۲۲۹ بار خوانده شده
گفت: آورده اند که بازرگانی بود که در تطییب اطعمه و ترتیب اغذیه مبالغت ها نمودی و بیشترین عالم برای کسب مال و تحصیل منال زیر قدم آورده بود و در اطراف بر و بحر، تجارتهای مربح و منجح کرده و سفرهای شاق در ارجای آفاق تحمل نموده و بدین طریق غنیمتی وافر و نعمتی فاخر به دست آورده و همه همت خویش به شهوت اطعمه لطیف موقوف کرده و جمله نهمت خویش به التقام اغذیه نظیف مقصور گردانیده و از ملذذات عالم به ماکولات مشتهی قناعت کرده و از مطلوبات دنیا به مشروبات هنی خرسند شده. از کمال شره گفتی: به همه اعضا دهان شده است و از افراط شبق به همه اجزا دندان گشته و با این قوت طبیعت، هوا در اضافت با او کثیف بودی و آب با او لطیف ننمودی. ازین نازک طبعی، خرده گیری، عیبجویی، بدخویی، که از آب کوثر نفرت گرفتی و از نعیم خلد کراهیت داشتی. به هر شهری که درآمدی، نخست به رسته طباخان و خوردنی پزان طواف کردی. روزی بر مرکب اشتها «کالهیمان العطشان او کالغرثان السغبان» سوار شده بود و در بازار طواف می کرد و نظر بر هر مقر و ممر می افکند و خیار اطعمه اختیار می کرد. در اثنای نظر، کنیزکی دید بر طرف دکانی با لباس پاکیزه، بر دست طبقی نظیف و دستاری لطیف، از آرد میده و روغن و انگبین، کلیچه پخته و از بهر خریدار بر سر بازار نهاده و چشم انتظار گشاده، در غایت لطافت و نهایت ظرافت. گفتی قرص آفتاب یا دایره ماهست یا رخسار حور و چهره غلمان از قصور می درفشد یا زهره و مشتری نور می بخشد.
اندر کف او کلیچه گفتی بذر است
ماننده ماهی ست درفشان از میغ
به چشم و دل بازرگان درآمد و وقعی عظیم و محلی رفیع یافت و در طبع و قریحت او جای گرفت. بر وفور بازگشت و دستار به کنیزک داد و به بازار فرستاد و گفت: فلان موضع، بدین هیات کنیزکی است، زر بده و قرص ها بخر و وصیت کن تا بعد ازین قرص ها به کسی نفروشد تا مدت مقام ما هر روز قرص می خری. کنیزک بر مقتضای رای خواجه به بازار شدی و کلیچه ها بخریدی و مدتی دراز بر آن اقتصار کرد که جز کلیچه نمی خورد. در میان این احوال، روزی کنیزک کلیچه فروش غایت گشت. بازرگان چون با آن طعام الف گرفته بود و طبع و مزاجش بر آن اعتیاد یافته، به مفارقت محبوب و انعدام مالوف، متاسف و ملهوف گشت. کنیزک را فرمود تا برود و به استقصاء هرچه تمامتر، مربع و مرتع او معلوم کند و چون حاصل گردد، کنیزک را به نزدیک او آورد. کنیزک بازرگان به موسم معهود و معهد مشهود آمد و از ساکنان آن جایگاه تفحصی بلیغ و استقصایی تمام کرد و از مسکن و مرکز کنیزک بپرسید و خانه او را نشان خواست و چون معلوم شد، به وثاق او رفت و به لطفی هر چه شامل تر و تواضعی هرچه کامل تر گفت: خواجه من ترا طلب می کند. کنیزک جواب داد که «مرحبا بک و بمرسلک» و با او به خانه بازرگان آمد. مرد بازرگان از وی پرسید: سبب چیست که قرص نپخته ای و کلیچه نیاورده ای؟ کنیزک گفت: تا امروز ما را بدان احتیاجی بود، اکنون آن احتیاج برخاست و آن ضرورت نماند. بازرگان از موجب علت و سبب حاجت سوال کرد. کنیزک گفت: ما را بر آن کار تا اکنون، بواعث و دواعی می بود و امروز آن بواعث منتفی و آن دواعی زایل گشت. بازرگان از کیفیت علت و کمیت حاجت پرسید. گفت: خواجه مرا بر پای، علت سرطان بود و او را ورمی قوی و آماسی عظیم پدید آمده بود، اطبا فرمودند که از آرد میده و انگبین هر روز عجینی ساز و بر وی تکمید می کن