عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را
آن راهزن دل را آن راه بر دین را
زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد
مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را
آن بادهی انگوری مر امت عیسی را
و این بادهی منصوری مر امت یاسین را
خمهاست از آن باده خمهاست ازین باده
تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این را
آن باده به جز یک دم دل را نکند بیغم
هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را
یک قطره ازین ساغر کار تو کند چون زر
جانم به فدا بادا این ساغر زرین را
این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد
آن را که براندازد او بستر و بالین را
زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد
تا نشکنی از سستی مر عهد سلاطین را
گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر میجو
رستم چه کند در صف دستهی گل و نسرین را
آن راهزن دل را آن راه بر دین را
زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد
مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را
آن بادهی انگوری مر امت عیسی را
و این بادهی منصوری مر امت یاسین را
خمهاست از آن باده خمهاست ازین باده
تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این را
آن باده به جز یک دم دل را نکند بیغم
هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را
یک قطره ازین ساغر کار تو کند چون زر
جانم به فدا بادا این ساغر زرین را
این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد
آن را که براندازد او بستر و بالین را
زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد
تا نشکنی از سستی مر عهد سلاطین را
گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر میجو
رستم چه کند در صف دستهی گل و نسرین را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۳
شاها بکش قطار، که شه وار میکشی
دامان ما گرفته، به گلزار میکشی
قطار اشتران، همه مستند و کف زنان
بویی ببرده اند، که قطار میکشی
هر اشتری میانهٔ زنجیر میگزد
چون شهد و چون شکر، که سوی یار میکشی
آن چشمهای مست به چشمت که ساقی است
گویند خوش بکش، که به دیدار میکشی
ما کشت تو بدیم، درودی به داس عشق
کردی ز که جدا و به انبار میکشی
سکسک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ
رهوار ازان شدیم، که رهوار میکشی
هر چند سالها ز چمن گل بچیده ایم
ناگه ز چشم بد به ره خار میکشی
ما کی غلط کنیم؟ به هر سو کشی، بکش
هر سو کشی، به عشرت بسیار میکشی
شاهان کشند بندهٔ بد را به انتقام
تو جانب کرامت و ایثار میکشی
زین لطف، مجرمان را گستاخ کردهیی
دزدان دار را خوش و بیدار میکشی
هر تخمه و ملول همیگویدم خموش
تو کردهیی ستیزه، به گفتار میکشی
سختی کشان ز گردش این چرخ، در غم اند
بر رغم جمله چرخهٔ دوار میکشی
ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق
تو نور نور ندره به اقطار میکشی
دامان ما گرفته، به گلزار میکشی
قطار اشتران، همه مستند و کف زنان
بویی ببرده اند، که قطار میکشی
هر اشتری میانهٔ زنجیر میگزد
چون شهد و چون شکر، که سوی یار میکشی
آن چشمهای مست به چشمت که ساقی است
گویند خوش بکش، که به دیدار میکشی
ما کشت تو بدیم، درودی به داس عشق
کردی ز که جدا و به انبار میکشی
سکسک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ
رهوار ازان شدیم، که رهوار میکشی
هر چند سالها ز چمن گل بچیده ایم
ناگه ز چشم بد به ره خار میکشی
ما کی غلط کنیم؟ به هر سو کشی، بکش
هر سو کشی، به عشرت بسیار میکشی
شاهان کشند بندهٔ بد را به انتقام
تو جانب کرامت و ایثار میکشی
زین لطف، مجرمان را گستاخ کردهیی
دزدان دار را خوش و بیدار میکشی
هر تخمه و ملول همیگویدم خموش
تو کردهیی ستیزه، به گفتار میکشی
سختی کشان ز گردش این چرخ، در غم اند
بر رغم جمله چرخهٔ دوار میکشی
ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق
تو نور نور ندره به اقطار میکشی