عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۴ - برون رفتن به سوی آن درخت
چون برون رفتند سوی آن درخت
گفت دستش را سپس بندید سخت
تا گناه و جرم او پیدا کنم
تا لوای عدل بر صحرا زنم
گفت ای سگ جد او را کشته‌یی
تو غلامی خواجه زین رو گشته‌یی
خواجه را کشتی و بردی مال او
کرد یزدان آشکارا حال او
آن زنت او را کنیزک بوده است
با همین خواجه جفا بنموده است
هر چه زو زاییده ماده یا که نر
ملک وارث باشد آن‌ها سر به سر
تو غلامی کسب و کارت ملک اوست
شرع جستی شرع بستان رو نکوست
خواجه را کشتی به استم زار زار
هم برین جا خواجه گویان زینهار
کارد از اشتاب کردی زیر خاک
از خیالی که بدیدی سهمناک
نک سرش با کارد در زیر زمین
باز کاوید این زمین را هم چنین
نام این سگ هم نبشته کارد بر
کرد با خواجه چنین مکر و ضرر
هم چنان کردند چون بشکافتند
در زمین آن کارد و سر را یافتند
ولوله در خلق افتاد آن زمان
هر یکی زنار ببرید از میان
بعد ازان گفتش بیا ای دادخواه
داد خود بستان بدان روی سیاه
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷۱ - عزم کردن شاه چون واقف شد بر آن خیانت کی بپوشاند و عفو کند و او را به او دهد و دانست کی آن فتنه جزای او بود و قصد او بود و ظلم او بر صاحب موصل کی و من اساء فعلیها و ان ربک لبالمرصاد و ترسیدن کی اگر انتقام کشد آن انتقام هم بر سر او آید چنانک این ظلم و طمع بر سرش آمد
شاه با خود آمد استغفار کرد
یاد جرم و زلت و اصرار کرد
گفت با خود آنچه کردم با کسان
شد جزای آن به جان من رسان
قصد جفت دیگران کردم ز جاه
بر من آمد آن و افتادم به چاه
من در خانهٔ کسی دیگر زدم
او در خانه ی مرا زد لاجرم
هر که با اهل کسان شد فسق‌جو
اهل خود را دان که قوادست او
زان که مثل آن جزای آن شود
چون جزای سیئه مثلش بود
چون سبب کردی کشیدی سوی خویش
مثل آن را پس تو دیوثی و بیش
غصب کردم از شه موصل کنیز
غصب کردند از من او را زود نیز
او کامین من بد و لالای من
خاینش کرد آن خیانت‌های من
نیست وقت کین‌گزاری و انتقام
من به دست خویش کردم کار خام
گر کشم کینه بر آن میر و حرم
آن تعدی هم بیاید بر سرم
هم‌چنانک این یک بیامد در جزا
آزمودم باز نزمایم ورا
درد صاحب موصلم گردن شکست
من نیارم این دگر را نیز خست
داد حق‌مان از مکافات آگهی
گفت ان عدتم به عدنا به
چون فزونی کردن این جا سود نیست
غیر صبر و مرحمت محمود نیست
ربنا انا ظلمنا سهو رفت
رحمتی کن ای رحیمی هات زفت
عفو کردم تو هم از من عفو کن
از گناه نو ز زلات کهن
گفت اکنون ای کنیزک وا مگو
این سخن را که شنیدم من ز تو
با امیرت جفت خواهم کرد من
الله الله زین حکایت دم مزن
تا نگردد او ز رویم شرمسار
کو یکی بد کرد و نیکی صد هزار
بارها من امتحانش کرده‌ام
خوب‌تر از تو بدو بسپرده‌ام
در امانت یافتم او را تمام
این قضایی بود هم از کرده‌هام
پس به خود خواند آن امیر خویش را
کشت در خود خشم قهراندیش را
کرد با او یک بهانه ی دل‌پذیر
که شدستم زین کنیزک من نفیر
زان سبب کز غیرت و رشک کنیز
مادر فرزند دارد صد ازیز
مادر فرزند را بس حق هاست
او نه درخورد چنین جور و جفاست
رشک و غیرت می‌برد خون می‌خورد
زین کنیزک سخت تلخی می‌برد
چون کسی را داد خواهم این کنیز
پس تورا اولیٰ تر است این ای عزیز
که تو جان بازی نمودی بهر او
خوش نباشد دادن آن جز به تو
عقد کردش با امیر او را سپرد
کرد خشم و حرص را او خرد و مرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
چه درد سر دهم دیوانگی با سخت جانی را
