آیین اوی
نگردم من از فره و دین اوی
مسیحای دین دار اگرکشته شد
نه فر جهاندار ازو گشته شد
سوی پاک یزدان شد آن رای پاک
بلندی ندید اندرین تیره خاک
اگرمن شوم کشته زان باک نیست
کجا زهر مرگست و تریاک نیست
بگفت این سخن پیش پیروز پیر
بپوشید روی هوا را بتیر
برفتند گردان لشکر ز جای
خروش آمد از کوس وز کرنای
سپهبد چوآتش برانگیخت اسب
بیامد بکردار آذر گشسب
چپ لشکر شاه ایران ببرد
به پیش سپه در نماند ایچ گرد
فراوان ز مردان لشکر بکشت
ازان کار شد رام برزین درشت
بفرمود تا تیرباران کنند
هوا چون تگرگ بهاران کنند
بگرد اندرون خسته شد نوشزاد
بسی کرد از پند پیروز یاد
بیامد به قلب سپه پر ز درد
تن از تیر خسته رخ از درد زرد
چنین گفت پیش دلیران روم
که جنگ پدر زار و خوارست و شوم
بنالید و گریان سقف را بخواند
سخن هرچ بودش به دل در براند
بدو گفت کین روزگارم دژم
ز من بر من آورد چندین ستم
کنون چون به خاک اندر آید سرم
سواری برافگن بر مادرم
بگویش که شد زین جهان نوشزاد
سرآمدبدو روز بیداد و داد
تو از من مگر دل نداری به رنج
که اینست رسم سرای سپنج
مرا بهره اینست زین تیره روز
دلم چون بدی شاد و گیتیفروز
نزاید جز از مرگ را جانور
اگر مرگ دانی غم من مخور
سر من ز کشتن پر از دود نیست
پدر بتر از من که خشنود نیست
مکن دخمه و تخت و رنج دراز
به رسم مسیحا یکی گور ساز
نه کافور باید نه مشک و عبیر
که من زین جهان کشته گشتم بتیر
بگفت این و لب را بهم برنهاد
شد آن نامور شیردل نوشزاد
چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه
پراگنده گشتند زان رزمگاه
چو بشنید کو کشته شد پهلوان
غریوان به بالین او شد دوان
ازان رزمگه کس نکشتند نیز
نبودند شاد و نبردند چیز
و را کشته دیدند و افگنده خوار
سکوبای رومی سرش بر کنار
همه رزمگه گشت زو پر خروش
دل رام برزین پر از درد و جوش
زاسقف بپرسید کزنوش زاد
از اندرز شاهی چه داری به یاد
چنین داد پاسخ که جز مادرش
برهنه نباید که بیند برش
تن خویش چون دید خسته به تیر
ستودان نفرمود و مشک و عبیر
نه افسر نه دیبای رومی نه تخت
چو از بندگان دید تاریک بخت
برسم مسیحا کنون مادرش
کفن سازد و گور و هم چادرش
کنون جان او با مسیحا یکیست
همانست کاین خسته بردار نیست
مسیحی بشهر اندرون هرک بود
نبد هیچ ترسای رخ ناشخود
خروش آمد از شهروز مرد و زن
که بودند یک سر شدند انجمن
تن شهریار دلیر و جوان
دل و دیده شاه نوشینروان
به تابوتش از جای برداشتند
سه فرسنگ بر دست بگذاشتند
چوآگاه شد زان سخن مادرش
به خاک اندرآمد سر و افسرش
ز پرده برهنه بیامد به راه
برو انجمن گشته بازارگاه
سراپردهای گردش اندر زدند
جهانی همه خاک بر سر زدند
به خاکش سپردند و شد نوشزاد
ز باد آمد و ناگهان شد به باد
همه جند شاپور گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند
چه پیچی همی خیره در بند آز
چودانی که ایدر نمانی دراز
گذرجوی و چندین جهان را مجوی
گلش زهر دارد به سیری مبوی
مگردان سرازدین وز راستی
که خشم خدای آورد کاستی
چو این بشنوی دل زغم بازکش
