عبارات مورد جستجو در ۲ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در مدح سلطان ماضی محمدشاه غازی و حاج میرزا آقاسی
هستی دو وجه دارد مخفی و ظاهر است
کاندر وجود واجب و ممکن مصور است
از واجبست خالق و از ممکنست خلق
چون معنی کلام که مخفی و ظاهر است
خالق ز خلق هیچ دارد گزیر ازانک
خورشید را چو نور نباشد مکدّر است
مخلوق هم نباشد یکسان از آنکه نور
هرچ او به شمع اقرب باشد منور است
پس هرچه اقربست ز ابعد بود منیر
چون آنکه ابعدست ز اقرب مکدّر است
از ممکنات معنی انسان مقدمست
در خلقت ار چه صورت انسان موخر است
انسان چه باشد آنکه بدانش مسلمست
دانش کدام آنکه بقایش میسّر است
آری بدانشست بقا زانکه آدمی
باقیتر است از آنکه بدانش فزونتر است
باشد بقا به دانش و دانش به عقل و عقل
مخصوص آدمیست نه محسوس جانور است
آدم بلی به عقل شود کامل النّصاب
وانرا که عقل نیست چنو گاو یا خر است
لیکن چو عقل یافت کمال آورد پدید
تا غایتیکه حق را منظور و منظر است
منظور حق چو گشت بود مظهر کبیر
کز غیب تا شهودش ظاهر به مظهر است
انسانکامل است بلی مظهر وجود
کاو عرش و فرش و لوح و سپهرش به محور است
انسان کاملست که باقی بود به ذات
از جمله ممکنات که نفس پیمبر است
بعد از نبی ولیست بهردور و این زمان
آنکش به فرق رایت شاه مظفر است
چونانکه گفتهاند بود فرق زاب خضر
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
آری محمدست و علی اصل و فرعشان
شاهست و آنکه سایهٔ شاهیش بر سر است
کهفالانام مرجع اسلامکش مقام
صدره فراز سدره بر از چرخ اخضر است
نامش نیاورم به زبان زانکه روح پاک
بیرون ز گفتگوی زبان سخنور است
وصفش نیاورم به لبان زانکه نور صرف
هرچش بروی آوری از وی مکدر است
لیکن محققست مر او راکه همچو روح
از مردمان کناره و با مردم اندر است
با مردم اندر استکه روح مجسمست
از مردمان کناره و جسمی مطهر است
بگذار و بگذر از همهکتّاب دفترش
هرون واصفست و نظامست و جعفر است
آن خواجهایکه بر در سلطان تاجدار
مختار ملک ودولت ودیوان دفتر است
سلطان دین محمّد شاهست کز ازل
جاوید عهد او را مهدست و بستر است
شمس ملوک بدر وجود آسمان جود
بحر همم سپهر کرم کان گوهر است
مجد علی سمو سما عینکبریا
ظل خدا مؤید خلاق داور است
دادار تاجدار که بزمش چو نوبهار
محنت فزای خانهٔ مانّی و آزر است
دارای کینگذارکه در دشت کارزار
تیغش چو ذوالفقارکه با دست حیدر است
این داور زمانه که شخصش به بارگاه
آرایش شمایل اورنگ و افسر است
وان خسرو زمانه که ظلش به پیشگاه
بر فرق کسری و جم و خاقان و قیصر است
آن دادگر که در خم پیچان کمند او
دیریست تا که گردن گردون به چنبر است
ایوان داد و دین را لطفی مجسمست
میدان رزم و کین را مرگی مصور است
آشفتهیی ز خلقش هر هشت جنّتست
آسودهیی ز عدلش هر هفت کشور است
هم پست پیش قدرش این طاق نه رواق
هم تنگ بر جلالش این کاخ ششدر است
با طبع راد او که دو کونش مخففست
در چشم همتش که دو عالم محقر است
گوهر چه قدر دارد آبی معقّدست
درهم چه وزن دارد خاکی مزوّر است
شاهنشها گذشت مرا پنجسال و اند
تا سر بر آستان خداوند بر در است
فرش آنچنان به درگه شاهم که خاک راه
چون خاک ره به مقدم شاه جهان زر است
آری زر است خاکم و چون شاه پرورد
کز آفتاب خاک و زر و سنگ گوهر است