غرورش طعن الفت می زند شیرین و لیلی را
لباس عاریت را اختیار از دیگران باشد
ز منصبهای گوناگون چه حاصل اهل دنیی را
ز عکس شبنمی طوفان بحر آتشی بیند
اگر گلچین کند آیینه دل پیش بینی را
جزایی می دهد هرکس به رنگی در مکافاتش
بود هر مجمعی حشر خجالت دزد معنی را
غبارم نقش بالین می شود خواب قیامت را
چنین گرمی دهد نازت شراب سرگرانی را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
بود این زخم دیگر کشته تیغ عتابش را
که با اغیار بیند لطفهای بی‌حسابش را
شکست جام چرخ اولی چه کیفیت توان بردن
از آن ساغر که با خون ساقی آمیزد شرابش را
چه حاصل باشدم جز حسرت نظاره‌اش گیرم
نماند دستم از کار و کشم بند نقابش را
چه خونریز است یارب شهسوار من که نتواند
بغیر از خون مظلومان کسی گیرد رکابش را
چه جغد آشیان گم کرده گردد کو بکو عاشق
که هر ویرانه در خور نیست احوال خرابش را
مپرس از هجر و حال چشم شب بیدار من کامشب
فسونی خواند تا صبح قیامت بست خوابش را
دلا با من مگو کارت شود به از وفا آخر
چه گل چیدی تو زین گلبن که گیرم من گلابش را
کند کی رحم بر حال دلم مستی که گر سوزد
چو داغ لاله ز آتش برنمیدارد کبابش را
ره و رسم وفا میجویم از طفل نو آموزی
که می‌آرد بمکتب مدعی از پی کتابش را
چو میداند که شادی مرگ گردم چون رخش بینم
سبب از بهر قتلم چیست یارب اضطرابش را
دریغ از تیره روزان داشت پرتو این مکافاتش
که خط آئینه پنهان کرد در زنگ آفتابش را
ز بس نقد دل و دین را شمرد اسودگی بنگر
چسان مشتان با او پاک کرد آخر حسابش را
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۲۶- به دستور شهزاده ز امعای ملک
به دستور شهزاده ز امعای ملک
نمدمال چون سنده اخراج شد
ستم باره هیزی که صد ره فزون
به کفران و کین ننگ حجاج شد
به کیش ضلال ار همی چند سال
چو بوبکر مهدی منهاج شد
چو بینندگان را نظر گشت کور
سحاب سیه شمس وهاج شد
اباطیل شیطان بدان درج کرد
احادیث حق را اگر ماج شد
نه حجت خر ار خرقه علم دوخت
نه حاجی سگ ار پیرو حاج شد
وز این... خر مردم ریش گاو
رباینده ی رشوت و لاج شد
نگر عدل حق در مکافات وی
که چون عرض و مالش به تاراج شد
به عمری ستد رشوه اینک ورا
به کیفر گه ی دادن باج شد
سراپاش از پنبه داغ و زخم
بدن همچو دکان حلاج شد
ز شست قدر تیر تشنیع را
پس و پیش ناموسش آماج شد
به بومش چنان تاخت شاهین بیم
که سیمرغ قدرش غلیواج شد
چنان باز ادبارش بر باشه راند
که طاوس اقبالش دراج شد
حنا نوره و انگور وی غوره گشت
عسل سرکه و شکرش زاج شد
هم از سستی بختش آئینه خشت
هم از نکبتش چرم تیماج شد
چنان تیشه قهر زد ریشه اش
که در بی بری تاک او کاج شد
قدی کز مناعت چمیده چو سرو
چو پشت کژ از لطمه کجواج شد
به روباهش آن گونه زد گرگ چرخ
که شیر شکارافکنش ماج شد
چرا پود و تار شریعت به جهل
تند عنکبوت ار چه نساج شد
کجا چون براق این خر کهنه لنگ
فرس ران میدان معراج شد
سزد شیر افلاک عریان زید
چو بوزینه را جامه دیباج شد
نه توحید او بهتر از شرک بود
نه تسبیح او کمتر از خاج شد
کجا لولئین رود سیال زاد
کجا ساتکین ابر شجاع شد
نه خرمهره ای در بها گوهر است
نه هر استخوان در شرف عاج شد
کجا موش کر شیر قهار زیست
کجا بار کین بحر مواج شد
بهل کو ز سر دعوی خسروی
خروس ار چه دارنده ی تاج شد
نداننده ی بازی طاق و جفت
نماینده ی راز لیلاج شد
بدل بأس روح الله اش ثبت گشت
وگر در سجل عبده الراج شد
ازین رفع و نفع و ازین نهب و سلب
چو شب روز و روشن بر او راج شد
صفائی به تاریخ اخراج وی
رقم زد نمدمال اخراج شد
۱۲۷۴ق