عبارات مورد جستجو در ۴۴ گوهر پیدا شد:
فردوسی : منوچهر
بخش ۲۰
چنین گفت پس شاه گردن فراز
کزین هر چه گفتید دارید راز
بخواند آن زمان زال را شهریار
کزو خواست کردن سخن خواستار
بدان تا بپرسند ازو چند چیز
نهفته سخنهای دیرینه نیز
نشستند بیدار دل بخردان
همان زال با نامور موبدان
بپرسید مر زال را موبدی
ازین تیزهش راه بین بخردی
که از ده و دو تای سرو سهی
که رستست شاداب با فرهی
ازان بر زده هر یکی شاخ سی
نگردد کم و بیش در پارسی
دگر موبدی گفت کای سرفراز
دو اسپ گرانمایه و تیزتاز
یکی زان به کردار دریای قار
یکی چون بلور سپید آبدار
بجنبید و هر دو شتابنده‌اند
همان یکدیگر را نیابنده‌اند
سدیگر چنین گفت کان سی سوار
کجا بگذرانند بر شهریار
یکی کم شود باز چون بشمری
همان سی بود باز چون بنگری
چهارم چنین گفت کان مرغزار
که بینی پر از سبزه و جویبار
یکی مرد با تیز داسی بزرگ
سوی مرغزار اندر آید سترگ
همی بدرود آن گیا خشک و تر
نه بردارد او هیچ ازان کار سر
دگر گفت کان برکشیده دو سرو
ز دریای با موج برسان غرو
یکی مرغ دارد بریشان کنام
نشیمش به شام آن بود این به بام
ازین چون بپرد شود برگ خشک
بران بر نشیند دهد بوی مشک
ازان دو همیشه یکی آبدار
یکی پژمریده شده سوگوار
بپرسید دیگر که بر کوهسار
یکی شارستان یافتم استوار
خرامند مردم ازان شارستان
گرفته به هامون یکی خارستان
بناها کشیدند سر تا به ماه
پرستنده گشتند و هم پیشگاه
وزان شارستان شان به دل نگذرد
کس از یادکردن سخن نشمرد
یکی بومهین خیزد از ناگهان
بر و بومشان پاک گردد نهان
بدان شارستان‌شان نیاز آورد
هم اندیشگان دراز آورد
به پرده درست این سخنها بجوی
به پیش ردان آشکارا بگوی
گر این رازها آشکارا کنی
ز خاک سیه مشک سارا کنی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴
ای باز کرده چشم و دل خفته را ز خواب،
بشنو سؤال خوب و جوابی بده صواب:
بنگر به چشم دل که دو چشم سرت هگرز
دیده‌است چشمه‌ای که درو نیست هیچ آب
چشمه است و آب نیست، پس این چشمه چون بود؟
این نکته‌ای است طرفه و بی‌هیچ پیچ و تاب
گاهی پدید باشد و گاهی نهان شود
دادم نشانی‌ای به مثل همچو آفتاب
هاتف اصفهانی : مقطعات
قطعه شمارهٔ ۸
زنگیی با دو ترک و دو هندو
بیضه‌ای با سه زاغ ای آگاه
پس از آن چار کوکب تابان
چار تیره شب و دو روشن ماه
چون به ترتیب ذکر جمع آیند
هفت هفت ار تو بشمری آنگاه
هفتمین را برون کنی میدان
که نماند در آن میانه سیاه
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹۹
اندر شش و چار غایب آید ناگاه
در هشت و دو اسب خویش دارد کوتاه
در هفتم و سوم بفرستد چیزی
اندر نه و پنچ و یک بپردازد راه
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
لنگ دونده‌ست، گوش نی و سخنیاب
گنگ فصیح است، چشم نی و جهان بین
تیزی شمشیر دارد و روش مار
کالبد عاشقان و گونهٔ غمگین
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۱۰۳
شو، بدان گنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمچیست، بیرون شد بدوی
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
این هشت حرف نام آن شاه منست
آن شاه که او مظهر الله منست
مجموع دویست و سی و یک بشمارش
تا دریابی که نام دلخواه منست
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۸
از نه پدر و چهار مادر زادم
از هفت و دو و سه، مستمند و شادم
پنج اصلم و در خانهٔ شش بنیادم
من در کف این گروه چون افتادم؟
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - چیستان
ناجانور بدیع یکی شخص پر هنر
گه خامش است گاهی گویا چو جانور
ناجانور چراست هستش چهار طبع
ناکرده هیچ علت در طبع او اثر
ناله چرا کند چو به دل درش هیچ نیست
ور ناله می کند ز چه آرد همی بطر
افغان چگونه کرد تواند از آنکه هست
پیچیده در گلوگه او رشته سر به سر
خنثی اگر نبود ز بهر چرا بود
گه در کنار ماده و گه در کنار نر
از بهر چیست ویحک کوتاه قامتش
گر هست اصل و نسبتش از سرو غاتفر
فربیست او ز بهر چه معنی همی بود
رگهای او شده همه پیدا به پوست بر
رگهای او به ساعت گردد سریع نبض
گر دست بر رگانش تو برنهی ببر
چون گل به طبع و گردد ازو باغ چون بهار
چون نی به رنگ و آید ازو عیش چون شکر
پشتش چو خنچه خنچه و آن خنچه ها همه
دربسته همچو پهلوی مردم به یکدگر
یک شخص بیش نیست به دیدار شخص او
با هشت چشم لیکن هر هشت بی بصر
کی باشدش بصر چو به جای دو دیده هست
انگشت وار چوبی کرده به چشم در
هستش بسی زبان و به گفتار مختلف
زان هر کسی نیابد از اسرار او خبر
تر باشد ای شگفت به گفتار هر زبان
او باز گنگ گردد چون شد ز آب تر
اندر کنار خفته بود همچو کودکان
لیکن گلوش بر کف و اندر هواش سر
زانش زنند تا بچه خفته ست پیش آنک
پیوسته ایستاده بود پیش او قدر
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱۷ - ملک الشعرا عنصری گوید ، فی اللعز
آمد ای شاه دوش ناگاهان
فیلسوفی به نزد من مهمان
پاک چون رای تو ز دوده خرد
تیز چون تیغ بر گشاده زبان
گفت با من زهر دری و شنید
از کم و بیش و آشکار و نهان
از علوم و کلام ، وز تفسیر
از نجوم و طبایع حیوان
هر چه پرسید دادمش پاسخ
به حد طاقت و حد امکان
گفت هر دانشی کزو جزوی
بشنوی آن دگر شود آسان
از لغز گفت خواهمت لختی
تا چه داری بیان آن به بیان
علم آموخته توان گفتن
غرض خلق و یافتن نتوان.
