عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳
جلایر هر دو چشمش سرمه دارد
ز پوشن یک عبا، یک ترمه دارد
قبای عاقری پوشد بغل بند
کلاهش از عرق گاهی کند گند
فرنگی باشدش ار خالقی چیت
مصونا عن جنود البئر والبیت
قصب دوزد همیشه زیر جامه
قرینا بالسعاده و السلامه
به دستش گرفتد پول حلالی
خرد از ترمه کشمیر شالی
قصب تنبان و پیراهن کتان است
به پا جوراب کار اصفهان است
کمربندد ولی از بهرخدمت
شود بیگلربیگی، در شهر خدمت
ز چرم ساغری درپاکند کفش
برون آرد ز پا هر جا بود فرش
ز پوشن یک عبا، یک ترمه دارد
قبای عاقری پوشد بغل بند
کلاهش از عرق گاهی کند گند
فرنگی باشدش ار خالقی چیت
مصونا عن جنود البئر والبیت
قصب دوزد همیشه زیر جامه
قرینا بالسعاده و السلامه
به دستش گرفتد پول حلالی
خرد از ترمه کشمیر شالی
قصب تنبان و پیراهن کتان است
به پا جوراب کار اصفهان است
کمربندد ولی از بهرخدمت
شود بیگلربیگی، در شهر خدمت
ز چرم ساغری درپاکند کفش
برون آرد ز پا هر جا بود فرش
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۳ - آغاز داستان
بهار آمد و کتان بجنک مویئنه
کشید از سپه خویشتن تمام حشر
نوشت نامه باتباع خویشتن مخفی
که رخت حزم بپوشید هان زهر کشور
که پوست پوش ددی چند بهر کینه ما
دوان بدامن خارای کوه بسته کمر
فتاده از یقه واپس قفاخور همه خلق
بزیر جامیها دائما یکی بزبر
وجودما که چو تا رقصب ضعیف شده
فکنده دور زاطلس رخان والابر
اگر باسم کفن زنده مان بگور کنند
هزار بار به ازدوری از بر دلبر
بغیر روسی و کتان ورختهای نفیس
چه چیز همره او شد بگور تا محشر
قسم بداد بسی پاره در زبان شمط
که گرعزا بودت پیش زین غزامگذر
نرفته است چو در جامه شان زما اشنان
عجب مدار که شویندمان بخواری سر
زکیسه همه را کرد کیسها فربه
زصاحبی همه را ساخت صاحب زیور
زروم و چین و خطا و بلاد هندستان
قماشهای عجب آمدند جمله بدر
علم بدوش و میان بندها برآورده
زبیتشان همگی جامهای فتح ببر
نشسته بر فرس صندلی یکی چون خان
یکی برابرش مفرش سوار چون قیصر
یکی زشیب دمشقیش گر ز چون قارن
یکیش تیغ زترک کلاه چون نوذر
یکی زره ببراز تسملو در افکنده
یک از قواره جیبش به پیش روی سپر
زعقدهای سپیچ بهاری و سالو
عمودها همه افراشتند در کروفر
فکنده تیر خصومت در آنمیانه گزی
بدست کرده کتکها زکاستر اکثر
چماق سوزن سرکوبشان زند روسی
چوکار او فتدش با چهارگز معجر
سپید روی شدند آنهمه زچشم آویز
که بود او بمیانشان سیاهی لشکر
نبود ایلچی ایشان بغیر نوروزی
که بردنامه بایشان رساند باز خبر
کشید از سپه خویشتن تمام حشر
نوشت نامه باتباع خویشتن مخفی
که رخت حزم بپوشید هان زهر کشور
که پوست پوش ددی چند بهر کینه ما
دوان بدامن خارای کوه بسته کمر
فتاده از یقه واپس قفاخور همه خلق
بزیر جامیها دائما یکی بزبر
وجودما که چو تا رقصب ضعیف شده
فکنده دور زاطلس رخان والابر
اگر باسم کفن زنده مان بگور کنند
هزار بار به ازدوری از بر دلبر
بغیر روسی و کتان ورختهای نفیس
چه چیز همره او شد بگور تا محشر