لیکن چنانم ایدونکم جز دعای شاه
ممکن روایتی نه بگفتست و دفتر است
آرامش دلم نه ز چشم مکحلست
واسایش تنم نه ز زلف معنبر است
خارم به جای گل همه در جیب و دامنست
خونم به جای مل همه در جام و ساغر است
تار است در وثاقم اگر ماه نخشبست
خار است درکنارم اگر سرو کشمر است
نوشم بهکام نیش شد از بخت واژگون
کاین داوری به عهد توکس را نه باور است
پیر ارچهگشتهام نبود هیچغم از انک
اندر دعای شاه جوانیم در سر است
یارب بقای دولت شه باد جاودان
جاوید چون به دولت شاهی برابر است
بادا غبار موکب شه زیب چهر مهر
تا زینت سپهر ز خورشید انور است
حکم قضا و رای قدر بر مراد شاه
تا در صدور حکم قضا چرخ مصدر است
کاندر وجود واجب و ممکن مصور است
از واجبست خالق و از ممکنست خلق
چون معنی کلام که مخفی و ظاهر است
خالق ز خلق هیچ دارد گزیر ازانک
خورشید را چو نور نباشد مکدّر است
مخلوق هم نباشد یکسان از آنکه نور
هرچ او به شمع اقرب باشد منور است
پس هرچه اقربست ز ابعد بود منیر
چون آنکه ابعدست ز اقرب مکدّر است
از ممکنات معنی انسان مقدمست
در خلقت ار چه صورت انسان موخر است
انسان چه باشد آنکه بدانش مسلمست
دانش کدام آنکه بقایش میسّر است
آری بدانشست بقا زانکه آدمی
باقیتر است از آنکه بدانش فزونتر است
باشد بقا به دانش و دانش به عقل و عقل
مخصوص آدمیست نه محسوس جانور است
آدم بلی به عقل شود کامل النّصاب
وانرا که عقل نیست چنو گاو یا خر است
لیکن چو عقل یافت کمال آورد پدید
تا غایتیکه حق را منظور و منظر است
منظور حق چو گشت بود مظهر کبیر
کز غیب تا شهودش ظاهر به مظهر است
انسانکامل است بلی مظهر وجود
کاو عرش و فرش و لوح و سپهرش به محور است
انسان کاملست که باقی بود به ذات
از جمله ممکنات که نفس پیمبر است
بعد از نبی ولیست بهردور و این زمان
آنکش به فرق رایت شاه مظفر است
چونانکه گفتهاند بود فرق زاب خضر
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
آری محمدست و علی اصل و فرعشان
شاهست و آنکه سایهٔ شاهیش بر سر است
کهفالانام مرجع اسلامکش مقام
صدره فراز سدره بر از چرخ اخضر است
نامش نیاورم به زبان زانکه روح پاک
بیرون ز گفتگوی زبان سخنور است
وصفش نیاورم به لبان زانکه نور صرف
هرچش بروی آوری از وی مکدر است
لیکن محققست مر او راکه همچو روح
از مردمان کناره و با مردم اندر است
با مردم اندر استکه روح مجسمست
از مردمان کناره و جسمی مطهر است
بگذار و بگذر از همهکتّاب دفترش
هرون واصفست و نظامست و جعفر است
آن خواجهایکه بر در سلطان تاجدار
مختار ملک ودولت ودیوان دفتر است
سلطان دین محمّد شاهست کز ازل
جاوید عهد او را مهدست و بستر است
شمس ملوک بدر وجود آسمان جود
بحر همم سپهر کرم کان گوهر است
مجد علی سمو سما عینکبریا
ظل خدا مؤید خلاق داور است
دادار تاجدار که بزمش چو نوبهار
محنت فزای خانهٔ مانّی و آزر است
دارای کینگذارکه در دشت کارزار
تیغش چو ذوالفقارکه با دست حیدر است
این داور زمانه که شخصش به بارگاه
آرایش شمایل اورنگ و افسر است
وان خسرو زمانه که ظلش به پیشگاه
بر فرق کسری و جم و خاقان و قیصر است
آن دادگر که در خم پیچان کمند او
دیریست تا که گردن گردون به چنبر است
ایوان داد و دین را لطفی مجسمست
میدان رزم و کین را مرگی مصور است
آشفتهیی ز خلقش هر هشت جنّتست