تا مادتها را نضج می دهد و به تدریج تحلیل می کند. مدت دو ماه بر آن، این طللی می نهادم و چون برگرفتی، قدری آرد و روغن با آن یار کردمی و کلیچه پختمی و بفروختمی. اکنون آن آماس فرو نشست و مادتها پالود و نیز بدان حاجتی نماند. بازرگان چون این کلمات بشنید، صفراش بشورید و گفت: لعنت بر تو باد و بر آن خواجه ات و نفرین بر من باد و بر این سوال نابرجای و راست گفته اند که: «طلب الغایه شوم». کاشکی هرگز ترا ندیدمی و از تو کلیچه نخریدمی و از غایت کراهت و نفرت، قی و اسهال بر وی افتاد و مخارج اسفل و اعلاش بگشاد و مدتها در رنج آن علت و محنت آن بلیت بماند و هر چند می کوشید تا صورت آن حادثه بر خاطرش پوشیده گردد، ممکن نبود و هر ساعت می گفت:
الله یعلم انی لست اذکره
و کیف اذکره اذا لست انساه
نیارم از تو یاد ایرا که گشته ست
مرا بر دل، فراموشی فراموش
و درین معنی، حکیمی نیکو گفته است:
کل البقل من حیث توتی به
هنیئا و لا تسال المبقله
این افسانه از بهر آن گفتم تا بر رای انور و خاطر اشرف اعلی، معین و مقرر گردد که در امور معضل و مهمات مشکل به اوایل کار احتیاط بسیار می باید کرد و از خواتم و عواقب اندیشه داشت تا آفتاب یقین از حجاب اشتباه بیرون آید و چهره مقصود چون روز عالم افروز روی نماید، چه اقوال و افعال زنان به نزدیک هیچ عاقل، معتمد و معتبر نیست و مکرهای ایشان زیادت از آنست که در حساب آید و خدای تعالی با عظمت و بزرگی خویش، کید زنان را عظیم خوانده است. کماقال: «ان کید کن عظیم» و از آن تجنب و تحذیر فرموده است و امیر المومنین عمر بن الخطاب- رضی الله عنه- که بانی دین و قانی خلفای راشدین- رضی الله عنهم- بوده است، می فرماید: «استعیذوا بالله من شرار النساء و کونوا من خیار هن علی حذر.» می گوید: پناه جوئید به خدای تعالی از بدان زنان و بر حذر باشید از نیکان ایشان، از بهر آنکه نظر شهوت ایشان چون به چیزی میل کند، دین و دنیا فرو گذارند و مقصود و مطلوب خود بردارند و به مصالح دین و دولت التفات ننمایند و در لذت عاجل نگردند و از عقوبت آجل تامل نکنند. کژی در طبیعت ایشان سرشته است و کذب و نفاق و زور و شقاق با طینت ایشان آمیخته و اگر پادشاه اجازت فرماید، از تالیف کذب و مکر و تصنیف حیلت و غدر ایشان داستانی بگویم. پادشاه فرمود که: بگوی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
اندر کف او کلیچه گفتی بذر است
ماننده ماهی ست درفشان از میغ
به چشم و دل بازرگان درآمد و وقعی عظیم و محلی رفیع یافت و در طبع و قریحت او جای گرفت. بر وفور بازگشت و دستار به کنیزک داد و به بازار فرستاد و گفت: فلان موضع، بدین هیات کنیزکی است، زر بده و قرص ها بخر و وصیت کن تا بعد ازین قرص ها به کسی نفروشد تا مدت مقام ما هر روز قرص می خری. کنیزک بر مقتضای رای خواجه به بازار شدی و کلیچه ها بخریدی و مدتی دراز بر آن اقتصار کرد که جز کلیچه نمی خورد. در میان این احوال، روزی کنیزک کلیچه فروش غایت گشت. بازرگان چون با آن طعام الف گرفته بود و طبع و مزاجش بر آن اعتیاد یافته، به مفارقت محبوب و انعدام مالوف، متاسف و ملهوف گشت. کنیزک را فرمود تا برود و به استقصاء هرچه تمامتر، مربع و مرتع او معلوم کند و چون حاصل گردد، کنیزک را به نزدیک او آورد. کنیزک بازرگان به موسم معهود و معهد مشهود آمد و از ساکنان آن جایگاه تفحصی بلیغ و استقصایی تمام کرد و از مسکن و مرکز کنیزک بپرسید و خانه او را نشان خواست و چون معلوم شد، به وثاق او رفت و به لطفی هر چه شامل تر و تواضعی هرچه کامل تر گفت: خواجه من ترا طلب می کند. کنیزک جواب داد که «مرحبا بک و بمرسلک» و با او به خانه بازرگان آمد. مرد بازرگان از وی پرسید: سبب چیست که قرص نپخته ای و کلیچه نیاورده ای؟ کنیزک گفت: تا امروز ما را بدان احتیاجی بود، اکنون آن احتیاج برخاست و آن ضرورت نماند. بازرگان از موجب علت و سبب حاجت سوال کرد. کنیزک گفت: ما را بر آن کار تا اکنون، بواعث و دواعی می بود و امروز آن بواعث منتفی و آن دواعی زایل گشت. بازرگان از کیفیت علت و کمیت حاجت پرسید. گفت: خواجه مرا بر پای، علت سرطان بود و او را ورمی قوی و آماسی عظیم پدید آمده بود، اطبا فرمودند که از آرد میده و انگبین هر روز عجینی ساز و بر وی تکمید می کن تا مادتها را نضج می دهد و به تدریج تحلیل می کند. مدت دو ماه بر آن، این طللی می نهادم و چون برگرفتی، قدری آرد و روغن با آن یار کردمی و کلیچه پختمی و بفروختمی. اکنون آن آماس فرو نشست و مادتها پالود و نیز بدان حاجتی نماند. بازرگان چون این کلمات بشنید، صفراش بشورید و گفت: لعنت بر تو باد و بر آن خواجه ات و نفرین بر من باد و بر این سوال نابرجای و راست گفته اند که: «طلب الغایه شوم». کاشکی هرگز ترا ندیدمی و از تو کلیچه نخریدمی و از غایت کراهت و نفرت، قی و اسهال بر وی افتاد و مخارج اسفل و اعلاش بگشاد و مدتها در رنج آن علت و محنت آن بلیت بماند و هر چند می کوشید تا صورت آن حادثه بر خاطرش پوشیده گردد، ممکن نبود و هر ساعت می گفت:
الله یعلم انی لست اذکره
و کیف اذکره اذا لست انساه
نیارم از تو یاد ایرا که گشته ست
مرا بر دل، فراموشی فراموش
و درین معنی، حکیمی نیکو گفته است:
کل البقل من حیث توتی به
هنیئا و لا تسال المبقله
این افسانه از بهر آن گفتم تا بر رای انور و خاطر اشرف اعلی، معین و مقرر گردد که در امور معضل و مهمات مشکل به اوایل کار احتیاط بسیار می باید کرد و از خواتم و عواقب اندیشه داشت تا آفتاب یقین از حجاب اشتباه بیرون آید و چهره مقصود چون روز عالم افروز روی نماید، چه اقوال و افعال زنان به نزدیک هیچ عاقل، معتمد و معتبر نیست و مکرهای ایشان زیادت از آنست که در حساب آید و خدای تعالی با عظمت و بزرگی خویش، کید زنان را عظیم خوانده است. کماقال: «ان کید کن عظیم» و از آن تجنب و تحذیر فرموده است و امیر المومنین عمر بن الخطاب- رضی الله عنه- که بانی دین و قانی خلفای راشدین- رضی الله عنهم- بوده است، می فرماید: «استعیذوا بالله من شرار النساء و کونوا من خیار هن علی حذر.» می گوید: پناه جوئید به خدای تعالی از بدان زنان و بر حذر باشید از نیکان ایشان، از بهر آنکه نظر شهوت ایشان چون به چیزی میل کند، دین و دنیا فرو گذارند و مقصود و مطلوب خود بردارند و به مصالح دین و دولت التفات ننمایند و در لذت عاجل نگردند و از عقوبت آجل تامل نکنند. کژی در طبیعت ایشان سرشته است و کذب و نفاق و زور و شقاق با طینت ایشان آمیخته و اگر پادشاه اجازت فرماید، از تالیف کذب و مکر و تصنیف حیلت و غدر ایشان داستانی بگویم. پادشاه فرمود که: بگوی
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۳۰ - آمدن دستور پنجم به حضرت شاه
گوهر بعدی:بخش ۳۲ - داستان زن پسر با خسرو و معشوق
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.