قسم بداد بسی پاره در زبان شمط
که گرعزا بودت پیش زین غزامگذر
نرفته است چو در جامه شان زما اشنان
عجب مدار که شویندمان بخواری سر
زکیسه همه را کرد کیسها فربه
زصاحبی همه را ساخت صاحب زیور
زروم و چین و خطا و بلاد هندستان
قماشهای عجب آمدند جمله بدر
علم بدوش و میان بندها برآورده
زبیتشان همگی جامهای فتح ببر
نشسته بر فرس صندلی یکی چون خان
یکی برابرش مفرش سوار چون قیصر
یکی زشیب دمشقیش گر ز چون قارن
یکیش تیغ زترک کلاه چون نوذر
یکی زره ببراز تسملو در افکنده
یک از قواره جیبش به پیش روی سپر
زعقدهای سپیچ بهاری و سالو
عمودها همه افراشتند در کروفر
فکنده تیر خصومت در آنمیانه گزی
بدست کرده کتکها زکاستر اکثر
چماق سوزن سرکوبشان زند روسی
چوکار او فتدش با چهارگز معجر
سپید روی شدند آنهمه زچشم آویز
که بود او بمیانشان سیاهی لشکر
نبود ایلچی ایشان بغیر نوروزی
که بردنامه بایشان رساند باز خبر
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۹ - اوحدی فرماید
سر پیوند ما ندارد یار
چون توان شد ز وصل برخوردار
در جواب او
چند ار اندیشه فش ودستار
این فرو پیچ و آن دگر بگذار
نیست جز بور یا بخانه مرا
(لیس فی الدار غیره دیار)
رخت بر پنبه موسم گرما
(وقنا ربنا عذاب النار)
نوکری کوکه موزه ام بکشد
کو غلامی که گیردم دستار
شو فرو در دواج و سر در جیب
برشده (بالعشی و الابکار)
فکر کن جبه زمستان را
پنبه غفلتت ز گوش برآر
مصرف رخت گشته نقدم و جنس
رشته جامه بوده پودم و تار
از خطوط لباس مخفی ماست
این سواد بیاض لیل و نهار
بکتان و شمط بر افرازیم
علم از بام این کبود حصار
وز دمشقی عمامه بربائیم
افسر از فرق گنبد دوار
چند در فکر جامه سر در جیب
تا بکی ماندن به بند ازار
جز برخت نفیس در محفل
نتوان شد بصدر صفه بار
شخص را پاکی آورد حمام
جامه را نازکی دهد آهار
مخفی خورد چشم بر قدمن
نرسانید جامه هموار
همچو ابنای روزگار او نیز
تنگ چشمی خویش کرد اظهار
نو بپوشیم و آنزمان بخشیم
کهنه پار و خرقه پیرار
نه عجب نقره و طلا بکمر
نیست جای تامل بسیار
در جهان هر فراخ چنبر هست
صاحب مال و درهم و دینار
ای که هستی نیازمند بره
پوستین بره نکو ببر آر
گوی لولو بجامه کمخا
دانهای عرق بروی نگار
رخت والا و سوزن سرتیز
خار باگل بهم بود ناچار
آفتابیست اطلس گلگون
بخیهارا بر او چو ذره شمار
ساعد آستین اطلس را
که سجیف خشیشی است سوار
گاه بر اسب ابلق سنجاب
روی صوف مربع است سوار
ای چو چکمه دوروبسان شریت
ترک نرمادگی بگوزنهار
غیر نعلین و گیوه و موزه
غیر مسحی و کفش و پای اوزار
بنما در بساط فرش رخوت؟
سالکان مسالک اطوار
از گل شرب و لاله والا
گلستانیست کلبه تجار
جبه بی پیرهن بدان ماند
که بپوشی قبای بی شلوار
اینمقالت دراز چون کرباس
چند باید کشید دست بدار
خود چولازم بود بگوقاری
جامه دوختن بقد منار
چون توان شد ز وصل برخوردار
در جواب او
چند ار اندیشه فش ودستار
این فرو پیچ و آن دگر بگذار
نیست جز بور یا بخانه مرا
(لیس فی الدار غیره دیار)
رخت بر پنبه موسم گرما
(وقنا ربنا عذاب النار)
