عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
سماع آرام جان زندگان است
کسی داند که او را جان جان است
کسی خواهد که او بیدار گردد
که او خفته میان بوستان است
ولیک آن کو به زندان خفته باشد
اگر بیدار گردد در زیان است
سماع آن جا بکن کان جا عروسیست
نه در ماتم، که آن جای فغان است
کسی کو جوهر خود را ندیدهست
کسی کان ماه از چشمش نهان است
چنین کس را سماع و دف چه باید؟
سماع از بهر وصل دلستان است
کسانی را که روشان سوی قبله ست
سماع این جهان و آن جهان است
خصوصا حلقه ای کاندر سماعند
همیگردند و کعبه در میان است
اگر کان شکر خواهی همان جاست
ور انگشت شکر، خود رایگان است
کسی داند که او را جان جان است
کسی خواهد که او بیدار گردد
که او خفته میان بوستان است
ولیک آن کو به زندان خفته باشد
اگر بیدار گردد در زیان است
سماع آن جا بکن کان جا عروسیست
نه در ماتم، که آن جای فغان است
کسی کو جوهر خود را ندیدهست
کسی کان ماه از چشمش نهان است
چنین کس را سماع و دف چه باید؟
سماع از بهر وصل دلستان است
کسانی را که روشان سوی قبله ست
سماع این جهان و آن جهان است
خصوصا حلقه ای کاندر سماعند
همیگردند و کعبه در میان است
اگر کان شکر خواهی همان جاست
ور انگشت شکر، خود رایگان است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵۱
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بشنو زنی سماعی به زبان بی زبانی
شده بی حروف گویا همه صوت او معانی
بگشای سمع جان را چو گشادنی زبان را
که حدیث سیر شنیدن نه به گوش سر توانی
زنی است مستی ما نه ز می بزن زمانی
که حریف خوش نفس به زشراب ارغوانی
نفسی زنی روان شد نفسی حیات جان شد
اثری نمود بادی پس از آب زندگانی
ز سماع نی کسی را خبری بود که یا بد
نظری ز مهر ورزان اثری ز مهربانی
بگذار نیشکر را که به ذوق می نماید
نی بی نوا ز شکر به نوا شکر فشانی
چو شدند گرم یاران منشین که آتش از نی
نه چنان گرفت در دل که نشاندنش توانی
مدهید ای حریفان می عشق جز به ایشان
که به وقت خرقه بازی نکنند سرگرانی
نشوى خجل که لافی زنی از ولایت دل
به خیال رنگ و بویی ز وصال باز مانی
به سماع چون در آیی زخیال خویش بگذر
نفسی مگر نظر را به جمال او رسانی
وگر آن نظر میسر نشود تو را همان بس
که کننده التفاتی به جواب لن ترانی
چو همام بی زبان شد ز بیان ذوق عاجز
بشنو زنی حکایت به زبان بی زبانی
شده بی حروف گویا همه صوت او معانی
بگشای سمع جان را چو گشادنی زبان را
که حدیث سیر شنیدن نه به گوش سر توانی
زنی است مستی ما نه ز می بزن زمانی
که حریف خوش نفس به زشراب ارغوانی
نفسی زنی روان شد نفسی حیات جان شد
اثری نمود بادی پس از آب زندگانی
ز سماع نی کسی را خبری بود که یا بد
نظری ز مهر ورزان اثری ز مهربانی
بگذار نیشکر را که به ذوق می نماید
نی بی نوا ز شکر به نوا شکر فشانی
چو شدند گرم یاران منشین که آتش از نی
نه چنان گرفت در دل که نشاندنش توانی
مدهید ای حریفان می عشق جز به ایشان
که به وقت خرقه بازی نکنند سرگرانی
نشوى خجل که لافی زنی از ولایت دل
به خیال رنگ و بویی ز وصال باز مانی
به سماع چون در آیی زخیال خویش بگذر
نفسی مگر نظر را به جمال او رسانی
وگر آن نظر میسر نشود تو را همان بس
که کننده التفاتی به جواب لن ترانی
چو همام بی زبان شد ز بیان ذوق عاجز
بشنو زنی حکایت به زبان بی زبانی
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۱۷