عبارات مورد جستجو در ۷ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۱ - وداع کردن پدر مجنون را
چون دید پدر که دردمند است
در عالم عشق شهر بند است
برداشت ازو امید بهبود
کان رشته تب پر از گره بود
گفت ای جگر و جگرخور من
هم غل من و هم افسر من
نومیدی تو سماع کردم
خود را و ترا وداع کردم
افتاد پدر ز کار بگری
بگری به سزا و زار بگری
در گردنم آر دست و برخیز
آبی ز سرشک بر رخم ریز
تا غسل سفر کنم بدان آب
در مهد سفر خوشم برد خواب
این بازپسین دم رحیل است
در دیده به جای سرمه میل است
در بر گیرم نه جای ناز است
تا توشه کنم که ره دراز است
زین عالم رخت بر نهادم
در عالم دیگر اوفتادم
هم دور نیم ز عالم تو
میمیرم و میخورم غم تو
با اینکه چو دیده نازنینی
بدرود که دیگرم نبینی
بدرود که رخت راه بستم
در کشتی رفتگان نشستم
بدرود که بار بر نهادم
در قبض قیامت اوفتادم
بدرود که خویشی از میان رفت
ما دیر شدیم و کاروان رفت
بدرود که عزم کوچ کردم
رفتم نه چنان که باز گردم
چون از سر این درود بگذشت
بدرودش کرد و باز پس گشت
آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک بدانکه جان شود دور
روزی دو ز روی ناتوانی
میکرد به غصه زندگانی
ناگه اجل از کمین برون تاخت
ناساخته کار، کار او ساخت
مرغ فلکی برون شد از دام
در مقعد صدق یافت آرام
عرشی به طناب عرش زد دست
خاکی به نشیب خاک پیوست
آسوده کسیست کو در این دیر
ناسوده بود چو ماه در سیر
در خانه ی غم بقا نگیرد
چون برق بزاید و بمیرد
در منزل عالم سپنجی
آسوده مباش تا نرنجی
آنکس که در این دهش مقامست
آسوده دلی بر او حرامست
آن مرد که زاین حصار جان برد
آن مرد در این، نه این در آن مرد
دیویست جهان فرشته صورت
در بند هلاک تو ضرورت
در کاسش نیست جز جگر چیز
وز پهلوی تست آن جگر نیز
سرو تو در این چمن دریغ است
که آبش نمک و گیاش تیغ است
تا چند غم زمانه خوردن
تازیدن و تازیانه خوردن
عالم خوش خور، که عالم این است
تو در غم عالمی غم، این است
آن مار بود نه مرد چالاک
کو گنج رها کند خورد خاک
خوشخور که گل جهانفروزی
چون مار مباش خاک روزی
عمر است غرض، به عمر در پیچ
چون عمر نماند، گو ممان هیچ
سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است
لنگر شکن هزار کشتی است
چون چه مستان مدار در چنگ
بستان و بده چو آسیا سنگ
چون بستانی بیایدت داد
کز داد و ستد جهان شد آباد
چون بارت نیست باج نبود
بر ویرانی خراج نبود
زانان که جنیبه با تو راندند
بنگر به جریده تا که ماندند
رفتند کیان و دین پرستان
ماندند جهان به زیر دستان
این قوم کیان و آن کیانند
بر جای کیان نگر کیانند
هم پایه آن سران نگردی
الا به طریق نیک مردی
نیکی کن و از بدی بیندیش
نیک آید نیک را فرا پیش
بد با تو نکرد هر که بد کرد
کان بد به یقین به جای خود کرد
نیکی بکن و به چه در انداز
کز چه به تو روی برکند باز
هر نیک و بدی که در نوائیست
در گنبد عالمش صدائیست
با کوه کسی که راز گوید
کوه آنچه شنید باز گوید
در عالم عشق شهر بند است
برداشت ازو امید بهبود
کان رشته تب پر از گره بود