مزن بر لبت بر ز تیمار تش
گرت هست جام میزرد خواه
به دل خرمی را مدان از گناه
نشاط وطرب جوی وسستی مکن
گزافه مپرداز مغزسخن
اگر در دلت هیچ حب علیست
تو را روز محشر به خواهش ولیست
وگر پاکدل مرد یزدانپرست
چنان دان که چاره نباشد ز جفت
ز پوشیدن و خورد و جای نهفت
اگر پارسا باشد و رایزن
یکی گنج باشد براگنده زن
بویژه که باشد به بالا بلند
فروهشته تا پای مشکین کمند
خردمند و هشیار و با رای و شرم
سخن گفتنش خوب و آوای نرم
برین سان زنی داشت پرمایه شاه
به بالای سرو و به دیدار ماه
بدین مسیحا بد این ماهروی
ز دیدار او شهر پر گفت و گوی
یکی کودک آمدش خورشید چهر
ز ناهید تابندهتر بر سپهر
ورا نامور خواندی نوشزاد
نجستی ز ناز از برش تندباد
ببالید برسان سرو سهی
هنرمند و زیبای شاهنشهی
چو دوزخ بدانست و راه بهشت
عزیز و مسیح و ره زردهشت
نیامد همیزند و استش درست
دو رخ را به آب مسیحا بشست
ز دین پدر کیش مادر گرفت
زمانه بدو مانده اندر شگفت
چنان تنگدل گشته زو شهریار
که از گل نیامد جز از خار بار
در کاخ و فرخنده ایوان او
ببستند و کردند زندان او
نشستنگهش جند شاپور بود
از ایران وز باختر دور بود
بسی بسته و پر گزندان بدند
برین بهره با او به زندان بدند
بدان گه که باز آمد از روم شاه
بنالید زان جنبش و رنج راه
چنان شد ز سستی که از تن بماند
ز ناتندرستی باردن بماند
کسی برد زی نوشزاد آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
جهانی پر آشوب گردد کنون
بیارند هر سو به بد رهنمون
جهاندار بیدار کسری بمرد
زمان و زمین دیگری را سپرد
ز مرگ پدر شاد شد نوشزاد
که هرگز ورا نام نوشین مباد
برین داستان زد یکی مرد پیر
که گر شادی از مرگ هرگز ممیر
پسر کو ز راه پدر بگذرد
ستمکاره خوانیمش ار بیخرد
اگر بیخ حنظل بود تر و خشک
نشاید که بار آورد شاخ مشک
چرا گشت باید همی زان سرشت
که پالیزبانش ز اول بکشت
اگر میل یابد همی سوی خاک
ببرد ز خورشید وز باد و خاک
نه زو بار باید که یابد نه برگ
ز خاکش بود زندگانی و مرگ
یکی داستان کردم از نوشزاد
نگه کن مگر سر نپیچی ز داد
اگر چرخ را کوش صدری بدی
همانا که صدریش کسری بدی
پسر سر چرا پیچد از راه اوی
نشست که جوید ابر گاه اوی
ز من بشنو این داستان سر به سر
بگویم تو را ای پسر در بدر
چو گفتار دهقان بیاراستم
بدین خویشتن را نشان خواستم
که ماند ز من یادگاری چنین
بدان آفرین کو کند آفرین
پس از مرگ بر من که گویندهام
بدین نام جاوید جویندهام
چنین گفت گویندهٔ پارسی
که بگذشت سال از برش چار سی
که هر کس که بر دادگر دشمنست
نه مردم نژادست که آهرمنست
هم از نوشزاد آمد این داستان
که یاد آمد از گفته باستان
چو بشنید فرزند کسری که تخت
بپردخت زان خسروانی درخت
در کاخ بگشاد فرزند شاه
برو انجمن شد فراوان سپاه
کسی کو ز بند خرد جسته بود
به زندان نوشینروان بسته بود
ز زندانها بندها برگرفت
همه شهر ازو دست بر سر گرفت
به شهر اندرون هرک ترسا بدند
اگر جاثلیق ار سکوبا بدند
بسی انجمن کرد بر خویشتن
سواران گردنکش و تیغزن
فراز آمدندش تنی سیهزار
همه نیزهداران خنجرگزار
