عبارات مورد جستجو در ۲۹ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۳
علوم دین بگویم با تو ای یار
تو این اسرار از من گوش میدار
علوم باطنی را گوش میدار
علوم ظاهری فرموش میدار
ز علم باطنی ای یار انور
چنین گفتند دانایان رهبر
که علم دین بود دانستن راه
شود در راه دین از خویش آگاه
شناسی خویشتن را گر کجائی
درین محنت سرا بهر چرائی
باول از کجا داری تو آغاز
بآخر هم کجا خواهی شدن باز
امام خویشتن را هم بدانی
طلب داری حیات جاودانی
ولیکن کس بخود این ره نداند
که پیر رهبر این ره بداند
طلب کن پیر رهبر اندرین راه
که گرداند ترا از کار آگاه
ترا راه حقیقت او نماید
در اسرار برویت گشاید
از آن در علم دین آگاه گردی
تو واقف از کلام الله گردی
تو او را گر شناسی علم دانی
علوم اول وآخر بخوانی
تو او را گر شناسی محو مانی
بغیر او دگر چیزی ندانی
تو او را گر شناسی جان بیابی
طریق بوذر و سلمان بیابی
همین است علم دین ای مرد دانا
که دانا در ره وحدت خدا را
بفر شاه مردان ره بری تو
شوی واقف ز سر حیدری تو
مقام علم دین در فر شاهی است
مرا در معنی این علم راهی است
بمعنایش نمایم من ترا راه
که تا گردی ز سر وحدت آگاه
مبین خود را اگر تو مرد دینی
خدا بینی اگر خود را نه بینی
تو خود را محو کن در شیر یزدان
خدا بین و خداخوان و خدا دان
درآئی در مقام خودپرستی
تو خود باشی بت و خود را پرستی
بجز حق هرچه مقصود تو باشد
همان مقصود و معبود تو باشد
تو خود را نیست میکن هست اوباش
زجام وحدت حق مست او باش
تو خود اول شناسی پس خدا را
ز بعد مصطفی خود مرتضی را
به اسرار علی گر راه یابی
ز علم مصطفی آگاه یابی
تو او را گر شناسی نور گردی
بپاکی خوبتر از هور گردی
تو او را گر شناسی مرد راهی
بیابی در دو عالم پادشاهی
باسرارش اگر باشی تو محرم
روی چون قطره اندر بحر اعظم
بنور او ولی او را شناسی
مکن با نعمت او ناسپاسی
بهر عصری ظهوری کرد در دهر
گهی باشد به صحرا گاه در شهر
محمد نور و حیدر نور نور است
بهرجائی که خوانی در حضور است
ترا رهبر بود او ره نماید
نشان راه آن درگه نماید
ترا دانش بدان در کار آرد
ز بی راهی ترا در راه آرد
برو عطار این سر را نگهدار
میان عاشقان میگو تو اسرار
من اسراری که در دل مینهفتم
بتو ای مرد سالک بازگفتم
در معنی برویت برگشادم
کلید علم بر دست تو دادم
بگو با مرد دانا سر حق را
ز نادانان بگردان این ورق را
دگر پرسی ز من این چرخ فیروز
ز بهر چیست گردان در شب روز
تو این اسرار از من گوش میدار
علوم باطنی را گوش میدار
علوم ظاهری فرموش میدار
ز علم باطنی ای یار انور
چنین گفتند دانایان رهبر
که علم دین بود دانستن راه
شود در راه دین از خویش آگاه
شناسی خویشتن را گر کجائی
درین محنت سرا بهر چرائی
باول از کجا داری تو آغاز
بآخر هم کجا خواهی شدن باز
امام خویشتن را هم بدانی
طلب داری حیات جاودانی
ولیکن کس بخود این ره نداند
که پیر رهبر این ره بداند
طلب کن پیر رهبر اندرین راه
که گرداند ترا از کار آگاه
ترا راه حقیقت او نماید
در اسرار برویت گشاید
از آن در علم دین آگاه گردی
تو واقف از کلام الله گردی
تو او را گر شناسی علم دانی
علوم اول وآخر بخوانی
تو او را گر شناسی محو مانی
بغیر او دگر چیزی ندانی
تو او را گر شناسی جان بیابی
طریق بوذر و سلمان بیابی
همین است علم دین ای مرد دانا
که دانا در ره وحدت خدا را
بفر شاه مردان ره بری تو
شوی واقف ز سر حیدری تو
مقام علم دین در فر شاهی است
مرا در معنی این علم راهی است
بمعنایش نمایم من ترا راه
که تا گردی ز سر وحدت آگاه
مبین خود را اگر تو مرد دینی
خدا بینی اگر خود را نه بینی
تو خود را محو کن در شیر یزدان
خدا بین و خداخوان و خدا دان
درآئی در مقام خودپرستی
تو خود باشی بت و خود را پرستی
بجز حق هرچه مقصود تو باشد
همان مقصود و معبود تو باشد
تو خود را نیست میکن هست اوباش
زجام وحدت حق مست او باش
تو خود اول شناسی پس خدا را
ز بعد مصطفی خود مرتضی را
به اسرار علی گر راه یابی
ز علم مصطفی آگاه یابی
تو او را گر شناسی نور گردی
بپاکی خوبتر از هور گردی
تو او را گر شناسی مرد راهی
بیابی در دو عالم پادشاهی
باسرارش اگر باشی تو محرم
روی چون قطره اندر بحر اعظم
بنور او ولی او را شناسی
مکن با نعمت او ناسپاسی
بهر عصری ظهوری کرد در دهر
گهی باشد به صحرا گاه در شهر
محمد نور و حیدر نور نور است
بهرجائی که خوانی در حضور است
ترا رهبر بود او ره نماید
نشان راه آن درگه نماید
ترا دانش بدان در کار آرد
ز بی راهی ترا در راه آرد
برو عطار این سر را نگهدار
میان عاشقان میگو تو اسرار
من اسراری که در دل مینهفتم
بتو ای مرد سالک بازگفتم
در معنی برویت برگشادم
کلید علم بر دست تو دادم
بگو با مرد دانا سر حق را
ز نادانان بگردان این ورق را
دگر پرسی ز من این چرخ فیروز
ز بهر چیست گردان در شب روز
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۸
حقیقت علم ودانش علم دین است
بدان تو علم ما حقل الیقین است
بظاهر علم دین باید شنیدن
معانی باید از آن راه دیدن
چه دانی علم باطن راه یابی
بهر چیزی دل آگاه یابی
ز علم ظاهری رنجور گردی
ز علم باطنی منصور گردی
ز علم ظاهری گردی پریشان
ز علم باطنی یابی تو ایمان
ز علم ظاهری جز قال نبود
زعلم باطنی جز حال نبود
بسوی علم قرآن راه میجو
ز معنایش دل آگاه میجو
ز قرآن اهل ظاهر را بود پوست
تو از قرآن طلب کن مغز ای دوست
نمیدانند حقیقت معنی آن
تو معنی میطلب از علم قرآن
حقیقت معرفت دان علم حق را
بخوان در نزد دانا این سبق را
ز دانایان طلب کن علم دینی
ز دانایان همه مقصود بینی
زمین و آسمان و جمله اشیاء
چه خشخاشی بود در پیش دانا
از این خشخاش ای نادان تو چندی
سزد گر بر سبیل خود بخندی
تو خود را ای برادر نیست میدان
که هستی را نزیبد هیچ رحمن
بهستی علی گر هست باشی
ز جام وحدت حق مست باشی
چه گشتی عارف حق علم دانی
پس آنگه این معانی خوش بخوانی
تو خود را گر شناسی علم دین است
حقیقت علم را معنی همین است
اگر صد قرن در عالم شتابی
به خود رائی تو علم دین نیابی
ترا رهبر بعلم دین رساند
ز پستیت بعلیین رساند
بسوی علم معنی ره نماید
ز علم معرفت آگه نماید
بجوهر ذات گفتم این معانی
تو میباید که این معنی بدانی
سخن باشد میان عارفان در
ولی خر مهره باشد در جهان پر
سخن را معنیش داند سخندان
چه خرمهره بود در پیش نادان
ز یمن همت مردان دانا
ز فیض خدمت پیران بینا
من از نور خدا آگاه گشتم
چه خاک باب باب الله گشتم
نباشد عارف و معروف جزوی
زهی دولت اگر بردی باو پی
چه دانستی بمعنی مرتضی را
شدی عارف ره و رسم هدا را
کرا قدرت بعلم مرتضی هم
که گوید سر لو کشف الغطا هم
کرا قدرت که گوید حق بدیدم
بمعنی در ره وحدت رسیدم
بغیر مظهر حق شاه مردان
که او باشد خداخوان و خدادان
خدا را هم خداوند حقیقت
برونست این بمعنی از شریعت
بگفتا مصطفی قولم شریعت
بود فعل شما امر طریقت
حقیقت بحر فیض مرتضی دان
علی من من علی دان ای مسلمان
علی جان من و من جان اویم
علی زان من و من زان اویم
نداند جز علی علم لدنی
که او برتر بود از هرچه بینی
گهی پنهان بود گه آشکارا
بدستش موم گشته سنگ خارا
طریق علم او ما را رفیق است
درین ره لطف او ما را شفیق است
سراسر این کتب اسرار شاه است
بمعنی هر دو عالم را پناهست
مکن در نزد جاهل آشکارا
ولی پنهان مکن در نزد دانا
ز دست جانشینان پیمبر
بسی آزاد دیدند آل حیدر
مرا عباسیان بسیار خواندند
که تا اسرار دین من بدانند
نمودم دین خود پنهان چو عنقا
نمودم همچو جابلقا و بلسا
اگر اسرار دین را باز گویم
بنزد عارفان این راز گویم
طریق دین حق پنهان نکوتر
میان عاشقان عرفان نکوتر
تو این اسرار چون خوانی ندانی
طریق دین یزدانی ندانی
مینداز این کتب در نزد نادان
نداند مرد نادان امر یزدان
اگر تو این کتب از دست دادی
بطعن جاهلان اندر فتادی
از این جوهر بدانی رمز اسرار
به بینی در حقیقت روی دلدار
چه دیدی سر او خاموش میباش
ز سر تا پا سراسر گوش میباش
ز بعد این کتب مظهر طلب دار
ازو پیدا شود اسرار آن یار
ازو معلوم گردد علم پنهان
ازو پیدا شود اسرار جانان
ازو گردی معلم در معانی
طریق علم یزدانی بدانی
ازو مقبول خاص و عام گردی
ازو پخته شوی گر خام گردی
ازو بینی مقام قرب حیدر
ازو نوشی شراب حوض کوثر
ازو یابی تو هم ایمان و هم دین
به کام تو شود هم آن و هم این
مرا مظهر بود چشم کتبها
ازو ظاهر شود پنهان و پیدا
از آدم تا باین دم سر وحدت
درو بینی ز راه علم و حکمت
ازو مقصود هر دو کون حاصل
ازو گردی براه شاه مقبل
درو معنی جعفر شاه باشد
درو معنی الالله باشد
تو را در دین احمد مقتدا اوست
تو را رهبر بسوی مرتضا اوست
ترا اودر مقام حق رساند
بسوی وحدت مطلق رساند
ترا آگاه گرداند ز اسرار
ولی از جاهلان او را نگه دار
ترا ایمن کند از خیر و از شر
رسی اندر مقام قرب حیدر
ز دین خویش بر خوردار باشی
بمعنی واقف اسرار باشی
ترا یاری به از جوهر نباشد
که در هر کان بدان گوهر نباشد
چه مظهر یافتی در وی نظر کن
محبان علی را زان خبر کن
در او بینی تو جوهرهای بسیار
بود هر بیت او لؤلؤی شهوار
ولی ازجوهر دنیا حذر کن
به جوهر خانهٔ دریا سفر کن
که تا بینی که غواصان کیانند
میان دیدهٔ بینا عیانند
در آن بحرند غواصان طلبکار
کزین دریا برآرند در شهوار
اگر غواص نبود در که آرد
همان باران رحمت بر که بارد
دلیلانند غواصان این بحر
که درمیآورند از بحر یک سر
محمد بود غواص شریعت
علی غواص دریای حقیقت
برآورد حیدر از دریا بسی در
که شد دامان اهل الله ازو پر
میان عارفان عشق در کار
زهی سودای روح افزای عطار
بدان تو علم ما حقل الیقین است
بظاهر علم دین باید شنیدن
معانی باید از آن راه دیدن
چه دانی علم باطن راه یابی
بهر چیزی دل آگاه یابی
ز علم ظاهری رنجور گردی
ز علم باطنی منصور گردی
ز علم ظاهری گردی پریشان
ز علم باطنی یابی تو ایمان
ز علم ظاهری جز قال نبود
زعلم باطنی جز حال نبود
بسوی علم قرآن راه میجو
ز معنایش دل آگاه میجو
ز قرآن اهل ظاهر را بود پوست
تو از قرآن طلب کن مغز ای دوست
نمیدانند حقیقت معنی آن
تو معنی میطلب از علم قرآن
حقیقت معرفت دان علم حق را
بخوان در نزد دانا این سبق را
ز دانایان طلب کن علم دینی
ز دانایان همه مقصود بینی
زمین و آسمان و جمله اشیاء
چه خشخاشی بود در پیش دانا
از این خشخاش ای نادان تو چندی
سزد گر بر سبیل خود بخندی
تو خود را ای برادر نیست میدان
که هستی را نزیبد هیچ رحمن
بهستی علی گر هست باشی
ز جام وحدت حق مست باشی
چه گشتی عارف حق علم دانی
پس آنگه این معانی خوش بخوانی
تو خود را گر شناسی علم دین است
حقیقت علم را معنی همین است
اگر صد قرن در عالم شتابی
به خود رائی تو علم دین نیابی
ترا رهبر بعلم دین رساند
ز پستیت بعلیین رساند
بسوی علم معنی ره نماید
ز علم معرفت آگه نماید
بجوهر ذات گفتم این معانی
تو میباید که این معنی بدانی
سخن باشد میان عارفان در
ولی خر مهره باشد در جهان پر
سخن را معنیش داند سخندان
چه خرمهره بود در پیش نادان
ز یمن همت مردان دانا
ز فیض خدمت پیران بینا
من از نور خدا آگاه گشتم
چه خاک باب باب الله گشتم
نباشد عارف و معروف جزوی
زهی دولت اگر بردی باو پی
چه دانستی بمعنی مرتضی را
شدی عارف ره و رسم هدا را
کرا قدرت بعلم مرتضی هم
که گوید سر لو کشف الغطا هم
کرا قدرت که گوید حق بدیدم
بمعنی در ره وحدت رسیدم
بغیر مظهر حق شاه مردان
که او باشد خداخوان و خدادان
خدا را هم خداوند حقیقت
برونست این بمعنی از شریعت
بگفتا مصطفی قولم شریعت
بود فعل شما امر طریقت
حقیقت بحر فیض مرتضی دان
علی من من علی دان ای مسلمان
علی جان من و من جان اویم
علی زان من و من زان اویم
نداند جز علی علم لدنی
که او برتر بود از هرچه بینی
گهی پنهان بود گه آشکارا
بدستش موم گشته سنگ خارا
طریق علم او ما را رفیق است
درین ره لطف او ما را شفیق است
سراسر این کتب اسرار شاه است
بمعنی هر دو عالم را پناهست
مکن در نزد جاهل آشکارا
ولی پنهان مکن در نزد دانا
ز دست جانشینان پیمبر
بسی آزاد دیدند آل حیدر
مرا عباسیان بسیار خواندند
که تا اسرار دین من بدانند
نمودم دین خود پنهان چو عنقا
نمودم همچو جابلقا و بلسا
اگر اسرار دین را باز گویم
بنزد عارفان این راز گویم
طریق دین حق پنهان نکوتر
میان عاشقان عرفان نکوتر
تو این اسرار چون خوانی ندانی
طریق دین یزدانی ندانی
مینداز این کتب در نزد نادان
نداند مرد نادان امر یزدان
اگر تو این کتب از دست دادی
بطعن جاهلان اندر فتادی
از این جوهر بدانی رمز اسرار
به بینی در حقیقت روی دلدار
چه دیدی سر او خاموش میباش
ز سر تا پا سراسر گوش میباش
ز بعد این کتب مظهر طلب دار
ازو پیدا شود اسرار آن یار
ازو معلوم گردد علم پنهان
ازو پیدا شود اسرار جانان
ازو گردی معلم در معانی
طریق علم یزدانی بدانی
ازو مقبول خاص و عام گردی
ازو پخته شوی گر خام گردی
ازو بینی مقام قرب حیدر
ازو نوشی شراب حوض کوثر
ازو یابی تو هم ایمان و هم دین
به کام تو شود هم آن و هم این
مرا مظهر بود چشم کتبها
ازو ظاهر شود پنهان و پیدا
از آدم تا باین دم سر وحدت
درو بینی ز راه علم و حکمت
ازو مقصود هر دو کون حاصل
ازو گردی براه شاه مقبل
درو معنی جعفر شاه باشد
درو معنی الالله باشد
تو را در دین احمد مقتدا اوست
تو را رهبر بسوی مرتضا اوست
ترا اودر مقام حق رساند
بسوی وحدت مطلق رساند
ترا آگاه گرداند ز اسرار
ولی از جاهلان او را نگه دار
ترا ایمن کند از خیر و از شر
رسی اندر مقام قرب حیدر
ز دین خویش بر خوردار باشی
بمعنی واقف اسرار باشی
ترا یاری به از جوهر نباشد
که در هر کان بدان گوهر نباشد
چه مظهر یافتی در وی نظر کن
محبان علی را زان خبر کن
در او بینی تو جوهرهای بسیار
بود هر بیت او لؤلؤی شهوار
ولی ازجوهر دنیا حذر کن
به جوهر خانهٔ دریا سفر کن
که تا بینی که غواصان کیانند
میان دیدهٔ بینا عیانند
در آن بحرند غواصان طلبکار
کزین دریا برآرند در شهوار
اگر غواص نبود در که آرد
همان باران رحمت بر که بارد
دلیلانند غواصان این بحر
که درمیآورند از بحر یک سر
محمد بود غواص شریعت
علی غواص دریای حقیقت
برآورد حیدر از دریا بسی در
که شد دامان اهل الله ازو پر
میان عارفان عشق در کار
زهی سودای روح افزای عطار
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در وحدت
چون صفات او احد آمد مدام
غیر نبود جمله او دان والسلام
هرچه دیدی ذات پاک او بود
اینچنین بینی ترا نیکو بود
در همه اشیا ورا ظاهر ببین
اولین و آخرین و ظاهرین
ظاهر و باطن ورا میبین مدام
اول و آخر ورا میبین تمام
آسمانها و زمینها و فلک
جمله او میبین و بگذر تو زشک
صورت و معنی بهم تو ذات دان
جمله اشیا مصحف آیات دان
هرچه بینی روی او میدان مدام
ذره ذره آنچه بینی و السلام
آفتاب از نور آن یک ذره دان
بحرها از جود آن یک قطره دان
کوهها از درگهش یک مشت خاک
در نیازی اوفتاده همچو خاک
انبیا را داده سر خویشتن
زانکه ایشانند شاه انجمن
سر خود با انبیا گفته تمام
بر محمد(ص) ختم کرده والسلام
سر احمد را ز وحدت باز دان
تا شود پیدا به پیشت هر زمان
سر وحدت از محمد شد پدید
پس علی(ع) از وی بگوش جان شنید
باعلی اسرار خود احمد بگفت
چون علی بشنید ترک خود بگفت
چون علی بشنید دل آگاه کرد
آن زمان برخواست قصد راه کرد
بعد از آن اسرار را در چاه گفت
سر وحدت در دل آگاه گفت
چاه را تن دان تو ای مرد یقین
تا شود علم الیقین عین الیقین
تن به چار و پنج و شش وامانده است
لاجرم از راه حق زان مانده است
چون علی اسرار در چاهت بگو
تا تنت فانی شود از گفتگو
چون تنت فانی شود باقی شوی
آن زمان عین خدا دانی شوی
چون تنت فانی شودای مرد کار
نه همی دنیا بماند نه دیار
چون تنت فانی شود ای مقتدا
پس بیابی قرب وصل مصطفی
چون تنت فانی شود ای نیکبخت
همچو موسی نور بینی از درخت
چون تنت فانی شود ز اسرار عشق
چون خلیل الله روی در نار عشق
چون تنت فانی شود آگه شوی
همچو عیسی پاک روح الله شوی
چون تنت فانی شود از قیل و قال
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از ذکر و فکر
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از خویشتن
وارهی از گفتگوی ما و من
چون تنت فانی شود از جسم و جان
فارغ آئی و شوی تو مرد حال
چون تنت فانی شود ازمعرفت
فارغ آئی و بمانی در صفت
چون تنت فانی شود از هر وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود
چون تنت فانی شود در لامکان
بازیابی سر راز عاشقان
چون تنت فانی شود در بحر راز
رازها یابی و گردی شاهباز
چون تنت فانی شود در بحر نور
محو گردی و شوی اندر حضور
چون تنت فانی شود ای جان من
آن زمان بینی جمال ذوالمنن
چون تنت فانی شود سلطان شوی
پس حکیم عالم دیان شوی
غیر نبود جمله او دان والسلام
هرچه دیدی ذات پاک او بود
اینچنین بینی ترا نیکو بود
در همه اشیا ورا ظاهر ببین
اولین و آخرین و ظاهرین
ظاهر و باطن ورا میبین مدام
اول و آخر ورا میبین تمام
آسمانها و زمینها و فلک
جمله او میبین و بگذر تو زشک
صورت و معنی بهم تو ذات دان
جمله اشیا مصحف آیات دان
هرچه بینی روی او میدان مدام
ذره ذره آنچه بینی و السلام
آفتاب از نور آن یک ذره دان
بحرها از جود آن یک قطره دان
کوهها از درگهش یک مشت خاک
در نیازی اوفتاده همچو خاک
انبیا را داده سر خویشتن
زانکه ایشانند شاه انجمن
سر خود با انبیا گفته تمام
بر محمد(ص) ختم کرده والسلام
سر احمد را ز وحدت باز دان
تا شود پیدا به پیشت هر زمان
سر وحدت از محمد شد پدید
پس علی(ع) از وی بگوش جان شنید
باعلی اسرار خود احمد بگفت
چون علی بشنید ترک خود بگفت
چون علی بشنید دل آگاه کرد
آن زمان برخواست قصد راه کرد
بعد از آن اسرار را در چاه گفت
سر وحدت در دل آگاه گفت
چاه را تن دان تو ای مرد یقین
تا شود علم الیقین عین الیقین
تن به چار و پنج و شش وامانده است
لاجرم از راه حق زان مانده است
چون علی اسرار در چاهت بگو
تا تنت فانی شود از گفتگو
چون تنت فانی شود باقی شوی
آن زمان عین خدا دانی شوی
چون تنت فانی شودای مرد کار
نه همی دنیا بماند نه دیار
چون تنت فانی شود ای مقتدا
پس بیابی قرب وصل مصطفی
چون تنت فانی شود ای نیکبخت
همچو موسی نور بینی از درخت
چون تنت فانی شود ز اسرار عشق
چون خلیل الله روی در نار عشق
چون تنت فانی شود آگه شوی
همچو عیسی پاک روح الله شوی
چون تنت فانی شود از قیل و قال
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از ذکر و فکر
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از خویشتن
وارهی از گفتگوی ما و من
چون تنت فانی شود از جسم و جان
فارغ آئی و شوی تو مرد حال
چون تنت فانی شود ازمعرفت
فارغ آئی و بمانی در صفت
چون تنت فانی شود از هر وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود
چون تنت فانی شود در لامکان
بازیابی سر راز عاشقان
چون تنت فانی شود در بحر راز
رازها یابی و گردی شاهباز
چون تنت فانی شود در بحر نور
محو گردی و شوی اندر حضور
چون تنت فانی شود ای جان من
آن زمان بینی جمال ذوالمنن
چون تنت فانی شود سلطان شوی
پس حکیم عالم دیان شوی
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی اثبات الکرامات
بدان که ظهور کرامات جایز است بر ولی اندر حال صحت تکلیف بروی، و فریقین از اهل سنت و جماعت بر این متفقاند و اندر عقل نیز مستحیل نیست؛ از آنچه این نوع مقدور خداوند است تعالی و تقدس و اظهار آن مُنافی هیچ اصل نیست از اصول شرع، و ارادت جنس آن از اوهام گسسته نیست و کرامت علامت صدق ولی بود ظهور آن بر کاذب روا نباشد بهجز بر کذب دعوی وی؛ و آن فعلی بود ناقض عادت اندر حال بقای تکلیف و آن که به تعریف حق بر وجه استدلال صدق از کذب بداند نیز ولی باشد.
و گروهی از اهل سنت گویند که: کرامت درست است، اما تا حد معجز، همچون استجابت دعوت و حصول مراد و آنچه بدین ماند؛ چنانکه عادات نقض نکند.
گوییم: شما را از ظهور فعلی ناقض عادت بر دست ولی صادق در زمان تکلیف چه صورت میبندد از فساد؟
اگر گویند که: «نوع مقدور خداوند تعالی نیست» این ضلالت است و اگر گویند که: «نوع مقدور است، اما اظهار آن بر دست ولی ابطال نبوت بود و نفی تخصیص وی» این هم محال است؛ از آنچه ولی مخصوص است به کرامات و نبی به معجزات. «و المُعْجِزَةُ لَم تَکُنْ مُعْجِزَةً لِعَیْنها، انّما کانَتْ مُعْجزَةً لحصُولها، و مِنْ شرطها إقترانُ دعوَی النُّبُوَّةِ بها، فالمُعجزاتُ تختصُّ لِلأنبیاء وَالکراماتُ تکونُ لِلأولیاءِ.» چون ولی ولی باشد و نبی نبی، میان ایشان هیچ شبهت نباشد تا این احتراز باید؛ زیرا که شرف و مراتب پیغمبران علیهم السّلام به علو رتبت و صفای عصمت است نه به مجرد معجزه یا کرامت یا به اظهار فعلی ناقض عادت بر دست ایشان و اندر اصل اعجاز جمله متساویاند اما اندر درجات و تفضیل یکی را بر یکی فضل است؛ و چون می روا باشد که با تسویهٔ افعال ناقض عادت مر ایشان را بر یکدیگر فضل بود چرا روا نباشد که ولی را کرامت بود فعلی ناقض عادت و انبیا از ایشان فاضل تر باشند؟ چون آنجا فعلی ناقض عادت علت تفضیل وتخصیص ایشان نگردد با یکدیگر، اینجا نیز فعلی ناقض عادت علت تخصیص ولی نگردد بر نبی؛ یعنی همسان نگردد با ایشان و آن که این دلیل خود را معلوم کند از عقلا این شبهت از دلش برخیزد.
و اگر یکی را صورت چنین بندد که: «اگر ولی را کرامت ناقض عادت بود دعوی نبوت کند»، این محال باشد؛ از آنچه شرط ولایت صدق قول باشد و دعوی به خلاف معنی کذب بود و کاذب ولی نباشد. و اگر ولی دعوی نبوت کند آن قَدْح باشد اندر معجز و آن کفر محض بود؛ و کرامت جز مؤمن مطیع را نبود و کذب معصیت بود نه طاعت و چون چنین باشد که کرامت ولی موافق اثبات حجت نبی باشد، هیچ شبهت نیفتد میان کرامات و معجزات؛ زیرا که پیغمبر به اثبات معجزه نبوت خود اثبات کند و ولی به کرامت هم نبوت وی اثبات میکند. پس این صادق اندر ولایت خود همان گوید که آن صادق اندر نبوت و کرامت وی عین اعجاز نبی باشد و مؤمن را رؤیت کرامت ولی زیادت یقین باشد بر صدق نبی نه شبهت اندر وی؛ از آنچه در دعوی، ایشان متضاد نیاند تا یکی مر یکی را نفی کند؛ که دعوی یکی بعین برهان دعوی دیگری است؛ چنانکه اندر شریعت چون از ورثه جمعی اندر دعوی متفق باشند، چون حجت یکی ثابت شود حجت وی دیگران را حجت شود به حکم اتفاق و استوای ایشان در درجه و دعوی. و اگر دعوی متضاد بود، حجت یکی حجت دیگری نبود. پس چون نبی مدعی بود به صحت نبوت به دلالت معجزه و ولی وی را مصدق اندر دعوی وی، پس اثبات شبهت اندر این محل محال باشد.
و گروهی از اهل سنت گویند که: کرامت درست است، اما تا حد معجز، همچون استجابت دعوت و حصول مراد و آنچه بدین ماند؛ چنانکه عادات نقض نکند.
گوییم: شما را از ظهور فعلی ناقض عادت بر دست ولی صادق در زمان تکلیف چه صورت میبندد از فساد؟
اگر گویند که: «نوع مقدور خداوند تعالی نیست» این ضلالت است و اگر گویند که: «نوع مقدور است، اما اظهار آن بر دست ولی ابطال نبوت بود و نفی تخصیص وی» این هم محال است؛ از آنچه ولی مخصوص است به کرامات و نبی به معجزات. «و المُعْجِزَةُ لَم تَکُنْ مُعْجِزَةً لِعَیْنها، انّما کانَتْ مُعْجزَةً لحصُولها، و مِنْ شرطها إقترانُ دعوَی النُّبُوَّةِ بها، فالمُعجزاتُ تختصُّ لِلأنبیاء وَالکراماتُ تکونُ لِلأولیاءِ.» چون ولی ولی باشد و نبی نبی، میان ایشان هیچ شبهت نباشد تا این احتراز باید؛ زیرا که شرف و مراتب پیغمبران علیهم السّلام به علو رتبت و صفای عصمت است نه به مجرد معجزه یا کرامت یا به اظهار فعلی ناقض عادت بر دست ایشان و اندر اصل اعجاز جمله متساویاند اما اندر درجات و تفضیل یکی را بر یکی فضل است؛ و چون می روا باشد که با تسویهٔ افعال ناقض عادت مر ایشان را بر یکدیگر فضل بود چرا روا نباشد که ولی را کرامت بود فعلی ناقض عادت و انبیا از ایشان فاضل تر باشند؟ چون آنجا فعلی ناقض عادت علت تفضیل وتخصیص ایشان نگردد با یکدیگر، اینجا نیز فعلی ناقض عادت علت تخصیص ولی نگردد بر نبی؛ یعنی همسان نگردد با ایشان و آن که این دلیل خود را معلوم کند از عقلا این شبهت از دلش برخیزد.
و اگر یکی را صورت چنین بندد که: «اگر ولی را کرامت ناقض عادت بود دعوی نبوت کند»، این محال باشد؛ از آنچه شرط ولایت صدق قول باشد و دعوی به خلاف معنی کذب بود و کاذب ولی نباشد. و اگر ولی دعوی نبوت کند آن قَدْح باشد اندر معجز و آن کفر محض بود؛ و کرامت جز مؤمن مطیع را نبود و کذب معصیت بود نه طاعت و چون چنین باشد که کرامت ولی موافق اثبات حجت نبی باشد، هیچ شبهت نیفتد میان کرامات و معجزات؛ زیرا که پیغمبر به اثبات معجزه نبوت خود اثبات کند و ولی به کرامت هم نبوت وی اثبات میکند. پس این صادق اندر ولایت خود همان گوید که آن صادق اندر نبوت و کرامت وی عین اعجاز نبی باشد و مؤمن را رؤیت کرامت ولی زیادت یقین باشد بر صدق نبی نه شبهت اندر وی؛ از آنچه در دعوی، ایشان متضاد نیاند تا یکی مر یکی را نفی کند؛ که دعوی یکی بعین برهان دعوی دیگری است؛ چنانکه اندر شریعت چون از ورثه جمعی اندر دعوی متفق باشند، چون حجت یکی ثابت شود حجت وی دیگران را حجت شود به حکم اتفاق و استوای ایشان در درجه و دعوی. و اگر دعوی متضاد بود، حجت یکی حجت دیگری نبود. پس چون نبی مدعی بود به صحت نبوت به دلالت معجزه و ولی وی را مصدق اندر دعوی وی، پس اثبات شبهت اندر این محل محال باشد.
رشیدالدین میبدی : ۷- سورة الاعراف
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: قُلْ أَمَرَ رَبِّی بِالْقِسْطِ الایة خداوند زمین و آسمان، کردگار جهان و جهانیان، بخشنده و بخشاینده و مهربان بر بندگان، جلّ جلاله، و تقدست اسماؤه، و تعالت صفاته، درین آیت مبانى خدمت و معالم معاملت و حقائق معرفت جمع کرد، و مؤمنان را از پسندیده اخلاق آگاه کرد، و نیکو پرستیدن خود و نیکو زیستن با خلق ایشان را تلقین کرد، و بشناخت اسباب رضاء خود گرامى کرد. و این آیت از جوامع الکلم است که مصطفى (ص) گفته: «بعثت بجوامع الکلم، و اختصر لى العلم اختصارا».
و در قرآن ازین نمط فراوان است. یکى از آن باز گویم: إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ الَّذِینَ هُمْ مُحْسِنُونَ. آیتى بدین کوتاهى نگر که در زیر آن چند است ازین معانى.
هر چه نواخت است از اکرام و افضال حق جل جلاله مر بنده را، همه در زیر آنست که: إِنَّ اللَّهَ مَعَ، و هر چه خدمت است از انواع عبادت و ابواب معاملت که بنده کند اللَّه را همه در زیر این شود که اتقوا، و هر چه حقوق خلق است بر یکدیگر در فنون معاملات همه در زیر این است که محسنون. همچنین هر چه ارکان دین است و وجوه شریعت و، ابواب حقیقت در زیر این کلمات است که: أَمَرَ رَبِّی بِالْقِسْطِ وَ أَقِیمُوا وُجُوهَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ وَ ادْعُوهُ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ. معنى قسط داد است، میگوید: اللَّه مرا بداد میفرماید، یعنى در معاملات هم با حق و هم با خلق و هم با نفس، با حق در امر و نهى بکار داشتن و در همه حال بقضاء وى رضا دادن، و با خلق بخلق زیستن، و در وجوه معاملات انصاف ایشان دادن و انصاف خود نخواستن، و با نفس مخالف بودن، و او را در میدان مجاهدات و ریاضات کشیدن، و در شهوات و راحات بروى بستن. و نظیر این آیت در قرآن آنست که گفت جل جلاله: إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ. میگوید: اللَّه بعدل میفرماید و باحسان، عدل انصاف است، و احسان ایثار است. عدل آنست که چنان کنى که با تو کردند، و احسان آنست که به از آن کنى که با تو کردند. عدل آنست که از واجب بنکاهى، و مکافات فرو نگذارى، و آن عقوبت نیفزایى و آنچه نتواند بود نه بیوسى. احسان آنست که بجاى آنکه با تو نیکویى کرد از آنچه وى کرد بیش کنى، و بجاى آن کس که با تو بد کرد نیکویى کنى. اینست طریق جوانمردان و سیرت مردان.
و گفتهاند: عدل آنست که در معاملت راست ستانى، و راست دهى. احسان آنست که خشک ستانى و چرب دهى. عدل آنست که در جواب سلام گویى: و علیکم السلام احسان آنست که: و رحمة اللَّه در افزایى. عدل آنست که گفت: وَ جَزاءُ سَیِّئَةٍ سَیِّئَةٌ مِثْلُها، وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ، وَ أَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَیْثُ أَخْرَجُوکُمْ. احسان آنست که گفت: فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ. عفو بدکار نیکوست، و نیکوتر آنست که بر عفو بیفزایى، و نیکویى کنى، چنان که رب العزة گفت: ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ السَّیِّئَةَ، وَ اتَّبِعُوا أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ إِلَیْکُمْ مِنْ رَبِّکُمْ، فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ، وَ أْمُرْ قَوْمَکَ یَأْخُذُوا بِأَحْسَنِها.
ثم قال تعالى: وَ أَقِیمُوا وُجُوهَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ جنید گفت: امرنا بحفظ السر، و علوّ الهمة، و أن نرضى باللّه عوضا عمّا سواه. میگوید: سر خود صافى دارید، تا حق بشناسید. خوى فراوى کنید تا بستاخ گردید. همه لطف وى بینید تا مهر بر وى نهید، بر مرکب خدمت نشینید، تا بمنزل حرمت رسید. بحرمت بیش آئید تا بصحبت رسید. همت عالى دارید تا با وى بمانید.
در وصف مصطفى (ص) گفتهاند که: اللَّه با وى دو کرامت کرد که با هیچ کس از فرزند آدم نکرد: یکى آنست که بزرگ همت بود. دیگر آنکه متواضع بود. علو همت وى بدان جاى بود که در خبر است که: «ما مدّ یده الى طمع قط»، و در تواضع چنان بود که گفت: «لو دعیت الى کراع لأجبت، و لو أهدى الىّ ذراع لقبلت».
چون با خود نگرستى از همه ضعیفان خود را ضعیفتر دانستى از متواضعى که بود. ازینجا گفتى: «لا تفضّلونى على یونس بن متى.
چون با حق نگرستى کونین و عالمین در چشم وى نیامدى از بزرگ همتى که بود. ازینجا گفتى: «انا سید ولد آدم و لا فخر».
