عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۳ - به میرزا اسمعیل هنر نوشته
در دست دوستی دیرینه پیمان و پیشینه پیوند از تو به همشیره زاده نگارشی سخته و شیوا و گزارشی پخته و زیبا، نی نی خرم شاخی گل آگین از خس و خار پیراسته و فرخ کافی زر آذین به هزاران بوی و بهار آراسته، شعر:
چرخی و همه اختر رخشنده به خرمن
گنجی و همه گوهر ارزنده به خروار
دیدم:
بنامیزد جز آن کلک سخن ساخت
زیک نی تنگ ها شکر که پرداخت
به پیکر کارنامه زندگانی
به گوهر بارنامه آسمانی
لب عیسی روان پرورده او
فروزان چهر جان از پرده او
فزاید زو چرا تاب جوانی
اگر خود نیست چشمه زندگانی
اگر من سالار انجمن بودم و تو نویسنده و پیشکار من، از نوا و نواختی شاهانه دلت می جستم و آن پیکر و بالا را بدان خسروانی پرند که چرخ بلندش با هزاران دیده در کارگاه آفریشن رساتر تافته ندیدو بافته نیافت پیرایه می بستم. آوخ و افسوس از آن دل و دست و خامه و شست که پندارهای آلودگی ساز و اندیشه های آسودگی سوزش از کار آفریدن و شمار پروریدن باز داشت، و با تریاک و برش که جز تندی خوی و زردی روی و کاهش کی و سستی پی، سیری از کار و کرد و بیزاری از زن و مرد، گوشه گیری و خاموشی، بی پروائی و فراموشی، سبک ساری و گرانجانی، تلخ گوئی و بدگمانی، گریز از دور و نزدیک،هراس از ترک و تازیک، بی بخشی از رنگ و آب، ناکامی از خورد و خواب، لغزش دست و پای، خراش سینه و نای، تلواس پخته و خام، خشکی مغز و کامش سود و بهبودی نیست انباز و دمساز کرد. بدان خدای که چنگ فرهنگ با فر دراز دستی از دامان دریافتش بلند کوتاه است و با دانست و شناختش هوش گران سنگ سبک مایه تراز پر کاه، که در این کار بدفرجام و ساز ناخوش سرانجام، جز زیان دید و دانش و خزان بود و بینش گریز همسایه و همبر و پرهیز همبام و همدر، پریشانی ساز و سامان، بی بهری دست و دامان، خزان بار و برگ و آویز درد و مرگ و دیگر رنج های توان شکار و شکنجه های روان سپار چیزی نخواهی دید، و برتو از این اخگر دوزخ تاب و آذرخانه سوز که دود از دودمان درویش سمنانی و دل ریش بیابانکی انگیخت، جز جان من که فروغ دیده و چراغ دوده و آب جگر و تاب تنی، دل کس نخواهد سوخت.
زنهار از این شیره تلخ گوار که آب زهر آمیز مرگش به جام است و دانه رنج آویز دردش در دام، دست و کام فروشوی و چشم از چیزی که سودای رسته هستی را مایه کاستی و زیان است و آب بهار رامش را آتش تموز وباد خزان، فرا پوش. اگرت ناگزر نوش داروئی هوش پرور باید و گمارشی تیمار شکر، خمی از جوش می سر مست یا مینا و سبوئی دو دربست باده از هر مایه آلایش پاک و ساده، گل روی و مشک بوی، یاقوت گوهر، بیجاده پیکر، درد زدای و بی درد، خوب گوار و خوش خورد، جنگ پرداز و آشتی آورد، کهن سال و دهقان پرورد، از پارس یا کرمان فراهم فرمای، کم کم بدین رام شو و دم دم از آن رم کن، نم نم بدین افزای و شب شب از آن کم ساز، این باران خاشه پرداز آن گرد است و این درمان چاره ساز آن درد. خداوند یاسا و آئین از آمیزمی و آویز وی فرمان بازداشت و پرهیز فرستاد ولی پاس تن و نگهداشت جان را نیز سفارش فرمود چندان که رنج جان پرداخته گردد و کار تندرستی و توان ساخته تیاق داران این فرخ کیش را که به داد و دانش از ما بیشند و در راه و روش از همه پیش، شگفت نشمارند و گرفت نیارند، بیت:
تازه کن پیوستگی آن کهنه پیمان تاک را
بگسل این پیوند نو پیوسته تریاک را
آبی از خم خانه کن بس پشته ها اندوه را
تابی از می سوختن بس دشت ها خاشاک را
آورده تاک و پرورده خم را نیز در این یاسا که ما را پیشه و پیش نهاده اند و شما را آئین و کیش داده، کمینه هشت بازداشت و پرهیز است و فرو گذاشت و کوتاهی در پاس هر یک از آنها تن و جان و هوش و خرد را صد هزار خستن و آزار و بستن و آویز.