نوکری کوکه موزه ام بکشد
کو غلامی که گیردم دستار
شو فرو در دواج و سر در جیب
برشده (بالعشی و الابکار)
فکر کن جبه زمستان را
پنبه غفلتت ز گوش برآر
مصرف رخت گشته نقدم و جنس
رشته جامه بوده پودم و تار
از خطوط لباس مخفی ماست
این سواد بیاض لیل و نهار
بکتان و شمط بر افرازیم
علم از بام این کبود حصار
وز دمشقی عمامه بربائیم
افسر از فرق گنبد دوار
چند در فکر جامه سر در جیب
تا بکی ماندن به بند ازار
جز برخت نفیس در محفل
نتوان شد بصدر صفه بار
شخص را پاکی آورد حمام
جامه را نازکی دهد آهار
مخفی خورد چشم بر قدمن
نرسانید جامه هموار
همچو ابنای روزگار او نیز
تنگ چشمی خویش کرد اظهار
نو بپوشیم و آنزمان بخشیم
کهنه پار و خرقه پیرار
نه عجب نقره و طلا بکمر
نیست جای تامل بسیار
در جهان هر فراخ چنبر هست
صاحب مال و درهم و دینار
ای که هستی نیازمند بره
پوستین بره نکو ببر آر
گوی لولو بجامه کمخا
دانهای عرق بروی نگار
رخت والا و سوزن سرتیز
خار باگل بهم بود ناچار
آفتابیست اطلس گلگون
بخیهارا بر او چو ذره شمار
ساعد آستین اطلس را
که سجیف خشیشی است سوار
گاه بر اسب ابلق سنجاب
روی صوف مربع است سوار
ای چو چکمه دوروبسان شریت
ترک نرمادگی بگوزنهار
غیر نعلین و گیوه و موزه
غیر مسحی و کفش و پای اوزار
بنما در بساط فرش رخوت؟
سالکان مسالک اطوار
از گل شرب و لاله والا
گلستانیست کلبه تجار
جبه بی پیرهن بدان ماند
که بپوشی قبای بی شلوار
اینمقالت دراز چون کرباس
چند باید کشید دست بدار
خود چولازم بود بگوقاری
جامه دوختن بقد منار
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - مولانا خواجو فرماید
وجه برات شام بر اختر نوشته اند
و اموال زنگ برشه خاور نوشته اند
در جواب او
اوصاف شمله بر علم زر نوشته اند
القاب بندقی بسراسر نوشته اند
از صوف رقعه بمختم رسانده اند
وزحبر کاغذی بمحبر نوشته اند
مدح قماش رومی و حسن ثبات آن
برطاق جامه خانه قیصر نوشته اند
شرح قماش مصری و جنس سکندری
برشامیانهای سکندر نوشته اند
در وصف عنبرینه جیب آنچه گفته ام
بر قرص کشتهای معنبر نوشته اند
در عصمت و طهارت خاتون نرمدست
یاران بقچه کش همه محضر نوشته اند
تعویذ چشم زخم نگر کز عذاد مشک
بر جامهای احمر و اصفر نوشته اند
رازی که در میان سر آغوش و پیچک است
آن راز سر بمهر بمعجر نوشته اند
سوی سنجیف صوف زمدفون شکایتی
پیچیده در لباس مکرر نوشته اند
مستوفیان مخفی وا بیاری و بمی
وجه برات فوطه بمیزر نوشته اند
در جمع رختها چو کلانتر عمامه است
وجه برات ازان بکلانتر نوشته اند
منشور خرگه وتتق و چتر و سایبان
بر کندلان چرخ مدور نوشته اند
جز دیده صدف زالرجاق ننگرد
خطی که برعبائی استر نوشته اند
مدح سلیم ژنده و دلق الف نمد
بر دلق سلجقی همه یکسر نوشته اند
گوئی برات جامه من خازنان بخت
برتن برهنگان قلندر نوشته اند
مردم زکهنگی سرو دستار در قدم
آشفته را نگرکه چه در سر نوشته اند
بیجامه نکو نتوان شد بدعوتی
این رمز را بپرده هر در نوشته اند
در جامه خواب گوش بزیر افکنی نکو
بر بالش این لطیفه و بستر نوشته اند
