عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۸۲ - در شکایت اهل زمان
روبهی می‌دوید از غم جان
روبه دیگرش بدید چنان
گفت خیرست بازگوی خبر
گفت خر گیر می‌کند سلطان
گفت تو خر نیی چه می‌ترسی
گفت آری ولیک آدمیان
می‌ندانند و فرق می‌نکنند
خر و روباهشان بود یکسان
زان همی ترسم ای برادر من
که چو خر برنهندمان پالان
خر ز روباه می‌بنشناسند
اینت کون خران و بی‌خبران
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۷ - در ستایش از اهل پارس و ستایش بعضی از آنها
ای رخش ره‌نورد من ای اسب تیزگام
تا چند بند آخوری آخر برون خرام
کاه خسان چه می‌خوری ای رخش ره‌نورد
بار خران چه می‌بری ای اسب تیزگام
هرگز نبوده آب تو از منهل خسان
هرگز نبوده‌ کاه تو از آخور لئام
ده ماه شد که خوی‌ گرفتی به نای و نوش
وندر طویله خوردی و خفتی علی‌الدوام
هر شام داده‌ کاه و جوت را به امتنان
هر روز شسته یال و دمت را به احترام
ای بس‌که آب دادم و تیمارکردمت
نه زبن زدم به پیشت و نه بر بستمت لجام
آبت ‌گهی ز چاه ‌کشیدم‌ گهی ز جوی
کاهت ‌گهی به نقد گرفتم‌ گهی به وام
هرگز به تازیانه بنشخودمت سرین
وز چنبر چدار نیفکدمت به دام
گاهت به‌گاه دادم و آب و علف به وقت
غافل نبودم از تو به یک عمر صبح و شام
یک‌یک حقوق رفته اگر بازگویمت
حالی فروچکد عرق شرمت از مسام
تازی نژاد اسب من آخر حمیتی
یک ره چو تازیان به حمیت برآر نام
چون شد حمیت عربی‌کت ز پیش بود
ز اصطبل سر برآر چو شمشیر از نیام
خیز ای سیاه‌روی ترا ز رخش روستهم
از سم بسای مردمک دیدهٔ خصام
اسبا حقوق من به عقوق ار بدل ‌کنی
ترسم ‌که روزگار کشد از تو انتقام
اسبا زمان یاری و هنگام یاوریست
لختی برون خرام و مکن رنج من حرام
از سمّ ره‌نورد بجنبان همی زمین
وز نعل خاره‌کوب بسنبان همی رخام
برزن خروش تا بمرد مار در شکفت
برکش صهیل تا برمد شیر درکنام
از دم به چشم شیر فلک در فکن غبار
از سم به جسم ‌گاو زمین برشکن عظام
اسباگرم ز پارس رسانی به ملک ری
زرین‌ کنم رکابت و سیمین‌ کنم ستام
از حلقهٔ ستاره همی سازمت رکیب
وز رشتهٔ مجره همی آرمت لجام
میخت‌کنم ستاره و نعلت‌کنم هلال
زینت ز زر پخته ستامت ز سیم خام
هم پای‌بند بافمت از ریش ابلهان
هم پاردم نمایمت از سبلت عوام
تو زیر رانم آیی چون زیر ابرکوه
من بر تو خود نشینم چون بر سمند سام
از پارس بهر کسب معالی سفرکنم
راحت ‌کنم حرام‌ که حاصل شود مرام
هم چهرهٔ ستاره برندم به نوک تیر
هم‌گردن زمانه ببندم به خم خام
گه چون‌ عجم به‌دست همی چین کنم‌کمند
گه چون عرب به چهره همی برنهم لثام
اقبال و بخت و عز و معالی به‌گرد من
از چارسو بجهد همی جوید ازدحام
حیرت ‌کند ز جنبش من در هوا عقاب
غیرت برد به رحمت من در زمین هوام
قانع شوم به بیش وکمی‌کم دهد خدای
راضی شوم به خیر و شری ‌کاید از انام
بر دهر سخره رانم چون رند بر فقیه
بر مرگ حمله آرم چون باز بر حمام
نفرین‌ کنم به پارس‌ که از ساکنان او
واصل نگشت نعمت و حاصل نگشت کام
نه ریش‌ کس ز مرهمشان جسته اندمال
نه زخم ‌کس ز داروشان دیده التیام
همواره در شقاق و ستمشان مدار سیر
پیوسته در نفاق و جفاکرده اقتحام
چون‌ من ‌کسی به ‌ساحت آن‌خوار و مستمند
چون من ‌کسی به عرصهٔ آن زار و مستهام
میران آن به‌ گاه تواضع چنان ثقیل
کز جا قیامشان ندهد دست تا قیام
جز باد عجبشان ندمد هیچ در دماغ
جز بوی‌ کبرشان نرسد هیچ بر مشام
جز چند تنگه از گهر پاک زاده‌اند
از دودهٔ مکارم و از دوحهٔ‌ کرام