یکی نامه بنوشت نزدیک خویش
ز قیصر چو آیین تاریک خویش
که بر جندشاپور مهتر تویی
همآواز و همکیش قیصر تویی
همه شهر ازو پرگنهکار شد
سر بخت برگشته بیدار شد
خبر زین به شهر مداین رسید
ازان که آمد از پور کسری پدید
نگهبان مرز مداین ز راه
سواری برافگند نزدیک شاه
سخن هرچ بشنید با او بگفت
چنین آگهی کی بود در نهفت
فرستاده برسان آب روان
بیامد به نزدیک نوشینروان
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
سخنها که پیدا شد از نوشزاد
ازو شاه بشنید و نامه بخواند
غمی گشت زان کار و تیره بماند
جهاندار با موبد سرفراز
نشست و سخن رفت چندی به راز
چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر
بفمود تا نزد او شد دبیر
یکی نامه بنوشت با داغ و درد
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد
نخستین بران آفرین گسترید
که چرخ و زمان و زمین آفرید
نگارندهٔ هور و کیوان و ماه
فروزندهٔ فر و دیهیم و گاه
ز خاشاک ناچیز تا شیر و پیل
ز گرد پی مور تا رود نیل
همه زیر فرمان یزدان بود
وگر در دم سنگ و سندان بود
نه فرمان او را کرانه پدید
نه زو پادشاهی بخواهد برید
بدانستم این نامهٔ ناپسند
که آمد ز فرزند چندین گزند
وزان پرگناهان زندانشکن
که گشتند با نوشزاد انجمن
چنین روز اگر چشم دارد کسی
سزد گر نماند به گیتی بسی
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز کسری بر آغاز تا نوشزاد
رها نیست از چنگ و منقار مرگ
پی پشه و مور با پیل و کرگ
زمین گر گشاده کند راز خویش
بپیماید آغاز و انجام خویش
کنارش پر از تاجداران بود
برش پر ز خون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوب رخ جیب پیراهنش
چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ
بدو بگذرد زخم پیکان مرگ
گروهی که یارند با نوشزاد
که جز مرگ کسری ندارند یاد
اگر خود گذر یابی از روز بد
به مرگ کسی شاه باشی سزد
و دیگر که از مرگ شاهان داد
نگیرد کسی یاد جز بدنژاد
سر نوشزاد از خرد بازگشت
چنین دیو با او همآواز گشت
نباشد برو پایدار این سخن
برافراخت چون خواست آمد ببن
نبایست کو نزد ما دستگاه
بدین آگهی خیره کردی تباه
اگر تخت گشتی ز خسرو تهی
همو بود زیبای شاهنشهی
چنین بود خود در خور کیش اوی
سزاوار جان بداندیش اوی
ازین بر دل اندیشه و باک نیست
اگر کیش فرزند ما پاک نیست
وزین کس که با او بهم ساختند
وز آزرم ما دل بپرداختند
وزان خواسته کو تبه کرد نیز
همی بر دل ما نسنجد به چیز
بداندیش و بیکار و بدگوهرند
بدین زیردستی نه اندر خورند
ازین دست خوارست بر ما سخن
ز کردار ایشان تو دل بد مکن
مرا بیم و باک از جهانداورست
که از دانش برتو ران برترست
نباید که شد جان ما بیسپاس
به نزدیک یزدان نیکیشناس
مرا داد پیروزی و فرهی
فزونی و دیهیم شاهنشهی
سزای دهش گر نیایش بدی
مرا بر فزونی فزایش بدی
گر از پشت من رفت یک قطره آب
به جای دگر یافته جای خواب
چو بیدار شد دشمن آمد مرا
بترسم که رنج از من آمد مرا
وگر گاه خشم جهاندار نیست
مرا از چنین کار تیمار نیست