آسودهیی ز عدلش هر هفت کشور است
هم پست پیش قدرش این طاق نه رواق
هم تنگ بر جلالش این کاخ ششدر است
با طبع راد او که دو کونش مخففست
در چشم همتش که دو عالم محقر است
گوهر چه قدر دارد آبی معقّدست
درهم چه وزن دارد خاکی مزوّر است
شاهنشها گذشت مرا پنجسال و اند
تا سر بر آستان خداوند بر در است
فرش آنچنان به درگه شاهم که خاک راه
چون خاک ره به مقدم شاه جهان زر است
آری زر است خاکم و چون شاه پرورد
کز آفتاب خاک و زر و سنگ گوهر است
لیکن چنانم ایدونکم جز دعای شاه
ممکن روایتی نه بگفتست و دفتر است
آرامش دلم نه ز چشم مکحلست
واسایش تنم نه ز زلف معنبر است
خارم به جای گل همه در جیب و دامنست
خونم به جای مل همه در جام و ساغر است
تار است در وثاقم اگر ماه نخشبست
خار است درکنارم اگر سرو کشمر است
نوشم بهکام نیش شد از بخت واژگون
کاین داوری به عهد توکس را نه باور است
پیر ارچهگشتهام نبود هیچغم از انک
اندر دعای شاه جوانیم در سر است
یارب بقای دولت شه باد جاودان
جاوید چون به دولت شاهی برابر است
بادا غبار موکب شه زیب چهر مهر
تا زینت سپهر ز خورشید انور است
حکم قضا و رای قدر بر مراد شاه
تا در صدور حکم قضا چرخ مصدر است
ملا احمد نراقی : باب اول
فصل دهم - تهذیب اخلاق و ثمره آن
از آنچه مذکور شد دانسته شد که فایده علم اخلاق، پاک ساختن نفس است از صفات رذیله، و آراستن آن به ملکات جمیله، که از آن به «تهذیب اخلاق» تعبیر می شود.
و ثمره تهذیب اخلاق، رسیدن به خیر و سعادت ابدیه است و باید دانست که سعادت مطلق حاصل نمی شود، مگر اینکه صفحه نفس در جمیع اوقات از همه اخلاق ذمیمه معرا، و به تمام اوصاف حسنه محلی باشد.
و اصلاح بعضی صفات یا در بعضی اوقات، اگر چه خالی از ثمر نیست، ولیکن موجب سعادت ابدیه نمی شود همچنان که صحت بدن و نظام مملکت نیست مگر به دفع جمیع امراض، و اصلاح جمیع طوایف و اشخاص در تمام اوقات
پس، «سعید مطلق» کسی است که اصلاح جمیع صفات و افعال خود را بر وجهی نموده باشد که ثابت و پایدار بوده باشد از احوال، و در آنها خللی را نیابد، و از تبدل ازمان متغیر نشود، و از شعله های مصائب و بلایا برقی به خرمن صبرش نرسد، و از سیلاب محنتها و رزایا رخنه در بنیان شکرگزاریش نشود و خار و خس شبهات را به دامن اعتقادش دسترس نباشد بد کردن مردمان با او، را از احسان و نیکوکاری باز ندارد و دشمنی نمودن دیگران با او در دوستی او خلل نرساند و بالجمله در پایداری و ثبوت اخلاق، و قوت نفس، و بزرگی ذات، و حسن صفات، و مرتبه ای رسد که اگر آنچه به ایوب پیغمبر رسید به او رسد تغیر در احوالش حاصل نگردد و اگر بلاهای برناس حکیم بر او نازل شود تبدل در اعمالش نشود
بلکه کسی که گوی سعادت در ربود و او را سعادت واقعی نصیب گردید، چون فی الحقیقه داخل خیل مجردات می شود، از عالم جسمانیات بالاتر می رود، و دست تصرف افلاک به دامن او نرسد، و گرد تأثیرات ثوابت و سیار بر چهره او ننشیند نه سعد فلک در او تأثیر کند و نه نحسش، و نه قمرش را با او کاری باشد و نه شمسش را «اهل التسبیح و التقدیس لایبالون بالتربیع و التسدیس و الانسان بعد علو النفس لا یعتنی بالسعد و النحس» یعنی «اهل ذکر پروردگار را، از «تربیع و تسدیس» کواکب چه باک است، و ارباب نفوس قویه را از سعد و نحس فلک چه بیم».