قوله: کَما بَدَأَکُمْ تَعُودُونَ یجرى علیکم فى الابد ما قضینا علیکم فى الازل، و فَرِیقاً هَدى وَ فَرِیقاً حَقَّ عَلَیْهِمُ الضَّلالَةُ، و قیل: کما بدأکم تعودون علما و مشیة و تقدیرا. چنان که ابتداء کرد بآفرینش شما بدانش و تقدیر و خواست، بآخر چنان شوید که اول خواست. جنید را ازین آیت پرسیدند، جواب داد که: اول کل انسان یشبه آخره، و آخره یشبه اوله. آن گه گفت: نهایت هر کار رجوع است با بدایت آن کار، و راه بحق حلقهاى است ازو درآید باز وا او گردد. شیخ الاسلام انصارى گفت قدس اللَّه روحه: چون نیک ماند آخر این کار باوّل این کار! یعنى که اول همه لذتست و راحت و زندگانى با روح و با شادى، تا مرد پاى در دام نهد، و طوقش در گردن آید، آن گه بهر راحتى که دید محنتى بیند، و با هر فرازى نشیبى بود. اینست حقیقت آن کلمه که بو بکر کتانى گفته که میان بنده و حق هزار مقام است ار نور و ظلمت، نه همه نور است، که با هر نورى ظلمتى است، و با هر نشیبى فرازى، یعنى یکى روح است و آسایش و زندگانى، یکى ناکامى و رنج و بىمرادى. یکى تجلى یکى استتار، یکى جمع یکى تفرقت، و اگر نه آن روح و راحت در بدایت ارادت در پیش بودى، بنده را با آن بلاها و رنجها طاقت نماندى. پیوسته با آن مینگرد، و دلش با آن میگراید، و بشاهد آن این بار محنت میکشد، تا آخر که او را بر گذرانند و مدت تمام شود، و پوشیده آشکاره گردد، و در آخرهم با آن شود که در اول بود. اینست سر آیت که اللَّه گفت: کَما بَدَأَکُمْ تَعُودُونَ بر ذوق ارباب معارف و اصحاب حقائق، و اللَّه اعلم.
یا بَنِی آدَمَ خُذُوا زِینَتَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ بزبان علم ستر عورت است در نماز، و بزبان کشف زینت هر بنده در مقام مشاهدت حضور دلست و لزوم حضرت و استدامت شهود حقیقت. گفتهاند: زینت نفس عابدان آثار سجود است، و زینت دل عارفان انوار وجود است. عابد بنعت عبودیت در سجود، و عارف بر بساط قربت در روح شهود.
قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِینَةَ اللَّهِ الایة زینت زبان ذکر است، و زینت دل فکر است.
هر چیزى را آرایشى است، و آرایش نفس در حسن معاملت است بنعت مجاهدت، و آرایش دل دوام مواصلت است بوقت مشاهدت، و آرایش سر حقایق قربت است در میدان معاینت. و آنچه رب العزة گفت: مَنْ حَرَّمَ زِینَةَ اللَّهِ اشارتست که این زینتها و آرایشها دریغ نیست از طالبان، و ممنوع نیست از حاضر دلان. گنج خانه نعمت پر از نعمت است، طالبان مىدربایند. خوانچه لطف و رحمت آراسته و ساخته است، خورندگان مىدربایند.
پیر طریقت گفته در مناجات: اى طالبان! بشتابید که نقد نزدیک است. اى شبروان! مخسبید که صبح نزدیکست. اى شتابندگان! شاد شوید که منزل نزدیک است. اى تشنگان! صبر کنید که چشمه نزدیک است. اى غریبان! بنازید که میزبان نزدیک است.
اى دوست جویان! خوش باشید که اجابت نزدیک است. اى دلگشاى رهى! چه بود که دلم را بگشایى! و از خود مرهمى بر جانم نهى! من سود چون جویم! که دو دستم از مایه تهى! نگر که بفضل خود افکنى مرا بروز بهى.
و در قرآن ازین نمط فراوان است. یکى از آن باز گویم: إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ الَّذِینَ هُمْ مُحْسِنُونَ. آیتى بدین کوتاهى نگر که در زیر آن چند است ازین معانى.
هر چه نواخت است از اکرام و افضال حق جل جلاله مر بنده را، همه در زیر آنست که: إِنَّ اللَّهَ مَعَ، و هر چه خدمت است از انواع عبادت و ابواب معاملت که بنده کند اللَّه را همه در زیر این شود که اتقوا، و هر چه حقوق خلق است بر یکدیگر در فنون معاملات همه در زیر این است که محسنون. همچنین هر چه ارکان دین است و وجوه شریعت و، ابواب حقیقت در زیر این کلمات است که: أَمَرَ رَبِّی بِالْقِسْطِ وَ أَقِیمُوا وُجُوهَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ وَ ادْعُوهُ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ. معنى قسط داد است، میگوید: اللَّه مرا بداد میفرماید، یعنى در معاملات هم با حق و هم با خلق و هم با نفس، با حق در امر و نهى بکار داشتن و در همه حال بقضاء وى رضا دادن، و با خلق بخلق زیستن، و در وجوه معاملات انصاف ایشان دادن و انصاف خود نخواستن، و با نفس مخالف بودن، و او را در میدان مجاهدات و ریاضات کشیدن، و در شهوات و راحات بروى بستن. و نظیر این آیت در قرآن آنست که گفت جل جلاله: إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ. میگوید: اللَّه بعدل میفرماید و باحسان، عدل انصاف است، و احسان ایثار است. عدل آنست که چنان کنى که با تو کردند، و احسان آنست که به از آن کنى که با تو کردند. عدل آنست که از واجب بنکاهى، و مکافات فرو نگذارى، و آن عقوبت نیفزایى و آنچه نتواند بود نه بیوسى. احسان آنست که بجاى آنکه با تو نیکویى کرد از آنچه وى کرد بیش کنى، و بجاى آن کس که با تو بد کرد نیکویى کنى. اینست طریق جوانمردان و سیرت مردان.
و گفتهاند: عدل آنست که در معاملت راست ستانى، و راست دهى. احسان آنست که خشک ستانى و چرب دهى. عدل آنست که در جواب سلام گویى: و علیکم السلام احسان آنست که: و رحمة اللَّه در افزایى. عدل آنست که گفت: وَ جَزاءُ سَیِّئَةٍ سَیِّئَةٌ مِثْلُها، وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ، وَ أَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَیْثُ أَخْرَجُوکُمْ. احسان آنست که گفت: فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ. عفو بدکار نیکوست، و نیکوتر آنست که بر عفو بیفزایى، و نیکویى کنى، چنان که رب العزة گفت: ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ السَّیِّئَةَ، وَ اتَّبِعُوا أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ إِلَیْکُمْ مِنْ رَبِّکُمْ، فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ، وَ أْمُرْ قَوْمَکَ یَأْخُذُوا بِأَحْسَنِها.
ثم قال تعالى: وَ أَقِیمُوا وُجُوهَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ جنید گفت: امرنا بحفظ السر، و علوّ الهمة، و أن نرضى باللّه عوضا عمّا سواه. میگوید: سر خود صافى دارید، تا حق بشناسید. خوى فراوى کنید تا بستاخ گردید. همه لطف وى بینید تا مهر بر وى نهید، بر مرکب خدمت نشینید، تا بمنزل حرمت رسید. بحرمت بیش آئید تا بصحبت رسید. همت عالى دارید تا با وى بمانید.
در وصف مصطفى (ص) گفتهاند که: اللَّه با وى دو کرامت کرد که با هیچ کس از فرزند آدم نکرد: یکى آنست که بزرگ همت بود. دیگر آنکه متواضع بود. علو همت وى بدان جاى بود که در خبر است که: «ما مدّ یده الى طمع قط»، و در تواضع چنان بود که گفت: «لو دعیت الى کراع لأجبت، و لو أهدى الىّ ذراع لقبلت».
چون با خود نگرستى از همه ضعیفان خود را ضعیفتر دانستى از متواضعى که بود. ازینجا گفتى: «لا تفضّلونى على یونس بن متى.
چون با حق نگرستى کونین و عالمین در چشم وى نیامدى از بزرگ همتى که بود. ازینجا گفتى: «انا سید ولد آدم و لا فخر».
قوله: کَما بَدَأَکُمْ تَعُودُونَ یجرى علیکم فى الابد ما قضینا علیکم فى الازل، و فَرِیقاً هَدى وَ فَرِیقاً حَقَّ عَلَیْهِمُ الضَّلالَةُ، و قیل: کما بدأکم تعودون علما و مشیة و تقدیرا. چنان که ابتداء کرد بآفرینش شما بدانش و تقدیر و خواست، بآخر چنان شوید که اول خواست. جنید را ازین آیت پرسیدند، جواب داد که: اول کل انسان یشبه آخره، و آخره یشبه اوله. آن گه گفت: نهایت هر کار رجوع است با بدایت آن کار، و راه بحق حلقهاى است ازو درآید باز وا او گردد. شیخ الاسلام انصارى گفت قدس اللَّه روحه: چون نیک ماند آخر این کار باوّل این کار! یعنى که اول همه لذتست و راحت و زندگانى با روح و با شادى، تا مرد پاى در دام نهد، و طوقش در گردن آید، آن گه بهر راحتى که دید محنتى بیند، و با هر فرازى نشیبى بود. اینست حقیقت آن کلمه که بو بکر کتانى گفته که میان بنده و حق هزار مقام است ار نور و ظلمت، نه همه نور است، که با هر نورى ظلمتى است، و با هر نشیبى فرازى، یعنى یکى روح است و آسایش و زندگانى، یکى ناکامى و رنج و بىمرادى. یکى تجلى یکى استتار، یکى جمع یکى تفرقت، و اگر نه آن روح و راحت در بدایت ارادت در پیش بودى، بنده را با آن بلاها و رنجها طاقت نماندى. پیوسته با آن مینگرد، و دلش با آن میگراید، و بشاهد آن این بار محنت میکشد، تا آخر که او را بر گذرانند و مدت تمام شود، و پوشیده آشکاره گردد، و در آخرهم با آن شود که در اول بود. اینست سر آیت که اللَّه گفت: کَما بَدَأَکُمْ تَعُودُونَ بر ذوق ارباب معارف و اصحاب حقائق، و اللَّه اعلم.
یا بَنِی آدَمَ خُذُوا زِینَتَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ بزبان علم ستر عورت است در نماز، و بزبان کشف زینت هر بنده در مقام مشاهدت حضور دلست و لزوم حضرت و استدامت شهود حقیقت. گفتهاند: زینت نفس عابدان آثار سجود است، و زینت دل عارفان انوار وجود است. عابد بنعت عبودیت در سجود، و عارف بر بساط قربت در روح شهود.
قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِینَةَ اللَّهِ الایة زینت زبان ذکر است، و زینت دل فکر است.
هر چیزى را آرایشى است، و آرایش نفس در حسن معاملت است بنعت مجاهدت، و آرایش دل دوام مواصلت است بوقت مشاهدت، و آرایش سر حقایق قربت است در میدان معاینت. و آنچه رب العزة گفت: مَنْ حَرَّمَ زِینَةَ اللَّهِ اشارتست که این زینتها و آرایشها دریغ نیست از طالبان، و ممنوع نیست از حاضر دلان. گنج خانه نعمت پر از نعمت است، طالبان مىدربایند. خوانچه لطف و رحمت آراسته و ساخته است، خورندگان مىدربایند.
پیر طریقت گفته در مناجات: اى طالبان! بشتابید که نقد نزدیک است. اى شبروان! مخسبید که صبح نزدیکست. اى شتابندگان! شاد شوید که منزل نزدیک است. اى تشنگان! صبر کنید که چشمه نزدیک است. اى غریبان! بنازید که میزبان نزدیک است.
اى دوست جویان! خوش باشید که اجابت نزدیک است. اى دلگشاى رهى! چه بود که دلم را بگشایى! و از خود مرهمى بر جانم نهى! من سود چون جویم! که دو دستم از مایه تهى! نگر که بفضل خود افکنى مرا بروز بهى.
رشیدالدین میبدی : ۱۳- سورة الرعد- مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً» الآیة... ابو بکر واسطی گفت: این آیت مدار علم حقیقت و معرفتست، و المعنى اوحى من العلى الى قلوب الانبیاء و اسماعهم و الهم الحکماء فى عقولهم و بصائرهم، جلال احدیّت بنعمت رحمت و رأفت فرو فرستاد از آسمان بر پیغامبران پیغام راست و وحى پاک، هم بسمع شنیدند و هم بدل دریافتند و همچنین اولیا را الهام داد و نور حکمت در دل ایشان افکند، «فَسالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها» اى ابصرت قلوب بقدر سعتها و حیاتها و استنارتها، دلهاى انبیاء روشن گشت و بیفروخت بنور وحى و رسالت و دلهاى اولیاء بچراغ حکمت و معرفت، «بِقَدَرِها» یعنى هر کس بقدر خویش بر درجات و طبقات، یکى برتر، یکى میانه، یکى فروتر، تفاضل و تفاوت بر همه پیدا. پیغامبران را مىگوید: «وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِیِّینَ عَلى بَعْضٍ» اولیا را مىگوید: «هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ» یکى را بر نبوّت، رسالت افزونى، یکى را بر حکمت، نبوّت افزونى، یکى را بر علم، معرفت افزونى، یکى را بر ایمان و شهادت، ذوق حقیقت افزونى، یکى را علم الیقین با بیان، یکى را حقّ الیقین باعیان، هر کسى را آن داد که سزا بود و در هر دلى آن نهاد که جا بود، «فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَداً رابِیاً» یعنى فاصاب تلک القلوب من خطأ الآراء و دون الهفوات و ما یلقى الشیطان فى الامنیة و یختلسه من الحفظ و یلقیه من الزّلل، آن دلها اگر چه روشنست و افروخته، خالى نباشد از وساوس و هواجس و هفوات صغائر که شیطان پیوسته مترصد نشسته تا کجا در دل ایشان راهى یابد، تا شکى و سهوى افکند، دروغى برسازد، حفظى بر باید. او که مهتر عالم بود و سید ولد آدم بود و در صدف شرف بود با کمال نبوّت و بسالت رسالت وى شیطان هم از وى اختلاسى کرد، چنانک گفت: «أَلْقَى الشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ» تا از همزات وى بحق استعاذت کرد گفت: ربّ اعوذ بک من همزات الشیاطین، «وَ مِمَّا یُوقِدُونَ عَلَیْهِ فِی النَّارِ» اى و ممّا یتفکرون فیه و یتدبرونه و یستنبطون منه، «ابْتِغاءَ» استدلال او ابتغاء کشف، «زَبَدٌ» اى زیادة من الهام الحقّ و المام الملک، «مِثْلُهُ» اى مثل الخطاء الذى یلقیه الشیطان.
مىگوید آن صاحب الهام و صاحب معرفت یکى در بحر تفکّر بدست استنباط جواهر معانى از آیات و اخبار بیرون مىآرد، یکى از روى تدبّر بنعت الهام حقایق کشف مىجوید، همى در آن تفکر و تدبّر و استنباط چندان کوشش نمایند و روش کنند که اندازه در گذارند تا بر الهام حق و المام ملک افزونى جویند، این افزونى همچون آن بر آراسته شیطانست از هر دو حذر کردنى است، «فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفاءً» یعنى فامّا الخطاء و الهفوة و الطغیان تذهب تذکرا، لقوله عزّ و جلّ: «إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ»، «وَ أَمَّا ما یَنْفَعُ النَّاسَ» من استدلال للفتوى او توقف على معنى، «فَیَمْکُثُ فِی الْأَرْضِ» یرسخ فى القلب مىگوید آن خطاء رأى و هفوة لسان و طغیان از جهت شیطان پاى دار نبود، در دل مؤمن قرار نگیرد، که مؤمن یاد کرد و یاد داشت حق بر دل و زبان دارد و غوغاء شیطان با سلطان ذکر حق پاى ندارد، اینست که ربّ العالمین گفت: «تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ». و آنچ مردم را بکار آید که صلاح دل و دین در آن بود و باندازه شریعت و حقیقت بود، آن در دل راسخ گردد. درختى بود بیخ آن راسخ، شاخ آن ناضر، عود آن مثمر، بیخ آن در زمین وفا شاخ آن بر هواى رضا، میوه آن رؤیت و لقا و بر جمله اشارت آیت آنست که نور معرفت چون در دل تابد آثار ظلمت معصیت پاک ببرد و آن نورها مختلفست و آن معاصى متفاوت، نور یقین تاریکى شک ببرد، نور علم تهمت جهل ببرد، نور معرفت آثار نکرت محو کند، نور مشاهدت آثار ظلمت بشریّت ببرد، نور جمع آثار تفرقت بردارد، باز بر سر همه نور توحید است، چون خورشید یگانگى از افق غیب سر بر زند با شب دوگانگى گوید:
شب رفت تو اى صبح بیکبار بدم
تا کى ز صفات آدمى و آدم
«أَ فَمَنْ یَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ الْحَقُّ» الآیة... این استفهام بمعنى نفى است، اى لا یستوی البصیر و الضریر و المقبول بالوصلة و المردود بالحجبة، هرگز یکسان نباشد دانا و نادان، روشن دل و تاریک دل، آن یکى آراسته توحید و نواخته تقریب و این یکى بیگانه از توحید و سزاى تعذیب، آن یکى بنور معرفت افروخته و این یکى بآتش قطعیت سوخته، «إِنَّما یَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ» کسى داند که چنین است که دل وى پر از نور یقین است و با عقل مطبوعى او را عقل مسموعى است، آن گه صفت ایشان کرد: «الَّذِینَ یُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ» ایشان که جز وفاء عهد اللَّه ایشان را نگیرد، عهدى که کردهاند بر سر آن عهداند، نه صید این عالم شوند، نه قید آن عالم، اگر از عرش تا ثرى آب سیاه بگیرد، لباس وفاء ایشان نم نگیرد، اى جوانمرد وفا و حسن العهد از آن مرغک بیاموز که جان خویش در سر وفاء عهد سفیان ثورى کرد: در آن عهد که سفیان ثورى را بتهمتى در حبس باز داشتند بلبلى در قفسى بود، چون سفیان را بدید زار زار سرائیدن گرفت روزى سفیان آن بلبل را بخرید و بها بداد و دست بداشت تا هوا گرفت، پس از آن در مدت زندگانى سفیان هر روز بیامدى و نالهاى چند بکردى آن گه راه هوا گرفتى، چون سفیان از دنیا برفت و او را دفن کردند آن بلبل را دیدند که بر سر تربت سفیان فرو آمد و بارى چند بدرد دل و سوز جگر بسرائید و در خاک بغلتید تا قطرههاى خون از منقار وى روان شد و جان بداد.
اى مسکین تو پندارى که شربت عشق ازل خود تو نوشیدهاى یا عاشق گرم رو درین راه خود تو خاستهاى، اگر تو پندارى که خداى را جلّ جلاله درین میدان قدرت چون تو بندهاى نیست که وى را بپاکى بستاید، گمانت غلط است و اندیشه خطا، که اگر پرده قهر از باطن اصنام بى جان بردارند و لگام گنگى از سر این در و دیوار و درختان فرو کنند، چندان عجایب تسبیح و آواز تهلیل شنوى که از غیرت سر در نقاب خجلت خویش کشى و بزبان عجز گویى:
پنداشتمت که تو مرا یک تنهاى
کى دانستم که آشناى همهاى
مىگوید آن صاحب الهام و صاحب معرفت یکى در بحر تفکّر بدست استنباط جواهر معانى از آیات و اخبار بیرون مىآرد، یکى از روى تدبّر بنعت الهام حقایق کشف مىجوید، همى در آن تفکر و تدبّر و استنباط چندان کوشش نمایند و روش کنند که اندازه در گذارند تا بر الهام حق و المام ملک افزونى جویند، این افزونى همچون آن بر آراسته شیطانست از هر دو حذر کردنى است، «فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفاءً» یعنى فامّا الخطاء و الهفوة و الطغیان تذهب تذکرا، لقوله عزّ و جلّ: «إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ»، «وَ أَمَّا ما یَنْفَعُ النَّاسَ» من استدلال للفتوى او توقف على معنى، «فَیَمْکُثُ فِی الْأَرْضِ» یرسخ فى القلب مىگوید آن خطاء رأى و هفوة لسان و طغیان از جهت شیطان پاى دار نبود، در دل مؤمن قرار نگیرد، که مؤمن یاد کرد و یاد داشت حق بر دل و زبان دارد و غوغاء شیطان با سلطان ذکر حق پاى ندارد، اینست که ربّ العالمین گفت: «تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ». و آنچ مردم را بکار آید که صلاح دل و دین در آن بود و باندازه شریعت و حقیقت بود، آن در دل راسخ گردد. درختى بود بیخ آن راسخ، شاخ آن ناضر، عود آن مثمر، بیخ آن در زمین وفا شاخ آن بر هواى رضا، میوه آن رؤیت و لقا و بر جمله اشارت آیت آنست که نور معرفت چون در دل تابد آثار ظلمت معصیت پاک ببرد و آن نورها مختلفست و آن معاصى متفاوت، نور یقین تاریکى شک ببرد، نور علم تهمت جهل ببرد، نور معرفت آثار نکرت محو کند، نور مشاهدت آثار ظلمت بشریّت ببرد، نور جمع آثار تفرقت بردارد، باز بر سر همه نور توحید است، چون خورشید یگانگى از افق غیب سر بر زند با شب دوگانگى گوید:
شب رفت تو اى صبح بیکبار بدم
تا کى ز صفات آدمى و آدم
«أَ فَمَنْ یَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ الْحَقُّ» الآیة... این استفهام بمعنى نفى است، اى لا یستوی البصیر و الضریر و المقبول بالوصلة و المردود بالحجبة، هرگز یکسان نباشد دانا و نادان، روشن دل و تاریک دل، آن یکى آراسته توحید و نواخته تقریب و این یکى بیگانه از توحید و سزاى تعذیب، آن یکى بنور معرفت افروخته و این یکى بآتش قطعیت سوخته، «إِنَّما یَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ» کسى داند که چنین است که دل وى پر از نور یقین است و با عقل مطبوعى او را عقل مسموعى است، آن گه صفت ایشان کرد: «الَّذِینَ یُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ» ایشان که جز وفاء عهد اللَّه ایشان را نگیرد، عهدى که کردهاند بر سر آن عهداند، نه صید این عالم شوند، نه قید آن عالم، اگر از عرش تا ثرى آب سیاه بگیرد، لباس وفاء ایشان نم نگیرد، اى جوانمرد وفا و حسن العهد از آن مرغک بیاموز که جان خویش در سر وفاء عهد سفیان ثورى کرد: در آن عهد که سفیان ثورى را بتهمتى در حبس باز داشتند بلبلى در قفسى بود، چون سفیان را بدید زار زار سرائیدن گرفت روزى سفیان آن بلبل را بخرید و بها بداد و دست بداشت تا هوا گرفت، پس از آن در مدت زندگانى سفیان هر روز بیامدى و نالهاى چند بکردى آن گه راه هوا گرفتى، چون سفیان از دنیا برفت و او را دفن کردند آن بلبل را دیدند که بر سر تربت سفیان فرو آمد و بارى چند بدرد دل و سوز جگر بسرائید و در خاک بغلتید تا قطرههاى خون از منقار وى روان شد و جان بداد.
اى مسکین تو پندارى که شربت عشق ازل خود تو نوشیدهاى یا عاشق گرم رو درین راه خود تو خاستهاى، اگر تو پندارى که خداى را جلّ جلاله درین میدان قدرت چون تو بندهاى نیست که وى را بپاکى بستاید، گمانت غلط است و اندیشه خطا، که اگر پرده قهر از باطن اصنام بى جان بردارند و لگام گنگى از سر این در و دیوار و درختان فرو کنند، چندان عجایب تسبیح و آواز تهلیل شنوى که از غیرت سر در نقاب خجلت خویش کشى و بزبان عجز گویى:
پنداشتمت که تو مرا یک تنهاى
کى دانستم که آشناى همهاى
رشیدالدین میبدی : ۱۶- سورة النحل- مکیه
۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ» آدمى را منزل اوّل از منازل وجود شکم مادر است: اوّل آبى، آن گه علقهاى، آن گه مضغهاى، پس استخوانى و پوستى، آن گه جانورى، چون چهار ماهه شود زنده شود، شخصى زیبا، صورتى پرنگار، درو از الطاف کرم تعبیههایى که عاقل در آن نگرد از تعجب خیر فرو ماند، در وى دماغ آفرید سه طبقه بر هم ساخته: در اوّل فهم نهاد، در دوم عقل، در رسوم حفظ، وانگه کمال حکمت را دماغ سرد و تر آفرید که مقابل وى دلست گرم و خشک تا بخار دل و حرارت دل که باو رسد او را زیان ندارد، دل بیافرید رگهاى جهنده درو پیوسته و حیاة در او روان، جگر بیافرید رگهاى آرمیده درو پیوسته غذاء همه تن درو روان، معده بیافرید امعاء درو پیوست، جاى نطفه بیافرید مثانه و انثیین درو پیوست، دماغ نرم و تر آفرید تا سخن در گیرد، پوست پیشانى سخت آفرید تا موى نرویاند، پوست ابرو میانه آفرید تا موى رویاند لکن دراز نگرداند، محلّ نور چشم پیه گردانید تا آن را تباه نکند، زبان بر محل لعاب نهاد تا زود برود، آسان سخن گوید، بر مراد وى چنانک خواهد، بر سر حلقوم حجابى آفرید تا چون طعام فرو برد سر حلقوم بسته شود طعام بمجراى نفس نرسد، آن گه طعام بحرارت جگر در معده پخته گردد و آن را بعروق و اعضاء رساند.
درنگر تا از یک قطره آب چه آفرید و چند آفرید از استخوان و گوشت و پوست و پیه و زهره و جگر و سپرز و رگ و پى و موى و ناخن و دندان، چون آن خلقت بکمال حکمت تمام شود و نه ماه بسر آید از شکم مادر بفرمان حق جلّ جلاله قصد دنیا کند اینست که ربّ العزّه گفت: «وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ» چون در دنیا آید نادان و بى علم آید چنانک گفت: «لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً» ربّ العالمین بکمال لطف و رأفت و رحمت خویش او را سمعى دهد که لطایف ذکر بوى شنود، بصرى دهد که عجایب صنع بوى بیند، دلى دهد که مهر و محبّت حق را بشاید، آن گه گفت: «لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ» این همه بآن کردم تا نعمت من بر خود بشناسید و از من آزادى کنید نه چنانک دشمنان کردند که نعمت بشناختند و آن گه انکار کردند که حوالت نعمت با دیگرى بردند و آزادى از دیگرى کردند، و ذلک فى قوله تعالى: «یَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ یُنْکِرُونَها»، شناخت نعمت نیکوست و شناخت منعم نیکوتر زیرا که شناخت نعمت انکار را بوى را هست و شناخت منعم جز بر استقامت نرود، کافران را شناخت نعمت بود امّا شناخت منعم نبود، لا جرم انکار بار آورد و جحود.
یکى از پیغامبران گفت بار خدایا نعمت بر کافران بى شمار مىریزى و بر سر مؤمنان بلا مىانگیزى سبب چیست؟ فرمان آمد از جبّار کائنات که آفریدگان همه بندگان و رهیگان مناند، بلا و نعمت بارادت و مشیّت منست، مؤمن در دنیا گناه کند و آخر عهد که روى بعقبى نهد خواهم که پاک و بى گناه بر من رسد و مرا بیند، بلا بر وى گماردم در دنیا و آن را کفّاره گناهان وى کنم، و کافر در دنیا نیکوئیها کند آن نیکوئیها را در دنیا بنعمت مکافات کنم تا چون بر ما رسد وى را هیچ حق نمانده باشد و او را عقوبت تمام کنم، خواست ما اینست و ارادت ما چنین است و کس را بر خواست ما اعتراض نیست و از حکم ما اعراض نیست.
«یَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ یُنْکِرُونَها» قومى گفتند این در حق مسلمانانست که روزگارى در طاعت بسر آرند و طریق ریاضت و مجاهدت بحکم شریعت بر دست گیرند، امّا بعاقبت عجبى در ایشان آید که راه بریشان بزند و آن طاعت بر ایشان تباه کند، و عجب آنست که آن طاعت و عبادت بنزدیک حق جلّ جلاله خدمتى پسندیده داند و اهتزازى و شادیى در خود آرد که این صفت من است و قوّت من و غافل ماند از آنک نعمت خداست و فضل او بر وى وانگه از زوال نعمت نترسد و ایمن رود.
مصطفى (ص) گفت سه چیز است که هلاک مرد در آنست: یکى بخل که مرد او را فرمان بردار شود، دیگر هواى نفس که مرد فرا پى آن نشیند، سوم آن مرد که بخویشتن معجب بود. یکى از جمله بزرگان دین گفته: اگر همه شب خواب کنم و بامداد شکسته و ترسان باشم دوست تر از آن دارم که همه شب نماز کنم و بامداد بخویشتن معجب باشم. و عبد اللَّه مسعود گفت هلاک دین مرد در دو چیز است: یکى عجب، دیگر نومیدى این از آن گفت که هر که نومید شد از طلب فرو ایستاد و فترت در وى آمد نیز عبادت نکند، همچنین معجب در خود مىپندارد که از طلب بى نیازست که کار وى خود راستست و آمرزیده.
«وَ یَوْمَ نَبْعَثُ فِی کُلِّ أُمَّةٍ شَهِیداً عَلَیْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» تأتى یوم القیامة کلّ امّة مع رسولهم فلا امّة تساوى هذه الامة کثرة و فضلا و لا رسول کرسولنا (ص) رتبة و قدرا.
... «وَ نَزَّلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْءٍ» فیه للمؤمنین شفاء و هو لهم ضیاء و على الکافرین بلاء و هو لهم سبب محنة و شقاء.
درنگر تا از یک قطره آب چه آفرید و چند آفرید از استخوان و گوشت و پوست و پیه و زهره و جگر و سپرز و رگ و پى و موى و ناخن و دندان، چون آن خلقت بکمال حکمت تمام شود و نه ماه بسر آید از شکم مادر بفرمان حق جلّ جلاله قصد دنیا کند اینست که ربّ العزّه گفت: «وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ» چون در دنیا آید نادان و بى علم آید چنانک گفت: «لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً» ربّ العالمین بکمال لطف و رأفت و رحمت خویش او را سمعى دهد که لطایف ذکر بوى شنود، بصرى دهد که عجایب صنع بوى بیند، دلى دهد که مهر و محبّت حق را بشاید، آن گه گفت: «لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ» این همه بآن کردم تا نعمت من بر خود بشناسید و از من آزادى کنید نه چنانک دشمنان کردند که نعمت بشناختند و آن گه انکار کردند که حوالت نعمت با دیگرى بردند و آزادى از دیگرى کردند، و ذلک فى قوله تعالى: «یَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ یُنْکِرُونَها»، شناخت نعمت نیکوست و شناخت منعم نیکوتر زیرا که شناخت نعمت انکار را بوى را هست و شناخت منعم جز بر استقامت نرود، کافران را شناخت نعمت بود امّا شناخت منعم نبود، لا جرم انکار بار آورد و جحود.
یکى از پیغامبران گفت بار خدایا نعمت بر کافران بى شمار مىریزى و بر سر مؤمنان بلا مىانگیزى سبب چیست؟ فرمان آمد از جبّار کائنات که آفریدگان همه بندگان و رهیگان مناند، بلا و نعمت بارادت و مشیّت منست، مؤمن در دنیا گناه کند و آخر عهد که روى بعقبى نهد خواهم که پاک و بى گناه بر من رسد و مرا بیند، بلا بر وى گماردم در دنیا و آن را کفّاره گناهان وى کنم، و کافر در دنیا نیکوئیها کند آن نیکوئیها را در دنیا بنعمت مکافات کنم تا چون بر ما رسد وى را هیچ حق نمانده باشد و او را عقوبت تمام کنم، خواست ما اینست و ارادت ما چنین است و کس را بر خواست ما اعتراض نیست و از حکم ما اعراض نیست.
«یَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ یُنْکِرُونَها» قومى گفتند این در حق مسلمانانست که روزگارى در طاعت بسر آرند و طریق ریاضت و مجاهدت بحکم شریعت بر دست گیرند، امّا بعاقبت عجبى در ایشان آید که راه بریشان بزند و آن طاعت بر ایشان تباه کند، و عجب آنست که آن طاعت و عبادت بنزدیک حق جلّ جلاله خدمتى پسندیده داند و اهتزازى و شادیى در خود آرد که این صفت من است و قوّت من و غافل ماند از آنک نعمت خداست و فضل او بر وى وانگه از زوال نعمت نترسد و ایمن رود.
مصطفى (ص) گفت سه چیز است که هلاک مرد در آنست: یکى بخل که مرد او را فرمان بردار شود، دیگر هواى نفس که مرد فرا پى آن نشیند، سوم آن مرد که بخویشتن معجب بود. یکى از جمله بزرگان دین گفته: اگر همه شب خواب کنم و بامداد شکسته و ترسان باشم دوست تر از آن دارم که همه شب نماز کنم و بامداد بخویشتن معجب باشم. و عبد اللَّه مسعود گفت هلاک دین مرد در دو چیز است: یکى عجب، دیگر نومیدى این از آن گفت که هر که نومید شد از طلب فرو ایستاد و فترت در وى آمد نیز عبادت نکند، همچنین معجب در خود مىپندارد که از طلب بى نیازست که کار وى خود راستست و آمرزیده.
«وَ یَوْمَ نَبْعَثُ فِی کُلِّ أُمَّةٍ شَهِیداً عَلَیْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» تأتى یوم القیامة کلّ امّة مع رسولهم فلا امّة تساوى هذه الامة کثرة و فضلا و لا رسول کرسولنا (ص) رتبة و قدرا.
... «وَ نَزَّلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْءٍ» فیه للمؤمنین شفاء و هو لهم ضیاء و على الکافرین بلاء و هو لهم سبب محنة و شقاء.
رشیدالدین میبدی : ۸۶- سورة الطارق- مکیة
النوبة الاولى
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ (۱) بآسمان و بآنچه بشب پیدا مىآید.
وَ ما أَدْراکَ مَا الطَّارِقُ (۲) چون نیک دانى که آنچه بشب آید چیست؟
النَّجْمُ الثَّاقِبُ (۳) ستاره درخشان.
إِنْ کُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَیْها حافِظٌ (۴) هر کسى و هر تنى آنست که برو گوشوانى است،.
فَلْیَنْظُرِ الْإِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ (۵) در نگرا مردم که از چه چیز آفریدند او را.
خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافِقٍ (۶) بیافریدند او را از آبى افکنده ریخته.
یَخْرُجُ مِنْ بَیْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرائِبِ (۷) بیرون میآید از پشت مرد و استخوانهاى سینه زن.
إِنَّهُ عَلى رَجْعِهِ لَقادِرٌ (۸) آفریدگار او بر باز برد او توانا است.
یَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ (۹) آن روز که بر رسند و باز نگرند پنهانها.
فَما لَهُ مِنْ قُوَّةٍ وَ لا ناصِرٍ (۱۰) او را نه نیرویى که بان تاود یا کوشد، و نه یارى که او را یارى دهد.
وَ السَّماءِ ذاتِ الرَّجْعِ (۱۱) بآسمان با باران.
وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ (۱۴) نه سست و نه گزاف.
وَ الْأَرْضِ ذاتِ الصَّدْعِ (۱۲) و بزمین با شکاف.
إِنَّهُمْ یَکِیدُونَ کَیْداً (۱۵) ایشان دستانى مىسازند نهانى ساختنى.
إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ (۱۳) که این قرآن سخنى است درست و راست.
وَ أَکِیدُ کَیْداً (۱۶) و من کارى میسازم نهانى.
فَمَهِّلِ الْکافِرِینَ این ناگرویدگان را درنگ ده أَمْهِلْهُمْ رُوَیْداً (۱۷) فرو گذار ایشان را اندک روزگار.
وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ (۱) بآسمان و بآنچه بشب پیدا مىآید.
وَ ما أَدْراکَ مَا الطَّارِقُ (۲) چون نیک دانى که آنچه بشب آید چیست؟
النَّجْمُ الثَّاقِبُ (۳) ستاره درخشان.
إِنْ کُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَیْها حافِظٌ (۴) هر کسى و هر تنى آنست که برو گوشوانى است،.
فَلْیَنْظُرِ الْإِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ (۵) در نگرا مردم که از چه چیز آفریدند او را.
خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافِقٍ (۶) بیافریدند او را از آبى افکنده ریخته.
یَخْرُجُ مِنْ بَیْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرائِبِ (۷) بیرون میآید از پشت مرد و استخوانهاى سینه زن.
إِنَّهُ عَلى رَجْعِهِ لَقادِرٌ (۸) آفریدگار او بر باز برد او توانا است.
یَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ (۹) آن روز که بر رسند و باز نگرند پنهانها.
فَما لَهُ مِنْ قُوَّةٍ وَ لا ناصِرٍ (۱۰) او را نه نیرویى که بان تاود یا کوشد، و نه یارى که او را یارى دهد.
وَ السَّماءِ ذاتِ الرَّجْعِ (۱۱) بآسمان با باران.
وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ (۱۴) نه سست و نه گزاف.
وَ الْأَرْضِ ذاتِ الصَّدْعِ (۱۲) و بزمین با شکاف.
إِنَّهُمْ یَکِیدُونَ کَیْداً (۱۵) ایشان دستانى مىسازند نهانى ساختنى.
إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ (۱۳) که این قرآن سخنى است درست و راست.
وَ أَکِیدُ کَیْداً (۱۶) و من کارى میسازم نهانى.
فَمَهِّلِ الْکافِرِینَ این ناگرویدگان را درنگ ده أَمْهِلْهُمْ رُوَیْداً (۱۷) فرو گذار ایشان را اندک روزگار.