وزان کس که با او شدند انجمن
همه زار و خوارند بر چشم من
وزان نامه کز قیصر آمد بدوی
همی آب تیره درآمد به جوی
ازان کو همآواز و هم کیش اوست
گمانند قیصر بتن خویش اوست
کسی را که کوتاه باشد خرد
بدین نیاکان خود ننگرد
گران بیخرد سر بپیچد ز داد
به دشنام او لب نباید گشاد
که دشنام او ویژه دشنام ماست
کجا از پی و خون و اندام ماست
تو لشکر بیارای و بر ساز جنگ
مدارا کن اندر میان با درنگ
ور ای دون که تنگ اندر آید سخن
به جنگ اندرون هیچ تندی مکن
گرفتنش بهتر ز کشتن بود
مگرش از گنه بازگشتن بود
از آبی کزو سرو آزاد رست
سزد گر نباید بدو خاک شست
وگر خوار گیرد تن ارجمند
به پستی نهد روی سرو بلند
سرش برگراید ز بالین ناز
مدار ایچ ازو گرز و شمشیر باز
گرامی که خواری کند آرزوی
نشاید جدا کرد او را ز خوی
یکی ارجمندی بود کشته خوار
چو با شاه گیتی کند کارزار
تواز کشتن او مدار ایچ باک
چوخون سرخویش گیرد به خاک
سوی کیش قیصر گراید همی
ز دیهیم ما سر بتابدهمی
عزیزی بود زار و خوار و نژند
گزیده به شاهی ز چرخ بلند
بدین داستان زد یکی مهرنوش
پرستار با هوش و پشمینه پوش
که هرکو به مرگ پدر گشت شاد
ورا رامش و زندگانی مباد
تو از تیرگی روشنایی مجوی
که با آتش آب اندر آید به جوی
نه آسانیی دید بی رنج کس
که روشن زمانه برینست و بس
تو با چرخ گردان مکن دوستی
کهگه مغز اویی و گه پوستی
چه جویی زکردار او رنگ و بوی
بخواهد ربودن چو به نمود روی
بدان گه بود بیم رنج و گزند
که گردون گردان برآرد بلند
سپاهی که هستند با نوش زاد
کجا سر به پیچند چندین ز داد
تو آن را جز از باد و بازی مدان
گزاف زنان بود و رای بدان
هران کس که ترساست از لشکرش
همی از پی کیش پیچد سرش
چنینست کیش مسیحا که دم
زنی تیز و گردد کسی زو دژم
نه پروای رای مسیحابود
به فرجام خصمش چلیپا بود
دگر هرکه هست از پراگندگان
بدآموز و بدخواه و از بندگان
از ایشان یکی برتری رای نیست
دم باد با رای ایشان یکیست
به جنگ ار گرفته شود نوشزاد
برو زین سخنها مکن هیچ یاد
که پوشیده رویان او در نهان
سرآرند برخویشتن بر زمان
هم ایوان او ساز زندان اوی
ابا آنک بردند فرمان اوی
در گنج یک سر بدو برمبند
وگر چه چنین خوار شد ارجمند
ز پوشیده رویان و از خوردنی
ز افگندنی هم ز گستردنی
برو هیچ تنگی نباید به چیز
نباید که چیزی نیابد به نیز
وزین مرزبانان ایرانیان
هران کس که بستند با او میان
چو پیروز گردی مپیچان سخن
میانشان به خنجر به دو نیم کن
هران کس که او دشمن پادشاست
به کام نهنگش سپاری رواست
جزان هرک ما را به دل دشمنست
ز تخم جفا پیشه آهرمنست
ز ما نیکوییها نگیرند یاد
تو را آزمایش بس ازنوش زاد
ز نظاره هرکس که دشنام داد
زبانش بجنبید بر نوش زاد
بران ویژه دشنام ما خواستند
به هنگام بدگفتن آراستند
مباش اندرین نیزهمداستان
که بدخواه راند چنین داستان
گراو بی هنرشد هم ازپشت ماست
دل ما برین راستی برگواست
زبان کسی کو ببد کرد یاد
وزو بود بیداد برنوش زاد
همه داغ کن برسر انجمن
مبادش زبان ومبادش دهن
کسی کو بجوید همی روزگار
که تا سست گردد تن شهریار