بنگر خط غبار خشیشی که صفحه
زان خط بهیچ کاغذ و دفتر نوشته اند
قاری مصنفات توبر پوشی و برک
هرجا رفوگران هنرور نوشته اند
هر شاه بیت من که درین طرز گفته ام
شاهان بگرد چار قب زر نوشته اند
و اموال زنگ برشه خاور نوشته اند
در جواب او
اوصاف شمله بر علم زر نوشته اند
القاب بندقی بسراسر نوشته اند
از صوف رقعه بمختم رسانده اند
وزحبر کاغذی بمحبر نوشته اند
مدح قماش رومی و حسن ثبات آن
برطاق جامه خانه قیصر نوشته اند
شرح قماش مصری و جنس سکندری
برشامیانهای سکندر نوشته اند
در وصف عنبرینه جیب آنچه گفته ام
بر قرص کشتهای معنبر نوشته اند
در عصمت و طهارت خاتون نرمدست
یاران بقچه کش همه محضر نوشته اند
تعویذ چشم زخم نگر کز عذاد مشک
بر جامهای احمر و اصفر نوشته اند
رازی که در میان سر آغوش و پیچک است
آن راز سر بمهر بمعجر نوشته اند
سوی سنجیف صوف زمدفون شکایتی
پیچیده در لباس مکرر نوشته اند
مستوفیان مخفی وا بیاری و بمی
وجه برات فوطه بمیزر نوشته اند
در جمع رختها چو کلانتر عمامه است
وجه برات ازان بکلانتر نوشته اند
منشور خرگه وتتق و چتر و سایبان
بر کندلان چرخ مدور نوشته اند
جز دیده صدف زالرجاق ننگرد
خطی که برعبائی استر نوشته اند
مدح سلیم ژنده و دلق الف نمد
بر دلق سلجقی همه یکسر نوشته اند
گوئی برات جامه من خازنان بخت
برتن برهنگان قلندر نوشته اند
مردم زکهنگی سرو دستار در قدم
آشفته را نگرکه چه در سر نوشته اند
بیجامه نکو نتوان شد بدعوتی
این رمز را بپرده هر در نوشته اند
در جامه خواب گوش بزیر افکنی نکو
بر بالش این لطیفه و بستر نوشته اند
بنگر خط غبار خشیشی که صفحه
زان خط بهیچ کاغذ و دفتر نوشته اند
قاری مصنفات توبر پوشی و برک
هرجا رفوگران هنرور نوشته اند
هر شاه بیت من که درین طرز گفته ام
شاهان بگرد چار قب زر نوشته اند
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - لاادری قائله
با هر که راز دوستی اظهار میکنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم
درجواب او
هر دم کلاه و کفش ببازار میکنم
دسمال اکثر از سرد ستار می کنم
دوزم بجبه خرمی پار و پیرهن
امسال از دوتوئی پیرار میکنم
برمیکنم بروی میان بند جانماز
لنکوته را معارض شلوار میکنم
بر سر بجای طاقیه ام هست کله پوش
تخفیفه را جنیبه دستار میکنم
میآورم بیاد زپای تهی بسی
در ره بکفش تنک چو رفتار میکنم
خیاط گه گهی که حنینی بدوزدم
خرجیش را سلیم ببازار میکنم
دامن بهر که میرسم از عضو خویش بر
میدارم وبرهنگی اظهار میکنم
شش ماه بیش رخت رها میکنم بچرک
چون میدرد ملامت قصار میکنم
از جامه توقع خدمت بود محال
کاز ضرب گارزش چوتن افکار میکنم
صد کفش و گیوه در طلبش بیش میدرم
چون آرزوی موزه بلغار میکنم
از برک توت آورم ابریشم و ازو
الوان مختلف همه ازهار میکنم
سلطان رخت اطلس زر بفت مینهم
در جیب کویش از در شهوار میکنم
بابوی خوش که از جگر افتگون روم
یابم چه وصف طبله عطار میکنم
بیت وکتان وزوده و بیرم رود بگرد
آنجا که وصف روسی انصار میکنم
اوصاف طرهای عمایم بود همه