گفت ای جگر و جگرخور من
هم غل من و هم افسر من
نومیدی تو سماع کردم
خود را و ترا وداع کردم
افتاد پدر ز کار بگری
بگری به سزا و زار بگری
در گردنم آر دست و برخیز
آبی ز سرشک بر رخم ریز
تا غسل سفر کنم بدان آب
در مهد سفر خوشم برد خواب
این بازپسین دم رحیل است
در دیده به جای سرمه میل است
در بر گیرم نه جای ناز است
تا توشه کنم که ره دراز است
زین عالم رخت بر نهادم
در عالم دیگر اوفتادم
هم دور نیم ز عالم تو
میمیرم و میخورم غم تو
با اینکه چو دیده نازنینی
بدرود که دیگرم نبینی
بدرود که رخت راه بستم
در کشتی رفتگان نشستم
بدرود که بار بر نهادم
در قبض قیامت اوفتادم
بدرود که خویشی از میان رفت
ما دیر شدیم و کاروان رفت
بدرود که عزم کوچ کردم
رفتم نه چنان که باز گردم
چون از سر این درود بگذشت
بدرودش کرد و باز پس گشت
آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک بدانکه جان شود دور
روزی دو ز روی ناتوانی
میکرد به غصه زندگانی
ناگه اجل از کمین برون تاخت
ناساخته کار، کار او ساخت
مرغ فلکی برون شد از دام
در مقعد صدق یافت آرام
عرشی به طناب عرش زد دست
خاکی به نشیب خاک پیوست
آسوده کسیست کو در این دیر
ناسوده بود چو ماه در سیر
در خانه ی غم بقا نگیرد
چون برق بزاید و بمیرد
در منزل عالم سپنجی
آسوده مباش تا نرنجی
آنکس که در این دهش مقامست
آسوده دلی بر او حرامست
آن مرد که زاین حصار جان برد
آن مرد در این، نه این در آن مرد
دیویست جهان فرشته صورت
در بند هلاک تو ضرورت
در کاسش نیست جز جگر چیز
وز پهلوی تست آن جگر نیز
سرو تو در این چمن دریغ است
که آبش نمک و گیاش تیغ است
تا چند غم زمانه خوردن
تازیدن و تازیانه خوردن
عالم خوش خور، که عالم این است
تو در غم عالمی غم، این است
آن مار بود نه مرد چالاک
کو گنج رها کند خورد خاک
خوشخور که گل جهانفروزی
چون مار مباش خاک روزی
عمر است غرض، به عمر در پیچ
چون عمر نماند، گو ممان هیچ
سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است
لنگر شکن هزار کشتی است
چون چه مستان مدار در چنگ
بستان و بده چو آسیا سنگ
چون بستانی بیایدت داد
کز داد و ستد جهان شد آباد
چون بارت نیست باج نبود
بر ویرانی خراج نبود
زانان که جنیبه با تو راندند
بنگر به جریده تا که ماندند
رفتند کیان و دین پرستان
ماندند جهان به زیر دستان
این قوم کیان و آن کیانند
بر جای کیان نگر کیانند
هم پایه آن سران نگردی
الا به طریق نیک مردی
نیکی کن و از بدی بیندیش
نیک آید نیک را فرا پیش
بد با تو نکرد هر که بد کرد
کان بد به یقین به جای خود کرد
نیکی بکن و به چه در انداز
کز چه به تو روی برکند باز
هر نیک و بدی که در نوائیست
در گنبد عالمش صدائیست
با کوه کسی که راز گوید
کوه آنچه شنید باز گوید
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۵
فریاد به لااله الا هو
زین بیمعنی زمانهٔ بدخو
زین دهر، چو من، تو چون نمیترسی؟
بیباک منم، چه ظن بری، یا تو؟
زین قبه که خواهران انباغی
هستند درو چهار هم زانو
زین فاحشه گندهپیر زاینده
بنشسته میان نیلگون کندو
زین دیو وفا طمع چه میداری؟