به کار آورد کژی و دشمنی
بداندیشی و کیش آهرمنی
بدین پادشاهی نباشد رواست
که فر و سر و افسر و چهر ماست
نهادند برنامه بر مهر شاه
فرستاده برگشت پویان به راه
چو از ره سوی رام برزین رسید
بگفت آنچ از شاه کسری شنید
چو آن گفته شد نامه او بداد
به فرمان که فرمود با نوش زاد
سپه کردن و جنگ را ساختن
وز آزرم او مغز پرداختن
چوآن نامه برخواند مرد کهن
شنید از فرستاده چندی سخن
بدانگه که خیزد خروش خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
سپاهی بزرگ از مداین برفت
بشد رام برزین سوی جنگ تفت
پس آگاهی آمد سوی نوشزاد
سپاه انجمن کرد و روزی بداد
همه جاثلیقان و به طریق روم
که بودند زان مرز آبادبوم
سپهدار شماس پیش اندرون
سپاهی همه دست شسته به خون
برآمد خروش از در نوشزاد
بجنبید لشکر چو دریا ز باد
به هامون کشیدند یکسر ز شهر
پر از جنگ سر دل پر از کین و زهر
چو گرد سپه رام برزین بدید
بزد نای رویین وصف بر کشید
ز گرد سواران جوشنوران
گراییدن گرزهای گران
دل سنگ خارا همیبردرید
کسی روی خورشید تابان ندید
به قلب سپاه اندرون نوشزاد
یکی ترگ رومی به سر برنهاد
سپاهی بد از جاثلقیان روم
که پیدا نبد از پی نعل بوم
تو گفتی مگر خاک جوشان شدست
هوا بر سر او خروشان شدست
زره دار گردی بیامد دلیر
کجا نام اوبود پیروز شیر
خروشید کای نامور نوشزاد
سرت را که پیچید چونین ز داد
بگشتی ز دین کیومرثی
هم از راه هوشنگ و طهمورثی
مسیح فریبنده خود کشته شد
چو از دین یزدان سرش گشته شد
ز دین آوران کین آنکس مجوی
کجا کارخود را ندانست روی
اگر فر یزدان برو تافتی
جهود اندرو راه کی یافتی
پدرت آن جهاندار آزادمرد
شنیدی که با روم و قیصر چه کرد
تو با او کنون جنگ سازی همی
سرت به آسمان برفرازی همی
بدین چهرچون ماه و این فرو برز
برین یال و کتف و برین دست و گرز
نبینم خرد هیچ نزدیک تو
چنین خیره شد جان تاریک تو
دریغ آن سرو تاج و نام و نژاد
که اکنون همیداد خواهی به باد
تو با شاه کسری بسنده نهای
وگر پیل و شیر دمنده نهای
چو دست و عنان توای شهریار
بایوان شاهان ندیدم نگار
چو پای و رکیب تو و یال تو
چنین شورش و دست و کوپال تو
نگارندهٔ چین نگاری ندید
زمانه چو تو شهریاری ندید
جوانی دل شاه کسری مسوز
مکن تیره این آب گیتیفروز
پیاده شو از باره زنهار خواه
به خاک افگن این گرز و رومی کلاه
اگر دور از ایدر یکی باد سرد
نشاند بروی تو بر تیره گرد
دل شهریار از تو بریان شود
ز روی تو خورشید گریان شود
به گیتی همه تخم زفتی مکار
ستیزه نه خوب آید از شهریار
گر از رای من سر به یک سو بری
بلندی گزینی و کنداوری
بسی پند پیروز یاد آیدت
سخن هی ابد گوی یاد آیدت
چنین داد پاسخ ورانوشزاد
کهای پیر فرتوت سر پر ز باد
ز لشکر مرا زینهاری مخواه
سرافراز گردان و فرزند شاه
مرا دین کسری نباید همی
دلم سوی مادر گراید همی
که دین مسیحاست آیین اوی
نگردم من از فره و دین اوی
مسیحای دین دار اگرکشته شد
نه فر جهاندار ازو گشته شد
سوی پاک یزدان شد آن رای پاک
بلندی ندید اندرین تیره خاک
اگرمن شوم کشته زان باک نیست