هرجا که ذکر طره طرار میکنم
مشکین لباس صوف که باریک بوده است
فکر و خیال آن بشب تار میکنم
آن کوی پادراز چو می بینم و سجیف
تشبیهشان بجدول و پرگار میکنم
از درج برد و مخفی و ابیاری و بمی
سرخط همی ستانم و تکرار میکنم
قاری زبس کسادی بازار البسه
هرجا که هست بانک خریدار میکنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم
درجواب او
هر دم کلاه و کفش ببازار میکنم
دسمال اکثر از سرد ستار می کنم
دوزم بجبه خرمی پار و پیرهن
امسال از دوتوئی پیرار میکنم
برمیکنم بروی میان بند جانماز
لنکوته را معارض شلوار میکنم
بر سر بجای طاقیه ام هست کله پوش
تخفیفه را جنیبه دستار میکنم
میآورم بیاد زپای تهی بسی
در ره بکفش تنک چو رفتار میکنم
خیاط گه گهی که حنینی بدوزدم
خرجیش را سلیم ببازار میکنم
دامن بهر که میرسم از عضو خویش بر
میدارم وبرهنگی اظهار میکنم
شش ماه بیش رخت رها میکنم بچرک
چون میدرد ملامت قصار میکنم
از جامه توقع خدمت بود محال
کاز ضرب گارزش چوتن افکار میکنم
صد کفش و گیوه در طلبش بیش میدرم
چون آرزوی موزه بلغار میکنم
از برک توت آورم ابریشم و ازو
الوان مختلف همه ازهار میکنم
سلطان رخت اطلس زر بفت مینهم
در جیب کویش از در شهوار میکنم
بابوی خوش که از جگر افتگون روم
یابم چه وصف طبله عطار میکنم
بیت وکتان وزوده و بیرم رود بگرد
آنجا که وصف روسی انصار میکنم
اوصاف طرهای عمایم بود همه
هرجا که ذکر طره طرار میکنم
مشکین لباس صوف که باریک بوده است
فکر و خیال آن بشب تار میکنم
آن کوی پادراز چو می بینم و سجیف
تشبیهشان بجدول و پرگار میکنم
از درج برد و مخفی و ابیاری و بمی
سرخط همی ستانم و تکرار میکنم
قاری زبس کسادی بازار البسه
هرجا که هست بانک خریدار میکنم
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - سید حسن ترمدی گوید
سلام علی دار ام الکواعب
بتان سیه چشم مشکین ذوائب
در جواب او
(لبسنا لباسا لطیف الجبائب)
شی صوف مشکین صفت در غیاهب
بزیر منور عروس منصه
تتقها بگردش مشلشل جوانب
زدیبای چینی حلل را محلی
باعلام پیشک صدور مناکب
گریبان و اطلس بدرها ودگمه
منور بسان سپهر از کواکب
جیوب لباسات همچون مشارق
چو اذیال کآمد بپوشش مغارب
امیران ارمک سلاطین اطلس
گزیده زسنجاب و ابلق مراکب
سراسر سر آغوش و والا و موبند
چو خوبان گلروی مشکین ذوائب
میان بندهای قصب هر یکی را
بدیدم برابریشمش پنبه غالب
کلاه و عرقچین و مسحی و موزه
چو ارواح بگزیده دوری زقالب
لباسات رومی و چینی نفایس
قماشات هندوستانی غرایب
درآنان که ایزار در پاندارند
نظرکن چو خواهی که بینی عجایب
مبر جامه نارسا و رببری
بیندیش پایان کار و عواقب
نگر موجها در خشیشی که بینی
نشان سپهر ونجوم ثواقب
بروی قبای کهن جامه نو
بهر تن که پوشند باشد معایب
توان آدمی ساخت از رخت رنگین
چو آن لعبتکها که سازد ملاعب
میان بند و الباغ ودستار و موزه
سزد با هم ارزانکه باشد مناسب
به بیکار سرما که تنها بلرزد
مگر پهلوان پنبه باشد محارب
در آن حرب قندس چو آید زخشمش
شود موی بر تن چو نیش عقارب