هرگز جوید کس از عدو دارو؟
همواره حذر کن ار خرد داری
تو همچو من از طبیب باباهو
در دست زمان سپید شد زاغت
کس زاغ سپید کرد جز جادو؟
جادوی زمانه را یکی پر است
زین سوش سیه، سپید دیگر سو
زین سوی پرش بدان همی گردی
وز حرص رطب همی خوری مازو
هرچند مهار خلق بگرفتند
امروز تگین و ایللک و یپغو
نومید مشو ز رحمت یزدان
سبحانک لا اله الا هو
بر شو ز هنر به عالم علوی
زین عالم پر عوار پر آهو
بنگر که صدف ز قطرهٔ باران
در بحر چگونه میکند لولو
از دیو کند فریشته نفسی
کهش عقل همی قوی کند بازو
نشنودهستی که خاک زر گردد
از ساخته کدخدا و کدبانو؟
وان خوار و درشت خار بیمعنی
مشک تبتی همی کندش آهو
نیکی بگزین و بد به نادان ده
روغن به خرد جدا کن از پینو
کز خاک دو تخم می پدید آرد
این خوش خرما و آن ترش لیمو
از مرد کمال جوی و خوی خوش
منگر به جمال و صورت نیکو
کابرو و مژه عزیزتر باشد
هرچند ازو فزونتر است گیسو
وز خلق به علم و جاه برتر شو
هرچند بوند با تو هم زانو
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند ازو فروتر است ابرو
سوی تو نویدگر فرستادند
بردست زمانه ز افرینش دو
یکی سوی دوزخت همی خواند
یکی سوی عز و نعمت مینو
هریک به رهیت میکشد لیکن
بر شخص پدید ناورد نیرو
این با خوی نیک و نعمت و حکمت
اندر راه راست میکشد سازو
وان جان تو را همی کند تلقین
با کوشش مور گر بزیی راسو
برگیر ره بهشت و کوشش کن
کاین نیست رهی محال و نامرجو
بنشان زسرت خمار و خود منشین
حیران چو به چنگ باز در تیهو
جز پند حکیم و علم کی راند
صفرای جهالت از سرت آلو
بیحکمت نیست برتر و بهتر
ترک از حبشی و تازی از هندو
زین بیمعنی زمانهٔ بدخو
زین دهر، چو من، تو چون نمیترسی؟
بیباک منم، چه ظن بری، یا تو؟
زین قبه که خواهران انباغی
هستند درو چهار هم زانو
زین فاحشه گندهپیر زاینده
بنشسته میان نیلگون کندو
زین دیو وفا طمع چه میداری؟
هرگز جوید کس از عدو دارو؟
همواره حذر کن ار خرد داری
تو همچو من از طبیب باباهو
در دست زمان سپید شد زاغت
کس زاغ سپید کرد جز جادو؟
جادوی زمانه را یکی پر است
زین سوش سیه، سپید دیگر سو
زین سوی پرش بدان همی گردی
وز حرص رطب همی خوری مازو
هرچند مهار خلق بگرفتند
امروز تگین و ایللک و یپغو
نومید مشو ز رحمت یزدان
سبحانک لا اله الا هو
بر شو ز هنر به عالم علوی
زین عالم پر عوار پر آهو
بنگر که صدف ز قطرهٔ باران
در بحر چگونه میکند لولو
از دیو کند فریشته نفسی
کهش عقل همی قوی کند بازو
نشنودهستی که خاک زر گردد
از ساخته کدخدا و کدبانو؟
وان خوار و درشت خار بیمعنی
مشک تبتی همی کندش آهو
نیکی بگزین و بد به نادان ده
روغن به خرد جدا کن از پینو
کز خاک دو تخم می پدید آرد
این خوش خرما و آن ترش لیمو
از مرد کمال جوی و خوی خوش
منگر به جمال و صورت نیکو
کابرو و مژه عزیزتر باشد
هرچند ازو فزونتر است گیسو
وز خلق به علم و جاه برتر شو
هرچند بوند با تو هم زانو
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند ازو فروتر است ابرو
سوی تو نویدگر فرستادند
بردست زمانه ز افرینش دو
یکی سوی دوزخت همی خواند