آری دست کیوان فلک از کنگره ایوان رفعتشان دور، و چراغ خورشید در کنج خلوتشان تار و بی نور، و مشتری خود را شناسد، و بهرام مرد میدان خود را داند، و ساز و نوای زهره در محفل انسشان بی ساز و نوا، و دف و بربطش در بزم عیششان خالی از صدا قلم عطارد چون به نام نامی شان رسد سر اندازد، و ماه نو چون به جمالشان نگرد خود را از نظر اندازد بلکه بسا باشد که انسان در قوت نفس و تجرد به مرتبه ای رسد که تصرف در افلاک، بلکه در جمیع مواد کائنات نماید، چنانکه واقعه شق القمر از سید انبیاء صلی الله علیه و آله و سلم و قصه رد شمس از سرور اوصیاء علیه السلام بر آن شهادت می دهد.
و ثمره تهذیب اخلاق، رسیدن به خیر و سعادت ابدیه است و باید دانست که سعادت مطلق حاصل نمی شود، مگر اینکه صفحه نفس در جمیع اوقات از همه اخلاق ذمیمه معرا، و به تمام اوصاف حسنه محلی باشد.
و اصلاح بعضی صفات یا در بعضی اوقات، اگر چه خالی از ثمر نیست، ولیکن موجب سعادت ابدیه نمی شود همچنان که صحت بدن و نظام مملکت نیست مگر به دفع جمیع امراض، و اصلاح جمیع طوایف و اشخاص در تمام اوقات
پس، «سعید مطلق» کسی است که اصلاح جمیع صفات و افعال خود را بر وجهی نموده باشد که ثابت و پایدار بوده باشد از احوال، و در آنها خللی را نیابد، و از تبدل ازمان متغیر نشود، و از شعله های مصائب و بلایا برقی به خرمن صبرش نرسد، و از سیلاب محنتها و رزایا رخنه در بنیان شکرگزاریش نشود و خار و خس شبهات را به دامن اعتقادش دسترس نباشد بد کردن مردمان با او، را از احسان و نیکوکاری باز ندارد و دشمنی نمودن دیگران با او در دوستی او خلل نرساند و بالجمله در پایداری و ثبوت اخلاق، و قوت نفس، و بزرگی ذات، و حسن صفات، و مرتبه ای رسد که اگر آنچه به ایوب پیغمبر رسید به او رسد تغیر در احوالش حاصل نگردد و اگر بلاهای برناس حکیم بر او نازل شود تبدل در اعمالش نشود
بلکه کسی که گوی سعادت در ربود و او را سعادت واقعی نصیب گردید، چون فی الحقیقه داخل خیل مجردات می شود، از عالم جسمانیات بالاتر می رود، و دست تصرف افلاک به دامن او نرسد، و گرد تأثیرات ثوابت و سیار بر چهره او ننشیند نه سعد فلک در او تأثیر کند و نه نحسش، و نه قمرش را با او کاری باشد و نه شمسش را «اهل التسبیح و التقدیس لایبالون بالتربیع و التسدیس و الانسان بعد علو النفس لا یعتنی بالسعد و النحس» یعنی «اهل ذکر پروردگار را، از «تربیع و تسدیس» کواکب چه باک است، و ارباب نفوس قویه را از سعد و نحس فلک چه بیم».
آری دست کیوان فلک از کنگره ایوان رفعتشان دور، و چراغ خورشید در کنج خلوتشان تار و بی نور، و مشتری خود را شناسد، و بهرام مرد میدان خود را داند، و ساز و نوای زهره در محفل انسشان بی ساز و نوا، و دف و بربطش در بزم عیششان خالی از صدا قلم عطارد چون به نام نامی شان رسد سر اندازد، و ماه نو چون به جمالشان نگرد خود را از نظر اندازد بلکه بسا باشد که انسان در قوت نفس و تجرد به مرتبه ای رسد که تصرف در افلاک، بلکه در جمیع مواد کائنات نماید، چنانکه واقعه شق القمر از سید انبیاء صلی الله علیه و آله و سلم و قصه رد شمس از سرور اوصیاء علیه السلام بر آن شهادت می دهد.