بود چکمه از دگمه پا درازش
بکف گرز و همچون گرازان مضارب
خریدم یکی کفش نو جامه بدرید
ندیدم ازین جنس کعاب کاعب
دهد بندقی هر زماتم فریبی
شکیبم از و نیست (طال المعاتب)
بدیدم ذهها بر اعلام دستار
دلم میل آن کرد(والصبر ذاهب)
مگر اطلس وصوف دارد مفاصل
که داغ از اتو کردنش بود واجب
بوالای پر مگس بین و دامک
ذباب ار ندیدی و دام عناکب
خوشا آن شمطها و آن صاحبیها
که آرند سوغات مارا صواحب
بمقدار تشریف و خلعت بیابی
بمحفل جواب سلام و مراحب
چنانست دستار پیچیدنم صعب
که گوئی که باید بریدن سیاسب
بمحراب و سجاده رونه زمانی
رها کن بتان محلل حواجب
گذشتم زناگاه بر محفلی خاص
همه جامه نحشان واهل مناصب
در اندیشه کین رختها بر که پوشم
که باشد برازنده این مراتب
خرد گفت ممدوح اهل العمائم
(معین البرایا)(کفیل المارب)
پناه امم زین اعیان (علی) آن
که چرخش بسجاده داریست راغب
بمسند مه و آفتابش ازائک
عطارد بدیوان جاهش محاسب
بخطهای ابیاری و برد و مخفی
نوشتند القاب ومدح و مناقب
چنان جامه بخشی که رختی که پوشد
بجز یک زمان نبود او را مصاحب
جهان گفت با چرخ کمحلی که برکن
بعهدش ز سر این لباس مصائب
چو رایت جناب(وی اعلی المواقف)
چو خرگاه ذات وی اقصی المطالب
زبهر عرقچین واعظ ازین پیش
شدندی برهنه سران جمله تائب
بهر گوشه دستار بندان نبودی
گذرشان شبانگاه از ترس سالب
از و خلعت تربیت تا نبودش
نشد طیلسان دار برجیس خاطب
حسودت چه سودش بود شرب زرکش
که چون شمع جان داده (والجسم ذائب)
بجزقیف و کمخاکه دل میر بایند
ندیدم بعهدت دگر قلب و غاصب
چو سرما که او را دوا پوستین است
علل را کنی دفع از فکر صائب
بدین نظم پیچیده وین طرز مخصوص
مرا هست انعام و الباس واجب
چو رختم متاعی که آورد کاسد
که دیدست بیمزد چون بنده کاسب
الاتا نخواهند موئینه گرما
کتانرا بسرما نباشند طالب
فلک رخت جاه تراقیچیجی باد
ز تشریف الطاف ستار واهب
بتان سیه چشم مشکین ذوائب
در جواب او
(لبسنا لباسا لطیف الجبائب)
شی صوف مشکین صفت در غیاهب
بزیر منور عروس منصه
تتقها بگردش مشلشل جوانب
زدیبای چینی حلل را محلی
باعلام پیشک صدور مناکب
گریبان و اطلس بدرها ودگمه
منور بسان سپهر از کواکب
جیوب لباسات همچون مشارق
چو اذیال کآمد بپوشش مغارب
امیران ارمک سلاطین اطلس
گزیده زسنجاب و ابلق مراکب
سراسر سر آغوش و والا و موبند
چو خوبان گلروی مشکین ذوائب
میان بندهای قصب هر یکی را
بدیدم برابریشمش پنبه غالب
کلاه و عرقچین و مسحی و موزه
چو ارواح بگزیده دوری زقالب
لباسات رومی و چینی نفایس
قماشات هندوستانی غرایب
درآنان که ایزار در پاندارند
نظرکن چو خواهی که بینی عجایب
مبر جامه نارسا و رببری
بیندیش پایان کار و عواقب
نگر موجها در خشیشی که بینی
نشان سپهر ونجوم ثواقب
بروی قبای کهن جامه نو
بهر تن که پوشند باشد معایب
توان آدمی ساخت از رخت رنگین
چو آن لعبتکها که سازد ملاعب
میان بند و الباغ ودستار و موزه
سزد با هم ارزانکه باشد مناسب
به بیکار سرما که تنها بلرزد
مگر پهلوان پنبه باشد محارب
در آن حرب قندس چو آید زخشمش