نخست چونانکه بار خدای و پاک پیمبر در بارنامه آسمانی ویاساق زندگانی راز گشوده اند و راه نموده، بیت:
از کمند کهکشان برنای بیند پالهنگ
یک سر موی ار ز فرمان آسمان گردن کشد
دویم باده بد و خام و بی اندازه و هنگام پیمودن، و بر بوی مستی گوهر هستی در پای پستی فرسودن، بیت:
چه می کز وی همی اندیشه تن بیم جان خیزد
نه رامش دردسر تیمار تن رنج روان خیزد
سیم با بودن کاری کردنی و بردن باری بردنی که برنده آن بار و کننده آن کار را، بیت:
زنا بردن همی بار پشیمانی گران گردد
زنا کردن همی سود تن آسانی زیان خیزد
چهارم با تنک پایه خسان و سبک سایه کسان شادکامی را کار آب کردن و آب کار نیک نامی بردن، شعر:
زنهار دیگ مهر فرومایگان مپز
زیرا که پخته هوست خامی آورد
زیبا کند نشست تو او را نشان زشت
پیوند او ترا همه بدنامی آورد
پنجم به بزمی اندر که بیگانه یا آشنا بی فرمان پای یارد گذاشت و دربانش دست فرا پیش نتواند داشت، مینا و ساغر نهادن و ساز رامش و بگماز دادن، شعر:
زود یا دیر آب رفته ز جوی
نه شگفت ار به جوی باز آید
ور برفت آبروی رای مبند
که دگر ره بروی باز آید
ششم چندان گماشتن و کوده انباشتن که بی پای و سرمست افتد و از دست رود، بلند از پست نشناسد و شکر از کبست نداند، چه کرد یا چه گفت و بر چه پای ایستاد یا بر کدام پهلو خفت، بامدادان راه هر خانه پوید و بخشایش ناهنجاری های شبانه جوید، شعر:
پوزش روز گواه است که شب زان یله مست
چه نکوهیده روش ها که به هشیاران رفت
سال ها لا به از این سوی سزد گردانند
نیم شب تا چه بر آن خفته زبیداران رفت
هفتم بی پرهیز ننگ و نام و پروای ستایش و دشنام از گاهواره تا گور خوردن و به تر دامنی های پیوست و خشک مغزی های یک دست، خود را خوار خشک و تر کردن، شعر:
کاسه پر کیسه تهی ساز فره سامان کم
روز شب چاشت پسین هفته و مه بی گه و گاه
هوش در پا شب آدینه چو روز شنبه
جام بر دست مه روزه چو فروردین ماه
هشتم با آنکه پاک یزدان یرلیغ بازداشت فرستاد و راد پیمبر فرمان پرهیز راند، پیشوایانش آتش خرمن زندگی خواندند، و روندگان خار گذرگاه بندگی، پاکان پلشتش ستوده اند و نیکان زشتش نموده.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۱ - داستان بازرگان لطیف طبع
گفت: آورده اند که بازرگانی بود که در تطییب اطعمه و ترتیب اغذیه مبالغت ها نمودی و بیشترین عالم برای کسب مال و تحصیل منال زیر قدم آورده بود و در اطراف بر و بحر، تجارتهای مربح و منجح کرده و سفرهای شاق در ارجای آفاق تحمل نموده و بدین طریق غنیمتی وافر و نعمتی فاخر به دست آورده و همه همت خویش به شهوت اطعمه لطیف موقوف کرده و جمله نهمت خویش به التقام اغذیه نظیف مقصور گردانیده و از ملذذات عالم به ماکولات مشتهی قناعت کرده و از مطلوبات دنیا به مشروبات هنی خرسند شده. از کمال شره گفتی: به همه اعضا دهان شده است و از افراط شبق به همه اجزا دندان گشته و با این قوت طبیعت، هوا در اضافت با او کثیف بودی و آب با او لطیف ننمودی. ازین نازک طبعی، خرده گیری، عیبجویی، بدخویی، که از آب کوثر نفرت گرفتی و از نعیم خلد کراهیت داشتی. به هر شهری که درآمدی، نخست به رسته طباخان و خوردنی پزان طواف کردی. روزی بر مرکب اشتها «کالهیمان العطشان او کالغرثان السغبان» سوار شده بود و در بازار طواف می کرد و نظر بر هر مقر و ممر می افکند و خیار اطعمه اختیار می کرد. در اثنای نظر، کنیزکی دید بر طرف دکانی با لباس پاکیزه، بر دست طبقی نظیف و دستاری لطیف، از آرد میده و روغن و انگبین، کلیچه پخته و از بهر خریدار بر سر بازار نهاده و چشم انتظار گشاده، در غایت لطافت و نهایت ظرافت. گفتی قرص آفتاب یا دایره ماهست یا رخسار حور و چهره غلمان از قصور می درفشد یا زهره و مشتری نور می بخشد.
