عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢١٣
ایخسرویکه خسرو سیارگان سزد
در پیش رای انورت از جمله عبید
در خانقاه عالم امر و جهان نهی
رای تو هست شیخ و قضا و قدر مرید
یاجوج ظلم راه نیابد بسوی خلق
تا در جهان ز عدل تو سدی بود سدید
در کار دهر پیر تصرف روا بود
بخت ترا از آنکه جوانیست بس رشید
حاسد ز بوی فضل تو گر جان دهد رواست
یابد جعل ز نفحه گل زحمتی شدید
خصمت برنج سکته حیرت اسیر شد
خونش بریز چون بود این سکته را مفید
بشکاف آهنین دل دشمن بنوک تیغ
قد یقطع الحدید کما قیل بالحدید
هر لحظه میرسان المی نو بجان خصم
زیرا که لذتی بدل آید زهر جدید
هر دم ز تاب حادثه تازه دشمنت
بادا چو بایزید گه زندگی قدید
آن بایزید نام ولیکن یزید فعل
فعل یزید نیست مناسب ز با یزید
شیعی زید بظاهر و از خبث باطنش
بهتر ز خونش خون سگ درگه یزید
کج خلقتی است علت ضم ورنه از چه کرد
ترک رضای من ز پی تاج دین حمید
هان تا بقول او نشوی غره زانکه او
ظاهر شود مرید و بباطن بود مرید
از گفته مجیر یکی بیت آبدار
بشنو زمن که نیست خرد را بر آن مزید
شاها روا مدار که مفعول من اراد
گردد بروزگار تو فعال ما یرید
هر چند کشتنی است ولی خون او مریز
کافسوس باشد آنکه بود ناصبی شهید
ای خسرویکه فائده لطف و عنف تست
هر نیک و بد که میرسد از وعد و از وعید
خورشید رای تو نظر دوستی نکرد
بر دشمن شقی که نشد تا ابد سعید
دریاب بنده را که گروهی دو روی چهر
یکدل شدند با هم و من در میان وحید
گر یابم از تو تربیت از دشمنان چه باک
آمد فزون ز صد شبه یک گوهر فرید
تا در جهان ز عید و ز نوروز خرمی است
روزت بخرمی همه نوروز بادوعید
بادا حسود تو چون خیمه چار میخ
در گردنش طناب شده رشته ورید
در پیش رای انورت از جمله عبید
در خانقاه عالم امر و جهان نهی
رای تو هست شیخ و قضا و قدر مرید
یاجوج ظلم راه نیابد بسوی خلق
تا در جهان ز عدل تو سدی بود سدید
در کار دهر پیر تصرف روا بود
بخت ترا از آنکه جوانیست بس رشید
حاسد ز بوی فضل تو گر جان دهد رواست
یابد جعل ز نفحه گل زحمتی شدید
خصمت برنج سکته حیرت اسیر شد
خونش بریز چون بود این سکته را مفید
بشکاف آهنین دل دشمن بنوک تیغ
قد یقطع الحدید کما قیل بالحدید
هر لحظه میرسان المی نو بجان خصم
زیرا که لذتی بدل آید زهر جدید
هر دم ز تاب حادثه تازه دشمنت
بادا چو بایزید گه زندگی قدید
آن بایزید نام ولیکن یزید فعل
فعل یزید نیست مناسب ز با یزید
شیعی زید بظاهر و از خبث باطنش
بهتر ز خونش خون سگ درگه یزید
کج خلقتی است علت ضم ورنه از چه کرد
ترک رضای من ز پی تاج دین حمید
هان تا بقول او نشوی غره زانکه او
ظاهر شود مرید و بباطن بود مرید
از گفته مجیر یکی بیت آبدار
بشنو زمن که نیست خرد را بر آن مزید
شاها روا مدار که مفعول من اراد
گردد بروزگار تو فعال ما یرید
هر چند کشتنی است ولی خون او مریز
کافسوس باشد آنکه بود ناصبی شهید
ای خسرویکه فائده لطف و عنف تست
هر نیک و بد که میرسد از وعد و از وعید
خورشید رای تو نظر دوستی نکرد
بر دشمن شقی که نشد تا ابد سعید
دریاب بنده را که گروهی دو روی چهر