شود موی بر تن چو نیش عقارب
بود چکمه از دگمه پا درازش
بکف گرز و همچون گرازان مضارب
خریدم یکی کفش نو جامه بدرید
ندیدم ازین جنس کعاب کاعب
دهد بندقی هر زماتم فریبی
شکیبم از و نیست (طال المعاتب)
بدیدم ذهها بر اعلام دستار
دلم میل آن کرد(والصبر ذاهب)
مگر اطلس وصوف دارد مفاصل
که داغ از اتو کردنش بود واجب
بوالای پر مگس بین و دامک
ذباب ار ندیدی و دام عناکب
خوشا آن شمطها و آن صاحبیها
که آرند سوغات مارا صواحب
بمقدار تشریف و خلعت بیابی
بمحفل جواب سلام و مراحب
چنانست دستار پیچیدنم صعب
که گوئی که باید بریدن سیاسب
بمحراب و سجاده رونه زمانی
رها کن بتان محلل حواجب
گذشتم زناگاه بر محفلی خاص
همه جامه نحشان واهل مناصب
در اندیشه کین رختها بر که پوشم
که باشد برازنده این مراتب
خرد گفت ممدوح اهل العمائم
(معین البرایا)(کفیل المارب)
پناه امم زین اعیان (علی) آن
که چرخش بسجاده داریست راغب
بمسند مه و آفتابش ازائک
عطارد بدیوان جاهش محاسب
بخطهای ابیاری و برد و مخفی
نوشتند القاب ومدح و مناقب
چنان جامه بخشی که رختی که پوشد
بجز یک زمان نبود او را مصاحب
جهان گفت با چرخ کمحلی که برکن
بعهدش ز سر این لباس مصائب
چو رایت جناب(وی اعلی المواقف)
چو خرگاه ذات وی اقصی المطالب
زبهر عرقچین واعظ ازین پیش
شدندی برهنه سران جمله تائب
بهر گوشه دستار بندان نبودی
گذرشان شبانگاه از ترس سالب
از و خلعت تربیت تا نبودش
نشد طیلسان دار برجیس خاطب
حسودت چه سودش بود شرب زرکش
که چون شمع جان داده (والجسم ذائب)
بجزقیف و کمخاکه دل میر بایند
ندیدم بعهدت دگر قلب و غاصب
چو سرما که او را دوا پوستین است
علل را کنی دفع از فکر صائب
بدین نظم پیچیده وین طرز مخصوص
مرا هست انعام و الباس واجب
چو رختم متاعی که آورد کاسد
که دیدست بیمزد چون بنده کاسب
الاتا نخواهند موئینه گرما
کتانرا بسرما نباشند طالب
فلک رخت جاه تراقیچیجی باد
ز تشریف الطاف ستار واهب
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱ - من ابکار افکاره
خوشست جامه بریدن برون زاندازه
برآمدن زقدک پاره کردن آوازه
چه دلکشست بدامن سجیف و گنج درست
چه طرفه است بدان چاک جامه شیرازه
بترک طاقیه گفتم که برگ گل ماند
خیال گفت نگفتی سخن باندازه
چو تن بشوئی و بیرون خرامی از حمام
زرخت نو شودت در زمان روان تازه
گهی زچشمه سوزن برون رود رشته
گهی بدر نتوان شدن زدروازه
مکن زجامه والا رقم زمشک و عذاد
عروس خوب لقا را چه حاجت غازه
بیان حجله رخت زفاف کن قاری
که تا شوی به جهان زین بلند آوازه
برآمدن زقدک پاره کردن آوازه
چه دلکشست بدامن سجیف و گنج درست
چه طرفه است بدان چاک جامه شیرازه
بترک طاقیه گفتم که برگ گل ماند
خیال گفت نگفتی سخن باندازه
چو تن بشوئی و بیرون خرامی از حمام
زرخت نو شودت در زمان روان تازه
گهی زچشمه سوزن برون رود رشته
گهی بدر نتوان شدن زدروازه
مکن زجامه والا رقم زمشک و عذاد
عروس خوب لقا را چه حاجت غازه
بیان حجله رخت زفاف کن قاری
که تا شوی به جهان زین بلند آوازه
نظام قاری : چند رساله
کتاب ده وصل