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۶
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۳ - فصل سوم: در یقین
بدان که نیکوترین خلعتی که حق تعالی آدمی را به آن ارزانی دارد خاصه متصوفه را خلعت یقین است، و یقین همه خلایق را فضل است و ایشان را فرض است. ازآنکه تصوف قطع علایق است و قطع علایق جز به مدد یقین حاصل نیاید که چشم دل گشاده شود به کمال قدرت جبروت. هر چه او خواهد همه آن باشد. برخلاف ارادت او هیچ کار نباشد.
یقینی در آن حاصل آید،به مدد آن یقین از همه کاری اعراض کند و بر طریق استقامت بر عتبهٔ عبودیت ملازمت نماید و راحت و فتوح از حضرت عزت وی را متواتر شود که رسول گفته است که حق تعالی راحت و فرجدر یقین نهاده است. هر که راحت آخرت میطلبد وی را ملازم یقین باید بود تا جمال ایمان ببیند و خلعت هدایت بیابد. امروزش فراغت باشد، فردا نجات و سعادت بیابد، «والذین یؤمنون بما انزل الیک و ما انزل من قبلک و بالآخرة هم یوقنون، اولئک علی هدی من ربهم و اولئک هم المفلحون».
یقین نوری است که حق تعالی در دل بنده نهد. چون خواهد که آن دل به مدد آن نور طریق رضای حق سپرد هر چه اصل سخط حق تعالی باشد از دل خود زدودن گیرد،و این نور جز در دل کسی ننهد که به مدد توفیق وی را خلعت اهلیت صدق داده باشند و جمال معرفت خود بدو نموده، تا او بدین مدد به راه یقین درآید. هرچه اندیشهٔمختلف است از دل بیرون کند، در طلب حق تعالی یک اندیشه گردد.
ابوعثمانحیری گفت‑رحمة اللّه علیه‑که یقین نفی اندیشهها است در طلب یک اندیشه از سر جمعیت.
جنیدگفته است‑رحمة اللّه علیه‑که یقین علمی است به حق تعالی که در دل تغییر و تبدیل نپذیرد، و هرگز غبار نقص بر وی ننشیند.
و جنید گفته است که یقین نفی تهمت است از شهود غیب به مدد عزت.
چون بدانست که یقین چه شرف دارد بداند که یقین سه قسم است: علمالیقین،و عینالیقین، و حقالیقین. علمالیقین در دنیا، و عینالیقین بعد از مرگ، و حقالیقین در وقت نزع.
بوعثمان حیری گوید که یقین اندوه فردا نابردن است. دیگر گوید که یقین علمی است در دل نهاده، یعنی کسبی نبود. یکیاز پیران گوید اول مقامات معرفت بود، پس اخلاص، آنگاه شهادت، پس طاعت.
و ایمان نامی است که این معانی را جمع کند. اشارت کرده است این مرد که اول واجبات معرفت باشد به خدای عز و جل.
و معرفت حاصل نیاید مگر که این شرایط که از پیش رفته باشد، و این نظر صواب بود. پسچون دلیل متواتر گردد و بیانحاصل آید نورها پیوسته گردد، پس از یکدیگر. و آن که او را علم افتاد از برهان بینیاز بود و آن حال یقین بود، پس باور داشتن حق به وقت استماع به اجابت داعی در آنچه خبر دهد، و اندر افعال او در مستقبل، از آنکه تصدیق در خبر دادن بود. پساخلاص در آنچه فرا پذیرفت از ادای فرایض. پس اظهار اجابت به شهادت نیکو. پس ادای فرمان به توحید در آنچه فرمودهاند، و باز ایستادن از آنچه نهی کردهاند.
اشارت کرد بدین معنی که استاد ایامابوبکر بن فورک‑رحمة اللّه علیه‑که ذکر زبان فضیلتی بود دلی را که بر وی قبض بود.
ذوالنون‑رحمة اللّه علیه‑گوید که یقیندعوت کند به کوتاهی امل، و کوتاهی امل به زهد، و ثمرهٔ زهد حکمت است، و از حکمت نگرستن در عواقب آید.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گوید ازسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑شنیدم که گفت یقین آرام گرفتن بود، آنگه که ارادت در دلت پدید آید از آنکه دانسته باشی که حرکت هیچ منفعت نکند ترا، و هرچه بر تو قضا کردهاند از تو باز ندارد.
بوتراب نخشبی‑رحمة اللّه علیه‑گوید در بادیه میرفتم جوانی را دیدم بیزاد میرفت. با خود اندیشیدم که این مرد بیزاد مییود هلاک شود. گفتم ای پسر در چنین موضعی بیزاد میروی؟ جوان گفت ای شیخ سر برآور و چشم باز کن و گرد عالم نگر که تا جز خدای را عز و جل هیچ کس را میبینی؟ با حق همراه بودن و زاد برگرفتن نشان ایمان نباشد.
ابراهیم خواص‑رحمة اللّه علیه‑گوید که در بادیه میرفتم جوانی را دیدم لطیف و ظریف و باوی هیچ معلومی نه. گفتم جوانا! کجامیروی؟ گفت بهمکه. گفتم بیزاد و راحله راه دراز در پیش گرفتهای؟ گفت آنکه آسمان و زمین را نگه تواند داشتن بیعدتی، این قدرت ندارد که درویشیرا بیزاد و راحله بهمکهرساند. چون به مکه رسیدم وی را دیدم گرد کعبه طوافمیکرد، هیچنقصانی و ضعفی در وی نیامده بود.
عیس‑‑را پرسیدند که به چه قوت بر آب میروی؟ گفت به ایمان و یقین. گفتند ما نیز ایمان و یقین داریم. گفت اگر دارید بر روی دریا بروید. قصد کردند که بروند نتوانستند. گفت چه بود شما را؟ گفتند از موج میترسیم. گفت صاحب یقین از خدای ترسد، از موج نترسد.
و کسی را که از خدای تعالی ترس باشد، امیدش هم به خدای تعالی باشد. پیوستهملارمت بندگی نماید. این چنین کسی صاحب یقین باشد. وی را هم در میان ایشان باز توان یافت. از آنکه حق تعالی ایشان را یقینی تمام به ارزانی داشته است. در یقین بدین قدر سخن اختصار کنیم.
یقینی در آن حاصل آید،به مدد آن یقین از همه کاری اعراض کند و بر طریق استقامت بر عتبهٔ عبودیت ملازمت نماید و راحت و فتوح از حضرت عزت وی را متواتر شود که رسول گفته است که حق تعالی راحت و فرجدر یقین نهاده است. هر که راحت آخرت میطلبد وی را ملازم یقین باید بود تا جمال ایمان ببیند و خلعت هدایت بیابد. امروزش فراغت باشد، فردا نجات و سعادت بیابد، «والذین یؤمنون بما انزل الیک و ما انزل من قبلک و بالآخرة هم یوقنون، اولئک علی هدی من ربهم و اولئک هم المفلحون».
یقین نوری است که حق تعالی در دل بنده نهد. چون خواهد که آن دل به مدد آن نور طریق رضای حق سپرد هر چه اصل سخط حق تعالی باشد از دل خود زدودن گیرد،و این نور جز در دل کسی ننهد که به مدد توفیق وی را خلعت اهلیت صدق داده باشند و جمال معرفت خود بدو نموده، تا او بدین مدد به راه یقین درآید. هرچه اندیشهٔمختلف است از دل بیرون کند، در طلب حق تعالی یک اندیشه گردد.
ابوعثمانحیری گفت‑رحمة اللّه علیه‑که یقین نفی اندیشهها است در طلب یک اندیشه از سر جمعیت.
جنیدگفته است‑رحمة اللّه علیه‑که یقین علمی است به حق تعالی که در دل تغییر و تبدیل نپذیرد، و هرگز غبار نقص بر وی ننشیند.
و جنید گفته است که یقین نفی تهمت است از شهود غیب به مدد عزت.
چون بدانست که یقین چه شرف دارد بداند که یقین سه قسم است: علمالیقین،و عینالیقین، و حقالیقین. علمالیقین در دنیا، و عینالیقین بعد از مرگ، و حقالیقین در وقت نزع.
بوعثمان حیری گوید که یقین اندوه فردا نابردن است. دیگر گوید که یقین علمی است در دل نهاده، یعنی کسبی نبود. یکیاز پیران گوید اول مقامات معرفت بود، پس اخلاص، آنگاه شهادت، پس طاعت.
و ایمان نامی است که این معانی را جمع کند. اشارت کرده است این مرد که اول واجبات معرفت باشد به خدای عز و جل.
و معرفت حاصل نیاید مگر که این شرایط که از پیش رفته باشد، و این نظر صواب بود. پسچون دلیل متواتر گردد و بیانحاصل آید نورها پیوسته گردد، پس از یکدیگر. و آن که او را علم افتاد از برهان بینیاز بود و آن حال یقین بود، پس باور داشتن حق به وقت استماع به اجابت داعی در آنچه خبر دهد، و اندر افعال او در مستقبل، از آنکه تصدیق در خبر دادن بود. پساخلاص در آنچه فرا پذیرفت از ادای فرایض. پس اظهار اجابت به شهادت نیکو. پس ادای فرمان به توحید در آنچه فرمودهاند، و باز ایستادن از آنچه نهی کردهاند.
اشارت کرد بدین معنی که استاد ایامابوبکر بن فورک‑رحمة اللّه علیه‑که ذکر زبان فضیلتی بود دلی را که بر وی قبض بود.
ذوالنون‑رحمة اللّه علیه‑گوید که یقیندعوت کند به کوتاهی امل، و کوتاهی امل به زهد، و ثمرهٔ زهد حکمت است، و از حکمت نگرستن در عواقب آید.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گوید ازسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑شنیدم که گفت یقین آرام گرفتن بود، آنگه که ارادت در دلت پدید آید از آنکه دانسته باشی که حرکت هیچ منفعت نکند ترا، و هرچه بر تو قضا کردهاند از تو باز ندارد.
بوتراب نخشبی‑رحمة اللّه علیه‑گوید در بادیه میرفتم جوانی را دیدم بیزاد میرفت. با خود اندیشیدم که این مرد بیزاد مییود هلاک شود. گفتم ای پسر در چنین موضعی بیزاد میروی؟ جوان گفت ای شیخ سر برآور و چشم باز کن و گرد عالم نگر که تا جز خدای را عز و جل هیچ کس را میبینی؟ با حق همراه بودن و زاد برگرفتن نشان ایمان نباشد.
ابراهیم خواص‑رحمة اللّه علیه‑گوید که در بادیه میرفتم جوانی را دیدم لطیف و ظریف و باوی هیچ معلومی نه. گفتم جوانا! کجامیروی؟ گفت بهمکه. گفتم بیزاد و راحله راه دراز در پیش گرفتهای؟ گفت آنکه آسمان و زمین را نگه تواند داشتن بیعدتی، این قدرت ندارد که درویشیرا بیزاد و راحله بهمکهرساند. چون به مکه رسیدم وی را دیدم گرد کعبه طوافمیکرد، هیچنقصانی و ضعفی در وی نیامده بود.
عیس‑‑را پرسیدند که به چه قوت بر آب میروی؟ گفت به ایمان و یقین. گفتند ما نیز ایمان و یقین داریم. گفت اگر دارید بر روی دریا بروید. قصد کردند که بروند نتوانستند. گفت چه بود شما را؟ گفتند از موج میترسیم. گفت صاحب یقین از خدای ترسد، از موج نترسد.
و کسی را که از خدای تعالی ترس باشد، امیدش هم به خدای تعالی باشد. پیوستهملارمت بندگی نماید. این چنین کسی صاحب یقین باشد. وی را هم در میان ایشان باز توان یافت. از آنکه حق تعالی ایشان را یقینی تمام به ارزانی داشته است. در یقین بدین قدر سخن اختصار کنیم.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۷ - فصل دوم: در فراست
بدان که هیچ حالت دل را بعد از معرفت نیکوتر از فراست نیست. آینهای است که حق تعالی در دل بندگان خود نهد تا در آن آیینه جمال حق تعالی بیند و اسرار معرفت و حقایق ربوبیت کسی دریابد که آینیهٔ فراست در دل دارد که «ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب»، و جایی دیگر میگوید: «ان فی ذلک لآیات للمؤمنین».
هرچه آن در عبارت نتوان آورد و به حواس بدان نتوان رسید نور عزت است، و هر چه به مددها در نشاید یافت دب به مدد فراست در یک نفس معلوم کند. وبرای این بود که رسول فرمود که «اتقوا فراسة المؤمن، فانه ینظر بنور اللّه تعالی».
ابوسعید خرازگفته است بر صاحب فراست سهو و غفلت نرود. از آنکه به نور حق نگرد، و همه جمال حق بیند. آنکس که چنین باشد بر نظر وی سهو و غفلت نرود و درفطرت نباشد و در کنف نظر کسی باشد که از قرب خاطرخود گوید، یا به مدد بصر خود نگرد.
اما چون فراست کسی را موافقت کرد هر چه به زبان بگوید حکم تعالی باشد که این معنی به زبان براند، لاجرم خطا نیفتد.
امیرالمؤمنین عمر‑رضیاللّه عنه‑گفت رسول به ابتدا در آن متوقف بود. پسجبرئیل‑‑بیامد و گفت هر چه عمرمیگوید بشنو که ما میگوییم: «له الحق ینطق علی لسان عمر».
واسطیگفته است فراست نوری است از حق تعالی «که» بر دل تابد و به مدد معرفت بار اسرار حق برگیرد. از غیب به غیب برد.
نساج‑رحمة اللّه علیه‑گوید در خانه بودم، به دلم افتاد که جنید بر در سرای است. آنخاطر از دل بیرون کردم. دیگر بار همان باز آمد. سوم بار هم همچنین. پسبیرون شدم جنید را دیدم ایستاده. گفت چرا به نخست خاطر بیرون نیامدی؟
درویشی گوید دربغدادبودم. در دلم افتاد کهمرتعشپانزده درم میآورد مرا، تا بدان رکوهای خرم و رسنی و نعلینی، و اندر بادیه شوم. در حال یکی در بزد. فراز شدم،مرتعشرا دیدم خرقهایبه دست. گفت بگیر! گفتمنخواهم. گفت مرا رنجه مدار! چندخواسته بودی؟ گفتم: پانزده درم. گفت بگیر که پانزده درم است.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑مجلس میداشت.غلامی ترسا بر لباسی منکر بیامد و گفت ایهاالشیخ، معنی قول رسول چیست که گفت «اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بنور اللّه».
جنیدسربرآورد گفت وقت اسلام تو آمد. غلام مسلمان شد.
ابوبکر کتانی‑رحمة اللّه علیه‑گفت فراست مکاشفهٔ نفس است و معاینهٔ غیب.
شافعی و محمد بن الحسن،‑رحمهما اللّه‑درمسجد حرامنشسته بودند نشسته بودند. مردی از در مسجد درآمد. محمدبن الحسن گفت مرا در فراست چنین میآید کهکه این مرد درود گراست. شافعی گفت مرا چنان مینماید که آهنگر است. این مرد را بخواندند و از وی پرسیدند. گفت وقتی آهنگری کردمی، اکنون درودیگر کنم.
در میانبوعثمان جاثری‑رحمة اللّه علیه‑زکریا نامی بود. او را با زنی کاری افتاده بود در آن روز توبت کرد. روزی برسربوعثمانایستاده بود، خاطر او به واقعهٔ آن زن سفر کرد، و در آن تفکر بود.بوعثمانسربرآورد و گفت شرم نداری که از گذشته باز اندیشی!
ابوالقاسم قشیری، حکایت کرد که در اول عهد کهابوعلی دقاقمرا درمسجد مطرزمجلس نهاده بود بعد ازان به چند روز مرا عزمنساافتاد. دستوریخواستم. دستور داد. چون بیرون شدم او به تشییع من بیرون آمد. در راه میرفتم، به خاطرم درآمد که کاشکی استاد به نوبت مجلس من داشتی. استادروی به من کرد.
گفت یا اباالقسم نوبتهای مجلس تو میدارم، تا که بازرسی.ساعتی دیگر بود، اندیشیدم که او ضعیف است در هفتهآی دو بار مجلس بدارد، رنجش رسد. کاشکی در هفتهای یک بار قناعت کردی. استاد روی به من کرد گفت یا اباالقسم اگر دو نوبت رنجم رسد در هفتهای یک نوبت بدارم.
و مثل این کرامات بسیار است مشایخ را.
حسین منصور‑رحمة اللّه علیه‑گفته است چون حق تعالی بر سر بندهای مستولی گردد جمله اسرار را مملوک او گرداند تا همه میبیند و چنانکه خواهد خبر میدهد.
پیری را از فراست پرسیدند؟ گفت گردش روح در ملکوت، و اشراف در معانی اسرار غیب، و حکایت کردن بعد ازان نظر به نطق مشاهدت، و نفس زدن به نطق خبر و گمان، و دولت فراست عطا است نه کسبی.
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند که فراست نتیجه چیست؟ گفت نتیجهٔ «و نفخت فیه من روحی». هر که را نصیب از آن دولت بیشتر حضور او تمامتر، و صدق فراست او محکمتر.
و این دولتی است متصوفه را موافقت کرده. اگر چه سببی ندارد، تربیتی نخواهد از قطع علایق و نفی اشتغال، تا در فراغت قوت حیات منفرس گردد به حق تعالی و مخبر شود از اسرار.
شاه کرمانی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است هر که چشم از محرمات ببندد و باطن خود را به مراقبت عمارت کند ظاهر را به اتباع سنت تربیت دهد و لقمهٔ حلال دارد، هرگز فراست او خطا نشود.
متصوفه این طریق را ملازماند. لاجرم دولت فراست حق تعالی ایشان را ارزانی داشته است. اگر ازیشان این حالت بینند، انکار دور باید داشت که ممکن است.
هرچه آن در عبارت نتوان آورد و به حواس بدان نتوان رسید نور عزت است، و هر چه به مددها در نشاید یافت دب به مدد فراست در یک نفس معلوم کند. وبرای این بود که رسول فرمود که «اتقوا فراسة المؤمن، فانه ینظر بنور اللّه تعالی».
ابوسعید خرازگفته است بر صاحب فراست سهو و غفلت نرود. از آنکه به نور حق نگرد، و همه جمال حق بیند. آنکس که چنین باشد بر نظر وی سهو و غفلت نرود و درفطرت نباشد و در کنف نظر کسی باشد که از قرب خاطرخود گوید، یا به مدد بصر خود نگرد.
اما چون فراست کسی را موافقت کرد هر چه به زبان بگوید حکم تعالی باشد که این معنی به زبان براند، لاجرم خطا نیفتد.
امیرالمؤمنین عمر‑رضیاللّه عنه‑گفت رسول به ابتدا در آن متوقف بود. پسجبرئیل‑‑بیامد و گفت هر چه عمرمیگوید بشنو که ما میگوییم: «له الحق ینطق علی لسان عمر».
واسطیگفته است فراست نوری است از حق تعالی «که» بر دل تابد و به مدد معرفت بار اسرار حق برگیرد. از غیب به غیب برد.
نساج‑رحمة اللّه علیه‑گوید در خانه بودم، به دلم افتاد که جنید بر در سرای است. آنخاطر از دل بیرون کردم. دیگر بار همان باز آمد. سوم بار هم همچنین. پسبیرون شدم جنید را دیدم ایستاده. گفت چرا به نخست خاطر بیرون نیامدی؟
درویشی گوید دربغدادبودم. در دلم افتاد کهمرتعشپانزده درم میآورد مرا، تا بدان رکوهای خرم و رسنی و نعلینی، و اندر بادیه شوم. در حال یکی در بزد. فراز شدم،مرتعشرا دیدم خرقهایبه دست. گفت بگیر! گفتمنخواهم. گفت مرا رنجه مدار! چندخواسته بودی؟ گفتم: پانزده درم. گفت بگیر که پانزده درم است.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑مجلس میداشت.غلامی ترسا بر لباسی منکر بیامد و گفت ایهاالشیخ، معنی قول رسول چیست که گفت «اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بنور اللّه».
جنیدسربرآورد گفت وقت اسلام تو آمد. غلام مسلمان شد.
ابوبکر کتانی‑رحمة اللّه علیه‑گفت فراست مکاشفهٔ نفس است و معاینهٔ غیب.
شافعی و محمد بن الحسن،‑رحمهما اللّه‑درمسجد حرامنشسته بودند نشسته بودند. مردی از در مسجد درآمد. محمدبن الحسن گفت مرا در فراست چنین میآید کهکه این مرد درود گراست. شافعی گفت مرا چنان مینماید که آهنگر است. این مرد را بخواندند و از وی پرسیدند. گفت وقتی آهنگری کردمی، اکنون درودیگر کنم.
در میانبوعثمان جاثری‑رحمة اللّه علیه‑زکریا نامی بود. او را با زنی کاری افتاده بود در آن روز توبت کرد. روزی برسربوعثمانایستاده بود، خاطر او به واقعهٔ آن زن سفر کرد، و در آن تفکر بود.بوعثمانسربرآورد و گفت شرم نداری که از گذشته باز اندیشی!
ابوالقاسم قشیری، حکایت کرد که در اول عهد کهابوعلی دقاقمرا درمسجد مطرزمجلس نهاده بود بعد ازان به چند روز مرا عزمنساافتاد. دستوریخواستم. دستور داد. چون بیرون شدم او به تشییع من بیرون آمد. در راه میرفتم، به خاطرم درآمد که کاشکی استاد به نوبت مجلس من داشتی. استادروی به من کرد.
گفت یا اباالقسم نوبتهای مجلس تو میدارم، تا که بازرسی.ساعتی دیگر بود، اندیشیدم که او ضعیف است در هفتهآی دو بار مجلس بدارد، رنجش رسد. کاشکی در هفتهای یک بار قناعت کردی. استاد روی به من کرد گفت یا اباالقسم اگر دو نوبت رنجم رسد در هفتهای یک نوبت بدارم.
و مثل این کرامات بسیار است مشایخ را.
حسین منصور‑رحمة اللّه علیه‑گفته است چون حق تعالی بر سر بندهای مستولی گردد جمله اسرار را مملوک او گرداند تا همه میبیند و چنانکه خواهد خبر میدهد.
پیری را از فراست پرسیدند؟ گفت گردش روح در ملکوت، و اشراف در معانی اسرار غیب، و حکایت کردن بعد ازان نظر به نطق مشاهدت، و نفس زدن به نطق خبر و گمان، و دولت فراست عطا است نه کسبی.
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند که فراست نتیجه چیست؟ گفت نتیجهٔ «و نفخت فیه من روحی». هر که را نصیب از آن دولت بیشتر حضور او تمامتر، و صدق فراست او محکمتر.
و این دولتی است متصوفه را موافقت کرده. اگر چه سببی ندارد، تربیتی نخواهد از قطع علایق و نفی اشتغال، تا در فراغت قوت حیات منفرس گردد به حق تعالی و مخبر شود از اسرار.
شاه کرمانی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است هر که چشم از محرمات ببندد و باطن خود را به مراقبت عمارت کند ظاهر را به اتباع سنت تربیت دهد و لقمهٔ حلال دارد، هرگز فراست او خطا نشود.
متصوفه این طریق را ملازماند. لاجرم دولت فراست حق تعالی ایشان را ارزانی داشته است. اگر ازیشان این حالت بینند، انکار دور باید داشت که ممکن است.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و دوم - در یقین
قالَ اللّهُ تَعالی وَالَّذِینَ یُْؤمِنونَ بِما اُنْزِلَ اِلَیْکَ وَما اُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ وَ بِالْآخِرَةِ هُم یُوقِنُونَ.
سلیمان از خَیْثَمه روایت کند از عبداللّه مسعود که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت نگر رضاء مردمان نجوئی بخشم خدای و نگر شکر نکنی کسی را بر فضل خدای عَزَّوَجَلَّ و نگر کسی را نکوهش نکنی بر آنچه خدای ترا ننهاده باشد که روزیِ خدای عَزَّوَجَلَّ بحرص حریصان زیادت نشود و بکراهیتِ کس رد نشود خداوند تعالی بعدل خویش راحت اندر رضا و یقین نهاد و اندوه و اندیشه اندر شک و خشم.
ابوعبداللّه انطاکی گوید اندکی یقین چون بدل رسد دلرا پر از نور کند و شکها از دل ببرد و دلرا پر از شکر گرداند و خوف، از خدای تعالی عَزَّوعَلا.
بوجعفر حدّاد گوید ابوتراب نخشبی مرا دید اندر بادیه بر سر حوضی نشسته بودم و شازده روز بود تا چیزی نخورده بودم، مرا گفت ترا چه نشانده است گفتم میان علم و یقین بمانده ام انتظار میکشم تا چه غلبه کند اگر غلبه علم را باشد آب خورم و اگر غلبه یقین را باشد بگذرم گفت زود بود که ترا کاری پیدا آید.
ابوعثمان حیری را گوید یقین آن بود که اندوه فردا نخوری.
سهل عبداللّه گوید که یقین از زیادت ایمان بود و از تحقیق آن در دل.
و هم او گوید که یقین شاخی است از ایمان فروتر از تصدیق.
بعضی گویند از پیران، یقین علمی بود از حق سُبْحانَهُ وَتَعالی که در دل پیدا شود.
استاد امام قُدِّسَ سِرُّهُ گوید این لفظ اشارتست بدان که یقین مُکْتَسَب نیست.
و سهل گوید ابتداء یقین مکاشفه بود و از بهر این گفته اند بزرگان لَوْکُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقیناً و پس ازان معاینت و مشاهدت.
ابوعبداللّه خفیف گوید یقین بینا شدن سِرّ بود باحکام غیبت.
ابوبکر طاهر گوید که علم آن بود که شک بردارد و یقین آن بود که در وی شک نبود.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ بدین اشارت بعلم کسبی کند و در یقین آنچه بر بدیهه در دل حاصل شود و علوم قوم برین جمله بود در ابتدا کسبی بود و در انتها بدیهی.
و بعضی از پیران گفته اند که اوّل مقامات، معرفتست پس یقین پس تصدیق پس اخلاص پس شهادت پس طاعت و ایمان نامی است که برین همه افتد.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که اشارت گویندۀ این لفظ بدانست که اوّل چیزی که بر بنده واجب شود معرفت حق سُبْحانَهُ وَتَعالی است و معرفت حاصل نشود مگر بتقّدم شرائط آن و آن نظر راستست در مخلوقات و دلائل توحید پس چون دلیل بدانست و بیان حاصل شد ایمان در دل ظاهر شود، محتاج نباشد بعد ازان بطلب کردن برهان. این حال را یقین خوانند پس حق سُبْحانَهُ وَتَعالی را باور دارد بدانچه خبر داد بر زبان انبیا صَلَواتُ اللّه عَلَیْهِم اَجمَعِین. زیرا که تصدیق آن بود که خبر را باور دارد پس اخلاص در آنچه فرمان باشد بجای آرد و زبان اجابت فرمان را آشکارا کند و در آنچه فرموده اند بطاعت بایستند و از آنچه نهی کرده اند بازایستند و بدین معنی اشارت کرده است استاد امام ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ که گوید ذکر زبان، زیادتی نور دلست که بر زبان ظاهر میشود.
سهل بن عبداللّه گوید که حرامست بر دلی که بوی یقین شنیده باشد که بعد از آن بغیر حق سُبْحانَهُ وَتَعالی التفات کند.
ذوالنّون مصری گوید یقین بکوتاهی امل خواند و کوتاهی امل، بزهد خواند و زهد، حکمت میراث دهد و حکمت، نظر در عواقب کار اقتضا کند.
هم او گوید سه چیزست از نشان یقین، با مردمان مخالطت کم کردن و چون عطا بتو رسد از مخلوقی مدح ناکردن و چون چیزی نرسد ذم نا کردن.
و سه چیز از نشان یقینِ یقین بود دیدن همه چیزها از حق تعالی و رجوع کردن با وی در همه کارها و استعانت کردن به وی در همه حالها.
جنید گوید که یقین قرار گرفتن علمی بود در دل که تغیّر بدان راه نیابد.
ابن عطا گوید هرکسی را یقین در دل بمقدار نزدیکی او بود در تقوی و اصل تقوی آن بود که از مناهی اعراض کنی و اعراض کردن از مناهی جدا شدن بود از نفس، پس از جدا شدن ایشان از نفس بیقین رسند.
و بعضی گفته اند از پیران، یقین مکاشفه بود و مکاشفه بر سه وجه بود مکاشفۀ در خبر بود و مکاشفۀ بود باظهار قدرت و مکاشفۀ دل بود بحقایق ایمان.
استاد امام رحمه اللّه گوید مکاشفه در سخن ایشان عبارت از ظاهر شدن چیزی بود دل ایشانرا بغلبه گرفتن ذکر آن چیز بر دل ایشان بی آنک در آن هیچ شکی بود و باشد که بکاشفه آن خواهند که میان خواب و بیداری چیزی بیند و ازین حالت عبارت بسیار کنند بخواب.
استاد امام گوید از امام ابوبکر فورک شنیدم که از بو عثمان مغربی پرسیدم که آنچه شما گوئید که شخصی را دیدم معاینه بود یا بر طریق مکاشفه گفت بر طریق مکاشفه.
عامربن عبدالقیس گوید یقین دیدن چیزها بود بقوّت ایمان.
جنید گوید یقین برخاستن شک بود بمشهد غیب.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت در قول پیغامبر عَلَیْهِ السَّلامُ در حق عیسی عَلَیْهِ السَّلامُ که اگر یقین بیفزودی در هوا برفتی اشارت بحال خویش کرد شب معراج که در لطائف معراج است که گفت براق را دیدم که بماند و من همی شدم.
جنید گوید از سری شنیدم که او را پرسیدند از یقین گفت آرام گرفتن بود آنگاه که واردات اندر دلت آید از آنک یقین بدانسته باشی که حرکت تو هیچ منفعت نکند در آن ترا و هرچه بر تو قضا کردند از تو بازدارند.
علیّ بن سهل گوید حضور فاضلترین از یقین زیرا که حضور، وطنهاست و یقین خطرهاست، یقین از ابتداء حضور نهادست و حضور دوام آن بود که گوئی روا میدارد حصول یقین، خالی از حضور و روا ندارد حضور بی یقین و از بهر این گفت نوری که یقین مشاهده بود یعنی که اندر مشاهده یقین بود که درو شک نه، زیرا که مشاهده نبود آنرا که باور ندارد آنچه ازو بود.
ابوبکر ورّاق گوید یقین قاعدۀ دلست و کمال ایمان بدوست و بیقین بشناسند خدایرا عَزَّوَجَلَّ و بعقل بدانند آنچه از خدای بود و غیر او را از وی بعقل بدانند.
جنید گوید خداوندان یقین بر سر آب برفتند و آنک یقین وی از آنِ ایشان بیش بود از تشنگی بمرد.
ابراهیم خوّاص گوید غلامی را دیدم در تیه بنی اسرائیل گفتم یا غلام تا کجا گفت بمکّه همی روم گفتم بی زاد و راحله مرا گفت ای ضعیف یقین آنک هفت آسمان و هفت زمین بی ستون نگاه تواند داشت، قادر نیست که مرا بی علاقتی بمکّه رساند چون در مکّه شدم او را دیدم اندر طواف و همی گفت.
یا عینُ سَحّی ابداً
یا نَفْسُ موتی کَمَداً
ولا تُحِبّی اَحَداَ
اِلَّا الْجَلیلَ الصَّمَدا
چون مرا دید گفت یا شیخ هنوز بر آن ضعف یقینی که من دیدم.
ابویعقوب نهرجوری گوید بنده چون بکمال رسد از حقیقت یقین، بلانزدیک او نعمت گردد و رخا مصیبت گردد.
ابوبکر روّاق گوید یقین بر سه وجه باشد یقینِ خبر است و یقینِ دلالتست و یقینِ مشاهدتست.
ابوتراب گوید غلامی را دیدم اندر بادیه همی رفت بی زاد و راحله گفتم اگر یقین نیست با او هلاک شود گفتم ویرا یا غلام اندر چنین جای بی زاد همی روی گفت ای پیر سربردار تا جز خدای هیچکس را بینی گفتم اکنون هرکجا خواهی رو
ابوسعید خرّاز گوید علم ترا کار فرماید و یقین ترا برگیرد.
ابراهیم خوّاص گوید طلب معاش حلال همی کردم، ماهی میگرفتم، روزی ماهیی اندر دام افتاد، برآوردم و دام اندر آب افکندم یکی دیگر درافتاد آن نیز برآوردم و دام دیگر باره در آب افکندم گفت هاتفی آواز داد که معاشی دیگر یابی که دیگری را از ذکر ما باز نداری، دلم بشکست و دست از آن بداشتم.
سلیمان از خَیْثَمه روایت کند از عبداللّه مسعود که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت نگر رضاء مردمان نجوئی بخشم خدای و نگر شکر نکنی کسی را بر فضل خدای عَزَّوَجَلَّ و نگر کسی را نکوهش نکنی بر آنچه خدای ترا ننهاده باشد که روزیِ خدای عَزَّوَجَلَّ بحرص حریصان زیادت نشود و بکراهیتِ کس رد نشود خداوند تعالی بعدل خویش راحت اندر رضا و یقین نهاد و اندوه و اندیشه اندر شک و خشم.
ابوعبداللّه انطاکی گوید اندکی یقین چون بدل رسد دلرا پر از نور کند و شکها از دل ببرد و دلرا پر از شکر گرداند و خوف، از خدای تعالی عَزَّوعَلا.
بوجعفر حدّاد گوید ابوتراب نخشبی مرا دید اندر بادیه بر سر حوضی نشسته بودم و شازده روز بود تا چیزی نخورده بودم، مرا گفت ترا چه نشانده است گفتم میان علم و یقین بمانده ام انتظار میکشم تا چه غلبه کند اگر غلبه علم را باشد آب خورم و اگر غلبه یقین را باشد بگذرم گفت زود بود که ترا کاری پیدا آید.
ابوعثمان حیری را گوید یقین آن بود که اندوه فردا نخوری.
سهل عبداللّه گوید که یقین از زیادت ایمان بود و از تحقیق آن در دل.
و هم او گوید که یقین شاخی است از ایمان فروتر از تصدیق.
بعضی گویند از پیران، یقین علمی بود از حق سُبْحانَهُ وَتَعالی که در دل پیدا شود.
استاد امام قُدِّسَ سِرُّهُ گوید این لفظ اشارتست بدان که یقین مُکْتَسَب نیست.
و سهل گوید ابتداء یقین مکاشفه بود و از بهر این گفته اند بزرگان لَوْکُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقیناً و پس ازان معاینت و مشاهدت.
ابوعبداللّه خفیف گوید یقین بینا شدن سِرّ بود باحکام غیبت.
ابوبکر طاهر گوید که علم آن بود که شک بردارد و یقین آن بود که در وی شک نبود.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ بدین اشارت بعلم کسبی کند و در یقین آنچه بر بدیهه در دل حاصل شود و علوم قوم برین جمله بود در ابتدا کسبی بود و در انتها بدیهی.
و بعضی از پیران گفته اند که اوّل مقامات، معرفتست پس یقین پس تصدیق پس اخلاص پس شهادت پس طاعت و ایمان نامی است که برین همه افتد.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که اشارت گویندۀ این لفظ بدانست که اوّل چیزی که بر بنده واجب شود معرفت حق سُبْحانَهُ وَتَعالی است و معرفت حاصل نشود مگر بتقّدم شرائط آن و آن نظر راستست در مخلوقات و دلائل توحید پس چون دلیل بدانست و بیان حاصل شد ایمان در دل ظاهر شود، محتاج نباشد بعد ازان بطلب کردن برهان. این حال را یقین خوانند پس حق سُبْحانَهُ وَتَعالی را باور دارد بدانچه خبر داد بر زبان انبیا صَلَواتُ اللّه عَلَیْهِم اَجمَعِین. زیرا که تصدیق آن بود که خبر را باور دارد پس اخلاص در آنچه فرمان باشد بجای آرد و زبان اجابت فرمان را آشکارا کند و در آنچه فرموده اند بطاعت بایستند و از آنچه نهی کرده اند بازایستند و بدین معنی اشارت کرده است استاد امام ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ که گوید ذکر زبان، زیادتی نور دلست که بر زبان ظاهر میشود.
سهل بن عبداللّه گوید که حرامست بر دلی که بوی یقین شنیده باشد که بعد از آن بغیر حق سُبْحانَهُ وَتَعالی التفات کند.
ذوالنّون مصری گوید یقین بکوتاهی امل خواند و کوتاهی امل، بزهد خواند و زهد، حکمت میراث دهد و حکمت، نظر در عواقب کار اقتضا کند.
هم او گوید سه چیزست از نشان یقین، با مردمان مخالطت کم کردن و چون عطا بتو رسد از مخلوقی مدح ناکردن و چون چیزی نرسد ذم نا کردن.
و سه چیز از نشان یقینِ یقین بود دیدن همه چیزها از حق تعالی و رجوع کردن با وی در همه کارها و استعانت کردن به وی در همه حالها.
جنید گوید که یقین قرار گرفتن علمی بود در دل که تغیّر بدان راه نیابد.
ابن عطا گوید هرکسی را یقین در دل بمقدار نزدیکی او بود در تقوی و اصل تقوی آن بود که از مناهی اعراض کنی و اعراض کردن از مناهی جدا شدن بود از نفس، پس از جدا شدن ایشان از نفس بیقین رسند.
و بعضی گفته اند از پیران، یقین مکاشفه بود و مکاشفه بر سه وجه بود مکاشفۀ در خبر بود و مکاشفۀ بود باظهار قدرت و مکاشفۀ دل بود بحقایق ایمان.
