عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۶
ای بلبل بوستان معقول
طوطی شکر فشان معقول
ای بر سر تو لجام حکمت
وی در کف تو عنان معقول
مشاطهٔ منطق تو کرده
آرایش دختران معقول
وی از پی طعن دین نشانده
بر رمح جدل سنان معقول
وی ناخن بحث تو ز شبهه
رنگین شده بر میان معقول
رو چهرهٔ نازک شریعت
مخراش به ناخنان معقول
پنداشتهای که از حقیقت
مغزی است در استخوان معقول
بر سفرهٔ حکمت آزمودند
بس بینمک است نان معقول
تیر نظرت ز کوری دل
کژ میرود از کمان معقول
سر بر نکنی به عالم قدس
از پایهٔ نردبان معقول
با حبل متین دین چرایی
پا بستهٔ ریسمان معقول
زردشت نهای چرا شدستند
خلقی ز تو زند خوان معقول
شرح سخن محمدی کن
تا چند کنی بیان معقول
بر شهره شرع مصطفی رو
نه در پی رهزنان معقول
کز منهج حق برون فتادهست
آمد شد رهروان معقول
بانگ جرس ضلالت آید
پیوسته ز کاروان معقول
گوش دل خویشتن نگهدار
از بوعلی آن زبان معقول
نقد دغلی به زر مطلاست
در کیسهٔ زرگران معقول
در خانهٔ دین نخواهی آمد
ای مانده بر آستان معقول
بی فر همای شرع ماندی
چون جغد در آشیان معقول
چون باز سپید نقل دیدی
بگذار قراطغان معقول
اینجا که منم بهار شرع است
و آنجا که تویی خزان معقول
در معجزه منکری که کردی
شاگردی ساحران معقول
سودی نکنی ز دین تصور
این بس نبود زیان معقول
روشن دل چون چراغت ای دوست
تاریک شد از دخان معقول
هرگز نبود حرارت عشق
در طبع فسردگان معقول
از حضرت شاه انبیا علم
ای سخرهٔ جاودان معقول،
ما را ز خبر مثالها داد
نافذ همه بینشان معقول
طوطی شکر فشان معقول
ای بر سر تو لجام حکمت
وی در کف تو عنان معقول
مشاطهٔ منطق تو کرده
آرایش دختران معقول
وی از پی طعن دین نشانده
بر رمح جدل سنان معقول
وی ناخن بحث تو ز شبهه
رنگین شده بر میان معقول
رو چهرهٔ نازک شریعت
مخراش به ناخنان معقول
پنداشتهای که از حقیقت
مغزی است در استخوان معقول
بر سفرهٔ حکمت آزمودند
بس بینمک است نان معقول
تیر نظرت ز کوری دل
کژ میرود از کمان معقول
سر بر نکنی به عالم قدس
از پایهٔ نردبان معقول
با حبل متین دین چرایی
پا بستهٔ ریسمان معقول
زردشت نهای چرا شدستند
خلقی ز تو زند خوان معقول
شرح سخن محمدی کن
تا چند کنی بیان معقول
بر شهره شرع مصطفی رو
نه در پی رهزنان معقول
کز منهج حق برون فتادهست
آمد شد رهروان معقول
بانگ جرس ضلالت آید
پیوسته ز کاروان معقول
گوش دل خویشتن نگهدار
از بوعلی آن زبان معقول
نقد دغلی به زر مطلاست
در کیسهٔ زرگران معقول
در خانهٔ دین نخواهی آمد
ای مانده بر آستان معقول
بی فر همای شرع ماندی
چون جغد در آشیان معقول
چون باز سپید نقل دیدی
بگذار قراطغان معقول
اینجا که منم بهار شرع است
و آنجا که تویی خزان معقول
در معجزه منکری که کردی
شاگردی ساحران معقول
سودی نکنی ز دین تصور
این بس نبود زیان معقول
روشن دل چون چراغت ای دوست
تاریک شد از دخان معقول
هرگز نبود حرارت عشق
در طبع فسردگان معقول
از حضرت شاه انبیا علم
ای سخرهٔ جاودان معقول،
ما را ز خبر مثالها داد
نافذ همه بینشان معقول
هجویری : بابُ اثباتِ العلم
فصل
بدان که گروهیاند از ملاحده لعنهم اللّه که مر ایشان را سوفسطائیان خوانند و مذهب ایشان آن است که: «به هیچ چیز علم درست ناید و علم خود نیست.» با ایشان گوییم که: «این دانش که میدانید که به هیچ چیز علم درست نیاید، درست هست یا نی؟» اگر گویند: «هست»، علم اثبات کردند و اگر گویند: «نیست»، پس چیزی که درست نیاید، آن را معارضه کردن محال باشد و با آن کس سخن گفتن از خرد نبود.
