عبارات مورد جستجو در ۱۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
انا لا اقسم الا برجال صدقونا
انا لا اعشق الا بملاح عشقونا
فصبوا ثم صبینا فاتوا ثم اتینا
لهم الفضل علینا، لم؟ مما سبقونا
ففتحنا حدقات و غنمنا صدقات
و سرقنا سرقات فاذا هم سرقونا
فظفرنا بقلوب و علمنا بغیوب
فسقی الله و سقیا لعیون رمقونا
لحق الفضل، و الا لهتکنا و هلکنا
ففررنا و نفرنا فاذا هم لحقونا
انا، لولای احاذر سخط الله، لقلت
رمق العین لزاما خلقونا خلقونا
فتعرض لشموس مکنت تحت نفوس
و سقونا بکؤوس رزقونا رزقونا
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۲۱ - تأسف بر مرگ شمس‌الدین محمد جهان پهلوان
چه می‌گفتم سخن محمل کجا راند
کجا می‌رفتم و رختم کجا ماند
به سلطانی چو شه نوبت فرو کوفت
غبار فتنه از گیتی فرو روفت
شکوهش پنج نوبت بر فلک برد
نفاذش کرد هفت اقلیم را خرد
خروش طبل وی گفتی دو میل است
که می‌دانست کان طبل رحیل است
نفیر کوس گفتی تا دو ماهست
که را در دل که شه در کوچگاهست
بران اورنگش آرام اندکی بود
چو برقش زادن و مردن یکی بود
بری ناخورده از باغ جوانی
چو ذوالقرنین از آب زندگانی
شهادت یافت از زخم بداندیش
که باداش آن جهان پاداش ازین بیش
سه پایه بر فلک زد زین خرابی
گذشت از پایه خاکی و آبی
گر آن دریا شد این درها بجایند
که بر ما بیش از آن درها گشایند
گر او را سوی گوهر گرم شد پای
نسب‌داران گوهر باد بر جای
گر او را فیض رحمت گشت ساقی
جهان بر وارثانش باد باقی
گر او را خاک داد از تخته‌بندی
مباد این تخت گیران را گزندی
گر او بی‌تاج شد تاجش رضاباد
سر این تاج‌داران را بقا باد
خصوص آن وارث اعمار شاهان
نظرگاه دعای نیک خواهان
موید نصره‌الدین کافرینش
ز نام او پذیرد نور بینش
پناه خسروان اعظم اتابک
فریدون‌وار بر علم مبارک
ابوبکر محمد کز سر داد
ابوبکر و محمد را کند شاد
به شاهی تاج بخش تاج‌داران
به دولت یادگار شهریاران
به دانائیش هفت اختر شکرخند
بمولائیش نه گردون کمربند
ستاره پایه تخت بلندش
فلک را بوسه گه سم سمندش
سریرش باد در کشور گشائی
وثیقت نامه کشور خدائی
جهان را تا ابد شاه جهان باد
بر آنچ امید دارد کامران باد
سعادت یار او در کامرانی
مساعد با سعادت زندگانی
سخن را بر سعادت ختم کردم
ورق کاینجا رساندم در نوردم
خدایا هر چه رفت از سهوکاری
بیامرز از کرم کامرزگاری
روانش باد جفت شادکامی
که گوید باد رحمت بر نظامی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۳
سه نقطه یک الف همی نگرم
الفی در حروف می شمرم
در همه حرف ها یکی بینم
نقطهٔ اول است در نظرم
هفت هیکل به ذوق می خوانم
آری میراث مانده از پدرم
این کتابخانه را بخواهم شست
وز سر کاینات در گذرم
خبر از حال خود همی دارم
تا نگوئی تو ام که بی خبرم
روز و شب با وجود در دورم
کی شود آخر این چنین سفرم
بندهٔ سیدم که عمرش باد
لاجرم پادشاه بحر و برم
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ای داده به تو خدای جاه پدرت
خرم به تو میران و سپاه پدرت
گر بی‌پدرت بماند گاه پدرت
اندی که تویی به جایگاه پدرت
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵۸
ز چوب بید از آن خاکستری چندان نمیماند
که بعد از مرگ میراثی ز آزادان نمیماند
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۴