اندر کف او کلیچه گفتی بذر است
ماننده ماهی ست درفشان از میغ
به چشم و دل بازرگان درآمد و وقعی عظیم و محلی رفیع یافت و در طبع و قریحت او جای گرفت. بر وفور بازگشت و دستار به کنیزک داد و به بازار فرستاد و گفت: فلان موضع، بدین هیات کنیزکی است، زر بده و قرص ها بخر و وصیت کن تا بعد ازین قرص ها به کسی نفروشد تا مدت مقام ما هر روز قرص می خری. کنیزک بر مقتضای رای خواجه به بازار شدی و کلیچه ها بخریدی و مدتی دراز بر آن اقتصار کرد که جز کلیچه نمی خورد. در میان این احوال، روزی کنیزک کلیچه فروش غایت گشت. بازرگان چون با آن طعام الف گرفته بود و طبع و مزاجش بر آن اعتیاد یافته، به مفارقت محبوب و انعدام مالوف، متاسف و ملهوف گشت. کنیزک را فرمود تا برود و به استقصاء هرچه تمامتر، مربع و مرتع او معلوم کند و چون حاصل گردد، کنیزک را به نزدیک او آورد. کنیزک بازرگان به موسم معهود و معهد مشهود آمد و از ساکنان آن جایگاه تفحصی بلیغ و استقصایی تمام کرد و از مسکن و مرکز کنیزک بپرسید و خانه او را نشان خواست و چون معلوم شد، به وثاق او رفت و به لطفی هر چه شامل تر و تواضعی هرچه کامل تر گفت: خواجه من ترا طلب می کند. کنیزک جواب داد که «مرحبا بک و بمرسلک» و با او به خانه بازرگان آمد. مرد بازرگان از وی پرسید: سبب چیست که قرص نپخته ای و کلیچه نیاورده ای؟ کنیزک گفت: تا امروز ما را بدان احتیاجی بود، اکنون آن احتیاج برخاست و آن ضرورت نماند. بازرگان از موجب علت و سبب حاجت سوال کرد. کنیزک گفت: ما را بر آن کار تا اکنون، بواعث و دواعی می بود و امروز آن بواعث منتفی و آن دواعی زایل گشت. بازرگان از کیفیت علت و کمیت حاجت پرسید. گفت: خواجه مرا بر پای، علت سرطان بود و او را ورمی قوی و آماسی عظیم پدید آمده بود، اطبا فرمودند که از آرد میده و انگبین هر روز عجینی ساز و بر وی تکمید می کن تا مادتها را نضج می دهد و به تدریج تحلیل می کند. مدت دو ماه بر آن، این طللی می نهادم و چون برگرفتی، قدری آرد و روغن با آن یار کردمی و کلیچه پختمی و بفروختمی. اکنون آن آماس فرو نشست و مادتها پالود و نیز بدان حاجتی نماند. بازرگان چون این کلمات بشنید، صفراش بشورید و گفت: لعنت بر تو باد و بر آن خواجه ات و نفرین بر من باد و بر این سوال نابرجای و راست گفته اند که: «طلب الغایه شوم». کاشکی هرگز ترا ندیدمی و از تو کلیچه نخریدمی و از غایت کراهت و نفرت، قی و اسهال بر وی افتاد و مخارج اسفل و اعلاش بگشاد و مدتها در رنج آن علت و محنت آن بلیت بماند و هر چند می کوشید تا صورت آن حادثه بر خاطرش پوشیده گردد، ممکن نبود و هر ساعت می گفت:
الله یعلم انی لست اذکره
و کیف اذکره اذا لست انساه
نیارم از تو یاد ایرا که گشته ست
مرا بر دل، فراموشی فراموش
و درین معنی، حکیمی نیکو گفته است:
کل البقل من حیث توتی به
هنیئا و لا تسال المبقله
این افسانه از بهر آن گفتم تا بر رای انور و خاطر اشرف اعلی، معین و مقرر گردد که در امور معضل و مهمات مشکل به اوایل کار احتیاط بسیار می باید کرد و از خواتم و عواقب اندیشه داشت تا آفتاب یقین از حجاب اشتباه بیرون آید و چهره مقصود چون روز عالم افروز روی نماید، چه اقوال و افعال زنان به نزدیک هیچ عاقل، معتمد و معتبر نیست و مکرهای ایشان زیادت از آنست که در حساب آید و خدای تعالی با عظمت و بزرگی خویش، کید زنان را عظیم خوانده است. کماقال: «ان کید کن عظیم» و از آن تجنب و تحذیر فرموده است و امیر المومنین عمر بن الخطاب- رضی الله عنه- که بانی دین و قانی خلفای راشدین- رضی الله عنهم- بوده است، می فرماید: «استعیذوا بالله من شرار النساء و کونوا من خیار هن علی حذر.» می گوید: پناه جوئید به خدای تعالی از بدان زنان و بر حذر باشید از نیکان ایشان، از بهر آنکه نظر شهوت ایشان چون به چیزی میل کند، دین و دنیا فرو گذارند و مقصود و مطلوب خود بردارند و به مصالح دین و دولت التفات ننمایند و در لذت عاجل نگردند و از عقوبت آجل تامل نکنند. کژی در طبیعت ایشان سرشته است و کذب و نفاق و زور و شقاق با طینت ایشان آمیخته و اگر پادشاه اجازت فرماید، از تالیف کذب و مکر و تصنیف حیلت و غدر ایشان داستانی بگویم. پادشاه فرمود که: بگوی