یکدل شدند با هم و من در میان وحید
گر یابم از تو تربیت از دشمنان چه باک
آمد فزون ز صد شبه یک گوهر فرید
تا در جهان ز عید و ز نوروز خرمی است
روزت بخرمی همه نوروز بادوعید
بادا حسود تو چون خیمه چار میخ
در گردنش طناب شده رشته ورید
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
زهی رفیع محلت برون ز حد قیاس
بنای دولت و دین را قوی نهاده اساس
گشاده مهر تو چون ابر چشمهای امید
کشیده کین تو چون برق دشنهای هراس
مضاء رأی تو چون گوهر ظفر بنمود
خرد بدید که از برق چون جهد الماس
بحق گزید ترا روزگار بر همه خلق
غلط نکرد زهی روزگار مرد شناس
بخواه جام که سر چرب کرد خصم ترا
بشیشه تهی این آبگینه رنگ خراس
موافقان را بأست نمالد و چه عجب
در آسیای فلک سنبله نگردد آس
به پیش خلق تو نرگس چو باد پیماید
بدان که بر کف زرین نهاد سیمین طاس
ز خلق و خلق تو هر لحظه مژده برسید
به بارگاه دل از شاه راه پنج حواس
مدان که فتنه بخسبد در این زمانه و لیک
ز عدل تست که باری شده است در فرناس
عدو چو گشت فضولی حقیرتر گردد
که تعبیه است کمی در فزونی آماس
بزرگوارا در بند قومی افتادم
که نقد رایجشان هست مختصر افلاس
نه ناطق و همه منطق فروش چون طوطی
نه مردم و همه مردم نهاد چون نسناس
سیه سر و دو زبان لیک گنک چون خامه
سپید کار و دو روی و ضعیف چون قرطاس
گناه کردن هر خس بدان همی نرسد
که عذر خواهد و خواهد که در دهد ریواس
چو مه که توزی بگدازد و به صد منت
ز ماهتاب جهان را عوض دهد کرباس
تو پاکزاده مبادا از آن گروه نه ای
که منع جود تو باشد نتیجه وسواس
همیشه تا که نماید قمر ز سبزه چرخ
گهی چو سیمین خرمن گهی چو سیمین داس
دل حسود تو نالان و مضطرب بادا
ز تیر حادثه مانند سینه بر جاس
بنای دولت و دین را قوی نهاده اساس
گشاده مهر تو چون ابر چشمهای امید
کشیده کین تو چون برق دشنهای هراس
مضاء رأی تو چون گوهر ظفر بنمود
خرد بدید که از برق چون جهد الماس
بحق گزید ترا روزگار بر همه خلق
غلط نکرد زهی روزگار مرد شناس
بخواه جام که سر چرب کرد خصم ترا
بشیشه تهی این آبگینه رنگ خراس
موافقان را بأست نمالد و چه عجب
در آسیای فلک سنبله نگردد آس
به پیش خلق تو نرگس چو باد پیماید
بدان که بر کف زرین نهاد سیمین طاس
ز خلق و خلق تو هر لحظه مژده برسید
به بارگاه دل از شاه راه پنج حواس
مدان که فتنه بخسبد در این زمانه و لیک
ز عدل تست که باری شده است در فرناس
عدو چو گشت فضولی حقیرتر گردد
که تعبیه است کمی در فزونی آماس
بزرگوارا در بند قومی افتادم
که نقد رایجشان هست مختصر افلاس
نه ناطق و همه منطق فروش چون طوطی
نه مردم و همه مردم نهاد چون نسناس
سیه سر و دو زبان لیک گنک چون خامه
سپید کار و دو روی و ضعیف چون قرطاس
گناه کردن هر خس بدان همی نرسد
که عذر خواهد و خواهد که در دهد ریواس
چو مه که توزی بگدازد و به صد منت
ز ماهتاب جهان را عوض دهد کرباس
تو پاکزاده مبادا از آن گروه نه ای
که منع جود تو باشد نتیجه وسواس
همیشه تا که نماید قمر ز سبزه چرخ
گهی چو سیمین خرمن گهی چو سیمین داس
دل حسود تو نالان و مضطرب بادا
ز تیر حادثه مانند سینه بر جاس