استاد امام رحمه اللّه گوید مکاشفه در سخن ایشان عبارت از ظاهر شدن چیزی بود دل ایشانرا بغلبه گرفتن ذکر آن چیز بر دل ایشان بی آنک در آن هیچ شکی بود و باشد که بکاشفه آن خواهند که میان خواب و بیداری چیزی بیند و ازین حالت عبارت بسیار کنند بخواب.
استاد امام گوید از امام ابوبکر فورک شنیدم که از بو عثمان مغربی پرسیدم که آنچه شما گوئید که شخصی را دیدم معاینه بود یا بر طریق مکاشفه گفت بر طریق مکاشفه.
عامربن عبدالقیس گوید یقین دیدن چیزها بود بقوّت ایمان.
جنید گوید یقین برخاستن شک بود بمشهد غیب.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت در قول پیغامبر عَلَیْهِ السَّلامُ در حق عیسی عَلَیْهِ السَّلامُ که اگر یقین بیفزودی در هوا برفتی اشارت بحال خویش کرد شب معراج که در لطائف معراج است که گفت براق را دیدم که بماند و من همی شدم.
جنید گوید از سری شنیدم که او را پرسیدند از یقین گفت آرام گرفتن بود آنگاه که واردات اندر دلت آید از آنک یقین بدانسته باشی که حرکت تو هیچ منفعت نکند در آن ترا و هرچه بر تو قضا کردند از تو بازدارند.
علیّ بن سهل گوید حضور فاضلترین از یقین زیرا که حضور، وطنهاست و یقین خطرهاست، یقین از ابتداء حضور نهادست و حضور دوام آن بود که گوئی روا میدارد حصول یقین، خالی از حضور و روا ندارد حضور بی یقین و از بهر این گفت نوری که یقین مشاهده بود یعنی که اندر مشاهده یقین بود که درو شک نه، زیرا که مشاهده نبود آنرا که باور ندارد آنچه ازو بود.
ابوبکر ورّاق گوید یقین قاعدۀ دلست و کمال ایمان بدوست و بیقین بشناسند خدایرا عَزَّوَجَلَّ و بعقل بدانند آنچه از خدای بود و غیر او را از وی بعقل بدانند.
جنید گوید خداوندان یقین بر سر آب برفتند و آنک یقین وی از آنِ ایشان بیش بود از تشنگی بمرد.
ابراهیم خوّاص گوید غلامی را دیدم در تیه بنی اسرائیل گفتم یا غلام تا کجا گفت بمکّه همی روم گفتم بی زاد و راحله مرا گفت ای ضعیف یقین آنک هفت آسمان و هفت زمین بی ستون نگاه تواند داشت، قادر نیست که مرا بی علاقتی بمکّه رساند چون در مکّه شدم او را دیدم اندر طواف و همی گفت.
یا عینُ سَحّی ابداً
یا نَفْسُ موتی کَمَداً
ولا تُحِبّی اَحَداَ
اِلَّا الْجَلیلَ الصَّمَدا
چون مرا دید گفت یا شیخ هنوز بر آن ضعف یقینی که من دیدم.
ابویعقوب نهرجوری گوید بنده چون بکمال رسد از حقیقت یقین، بلانزدیک او نعمت گردد و رخا مصیبت گردد.
ابوبکر روّاق گوید یقین بر سه وجه باشد یقینِ خبر است و یقینِ دلالتست و یقینِ مشاهدتست.
ابوتراب گوید غلامی را دیدم اندر بادیه همی رفت بی زاد و راحله گفتم اگر یقین نیست با او هلاک شود گفتم ویرا یا غلام اندر چنین جای بی زاد همی روی گفت ای پیر سربردار تا جز خدای هیچکس را بینی گفتم اکنون هرکجا خواهی رو
ابوسعید خرّاز گوید علم ترا کار فرماید و یقین ترا برگیرد.
ابراهیم خوّاص گوید طلب معاش حلال همی کردم، ماهی میگرفتم، روزی ماهیی اندر دام افتاد، برآوردم و دام اندر آب افکندم یکی دیگر درافتاد آن نیز برآوردم و دام دیگر باره در آب افکندم گفت هاتفی آواز داد که معاشی دیگر یابی که دیگری را از ذکر ما باز نداری، دلم بشکست و دست از آن بداشتم.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و هشتم - در مَعْرِفَتْ
قال اللّه تعالی و ماقَدَر واللّهَ حَقّ قَدْرِهِ.
اندر تفسیر چنین آمده است که خداوند عَزَّوَجَلَّ را نشناختند بسزای شناخت او.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ستون خانه، اساس او بود و ستون دین، شناخت خدای بود و عقلی قامع. گفتم یا رسول اللّه پدر و مادرم فداء تو باد عقل قامع چیست گفت باز ایستادن از معصیتها و حریص بودن بر طاعت خدای تَعالی.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ بر زبان علما، معرفت علم بود و همه علم معرفت بود و هر که بخدای عَزَّوَجَلَّ عالم بود عارف بود و هر که عارف بود عالم بود و بنزدیک این گروه معرفت صفت آنکس بود که خدایرا بشناسد باسماء و صفات او پس صدق در معاملت با خدای تَعالی بجای آرد پس از خویهای بد دست بدارد پس دائم بر درگاه بود و بدل همیشه معتکف بود تا از خدای بهره یابد ازو بجمیل اقبال او و در همه کارها با خدای صدق ورزد و از اندیشهاء نفس و خاطرهای بد بپرهیزد و با خاطری که او را بغیر خدای خواند آرام نگیرد چون با خلق بیگانه گردد و از آفات نفس بیزار شود و از آرام و نگرستن بآنچه او را از خدای باز دارد ببُرد و دائم بسرّ با خدای مناجات همی کند و بهر لحظتی رجوع با وی کند و مُحَدَّث بود از قبل حق بشناخت اسرار او و بر آنچه می رود برو از تصرّف قدرت آن هنگام او را عارف خوانند، و نام کنند او را و حال او را معرفت و اندر جمله بدان قدر که از نفس خویش بیرون آید معرفتش حاصل آید بخدای عَزَّوَجَلَّ.
و هرکسی اندر معرفت سخنها گفته اند بر اندازۀ خویش.
از استاد ابوعلی دَقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت معرفت هیبت داشتن است از خدای عَزَّوَجَلَّ هر که معرفتش بیش بود ویرا هیبت بیش بود.
و هم از وی شنیدم که معرفت آرام بار آرد چنانک علم در دل سکون واجب کند و هرکه را معرفت بیش سکون ویرا بیش بود.
شبلی گوید عارف را علاقت نبود و محبّ را گله نبود و بنده را دعوی نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خدای نتواند گریخت محمّدبن عبدالوهّاب گوید شبلی را پرسیدند از معرفت گفت اوّلش خدای بود و آخرش را نهایت نباشد.
ابوالعبّاس دینوری گوید ابوحفص گفت تا خدایرا بشناخته ام در دلم نه حق درآمده است و نه باطل.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ اندرین سخن کی ابوحفص گفتست اشکالی دَرَست و بر آن حمل توان کرد که نزدیک این قوم، معرفت، غیبت بنده واجب کند از نفس او، باستیلاء ذکر حقّ سُبْحانَهُ وَتَعالی بر وی تا جز حق را نبیند و رجوع با هیچ چیز دیگر نکند چنانک عاقل رجوع باز دل و تفکّر خویش کند چون او را کاری درپیش آید، عارف همچنین رجوع او با حق بود جَلَّ جَلالُهُ و چون عارف را بازگشت در کارها نبود الّا بخداوند خویش، باز دل نتواند گردیدن و چگونه باز دل گردد آنکس که او را دل نبود و فرق بود میان آنکس که زندگانیش بدل بود و میان آنکس که بخدای خویش زنده باشد.
بویزید را پرسیدند از معرفت گفت اِنَّ الْمُلُوکَ اِذا دَخَلُو قَریَةً اَفْسَدُوها وجَعَلُوا اَعِزَّةَ اَهْلِهَا اَذِلّةً.
استاد امام گوید این همان معنیست که ابوحفص بدان اشارت کرده است.
وهم ابویزید گوید خلق را احوال بود و عارف را حال نبود زیرا که رسمهای او همه محو بود و هستی او بهستی غیر او فانی گشته بود و اثرهاء او غایب شده باشد اندر آثار غیر او.
واسطی گوید بنده را معرفت درست نیاید، و در بنده استغنا بود بخدای یا بخدای نیازمند بود.
استاد امام گوید واسطی بدین گفتار آن خواست که استغنا و افتقار از علامت صحو بنده بود و مانند رسمهای او، زیرا که این هر دو از صفات او باشد. و عارف ازین همه محو بود از معرفت او پس چگونه درست آید او را این، و او مستهلک است در وجود او یا مستغرق در شهود او که بوجود نرسد، ربوده از حسّ او، بهر صفت که او راست از بهر این گفتست واسطی که هرکه خدایرا بشناخت منقطع شد بلکه گنگ شد و فرماند پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لااُحْصِی ثَناءً عَلَیْکَ و این سخن آن قوم است که حال ایشان دور بود امّا آنک ازین درجه فروتر باشد بسیار سخنها گفته اند اندر معرفت.
احمدبن عاصِم الاَنْطاکی گوید هر که بخدای عارف تر او ترسان تر.
و گفته اند هر که خدا را نشناخت ببقا متبرّم گردد و دنیا با فراخی بر وی تنگ شود.
و گفته اند هر که خدای را بشناخت عیش او صافی گشت و زندگانی برو خوش شد و همه چیزها از وی بترسد و بخدا مستأنس شود.
و گفته اند هر که خدای را بشناسد رغبت چیزها از وی بشود و ویرا نه فصل بود و نه وصل.
و گفته اند معرفت حیا و تعظیم واجب کند چنانک توحید، رضا و تسلیم واجب کند.
رُوَیْم گوید عارف را آینۀ باشد چون در آنجا نگرد مولی او را تجلّی کند.
ذوالنّون مصری گوید ارواح انبیا عَلَیْهمُ السَّلامُ اسب اندر میدان معرفت افکندند، روح پیغمبر ما صَلَواتُ اللّهُ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ از پیش همه روحها بشد و بروضۀ وصال برسید.
هم ذوالنّون گوید معاشرت عارف چون معاشرت خدای بود از تو فرو برد و از تو در گزارد.
ابن یزدانیار را پرسیدند که عارف کی حق را بیند گفت چون شاهد پدید آید و شواهد فانی شود و حواس بشود و اخلاص مضمحلّ شود.
حسین منصور گوید چون بنده بمقام معرفت رسد بخاطر او وحی فرستند و سر او را نگاه دارند تا هیچ خاطر در نیاید او را مگر خاطر حق.
و گفته اند علامت عارف آنست که از دنیا و آخرت فارغ بود.
سهل بن عبداللّه گوید غایت معرفت دو چیزست دهشت است و حیرت.
ذوالنّون گوید عارف ترین کسی بخدای متحیّرترین کسی است در وی.
کسی بنزدیک جنید آمد و گفت از اهل معرفت گروهی اند که ترک اعمال بگویند جنید گفت این قول گروهی باشد که بترک اعمال گویند و این بنزدیک من بزرگست و آنکس که دزدی کند و زنا کند حال او نزدیک من نیکوتر از حال آنکس که او این گوید و عارفان بخدای کارها از خدای فرا گیرند و رجوع با خدای کنند اندر آن و اگر من بهزار سال بزیم، از اعمال، یک ذرّه کم نکنم.
بویزید را گفتند این معرفت بچه یافتی گفت بشکمی گرسنه و تنی برهنه.
ابویعقوب نهرجوری گوید ابویعقوب سوسی را گفتم عارف بر هیچ چیز تأسّف خورد جز خدای گفت او خود هیچ چیز نبیند جز او که تأسّف خورد برو گفتم بکدام چشم نگرد بچیزها گفت بچشم زوال و فنا.
و هم بویزید گوید عارف پرنده است و زاهد رونده.
و گفته اند چشم عارف گریان باشد و دل وی خندان.
یحیی بن معاذ گوید عارف از دنیا بیرون شود و از دو چیز مراد وی حاصل نشده باشد از گریستن بر خویشتن و از ثنا کردن بر خدای عَزَّوَجَلَّ.
بویزید گوید که ایشان معرفت بدان یافتند که هرچه نصیب نفس ایشان در آن بود رها کردند و بر فرمان او بیستادند.
جنید گوید که عارف، عارف نباشد تا همچون زمین نبود که نیک و بد برو بروند و چون ابر که سایه بر همه چیز افکند و چون باران که بهمه جای برسد.
یوسف بن علی گوید عارف عارف نبود تا آنگاه که اگر مملکت سلیمان به وی دهند بدان از خدای مشغول نگردد طَرْفَةَ الْعَیْنی.
ابن عطا گوید که معرفت را سه رکن بود، هیبت و حیا و انس.
ذوالنّون را گفتند که خدای را بچه شناختی گفت خدای را بخدای بشناختم و اگر فضل خدای نبودی هرگز او را بنشناختمی.
و گفته اند بعالم اقتدا کنند و بعارف راه یابند.
شبلی گوید عارف بغیر ازو ننگرد و سخن غیر او نشنود و خویشتن را جز از وی نگهبان نبیند.
و گویند عارف انس گرفت بذکر خدای تعالی و از خلق مستوحش شد، نیاز بخدای تعالی برد و از خلق بی نیاز شد و خداوند را تواضع نمود تا در میان خلق عزیز شد.
بوطیّب سامرّی گوید معرفت برآمدن حق است بر اسرار بمواصلت پیوستگی انوار.
ابوسلیمان دارانی گوید که عارف را اندر بستر فتوحها بود که اندر نماز ویرا آن نبود.
جنید گوید عارف آنست که حق از سرّ او سخن گوید و وی خاموش بود
رُوَیْم گوید ریاء عارفان فاضلتر از اخلاص مریدان.
ابوبکر ورّاق گوید خاموشی عارف نافع تر بود و کلام وی خوشتر بود.
ذوالنّون گوید زاهدان امیر آخرت باشند و ایشان درویشان عارفانند.
جنید را پرسیدند از عارف گفت اندر خواب جز خدایرا نبیند و با کس جز او موافقت نکند و سرّ خویش جز بر وی نگشاید.
بعضی را از مشایخ پرسیدند که خدای را بچه بشناختید این بیت گفت:
نَطَقْتُ بِلا نُطْقٍ هُو النُّطْقُ اِنَّهُ
لَکَا النُّطْقِ لَفْظاً اَوْیَبینُ عَنِ النُّطْقِ
تَراءَیْتَ کَیْاَخفی وَقَدْکُنْتُ خافِیاً
وَاَلْمَعْتَ لی بَرْقاً فاَنْطَقْتَ بِالْبَرْقِ
جُرَیْری گوید که بوتراب را از صفت عارف پرسیدند گفت آنکه هیچ او را تیره نکند و همه تیرگی به وی صافی شود.
و بو عثمان مغربی گوید عارف را نور علم روشنایی دهد بدان روشنایی عجائبِ غیب بیند.
ذوالنّون گوید علامت عارف سه چیزست، نور معرفت وی نور وَرَع ویرا فرو نکُشد و اندر باطن، علمی اعتقاد نکند که حکم ظاهر برو نقض کند و بسیاری نعمت، خدایرا عَزَّوَجَلَّ برو، او را بدان ندارد تا پردۀ محارم خدای بدرد.
و گفته اند عارف نباشد آنک صفت معرفت کند نزدیک اهل آخرت فَکَیْفَ نزدیک ابناء دنیا.
بوسعید خرّاز گوید معرفت از عین جود آید و بذل مجهود.
جنید را پرسیدند از قول ذوالنّون که گفت در صفت عارف اینجا بود بشد، جنید گفت عارف را حالی از حالی باز ندارد و منزلی او را از منزلی دیگر باز ندارد و وی با اهل هر مکانی بود، آنچه ایشانرا بود، او را همچنان بود و اندران معنی سخن گوید تا فایده بود از وی.
ابوسعید خرّاز را پرسیدند که عارف را هیچ حال بود که گریستن او را جفا بود گفت آری گریستن ایشان در راه بود، چون بحقایق قرب رسند و طعم وصال بیابند از برّ او آن ازیشان زائل شود.
اندر تفسیر چنین آمده است که خداوند عَزَّوَجَلَّ را نشناختند بسزای شناخت او.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ستون خانه، اساس او بود و ستون دین، شناخت خدای بود و عقلی قامع. گفتم یا رسول اللّه پدر و مادرم فداء تو باد عقل قامع چیست گفت باز ایستادن از معصیتها و حریص بودن بر طاعت خدای تَعالی.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ بر زبان علما، معرفت علم بود و همه علم معرفت بود و هر که بخدای عَزَّوَجَلَّ عالم بود عارف بود و هر که عارف بود عالم بود و بنزدیک این گروه معرفت صفت آنکس بود که خدایرا بشناسد باسماء و صفات او پس صدق در معاملت با خدای تَعالی بجای آرد پس از خویهای بد دست بدارد پس دائم بر درگاه بود و بدل همیشه معتکف بود تا از خدای بهره یابد ازو بجمیل اقبال او و در همه کارها با خدای صدق ورزد و از اندیشهاء نفس و خاطرهای بد بپرهیزد و با خاطری که او را بغیر خدای خواند آرام نگیرد چون با خلق بیگانه گردد و از آفات نفس بیزار شود و از آرام و نگرستن بآنچه او را از خدای باز دارد ببُرد و دائم بسرّ با خدای مناجات همی کند و بهر لحظتی رجوع با وی کند و مُحَدَّث بود از قبل حق بشناخت اسرار او و بر آنچه می رود برو از تصرّف قدرت آن هنگام او را عارف خوانند، و نام کنند او را و حال او را معرفت و اندر جمله بدان قدر که از نفس خویش بیرون آید معرفتش حاصل آید بخدای عَزَّوَجَلَّ.
و هرکسی اندر معرفت سخنها گفته اند بر اندازۀ خویش.
از استاد ابوعلی دَقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت معرفت هیبت داشتن است از خدای عَزَّوَجَلَّ هر که معرفتش بیش بود ویرا هیبت بیش بود.
و هم از وی شنیدم که معرفت آرام بار آرد چنانک علم در دل سکون واجب کند و هرکه را معرفت بیش سکون ویرا بیش بود.
شبلی گوید عارف را علاقت نبود و محبّ را گله نبود و بنده را دعوی نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خدای نتواند گریخت محمّدبن عبدالوهّاب گوید شبلی را پرسیدند از معرفت گفت اوّلش خدای بود و آخرش را نهایت نباشد.
ابوالعبّاس دینوری گوید ابوحفص گفت تا خدایرا بشناخته ام در دلم نه حق درآمده است و نه باطل.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ اندرین سخن کی ابوحفص گفتست اشکالی دَرَست و بر آن حمل توان کرد که نزدیک این قوم، معرفت، غیبت بنده واجب کند از نفس او، باستیلاء ذکر حقّ سُبْحانَهُ وَتَعالی بر وی تا جز حق را نبیند و رجوع با هیچ چیز دیگر نکند چنانک عاقل رجوع باز دل و تفکّر خویش کند چون او را کاری درپیش آید، عارف همچنین رجوع او با حق بود جَلَّ جَلالُهُ و چون عارف را بازگشت در کارها نبود الّا بخداوند خویش، باز دل نتواند گردیدن و چگونه باز دل گردد آنکس که او را دل نبود و فرق بود میان آنکس که زندگانیش بدل بود و میان آنکس که بخدای خویش زنده باشد.
بویزید را پرسیدند از معرفت گفت اِنَّ الْمُلُوکَ اِذا دَخَلُو قَریَةً اَفْسَدُوها وجَعَلُوا اَعِزَّةَ اَهْلِهَا اَذِلّةً.
استاد امام گوید این همان معنیست که ابوحفص بدان اشارت کرده است.
وهم ابویزید گوید خلق را احوال بود و عارف را حال نبود زیرا که رسمهای او همه محو بود و هستی او بهستی غیر او فانی گشته بود و اثرهاء او غایب شده باشد اندر آثار غیر او.
واسطی گوید بنده را معرفت درست نیاید، و در بنده استغنا بود بخدای یا بخدای نیازمند بود.
استاد امام گوید واسطی بدین گفتار آن خواست که استغنا و افتقار از علامت صحو بنده بود و مانند رسمهای او، زیرا که این هر دو از صفات او باشد. و عارف ازین همه محو بود از معرفت او پس چگونه درست آید او را این، و او مستهلک است در وجود او یا مستغرق در شهود او که بوجود نرسد، ربوده از حسّ او، بهر صفت که او راست از بهر این گفتست واسطی که هرکه خدایرا بشناخت منقطع شد بلکه گنگ شد و فرماند پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لااُحْصِی ثَناءً عَلَیْکَ و این سخن آن قوم است که حال ایشان دور بود امّا آنک ازین درجه فروتر باشد بسیار سخنها گفته اند اندر معرفت.
احمدبن عاصِم الاَنْطاکی گوید هر که بخدای عارف تر او ترسان تر.
و گفته اند هر که خدا را نشناخت ببقا متبرّم گردد و دنیا با فراخی بر وی تنگ شود.
و گفته اند هر که خدای را بشناخت عیش او صافی گشت و زندگانی برو خوش شد و همه چیزها از وی بترسد و بخدا مستأنس شود.
و گفته اند هر که خدای را بشناسد رغبت چیزها از وی بشود و ویرا نه فصل بود و نه وصل.
و گفته اند معرفت حیا و تعظیم واجب کند چنانک توحید، رضا و تسلیم واجب کند.
رُوَیْم گوید عارف را آینۀ باشد چون در آنجا نگرد مولی او را تجلّی کند.
ذوالنّون مصری گوید ارواح انبیا عَلَیْهمُ السَّلامُ اسب اندر میدان معرفت افکندند، روح پیغمبر ما صَلَواتُ اللّهُ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ از پیش همه روحها بشد و بروضۀ وصال برسید.
هم ذوالنّون گوید معاشرت عارف چون معاشرت خدای بود از تو فرو برد و از تو در گزارد.
ابن یزدانیار را پرسیدند که عارف کی حق را بیند گفت چون شاهد پدید آید و شواهد فانی شود و حواس بشود و اخلاص مضمحلّ شود.
حسین منصور گوید چون بنده بمقام معرفت رسد بخاطر او وحی فرستند و سر او را نگاه دارند تا هیچ خاطر در نیاید او را مگر خاطر حق.
و گفته اند علامت عارف آنست که از دنیا و آخرت فارغ بود.
سهل بن عبداللّه گوید غایت معرفت دو چیزست دهشت است و حیرت.
ذوالنّون گوید عارف ترین کسی بخدای متحیّرترین کسی است در وی.
کسی بنزدیک جنید آمد و گفت از اهل معرفت گروهی اند که ترک اعمال بگویند جنید گفت این قول گروهی باشد که بترک اعمال گویند و این بنزدیک من بزرگست و آنکس که دزدی کند و زنا کند حال او نزدیک من نیکوتر از حال آنکس که او این گوید و عارفان بخدای کارها از خدای فرا گیرند و رجوع با خدای کنند اندر آن و اگر من بهزار سال بزیم، از اعمال، یک ذرّه کم نکنم.
بویزید را گفتند این معرفت بچه یافتی گفت بشکمی گرسنه و تنی برهنه.
ابویعقوب نهرجوری گوید ابویعقوب سوسی را گفتم عارف بر هیچ چیز تأسّف خورد جز خدای گفت او خود هیچ چیز نبیند جز او که تأسّف خورد برو گفتم بکدام چشم نگرد بچیزها گفت بچشم زوال و فنا.
و هم بویزید گوید عارف پرنده است و زاهد رونده.
و گفته اند چشم عارف گریان باشد و دل وی خندان.
یحیی بن معاذ گوید عارف از دنیا بیرون شود و از دو چیز مراد وی حاصل نشده باشد از گریستن بر خویشتن و از ثنا کردن بر خدای عَزَّوَجَلَّ.
بویزید گوید که ایشان معرفت بدان یافتند که هرچه نصیب نفس ایشان در آن بود رها کردند و بر فرمان او بیستادند.
جنید گوید که عارف، عارف نباشد تا همچون زمین نبود که نیک و بد برو بروند و چون ابر که سایه بر همه چیز افکند و چون باران که بهمه جای برسد.
یوسف بن علی گوید عارف عارف نبود تا آنگاه که اگر مملکت سلیمان به وی دهند بدان از خدای مشغول نگردد طَرْفَةَ الْعَیْنی.
ابن عطا گوید که معرفت را سه رکن بود، هیبت و حیا و انس.
ذوالنّون را گفتند که خدای را بچه شناختی گفت خدای را بخدای بشناختم و اگر فضل خدای نبودی هرگز او را بنشناختمی.
و گفته اند بعالم اقتدا کنند و بعارف راه یابند.
شبلی گوید عارف بغیر ازو ننگرد و سخن غیر او نشنود و خویشتن را جز از وی نگهبان نبیند.
و گویند عارف انس گرفت بذکر خدای تعالی و از خلق مستوحش شد، نیاز بخدای تعالی برد و از خلق بی نیاز شد و خداوند را تواضع نمود تا در میان خلق عزیز شد.
بوطیّب سامرّی گوید معرفت برآمدن حق است بر اسرار بمواصلت پیوستگی انوار.
ابوسلیمان دارانی گوید که عارف را اندر بستر فتوحها بود که اندر نماز ویرا آن نبود.
جنید گوید عارف آنست که حق از سرّ او سخن گوید و وی خاموش بود
رُوَیْم گوید ریاء عارفان فاضلتر از اخلاص مریدان.
ابوبکر ورّاق گوید خاموشی عارف نافع تر بود و کلام وی خوشتر بود.
ذوالنّون گوید زاهدان امیر آخرت باشند و ایشان درویشان عارفانند.
جنید را پرسیدند از عارف گفت اندر خواب جز خدایرا نبیند و با کس جز او موافقت نکند و سرّ خویش جز بر وی نگشاید.
بعضی را از مشایخ پرسیدند که خدای را بچه بشناختید این بیت گفت:
نَطَقْتُ بِلا نُطْقٍ هُو النُّطْقُ اِنَّهُ
لَکَا النُّطْقِ لَفْظاً اَوْیَبینُ عَنِ النُّطْقِ
تَراءَیْتَ کَیْاَخفی وَقَدْکُنْتُ خافِیاً
وَاَلْمَعْتَ لی بَرْقاً فاَنْطَقْتَ بِالْبَرْقِ
جُرَیْری گوید که بوتراب را از صفت عارف پرسیدند گفت آنکه هیچ او را تیره نکند و همه تیرگی به وی صافی شود.
و بو عثمان مغربی گوید عارف را نور علم روشنایی دهد بدان روشنایی عجائبِ غیب بیند.
ذوالنّون گوید علامت عارف سه چیزست، نور معرفت وی نور وَرَع ویرا فرو نکُشد و اندر باطن، علمی اعتقاد نکند که حکم ظاهر برو نقض کند و بسیاری نعمت، خدایرا عَزَّوَجَلَّ برو، او را بدان ندارد تا پردۀ محارم خدای بدرد.
و گفته اند عارف نباشد آنک صفت معرفت کند نزدیک اهل آخرت فَکَیْفَ نزدیک ابناء دنیا.
بوسعید خرّاز گوید معرفت از عین جود آید و بذل مجهود.
جنید را پرسیدند از قول ذوالنّون که گفت در صفت عارف اینجا بود بشد، جنید گفت عارف را حالی از حالی باز ندارد و منزلی او را از منزلی دیگر باز ندارد و وی با اهل هر مکانی بود، آنچه ایشانرا بود، او را همچنان بود و اندران معنی سخن گوید تا فایده بود از وی.
ابوسعید خرّاز را پرسیدند که عارف را هیچ حال بود که گریستن او را جفا بود گفت آری گریستن ایشان در راه بود، چون بحقایق قرب رسند و طعم وصال بیابند از برّ او آن ازیشان زائل شود.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل هشتم
قال الله تعالی: «و یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربی»
و قال النبی صلی الله علیهو سلم: «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
بدانک روح انسان از عالم امرست و اختصاص قربی دارد بحضرت که هیچ موجود ندارد چنانک شرح آن در فصول گذشته آمده است.
و عالم امر عبارت از عالمی است که مقدار و کمیت و مساحت نپذیرد بر ضد عالم خلق که آن مقدار و کمیت و مساحت پذیرد و اسم امر بر عالم ارواح ازان معنی افتاد که باشارت «کن» ظاهر شد بیتوقف زمانی و بیواسطه ماده و اگرچه عالم خلق هم باشارت «کن» پدید میآید اما بواسطه مواد و امتداد ایام «خلق السموات و الارض فی سته ایام». و آن اشارت که میفرماید «قل الروح من امر ربی» یعنی از منشا کاف و نون خطاب «کن» برخاسته ببدیع فطرت بیماده و هیولا حیات از صفت «هوالحی» یافته قایم بصفت قیومی گشته او ماده عالم ارواح آمده و عالم ارواح منشا عالم ملکوت شده و عالم ملکوت مصدر عالم ملک بوده جملگی عالم ملک بملکوت قایم و ملکوت بارواح قایم و ارواح بروح انسانی قایم و روح بصفت قیومی قایم «فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی و الیه ترجعون».
هر چ در عالم ملک و ملکوت پدید میآید جمله بوسایط پدید میآید الاوجود انسانی که ابتدا روح او باشارت «کن» پدید آمد بیواسطه و صورت قالب او تخمیر هم بیواسطه یافت که «خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا» و در وقت ازدواج روح و قالب تشریف «و نفخت فیه» بیواسطه ارزانی داشت و اختصاص اضافت «من روحی» کرامت فرمود یعنی «روح حی بحیونی». چنانک ایجاد وجود روح از امر او بود اضافت وجود روح هم بامر خود کرد که «من امر ربی». چون ایجاد حیات روح از صفت محییی حق بود اضافت هم بحضرت کرد که «من روحی» و این دقیقهای عظیم است.
پس کمال مرتبه روح در تحلیه روح آمده است بصفات ربوبیت تا خلافت آن حضرت را شاید و درین معنی مذاهب مختلف است. روندگان را طایفهای بر آنندکه تا تزکیه نفس حاصل نیاید تحلیه روح میسر نشود و طایفهای گفتهاند: بی تحلیه روح تزکیه نفس میسر نگردد هم بران منوال که در فصل تصفیه دل شرح رفت.
مشایخ ما- قدسالله ارواحهم- برانند که اگر مدت عمر در تزکیه نفس بسر برند نفس تمام مزکی نگردد و کس بتحلیه روح نپردازد ولیکن چون اول نفس را بقید شرع محکم کردند و روی بتصفیه دل و تحلیه روح آوردند بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» الطاف خداوندی باستقبال کرم پدید آید و تصرفات جذبات عنایت و فیض فضل الوهیت متواتر گردد که «من اتانی یمشی اتیته اهرول» بیک لحظه چندان تزکیه نفس را حاصل شود که بمجاهده همه عمر حاصل نیامدی «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین».
ولیکن دربدایت حال روح طفل صفت است او را تربیتی باید تا مستحق تحلیه گردد. زیراک روح تا در اماکن روحانی بود هنوز بجسم انسانی تعلق ناگرفته بر مثال طفلی بود در رحم مادر که آنجا غذایی مناسب آن مکان باید و او را علمی و شناختی باشد لایق آن مقام ولیکن از غذاهای متنوع و علوم و معارف مختلف که بعد از ولادت تواند یافت محروم و بیخبر باشد.
همچنین روح را در عالم ارواح از حضرت جلت غذایی که مدد حیات او کند میبود مناسب حوصله و همت روح در آن مقام و بر کلیات علوم و معارف اطلاعی روحانی داشت ولیکن از غذاهای گوناگون «ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی» محروم بود و از معارف و علوم جزویات عالم شهادت که بواسطه آلات حواس انسانی و قوای بشری و صفات نفسانی حاصل توان کرد بیخبر بود. و در ان وقت که بقالب پیوست چون طفل بودکه از رحم بمهد آید اگر پرورش بوجه خویش نیابد زود هلاک شود.
پس مادر مهربان او را گهواره نهد و دست و پای او بر بندد تا حرکات طبعی نکند که دست و پای بشکند یا کژ کند. و آنگه او را غذاهای این عالم که او هنوز غریب آن است نگاه دارد که هنوز معده او قوت هضم غذای این عالم ندارد او را هم بغذایی پروراند از ان عالم که نه ماه درو بوده است و با غذاهای آنجایی خو کرده و آن شیرست. تا چون مدتی بر آید و با هوای این عالم خوگر شود بتدریج او را بغذاهای لطیف این عالم پرورش دادن گیرد تا معده او بدین غذاها قوت یابد آنگه غذاهای کثیف را مستعد شود که حرکت و قوت و کارهای عنیف کردن را مدد از ان بود.
همچنین طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام دست و پای تصرف وی را ببربند اوامر و نواهی شرع بباید بست تا حرکات بر مقتضای طبع حیوانی نکند که خود را هلاک کند یا دست و پای صفات روحانی کژ کند یعنی مبدل کند بصفات نفسانی.
و او را از دو پستان طریقت و حقیقت شیر تصفیه و تحلیه میدادن که آن هم غذایی است از ان عالم که او چندین هزار سال آنجا مقیم بوده است و از ان نوع غذا پرورش یافته تا دل که او را بمثابت معده است طفل را بدان غذا قوت یابد و مستعد آن گردد که اگر در عالم شهادت از غداهای متنوع معاملات خلافت که «وجعلکم خلایف الارض» تناول کند- که قوت تحمل اعبا امانت بدان توان یافت- او را مضر نباشد بل که مقوی و مغذی او گردد.
و چنانک آنجا طفل آن شیر از پستان مادر خورد یا از پستان دایه و پرورش بواسطه ایشان یابد والا هلاک گردد اینجا طفل روح شیر طریقت و حقیقت از سر پستان مادر نبوت تواند خورد یا از دایه ولایت و پرورش از نبی یا شیخ که قایم مقام نبی است تواند گرفت والا هلاک شود.
و آنچ گفتیم طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام این تمامی آن است که بوقت بلاغت حاصل آید که وقت ظهور آثار عقل است. و روح از عهد آنک بتصرف نفخه حق در شکم مادر بطفل میپیوندد تا آنگه که بحد بلاغت میرسد آن نسبت دارد که وقت ولادت طفل بعضی اعضا بیرون آمده و بعضی هنوز نیامده تا آنگه که اعضای طفل تمام از مشیمه بیرون آید و بدست قابله رسد. زیرا که روح را تعلق با قالب بتدریج پدید میآید تا قالب در رحم باشد تعلق روح با او بحیات بود که حرکت نتیجه آن است تعلق او بحواس تمام پدید نیامده است بدین چشم نبیند و بدین گوش نشنود. چون از رحم بیرون آید تعلق او بحواس تمام پدید آید اما بقوای بشری بتدریج پدید آید.
همچنین بهر موضع از قالب که محل صفتی از صفات انسانی است تعلق تمام نگیرد الا بعد از ظهور آن صفت در آن محل چنانک حرص و غضب و شهوت و دیگر صفات هریک را موضعی و محلی معین است تا آن صفت در آن محل ظاهر نشود روح بدان موضع تعلق تمام پدید نیاورد.
آخرین صفتی که انسان را ظاهر شود تا او انسان مکلف و مخاطب تواند بود شهوت است. چون شهوت ظاهر گشت و روح بدان صفت ومحل تعلق گرفت از مشیمه غیب تمام بعالم شهادت بیرون آمد. اگر صاحب سعادت است در حال بدست قابله نبوت رسد او را در مهد شریعت دست و پای به بربند اوامر و نواهی بربندد و بپستان طریقت و حقیقت میپرورد.
و پرورش او در آن است که هر تعلق که روح از ازدواج قالب یافته است به واسطه حواس وقوای بشری و دیگر صفات جمله بتدریج باطل کند. زیراک او را این هر یکی واسطه حجابی و بعدی شده است از حضرت عزت و با هر چیز که انس گرفته است و بخوش آمد طبع در او آویخته آن چیز بند پای او شده است و سلسله گردن او آمده و وحشتی با حق پدید آورده و از ذوق شهود آن جمال بازمانده چون هریک از آن تعلقات باطل میکند حجابی و بندی و غلی ازو برمیخیزد و قربی بادید میآید و نسیم صبای سعادت بوی انس حضرت بمشام جانش میرساند فریاد میکند که:
نسیم الصبا اهدی الی نسیما
من بلده فیها الحبیب مقیما
باد آمد و بوی زلف جانان آورد
وان عشق کهن ناشده ما تو کرد
ای باد تو بوی آشنایی داری
زنهار بگرد هیچ بیگانه مگرد
اینجا طفل روح پرورده دو مادر شود: ازیک جانب از پستان طریقت شیر قطع تعلقات مألوفات طبع میخورد و ازیک جانب از پستان حقیقت شیر واردات غیبی و لوایح و لوامع انوار حضرتی میخورد و او «بین روضه و غدیر» تا آنگه که بتصرفات واردات و تجلیهای انوار روحانی روح از بند تعلقات جسمانی آزاد شود و از حبس صفات بشری خلاص یابد و باسر حد فطرت اولی رسد و باز مستحق استماع خطاب «الست بربکم» گردد و بجواب «بلی» قیام نماید.
اینجا چون روح از لباس بشریت بیرون آمد و آفت تصرف و هم و خیال ازو منقطع شد هرچ چه در ملک و ملکوت است بر و عرضه دارند تا در ذرات آفاق و آینه انفس جمله بینات حق مطالعه کند.