گفتم او را که من به فکرت تو
بر رسم گر [مرا] دهی تو نشان
گفت آن چیست آن سوار که هست
از دلش مرکب و ز گل میدان
پیش نرگس همی کند بازی
گرد سنبل همی کند جولان
گاه بر پرنیان کشد لشکر
گاه بر ارغوان زند چوگان
گفتم او را بلی بدین صفت است
حلقۀ زلف خفتۀ جانان
گفت پس چیست آن سپیدی سیم
شبه اندر نساخته همیان
نرگس صورتی چو بادامی
گرد او تیر و گرد تیر کمان
گفتم ابن وصف چشم جانانست
چشم نه ، بلکه نرگس فتان
گفت پس چیست آنکه هستی او
نپذیرد به نیستیش گمان
ناپدیدی پدید ، هستی نیست
رامش جان و اندرو مرجان
گفتمش کاین دهان یار منست
داده بر درد دلشده برهان
گفت پس چیست آن دو تاریکی
که بیاراست روشنائی از آن
به سر سرو بر گریبانش
دامنش بر زمین فکنده کشان
به درازی چو دهر در گردون
به سیاهی چو عشق در هجران
گفتم آن و وصف [از] دو گیسوی اوست
کش دهم مشک و گونۀ قطران
گفت پس چیست آنکه روی زمین
همه بگرفت از آن کران به کران
راست چون روشنائی خورشید
زو جهان پرّ و ناگرفته جهان
گفتم این جاه صاحب الجیش
که گرفته ست طول و عرض جهان
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
چیزی که دویست و بیست صد افزونست
یک نیمۀ او هجده بود این چونست ؟
این آن داند که از خرد قارونست
نی دانش نا اهل و خسان دونست
کمال خجندی : معمیات
شمارهٔ ۸
این زمان در عزیز فی الحال
تا زمان دگر چه باشد حال
حرف اول ز هر دو گیر و دو پنج
ربع دیگر دهش ز روی مثال
تا شود نام آن مهی که ندید
آسمان مثل آن بدیع جمال
چون خدایش بخوبیش خواند بزرگ
زان بزرگی رسید او به کمال
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
حدیث خوشی هیچ با ما نگوئی
سخن جز به شمشیر قطعا نگونی
بحل کردمت خون خود گر بنازی
کشی زودم امروز و فردا نگونی
هرآن شربت غم که دادی نخستین
بمن ده بشرطی که صهبا نگونی
چو گونی لقب نازل از آسمان شد
نهان از چه شد آب حیوان که داند
نهان از چه شد آب حیوان که داند
تو با آن دهان نکته تا نگوئی
مبادا که پابند نقش دهانت
بهر کس دگر این معما نگوئی
کمال آنچه گونی از آن روی زیبا
برویش که جز خوب و زیبا نگویی
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۷ - امیر
در میان آر می که نام بتی ست
عقل هر کس ز کنه آن قاصر
اوّل اوّل است اوّل او
آخر اوست آخر آخر
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۱ - چیستان
چار حرفست نام آن دلبر
که درش قبله ایست مردم را
اول نام و ثانی و ثالث
خمس نصف است و ربع چارم را
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۳ - ایضاً
از تو پرسم لغزی فکرت اخراجش کن
ایکه در مسند دانش چو تو دیگر ننشست
چیست هفتاد که اجزاش ز سی افزونست
چیست پنجاه که آخر شودش عمر بشست
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۴ - ایضاً
چار حرفست نام انک سپهر
رای او را بجان متابع گشت
اول نام باز ثالث او
ربع ثانی و خمس رابع گشت
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۵ - ایضاً
چیست آن گوهر شهوار میان پر زر و سیم
سیم و زر هر دو درو آب و بهم ناممزوج
هست چون صبح دوم غرقه زر اندر سیمش
لیک صبحی که نباشد به بلندیش عروج
گه بود حقه سیماب و درو مهره زر
گاه از آن حقه کند موذن شبخیز خروج
اجتماع مه و مهرست بدو در همه وقت
چه عجب صورت او هست چه برجی ز بروج
این لغز بر تو اگر حل نکند ابن یمین
نتوانی بدر آوردن الی یوم خروج
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۷ - ایضاً
چیست آن آسیا که گردش او
نه ز آبست و نه ز جنبش باد
سنگ زیرین او همی گردد
کس چنین آسیا ندارد یاد
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۱۰ - ایضاً
چیست نامی که مستوی خوانیش
از عبارات تازیان باشد
پارسی گردد ار کنی مقلوب
لیک معنیش هم همان باشد