یکی سوی عز و نعمت مینو
هریک به رهیت میکشد لیکن
بر شخص پدید ناورد نیرو
این با خوی نیک و نعمت و حکمت
اندر راه راست میکشد سازو
وان جان تو را همی کند تلقین
با کوشش مور گر بزیی راسو
برگیر ره بهشت و کوشش کن
کاین نیست رهی محال و نامرجو
بنشان زسرت خمار و خود منشین
حیران چو به چنگ باز در تیهو
جز پند حکیم و علم کی راند
صفرای جهالت از سرت آلو
بیحکمت نیست برتر و بهتر
ترک از حبشی و تازی از هندو
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵
بر عمر خویش گریم یا بر وفات تو؟
واکنون صفات خویش کنم یاصفات تو؟
رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب
مردی و زنده ماند ز تو مکرمات تو
دیدی قضای مرگ و برون رفتی از جهان
نادیده چهرهٔ تو بنین و بنات تو
خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد
زین در میان حسرت و غربت ممات تو
گر بسته بود بر تو در خانهٔ تو بود
بر هر کسی گشاده طریق صلات تو
تو ناامید گشتی از عمر خویشتن
نومید شد به هرجا از تو عفات تو
نالد همی به زاری و گرید همی به درد
آن کس که یافتی صدقات و زکات تو
بر هیچکس نماند که رحمت نکردهای
کز رحمت آفرید خداوند ذات تو
مانا که پیش خواست ترا کردگار از آنک
شادی نبود هیچ ترا از حیات تو
خون جگر ز دیده برون افکند همی
مسکین برادر تو سعید از وفات تو
گوید که با که گویم اکنون غمان دل
وز که کنون همی شنوم من نکات تو
اندوه من به روی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عظات تو
جان همچو خون دیده ز دیده براندمی
گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو
از مرگ تو به شهر خبر چون کنم که نیست
دشمنترین خلق جهان جز نعات تو
ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن
یکسر کناد عفو همه سیت تو
واکنون صفات خویش کنم یاصفات تو؟
رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب
مردی و زنده ماند ز تو مکرمات تو
دیدی قضای مرگ و برون رفتی از جهان
نادیده چهرهٔ تو بنین و بنات تو
خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد
زین در میان حسرت و غربت ممات تو
گر بسته بود بر تو در خانهٔ تو بود
بر هر کسی گشاده طریق صلات تو
تو ناامید گشتی از عمر خویشتن
نومید شد به هرجا از تو عفات تو
نالد همی به زاری و گرید همی به درد
آن کس که یافتی صدقات و زکات تو
بر هیچکس نماند که رحمت نکردهای
کز رحمت آفرید خداوند ذات تو
مانا که پیش خواست ترا کردگار از آنک
شادی نبود هیچ ترا از حیات تو
خون جگر ز دیده برون افکند همی
مسکین برادر تو سعید از وفات تو
گوید که با که گویم اکنون غمان دل
وز که کنون همی شنوم من نکات تو
اندوه من به روی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عظات تو
جان همچو خون دیده ز دیده براندمی
گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو
از مرگ تو به شهر خبر چون کنم که نیست
دشمنترین خلق جهان جز نعات تو
ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن
یکسر کناد عفو همه سیت تو
