عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
هم دلم ره می‌نماید هم دلم ره می‌زند
هم دلم قلاب و هم دل سکهٔ شه می‌زند
هم دلم افغان کنان گوید که راه من زدند
هم دل من راه عیاران ابله می‌زند
هم دل من همچو شحنه طالب دزدان شده
هم دل من همچو دزدان نیم شب ره می‌زند
گه چو حکم حق دل من قصد سرها می‌کند
گه چو مرغ سربریده الله الله می‌زند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۷
اگر تو همره بلبل، ز بهر گلزاری
تو خار را همه گل بین، چو بهر گل، زاری
نمی‌شناسی، باشد که خار گل باشد
اگر چه می‌خلدت، عاقبت کند یاری
درون خار گل است و برون خار گل است
به احتیاط نگر، تا سر که می‌خاری
چه احتیاط؟ مرا عقل و احتیاط نماند
تو احتیاط کن آخر، که مرد هشیاری
غلط، تو هم نتوانی نگاه داشت مرا
عجب، ز شمع تو پروانه را نگه داری؟
خوش است تلخی دارو و سیلی استاد
غنیمت است ز یار وفا، جفاکاری
به دست دلبر اگر عاشقی زبون باشد
ز عشق و عقل وی است آن، نه از سبک ساری
به غیر ناز و جفا، هر چه می‌کند معشوق
مباش ایمن، کان فتنه است و طراری
زبون و دست خوش و عشوه می‌خوریم ای عشق
اگر دروغ فروشی، و گر محال آری
دروغ و عشوه و صدق و محال او حال است
ولیک غیر نبیند، به چشم اغیاری