درین حالت اگر بدریچه حواس بیرون نگرد در هر چیز که نگاه کند اثر آیت حق درو مشاهده کند آن بزرگ ازینجا گفت «ما نظرت فی شیء الا و رایت الله فیه». اینجا عشق صافی گردد و از حجب عین و شین و قاف بیرون آید. هم روح بعشق درآویزد هم عشق بروح درآمیزد و از میان عشق و روح دوگانگی برخیزد یگانگی پدید آید هر چند روح خود را طلبدف عشق را یابد. بیت
بس کز غم عشق ماهرویی خوردم
خود را بمیان عشق در گم کردم
تا اکنون زندگی قالب بروح بود اکنون زندگی روح بعشق بود. بیت
گر زنده همی بینیم ای عشوهپرست
تا ظن نبری که در تنم جانی هست
من زنده بعشقم نه بجان زیراجان
اندر طلبت نهادهام بر کف دست
درین مقام عشق قایم مقام روح گردد و در قالب نیابت او میدارد و روح پروانه شمع جمال صمدیت شود و بدان دو شهپر ظلومی و جهولی که از تعلق عناصر حاصل کرده است و فایده تعلق عناصر خود همین بود – گرد سرادقات بارگاه احدیت پرواز کردن گیرد و همچون عاشقان سرمست نعره زنان این بیت میسر آید: بیت
شمع است رخ خوب تو پروانه منم
دل خویش غمان تست بیگانه منم
زنجیر سر زلف که بر گردن تست
بر گردن بنده نه که دیوانه منم
درین مقام الطاف ربوبیت بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» استقبال کند و روح را بر بساط انبساط راه دهد و ملاطفه و معاشقه «یحبهم و یحبونه» در میان آرد و مخاطبات و مکالمات عاشقانه آغاز نهد و مناسب معنی این بیت خطاب پرعتاب میرسد. چنانک مولف گوید بیت
ای عاشق اگر بکوی ما گام زنی
هر دم باید که ننگ بر نام زنی
سر رشته روشنی بدست تو دهند
گر تو آتش چو شمع در کام زنی
چون رطلهای گران شراب معاتبات «انا سنلقی علیک قولا ثقیلا» بکام روح رسد و تاثیر آن باجزای وجود او تاختن آرد از سطوات آن شراب هستی روح روی در نیستی نهد و از آبادی وجود روی در خرابی خرابات فنا آرد. بیت
دوش میگویند پیری در خرابات آمدست
آب چشمش با صراحی در مناجات آمدست
می عسل گردد ز دستش بتکده مسجد شود
پیر فاسق بین که چون صاحب کرامات آمدست
روح را یک چند درین منزل اعراف صفت که میان بهشت عالم صفات خداوندی است و دوزخ عالم هستی بدارند و بشراب شهود بقایای صفات وجود ازو محو میکنند. آن معنی شنودهای که یوسف را علیهالصلوه پانصد سال بر در بهشت بدارند و در بهشت نگذراند تا آلایش ملک دنیا از وی بکلی محو شود «و نزعنا مافی صدورهم من غل» همین اشارت است.
پس در احتباس روح و غلبات شوق او بحضرت و تصرفات واردات غیبی انواع کرامات بر ظاهر و باطن پدید آمدن گیرد «و اسبغ علیکم نعمه ظاهره و باطنه».
اگر رونده درین مقام بدین نعمتها باز نگرد بچشم خوش آمد از حضرت منعم بازماند و اگر خاک متابعت در دیده جان کشد و بحلیه «مازاغ البصر و ماطغی» متحلی شود مستحق مطالعه آیات کبری گردد «هاهنا تسکب العبرات». این آن عتبه است که خون صدهزار صدیق بر خاک امتحان ریخته شد و آب بآب برنیامد.
ای بس روندگان صادق و طالبان عاشق که در خرابات ارواح بجام کرامات مست طافح شدند و ذوق شرب آن شراب باز یافتند و در مستی عجب و غرور افتادند و هرگز روی هشیاری و بیداری ندیدند. بیت
نه میخورده نه در خرابات شده
بر خوانده قباله رزی مات شده
در حجب «اصحاب الکرامات کلهم محجوبون» بماندند و آن کرامات را بت وقت خود ساختند و زنار خوش آمد آن بربستند و روی از حق بگردانیدند و فرا خلق آوردند. نعوذ بالله من الحور بعدالکور. بیت
ای قبله هر که مقبل آمد کویت
روی دل جمله بختیاران سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
فردا بکدام دیده بیند رویت
اما صاحب دولتان «انالذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» در نعمت کرامات نظر بر منعم نهند نه بر نعمت و ادای شکر نعمت به دید منعم گذارند تا بر قضیه «لئن شکرتم لا زیدنکم» مستحق نعمت وجود منعم گردند. بیت
حاشا که دلم از تو جدا داند شد
یا با کس دیگر آشنا داند شد
از مهر تو بگسلد کرادارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا داند شد
وظیفه عبودیت روح درین مقام آن است که ملازمت این عتبه نماید و از جمله اغیار دامن همت درکشد و سه طلاق بر گوشه چادر دنیا و آخرت بندد و بدرجات علیا و نعیم هشت بهشت سر فرو نیارد وبیت این ضعیف را ورد وقت خویش سازد. بیت
تا بر سرما سایه شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر در که ماست
گلزار بهشت و حور خار ره ماست
زیراک برون کون منزلگه ماست
و اگر مقامات صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت برو عرضه کنند بهیچ التفات نکند و همه را پشت پای زند و محمدوار سر کوچه فقر نگاه دارد و اگر هزار بار خطاب میرسد که ای بنده چه خواهی؟ گوید بنده را خواست نباشد زیرا که خواست روی در هستی دارد و ما در نیستی میزنیم این راه پشتاپشت افتد و اگر هزار سال برین آستانه تا ملتفت بماند باید که ملول نگردد و روی ازین درگاه نتابد. بیت
ز کوش ای دل پردرد پای باز مکش
وگر چه دانم کاین بادیه بپای تو نیست
و آستانه سر درد بر زمین میزن
که پیشگاه سرای جلال جای تو نیست
جملگی انبیا و اولید درین مقام عاجز و متحیر شدند که ازینجا بقدم انسانیت را نمیشاید سپرد و ببازوی رجولیت گوی نمیتوان برد بیت
گنجی است وصل دوست و خلقی است منتظر
وین کار دولت است کنون تا کرار رسد
درین مقام هر تیر جد که در جعبه جهد بود انداخته شد و هیچ بر نشانه قبول نیامد. اینجا چون گل سپر باید انداخت چون چنار دست بدعا برداشت. نه چون بیدخنجر توان کشید و نه چون نیلوفر سپر بر سر آب افکند. چون سوسن بده زبان خاموش باید بود و چون نرگس چشم نهادن، و چون بنفشه بعجز سر افکنده بودن و چون لاله با جگر سوخته دمی مشکوار زدن.
اینجا مقام ناز معشوق و کمال نیاز عاشق است تا این غایت روح را با هر چ پیوند داشت همه درششدر عشق میباخت چون مفلس و بیچاره گشت اکنون دست خون است و جان میباید باخت. بیت
جان باز که وصل او بدستان ندهند
شیر از قدح شرع بمستان ندهند
آنجا که مجردان بهم می نوشند
یک جرعه بخویشتن پرستان ندهند
هر وقت چون نسیم نفحات الطاف حق از مهب عنایت بمشام روح میرسد یعقوب وار با دل گرم و دم سر میگوید: «انی لا جد ریح یوسف لولا ان تفندون» بیت
چون یوسف باغ در چمن میآید
بویی ز زلیخا سوی من میآید
یعقوب دلم نعره زنان میگوید
فریاد که بوی پیرهن میآید
چندان غلبات شوق و قلق عشق روح را پدید آید که از خودی خود ملول گردد. و از وجود سیر آید و در هلاک خود کوشد و حسین منصوروار فریاد میکند:
اقتلونی یا ثقاتی
ان فی قتلی حیاتی
و حیاتی فی مماتی
و مماتی فی حیاتی
ای دوست بمرگ آن چنان خرسندم
صد تحفه دهم اگر کنون بکشندم
درین مدت که روح را بر آستانه عزت باز دارند و بشکنجه فراق و درد اشتیاق مبتلا کنند دیوانگی پروانگی در او پدید آید گوید:
هر حیله که در تصرف عقل آمد
کردیم کنون نوبت دیوانگی است
درین اضطرار و عجز و انکسار روح از خود و معامله خود مأیوس گردد و حقیقت بداند که «الطلب رد والسبیل سد» خود را بیندازد و ازو نالد شعر
قد تحیرت فیک خد بیدی
یا دلیلا لمن تحیر فیکا
جانم از درد تو خونین بود دوش
مونسم تا روز پروین بود دوش
ناله من تا بوقت صبحدم
یا غیاثالمستغیثین بود دوش
چون دود ناله آن سوخته در مقام اضطرار بحضرت رحیم باز رسد بر قضیه «امن یجیب المضطر اذا دعاه» تتق عزت از پیش جمال صمدیت بر اندازد. و عاشق سوخته خود را بهزار لطف بنوازد. بیت
برخیز و بیا که خانه پرداختهام
وزبهر ترا پرده برانداختهایم
چون شمع جمال صمدیت در تجلی آید روح پروانه صفت پر و بال بگشاید. جذبات اشعه شمع هستی پروانه برباید پرتو نور تجلی وجود پروانه را بتحلیه صفات شمعی بیاراید زبانه شمع جلال احدیت چون شعله برآرد یک کاه در خرمن پروانه روح بنگذارد. بیت
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی توم کرد چنان
کز نیک وبد و بیش و کمم هیچ نماند
اینجا نور جمال صمدی روح روح گردد «اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه» اگر آن جان باخته شد اینک جانی که باخته نشود. بیت
عشق آمد و جان من فراجانان داد
معشوقه ز جان خویش ما راجان داد
عتبه عالم فناست و سر حد عالم بقاء بعد ازین کار تربیت روح بتحلیه جذبات الوهیت مبدل شود اکنون یک نفس از انفاس او بمعالمه ثقلین براید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین.»
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک نکته بصدهزار جان نتوان داد
«دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی فاوحی الی عبده ما اوحی».
و صلیالله علی محمد و آله.
و قال النبی صلی الله علیهو سلم: «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
بدانک روح انسان از عالم امرست و اختصاص قربی دارد بحضرت که هیچ موجود ندارد چنانک شرح آن در فصول گذشته آمده است.
و عالم امر عبارت از عالمی است که مقدار و کمیت و مساحت نپذیرد بر ضد عالم خلق که آن مقدار و کمیت و مساحت پذیرد و اسم امر بر عالم ارواح ازان معنی افتاد که باشارت «کن» ظاهر شد بیتوقف زمانی و بیواسطه ماده و اگرچه عالم خلق هم باشارت «کن» پدید میآید اما بواسطه مواد و امتداد ایام «خلق السموات و الارض فی سته ایام». و آن اشارت که میفرماید «قل الروح من امر ربی» یعنی از منشا کاف و نون خطاب «کن» برخاسته ببدیع فطرت بیماده و هیولا حیات از صفت «هوالحی» یافته قایم بصفت قیومی گشته او ماده عالم ارواح آمده و عالم ارواح منشا عالم ملکوت شده و عالم ملکوت مصدر عالم ملک بوده جملگی عالم ملک بملکوت قایم و ملکوت بارواح قایم و ارواح بروح انسانی قایم و روح بصفت قیومی قایم «فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی و الیه ترجعون».
هر چ در عالم ملک و ملکوت پدید میآید جمله بوسایط پدید میآید الاوجود انسانی که ابتدا روح او باشارت «کن» پدید آمد بیواسطه و صورت قالب او تخمیر هم بیواسطه یافت که «خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا» و در وقت ازدواج روح و قالب تشریف «و نفخت فیه» بیواسطه ارزانی داشت و اختصاص اضافت «من روحی» کرامت فرمود یعنی «روح حی بحیونی». چنانک ایجاد وجود روح از امر او بود اضافت وجود روح هم بامر خود کرد که «من امر ربی». چون ایجاد حیات روح از صفت محییی حق بود اضافت هم بحضرت کرد که «من روحی» و این دقیقهای عظیم است.
پس کمال مرتبه روح در تحلیه روح آمده است بصفات ربوبیت تا خلافت آن حضرت را شاید و درین معنی مذاهب مختلف است. روندگان را طایفهای بر آنندکه تا تزکیه نفس حاصل نیاید تحلیه روح میسر نشود و طایفهای گفتهاند: بی تحلیه روح تزکیه نفس میسر نگردد هم بران منوال که در فصل تصفیه دل شرح رفت.
مشایخ ما- قدسالله ارواحهم- برانند که اگر مدت عمر در تزکیه نفس بسر برند نفس تمام مزکی نگردد و کس بتحلیه روح نپردازد ولیکن چون اول نفس را بقید شرع محکم کردند و روی بتصفیه دل و تحلیه روح آوردند بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» الطاف خداوندی باستقبال کرم پدید آید و تصرفات جذبات عنایت و فیض فضل الوهیت متواتر گردد که «من اتانی یمشی اتیته اهرول» بیک لحظه چندان تزکیه نفس را حاصل شود که بمجاهده همه عمر حاصل نیامدی «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین».
ولیکن دربدایت حال روح طفل صفت است او را تربیتی باید تا مستحق تحلیه گردد. زیراک روح تا در اماکن روحانی بود هنوز بجسم انسانی تعلق ناگرفته بر مثال طفلی بود در رحم مادر که آنجا غذایی مناسب آن مکان باید و او را علمی و شناختی باشد لایق آن مقام ولیکن از غذاهای متنوع و علوم و معارف مختلف که بعد از ولادت تواند یافت محروم و بیخبر باشد.
همچنین روح را در عالم ارواح از حضرت جلت غذایی که مدد حیات او کند میبود مناسب حوصله و همت روح در آن مقام و بر کلیات علوم و معارف اطلاعی روحانی داشت ولیکن از غذاهای گوناگون «ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی» محروم بود و از معارف و علوم جزویات عالم شهادت که بواسطه آلات حواس انسانی و قوای بشری و صفات نفسانی حاصل توان کرد بیخبر بود. و در ان وقت که بقالب پیوست چون طفل بودکه از رحم بمهد آید اگر پرورش بوجه خویش نیابد زود هلاک شود.
پس مادر مهربان او را گهواره نهد و دست و پای او بر بندد تا حرکات طبعی نکند که دست و پای بشکند یا کژ کند. و آنگه او را غذاهای این عالم که او هنوز غریب آن است نگاه دارد که هنوز معده او قوت هضم غذای این عالم ندارد او را هم بغذایی پروراند از ان عالم که نه ماه درو بوده است و با غذاهای آنجایی خو کرده و آن شیرست. تا چون مدتی بر آید و با هوای این عالم خوگر شود بتدریج او را بغذاهای لطیف این عالم پرورش دادن گیرد تا معده او بدین غذاها قوت یابد آنگه غذاهای کثیف را مستعد شود که حرکت و قوت و کارهای عنیف کردن را مدد از ان بود.
همچنین طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام دست و پای تصرف وی را ببربند اوامر و نواهی شرع بباید بست تا حرکات بر مقتضای طبع حیوانی نکند که خود را هلاک کند یا دست و پای صفات روحانی کژ کند یعنی مبدل کند بصفات نفسانی.
و او را از دو پستان طریقت و حقیقت شیر تصفیه و تحلیه میدادن که آن هم غذایی است از ان عالم که او چندین هزار سال آنجا مقیم بوده است و از ان نوع غذا پرورش یافته تا دل که او را بمثابت معده است طفل را بدان غذا قوت یابد و مستعد آن گردد که اگر در عالم شهادت از غداهای متنوع معاملات خلافت که «وجعلکم خلایف الارض» تناول کند- که قوت تحمل اعبا امانت بدان توان یافت- او را مضر نباشد بل که مقوی و مغذی او گردد.
و چنانک آنجا طفل آن شیر از پستان مادر خورد یا از پستان دایه و پرورش بواسطه ایشان یابد والا هلاک گردد اینجا طفل روح شیر طریقت و حقیقت از سر پستان مادر نبوت تواند خورد یا از دایه ولایت و پرورش از نبی یا شیخ که قایم مقام نبی است تواند گرفت والا هلاک شود.
و آنچ گفتیم طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام این تمامی آن است که بوقت بلاغت حاصل آید که وقت ظهور آثار عقل است. و روح از عهد آنک بتصرف نفخه حق در شکم مادر بطفل میپیوندد تا آنگه که بحد بلاغت میرسد آن نسبت دارد که وقت ولادت طفل بعضی اعضا بیرون آمده و بعضی هنوز نیامده تا آنگه که اعضای طفل تمام از مشیمه بیرون آید و بدست قابله رسد. زیرا که روح را تعلق با قالب بتدریج پدید میآید تا قالب در رحم باشد تعلق روح با او بحیات بود که حرکت نتیجه آن است تعلق او بحواس تمام پدید نیامده است بدین چشم نبیند و بدین گوش نشنود. چون از رحم بیرون آید تعلق او بحواس تمام پدید آید اما بقوای بشری بتدریج پدید آید.
همچنین بهر موضع از قالب که محل صفتی از صفات انسانی است تعلق تمام نگیرد الا بعد از ظهور آن صفت در آن محل چنانک حرص و غضب و شهوت و دیگر صفات هریک را موضعی و محلی معین است تا آن صفت در آن محل ظاهر نشود روح بدان موضع تعلق تمام پدید نیاورد.
آخرین صفتی که انسان را ظاهر شود تا او انسان مکلف و مخاطب تواند بود شهوت است. چون شهوت ظاهر گشت و روح بدان صفت ومحل تعلق گرفت از مشیمه غیب تمام بعالم شهادت بیرون آمد. اگر صاحب سعادت است در حال بدست قابله نبوت رسد او را در مهد شریعت دست و پای به بربند اوامر و نواهی بربندد و بپستان طریقت و حقیقت میپرورد.
و پرورش او در آن است که هر تعلق که روح از ازدواج قالب یافته است به واسطه حواس وقوای بشری و دیگر صفات جمله بتدریج باطل کند. زیراک او را این هر یکی واسطه حجابی و بعدی شده است از حضرت عزت و با هر چیز که انس گرفته است و بخوش آمد طبع در او آویخته آن چیز بند پای او شده است و سلسله گردن او آمده و وحشتی با حق پدید آورده و از ذوق شهود آن جمال بازمانده چون هریک از آن تعلقات باطل میکند حجابی و بندی و غلی ازو برمیخیزد و قربی بادید میآید و نسیم صبای سعادت بوی انس حضرت بمشام جانش میرساند فریاد میکند که:
نسیم الصبا اهدی الی نسیما
من بلده فیها الحبیب مقیما
باد آمد و بوی زلف جانان آورد
وان عشق کهن ناشده ما تو کرد
ای باد تو بوی آشنایی داری
زنهار بگرد هیچ بیگانه مگرد
اینجا طفل روح پرورده دو مادر شود: ازیک جانب از پستان طریقت شیر قطع تعلقات مألوفات طبع میخورد و ازیک جانب از پستان حقیقت شیر واردات غیبی و لوایح و لوامع انوار حضرتی میخورد و او «بین روضه و غدیر» تا آنگه که بتصرفات واردات و تجلیهای انوار روحانی روح از بند تعلقات جسمانی آزاد شود و از حبس صفات بشری خلاص یابد و باسر حد فطرت اولی رسد و باز مستحق استماع خطاب «الست بربکم» گردد و بجواب «بلی» قیام نماید.
اینجا چون روح از لباس بشریت بیرون آمد و آفت تصرف و هم و خیال ازو منقطع شد هرچ چه در ملک و ملکوت است بر و عرضه دارند تا در ذرات آفاق و آینه انفس جمله بینات حق مطالعه کند.
درین حالت اگر بدریچه حواس بیرون نگرد در هر چیز که نگاه کند اثر آیت حق درو مشاهده کند آن بزرگ ازینجا گفت «ما نظرت فی شیء الا و رایت الله فیه». اینجا عشق صافی گردد و از حجب عین و شین و قاف بیرون آید. هم روح بعشق درآویزد هم عشق بروح درآمیزد و از میان عشق و روح دوگانگی برخیزد یگانگی پدید آید هر چند روح خود را طلبدف عشق را یابد. بیت
بس کز غم عشق ماهرویی خوردم
خود را بمیان عشق در گم کردم
تا اکنون زندگی قالب بروح بود اکنون زندگی روح بعشق بود. بیت
گر زنده همی بینیم ای عشوهپرست
تا ظن نبری که در تنم جانی هست
من زنده بعشقم نه بجان زیراجان
اندر طلبت نهادهام بر کف دست
درین مقام عشق قایم مقام روح گردد و در قالب نیابت او میدارد و روح پروانه شمع جمال صمدیت شود و بدان دو شهپر ظلومی و جهولی که از تعلق عناصر حاصل کرده است و فایده تعلق عناصر خود همین بود – گرد سرادقات بارگاه احدیت پرواز کردن گیرد و همچون عاشقان سرمست نعره زنان این بیت میسر آید: بیت
شمع است رخ خوب تو پروانه منم
دل خویش غمان تست بیگانه منم
زنجیر سر زلف که بر گردن تست
بر گردن بنده نه که دیوانه منم
درین مقام الطاف ربوبیت بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» استقبال کند و روح را بر بساط انبساط راه دهد و ملاطفه و معاشقه «یحبهم و یحبونه» در میان آرد و مخاطبات و مکالمات عاشقانه آغاز نهد و مناسب معنی این بیت خطاب پرعتاب میرسد. چنانک مولف گوید بیت
ای عاشق اگر بکوی ما گام زنی
هر دم باید که ننگ بر نام زنی
سر رشته روشنی بدست تو دهند
گر تو آتش چو شمع در کام زنی
چون رطلهای گران شراب معاتبات «انا سنلقی علیک قولا ثقیلا» بکام روح رسد و تاثیر آن باجزای وجود او تاختن آرد از سطوات آن شراب هستی روح روی در نیستی نهد و از آبادی وجود روی در خرابی خرابات فنا آرد. بیت
دوش میگویند پیری در خرابات آمدست
آب چشمش با صراحی در مناجات آمدست
می عسل گردد ز دستش بتکده مسجد شود
پیر فاسق بین که چون صاحب کرامات آمدست
روح را یک چند درین منزل اعراف صفت که میان بهشت عالم صفات خداوندی است و دوزخ عالم هستی بدارند و بشراب شهود بقایای صفات وجود ازو محو میکنند. آن معنی شنودهای که یوسف را علیهالصلوه پانصد سال بر در بهشت بدارند و در بهشت نگذراند تا آلایش ملک دنیا از وی بکلی محو شود «و نزعنا مافی صدورهم من غل» همین اشارت است.
پس در احتباس روح و غلبات شوق او بحضرت و تصرفات واردات غیبی انواع کرامات بر ظاهر و باطن پدید آمدن گیرد «و اسبغ علیکم نعمه ظاهره و باطنه».
اگر رونده درین مقام بدین نعمتها باز نگرد بچشم خوش آمد از حضرت منعم بازماند و اگر خاک متابعت در دیده جان کشد و بحلیه «مازاغ البصر و ماطغی» متحلی شود مستحق مطالعه آیات کبری گردد «هاهنا تسکب العبرات». این آن عتبه است که خون صدهزار صدیق بر خاک امتحان ریخته شد و آب بآب برنیامد.
ای بس روندگان صادق و طالبان عاشق که در خرابات ارواح بجام کرامات مست طافح شدند و ذوق شرب آن شراب باز یافتند و در مستی عجب و غرور افتادند و هرگز روی هشیاری و بیداری ندیدند. بیت
نه میخورده نه در خرابات شده
بر خوانده قباله رزی مات شده
در حجب «اصحاب الکرامات کلهم محجوبون» بماندند و آن کرامات را بت وقت خود ساختند و زنار خوش آمد آن بربستند و روی از حق بگردانیدند و فرا خلق آوردند. نعوذ بالله من الحور بعدالکور. بیت
ای قبله هر که مقبل آمد کویت
روی دل جمله بختیاران سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
فردا بکدام دیده بیند رویت
اما صاحب دولتان «انالذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» در نعمت کرامات نظر بر منعم نهند نه بر نعمت و ادای شکر نعمت به دید منعم گذارند تا بر قضیه «لئن شکرتم لا زیدنکم» مستحق نعمت وجود منعم گردند. بیت
حاشا که دلم از تو جدا داند شد
یا با کس دیگر آشنا داند شد
از مهر تو بگسلد کرادارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا داند شد
وظیفه عبودیت روح درین مقام آن است که ملازمت این عتبه نماید و از جمله اغیار دامن همت درکشد و سه طلاق بر گوشه چادر دنیا و آخرت بندد و بدرجات علیا و نعیم هشت بهشت سر فرو نیارد وبیت این ضعیف را ورد وقت خویش سازد. بیت
تا بر سرما سایه شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر در که ماست
گلزار بهشت و حور خار ره ماست
زیراک برون کون منزلگه ماست
و اگر مقامات صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت برو عرضه کنند بهیچ التفات نکند و همه را پشت پای زند و محمدوار سر کوچه فقر نگاه دارد و اگر هزار بار خطاب میرسد که ای بنده چه خواهی؟ گوید بنده را خواست نباشد زیرا که خواست روی در هستی دارد و ما در نیستی میزنیم این راه پشتاپشت افتد و اگر هزار سال برین آستانه تا ملتفت بماند باید که ملول نگردد و روی ازین درگاه نتابد. بیت
ز کوش ای دل پردرد پای باز مکش
وگر چه دانم کاین بادیه بپای تو نیست
و آستانه سر درد بر زمین میزن
که پیشگاه سرای جلال جای تو نیست
جملگی انبیا و اولید درین مقام عاجز و متحیر شدند که ازینجا بقدم انسانیت را نمیشاید سپرد و ببازوی رجولیت گوی نمیتوان برد بیت
گنجی است وصل دوست و خلقی است منتظر
وین کار دولت است کنون تا کرار رسد
درین مقام هر تیر جد که در جعبه جهد بود انداخته شد و هیچ بر نشانه قبول نیامد. اینجا چون گل سپر باید انداخت چون چنار دست بدعا برداشت. نه چون بیدخنجر توان کشید و نه چون نیلوفر سپر بر سر آب افکند. چون سوسن بده زبان خاموش باید بود و چون نرگس چشم نهادن، و چون بنفشه بعجز سر افکنده بودن و چون لاله با جگر سوخته دمی مشکوار زدن.
اینجا مقام ناز معشوق و کمال نیاز عاشق است تا این غایت روح را با هر چ پیوند داشت همه درششدر عشق میباخت چون مفلس و بیچاره گشت اکنون دست خون است و جان میباید باخت. بیت
جان باز که وصل او بدستان ندهند
شیر از قدح شرع بمستان ندهند
آنجا که مجردان بهم می نوشند
یک جرعه بخویشتن پرستان ندهند
هر وقت چون نسیم نفحات الطاف حق از مهب عنایت بمشام روح میرسد یعقوب وار با دل گرم و دم سر میگوید: «انی لا جد ریح یوسف لولا ان تفندون» بیت
چون یوسف باغ در چمن میآید
بویی ز زلیخا سوی من میآید
یعقوب دلم نعره زنان میگوید
فریاد که بوی پیرهن میآید
چندان غلبات شوق و قلق عشق روح را پدید آید که از خودی خود ملول گردد. و از وجود سیر آید و در هلاک خود کوشد و حسین منصوروار فریاد میکند:
اقتلونی یا ثقاتی
ان فی قتلی حیاتی
و حیاتی فی مماتی
و مماتی فی حیاتی
ای دوست بمرگ آن چنان خرسندم
صد تحفه دهم اگر کنون بکشندم
درین مدت که روح را بر آستانه عزت باز دارند و بشکنجه فراق و درد اشتیاق مبتلا کنند دیوانگی پروانگی در او پدید آید گوید:
هر حیله که در تصرف عقل آمد
کردیم کنون نوبت دیوانگی است
درین اضطرار و عجز و انکسار روح از خود و معامله خود مأیوس گردد و حقیقت بداند که «الطلب رد والسبیل سد» خود را بیندازد و ازو نالد شعر
قد تحیرت فیک خد بیدی
یا دلیلا لمن تحیر فیکا
جانم از درد تو خونین بود دوش
مونسم تا روز پروین بود دوش
ناله من تا بوقت صبحدم
یا غیاثالمستغیثین بود دوش
چون دود ناله آن سوخته در مقام اضطرار بحضرت رحیم باز رسد بر قضیه «امن یجیب المضطر اذا دعاه» تتق عزت از پیش جمال صمدیت بر اندازد. و عاشق سوخته خود را بهزار لطف بنوازد. بیت
برخیز و بیا که خانه پرداختهام
وزبهر ترا پرده برانداختهایم
چون شمع جمال صمدیت در تجلی آید روح پروانه صفت پر و بال بگشاید. جذبات اشعه شمع هستی پروانه برباید پرتو نور تجلی وجود پروانه را بتحلیه صفات شمعی بیاراید زبانه شمع جلال احدیت چون شعله برآرد یک کاه در خرمن پروانه روح بنگذارد. بیت
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی توم کرد چنان
کز نیک وبد و بیش و کمم هیچ نماند
اینجا نور جمال صمدی روح روح گردد «اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه» اگر آن جان باخته شد اینک جانی که باخته نشود. بیت
عشق آمد و جان من فراجانان داد
معشوقه ز جان خویش ما راجان داد
عتبه عالم فناست و سر حد عالم بقاء بعد ازین کار تربیت روح بتحلیه جذبات الوهیت مبدل شود اکنون یک نفس از انفاس او بمعالمه ثقلین براید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین.»
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک نکته بصدهزار جان نتوان داد
«دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی فاوحی الی عبده ما اوحی».
و صلیالله علی محمد و آله.
نجمالدین رازی : باب پنجم
فصل هشتم
قالالله تعالی: «یا ایهاالذین امنوا انفقوا من طیبات ما کسبتم» الایه.
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده.»
بدانک حرفت و صنعت نتیجه علم و قدرت و شناخت روح است که تا این شایت دروی بقوت بوده است اکنون بواسطه استعمال آلات و ادوات جسمانی بکار فرمایی عقل که وزیر روح است و نایب او از قوت بفعل میآید و از غیب بشهادت میپیوندد.
عاقل صاحب بصیرت بدین دریچه بصانعی و صنع تواند نگریست تا همچنان که ذات روح خویش را بدین صفات موصوف شناخت و دانست که روح او حی بود که اگر حی نبودی فعل ازو صادر نشدی و دانست که عالم است که اگر عالم نبودی این صنعتهای لطیف مناسب ازو در وجود نیامدی و دانست که مرید است که بیارادت فعل از فاعل در وجود نیاید خاصه در زمانی دون زمانی تخصیص زمان در ایجاد فعل از فاعل اختیار و ارادت اثبات کند نه چنانک فلسفی سرگشته گوید که «صانع عالم را در ایجاد فعل ارادت و اختیار نیست» کفری بدین صریحی و جهلی بدین غایت و دلیری و گستاخیی بدین عظیمی «علیهم لعاینالله و علی محبیهم و مستبعیهم الی یومالدین» و دانست که روح سمیع و بصیر و متکلم است و اگر نه این صفات در قالب پدید نیامدی. و دانست که قادرست که بیقدرت فعل محال بود و دانست که باقی است که بقای قالب نتیجه بقای روح است.
و چون این هشت صفت ذاتی روح شناخت واثر این صفات در قالب خویش مشاهده کرد و از نتیجه این صفات قالب خودرا متحرک و متصرف دید تا چندین حرفتهای لطیف و صنعتهای ظریف از وی در وجود میاید و روح را هر روز علمی میافزاید بداند که روح را مکملی باید وجود او بدو نیست و او نبود پس ببود و او را موجدی باید که او را از عدم بوجود آورد و آن موجد حضرت خداوندی است جل وعلا.
و او – سبحانه و تعالی – باید که بدین هشت صفت که صفات کمال است موصوف باشدتاایجاد موجودات تواند کرد و باید که ذات او بخود قایم بود و الا باحتیاج و تسلسل انجامد. و این صفات باید که بذات او قایم بود و ازلی و ابدی باشد و الا از قبیل اعراض بود و ذات محل حوادث گردد و تباهی لازم آید و این روا نبود.
پس فاعل و قادر و صانع مطلقا حضرت خداوندی را شناسد و روح را بنیابت و خلافت حق در عالم صغری که قالب میخوانند بر کار کرده حق داند و افاعیل حق از دو نوع داند: یکی بواسطه شخص انسانی که خلیفه حق است و یکی بیواسطه. آنچ بواسطه است هم دو قسم است: یکی در عالم صغری دوم در عالم کبری آنچ در عالم صغری است و آن قالب انسان است بواسطه روح است و آلات و ادوات نفسانی روح چون نفس نامیه و نفس حیوانی و قوای بشری و اما آنچ در عالم کبری است که جهاین میخوانند بواسطه روح است و آلات و ادوات نفسانی چانک گفتیم. و جسمانی چون حواس پنجگانه و جوارح و اعضا. این حرفتها و صنعتها که ظاهر میشود از آدمی نتیجه آن افاعیل است و اما آنچ بیواسطه شخص انسانی است از افاعیل حق آن است که نتیجه آن در آفاق و انفس ظاهر میشود. اما در آفاق آسمانی بدین بلندی آراسته بدان کواکب درخشان که «وزیناها للناظرین» و از عکس آن کواکب در خاک تیره چندین گلها ولالهها وآبهای روشن وانواع اشجار و ازهار و اثمار و نبات و حیوان و عناصر مفرد و مرکب و معادن و غیر آن که «ان فی خلق السموات والارض و اختلاف اللیل و النهار و الفلک التی تجری فیالبحر...» الایه. و اما در انفس از یک قطره آب شخصی بدین ظریفی باسمع و بصر و کلام و جوارح و اعضای بدین لطیفی پدید آورده که «انا خلقنا الانسان من نطفه امشاج بنتلیه فجعلناه سمیعا بصیرا».
چون صاحب دولت صاحب بصیرت بنور ارائت حق که «سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم» آیات حق را که نتیجه افاعیل اوست در آینه نفس خویش مشاهده کند و این قالب که جهان کوچک است و نبود پس ببود ساخته و پرداخته حق شناسد و روح را بخلافت در وی بر کار کرده حق داند و بیند که چون تصرف روح از وی منقطع میشود این قالب بر جای قایم نمیماند میافتد و خراب میشود یقین شناسد که در عالم بزرگ که جهان است صانعی فاعلی میباید که بر کار بود تا از نتیجه افاعیل او چندین احوال و آثار مختلف پدید میآید و صنعتهای بدین لطیفی آشکارا میشود که اگر متصرفی قادر کامل حکیم در وی بر کار نبودی چنین قایم نبودی و نماندی و هر وقت که تصرف قدرت قادر از ان منقطع شود در حال فرو افتد و خراب گردد و از وی اثر نماند. درین مقام حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه» روی نماید و سر «و فی انفسکم افلا تبصرون» کشف افتد.
پس محقق گشت که چون محترفه و اهل صنایع را دیده بصیرت گشاده شود بدریچه صنع و صانعی خویش بیرون نگرند جمال صنع و صانعی بر نظر ایشان تجلی کند چنانک آن بزرگ گفت «ما نظرت فی شیء الا و رأیت الله فیه» ودیده بصیرت ایشان آنگاه گشاده شود که دیده هوای نفس از مطالعه مزخرفات دنیاوی و مستلذات نفسانی وشهوات حیوانی بربندند و بحقیقت بداند که جهان بر مثال خانقاهی است و حضرت خداوندی در وی بمثابت شیخ و خادم آن خواجه علیهالصلوه ازینجا فرمود «سیدالقوم خادمهم» و باقی خلایق بر دو نوعاند: یا خدمتکاران یا مخدومان. چنانک در خانقاه ازین دونوع بیرون نباشد یا عمله خانقاه باشند که شیخ هر یک را بخدمتی نصب کرده باشد و عهده آن در گردن او کرده یا جمعی طالبان مجد باشند که از غلبات شوق محبت و دردطلب پروای هیچ کار و هیچ کس ندارند و روی از خلق وهوای نفس بگردانیده باشند و سوی دیوار ریاضت و مجاهدت آورده.
ما پشت سوی جهان شادی کردیم
زین پس رخ زرد ما و دیوار غمش
و این هر دو طایفه را شیخ بخادم سپرده
تا هریک را در مقام خویش
برکار میدارد و مدد و معاونت مینماید. و دلالت و ارشاد میفرماید. تاآنها که عملهاند خدمت طلبه میکنند و طلبه بفراغت و جمعیت بطاعت و عبودیت مشغول میباشند. که اگر در خانقاه جمله طلبه بودندی هریک را خدمت خویش بایستی کرد همه مشغول ماندندی و از طلب فرو افتادندی زیراک طلب کار فارغان است. چنانک حق تعالی خواجه را علیهالصلوه والسلم فرمود «فاذا فرغت فآنصب».
در عشق تو برخاستهام از همه کار
کین کار کسی نیست که کاری دارد
پس در خانقاه دنیا خلق دو طایفهاند: یکی مخدومان که روی بعالم آخرت و خدمت حق آوردهاند حق تعالی که شیخ این خانقاه است دنیا را با هر که دروست خدمت ایشان فرموده است که «یا دنیای اخدمی من خدمنی و استخدمی من خدمک» و دیگر طایفه دنیا طلبانند که بمثابت عملهاند هر یک را درین خانقاه بخدمتی نصب کردهاند از پادشاهان تا بازاریان هر که هستند مگر آن طایفه که بعبودیت خاص مشغولاند و خلاصه آفرینشاند که «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون». معنی این آیت چنان بود که از جن وانس هر که بر کاری و در کاریاند جمله از برای آنند تا آن مخلصان که از محبت دنیا و هوای نفس وتصرف شیطان خلاص یافتهاند بفراغت بعبودیت حق و پرورش دین مشغول باشند که و ما امروا الا لیعبدوالله مخلصین له الدین». پس چنانک در خانقاه عمله بکار طلبه مشغول باشند و آن را وسیلت تقرب بحق سازند حق تعالی از آنچ بدان خواص میرساند از الطاف خداوندی نصیبی بعمله که خدمتکارانند میرساند.