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
دو هفتهٔ دگر از بوی باد مشک فروش
شود چو باغ بهشت این زمین دیبا پوش
درخت غنچه کند، غنچه پیرهن بدرد
به وقت صبح چو مرغان برآورند خروش
شود چو روی فلک پرستاره روی زمین
ز سوسن و سمن و یاسمین و مرزنگوش
چمن ز شکل ریاحین و رنگ سبزهٔ تر
چنان شود که تو گویی در آمدست به جوش
ز جویبار به گردون رسد غریو طیور
ز کوهسار به صحرا رود فغان وحوش
ز بهر جلوه عروس چمن در آویزد
ز ژاله عقد جواهر به روی گردن و گوش
روند در سر گل در چمن پری رویان
بدان صفت که رود بر سر ستاره سروش
علم زنند گل سرخ و زرد بر سبزی
چو بر صحیفهٔ مینا ز زر تخته نقوش
به بام شاخ برآید گل از سراچهٔ باغ
چنانکه بر افق چرخ زهره و زاوش
میان باغ ز هر گونه عاشقی سرمست
چنانکه مردم هشیار سر کشند به دوش
طمع مدار خموشی ز اوحدی پس ازین
که در بهار نباشند بلبلان خاموش
تو نیز عمر خود، ای هوشمند، خوش گذران
که عمر خوش گذراند همیشه صاحب هوش
بهار تازه در آمد، غم کهن بگذار
ز باغ سبزه بر آمد، شراب سرخ بنوش
درخت و چوب که دیدی چه تر شود به بهار؟
نه کم ز چوب و درختی، تو در بهار مخوش
گرت هواست که عشرت کنی، به دانش کن
ورت رضاست که سیکی خوری، به نیکی کوش
مگر در پی آزرم و قول من بشنو
مباش بر سر آزار و پند من بنیوش
شود چو باغ بهشت این زمین دیبا پوش
درخت غنچه کند، غنچه پیرهن بدرد
به وقت صبح چو مرغان برآورند خروش
شود چو روی فلک پرستاره روی زمین
ز سوسن و سمن و یاسمین و مرزنگوش
چمن ز شکل ریاحین و رنگ سبزهٔ تر
چنان شود که تو گویی در آمدست به جوش
ز جویبار به گردون رسد غریو طیور
ز کوهسار به صحرا رود فغان وحوش
ز بهر جلوه عروس چمن در آویزد
ز ژاله عقد جواهر به روی گردن و گوش
روند در سر گل در چمن پری رویان
بدان صفت که رود بر سر ستاره سروش
علم زنند گل سرخ و زرد بر سبزی
چو بر صحیفهٔ مینا ز زر تخته نقوش
به بام شاخ برآید گل از سراچهٔ باغ
چنانکه بر افق چرخ زهره و زاوش
میان باغ ز هر گونه عاشقی سرمست
چنانکه مردم هشیار سر کشند به دوش
طمع مدار خموشی ز اوحدی پس ازین
که در بهار نباشند بلبلان خاموش
تو نیز عمر خود، ای هوشمند، خوش گذران
که عمر خوش گذراند همیشه صاحب هوش
بهار تازه در آمد، غم کهن بگذار
ز باغ سبزه بر آمد، شراب سرخ بنوش
درخت و چوب که دیدی چه تر شود به بهار؟
نه کم ز چوب و درختی، تو در بهار مخوش
گرت هواست که عشرت کنی، به دانش کن
ورت رضاست که سیکی خوری، به نیکی کوش
مگر در پی آزرم و قول من بشنو
مباش بر سر آزار و پند من بنیوش
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در خاتمه کلام و تاریخ سال اتمام و اظهار عجز و ناتوانی و معذرت
اندر آن سالی که طبعم گشت یار
بود سال پانصد و هشتاد و چار
سال عمر من ز صد بگذشته بود
جمله اعضایم بدرد آغشته بود
تخم نیکوئی بکشتم در جهان
وین چنین مظهر نوشتم در جهان
سرّ غیبی کردم از مظهر عیان
ختم کردم من سخن نعم البیان
سال تاریخش چو کردم جستجوی
گفت جان سرّ عجایب را بگوی
گر بدی گفتیم عیبش را بپوش
بلکه در اظهار عیب آن مکوش
بود چون پیری و عجز و بیدلی