کجا زهر مرگست و تریاک نیست
بگفت این سخن پیش پیروز پیر
بپوشید روی هوا را بتیر
برفتند گردان لشکر ز جای
خروش آمد از کوس وز کرنای
سپهبد چوآتش برانگیخت اسب
بیامد بکردار آذر گشسب
چپ لشکر شاه ایران ببرد
به پیش سپه در نماند ایچ گرد
فراوان ز مردان لشکر بکشت
ازان کار شد رام برزین درشت
بفرمود تا تیرباران کنند
هوا چون تگرگ بهاران کنند
بگرد اندرون خسته شد نوشزاد
بسی کرد از پند پیروز یاد
بیامد به قلب سپه پر ز درد
تن از تیر خسته رخ از درد زرد
چنین گفت پیش دلیران روم
که جنگ پدر زار و خوارست و شوم
بنالید و گریان سقف را بخواند
سخن هرچ بودش به دل در براند
بدو گفت کین روزگارم دژم
ز من بر من آورد چندین ستم
کنون چون به خاک اندر آید سرم
سواری برافگن بر مادرم
بگویش که شد زین جهان نوشزاد
سرآمدبدو روز بیداد و داد
تو از من مگر دل نداری به رنج
که اینست رسم سرای سپنج
مرا بهره اینست زین تیره روز
دلم چون بدی شاد و گیتیفروز
نزاید جز از مرگ را جانور
اگر مرگ دانی غم من مخور
سر من ز کشتن پر از دود نیست
پدر بتر از من که خشنود نیست
مکن دخمه و تخت و رنج دراز
به رسم مسیحا یکی گور ساز
نه کافور باید نه مشک و عبیر
که من زین جهان کشته گشتم بتیر
بگفت این و لب را بهم برنهاد
شد آن نامور شیردل نوشزاد
چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه
پراگنده گشتند زان رزمگاه
چو بشنید کو کشته شد پهلوان
غریوان به بالین او شد دوان
ازان رزمگه کس نکشتند نیز
نبودند شاد و نبردند چیز
و را کشته دیدند و افگنده خوار
سکوبای رومی سرش بر کنار
همه رزمگه گشت زو پر خروش
دل رام برزین پر از درد و جوش
زاسقف بپرسید کزنوش زاد
از اندرز شاهی چه داری به یاد
چنین داد پاسخ که جز مادرش
برهنه نباید که بیند برش
تن خویش چون دید خسته به تیر
ستودان نفرمود و مشک و عبیر
نه افسر نه دیبای رومی نه تخت
چو از بندگان دید تاریک بخت
برسم مسیحا کنون مادرش
کفن سازد و گور و هم چادرش
کنون جان او با مسیحا یکیست
همانست کاین خسته بردار نیست
مسیحی بشهر اندرون هرک بود
نبد هیچ ترسای رخ ناشخود
خروش آمد از شهروز مرد و زن
که بودند یک سر شدند انجمن
تن شهریار دلیر و جوان
دل و دیده شاه نوشینروان
به تابوتش از جای برداشتند
سه فرسنگ بر دست بگذاشتند
چوآگاه شد زان سخن مادرش
به خاک اندرآمد سر و افسرش
ز پرده برهنه بیامد به راه
برو انجمن گشته بازارگاه
سراپردهای گردش اندر زدند
جهانی همه خاک بر سر زدند
به خاکش سپردند و شد نوشزاد
ز باد آمد و ناگهان شد به باد
همه جند شاپور گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند
چه پیچی همی خیره در بند آز
چودانی که ایدر نمانی دراز
گذرجوی و چندین جهان را مجوی
گلش زهر دارد به سیری مبوی
مگردان سرازدین وز راستی
که خشم خدای آورد کاستی
چو این بشنوی دل زغم بازکش
مزن بر لبت بر ز تیمار تش
گرت هست جام میزرد خواه
به دل خرمی را مدان از گناه
نشاط وطرب جوی وسستی مکن
گزافه مپرداز مغزسخن
اگر در دلت هیچ حب علیست
تو را روز محشر به خواهش ولیست