صاحب اختیاران معظم امیر حسنخان و اسمعیل خان و محمد علیخان و میرزا احمد خان را عرضه میدارم که: وقفنامچه که شرحش به خط و سجل حاجی زین العابدین محرر سرکار امام زید فضله العالیست و تفصیل به خط فرزندی میرزا احمد و تولیت نیز با اوست بهمان شرایط که مرقوم است در سجل به اجازه و رضای من است، سر موئی خلاف ندارد زحمت کشیده هر چهار به مهر مهر آثار خود مزین فرمائید و شاهد باشید، و هیچیک از اولاد مرا جز میرزا احمد متولی ندانید، و همین نوشته را سرکار قبله گاهی محمد علیخان ضبط فرمائید، یکوقتی بکار خواهد خورد. خانه سمنان را با اسبابیکه احمد تفصیل داده باو بخشیده ام. آن نوشته را با آنچه در فقره بخشش سایر اولاد و غیره نوشته ام مزین فرمائید و شاهد باشید. ۱۷ شهر ذیقعده سنه ۱۲۶۵ حرره یغما.
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در هجو بوبکر اعجمی و فرزند او
بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه زن بمردی ممتو بادسار
ماخولیا گرفته و مصروع و کنده مغز
زرداب خورد چون عسلی پیش چون زمار
ریشش زداء ثعلب ریزیده جای جای
چون یوز گشته از ره پیسی بآشکار
شد جای جای ریخته از رشک روی او
ریشی که ننگ دارد از ورومه زهار
بر جای موی ریخته پیسی شده پدید
وز آب غازه کرد چو گلبرگ کامکار
بر روی او زغازه و از موی بر شده
یکجای گل گل است و دگر جای خار خار
چون بوم بام چشم برد ز خشم
وز کینه گشته پره بینیش پیل وار
گوید منم امین سرطاق وصانیه
آن در چه درخور است سرطاق پایدار
از بهر چشم زخم سرطاق شانده اند
آنرا چنان کجا سرخر در خنار زار
بر سیرت کبار کند طنز و مسخره
آن از کبار خورده بسی خورده کبار
گوید بمهتری و بزرگی و سروری
از اعجمی دگر منم امروز یادگار
آغاج اعجمی به . . . س مادرت درون
کان لاف بیهده است و سراسر همه عوار
آن سیم سعد دولت بوبکر بلخی است
نزد پدرش بود در آنوقت زینهار
خوردند زینهار بر اموال خویش و برد
اموال خویش را بر آن زینهار خوار
ناقد بود که سیم بدل برنهد بمهر
زو بر چند عوض سره در حال اضطرار
تا اندکی موافق ناید ز ناقدی
بوبکر اعجمی ز چنان خرده داشت عار
چون از سره بدل نتوانست فرق کرد
انگاشت زان اوست بیک وزن و یک عیار
پس کیسه کیسه رانده ز راه و خره خره
آن ناقد خیاره کزو ده بیک خیار
سر در کفن کشید و بدین سرزده بماند
تا میکفد نهان پدر را بآشکار
امروز از آن مرام که دمی ماندش از پدر
با برگ اگر چه هست چو گل درگه بهار
فردا چه حق خویش بخواهند این و آن
بی برگ ماند از همه چون در خزان بهار
زین پایه برتر آید و گوید بما برند
خویشی همی کنم ز پی غارت حصار
گوید بمستی اندر صد ژاژ و آنگهی
باشد بدان سیر چو شود باز هوشیار
در روز گوید ار که وزیری مرابدی
من بودمی ز خواسته قارون روزگار
با آنکه من وزیر نیم باشدم بسی
از فضل و مال بیحد و اندازه و کنار
چندانکه مال سلطان دارد وزیر هم
من مال خویش دارم میراث از کبار
از پاچه ازار من افزون خلق را
بوی وزارت آید و هستم بزرگوار
سیم وزیر مرده بوبکر چون خورد
بوی وزارتش زند از پاچه ازار
بیچاره آنکه میر منم زد بگرد شهر
بی شهریار من زند آن روسبی تبار
روزی و روزها بسر کوی او گذر
کردم برسم و سیرت بر مرده رهگذار
او مست بود و دست بریشم دراز کرد
برکند تاه تاه پراکند تار تار
چون روی او ز ریش شد از روی ریش من
او گشته خشم خواه و مرا کرده خشم خوار
گویند خورده بود می آن عیب او نبود
بر من چه جرم باشد اگر خورد زهرمار
مهمان گرفته ریش مرا برد خان خویش
آن میزبان نغز بآئین برد بار
جنگش ز جای دیگر و بر من بهانه جوی