وقتی این ضعیف در خراسان جمعی درویشان را بخلوت نشانده بود و درویشی را بخدمت ایشان نصب کرده در بعضی مکاشفات چنان میدید که از حضرت خداوندی امداد لطف بهر یک از خلوتیان میرسید و از هر خلوتیی نصیبی خاص بدان خادم میرسید که خدمت ایشان میکرد.
همچنین اهل دنیا که عمله خانقاه جهانند اگر دران حرفت و صنعت خویش هریک نیت چنان کند که این شغل از برای بندگان خدای میکنم که بدین حرفت محتاج باشند تا قضای حاجت مسلمانی براید و مطیعی بفراغت بحق مشغول شود که اگر هر کسی بمایحتاج خویش از حرفتها و صنعتها مشغول شد از کار دین و دنیا بازماندی دنیا خراب گشتی و کس را فراغت طاعت و جمعیت مخلصانه نماندی.
حضرت خداوندی از کمال حکمت و غایت قدرت هر شخصی را بخدمتی و حرفتی نصب کرده است که پنجاه سال و صد سال بدان خدمت و حرفت مشغول باشند که زهره ندارند که یک روز کاری دیگر کنند. و چون اهل هر حرفت و صنعت که درین خانقاه بدان خدمت قیام مینماید آنچ کند بر وفق فرمان شیخ کند که حضرت جلت است و بدلالت و هدایت و ارشاد خادم که محمد رسولالله است صلیالله علیه و سلم و شفقت و امانت و دیانت بجای آرد ودر کل احوال بر جاده شریعت ثابتقدم باشد و کسب خویش را از مال حرام و مال با شبهت محفوظ دارد چنانک زیادت نستاند و کم ندهد. و با کسی که مال او حرام باشد معامله نکند مگر که نداند و هرگز در حرفت و صنعت خویش کار معیوب و روی کشیده نکند وانصاف نگاه دارد و چون کسی را یابد که در ان حرفت نداند و بهای آن متاع نشناسد بر وی اسب ندواند و بقیمت افزون بدو نفروشد الا بهمان که بشناسنده فروشد. و از غل و غش نیک احتراز کند که خواجه علیهالسلام روزی در بازار میرفت قدری گندم دید ریخته و میفروختند. دست مبارک در میان گندم برآورد دستش تر ببود. گفت: این چیست؟ صاحب گندم گفت یا رسولالله بارانش رسیده است خواجه علیهالصلوه فرمود: چرا آنچتر بود بر روی نکردی تا همه کس بدیدی آنگه فرمود که «من غشنا فلیس منا» یعنی هر که با امتان من خیانت اندیشید و کار مغشوش کند از امت من نیست.
و در آن کوشد که از دسترنج و کسب او نصیبی بعزیزی و راحتی بدرویشی رسد. در روایت میآید که داود علیهالسلام با حق تعالی مناجات کرد گفت: خداوندا میخواهم که همنشین خویش را در بهشت ببینم. حق تعالی فرمود فردا از شهر بیرون رو اول کسی که ترا پیش آید او بود. چون داود علیهالسلام بیرون رفت شخصی را دید که پشتواری هیزم در پشت میامد. بر وی سلام کرد و از احوال پرسید که معامله تو با حضرت خداوندی چه چیز است که بدان وسیلت مرتبه مرافقت و مجالست انبیا یافتهای در بهشت؟ گفت من هر روز ازین پشتواری هیزم بدست خویش جمع کنم و بر پشت بشهر آرم و بیک درم بفروشم. مادری دارم ودودانگ در وجه نفقه اونهم و دودانگ در وجه نفقه عیال و دودانگ بر درویشان و محتاجان صرف کنم. داود علیهالسلام گفت برو که حق است ترا که رفیق انبیا باشی. پس داود علیهالسلام گفت بیا بنزدیک من میباش تامن هر روز یک درم بتو میدهم و تو چنانک در بهشت رفیق من خواهی بود اینجا هم رفیق من باشی.
آن درویش گفت من این مرتبه که در بهشت رفیق تو خواهم بود بکسب دست و رنجبری و بارکشی یافتهام چون دست ازان بدارم این مرتبه نماند. من هم برین منوال بار میکشم و خدمت خدای و بندگان خدای میکنم تا اجل در رسد مرا درین یابد.
و حق تعالی بندگان خویش را بلطف خداوندی هم برین مرتبه دلالت میکند و این وظیفه در پیش مینهد که «یا ایهاالذین آمنوا انفقوا من طیبات ما کسبتم». میفرماید نفقه کنید از مال حلال که شما کسب کردهاید. و اینجا نفقه بمعنی صدقه است یعنی از آنچ کسب میکنید هم نفقه خویش میکنید و هم بدرویشان صدقه میدهید. و تاکید این معنی جایی دیگر میفرماید «فکلوا منها و اطعموا البائس الفقیر» و خواجه علیهالسلام کسب را حلالترین مالها نهاده چنانک فرمود «ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده».
چون محترفه که عمله خانقاه جهانند بدین شرایط که نمودیم قیام نمایند حضرت خداوندی از هر ثواب و درجه ومقام که بخاصگان و مقربان و محبوبان خویش دهد از انبیا و اولیا علیهمالسلام نصیبی از آن بدین جماعت دهد که خدمتکاران و محبان ایشان بودهاند و فردا ایشان را با آن بزرگان حشر کنند. چنانک میفرماید «فاولئک مع الذین انعمالله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء والصالحین و حسن اولئک رفیقا».
اما هر چند که ازین جماعت طوایف مختلف که درین باب بر هشت صنف نهادیم و در هشت فصل شرح سلوک واحوال ایشان دادیم خواهند که از ذوق مشارب مردان و مقامات مقربان با نصیبهتر باشند در اوراد طاعات و ظایف ذکر و بیداری شب و تجرد باطن از محبت دنیا و تقلیل طعام و کسر نفس و ترک شهوات و مراقبه دل و ترک رعونات میافزایند و بدانچ از تزکیت نفس و تصفیه دل و تحلیه روح در فصول آن بیان کردهایم قیام مینمایند بقدر وسع و یقین دانند که هر چند رنج بیش برد ثمره بیش یابد.
برنج اندرست ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج
و اگر از اتفاقات حسنه آن اقبال دست دهد که بخدمت شیخی از مشایخ طریقت که سلوک این راه بعنایت حق یافته است و طبیب حاذق وقت گشته مشرف گردد و معالجت دینی بنظر و استصواب او کند تا بر شهپر همت او و پناه دولت او بادیه خونخوار نفس اماره قطع کند که در هر منزل و مرحله صدهزار هزار صادق و صدیق چون بیدلیل رفتند جان نازنین بباد دادند و جمال کعبه مقصود در نیافتند و چنین مشایخ که طبیبان حاذقاند و دلیلی و رهبری راشایند اگرچه در هر قرن و عصر عزیز الوجود و عدیمالنظیر بودهاند اما درین روزگار بیکبارگی کبریت احمر و عنقای مغرب گشتهاند. و عجبتر آنک اگر نبادری آن کبریت احمر یافته شود در آن موضع از خاک تیره نامتلفت ترست و آن عنقای مغرب از غراب غربت محرومتر از غایت بینظری اهل روزگار و استغراق خلق بدنیا و بیخبری از مرگ و کار آخرت و حساب وصراط و ثواب و عقاب و مرجع و معاد «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عن الاخره هم غافلون» در نظر نابینا کحل اغبر چه قیمت آرد و جال خرشد چه قدر دارد. و مع هذا از غیرتی که حق را بر خاصگان خویش است تتق عزت بواسطه مدعیان کذاب که درین عصر خود را چون کابلی ناک ده بطبیبی حاذق فرا مینمایند بر روی خواص خویش فرو گذاشته است ومدعی را قبه غیرت صاحب معنی گردانیده تا از نظر نامحرمان این حدیث محفوظ مانند که «اولیائی تحت قبایی لا یعرفهم غیری».
خلیلی مالی لااری غیر شاعر
فکم منهم الدعوی و منی القصاید
اجل فاعلما ان الیوف کثیره
ولکن سیف الدوله الیوم واحد
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بیجمال یوسف و بیعشق یعقوب از گزاف
تو تیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
ولیکن هر صاحب سعادت را که بمیل عنایت از مکحله هدایت کحل درد طلب در دیده جان کشند باد عاطفت را از مهب رأفت بحاجبی بفرستند تا پرده غیرت از درخرگاه عزت براندازد و جمال کمال آن طبیب حاذق دین و دلیل و رهبر عالم یقین بر نظر او عرضه کنند و اگر طالب صادق در مشرق بود و طبیب حاذق در مغرب که یا طالب را بسر مطلوب رساند یا مطلوب را بدر طالب آرد.
گر دولت درد دین ترا دست دهد
یا باد ارادت و طلب بر تو جهد
یا موی کشان ترا بر شیخ برد
یا او بدواسبه روی سوی تو نهد
«اللهم اجعلنا من عبادک الصالحین و خواصک المقربین الهادین المهدیین و انزلنا حظیره قدسک مع اهل انسک من الانبیاء و المرسلین و اختم لنا ولامه محمد علیه الصلوه السلام بخاتمه الفائزین» و صلی الله علی محمد و آله اجمعین آمین ربالعالمین.
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده.»
بدانک حرفت و صنعت نتیجه علم و قدرت و شناخت روح است که تا این شایت دروی بقوت بوده است اکنون بواسطه استعمال آلات و ادوات جسمانی بکار فرمایی عقل که وزیر روح است و نایب او از قوت بفعل میآید و از غیب بشهادت میپیوندد.
عاقل صاحب بصیرت بدین دریچه بصانعی و صنع تواند نگریست تا همچنان که ذات روح خویش را بدین صفات موصوف شناخت و دانست که روح او حی بود که اگر حی نبودی فعل ازو صادر نشدی و دانست که عالم است که اگر عالم نبودی این صنعتهای لطیف مناسب ازو در وجود نیامدی و دانست که مرید است که بیارادت فعل از فاعل در وجود نیاید خاصه در زمانی دون زمانی تخصیص زمان در ایجاد فعل از فاعل اختیار و ارادت اثبات کند نه چنانک فلسفی سرگشته گوید که «صانع عالم را در ایجاد فعل ارادت و اختیار نیست» کفری بدین صریحی و جهلی بدین غایت و دلیری و گستاخیی بدین عظیمی «علیهم لعاینالله و علی محبیهم و مستبعیهم الی یومالدین» و دانست که روح سمیع و بصیر و متکلم است و اگر نه این صفات در قالب پدید نیامدی. و دانست که قادرست که بیقدرت فعل محال بود و دانست که باقی است که بقای قالب نتیجه بقای روح است.
و چون این هشت صفت ذاتی روح شناخت واثر این صفات در قالب خویش مشاهده کرد و از نتیجه این صفات قالب خودرا متحرک و متصرف دید تا چندین حرفتهای لطیف و صنعتهای ظریف از وی در وجود میاید و روح را هر روز علمی میافزاید بداند که روح را مکملی باید وجود او بدو نیست و او نبود پس ببود و او را موجدی باید که او را از عدم بوجود آورد و آن موجد حضرت خداوندی است جل وعلا.
و او – سبحانه و تعالی – باید که بدین هشت صفت که صفات کمال است موصوف باشدتاایجاد موجودات تواند کرد و باید که ذات او بخود قایم بود و الا باحتیاج و تسلسل انجامد. و این صفات باید که بذات او قایم بود و ازلی و ابدی باشد و الا از قبیل اعراض بود و ذات محل حوادث گردد و تباهی لازم آید و این روا نبود.
پس فاعل و قادر و صانع مطلقا حضرت خداوندی را شناسد و روح را بنیابت و خلافت حق در عالم صغری که قالب میخوانند بر کار کرده حق داند و افاعیل حق از دو نوع داند: یکی بواسطه شخص انسانی که خلیفه حق است و یکی بیواسطه. آنچ بواسطه است هم دو قسم است: یکی در عالم صغری دوم در عالم کبری آنچ در عالم صغری است و آن قالب انسان است بواسطه روح است و آلات و ادوات نفسانی روح چون نفس نامیه و نفس حیوانی و قوای بشری و اما آنچ در عالم کبری است که جهاین میخوانند بواسطه روح است و آلات و ادوات نفسانی چانک گفتیم. و جسمانی چون حواس پنجگانه و جوارح و اعضا. این حرفتها و صنعتها که ظاهر میشود از آدمی نتیجه آن افاعیل است و اما آنچ بیواسطه شخص انسانی است از افاعیل حق آن است که نتیجه آن در آفاق و انفس ظاهر میشود. اما در آفاق آسمانی بدین بلندی آراسته بدان کواکب درخشان که «وزیناها للناظرین» و از عکس آن کواکب در خاک تیره چندین گلها ولالهها وآبهای روشن وانواع اشجار و ازهار و اثمار و نبات و حیوان و عناصر مفرد و مرکب و معادن و غیر آن که «ان فی خلق السموات والارض و اختلاف اللیل و النهار و الفلک التی تجری فیالبحر...» الایه. و اما در انفس از یک قطره آب شخصی بدین ظریفی باسمع و بصر و کلام و جوارح و اعضای بدین لطیفی پدید آورده که «انا خلقنا الانسان من نطفه امشاج بنتلیه فجعلناه سمیعا بصیرا».
چون صاحب دولت صاحب بصیرت بنور ارائت حق که «سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم» آیات حق را که نتیجه افاعیل اوست در آینه نفس خویش مشاهده کند و این قالب که جهان کوچک است و نبود پس ببود ساخته و پرداخته حق شناسد و روح را بخلافت در وی بر کار کرده حق داند و بیند که چون تصرف روح از وی منقطع میشود این قالب بر جای قایم نمیماند میافتد و خراب میشود یقین شناسد که در عالم بزرگ که جهان است صانعی فاعلی میباید که بر کار بود تا از نتیجه افاعیل او چندین احوال و آثار مختلف پدید میآید و صنعتهای بدین لطیفی آشکارا میشود که اگر متصرفی قادر کامل حکیم در وی بر کار نبودی چنین قایم نبودی و نماندی و هر وقت که تصرف قدرت قادر از ان منقطع شود در حال فرو افتد و خراب گردد و از وی اثر نماند. درین مقام حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه» روی نماید و سر «و فی انفسکم افلا تبصرون» کشف افتد.
پس محقق گشت که چون محترفه و اهل صنایع را دیده بصیرت گشاده شود بدریچه صنع و صانعی خویش بیرون نگرند جمال صنع و صانعی بر نظر ایشان تجلی کند چنانک آن بزرگ گفت «ما نظرت فی شیء الا و رأیت الله فیه» ودیده بصیرت ایشان آنگاه گشاده شود که دیده هوای نفس از مطالعه مزخرفات دنیاوی و مستلذات نفسانی وشهوات حیوانی بربندند و بحقیقت بداند که جهان بر مثال خانقاهی است و حضرت خداوندی در وی بمثابت شیخ و خادم آن خواجه علیهالصلوه ازینجا فرمود «سیدالقوم خادمهم» و باقی خلایق بر دو نوعاند: یا خدمتکاران یا مخدومان. چنانک در خانقاه ازین دونوع بیرون نباشد یا عمله خانقاه باشند که شیخ هر یک را بخدمتی نصب کرده باشد و عهده آن در گردن او کرده یا جمعی طالبان مجد باشند که از غلبات شوق محبت و دردطلب پروای هیچ کار و هیچ کس ندارند و روی از خلق وهوای نفس بگردانیده باشند و سوی دیوار ریاضت و مجاهدت آورده.
ما پشت سوی جهان شادی کردیم
زین پس رخ زرد ما و دیوار غمش
و این هر دو طایفه را شیخ بخادم سپرده
تا هریک را در مقام خویش
برکار میدارد و مدد و معاونت مینماید. و دلالت و ارشاد میفرماید. تاآنها که عملهاند خدمت طلبه میکنند و طلبه بفراغت و جمعیت بطاعت و عبودیت مشغول میباشند. که اگر در خانقاه جمله طلبه بودندی هریک را خدمت خویش بایستی کرد همه مشغول ماندندی و از طلب فرو افتادندی زیراک طلب کار فارغان است. چنانک حق تعالی خواجه را علیهالصلوه والسلم فرمود «فاذا فرغت فآنصب».
در عشق تو برخاستهام از همه کار
کین کار کسی نیست که کاری دارد
پس در خانقاه دنیا خلق دو طایفهاند: یکی مخدومان که روی بعالم آخرت و خدمت حق آوردهاند حق تعالی که شیخ این خانقاه است دنیا را با هر که دروست خدمت ایشان فرموده است که «یا دنیای اخدمی من خدمنی و استخدمی من خدمک» و دیگر طایفه دنیا طلبانند که بمثابت عملهاند هر یک را درین خانقاه بخدمتی نصب کردهاند از پادشاهان تا بازاریان هر که هستند مگر آن طایفه که بعبودیت خاص مشغولاند و خلاصه آفرینشاند که «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون». معنی این آیت چنان بود که از جن وانس هر که بر کاری و در کاریاند جمله از برای آنند تا آن مخلصان که از محبت دنیا و هوای نفس وتصرف شیطان خلاص یافتهاند بفراغت بعبودیت حق و پرورش دین مشغول باشند که و ما امروا الا لیعبدوالله مخلصین له الدین». پس چنانک در خانقاه عمله بکار طلبه مشغول باشند و آن را وسیلت تقرب بحق سازند حق تعالی از آنچ بدان خواص میرساند از الطاف خداوندی نصیبی بعمله که خدمتکارانند میرساند.
وقتی این ضعیف در خراسان جمعی درویشان را بخلوت نشانده بود و درویشی را بخدمت ایشان نصب کرده در بعضی مکاشفات چنان میدید که از حضرت خداوندی امداد لطف بهر یک از خلوتیان میرسید و از هر خلوتیی نصیبی خاص بدان خادم میرسید که خدمت ایشان میکرد.
همچنین اهل دنیا که عمله خانقاه جهانند اگر دران حرفت و صنعت خویش هریک نیت چنان کند که این شغل از برای بندگان خدای میکنم که بدین حرفت محتاج باشند تا قضای حاجت مسلمانی براید و مطیعی بفراغت بحق مشغول شود که اگر هر کسی بمایحتاج خویش از حرفتها و صنعتها مشغول شد از کار دین و دنیا بازماندی دنیا خراب گشتی و کس را فراغت طاعت و جمعیت مخلصانه نماندی.
حضرت خداوندی از کمال حکمت و غایت قدرت هر شخصی را بخدمتی و حرفتی نصب کرده است که پنجاه سال و صد سال بدان خدمت و حرفت مشغول باشند که زهره ندارند که یک روز کاری دیگر کنند. و چون اهل هر حرفت و صنعت که درین خانقاه بدان خدمت قیام مینماید آنچ کند بر وفق فرمان شیخ کند که حضرت جلت است و بدلالت و هدایت و ارشاد خادم که محمد رسولالله است صلیالله علیه و سلم و شفقت و امانت و دیانت بجای آرد ودر کل احوال بر جاده شریعت ثابتقدم باشد و کسب خویش را از مال حرام و مال با شبهت محفوظ دارد چنانک زیادت نستاند و کم ندهد. و با کسی که مال او حرام باشد معامله نکند مگر که نداند و هرگز در حرفت و صنعت خویش کار معیوب و روی کشیده نکند وانصاف نگاه دارد و چون کسی را یابد که در ان حرفت نداند و بهای آن متاع نشناسد بر وی اسب ندواند و بقیمت افزون بدو نفروشد الا بهمان که بشناسنده فروشد. و از غل و غش نیک احتراز کند که خواجه علیهالسلام روزی در بازار میرفت قدری گندم دید ریخته و میفروختند. دست مبارک در میان گندم برآورد دستش تر ببود. گفت: این چیست؟ صاحب گندم گفت یا رسولالله بارانش رسیده است خواجه علیهالصلوه فرمود: چرا آنچتر بود بر روی نکردی تا همه کس بدیدی آنگه فرمود که «من غشنا فلیس منا» یعنی هر که با امتان من خیانت اندیشید و کار مغشوش کند از امت من نیست.
و در آن کوشد که از دسترنج و کسب او نصیبی بعزیزی و راحتی بدرویشی رسد. در روایت میآید که داود علیهالسلام با حق تعالی مناجات کرد گفت: خداوندا میخواهم که همنشین خویش را در بهشت ببینم. حق تعالی فرمود فردا از شهر بیرون رو اول کسی که ترا پیش آید او بود. چون داود علیهالسلام بیرون رفت شخصی را دید که پشتواری هیزم در پشت میامد. بر وی سلام کرد و از احوال پرسید که معامله تو با حضرت خداوندی چه چیز است که بدان وسیلت مرتبه مرافقت و مجالست انبیا یافتهای در بهشت؟ گفت من هر روز ازین پشتواری هیزم بدست خویش جمع کنم و بر پشت بشهر آرم و بیک درم بفروشم. مادری دارم ودودانگ در وجه نفقه اونهم و دودانگ در وجه نفقه عیال و دودانگ بر درویشان و محتاجان صرف کنم. داود علیهالسلام گفت برو که حق است ترا که رفیق انبیا باشی. پس داود علیهالسلام گفت بیا بنزدیک من میباش تامن هر روز یک درم بتو میدهم و تو چنانک در بهشت رفیق من خواهی بود اینجا هم رفیق من باشی.
آن درویش گفت من این مرتبه که در بهشت رفیق تو خواهم بود بکسب دست و رنجبری و بارکشی یافتهام چون دست ازان بدارم این مرتبه نماند. من هم برین منوال بار میکشم و خدمت خدای و بندگان خدای میکنم تا اجل در رسد مرا درین یابد.
و حق تعالی بندگان خویش را بلطف خداوندی هم برین مرتبه دلالت میکند و این وظیفه در پیش مینهد که «یا ایهاالذین آمنوا انفقوا من طیبات ما کسبتم». میفرماید نفقه کنید از مال حلال که شما کسب کردهاید. و اینجا نفقه بمعنی صدقه است یعنی از آنچ کسب میکنید هم نفقه خویش میکنید و هم بدرویشان صدقه میدهید. و تاکید این معنی جایی دیگر میفرماید «فکلوا منها و اطعموا البائس الفقیر» و خواجه علیهالسلام کسب را حلالترین مالها نهاده چنانک فرمود «ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده».
چون محترفه که عمله خانقاه جهانند بدین شرایط که نمودیم قیام نمایند حضرت خداوندی از هر ثواب و درجه ومقام که بخاصگان و مقربان و محبوبان خویش دهد از انبیا و اولیا علیهمالسلام نصیبی از آن بدین جماعت دهد که خدمتکاران و محبان ایشان بودهاند و فردا ایشان را با آن بزرگان حشر کنند. چنانک میفرماید «فاولئک مع الذین انعمالله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء والصالحین و حسن اولئک رفیقا».
اما هر چند که ازین جماعت طوایف مختلف که درین باب بر هشت صنف نهادیم و در هشت فصل شرح سلوک واحوال ایشان دادیم خواهند که از ذوق مشارب مردان و مقامات مقربان با نصیبهتر باشند در اوراد طاعات و ظایف ذکر و بیداری شب و تجرد باطن از محبت دنیا و تقلیل طعام و کسر نفس و ترک شهوات و مراقبه دل و ترک رعونات میافزایند و بدانچ از تزکیت نفس و تصفیه دل و تحلیه روح در فصول آن بیان کردهایم قیام مینمایند بقدر وسع و یقین دانند که هر چند رنج بیش برد ثمره بیش یابد.
برنج اندرست ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج
و اگر از اتفاقات حسنه آن اقبال دست دهد که بخدمت شیخی از مشایخ طریقت که سلوک این راه بعنایت حق یافته است و طبیب حاذق وقت گشته مشرف گردد و معالجت دینی بنظر و استصواب او کند تا بر شهپر همت او و پناه دولت او بادیه خونخوار نفس اماره قطع کند که در هر منزل و مرحله صدهزار هزار صادق و صدیق چون بیدلیل رفتند جان نازنین بباد دادند و جمال کعبه مقصود در نیافتند و چنین مشایخ که طبیبان حاذقاند و دلیلی و رهبری راشایند اگرچه در هر قرن و عصر عزیز الوجود و عدیمالنظیر بودهاند اما درین روزگار بیکبارگی کبریت احمر و عنقای مغرب گشتهاند. و عجبتر آنک اگر نبادری آن کبریت احمر یافته شود در آن موضع از خاک تیره نامتلفت ترست و آن عنقای مغرب از غراب غربت محرومتر از غایت بینظری اهل روزگار و استغراق خلق بدنیا و بیخبری از مرگ و کار آخرت و حساب وصراط و ثواب و عقاب و مرجع و معاد «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عن الاخره هم غافلون» در نظر نابینا کحل اغبر چه قیمت آرد و جال خرشد چه قدر دارد. و مع هذا از غیرتی که حق را بر خاصگان خویش است تتق عزت بواسطه مدعیان کذاب که درین عصر خود را چون کابلی ناک ده بطبیبی حاذق فرا مینمایند بر روی خواص خویش فرو گذاشته است ومدعی را قبه غیرت صاحب معنی گردانیده تا از نظر نامحرمان این حدیث محفوظ مانند که «اولیائی تحت قبایی لا یعرفهم غیری».
خلیلی مالی لااری غیر شاعر
فکم منهم الدعوی و منی القصاید
اجل فاعلما ان الیوف کثیره
ولکن سیف الدوله الیوم واحد
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بیجمال یوسف و بیعشق یعقوب از گزاف
تو تیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
ولیکن هر صاحب سعادت را که بمیل عنایت از مکحله هدایت کحل درد طلب در دیده جان کشند باد عاطفت را از مهب رأفت بحاجبی بفرستند تا پرده غیرت از درخرگاه عزت براندازد و جمال کمال آن طبیب حاذق دین و دلیل و رهبر عالم یقین بر نظر او عرضه کنند و اگر طالب صادق در مشرق بود و طبیب حاذق در مغرب که یا طالب را بسر مطلوب رساند یا مطلوب را بدر طالب آرد.
گر دولت درد دین ترا دست دهد
یا باد ارادت و طلب بر تو جهد
یا موی کشان ترا بر شیخ برد
یا او بدواسبه روی سوی تو نهد
«اللهم اجعلنا من عبادک الصالحین و خواصک المقربین الهادین المهدیین و انزلنا حظیره قدسک مع اهل انسک من الانبیاء و المرسلین و اختم لنا ولامه محمد علیه الصلوه السلام بخاتمه الفائزین» و صلی الله علی محمد و آله اجمعین آمین ربالعالمین.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
آداب و شروط تعلیم و تعلم
فایده اول: بدان که از برای هر یک از تعلیم و تعلم، آداب و شروطی چند است، اما آداب تعلم، چند چیز است:
اول آنکه طالب علم احتراز کند از پیروی شهوات نفسانیه و هواهای جسمانیه، و آمیزش با اهل دنیا و مصاحبت ارباب هوی و هوس، و بداند که همچنان که چشم ظاهر هرگاه «مأوف باشد، از شعاع خورشید محروم است و همچنین دیده باطن هرگاه مبتلا به متابعت هوا و هوس و مصابحت اهل دنیا باشد از اشعه انوار قدسیه که محل افاضه علوم است بی نصیب است.
دوم اینکه باعث تعلم محض، تقرب به خدا و رسیدن به سعادات بی منتها و ترقی از مرتبه «بهیمیت و دخول در عالم انسانیت باشد و مقصود او مراء و جدال یا رسیدن به منصب و مال یا مفاخرت و تفوق بر امثال و اقران نباشد.
و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمودند: «طلبه علم، سه طایفه هستند، پس بشناس ایشان را: صنف اول کسانی هستند که طلب علم می کنند از برای استخفاف به مردم و استهزای به ایشان، که طریقه جهال است و از برای مراء و جدال با اقران و امثال.
صنف دوم کسانی هستند که آن را طلب می کنند از برای مفاخرت نمودن و خدعه کردن صنف سوم کسانی هستند که آن را می طلبند به جهت تحصیل بصیرت در دین و تکمیل عقل و تحصیل یقین.
و علامت صنف اول آن است که در مقام جدال با اقران و امثال برمیآید و در صدد ایذای ایشان و غلبه بر آنها است، و در مجالس و محافل متعرض گفتگوی با ایشان می شود تا فضل خود را ظاهر سازد و در مجامع، ذکر علم و بیان صفت حلم را می کند، خضوع و خشوع را بر خود می بندد مثل اینکه سر به زیر می افکند و نفسهای بلند می کشد و ناله های ضعیف برمیآورد و گاهی در راه رفتن پشت خود را خم می کند و گاهی سر می جنباند و دستی حرکت می دهد و دل از ورع خالی، و باطن او از تقوی بریء است خدا او را ذلیل و خوار کند و بینی او را بر خاک بمالد و او را هلاک و مستأصل سازد.
علامت صنف دوم آن است که صاحب مکر و خدعه و نرمی و همواری است با امثال خود، از اهل علم تکبر نماید و از برای اغنیائی که پست رتبه هستند تواضع و فروتنی می کند و حلواهای ایشان را می خورد و دین ایشان را ضایع می کند خدا نام او را بر طرف کند و اثر او از میان علما قطع نماید.
علامت صنف سیم آن است که پیوسته شکسته و محزون است و بیداری را شعار خود ساخته، جامه عبادت پوشیده و در ظلمتهای شب به عبادت پروردگار کوشیده، و عبادت می کند از برای خدا، و از تقصیر خود خائف و ترسان، و همیشه از اعمال خود مضطرب و لزران است خدا را می خواند و می ترسد که دعای او را نشنود و متوجه است به اصلاح نفس خود و بیناست به اوصاف اهل زمان و گریزان است از دوستان به برادران خدا محکم کند اعضا و جوارح او را بر عمل کردن و عطا فرماید به او امان و آسایش در روز قیامت سوم آنکه آنچه را فهمید و دانست به آن عمل کند، که هر که به علم خود عمل نکرد آنچه را دانسته فراموش می کند، و هر که به علم خود عمل کند خدا به او کرامت می فرماید علم آنچه را نمی داند.
از حضرت امام زین العابدین علیه السلام مروی است که «علمی که به آن عمل نشود زیاد نمی کند از برای صاحبش مگر کفر و دوری از خدا را» و از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «اهل دوزخ متأذی می شوند از بوی عالمی که به علم خود عمل نکرده باشد» و فرمودند «اشد مردم از جهت حسرت و پشیمانی کسی است که دیگری را به خدا خوانده باشد و او قبول نموده و به آن سبب داخل بهشت شود و آن شخص خواننده خود به جهت ترک عمل به آنچه دانسته بود داخل دوزخ گردد» بلی:
چون علمت هست خدمت کن که زشت آید بر دانا
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا
چهارم آنکه حقوق معلم خود را بشناسد، و ادب او را نگاهدارد، و فروتنی و خشوع نسبت به او به جا آورد، و در برابر او سخنی را بر او رد نکند، و به دل او را دوست دارد، و اگر بد او مذکور شود رد کند، و اگر نتواند برخیزد، و حقوق او را فراموش نکند، زیرا که او پدر معنوی و والد روحانی اوست و حقوق او از سایر آباء بیشتر است و همچنین ملاحظه ادب و احترام سایر علما را بکند، خصوصا کسانی که از علم آنها منتفع شده و یا علم آنها با واسطه به او رسیده که آنها نیز پدران با واسطه او هستند.
و به مجرد اینکه چیزی از مطالب آنها به فهم او نرسد زبان اعراض و طعن نگشاید و نسبت غلط به ایشان ندهد و اگر بعد از سعی و جهد مطلبی از ایشان در نظر او صحیح نباشد و خواهد اعتراض نماید بر وجهی «مستحسن و عبارتی مقرون به ادب آن را ادا نماید.
پنجم آنکه نفس خود را از اخلاق رذیله و اوصاف ذمیمه پاک کند، زیرا که مادامی که «لوح» نفس از نقوش باطله پاک نشود انوار علوم بر او نتابد، و تا آئینه دل از زنگ صفات رذیله پرداخته و پاک نگردد صور علمیه در آن عکس نیندازد
و اما آداب تعلیم، آن نیز چند چیز است:
اول آنکه معلم، در تعلیم، قصد تقرب به خدا داشته باشد و غرض او از درس گفتن جاه و ریاست و بزرگی و شهرت، و مقصودش مجمع آرایی و خودنمائی نباشد، و طمع وظیفه سلطان یا مال دیگران او را به تعلیم نداشته باشد، بلکه منظور او به غیر از ارشاد و احیای دلهای مرده و رسیدن به ثوابهای پروردگار، دیگر چیزی نباشد.
و شکی نیست هر که کسی را تعلیم نماید شریک خواهد بود در ثواب تعلیم آن کس دیگری را و در ثواب تعلیم آن دیگر غیر او و همچنین إلی «غیر النهایه» پس به سبب یک تعلیم به ثوابهای بی نهایت می رسد و ستم باشد که کسی چنین امری را «مشوب» به نیتی کند که همه از دستش به در رود.
دوم آنکه بر متعلم، مهربان و مشفق باشد و خیرخواهی او را ملاحظه نماید و او را نصیحتهای مشفقانه گوید و در تعلیم، به قدر فهم او اکتفا کند، و با نرمی و گشاده روئی با او سخن گوید و درشتی و غلظت با او نکند.
سوم آنکه چون او را سزاوار علمی داند از او مضایقه نکند و ضنت و بخل نورزد و کسی را که قابل مطلبی نداند آن مطلب را با او در میان ننهد و با او نگوید.
چهارم آنکه چیزی که خلاف واقع باشد به او نگوید و نخواهد امری را که مطابق واقع نیست به او بفهماند، بلکه چنانچه شبهه ای وارد شود که نداند، سکوت کند و تأمل نماید تا جواب صحیح به دست آورد و تعلیم کند و این شرطی است مهم در تعلیم، زیرا که اگر ملاحظه نشود، ذهن متعلم به خلاف واقع معتاد می شود، و سلیقه او اعوجاج به هم می رساند، و از ترقی باز می ماند.
و آنچه مذکور شد، شرایط کلی تعلیم و تعلم است، و یمکن که آداب جزئیه دیگری هم باشد که متفحص در احادیث و علم اخلاق بر آنها مطلع گردد و کسی که معرفت با اهل این زمان داشته باشد، می داند که آداب تعلیم و تعلم، مثل سایر اوصاف کمالیه «مهجور»، و معلم و متعلم از ملاحظه شرایط دورند، زمان و اهل آن فاسد و بازار هدایت و ارشاد «کاسد گشته، نه نیت معلم خالص است و نه قصد متعلم، و نه غرض استاد صحیح است و نه منظور شاگرد، و از این جهت است که از هزار نفر یکی را رتبه کمال حاصل نمی شود، و اکثر در جهل خود باقی مانند، و با وجود اینکه بیشتر عمر خود را در مدارس به سر می برند.
اول آنکه طالب علم احتراز کند از پیروی شهوات نفسانیه و هواهای جسمانیه، و آمیزش با اهل دنیا و مصاحبت ارباب هوی و هوس، و بداند که همچنان که چشم ظاهر هرگاه «مأوف باشد، از شعاع خورشید محروم است و همچنین دیده باطن هرگاه مبتلا به متابعت هوا و هوس و مصابحت اهل دنیا باشد از اشعه انوار قدسیه که محل افاضه علوم است بی نصیب است.
دوم اینکه باعث تعلم محض، تقرب به خدا و رسیدن به سعادات بی منتها و ترقی از مرتبه «بهیمیت و دخول در عالم انسانیت باشد و مقصود او مراء و جدال یا رسیدن به منصب و مال یا مفاخرت و تفوق بر امثال و اقران نباشد.
و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمودند: «طلبه علم، سه طایفه هستند، پس بشناس ایشان را: صنف اول کسانی هستند که طلب علم می کنند از برای استخفاف به مردم و استهزای به ایشان، که طریقه جهال است و از برای مراء و جدال با اقران و امثال.
صنف دوم کسانی هستند که آن را طلب می کنند از برای مفاخرت نمودن و خدعه کردن صنف سوم کسانی هستند که آن را می طلبند به جهت تحصیل بصیرت در دین و تکمیل عقل و تحصیل یقین.
و علامت صنف اول آن است که در مقام جدال با اقران و امثال برمیآید و در صدد ایذای ایشان و غلبه بر آنها است، و در مجالس و محافل متعرض گفتگوی با ایشان می شود تا فضل خود را ظاهر سازد و در مجامع، ذکر علم و بیان صفت حلم را می کند، خضوع و خشوع را بر خود می بندد مثل اینکه سر به زیر می افکند و نفسهای بلند می کشد و ناله های ضعیف برمیآورد و گاهی در راه رفتن پشت خود را خم می کند و گاهی سر می جنباند و دستی حرکت می دهد و دل از ورع خالی، و باطن او از تقوی بریء است خدا او را ذلیل و خوار کند و بینی او را بر خاک بمالد و او را هلاک و مستأصل سازد.