در گذر از سهو آن گر مقبلی
من سخن میخواستم سازم بیان
سرّ معنی را کنم بر تو عیان
هستیم گاهی که از خود میربود
مینوشتم هرچه معنی مینمود
من سخن گفتم فزون از صد هزار
زآن سخنها را یکی تو پیش آر
گر یکی افتد قبولت از هزار
یادگیر آن را و از من در گذار
گفت نا اهلم ببخشد رنجشی
از دعا یابم ولی آسایشی
از خدا بر روح من رحمت بجو
تا بیاید از خدا رحمت بتو
چون کتاب من برحمت شد تمام
ختم بر رحمت نمودم و السّلام
بود سال پانصد و هشتاد و چار
سال عمر من ز صد بگذشته بود
جمله اعضایم بدرد آغشته بود
تخم نیکوئی بکشتم در جهان
وین چنین مظهر نوشتم در جهان
سرّ غیبی کردم از مظهر عیان
ختم کردم من سخن نعم البیان
سال تاریخش چو کردم جستجوی
گفت جان سرّ عجایب را بگوی
گر بدی گفتیم عیبش را بپوش
بلکه در اظهار عیب آن مکوش
بود چون پیری و عجز و بیدلی
در گذر از سهو آن گر مقبلی
من سخن میخواستم سازم بیان
سرّ معنی را کنم بر تو عیان
هستیم گاهی که از خود میربود
مینوشتم هرچه معنی مینمود
من سخن گفتم فزون از صد هزار
زآن سخنها را یکی تو پیش آر
گر یکی افتد قبولت از هزار
یادگیر آن را و از من در گذار
گفت نا اهلم ببخشد رنجشی
از دعا یابم ولی آسایشی
از خدا بر روح من رحمت بجو
تا بیاید از خدا رحمت بتو
چون کتاب من برحمت شد تمام
ختم بر رحمت نمودم و السّلام
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۶ - رفتن دختران رستم با پسران زواره در شب به راه هند وراه دادن سیه مرد،ایشان را
زبس رنگ و افسون و نیرنگ وفن
زپیشش برفتند آن چار تن
برفتند یک نیمه از تیره شب
نهانی زگفتارها بسته لب
بیامد سیه مرد با سی هزار
زگیلان،تبردار وزوبین گذار
شب تیره وهول دشمن به جای
فرو برده هریک به دست وبه پای
سیه مرد گفت ای سواران نیز
همانا که دارید راه گریز
زبهر شما راه دارم همی
شب تیره این است کارم همی
بگویید تا مردمان که اید
چنین خیره پویان زبهر چه اید
چو در پیش دیدند چندان سپاه
جز از راستی به ندیدند راه
چنین گفت دانای فرسوده سال
سوی کژی از هیچ گونه مبال
که کژی اگر چند گیرد فروغ
سرانجام،هرکس بداند دروغ
تخواره بدو گفت ای نیکنام
یکی از فرامرز دارم پیام
درودت همی گوید و بازگفت
سزد گر بمانی زکارم شکفت
که ما را زمانه چه آورد پیش
کنون چند کس را زخویشان خویش
فرستاده ام تا به بیرون روند
مگر زین بلا جان به بیرون برند
سزد گر نمایی یکی مردمی
کجا مردمی بهتر از آدمی
گر این چار تن را به شب ره دهی
سپاسی از این کار بر من نهی
که دانا یکی داستان زد درست
که نیکی به از بد که آید به مشت
اگر نه رسد که به کوه ای پسر
رسد باز مردم ابر یکدگر
کنون ما چهاریم بی رخت ویار
نبیره سرافراز زال سوار
دو دختند دخت جهان پهلوان
ز پشت زواره دو دخت جوان
سیه مرد بشنود و پاسخ فزود
به پاسخ بسی مهربانی نمود
که من پهلوان را یکی بنده ام
نگه دارم این پند تا زنده ام
فراموش کی گردد آن روزگار
که چون شد گریزان ازو شهریار
من ولشکرمن پیاده به دشت
زشه بازگشت وبه ما برگذشت
اگر خواستی او به شمشیر تیز
مرا با سپه کرده بد ریزریز
