عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۲
چنان مستم چنان مستم من این دم
که حوا را بنشناسم ز آدم
ز شور من بشوریدهست دریا
ز سرمستی من مست است عالم
زهی سر ده که سر ببریده جلاد
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
حلال اندر حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
ازین بادهی جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم
زمین ار خورده بودی فارغستی
از آن که ابر تر بارد برونم
دل بیعقل شرح این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم
ز آب و گل برون بردی شما را
اگر بودی شما را پای محکم
که حوا را بنشناسم ز آدم
ز شور من بشوریدهست دریا
ز سرمستی من مست است عالم
زهی سر ده که سر ببریده جلاد
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
حلال اندر حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
ازین بادهی جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم
زمین ار خورده بودی فارغستی
از آن که ابر تر بارد برونم
دل بیعقل شرح این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم
ز آب و گل برون بردی شما را
اگر بودی شما را پای محکم
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۱۱
جهل بر هم کتاب عقل و دفترای طولانی
که نفزایند از آنها جز که برخامی و نادانی
دلیل فلسفی نامد بکار اثبات واجب را
که ذاتش برتر است از وهم و تخییلات امکانی
نداند عقل کنه آنچه مشهود است اندر حس
چه جای عیب لم یدرک که در ذاتست وحدانی
قدیم لا زمان آید نه در اندیشه حادث
که در جزو زمانی شد عیان از غیب اعیانی
خرد را دانی از مخلوق اول کی رسد هرگز
بکنه هستئی کو عالی است از اول و ثانی
فرو بردیم سر چندانکه در دیوان حکمتها
نبد جز مشت اوراقی بود هر چند برهانی
ز اخبار و اصولت حجت از ظن است ور قطعی
چه شد حاصل ترا جز ریب تاریکی و حیرانی
بکار زاهد و صوفی مباش از شرع و فقر ایمن
نه در خشکی بود فضلی نه در آلوده دامانی
تصوف سیر منزلهای نفس است ارنه غافل
که درهر منزلی تا جمع حق گردد ز خود فانی
در این صوفی و شأن جنگ یهودان بود و عشق نان
نه هیچ از ائتلاف نفس و هیچ از سیر نفسانی
اگر صوفی روش خواهی بشهر روح جو سامان
که بینی در گهی را ماجا اشیاء روحانی
سمی حضرت سجاد حاجی میرزا کوچک
کز آن هیکل هویدا شد تمام آن ذات فردانی
بسی گویند انسانرا فضلیت چیست بر اشیاء
گر او را دیده باشی واقفی از فضل انسانی
ابا کرد آسمان حمل امانت را ونک بیند
که مشت استخوانی حمل آن سازد بآسانی
بسی شیطان بود نادم ز ترک سجده آدم
که دید آنروز خاک و بیند اینک نور یزدانی
مسمی را زاسم ار چند نشناسند لیک او را
تو از رحمتعلیشاهی نیوشی وصف سبحانی
ولی کآئینه روی حق آمد چون صفی الحق
بر او بگشوده گشت ابواب رحمتهای رحمانی
که نفزایند از آنها جز که برخامی و نادانی
دلیل فلسفی نامد بکار اثبات واجب را
که ذاتش برتر است از وهم و تخییلات امکانی
نداند عقل کنه آنچه مشهود است اندر حس
چه جای عیب لم یدرک که در ذاتست وحدانی
قدیم لا زمان آید نه در اندیشه حادث
که در جزو زمانی شد عیان از غیب اعیانی
خرد را دانی از مخلوق اول کی رسد هرگز
بکنه هستئی کو عالی است از اول و ثانی
فرو بردیم سر چندانکه در دیوان حکمتها
نبد جز مشت اوراقی بود هر چند برهانی
ز اخبار و اصولت حجت از ظن است ور قطعی
چه شد حاصل ترا جز ریب تاریکی و حیرانی
بکار زاهد و صوفی مباش از شرع و فقر ایمن
نه در خشکی بود فضلی نه در آلوده دامانی
تصوف سیر منزلهای نفس است ارنه غافل
که درهر منزلی تا جمع حق گردد ز خود فانی
در این صوفی و شأن جنگ یهودان بود و عشق نان
نه هیچ از ائتلاف نفس و هیچ از سیر نفسانی
اگر صوفی روش خواهی بشهر روح جو سامان
که بینی در گهی را ماجا اشیاء روحانی
سمی حضرت سجاد حاجی میرزا کوچک
کز آن هیکل هویدا شد تمام آن ذات فردانی
بسی گویند انسانرا فضلیت چیست بر اشیاء
گر او را دیده باشی واقفی از فضل انسانی
ابا کرد آسمان حمل امانت را ونک بیند
که مشت استخوانی حمل آن سازد بآسانی
بسی شیطان بود نادم ز ترک سجده آدم
که دید آنروز خاک و بیند اینک نور یزدانی
مسمی را زاسم ار چند نشناسند لیک او را
تو از رحمتعلیشاهی نیوشی وصف سبحانی
ولی کآئینه روی حق آمد چون صفی الحق
بر او بگشوده گشت ابواب رحمتهای رحمانی