عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
چو در چوگان زدن آن مه نگون گردد ز پشت زین
زمین گوید ثنا گردون دعا روحالامین آمین
رسید از ماه سیمایان سپاهی در قفا اما
در این میدان نمیبینم سپهداری به این آئین
به تندی برق مستعجل به لنگر کوه پابرجا
به میدانها سبک جولان به محفلها گران تمکین
به تحریک طبیعت در خم چو گان بیدادم
چنان دارد که چون گویم نه آرامست و نه تسکین
شوم او را بلاگردان چو رخش ناز بیپایان
به پائین راند از بالا به بالا تا زد از پائین
مکن خون کوی ای دل بر سر میدان او مسکن
که آنجا در پی سر میرود صد عاشق مسکین
نثار بزمت این بس محتشم کان معدن احسان
لب گوهرفشان گاهی بجنباند پی تحسین
زمین گوید ثنا گردون دعا روحالامین آمین
رسید از ماه سیمایان سپاهی در قفا اما
در این میدان نمیبینم سپهداری به این آئین
به تندی برق مستعجل به لنگر کوه پابرجا
به میدانها سبک جولان به محفلها گران تمکین
به تحریک طبیعت در خم چو گان بیدادم
چنان دارد که چون گویم نه آرامست و نه تسکین
شوم او را بلاگردان چو رخش ناز بیپایان
به پائین راند از بالا به بالا تا زد از پائین
مکن خون کوی ای دل بر سر میدان او مسکن
که آنجا در پی سر میرود صد عاشق مسکین
نثار بزمت این بس محتشم کان معدن احسان
لب گوهرفشان گاهی بجنباند پی تحسین
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۴ - صفت چوگان باختن وی با همسران و گوی بردن وی از دیگران
چون تن از خواب سحر آسودیش
بامدادان عزم میدان بودیش
صبحدم چون شاه این نیلی تتق
بارگی راندی به میدان افق
شه سلامان نیز مست و نیمخواب
پای کردی سوی میدان در رکاب
با گروهی از نژاد خسروان
خردسال و تازه روی و نوجوان
هر یکی در خیل خوبان سروری
آفت ملکی بلای کشوری
صولجان بر کف به میدان تاختی
گوی زرکش در میان انداختی
یک به یک چوگان زنان جویان حال
گرد یک مه حلقه کرده صد هلال
گر چه بودی زخم چوگان از همه
بود چابکتر سلامان از همه
گوی بردی از همه با صد شتاب
گوی مه بود و سلامان آفتاب
با هلالی صولجان دنبال ماه
حال گویان می شدی تا حالگاه
گوی اگر صدبار از آنجا باز پس
آمدی هر بار حال این بود و بس
آری آن کس را که دولت یار شد
وز نهال بخت برخودار شد
هیچ چوگان زیر این چرخ کبود
گوی نتواند ز میدانش ربود
بامدادان عزم میدان بودیش
صبحدم چون شاه این نیلی تتق
بارگی راندی به میدان افق
شه سلامان نیز مست و نیمخواب
پای کردی سوی میدان در رکاب
با گروهی از نژاد خسروان
خردسال و تازه روی و نوجوان
هر یکی در خیل خوبان سروری
آفت ملکی بلای کشوری
صولجان بر کف به میدان تاختی
گوی زرکش در میان انداختی
یک به یک چوگان زنان جویان حال
گرد یک مه حلقه کرده صد هلال
گر چه بودی زخم چوگان از همه
بود چابکتر سلامان از همه
گوی بردی از همه با صد شتاب
گوی مه بود و سلامان آفتاب
با هلالی صولجان دنبال ماه
حال گویان می شدی تا حالگاه
گوی اگر صدبار از آنجا باز پس
آمدی هر بار حال این بود و بس
آری آن کس را که دولت یار شد
وز نهال بخت برخودار شد
هیچ چوگان زیر این چرخ کبود
گوی نتواند ز میدانش ربود
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۷ - اگهی