و گروهی از ملاحده که تعلق بدین طریق دارند، همین گویند که: «علم ما به هیچ چیز درست نیاید. پس ترک علم، ما را تمامتر از اثبات آن باشد.» و این از حُمق و ضلالت و جهالت ایشان بود؛ که ترک علم از دو بیرون نباشد: یا به علمی بود یا به جهلی. پس علم مر علم را نفی نکندو ضد نیاید، و به علم ترک علم محال باشد، ماند اینجا جهل؛ و چون درست شد که نفی علم جهل باشد و ترک آن به جهل بود و جاهل مذموم باشد و جهل قرینهٔ کفر، باطل باشد که حق را به جهل تعلق بود و این خلاف جملهٔ مشایخ است و چون این قول را مردمان بشنیدند و بر این ارتکاب کردند، گفتند که مذهب جملهٔ اهل تصوّف این است و روششان چنین؛ تا اعتقاد ایشان مشوش شد و از تمییز کردن حق از باطل باز ماندند.
و ما امور جمله به خداوند تعالی تسلیم کردیم تا دربار ضلالت خود همیباشند. اگر دین گریبانگیر ایشان گرددی تصرف بهتر از این کنندی و حکم رعایت را دست بندارندی و اندر دوستان خدای عزّ و جلّ بدین چشم ننگرندی و احتیاط روزگار خود نکوتر کنندی. و اگر قومی از ملاحده تعلق به احرار کردند تا به جمال ایشان خود از آفتها رستگار گردند و اندر سایهٔ عزّ ایشان زندگانی کنند، چرا باید که همگنان را بر ایشان قیاس گیرندو اندر معاملت ایشان مکابرهٔ عیان بر دست گیرند و قدر ایشان در زیر پای آرند؟
و مرا با یکی از متلبسان علم که کلاه رعونت را عزّ علم نام کرده است و متابعت هوی را سنت رسول علیه السّلام و موافقت شیطان را سیرت امام، مناظره همیرفت. اندر آن میان گفت: «ملاحده دوازده گروهاند. یک گروه اندر میان متصوّفهاند.» گفتم: «اگر یک گروه در میان ایشاناند، یازده گروه اندر میان شمایند. ایشان خود را از یک گروه بهتر نگاه توانند داشت که شما از یازده گروه.»
اما این جمله از نتیجهٔ فتور زمانه است و آفتهایی که پدیدار آمده است و خداوند تعالی پیوسته اولیای خود را اندر میان قومی مستور داشته است و آن قوم را از جهت ایشان اندر میان خلق مهجور داشته و نیکو گشته است آن پیر پیران، و آفتاب مریدان، علی بن بندار الصیرفی، رحمة اللّه علیه: «فَسادُ القُلوب علی حسبِ فَسادِ الزَّمانِ و أهلِه».
اکنون من فصلی اندر اقاویل ایشان بیارم تا تنبیهی باشد مر آن را که از حق تعالی عنایتی اندر کار وی صادق است از منکران بدین طایفه و باللّه التوفیق.
و گروهی از ملاحده که تعلق بدین طریق دارند، همین گویند که: «علم ما به هیچ چیز درست نیاید. پس ترک علم، ما را تمامتر از اثبات آن باشد.» و این از حُمق و ضلالت و جهالت ایشان بود؛ که ترک علم از دو بیرون نباشد: یا به علمی بود یا به جهلی. پس علم مر علم را نفی نکندو ضد نیاید، و به علم ترک علم محال باشد، ماند اینجا جهل؛ و چون درست شد که نفی علم جهل باشد و ترک آن به جهل بود و جاهل مذموم باشد و جهل قرینهٔ کفر، باطل باشد که حق را به جهل تعلق بود و این خلاف جملهٔ مشایخ است و چون این قول را مردمان بشنیدند و بر این ارتکاب کردند، گفتند که مذهب جملهٔ اهل تصوّف این است و روششان چنین؛ تا اعتقاد ایشان مشوش شد و از تمییز کردن حق از باطل باز ماندند.
و ما امور جمله به خداوند تعالی تسلیم کردیم تا دربار ضلالت خود همیباشند. اگر دین گریبانگیر ایشان گرددی تصرف بهتر از این کنندی و حکم رعایت را دست بندارندی و اندر دوستان خدای عزّ و جلّ بدین چشم ننگرندی و احتیاط روزگار خود نکوتر کنندی. و اگر قومی از ملاحده تعلق به احرار کردند تا به جمال ایشان خود از آفتها رستگار گردند و اندر سایهٔ عزّ ایشان زندگانی کنند، چرا باید که همگنان را بر ایشان قیاس گیرندو اندر معاملت ایشان مکابرهٔ عیان بر دست گیرند و قدر ایشان در زیر پای آرند؟
و مرا با یکی از متلبسان علم که کلاه رعونت را عزّ علم نام کرده است و متابعت هوی را سنت رسول علیه السّلام و موافقت شیطان را سیرت امام، مناظره همیرفت. اندر آن میان گفت: «ملاحده دوازده گروهاند. یک گروه اندر میان متصوّفهاند.» گفتم: «اگر یک گروه در میان ایشاناند، یازده گروه اندر میان شمایند. ایشان خود را از یک گروه بهتر نگاه توانند داشت که شما از یازده گروه.»