ولیکن نه چندان بزرگی نمود
که با او بزرگی توانم فزود
مرا با سپه بارگی دادو ساز
چنین آید از مردم سرفراز
دگر بر در نیمروز از معاف
گرفت ورها کرد بی کبرولاف
کنون گر به پاداش کوشم همی
دو چشم خرد را بپوشم همی
ولیکن بدان کم بود دستگاه
رسانیم نیکی بدان نیک خواه
به فر بزرگی بدانست شاه
که امشب یکایک ببرید راه
به شادی خرامید از ایدرکنون
که من شاه را خود نگویم که چون
ازوداشتند آن دلیران سپاس
چنین است پاداش نیکی شناس
به رفتن نیامد از ایشان درنگ
شب وروز،پویان به سان پلنگ
بریدند آن راه دشوار ودور
به کشمیر رفتند نزدیک صور
سیه مرد از آنجا سوی شه شتافت
بگفت آنکه در راه،کس را نیافت
چراغی که برخیزد از روی آب
برآید به سوزنده پر عقاب
زپیشش برفتند آن چار تن
برفتند یک نیمه از تیره شب
نهانی زگفتارها بسته لب
بیامد سیه مرد با سی هزار
زگیلان،تبردار وزوبین گذار
شب تیره وهول دشمن به جای
فرو برده هریک به دست وبه پای
سیه مرد گفت ای سواران نیز
همانا که دارید راه گریز
زبهر شما راه دارم همی
شب تیره این است کارم همی
بگویید تا مردمان که اید
چنین خیره پویان زبهر چه اید
چو در پیش دیدند چندان سپاه
جز از راستی به ندیدند راه
چنین گفت دانای فرسوده سال
سوی کژی از هیچ گونه مبال
که کژی اگر چند گیرد فروغ
سرانجام،هرکس بداند دروغ
تخواره بدو گفت ای نیکنام
یکی از فرامرز دارم پیام
درودت همی گوید و بازگفت
سزد گر بمانی زکارم شکفت
که ما را زمانه چه آورد پیش
کنون چند کس را زخویشان خویش
فرستاده ام تا به بیرون روند
مگر زین بلا جان به بیرون برند
سزد گر نمایی یکی مردمی
کجا مردمی بهتر از آدمی
گر این چار تن را به شب ره دهی
سپاسی از این کار بر من نهی
که دانا یکی داستان زد درست
که نیکی به از بد که آید به مشت
اگر نه رسد که به کوه ای پسر
رسد باز مردم ابر یکدگر
کنون ما چهاریم بی رخت ویار
نبیره سرافراز زال سوار
دو دختند دخت جهان پهلوان
ز پشت زواره دو دخت جوان
سیه مرد بشنود و پاسخ فزود
به پاسخ بسی مهربانی نمود
که من پهلوان را یکی بنده ام
نگه دارم این پند تا زنده ام
فراموش کی گردد آن روزگار
که چون شد گریزان ازو شهریار
من ولشکرمن پیاده به دشت
زشه بازگشت وبه ما برگذشت
اگر خواستی او به شمشیر تیز
مرا با سپه کرده بد ریزریز
ولیکن نه چندان بزرگی نمود
که با او بزرگی توانم فزود
مرا با سپه بارگی دادو ساز
چنین آید از مردم سرفراز
دگر بر در نیمروز از معاف
گرفت ورها کرد بی کبرولاف
کنون گر به پاداش کوشم همی
دو چشم خرد را بپوشم همی
ولیکن بدان کم بود دستگاه
رسانیم نیکی بدان نیک خواه
به فر بزرگی بدانست شاه
که امشب یکایک ببرید راه
به شادی خرامید از ایدرکنون
که من شاه را خود نگویم که چون
ازوداشتند آن دلیران سپاس
چنین است پاداش نیکی شناس
به رفتن نیامد از ایشان درنگ
شب وروز،پویان به سان پلنگ
بریدند آن راه دشوار ودور
به کشمیر رفتند نزدیک صور
سیه مرد از آنجا سوی شه شتافت
بگفت آنکه در راه،کس را نیافت
چراغی که برخیزد از روی آب
برآید به سوزنده پر عقاب
نهج البلاغه : حکمت ها
دلسرد نشدن از ناسپاسی مردم