چون‌ لاله روز و شب همه با عیش و انبساط
چون غنچه دمبدم همه با وجد و ابتسام
ژاژی ز هیچکس نشنیدم به جز مدیح
لغوی ز هیچیک نشنیدم به جز سلام
بر من زحام آنان چون عام بر امیر
بر من هجوم ایشان چون خاص بر امام
زان چند تن‌گذشته ملولم ز شیخ و شاب
زان چند تن‌‌ گذشته خمولم ز خاص و عام
رنجی مرا کز ایشان ‌گر زانکه بشمرم
آن رنج ناشمرده سخن می‌شود تمام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - نیز درمدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم گوید
من پار دلی داشتم بسامان
امسال دگرگون شد و دگرسان
فرمان دگر کس همی برد دل
این را چه حیل باشد و چه درمان
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشدو چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی برد گر دل آسان
نوروز جهان چون بهشت کرده ست
پر لاله و پر گل که و بیابان
چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حله منقوش گشته بستان
در باغ به نوبت همی سراید
تا روز همه شب هزار دستان
مشغول شده هر کسی به شادی
من در غم دل دست شسته از جان
ای دلبر من باش یک زمانک
تا مدحت خواجه برم به پایان
خورشید همه خواجگان دولت
بوبکر حصیری ندیم سلطان
آن بار خدایی که در بزرگی
جاییست که آنجا رسید نتوان
همزانوی شاه جهان نشسته
در مجلس و بارگاه و بر خوان
در زیر مرادش همه ولایت
در زیر ننگینش همه خراسان
سلطان که به فرمان اوست گیتی
او را چون پسر مشفق و بفرمان
هر پند کزو بشنود به مجلس
بنیوشد و مویی بنگذرد زان
داند که مصالح نگاه دارد
وان پند بود ملک را نگهبان
زو دوست تر اندر جهان ملک را
بنمای وگر نه سخن بدو مان
زین لشکر چندین به عهد خسرو
زو پیش که آورده بود ایمان
او را سزد امروز فخر کردن
کو بود نگهدار عهد و پیمان
پاداش همی یابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان
هستند ز نیم روز تا شب
درخدمت او مهتران ایران
و او نیز به خدمت همی شتابد
مکروه جهان دور بادش از جان
ای بار خدای بلند همت
معروف به رادی و فضل و احسان
خواهنده همیشه ترا دعا گوی
گوینده همه ساله آفرین خوان
این عز ترا خواسته زایزد
وان عمر ترا خواسته ز یزدان
جاوید زیادی به شاد کامی
شادیت بر افزون و غم به نقصان
نوروز تو فرخنده و خجسته
کار تو چو کردار تو بدو جهان
کردار تو نیکوتر از تعبد
زیرا که نکو دینی و مسلمان
مخدوم زیادی و تو مبادی
از خدمت شاه جهان پشیمان
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۰ - حکایت آن نوخاسته تن به جامه آراسته که جامه هایش نغز و سخن هایش بی مغز بود
یکی تازه برنای نوخاسته
به شاهانه خلعت تن آراسته
درآمد بر آزادمردی حکیم
به خلوتسرای قناعت مقیم
حکیمش چو دید آنچنان بگذراند
به بالا و بر صدر مجلس نشاند
چو برنا نوای سخن ساز کرد
در گفت و گو پیش او باز کرد
ز هر جا سخن های بسیار گفت
ولی جمله بیرون ز هنجار گفت
نه لفظش فصیح و نه معنی صحیح
به هر لفظ و معنی خطایی صریح
به بیهوده چون شد زبانش روان
بدو گفت پیر کهن کای جوان
به دیگ سخن چون نیی نغز پز
مکن جامه نغز از اکسون و خز
برون می دهی از زبان عیب خویش
ز جامه چه می گیری این پرده پیش
چو جامه سخن بی کم و کاست کن
و یا جامه را با سخن راست کن
بیا ساقیا بین به دلتنگیم
ببخش از می لعل یکرنگیم
چو جام بلور از می لاله گون
برونم برآور به رنگ درون
بیا مطربا برکش آهنگ را
ره صلح کن نوبت جنگ را
ز ترکیب های موافق نغم
شود صد مخالف موافق به هم