علامت صنف دوم آن است که صاحب مکر و خدعه و نرمی و همواری است با امثال خود، از اهل علم تکبر نماید و از برای اغنیائی که پست رتبه هستند تواضع و فروتنی می کند و حلواهای ایشان را می خورد و دین ایشان را ضایع می کند خدا نام او را بر طرف کند و اثر او از میان علما قطع نماید.
علامت صنف سیم آن است که پیوسته شکسته و محزون است و بیداری را شعار خود ساخته، جامه عبادت پوشیده و در ظلمتهای شب به عبادت پروردگار کوشیده، و عبادت می کند از برای خدا، و از تقصیر خود خائف و ترسان، و همیشه از اعمال خود مضطرب و لزران است خدا را می خواند و می ترسد که دعای او را نشنود و متوجه است به اصلاح نفس خود و بیناست به اوصاف اهل زمان و گریزان است از دوستان به برادران خدا محکم کند اعضا و جوارح او را بر عمل کردن و عطا فرماید به او امان و آسایش در روز قیامت سوم آنکه آنچه را فهمید و دانست به آن عمل کند، که هر که به علم خود عمل نکرد آنچه را دانسته فراموش می کند، و هر که به علم خود عمل کند خدا به او کرامت می فرماید علم آنچه را نمی داند.
از حضرت امام زین العابدین علیه السلام مروی است که «علمی که به آن عمل نشود زیاد نمی کند از برای صاحبش مگر کفر و دوری از خدا را» و از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمودند: «اهل دوزخ متأذی می شوند از بوی عالمی که به علم خود عمل نکرده باشد» و فرمودند «اشد مردم از جهت حسرت و پشیمانی کسی است که دیگری را به خدا خوانده باشد و او قبول نموده و به آن سبب داخل بهشت شود و آن شخص خواننده خود به جهت ترک عمل به آنچه دانسته بود داخل دوزخ گردد» بلی:
چون علمت هست خدمت کن که زشت آید بر دانا
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا
چهارم آنکه حقوق معلم خود را بشناسد، و ادب او را نگاهدارد، و فروتنی و خشوع نسبت به او به جا آورد، و در برابر او سخنی را بر او رد نکند، و به دل او را دوست دارد، و اگر بد او مذکور شود رد کند، و اگر نتواند برخیزد، و حقوق او را فراموش نکند، زیرا که او پدر معنوی و والد روحانی اوست و حقوق او از سایر آباء بیشتر است و همچنین ملاحظه ادب و احترام سایر علما را بکند، خصوصا کسانی که از علم آنها منتفع شده و یا علم آنها با واسطه به او رسیده که آنها نیز پدران با واسطه او هستند.
و به مجرد اینکه چیزی از مطالب آنها به فهم او نرسد زبان اعراض و طعن نگشاید و نسبت غلط به ایشان ندهد و اگر بعد از سعی و جهد مطلبی از ایشان در نظر او صحیح نباشد و خواهد اعتراض نماید بر وجهی «مستحسن و عبارتی مقرون به ادب آن را ادا نماید.
پنجم آنکه نفس خود را از اخلاق رذیله و اوصاف ذمیمه پاک کند، زیرا که مادامی که «لوح» نفس از نقوش باطله پاک نشود انوار علوم بر او نتابد، و تا آئینه دل از زنگ صفات رذیله پرداخته و پاک نگردد صور علمیه در آن عکس نیندازد
و اما آداب تعلیم، آن نیز چند چیز است:
اول آنکه معلم، در تعلیم، قصد تقرب به خدا داشته باشد و غرض او از درس گفتن جاه و ریاست و بزرگی و شهرت، و مقصودش مجمع آرایی و خودنمائی نباشد، و طمع وظیفه سلطان یا مال دیگران او را به تعلیم نداشته باشد، بلکه منظور او به غیر از ارشاد و احیای دلهای مرده و رسیدن به ثوابهای پروردگار، دیگر چیزی نباشد.
و شکی نیست هر که کسی را تعلیم نماید شریک خواهد بود در ثواب تعلیم آن کس دیگری را و در ثواب تعلیم آن دیگر غیر او و همچنین إلی «غیر النهایه» پس به سبب یک تعلیم به ثوابهای بی نهایت می رسد و ستم باشد که کسی چنین امری را «مشوب» به نیتی کند که همه از دستش به در رود.
دوم آنکه بر متعلم، مهربان و مشفق باشد و خیرخواهی او را ملاحظه نماید و او را نصیحتهای مشفقانه گوید و در تعلیم، به قدر فهم او اکتفا کند، و با نرمی و گشاده روئی با او سخن گوید و درشتی و غلظت با او نکند.
سوم آنکه چون او را سزاوار علمی داند از او مضایقه نکند و ضنت و بخل نورزد و کسی را که قابل مطلبی نداند آن مطلب را با او در میان ننهد و با او نگوید.
چهارم آنکه چیزی که خلاف واقع باشد به او نگوید و نخواهد امری را که مطابق واقع نیست به او بفهماند، بلکه چنانچه شبهه ای وارد شود که نداند، سکوت کند و تأمل نماید تا جواب صحیح به دست آورد و تعلیم کند و این شرطی است مهم در تعلیم، زیرا که اگر ملاحظه نشود، ذهن متعلم به خلاف واقع معتاد می شود، و سلیقه او اعوجاج به هم می رساند، و از ترقی باز می ماند.
و آنچه مذکور شد، شرایط کلی تعلیم و تعلم است، و یمکن که آداب جزئیه دیگری هم باشد که متفحص در احادیث و علم اخلاق بر آنها مطلع گردد و کسی که معرفت با اهل این زمان داشته باشد، می داند که آداب تعلیم و تعلم، مثل سایر اوصاف کمالیه «مهجور»، و معلم و متعلم از ملاحظه شرایط دورند، زمان و اهل آن فاسد و بازار هدایت و ارشاد «کاسد گشته، نه نیت معلم خالص است و نه قصد متعلم، و نه غرض استاد صحیح است و نه منظور شاگرد، و از این جهت است که از هزار نفر یکی را رتبه کمال حاصل نمی شود، و اکثر در جهل خود باقی مانند، و با وجود اینکه بیشتر عمر خود را در مدارس به سر می برند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
یقین و اقل مراتب آن
فصل: مقابل این دو صفت رذیله، یعنی جهل مرکب و حیرت، یقین است و اقل مراتب آن اعتقاد ثابت جازم مطابق واقع است پس اعتقادی که مطابق واقع نباشد از افراد یقین نیست، اگر چه صاحب آن جزم داشته باشد به اینکه مطابق واقع است، بلکه جهل مرکب خواهد بود پس چنان که دانستی یقین، ضد حیرت و شک است از آن راه که جزم در آن معتبر است و مقابل جهل مرکب است، چون موافقت با واقع در آن لازم است و مورد یقین و متعلق آن، یا از لوازم و اجزای ایمان است مانند: وجود واجب سبحانه و صفات کمالیه او و مباحث متعلقه به نبوت و امامت و احوال نشأه آخرت یا آن را مدخلیتی در ایمان نیست چون حقایق اموری که ایمان بدون آنها تمام و جاهل به آنها از اهل اسلام است.
و چنانکه اشاره شد مطلق علم و یقین خواه در اموری که متعلقه به دین باشد یا غیر دین، شخص نفس انسانی را کمال، و شاهد روح را حسن و جمال است، و وصول به سعادات را باعث و دخول در خیل مجردات را مورث است
بلی یقین در مباحث الهیه و مطالب دینیه در تحصیل سعادات اخرویه، اکمل، و در تکمیل نفوس انسانیه ادخل است، زیرا که ایمان موقوف بدان، بلکه اصل آن و عین آن است، و سایر علوم شاخ و برگ آن، و رستگاری در آخرت بدون آن غیر حاصل، و فاقد آن در حزب کفار داخل است.
و بالجمله شکی نیست که مرتبه یقین اشرف فضایل، و افضل کمالات، و اهم اخلاق، و اعظم صفات است کیمیای سعادت و معراج کرامت است اکسیر اکبر و کبریت احمر است تشریفی است که قامت قابلیت هر کس بدان آراسته شد محرم خلوتخانه انس گردید و افسری است که تارک هر بنده به آن پیراسته شد قدم در حرم قدس نهاد.
و به این سبب سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «هر که به او عطا کرده شد نصیب او از یقین و صبر، چه باک او را از آنچه فوت شود او را از روزه روز و عبادت شب».
و فرمودند: «الیقین الایمان کله» یعنی: «همه ایمان یقین است» و نیز از آن حضرت مروی است که «هیچ آدمی نیست مگر اینکه از برای او گناهان بسیار است و لیکن هر که عقل او تام و یقین او کامل باشد گناهان ضرر نمی رساند، زیرا که هرگاه گناهی کند پشیمان می شود و استغفار می کند گناهان او آمرزیده می شود و فضیلتی از برای او باقی می ماند که او را داخل بهشت می کنند».
و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند که «عمل اندک با دوام و یقین، بهتر است در نزد خدا از عمل بسیار بدون یقین» و بسا باشد که شیطان در مقام فریب انسان برآید و او را در نزد خود صاحب یقین وانماید و چنان داند که در عقاید از برای او یقین حاصل، و به آن مرتبه عظمی واصل است و حال اینکه نه چنین است، بلکه از برای صاحب یقین علاماتی چند است که رسیدن به مرتبه یقین از آنها شناخته می شود.
و چنانکه اشاره شد مطلق علم و یقین خواه در اموری که متعلقه به دین باشد یا غیر دین، شخص نفس انسانی را کمال، و شاهد روح را حسن و جمال است، و وصول به سعادات را باعث و دخول در خیل مجردات را مورث است
بلی یقین در مباحث الهیه و مطالب دینیه در تحصیل سعادات اخرویه، اکمل، و در تکمیل نفوس انسانیه ادخل است، زیرا که ایمان موقوف بدان، بلکه اصل آن و عین آن است، و سایر علوم شاخ و برگ آن، و رستگاری در آخرت بدون آن غیر حاصل، و فاقد آن در حزب کفار داخل است.
و بالجمله شکی نیست که مرتبه یقین اشرف فضایل، و افضل کمالات، و اهم اخلاق، و اعظم صفات است کیمیای سعادت و معراج کرامت است اکسیر اکبر و کبریت احمر است تشریفی است که قامت قابلیت هر کس بدان آراسته شد محرم خلوتخانه انس گردید و افسری است که تارک هر بنده به آن پیراسته شد قدم در حرم قدس نهاد.
و به این سبب سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «هر که به او عطا کرده شد نصیب او از یقین و صبر، چه باک او را از آنچه فوت شود او را از روزه روز و عبادت شب».
و فرمودند: «الیقین الایمان کله» یعنی: «همه ایمان یقین است» و نیز از آن حضرت مروی است که «هیچ آدمی نیست مگر اینکه از برای او گناهان بسیار است و لیکن هر که عقل او تام و یقین او کامل باشد گناهان ضرر نمی رساند، زیرا که هرگاه گناهی کند پشیمان می شود و استغفار می کند گناهان او آمرزیده می شود و فضیلتی از برای او باقی می ماند که او را داخل بهشت می کنند».
و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند که «عمل اندک با دوام و یقین، بهتر است در نزد خدا از عمل بسیار بدون یقین» و بسا باشد که شیطان در مقام فریب انسان برآید و او را در نزد خود صاحب یقین وانماید و چنان داند که در عقاید از برای او یقین حاصل، و به آن مرتبه عظمی واصل است و حال اینکه نه چنین است، بلکه از برای صاحب یقین علاماتی چند است که رسیدن به مرتبه یقین از آنها شناخته می شود.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - علائم و آثار محبت خدا
بدان که هر کسی چنان پندارد که او خدا را دوست دارد، بلکه گاه است گمان کند که او را از همه چیز دوست تر دارد و این مجرد پندار و محض غرور است و فی الجمله دوستی هم اگر باشد سزاوار نام محبت نیست و محبت بنده از برای خداوند متعال علاماتی چند دارد:
اول: آنکه طالب لقاء و شایق مشاهده و عیان بوده باشد و چون وصول به آن بر مردن موقوف است مشتاق مرگ باشد، و مرگ بر او گوارا باشد، و اصلا مرگ بر او گران نباشد و چگونه بر دوست حقیقی ناگوار است که به کوی دوست خود مسافرت نماید که به وصال او برسد و از این جهت بعضی از اکابر دین گفته است:
«لا یکره الموت الا مریب
لان الحبیب لا یکره لقاء الحبیب»
یعنی مرگ را کراهت نمی دارد مگر کسی که دوستی او مجرد دعوی باشد، زیرا دوست ملاقات دوست را مکروه نمی دارد.
و مخفی نماند که اگر چه شوق لقای خداوند و رغبت به انتقال از دار دنیا غالبا ثمره محبت و علامت آن است و لیکن این کلی نیست، چون می تواند شد که کسی از اهل محبت نباشد و شایق به مرگ باشد مثل کسی که در دنیا به شدت و بلای عظیم گرفتار باشد و به گمان خلاصی از آن تعبها، موت را آرزو کند و بسا باشد که کسی از جمله دوستان خدا باشد و مرگ را کراهت داشته باشد و لیکن کراهت او از مرگ به جهت زیاد کردن استعداد ملاقات خدا و تهیه اسباب لقاء است، مانند کسی که خبر آمدن محبوب او به خانه او به او برسد و او خواسته باشد که ساعتی آمدن تأخیر افتد تا خانه خود را پاکیزه کند و فرش نماید و از اغیار خالی سازد و اسباب لازمه را آماده کند تا فارغ البال و مطمئن خاطر از گلشن لقای او تمتع برد و این شخص اگر نه به جهت تهیه لقای الهی باشد ساعتی نمی خواهد در دنیا بوده باشد و علامت این سعی در عمل و صرف جمیع اوقات در کار آخرت است.
و اما کسی که کراهت او از مرگ به جهت ناگوار بودن ترک اهل و اولاد و اموال و بازماندن از شهوات دنیویه باشد مطلقا در دل او از یاد مرگ فرحی هم نرسد و چنین شخصی از مرتبه دوستی خدا دور است.
بلی: گاه است که کسی فی الجمله شوق به لقای الهی داشته باشد و با وجود آن دنیا را نیز دوست داشته باشد چنین کسی از کمال محبت پروردگار خالی است و کراهت او از موت هم کمتر از سابق است.
دوم آنکه طالب رضای خدا باشد و خواهش او را بر خواهش خود اختیار کند، زیرا دوست صادق هوای خود را فدای هوای محبوب می گرداند چنان که گفته اند:
ارید وصاله و یرید هجری
فأترک ما ارید لما یرید
یعنی: من خواهش وصال محبوب را دارم و او طالب دوری از من است، پس من خواهش او را برگزیدم و از سر مراد خود گذشتم تا او به مراد خود رسد.
پس هر که دوست خدا باشد باید ترک معاصی نموده ملازم طاعت و عبادت گردد و کسالت و بطالت را بگذار و هیچ عبادتی بر او گران نیاید.
منقول است که «چون زلیخا ایمان آورد و یوسف او را به نکاح درآورد از یوسف کناره گرفت و به عبادت الهی مشغول شد و چون روزی یوسف او را به خلوت دعوت کردی او وعده شب دادی و چون شب درآمد به روز تأخیر افکندی یوسف با او به عتاب آمد و گفت: چه شد آن دوستیها و شوق و محبت تو؟ زلیخا گفت: ای پیغمبر خدا من تو را وقتی دوست داشتم که خدای تو را نشناخته بودم، اما چون او را شناختم همه محبتها را از دل خود بیرون کردم و دیگری را بر او اختیار نمی کنم» و حق آن است که مرتکب بعضی از معاصی شدن با اصل محبت خدا منافاتی ندارد، گویا با کمال محبت منافی باشد، چنانچه مریض غذایی که از برای او ضرر دارد می خورد و از آن متضرر می شود، با وجود آنکه خود را دوست دارد و صحت خود را می خواهد و سبب این، غلبه خواهش نفس است بر محبت و ضعف محبت در جنب آن.
سوم: آنکه پیوسته در یاد خدا و دایم دل او به یاد خدا مشغول باشد، زیرا دل که مایل به چیزی باشد هرگز از یاد او نمی رود و چون محبت، به سر حد کمال رسید بجز محبوب، هیچ چیز به خاطر او نمی گذرد، بلکه از فکر خود ذاهل، و از اهل و عیال غافل می شود.
چهارم: آنکه همیشه زبان او به ذکر خدا مشغول باشد و بجز حدیث او چیزی نشنود و نگوید و به غیر از نام او نخواند و نجوید و در هر مجلسی به ذکر خدا و رسول او و تلاوت قرآن و بیان احادیث زبان گشاید.
پنجم: آنکه شوق به خلوات داشته باشد که مناجات با خدای خود کند گاهی او را یاد کند و زمانی با او راز گوید، ساعتی عذر تقصیرات خود خواهد، و لحظه ای عرض آرزوهای خود کند و گوید:
گریزانم از آن از انجمن ها
که در دل خلوتی با یار دارم
در اخبار آمده که «دروغ می گوید هر که دعوی محبت مرا کند و چون ظلمت شب او را فرو گیرد بخوابد و از یاد من غافل شود آیا هر دوستی لقای محبوب خود را دوست نمی دارد؟ و من اینک حاضرم از برای هر که طالب من باشد» بلی:
عجبا للمحب کیف ینام
کل نوم علی المحب حرام
خواب بر عاشقان حرام بود
خواب آن کس کند که خام بود
ششم آنکه بر هیچ چیز از امور دنیویه که از دست او در رود تأسف نخورد و متألم و محزون نگردد و اگر دنیا و ما فیها از او باشد و به یک بار بر باد رود اندوهناک نشود.
و در مصایب و بلاها جزع ننماید و اگر همه دنیا به او رو آورد شاد نگردد، بلکه شادمانی و فرح او به محبوب خود باشد و بس.
عاشقان را شادمانی و غم اوست
دست مزد و اجرت خدمت هم اوست
و اگر کسی را محبت به سر حد کمال رسد دیگر از هیچ امری محزون و متألم نمی گردد، زیرا شادی او به چیزی است که زوال ندارد پس دل او همیشه فرحناک است.
نمیرد دل زنده ازعشق دوست
که آب حیات آتش عشق اوست
عجب ملکی است ملک عشق کآنجا
سراسر کوه و صحرا گلستان است
یکی را جان در آن در آستین است
یکی را سر در آن بر آستان است
هفتم آنکه بر همه بندگان خدا مشفق و مهربان باشد، زیرا مقتضای محبت، دوست داشتن دوستان و منسوبان محبوب است.
و مشهور است که مجنون، سگی را در کوی لیلی دید بر دور او می گردید و به او عشق می ورزید بلی: دوستی چنین است و باید کسی که دشمن خدا یا دشمن دوستان خدا باشد بغض و عداوت او را داشته باشد.
هشتم آنکه از هیبت و عظمت الهی خایف باشد و در زیر لوای کبریا و جلال، متذلل و مضطرب بوده باشد همچنان که معرفت جمال الهی موجب محبت می گردد، درک عظمت و جلال او نیز باعث خوف و دهشت می شود علاوه بر این، دوستان از ترسهای مخصوص دیگر نیز هست، چون ترس اعراض محب و حجاب او و راندن را درگاه و ایستادن در یک مقام.
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از محنت قربم خون است
نهم آنکه محبت خود را پوشیده دارد و زبان به اظهار آن نگشاید و در نزد مردمان به دعوای آن برنیاید و به کلمات داله بر محبت خدا و امثال آن اظهار وجد و نشاط نکند، زیرا اینها همه منافاتی تعظیم محبوب و مخالف هیبت و جلال اوست بلکه دوستی، سری است که میان محب و محبوب است و فاش نمودن سزاوار نیست علاوه بر این، بسا باشد در دعوی از حد واقع تجاوز کند و به دروغ و افترا افتد.
بلی کسی را که محبت به حد افراط رسیده باشد گاه باشد از شراب محبت چنان بی خود و مدهوش و مضطرب و حیران گردد که بی اختیار آثار محبت از او به ظهور رسد، چنین شخصی معذور، زیرا او در تحت سلطان محبت مقهور است و کسی که دانست معرفت و محبت خدا به نحوی که سزاوار او است از قوه بندگان خارج است و مطلع شد به اعتراف عظماء بنی نوع انسان از انبیا و اولیا به عجز و قصور، و از احوال ملائکه ملکوت و سکان قدس و جبروت آگاه گردیده و شنید که یک صنف از اصناف غیر متناهیه ملائکه صنفی هستند که عدد ایشان بقدر جمیع مخلوقاتی است که خدا آفریده و ایشان اهل محبت خدایند و سیصد هزار سال پیش از خلق عالم ایشان را خلق کرده و از آن روزی که خلق شده اند تا به حال به غیر از خداوند متعال هیچ چیز به خاطر ایشان خطور نکرده و غیر او را یاد ننموده اند، شرم می کنند و خجالت می کشند که محبت خود را معرفت و محبت نام نهند و زبان آنها از اظهار این دعوی لال می گردد.
مروی است که «یکی از اهل الله از بعضی از صدیقان استدعا نمود که از خدا مسئلت نماید که ذره ای از معرفت خود را به او عطا فرماید، چون او این مسئلت را نمود دفعه عقل او حیران، و دل او واله و سرگردان گشته سر به کوهها و بیابانها نهاده و دیوانه وار در صحراها و کوهها می گشت و هفت شبانه روز در مقامی ایستاد که نه او از چیزی منتفع شد و نه چیزی از او پس آن صدیق از خدا سوال نمود که قدری از آن ذره معرفت را که به او عطا نموده کم کند به او وحی شد که در این وقت صدهزار بنده چیزی از محبت ما را مسئلت نمودند ما یک ذره معرفت خود را میان ایشان قسمت فرمودیم و هر یک یک جزو از صدهزار جزو یک ذره معرفت دادیم و نیز به این بنده عطا فرمودیم به این حال شد پس آن صدیق عرض کرد: «سبحانک سبحانک» آنچه را به او عطا کرده ای کم کن پس خدا آن جزو معرفت را به هزار قسم کرد و یک قسم آن را باقی گذارد و تتمه را سلب نمود در آن وقت مثل یکی از کاملین ارباب معرفت گردید» بلی این ظاهر است که حقایق صفات الهیه از آن برتر که عقول بشر درک آنها را تواند کرد و احدی از کمل عارفین را طاقت آن نیست که یک جزو از اجزای غیرمتناهیه معرفت او را تحمل نماید پس وصول به کنه عظمت و جلال حضرت ربوبیت و سایر صفات کمال او محال، و آنچه در حق او می گویند یا وهم است یا خیال اگر تواند شد که چندین مقابل جمیع مخلوقات از آسمان ها و زمین ها و آنچه ما فوق آنهاست به قدر غیرمتناهی در میان یک حبه خردل جا کرد ممکن است که یک ذره از معرفت خدا در اعظم عقول بشر بگنجد: «فسبحان من لا سبیل إلی معرفته الا بالعجز عن معرفته».
و از جمله علامات محبت، انس و رضایت است و بعضی از عارفین، علامات محبت را در ابیاتی چند ذکر کرده و گفته است:
لا تخد عن فلمحب دلائل
و لدیه من تحف الحبیب وسائل
یعنی خدعه مکن در دعوای محبت که دوست را نشانهای چند است و تحفه هایی است که از دست دوست به او رسیده است.
منها تنعمه بمر بلائه
و سروره فی کل ما هو فاعل
از جمله آنکه تلخی بلاهای دوست در کام جان او شیرین گردد و به آنچه به او کند شاد و فرحناک شود.
از محبت تلخها شیرین شود
وز محبت مسها زرین شود
فالمنع منه عطیه مبذوله
و الفقر اکرام و لطف عاجل
اگر منع کند محبت خود را از نعمتهای دنیویه، آن را عطا و بخشش داند و اگر او را به فقر مبتلا سازد آن را مکرمتی شمارد.
و من الدلائل ان یری من عزمه
طوع الحبیب و ان الح العاذل
و از علامات آن است که سر بر خط فرمان دوست باشد و در هوای او کوشد و از پند و ملامت نیندیشد و گوید:
از تو ای دوست نگسلم پیوند
گر به تیغم برند بند از بند
پند آنان دهند خلق ای کاش
که ز عشق تو می دهندم پند
و من الدلائل ان یری متبسما
و القلب فیه من الحبیب بلابل
و از جمله علامات آن است که چهره او خندان باشد و دل او از فراق محبوب غمناک و اندوهناک بوده باشد.
و من الدلائل ان یراء مشمرا
فی خرقتین علی شطوط الساحل
و از علامات دیگر آنکه دو جامه کهنه به خود پیچیده و در صحرا و کوهها و کنار دریاها گردد و از مردم فرار اختیار نماید.
و من الدلائل حزنه و نحیبه
جوف الظلام فما له من عاذل
و از جمله علامات آنکه در ظلمتهای شب پنهان از هر ملامت کننده، آه سوزناک از دل دردناک برکشد بلی:
مرغ شبخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شبهای بیداران خوش است
و من الدلائل ان تراه باکیا
ان قد رآه علی قبیح فاعل
و از جمله نشانه های محبت آنکه اگر عملی که محبوب را ناخوش آید از او سرزند اشک خونین از دیده روان سازد و دست ندامت بر سر زند.
و من الدلائل ان تراه راضیا
بملیکه فی کل حکم نازل
و از علامات آنکه هر چه به او رسد از محبوب او راضی شود و هر حکمی فرماید تن در دهد.
و من الدلائل زهده فیما تری
من دار ذل و النعیم الزائل
و از علامات آنکه پشت پا بر همه نعمتهای این خانه فانی زند و با یاد او چشم از همه امور دنیویه بپوشاند.
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیم اندام را
و من الدلائل ان تراه مسلما
کل الامور إلی الملیک العادل
و از نشانه ها آنکه از برای خود در هیچ امری اختیاری نگذارد و همه امور خود را به پادشاه عادل واگذارد و گوید:
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
و من الدلائل ان تراه مسافرا
نحو الجهاد و کل فعل فاضل
و از جمله علامات آنکه دامن همت برمیان زند و به اعمال فاضله و افعال حسنه از جهاد و حج و سایر عبادات پردازد و محب صادق چون إبراهیم خلیل است که تن و مال و فرزندان را در راه خدا دریغ نداشته، تن را به آتش سوزان داد و در آن وقت از روح القدس مدد نخواست.
إبراهیم خلیل الرحمن و محبت و معرفت خدا مروی است که «خدای تعالی إبراهیم را مال بسیار داده چنانکه چهارصد سگ با قلاده زرین در عقب گوسفندان او بودند و فرشتگان گفتند که دوستی إبراهیم از برای خدا به جهت مال و نعمتی است که به او عطا فرموده پادشاه عالم خواست که به ایشان بنماید که نه چنین است، به جبرئیل فرمود که برو و مرا در جایی که إبراهیم بشنود یاد کن جبرئیل برفت در وقتی که إبراهیم نزد گوسفندان بود بر بالای تلی ایستاد و به آواز خوشی گفت: «سبوح قدوس رب الملائکه و الروح» چون إبراهیم نام خدای را شنید جمیع اعضای او به حرکت آمد و فریاد برآورد و به مضمون این مقال گویا شد:
کاین مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست
دل زنده می شود به امید وفای یار
جان رقص می کند ز سماع کلام دوست
پس إبراهیم از چپ و راست نگاه کرد شخصی را بر تلی ایستاده دید به نزد وی دوید و گفت: تو بودی که نام دوست من را بردی؟ گفت: بلی، إبراهیم گفت: ای بنده حق نام حق را یکبار دیگر بگو و ثلث گوسفندانم از تو جبرئیل باز نام حق را بگفت.
إبراهیم گفت: یکبار دیگر بگو و نصف گوسفندانم از تو جبرئیل باز نام حق را بگفت حضرت إبراهیم در آن وقت از کثرت شوق و ذوق واله و بی قرار شد گفت: همه گوسفندانم از تو یکبار دیگر نام دوست مرا بگو جبرئیل باز بگفت إبراهیم گفت: مرا دیگر چیزی نیست خود را به تو دادم یکبار دیگر بگوی جبرئیل باز گفت پس إبراهیم گفت: بیا مرا با گوسفندان من ضبط کن که از آن توست جبرئیل گفت: إبراهیم مرا حاجت به گوسفندان تو نیست، من جبرئیلم و حقا که جای آن داری که خدا تو را دوست خود گردانید، که در وفاداری، کاملی و در مرتبه دوستی، صادق و در شیوه طاعت، مخلص ثابت قدم».
و مروی است که «روزی اسمعیل از شکار باز آمده بود إبراهیم در او نظر کرد او را دید با قدی چون سرو خرامان و رخساری چون ماه تابان إبراهیم را چون مهر پدری بجنبید و در دل او اثر محبت فرزند ظاهر گردید در همان شب خواب دید که امر حق چنان است که اسمعیل را قربانی کنی إبراهیم در اندیشه شد که آیا این امری است از رحمن یا وسوسه ای است از شیطان، چون شب دیگر در خواب شد همان خواب را دید دانست که امر حق تعالی است چون روز شد به هاجر مادر اسمعیل گفت: این فرزند را جامه نیکو در پوش و گیسوان او را شانه کن که وی را به نزدیک دوست برم هاجر سرش را شانه کرد و جامه پاکیزه اش پوشانید و بوسه بر رخسار او زد، حضرت خلیل الرحمن گفت: ای هاجر کارد و «رسنی به من ده هاجر گفت: به زیارت دوست می روی، کارد و رسن را چه کنی؟ گفت: شاید که گوسفندی بیاورند که قربان کنند.
ابلیس گفت: وقت آن است که مکری سازم و خاندان نبوت را براندازم، به صورت پیری نزد هاجر رفت و گفت: آیا می دانی إبراهیم، اسمعیل را به کجا می برد؟ گفت: به زیارت دوست گفت: می برد او را بکشد گفت: کدام پدر پسر را کشته است خاصه پدری چون إبراهیم و پسری چون اسمعیل؟ ابلیس گفت: می گوید خدا فرموده است هاجر گفت: هزار جان من و اسمعیل فدای راه خدا باد کاش مرا هزار هزار فرزند بودی و همه را در راه خدا قربان کردندی ابلیس چون از هاجر مأیوس شد به نزد إبراهیم آمد و گفت: ای إبراهیم فرزند خود را مکش که این خواب شیطان است إبراهیم فرمود: ای ملعون شیطان تویی گفت: آخر دلت می دهد که فرزند خود را به دست خود بکشی؟ إبراهیم فرمود: بدان خدای که جان من در قبضه قدرت اوست که اگر مرا از شرق عالم تا غرب عالم فرزندان بودی و دوست من فرمودی که قربان کن همه را به دست خود قربان کنم چون از حضرت خلیل نیز نومید شد روی سوی اسمعیل نهاد و گفت: پدرت تو را می برد بکشد گفت: از چه سبب؟ گفت: می گوید حق فرموده است گفت: حکم حق را باید گردن نهاد اسمعیل دانست که شیطان است سنگی برگرفت و بدو افکند.
و به این جهت حاجیان را واجب شد که در آن موضع سنگریزه بیندازند.
پس چون پدر و پسر به منی رسیدند إبراهیم گفت: ای پسر «انی اری فی المنام انی اذبحک» یعنی «ای پسر در خواب دیدم که تو را قربان باید کرد» اسمعیل گفت «یا ابت افعل ما تومر» یعنی «بکن ای پدر آنچه را مأموری» اما ای پدر وصیت من به تو آن است که دست و پای من را محکم ببندی که مبادا تیزی کارد به من رسد حرکتی کنم و جامه تو خون آلود شود و چون به خانه رسی مادر مرا تسلی دهی پس إبراهیم به دل قوی دست و پای اسمعیل را محکم بست، خروش از ملائکه ملکوت برخاست که زهی بزرگوار بنده ای که وی را در آتش انداختند از جبرئیل یاری نخواست و از برای رضای خدا فرزند خود را به دست خود قربان می کند پس إبراهیم کارد بر حلق اسملعیل نهاد، هر چند قوت کرد نبرید اسمعیل گفت: ای پدر زود فرمان حق را به جای آور فرمود: چه کنم هر چند قوت می کنم نمی برد گفت: ای پدر در روی من نظر می کنی شفقت پدری نمی گذارد، روی من را بر خاک نه و کارد بر قفا گذار.
إبراهیم چنان کرد و کارد نبرید اسماعیل گفت: ای پدر سر کارد را به حلق من فرو بر که در آن وقت آواز برآمد که «یا ابراهیم قد صدقت الرویا» یعنی «ای إبراهیم خواب خود را درست کردی دست از اسماعیل بدار و این گوسفند را به جای او قربانی کن» بلی:
شوریده نباشد آنکه از سر ترسد
عاشق نبود آنکه ز خنجر ترسد
اول: آنکه طالب لقاء و شایق مشاهده و عیان بوده باشد و چون وصول به آن بر مردن موقوف است مشتاق مرگ باشد، و مرگ بر او گوارا باشد، و اصلا مرگ بر او گران نباشد و چگونه بر دوست حقیقی ناگوار است که به کوی دوست خود مسافرت نماید که به وصال او برسد و از این جهت بعضی از اکابر دین گفته است:
«لا یکره الموت الا مریب
لان الحبیب لا یکره لقاء الحبیب»
یعنی مرگ را کراهت نمی دارد مگر کسی که دوستی او مجرد دعوی باشد، زیرا دوست ملاقات دوست را مکروه نمی دارد.
و مخفی نماند که اگر چه شوق لقای خداوند و رغبت به انتقال از دار دنیا غالبا ثمره محبت و علامت آن است و لیکن این کلی نیست، چون می تواند شد که کسی از اهل محبت نباشد و شایق به مرگ باشد مثل کسی که در دنیا به شدت و بلای عظیم گرفتار باشد و به گمان خلاصی از آن تعبها، موت را آرزو کند و بسا باشد که کسی از جمله دوستان خدا باشد و مرگ را کراهت داشته باشد و لیکن کراهت او از مرگ به جهت زیاد کردن استعداد ملاقات خدا و تهیه اسباب لقاء است، مانند کسی که خبر آمدن محبوب او به خانه او به او برسد و او خواسته باشد که ساعتی آمدن تأخیر افتد تا خانه خود را پاکیزه کند و فرش نماید و از اغیار خالی سازد و اسباب لازمه را آماده کند تا فارغ البال و مطمئن خاطر از گلشن لقای او تمتع برد و این شخص اگر نه به جهت تهیه لقای الهی باشد ساعتی نمی خواهد در دنیا بوده باشد و علامت این سعی در عمل و صرف جمیع اوقات در کار آخرت است.
و اما کسی که کراهت او از مرگ به جهت ناگوار بودن ترک اهل و اولاد و اموال و بازماندن از شهوات دنیویه باشد مطلقا در دل او از یاد مرگ فرحی هم نرسد و چنین شخصی از مرتبه دوستی خدا دور است.
بلی: گاه است که کسی فی الجمله شوق به لقای الهی داشته باشد و با وجود آن دنیا را نیز دوست داشته باشد چنین کسی از کمال محبت پروردگار خالی است و کراهت او از موت هم کمتر از سابق است.
دوم آنکه طالب رضای خدا باشد و خواهش او را بر خواهش خود اختیار کند، زیرا دوست صادق هوای خود را فدای هوای محبوب می گرداند چنان که گفته اند:
ارید وصاله و یرید هجری
فأترک ما ارید لما یرید
یعنی: من خواهش وصال محبوب را دارم و او طالب دوری از من است، پس من خواهش او را برگزیدم و از سر مراد خود گذشتم تا او به مراد خود رسد.
پس هر که دوست خدا باشد باید ترک معاصی نموده ملازم طاعت و عبادت گردد و کسالت و بطالت را بگذار و هیچ عبادتی بر او گران نیاید.
منقول است که «چون زلیخا ایمان آورد و یوسف او را به نکاح درآورد از یوسف کناره گرفت و به عبادت الهی مشغول شد و چون روزی یوسف او را به خلوت دعوت کردی او وعده شب دادی و چون شب درآمد به روز تأخیر افکندی یوسف با او به عتاب آمد و گفت: چه شد آن دوستیها و شوق و محبت تو؟ زلیخا گفت: ای پیغمبر خدا من تو را وقتی دوست داشتم که خدای تو را نشناخته بودم، اما چون او را شناختم همه محبتها را از دل خود بیرون کردم و دیگری را بر او اختیار نمی کنم» و حق آن است که مرتکب بعضی از معاصی شدن با اصل محبت خدا منافاتی ندارد، گویا با کمال محبت منافی باشد، چنانچه مریض غذایی که از برای او ضرر دارد می خورد و از آن متضرر می شود، با وجود آنکه خود را دوست دارد و صحت خود را می خواهد و سبب این، غلبه خواهش نفس است بر محبت و ضعف محبت در جنب آن.
سوم: آنکه پیوسته در یاد خدا و دایم دل او به یاد خدا مشغول باشد، زیرا دل که مایل به چیزی باشد هرگز از یاد او نمی رود و چون محبت، به سر حد کمال رسید بجز محبوب، هیچ چیز به خاطر او نمی گذرد، بلکه از فکر خود ذاهل، و از اهل و عیال غافل می شود.
چهارم: آنکه همیشه زبان او به ذکر خدا مشغول باشد و بجز حدیث او چیزی نشنود و نگوید و به غیر از نام او نخواند و نجوید و در هر مجلسی به ذکر خدا و رسول او و تلاوت قرآن و بیان احادیث زبان گشاید.