خمرش ز جای دیگر و با من همه خمار
بنشست گرد پای و حریفان و فرو نشاند
پیشش کنیزکان و غلامان بر قطار
تو . . . ن بنام ترکی آورد ماه روی
. . . نی چو برج باره همی مانده پاره پار
مویش گرفت و برد که تو بنده منی
یکره بجای حق خداوندیم بیار
زانو بزن به پیش و زمین بوس کن مرا
چونانکه سجده آری در پیش کردگار
از غایت تنعم آن گنده مغز را
چو اعجمی برآمد اندر درین هزار
صد گونه ژاژ و بیخردی گفت و راست کرد
با هر کسی بآرورو بند و گیرودار
آن قاضی فغندره دستار برگرفت
از سر مراو افکند آنگه میان نار
گفتم که ای زن تو جلب نیک یافتی
ما را بمذهب پل کوثر چو تیر و تار
وی آن مهتر است و من آن صفی دین
خاص خدایگان و جهانگیر و شهریار
ما راد و مهتراست که از کاح درخوهم
بیرنج دست تو برسانند بی شمار
از من صفی دین را صلت دریغ نیست
سیلی دریغ هم نبود تو نئی بکار
. . . نی بدم نوازد و کرنا بدم زند
تو قلبتان بکار نئی . . . ن خویش خوار
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۳ - در تعریف خط پارسی
ای خط ایرانی ای خال جمال روزگار
وه چه زیبائی و جان‌پرور چو خط و خال یار
به به‌ای آئینهٔ روشن که میسازی عیان
از ادیبان جهان چهر عروس ابتکار
حافظ و سعدی و فردوسی نظامی مولوی
سر بسر کردند از فیض تو کسب افتخار
ای بسا خطاط کزیمن تو صاحب شهرتند
میر را تنها نداد استی بعالم اشتهار
هرکه محظوظ از صفای تست الحق فارغ است
از تماشای گلستان وز صفای لاله زار
هر که را بینا نسازی دیده‌اش کور است کور
هرکه را عزت نبخشی در جهان خوار است خوار
تا تو ننمائی حکایت کس نمیداند ز کیست
گر بود کاخ مجلل ور بود سنگ‌مزار
دولت شخصیت ما از تو باشد مستدام
پایهٔ ملیت ما بر تو باشد استوار
اعتبار ملک مایی چون توئی ما را سند
ملک آری بی‌سند هرگز ندارد اعتبار
از اساتید گرامی و از نیاکان عظام
نیست ما ایرانیان را از تو بهتر یادگار
با تو از نقش گل و تفریح گلشن فارغیم
صفحهٔ تاریخ ما هست از تو پرنقش و نگار
جیب و دامانت ز غواصان بحر معرفت
پر بود از گوهر رخشنده در شاهوار
حکمت و علم و کمال و رفعت و فضل و هنر
آن بدست آرد که اندرز تو را بندد بکار
بی‌تو ای خط کی تواند عاشق دلداده‌ئی
راز دل در نامهٔ معشوق سازد آشکار
کی ز حال هم شوند آگاه بی‌امداد تو
مردم هر مرز و بوم و اهل هر شهر و دیار
بس‌ امانت‌های ذیقیمت که بسپارند خلق
بر تو چون گردند از دنیا بعقبی رهسپار
از تو باشد در دوائر ثابت اجرای‌امور
با تو نظم ملک را در دست گیرد شهریار
با تو تاجر از تجارت می‌شود نائل بسود
با تو مفتی میدهد فتوای خود را انتشار
خط بسی بوده است در ایران ولیکن حسن تو
جملگی را کرد منسوخ و تو ماندی برقرار
خط دیگر نیز خواهد با تو گر پهلو زند
در بر زیبائیت زشت است و پست و شرمسار
از خدا خواهد صغیرای افتخار باستان
تا بود ایران بیا در آن تو باشی پایدار
صغیر اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۹
مرگِ غنی مقدمهٔ جنگ وارث است
رحمت به روح آنکه بمرد و کفن نداشت
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۴۶ - صورت قسمت میراث پدر به عنوان مطایبه
همشیره! خرج ماتم بابا از آن تو
صبر از من و تردّد غوغا از آن تو
در خفیه استماع وصیّت از آن من
در نوحه همزبانی ماما از آن تو
کهنه قلم، دوات شکسته از آن من
طومار نظم و دفتر انشا از آن تو
آن لاشه اشتران قطاری از آن من
آن بارکش خران توانا از آن تو