اما این جمله از نتیجهٔ فتور زمانه است و آفتهایی که پدیدار آمده است و خداوند تعالی پیوسته اولیای خود را اندر میان قومی مستور داشته است و آن قوم را از جهت ایشان اندر میان خلق مهجور داشته و نیکو گشته است آن پیر پیران، و آفتاب مریدان، علی بن بندار الصیرفی، رحمة اللّه علیه: «فَسادُ القُلوب علی حسبِ فَسادِ الزَّمانِ و أهلِه».
اکنون من فصلی اندر اقاویل ایشان بیارم تا تنبیهی باشد مر آن را که از حق تعالی عنایتی اندر کار وی صادق است از منکران بدین طایفه و باللّه التوفیق.
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۸ - در بیان مذمت و نکوهش فلاسفه
آن یکی گردیده محو فلسفه
خویش را دانا شمرده از سفه
فکر او تحدید اطراف و جهات
کار او تشریح حیوان و نبات
از قدیم آمد جهان یا حادث است
آفریدش یا عبث یا عابثست
بیخبر لیکن ز احکام اله
می نداند جز نمازی گه گاه
صد دلیل آری پی تجرید نفس
نفس او لیکن به صد زنجیر حبس
طفره باطل می کند در آن و این
خود ولی از طفره ات از کار دین
سر خلق ک.. همی گوید درست
لیک نتواند که ک.. خویش شست
لیک می فهمد هیولای و صور
از هیولای خود اما بیخبر
نغز می گوید اشارات شفا
مبتلا لیکن به درد بی دوا
از نماز و روزه گر پرسند ازو
خنده آرد زیر لب چین بر برو
کان فلان این را برو از عامه پرس
نه ز من علامه فهامه پرس
اهل فضل و علم و دانش را بگو
از نماز و روزه و غسل و وضو
ای خیو بر روی علم و فضل تو
تیره صد مدرس بود از جهل تو
وهم و پنداری بهم آمیختی
شوری از چون و چرا آمیختی
نامش استدلال و برهان ساختی
مهره چیدی و قماری باختی
صد خطا زین گونه استدلالها
دیده ای در ماهها و سالها
برخلاف فهم تو قوم دگر
کرده استدلالها بیحد و مر
زینهمه واقع نباشد جز یکی
بلکه در آنهم بسی باشد شکی
پس چنین فهمی چرا باشد کمال
نام او کن وهم و تصویر و خیال
چون ندانی در پس دیوار چیست
یا کسی کو خانه را در کوفت کیست
یا تورا امشب چه می آید بسر
یا کجا باشد تورا فردا گذر
چون شدی آگه به حال لامکان
عالم ارواح و عقل قدسیان
چون به عقل خود شدی تا کوه قاف
چون زدی از فهم عقل روح لاف
از کجا آمد خبر برگو تورا
از فراز عرش تا تحت الثری
اسب ذهنت برحیا چون تاختی
از ازل را تا ابد چون یافتی
کی شمردی عقل را ای بوالفضول
این فضولیها چرا ای ذوالعقول
خویش را دانا شمرده از سفه
فکر او تحدید اطراف و جهات
کار او تشریح حیوان و نبات
از قدیم آمد جهان یا حادث است
آفریدش یا عبث یا عابثست
بیخبر لیکن ز احکام اله
می نداند جز نمازی گه گاه
صد دلیل آری پی تجرید نفس
نفس او لیکن به صد زنجیر حبس
طفره باطل می کند در آن و این
خود ولی از طفره ات از کار دین
سر خلق ک.. همی گوید درست
لیک نتواند که ک.. خویش شست
لیک می فهمد هیولای و صور
از هیولای خود اما بیخبر
نغز می گوید اشارات شفا
مبتلا لیکن به درد بی دوا
از نماز و روزه گر پرسند ازو
خنده آرد زیر لب چین بر برو
کان فلان این را برو از عامه پرس
نه ز من علامه فهامه پرس
اهل فضل و علم و دانش را بگو
از نماز و روزه و غسل و وضو
ای خیو بر روی علم و فضل تو
تیره صد مدرس بود از جهل تو
وهم و پنداری بهم آمیختی
شوری از چون و چرا آمیختی
نامش استدلال و برهان ساختی
مهره چیدی و قماری باختی
صد خطا زین گونه استدلالها
دیده ای در ماهها و سالها
برخلاف فهم تو قوم دگر
کرده استدلالها بیحد و مر
زینهمه واقع نباشد جز یکی
بلکه در آنهم بسی باشد شکی
پس چنین فهمی چرا باشد کمال
نام او کن وهم و تصویر و خیال
چون ندانی در پس دیوار چیست
یا کسی کو خانه را در کوفت کیست
یا تورا امشب چه می آید بسر
یا کجا باشد تورا فردا گذر
چون شدی آگه به حال لامکان
عالم ارواح و عقل قدسیان
چون به عقل خود شدی تا کوه قاف
چون زدی از فهم عقل روح لاف
از کجا آمد خبر برگو تورا
از فراز عرش تا تحت الثری
اسب ذهنت برحیا چون تاختی
از ازل را تا ابد چون یافتی
کی شمردی عقل را ای بوالفضول
این فضولیها چرا ای ذوالعقول