پنجم: آنکه شوق به خلوات داشته باشد که مناجات با خدای خود کند گاهی او را یاد کند و زمانی با او راز گوید، ساعتی عذر تقصیرات خود خواهد، و لحظه ای عرض آرزوهای خود کند و گوید:
گریزانم از آن از انجمن ها
که در دل خلوتی با یار دارم
در اخبار آمده که «دروغ می گوید هر که دعوی محبت مرا کند و چون ظلمت شب او را فرو گیرد بخوابد و از یاد من غافل شود آیا هر دوستی لقای محبوب خود را دوست نمی دارد؟ و من اینک حاضرم از برای هر که طالب من باشد» بلی:
عجبا للمحب کیف ینام
کل نوم علی المحب حرام
خواب بر عاشقان حرام بود
خواب آن کس کند که خام بود
ششم آنکه بر هیچ چیز از امور دنیویه که از دست او در رود تأسف نخورد و متألم و محزون نگردد و اگر دنیا و ما فیها از او باشد و به یک بار بر باد رود اندوهناک نشود.
و در مصایب و بلاها جزع ننماید و اگر همه دنیا به او رو آورد شاد نگردد، بلکه شادمانی و فرح او به محبوب خود باشد و بس.
عاشقان را شادمانی و غم اوست
دست مزد و اجرت خدمت هم اوست
و اگر کسی را محبت به سر حد کمال رسد دیگر از هیچ امری محزون و متألم نمی گردد، زیرا شادی او به چیزی است که زوال ندارد پس دل او همیشه فرحناک است.
نمیرد دل زنده ازعشق دوست
که آب حیات آتش عشق اوست
عجب ملکی است ملک عشق کآنجا
سراسر کوه و صحرا گلستان است
یکی را جان در آن در آستین است
یکی را سر در آن بر آستان است
هفتم آنکه بر همه بندگان خدا مشفق و مهربان باشد، زیرا مقتضای محبت، دوست داشتن دوستان و منسوبان محبوب است.
و مشهور است که مجنون، سگی را در کوی لیلی دید بر دور او می گردید و به او عشق می ورزید بلی: دوستی چنین است و باید کسی که دشمن خدا یا دشمن دوستان خدا باشد بغض و عداوت او را داشته باشد.
هشتم آنکه از هیبت و عظمت الهی خایف باشد و در زیر لوای کبریا و جلال، متذلل و مضطرب بوده باشد همچنان که معرفت جمال الهی موجب محبت می گردد، درک عظمت و جلال او نیز باعث خوف و دهشت می شود علاوه بر این، دوستان از ترسهای مخصوص دیگر نیز هست، چون ترس اعراض محب و حجاب او و راندن را درگاه و ایستادن در یک مقام.
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از محنت قربم خون است
نهم آنکه محبت خود را پوشیده دارد و زبان به اظهار آن نگشاید و در نزد مردمان به دعوای آن برنیاید و به کلمات داله بر محبت خدا و امثال آن اظهار وجد و نشاط نکند، زیرا اینها همه منافاتی تعظیم محبوب و مخالف هیبت و جلال اوست بلکه دوستی، سری است که میان محب و محبوب است و فاش نمودن سزاوار نیست علاوه بر این، بسا باشد در دعوی از حد واقع تجاوز کند و به دروغ و افترا افتد.
بلی کسی را که محبت به حد افراط رسیده باشد گاه باشد از شراب محبت چنان بی خود و مدهوش و مضطرب و حیران گردد که بی اختیار آثار محبت از او به ظهور رسد، چنین شخصی معذور، زیرا او در تحت سلطان محبت مقهور است و کسی که دانست معرفت و محبت خدا به نحوی که سزاوار او است از قوه بندگان خارج است و مطلع شد به اعتراف عظماء بنی نوع انسان از انبیا و اولیا به عجز و قصور، و از احوال ملائکه ملکوت و سکان قدس و جبروت آگاه گردیده و شنید که یک صنف از اصناف غیر متناهیه ملائکه صنفی هستند که عدد ایشان بقدر جمیع مخلوقاتی است که خدا آفریده و ایشان اهل محبت خدایند و سیصد هزار سال پیش از خلق عالم ایشان را خلق کرده و از آن روزی که خلق شده اند تا به حال به غیر از خداوند متعال هیچ چیز به خاطر ایشان خطور نکرده و غیر او را یاد ننموده اند، شرم می کنند و خجالت می کشند که محبت خود را معرفت و محبت نام نهند و زبان آنها از اظهار این دعوی لال می گردد.
مروی است که «یکی از اهل الله از بعضی از صدیقان استدعا نمود که از خدا مسئلت نماید که ذره ای از معرفت خود را به او عطا فرماید، چون او این مسئلت را نمود دفعه عقل او حیران، و دل او واله و سرگردان گشته سر به کوهها و بیابانها نهاده و دیوانه وار در صحراها و کوهها می گشت و هفت شبانه روز در مقامی ایستاد که نه او از چیزی منتفع شد و نه چیزی از او پس آن صدیق از خدا سوال نمود که قدری از آن ذره معرفت را که به او عطا نموده کم کند به او وحی شد که در این وقت صدهزار بنده چیزی از محبت ما را مسئلت نمودند ما یک ذره معرفت خود را میان ایشان قسمت فرمودیم و هر یک یک جزو از صدهزار جزو یک ذره معرفت دادیم و نیز به این بنده عطا فرمودیم به این حال شد پس آن صدیق عرض کرد: «سبحانک سبحانک» آنچه را به او عطا کرده ای کم کن پس خدا آن جزو معرفت را به هزار قسم کرد و یک قسم آن را باقی گذارد و تتمه را سلب نمود در آن وقت مثل یکی از کاملین ارباب معرفت گردید» بلی این ظاهر است که حقایق صفات الهیه از آن برتر که عقول بشر درک آنها را تواند کرد و احدی از کمل عارفین را طاقت آن نیست که یک جزو از اجزای غیرمتناهیه معرفت او را تحمل نماید پس وصول به کنه عظمت و جلال حضرت ربوبیت و سایر صفات کمال او محال، و آنچه در حق او می گویند یا وهم است یا خیال اگر تواند شد که چندین مقابل جمیع مخلوقات از آسمان ها و زمین ها و آنچه ما فوق آنهاست به قدر غیرمتناهی در میان یک حبه خردل جا کرد ممکن است که یک ذره از معرفت خدا در اعظم عقول بشر بگنجد: «فسبحان من لا سبیل إلی معرفته الا بالعجز عن معرفته».
و از جمله علامات محبت، انس و رضایت است و بعضی از عارفین، علامات محبت را در ابیاتی چند ذکر کرده و گفته است:
لا تخد عن فلمحب دلائل
و لدیه من تحف الحبیب وسائل
یعنی خدعه مکن در دعوای محبت که دوست را نشانهای چند است و تحفه هایی است که از دست دوست به او رسیده است.
منها تنعمه بمر بلائه
و سروره فی کل ما هو فاعل
از جمله آنکه تلخی بلاهای دوست در کام جان او شیرین گردد و به آنچه به او کند شاد و فرحناک شود.
از محبت تلخها شیرین شود
وز محبت مسها زرین شود
فالمنع منه عطیه مبذوله
و الفقر اکرام و لطف عاجل
اگر منع کند محبت خود را از نعمتهای دنیویه، آن را عطا و بخشش داند و اگر او را به فقر مبتلا سازد آن را مکرمتی شمارد.
و من الدلائل ان یری من عزمه
طوع الحبیب و ان الح العاذل
و از علامات آن است که سر بر خط فرمان دوست باشد و در هوای او کوشد و از پند و ملامت نیندیشد و گوید:
از تو ای دوست نگسلم پیوند
گر به تیغم برند بند از بند
پند آنان دهند خلق ای کاش
که ز عشق تو می دهندم پند
و من الدلائل ان یری متبسما
و القلب فیه من الحبیب بلابل
و از جمله علامات آن است که چهره او خندان باشد و دل او از فراق محبوب غمناک و اندوهناک بوده باشد.
و من الدلائل ان یراء مشمرا
فی خرقتین علی شطوط الساحل
و از علامات دیگر آنکه دو جامه کهنه به خود پیچیده و در صحرا و کوهها و کنار دریاها گردد و از مردم فرار اختیار نماید.
و من الدلائل حزنه و نحیبه
جوف الظلام فما له من عاذل
و از جمله علامات آنکه در ظلمتهای شب پنهان از هر ملامت کننده، آه سوزناک از دل دردناک برکشد بلی:
مرغ شبخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شبهای بیداران خوش است
و من الدلائل ان تراه باکیا
ان قد رآه علی قبیح فاعل
و از جمله نشانه های محبت آنکه اگر عملی که محبوب را ناخوش آید از او سرزند اشک خونین از دیده روان سازد و دست ندامت بر سر زند.
و من الدلائل ان تراه راضیا
بملیکه فی کل حکم نازل
و از علامات آنکه هر چه به او رسد از محبوب او راضی شود و هر حکمی فرماید تن در دهد.
و من الدلائل زهده فیما تری
من دار ذل و النعیم الزائل
و از علامات آنکه پشت پا بر همه نعمتهای این خانه فانی زند و با یاد او چشم از همه امور دنیویه بپوشاند.
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیم اندام را
و من الدلائل ان تراه مسلما
کل الامور إلی الملیک العادل
و از نشانه ها آنکه از برای خود در هیچ امری اختیاری نگذارد و همه امور خود را به پادشاه عادل واگذارد و گوید:
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
و من الدلائل ان تراه مسافرا
نحو الجهاد و کل فعل فاضل
و از جمله علامات آنکه دامن همت برمیان زند و به اعمال فاضله و افعال حسنه از جهاد و حج و سایر عبادات پردازد و محب صادق چون إبراهیم خلیل است که تن و مال و فرزندان را در راه خدا دریغ نداشته، تن را به آتش سوزان داد و در آن وقت از روح القدس مدد نخواست.
إبراهیم خلیل الرحمن و محبت و معرفت خدا مروی است که «خدای تعالی إبراهیم را مال بسیار داده چنانکه چهارصد سگ با قلاده زرین در عقب گوسفندان او بودند و فرشتگان گفتند که دوستی إبراهیم از برای خدا به جهت مال و نعمتی است که به او عطا فرموده پادشاه عالم خواست که به ایشان بنماید که نه چنین است، به جبرئیل فرمود که برو و مرا در جایی که إبراهیم بشنود یاد کن جبرئیل برفت در وقتی که إبراهیم نزد گوسفندان بود بر بالای تلی ایستاد و به آواز خوشی گفت: «سبوح قدوس رب الملائکه و الروح» چون إبراهیم نام خدای را شنید جمیع اعضای او به حرکت آمد و فریاد برآورد و به مضمون این مقال گویا شد:
کاین مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست
دل زنده می شود به امید وفای یار
جان رقص می کند ز سماع کلام دوست
پس إبراهیم از چپ و راست نگاه کرد شخصی را بر تلی ایستاده دید به نزد وی دوید و گفت: تو بودی که نام دوست من را بردی؟ گفت: بلی، إبراهیم گفت: ای بنده حق نام حق را یکبار دیگر بگو و ثلث گوسفندانم از تو جبرئیل باز نام حق را بگفت.
إبراهیم گفت: یکبار دیگر بگو و نصف گوسفندانم از تو جبرئیل باز نام حق را بگفت حضرت إبراهیم در آن وقت از کثرت شوق و ذوق واله و بی قرار شد گفت: همه گوسفندانم از تو یکبار دیگر نام دوست مرا بگو جبرئیل باز بگفت إبراهیم گفت: مرا دیگر چیزی نیست خود را به تو دادم یکبار دیگر بگوی جبرئیل باز گفت پس إبراهیم گفت: بیا مرا با گوسفندان من ضبط کن که از آن توست جبرئیل گفت: إبراهیم مرا حاجت به گوسفندان تو نیست، من جبرئیلم و حقا که جای آن داری که خدا تو را دوست خود گردانید، که در وفاداری، کاملی و در مرتبه دوستی، صادق و در شیوه طاعت، مخلص ثابت قدم».
و مروی است که «روزی اسمعیل از شکار باز آمده بود إبراهیم در او نظر کرد او را دید با قدی چون سرو خرامان و رخساری چون ماه تابان إبراهیم را چون مهر پدری بجنبید و در دل او اثر محبت فرزند ظاهر گردید در همان شب خواب دید که امر حق چنان است که اسمعیل را قربانی کنی إبراهیم در اندیشه شد که آیا این امری است از رحمن یا وسوسه ای است از شیطان، چون شب دیگر در خواب شد همان خواب را دید دانست که امر حق تعالی است چون روز شد به هاجر مادر اسمعیل گفت: این فرزند را جامه نیکو در پوش و گیسوان او را شانه کن که وی را به نزدیک دوست برم هاجر سرش را شانه کرد و جامه پاکیزه اش پوشانید و بوسه بر رخسار او زد، حضرت خلیل الرحمن گفت: ای هاجر کارد و «رسنی به من ده هاجر گفت: به زیارت دوست می روی، کارد و رسن را چه کنی؟ گفت: شاید که گوسفندی بیاورند که قربان کنند.
ابلیس گفت: وقت آن است که مکری سازم و خاندان نبوت را براندازم، به صورت پیری نزد هاجر رفت و گفت: آیا می دانی إبراهیم، اسمعیل را به کجا می برد؟ گفت: به زیارت دوست گفت: می برد او را بکشد گفت: کدام پدر پسر را کشته است خاصه پدری چون إبراهیم و پسری چون اسمعیل؟ ابلیس گفت: می گوید خدا فرموده است هاجر گفت: هزار جان من و اسمعیل فدای راه خدا باد کاش مرا هزار هزار فرزند بودی و همه را در راه خدا قربان کردندی ابلیس چون از هاجر مأیوس شد به نزد إبراهیم آمد و گفت: ای إبراهیم فرزند خود را مکش که این خواب شیطان است إبراهیم فرمود: ای ملعون شیطان تویی گفت: آخر دلت می دهد که فرزند خود را به دست خود بکشی؟ إبراهیم فرمود: بدان خدای که جان من در قبضه قدرت اوست که اگر مرا از شرق عالم تا غرب عالم فرزندان بودی و دوست من فرمودی که قربان کن همه را به دست خود قربان کنم چون از حضرت خلیل نیز نومید شد روی سوی اسمعیل نهاد و گفت: پدرت تو را می برد بکشد گفت: از چه سبب؟ گفت: می گوید حق فرموده است گفت: حکم حق را باید گردن نهاد اسمعیل دانست که شیطان است سنگی برگرفت و بدو افکند.
و به این جهت حاجیان را واجب شد که در آن موضع سنگریزه بیندازند.
پس چون پدر و پسر به منی رسیدند إبراهیم گفت: ای پسر «انی اری فی المنام انی اذبحک» یعنی «ای پسر در خواب دیدم که تو را قربان باید کرد» اسمعیل گفت «یا ابت افعل ما تومر» یعنی «بکن ای پدر آنچه را مأموری» اما ای پدر وصیت من به تو آن است که دست و پای من را محکم ببندی که مبادا تیزی کارد به من رسد حرکتی کنم و جامه تو خون آلود شود و چون به خانه رسی مادر مرا تسلی دهی پس إبراهیم به دل قوی دست و پای اسمعیل را محکم بست، خروش از ملائکه ملکوت برخاست که زهی بزرگوار بنده ای که وی را در آتش انداختند از جبرئیل یاری نخواست و از برای رضای خدا فرزند خود را به دست خود قربان می کند پس إبراهیم کارد بر حلق اسملعیل نهاد، هر چند قوت کرد نبرید اسمعیل گفت: ای پدر زود فرمان حق را به جای آور فرمود: چه کنم هر چند قوت می کنم نمی برد گفت: ای پدر در روی من نظر می کنی شفقت پدری نمی گذارد، روی من را بر خاک نه و کارد بر قفا گذار.
إبراهیم چنان کرد و کارد نبرید اسماعیل گفت: ای پدر سر کارد را به حلق من فرو بر که در آن وقت آواز برآمد که «یا ابراهیم قد صدقت الرویا» یعنی «ای إبراهیم خواب خود را درست کردی دست از اسماعیل بدار و این گوسفند را به جای او قربانی کن» بلی:
شوریده نباشد آنکه از سر ترسد
عاشق نبود آنکه ز خنجر ترسد
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - حقیقت شوق به لقای خدا
مذکور شد که از حضرت ثمرات محبت به خدا، شوق به لقای او و انس به اوست، اما شوق، پس بدان که اصل شوق، عبارت است از میل به چیزی و رغبت به آن در حال غیاب آن پس شوق به چیزی که حاصل و حاضر است معنی ندارد بلکه شوق به چیزی می باشد که از وجهی ادراک آن شده باشد و از وجهی دیگر ادراک آن نشده باشد پس شوق داشته باشد به ادراک وجهی و عدم ادراک وجهی دیگر، به خفا و وضوح باشد یا به اجمال و تفصیل.
و فی الحقیقه مرجع هر دو یکی است، زیرا اجمال و تفصیل نیز همان خفا و وضوح است و افضل مراتب شوق، شوق به خدا و به لقای اوست و تفصیل شوق به او این است که آنچه از امور الهیه که از برای اهل معرفت حاصل می شود هر قدر که واضح باشد باز به جهت امتزاج آن به خیالات طبیعیه و موهومات معتاده، انسان گویا در پس پرده ای است که مانع از غایت وضوح آنها است، خصوصا هرگاه مشاغل دنیویه نیز مخلوط به آنها گردد.
پس کمال وضوح آنها نیست مگر در عالم آخرت پس این سبب شوق آدمی می گردد به خدا و نیز امور الهیه غیر متناهیه است و هر قدر که از برای صاحب معرفت حاصل شود باز امور غیر متناهیه غیر معلومه باقی می ماند که او وجود آنها را اجمالا می داند پس پیوسته شایق دانستن آنهاست و شوق به کمال وضوح بعضی از معلومات، ممکن است که به واسطه رسیدن به آن در آخرت منتهی گردد و اما شوق به رسیدن به آنچه اجمالا وجود آن را دانسته و تفصیل آن مجهول است هرگز منتهی نمی شود، نه در دنیا و نه در آخرت به جهت آنکه نهایت آن وقتی است که از برای بنده کشف شود از عظمت و کبریا و جلال و جمال و صفات و افعال و احکام الهی آنچه را که از برای خدا معلوم است و این محال است.
پس همیشه بنده عالم به این هست که از معارف الهیه امور غیرمعلومه به جهت او مانده است پس هرگز آتش شوق او فرو نمی نشیند و هیچ بنده ای نیست مگر اینکه درجات غیر متناهیه را بالاتر از درجه خود می بیند و مشتاق وصول به آنهاست، و لیکن آن شوق، موجب بهجت و لذت است نه الم و محنت، و چون این شوق، باعث ترقی بنده است پس آناف آنا درجات او در ترقی است و مرتبه او بالا می رود و ابد الآبد نعیم و لذت و بهجت او در تزاید است و هرگز انقطاعی از برای او نیست و از اشتغال او به لذت، درجات متعدده الم آتش شوق را احساس نمی کند «نورهم یسعی بین ایدیهم و بایمانهم یقولون ربنا اتمم لنا نورنا» یعنی «نور ایشان اطراف و جوانبشان را فرو گرفته و می گویند: خدایا نور ما را زیاد کن» بلی ترقی درجات و زیادتی ابتهاجات، موقوف به آن است که تخم آن را در دنیا کاشته باشد و اصل آن را کسب کرده باشد و بنابراین، ترقی و زیادتی از برای کسانی است که اصل آن را تحصیل کرده باشد و بسا باشد کسانی باشند که در یک درجه بایستند و دیگر ترقی و رفعت از برای ایشان نباشد به جهت اینکه اصل همان قدر را خود تحصیل نموده اند و بس و تعیین اصل و فرع انوار و ابتهاجات و مراتب آخرت به عنوان قطع از برای امثال ما میسر نیست.
بلی همچنان که والد ماجد حقیر قدس سره در جامع السعادات فرموده مظنون آن است که اصل هر نور و سعادات و بهجتی، یقین قطعی اجمالی هست به اینکه واجب الوجود در غایت عظمت و جلال و قدرت و کمال، و تام فوق تمام است و جمیع ماسوای او به اشرف انحاء صدور از او صادرند و موجودی بجز او و صفات و افعال او در سرای هستی وجود ندارد و ذات مقدس او ذاتی است که هیچ عقلی ادراک آن را نمی تواند کرد.
و هیچ مدرک و ذهنی به کنه آن نمی تواند رسید بلکه هر چه تصور کنند از آن بالاتر است همچنین صفات کمالیه آن و صفات کمالات او از عظمت و جلال و قدرت و کمال و علم و حکمت و غیر اینها غیر متنهای است و از برای آنها حدی و نهایتی نیست و آنچه علم او به آن تعلق گرفته از مخلوقات، نهایتی ندارد.
پس هر که این را یقین کند و بداند که این عالم را اصلا در پیش عالم آخرت قدر و نسبتی نیست و اینکه الطاف و کرامات الهیه مخصوص بندگانی است که نسبت خود را به پروردگار شناخته اند و دانسته اند که شرافت و کمالی نیست مگر معرفت او و با وجود این، اخلاق ذمیمه را از خود سلب نماید و به اوصاف فاضله متصف گردد و مواظبت بر طاعات و عبادات لازمه کند و از گناهان کبیره اجتناب لازم شمارد پس هر که چنین کرد به اصل هر سعادت و نور و بهجتی رسیده است.
و چون بیان شوق به لقای الهی را دانستی بدان که آن افضل مراتب شوق، و کلید ابواب سعادات، و سرمایه وصول به مرادات است در بعضی از کتب سماویه است که «خدای تعالی می فرماید: شوق خوبان به لقای من به طول انجامید و من به ملاقات ایشان شایق ترم».
و در اخبار داود علیه السلام وارد است که «من دلهای مشتاقین را از نور خود آفریدم و به داود وحی شد که ای داود تا چند بهشت را یاد می کنی و شوق به من را مسئلت نمی نمایی؟ داود عرض کرد که پروردگارا مشتاقان به تو چه کسان اند؟ فرمود: کسانی هستند که ایشان را از هر کدورت و غباری صاف نموده ام و روزنه ها در دل ایشان گشوده ام، که از آنها به من نظر می کنند و من دلهای ایشان را به دست خود برمی دارم و در آسمان می گذارم و ملائکه را می طلبم چون جمع شدند سجده مرا می کنند من می گویم شما را جمع نکردم که سجده مرا کنید خواستم که دلهای مشتاقان خود را به شما نمایم و به آنها بر شما مباهات کنم و دلهای ایشان در آسمان من از برای ملائکه من می درخشد چنانچه خورشید از برای اهل زمین می درخشد ای داود: من دل مشتاقان خود را از رضوان خود خلق کرده ام و به نور جمال پروریده ام و آنها را از برای حدیث خود فراگرفته ام و بدنهای ایشان را در زمین، محل نظر خود قرار داده ام و راهی از دلهای ایشان به خود بریده ام که نگاه به من می کنند و هر روز، شوق ایشان زیاد می شود ای داود کسانی که رو از من گردانیده اند اگر بدانند چگونه است انتظار من از برای آنها و مهربانی من به ایشان و شوق من به ترک کردن ایشان معاصی را هر آینه از شوق خواهند مرد و بند بند ایشان از دوستی من از هم جدای خواهد شد» و در بعضی از اخبار قدسیه رسیده است که «مرا بندگانی هست که ایشان مرا دوست دارند و من ایشان را دوست دارم و ایشان مشتاق من اند، من مشتاق ایشان ایشان مرا یاد می کنند و من ایشان را و اول عطای من به ایشان آن است که نور خود را به دل ایشان می افکنم، پس ایشان از من خبر می دهند همچنان که من از ایشان خبر می دهم و اگر آسمان ها و زمینها را در ترازوی ایشان نهم در حق ایشان کم می شمارم و رو به ایشان می آورم و کسی که من رو به او آورم احدی نمی داند که چه می خواهم به او عطا کنم» حضرت امام جعفر صادق علیه السلام می فرماید که «مشتاق، طعام نمی خواهد و از شرابی لذت نمی یابد و او را خواب راحت نمی برد و به خویش و پیوندی، أنس نمی گیرد و در خانه ای مأوی نمی کند و در آبادانی ساکن نمی شود و جامه های نرم نمی پوشد و شب و روز، خدا را عبادت می کند و به زبان شوق به او راز می گوید و در دل خود را به او عرض می کند همچنان که موسی بن عمران در وقتی که به میعاد پروردگار می رفت از شوق، چهل شبانه روز چیزی نخورد و نیاشامید و نخوابید و خواهش به هیچ یک از اینها نداشت.
پس چون به میدان شوق قدم گذاری نفس خود را چهار تکبیر بگو و آرزوها و مرادهای دنیا را وداع کن عادت و رسوم را بگذار و احرام از غیر شوق خدا ببند و همه چیز دیگر را بر خود حرام کن و در میان حیات و ممات خود زبان تسلیم بگشا و بگو: «لبیک اللهم لبیک».
سرکویش هوس داری هوا را پشت پایی زن
در این اندیشه یک رو شو دو عالم را قفایی زن
بساط قرب می جویی خرد را الوداعی گو
وصال دوست می خواهی بلا را مرحبایی زن
قدم به راه طلب چون نهی ز جان بگریز
که شرط راه بود جان من شکیبایی
و فی الحقیقه مرجع هر دو یکی است، زیرا اجمال و تفصیل نیز همان خفا و وضوح است و افضل مراتب شوق، شوق به خدا و به لقای اوست و تفصیل شوق به او این است که آنچه از امور الهیه که از برای اهل معرفت حاصل می شود هر قدر که واضح باشد باز به جهت امتزاج آن به خیالات طبیعیه و موهومات معتاده، انسان گویا در پس پرده ای است که مانع از غایت وضوح آنها است، خصوصا هرگاه مشاغل دنیویه نیز مخلوط به آنها گردد.
پس کمال وضوح آنها نیست مگر در عالم آخرت پس این سبب شوق آدمی می گردد به خدا و نیز امور الهیه غیر متناهیه است و هر قدر که از برای صاحب معرفت حاصل شود باز امور غیر متناهیه غیر معلومه باقی می ماند که او وجود آنها را اجمالا می داند پس پیوسته شایق دانستن آنهاست و شوق به کمال وضوح بعضی از معلومات، ممکن است که به واسطه رسیدن به آن در آخرت منتهی گردد و اما شوق به رسیدن به آنچه اجمالا وجود آن را دانسته و تفصیل آن مجهول است هرگز منتهی نمی شود، نه در دنیا و نه در آخرت به جهت آنکه نهایت آن وقتی است که از برای بنده کشف شود از عظمت و کبریا و جلال و جمال و صفات و افعال و احکام الهی آنچه را که از برای خدا معلوم است و این محال است.
پس همیشه بنده عالم به این هست که از معارف الهیه امور غیرمعلومه به جهت او مانده است پس هرگز آتش شوق او فرو نمی نشیند و هیچ بنده ای نیست مگر اینکه درجات غیر متناهیه را بالاتر از درجه خود می بیند و مشتاق وصول به آنهاست، و لیکن آن شوق، موجب بهجت و لذت است نه الم و محنت، و چون این شوق، باعث ترقی بنده است پس آناف آنا درجات او در ترقی است و مرتبه او بالا می رود و ابد الآبد نعیم و لذت و بهجت او در تزاید است و هرگز انقطاعی از برای او نیست و از اشتغال او به لذت، درجات متعدده الم آتش شوق را احساس نمی کند «نورهم یسعی بین ایدیهم و بایمانهم یقولون ربنا اتمم لنا نورنا» یعنی «نور ایشان اطراف و جوانبشان را فرو گرفته و می گویند: خدایا نور ما را زیاد کن» بلی ترقی درجات و زیادتی ابتهاجات، موقوف به آن است که تخم آن را در دنیا کاشته باشد و اصل آن را کسب کرده باشد و بنابراین، ترقی و زیادتی از برای کسانی است که اصل آن را تحصیل کرده باشد و بسا باشد کسانی باشند که در یک درجه بایستند و دیگر ترقی و رفعت از برای ایشان نباشد به جهت اینکه اصل همان قدر را خود تحصیل نموده اند و بس و تعیین اصل و فرع انوار و ابتهاجات و مراتب آخرت به عنوان قطع از برای امثال ما میسر نیست.
بلی همچنان که والد ماجد حقیر قدس سره در جامع السعادات فرموده مظنون آن است که اصل هر نور و سعادات و بهجتی، یقین قطعی اجمالی هست به اینکه واجب الوجود در غایت عظمت و جلال و قدرت و کمال، و تام فوق تمام است و جمیع ماسوای او به اشرف انحاء صدور از او صادرند و موجودی بجز او و صفات و افعال او در سرای هستی وجود ندارد و ذات مقدس او ذاتی است که هیچ عقلی ادراک آن را نمی تواند کرد.
و هیچ مدرک و ذهنی به کنه آن نمی تواند رسید بلکه هر چه تصور کنند از آن بالاتر است همچنین صفات کمالیه آن و صفات کمالات او از عظمت و جلال و قدرت و کمال و علم و حکمت و غیر اینها غیر متنهای است و از برای آنها حدی و نهایتی نیست و آنچه علم او به آن تعلق گرفته از مخلوقات، نهایتی ندارد.
پس هر که این را یقین کند و بداند که این عالم را اصلا در پیش عالم آخرت قدر و نسبتی نیست و اینکه الطاف و کرامات الهیه مخصوص بندگانی است که نسبت خود را به پروردگار شناخته اند و دانسته اند که شرافت و کمالی نیست مگر معرفت او و با وجود این، اخلاق ذمیمه را از خود سلب نماید و به اوصاف فاضله متصف گردد و مواظبت بر طاعات و عبادات لازمه کند و از گناهان کبیره اجتناب لازم شمارد پس هر که چنین کرد به اصل هر سعادت و نور و بهجتی رسیده است.
و چون بیان شوق به لقای الهی را دانستی بدان که آن افضل مراتب شوق، و کلید ابواب سعادات، و سرمایه وصول به مرادات است در بعضی از کتب سماویه است که «خدای تعالی می فرماید: شوق خوبان به لقای من به طول انجامید و من به ملاقات ایشان شایق ترم».
و در اخبار داود علیه السلام وارد است که «من دلهای مشتاقین را از نور خود آفریدم و به داود وحی شد که ای داود تا چند بهشت را یاد می کنی و شوق به من را مسئلت نمی نمایی؟ داود عرض کرد که پروردگارا مشتاقان به تو چه کسان اند؟ فرمود: کسانی هستند که ایشان را از هر کدورت و غباری صاف نموده ام و روزنه ها در دل ایشان گشوده ام، که از آنها به من نظر می کنند و من دلهای ایشان را به دست خود برمی دارم و در آسمان می گذارم و ملائکه را می طلبم چون جمع شدند سجده مرا می کنند من می گویم شما را جمع نکردم که سجده مرا کنید خواستم که دلهای مشتاقان خود را به شما نمایم و به آنها بر شما مباهات کنم و دلهای ایشان در آسمان من از برای ملائکه من می درخشد چنانچه خورشید از برای اهل زمین می درخشد ای داود: من دل مشتاقان خود را از رضوان خود خلق کرده ام و به نور جمال پروریده ام و آنها را از برای حدیث خود فراگرفته ام و بدنهای ایشان را در زمین، محل نظر خود قرار داده ام و راهی از دلهای ایشان به خود بریده ام که نگاه به من می کنند و هر روز، شوق ایشان زیاد می شود ای داود کسانی که رو از من گردانیده اند اگر بدانند چگونه است انتظار من از برای آنها و مهربانی من به ایشان و شوق من به ترک کردن ایشان معاصی را هر آینه از شوق خواهند مرد و بند بند ایشان از دوستی من از هم جدای خواهد شد» و در بعضی از اخبار قدسیه رسیده است که «مرا بندگانی هست که ایشان مرا دوست دارند و من ایشان را دوست دارم و ایشان مشتاق من اند، من مشتاق ایشان ایشان مرا یاد می کنند و من ایشان را و اول عطای من به ایشان آن است که نور خود را به دل ایشان می افکنم، پس ایشان از من خبر می دهند همچنان که من از ایشان خبر می دهم و اگر آسمان ها و زمینها را در ترازوی ایشان نهم در حق ایشان کم می شمارم و رو به ایشان می آورم و کسی که من رو به او آورم احدی نمی داند که چه می خواهم به او عطا کنم» حضرت امام جعفر صادق علیه السلام می فرماید که «مشتاق، طعام نمی خواهد و از شرابی لذت نمی یابد و او را خواب راحت نمی برد و به خویش و پیوندی، أنس نمی گیرد و در خانه ای مأوی نمی کند و در آبادانی ساکن نمی شود و جامه های نرم نمی پوشد و شب و روز، خدا را عبادت می کند و به زبان شوق به او راز می گوید و در دل خود را به او عرض می کند همچنان که موسی بن عمران در وقتی که به میعاد پروردگار می رفت از شوق، چهل شبانه روز چیزی نخورد و نیاشامید و نخوابید و خواهش به هیچ یک از اینها نداشت.
پس چون به میدان شوق قدم گذاری نفس خود را چهار تکبیر بگو و آرزوها و مرادهای دنیا را وداع کن عادت و رسوم را بگذار و احرام از غیر شوق خدا ببند و همه چیز دیگر را بر خود حرام کن و در میان حیات و ممات خود زبان تسلیم بگشا و بگو: «لبیک اللهم لبیک».
سرکویش هوس داری هوا را پشت پایی زن
در این اندیشه یک رو شو دو عالم را قفایی زن
بساط قرب می جویی خرد را الوداعی گو
وصال دوست می خواهی بلا را مرحبایی زن
قدم به راه طلب چون نهی ز جان بگریز
که شرط راه بود جان من شکیبایی
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل سوم
اما حقیقت روح که وی چه چیز است و صفت خاص وی چیست، شریعت رخصت نداده است و برای این بود که رسول الله (ص) شرح نکرد، چنان که حق تعالی گفت: «و یالونک عن الروح قل الزوج من امر ربی» پیش از این دستوری نیافت که گوید: «روح از جمله کارهای الهی است و از «عالم امر است» و از آن عالم آمده است: «الا له الخلق و الامر» و عالم خلق جداست و عالم امر جدا، هر چه مساحت و مقدار و کمیت را به وی راه بود، آن را عالم خلق گویند و خلق در اصل لغت به معنی تقدیر بود و دل آدمی را مقدار و کمیت نباشد و برای این است که قسمت پذیر نیست، اگر قسمت پذیر بودی، روا بودی که در یک جانب وی جهل بودی به چیزی و در دیگر جانب علم هم بدان چیز، و در یک حال هم عالم بودی و هم جاهل و این محال باشد این روح با آنکه قسمت پذیر نیست و مقدار را به وی راه نیست، آفریده است و خلق، آفریدن را نیز گویند، چنان که تقدیر را گویند، پس بدین معنی از جمله خلق است و بدان دیگر معنی از عالم امر است نه از عالم خلق که عالم امر عبارت از چیزهایی است که مساحت و مقدار را به وی راه نباشد.
پس کسانی که پنداشتند که روح قدیمی است غلط کردند و کسانی که گفتند که عرض است هم غلط کردند که عرض را به خود قیام نبود و تبع بود و جان اصل آدمی است و همه قابل تبع وی است عرض چگونه بوده باشد؟ کسانی که گفتند جسم است هم غلط کردند که جسم قسمت پذیر بود و جان قسمت پذیر نیست اما چیزی دیگر هست که آن را روح گویند و قسمت پذیر است و لیکن آن روح ستوران نیز باشد، اما روح که ما آن را دل می گوئیم، محل معرفت خدای تعالی است و بهایم را این نباشد و این نه جسم است و نه عرض، بلکه گوهری است از جنس گوهر فرشتگان و حقیقت وی شناختن، دشوار بود و در شرح کردن آن رخصت نیست و در ابتدای رفتن راه دین، بدان معرفت حاجت نیست، بلکه اول راه دین مجاهدت است و چون کسی مجاهدت به شرط بکند، خود این معرفت وی را حاصل شود، بی آنکه از کسی بشنود و این معرفت از جمله ی آن هدایتی است که حق تعالی گفت: «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» و کسی که مجاهدت هنوز تمام نکرده باشد، با وی حقیقت روح گفتن روا نباشد اما پیش از مجاهدت لشکر دل را بباید دانست که کسی که لشکر دل را نداند جهاد نتواند کرد.
پس کسانی که پنداشتند که روح قدیمی است غلط کردند و کسانی که گفتند که عرض است هم غلط کردند که عرض را به خود قیام نبود و تبع بود و جان اصل آدمی است و همه قابل تبع وی است عرض چگونه بوده باشد؟ کسانی که گفتند جسم است هم غلط کردند که جسم قسمت پذیر بود و جان قسمت پذیر نیست اما چیزی دیگر هست که آن را روح گویند و قسمت پذیر است و لیکن آن روح ستوران نیز باشد، اما روح که ما آن را دل می گوئیم، محل معرفت خدای تعالی است و بهایم را این نباشد و این نه جسم است و نه عرض، بلکه گوهری است از جنس گوهر فرشتگان و حقیقت وی شناختن، دشوار بود و در شرح کردن آن رخصت نیست و در ابتدای رفتن راه دین، بدان معرفت حاجت نیست، بلکه اول راه دین مجاهدت است و چون کسی مجاهدت به شرط بکند، خود این معرفت وی را حاصل شود، بی آنکه از کسی بشنود و این معرفت از جمله ی آن هدایتی است که حق تعالی گفت: «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» و کسی که مجاهدت هنوز تمام نکرده باشد، با وی حقیقت روح گفتن روا نباشد اما پیش از مجاهدت لشکر دل را بباید دانست که کسی که لشکر دل را نداند جهاد نتواند کرد.