یک هفته خرج مطرب و ساقی از آن من
هفتادساله طاعت بابا از آن تو
آن مالها که مانده به دنیا از آن من
وان خیرها که کرده به عقبی از آن تو
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
میراث
پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
جز پدرم آیا کسی را می‌شناسم من
کز نیاکانم سخن گفتم؟
نزد آن قومی که ذرات شرف در خانهٔ خونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز
نیز او چون من سخن می‌گفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم
کاندر اخم جنگلی، خمیازهٔ کوهی
روز و شب می‌گشت، یا می خفت
این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ
تا مذهب دفترش را گاهگه می‌خواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
رعشه می‌افتادش اندر دست
در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می‌لرزید
حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می‌بست
زآنکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می‌خاست
هان، کجایی، ای عموی مهربان! بنویس
ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم
مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید
در کدامین عهد بوده ست این‌چنین، یا آنچنان، بنویس
لیک هیچت غم مباد از این
ای عموی مهربان، تاریخ
پوستینی کهنه دارم من که می‌گوید
از نیاکانم به رایم داستان، تاریخ
من یقین دارم که در رگ‌های من خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودن‌ها گناهی نیست
پوستینی کهنه دارم من
سالخوردی جاودان مانند
مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم،که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند
سال‌ها زین پیش‌تر در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل کوشید
تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
او چنین می‌گفت و بودش یاد
داشت کم کم شب کلاه و جبهٔ من نو ترک می‌شد
کشتگاهم برگ و بر می‌داد
ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم
پوستین کهنهٔ دیرینه‌ام با من
اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان کز ازل بودم
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
و آن به آیین حجره زارانی
کآنچه بینی در کتاب تحفهٔ هندی
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه
روز رحلت پوستینش را به ما بخشید
ما پس از او پنج تن بودیم
من بسان کاروانسالارشان بودم
کاروانسالار ره نشناس
اوفتان و خیزان
تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم
سال‌ها زین پیش‌تر من نیز
خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد
با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
«این مباد! آن باد »
ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست
پوستینی کهنه دارم من
یادگار از روزگارانی غبار آلود
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
های، فرزندم
بشنو و هشدار
بعد من این سالخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد کار
لیک هیچت غم مباد از این
کو،کدامین جبهٔ زربفت رنگین می‌شناسی تو
کز مرقع پوستین کهنهٔ من پاک‌تر باشد؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
که من نه در سودا ضرر باشد؟
اَی دختر جان!
همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار
تهران، تیر ۱۳۳۵