عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در ستایش میرمیران
شغلی که مطمح نظر کیمیاگر است
تحصیل اتحاد صفات مس و زر است
این فعل پر شکوه نیاید ز هر گروه
زان صنف خاص کاین عمل آید یکی خور است
فرعی‌ست این عمل ز اصول کمال خور
وین اصل در جریده حکمت مقرر است
در چشم ظاهر است بزرگ این عمل ولی
گر بنگری به دیدهٔ باطن محقر است
عرض زر از جبلت مس سهل صنعتی‌ست
قلاب شهر نیز باین معرض اندر است
از کیمیا مراد نه اینست نزد عقل
کن صنعت از قبیل عملهای دیگر است
تحقیق اگر ز من شنوی اصل کیمیا
فیضی بود که در نظر شاه مضمر است
فیضی که جان پاک کند جسم خاک را
کی با سرشت زیبق و گوگرد احمر است
این فیض کامل از نظری می‌کند ظهور
کش چشم لطف و مرحمت شاه مظهر است
شاهی که با مشاهده اعتبار او
هستی و نیستی دو گیتی برابر است
ماهی که در معامله مهرش آفتاب
در ذروهٔ کمال خود از ذره کمتر است
یعنی غیاث دین محمد که درگهش
جای تفاخر سر خاقان و قیصر است
اکسیر دولت ابدی در جناب اوست
دولت در آن سر است که بر خاک این در است
طعنش رسد به ناصیهٔ نور پاش مهر
آن جبهه کش سجود در او میسر است
از شخص آفرینش و از پیکر وجود
در رتبه دیگران همه پایند و او سر است
آنجا که بحث منزلت پا و سر کند
داند خرد کزین دو که لایق به افسر است
در خدمت ستارهٔ بخت بلند اوست
گر سعد اصغر است و گر سعد اکبر است
با آب کرد آتش سوزان به عدل او
صلحی چنان که بط همه جا با سمندر است
گر شیر در زمان بهار عدالتش
بیند رخ غزاله که از لاله احمر است
از خوف تب کند که مبادا گمان برند
کن سرخی از تپانچهٔ ظلم غضنفر است
آنجا که نفس نامیه را تربیت کند
لطفش که ظل او همه جا فیض گستر است
رویاند از زمین فنا سبزهٔ بقا
آبی که چشمه‌اش دم شمشیر و خنجر است
گر عرصهٔ عبور فتد خیل مور را
آیینه‌ای که روشن از آن رای انور است
اعمی ز هم جدا کند اندر اشعه‌اش
هر نقش پای مور که بر روی جوهر است
ای کز درر فشانی ابر عطای تست
هر گوهری که در صدف بحر اخضر است
درویشخانه‌ای که جهان داشت پیش از این
از بخشش تو رشک سرای توانگر است
هر بیوه‌ای که چرخی و دوکی نهاده پیش
در شغل رشته تافتن عقد گوهر است
در حجله‌ای که حفظ تو مشاطگی کند
ای کز تو نوعروس جهان غرق زیور است
چون شبنمی که بر رخ غنچه‌ست حلیه بند
سیماب قطره زیور رخسار اخگر است
از شرم خاطر تو که نازیست بی‌دخان
هرجا که شعله ایست رخش از عرق تر است
عدل تو قاضیی است که پیوسته بهر عقد
در مجلس عروسی باز و کبوتر است
گوی سپهر مجمرهٔ تست و اندر او
خورشید و ماه عنبر سوزان اخگر است
دور بقاست مجمره گردان مجلست
روزش فروغ اخگر و شب دود مجمر است
جان عدو چو حملهٔ قهرت ز دور دید
با جسم گفت وعده به صحرای محشر است
کی در مداد سر نهدش وصف ذات غیر
کلکی که در زلال مدیحت شناور است
از لای منجلاب کجا می‌خورد فریب
آن ماهیی که جلوه گهش آب کوثر است
احکام امر و نهی تو در انتفاع خلق
نایب مناب قول خدا و پیمبر است
شکر حقوق وعد و وعید کلام تو
بر ذمهٔ لسان مسلمان و کافر است
ای آنکه بهر خدمت در گاه قدر تست
گر جنبش سپهر و گر سیر اختر است
شاهی و چهار حد جهان پایتخت تست
اقطاع هفت چرخ ترا هفت کشور است
«الفقر فخری » است ترا در خطاب قدر
آن خطبه‌ای که زینت نه پایه منبر است
رو زردی از کلاه گدای تو می‌کشد
تاج زری که بر سر خورشید خاور است
کج نه کلاه گوشهٔ اقبال سرمدی
مستغنیانه باش که این از تو درخور است
وحشی بلند شد سخنت بی‌ادب مباش
کوتاه کن که این نه حد هر سخنور است
باشد همین دعا و ثنا از تو خوشنما
زین هر دو چون گذشت سکوت از تو خوشتر است
گر چه ثنا خوش است ولی در دعا فزای
کاین زینت اجابت و آن زیب دفتر است
تا هر چه جز خداست بود جوهر و عرض
وز حکم عقل نسبت ایشان مقرر است
بادا امور کل جهان را به ذات تو
آن نوع نسبتی که عرض را به جوهر است
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ترتیب ظهور موالید ثلاثه اول در صفت معدن
جرم خورشید گرد پیکر خاک
مدتی چون بگشت با افلاک
آب و خاکش ز عکس تافته شد
تبش اندر دو گانه یافته شد
متصاعد شد از میان دو بخار
که دو روحند و در هوا طیار
روح خاکی کثیف بود و نژند
روح آبی لطیف و نیز بلند
روح آبی چو در مشیمهٔ کان
محتبس گشت ز اقتضای زمان
روش آفتاب تابش داد
حرکت کرد و اضطرابش داد
بر هوا رفت و آب شد، بچکید
بر زمین گرم گشت و پس بتپید
زان صعود و هبوط پیوسته
گشت اجزاش روشن و بسته
زمره‌ای روح مطلقش گفتند
فرقه‌ای دهن و زیبقش گفتند
روح خاکی چو پس دخانی بود
وندرو اندکی گرانی بود
به یکی معدن احتباسش کرد
جنبش خویش در حراسش کرد
تپشی دایم اندرو پیوست
راه بیرون شدش نبود، ببست
چون بسی روزگارش این شد ورد
در گوکان فتاد و شد گوگرد
قدما نفس نام کردندش
حکما احترام کردندش
ذکر این نفس و روح راز نهفت
شد به جسمی غبار معدن جفت
روح و نفس و بدن مهیا شد
کارگاهی ز خاک پیدا شد
نوبتی دیگر از حرارت کان
گرم گشت این سه جزو را ارکان
شد ز حر مقام و ضیق محل
عقد آن در رطوبت این حل
وین سه را در زمان پیوستن
گاه پیمان و دوستی بستن
وزن و قدر ار به اعتدال بود
تن مصفا و جان زلال بود
و گر آن آب چون حجر گردد
به مرور زمانه زر گردد
ور بود وزن زیبق افزون‌تر
نقره‌ای باشد و نگردد زر
ور ز مساوات و وزن این دو بخار
تیره باشد ز اختلاط غبار
نام جسمی چنین حدید بود
وین پس از مدتی مدید بود
ور ظلمت عدیم نور شدند
وز مساوات و وزن دور شدند
زان تمازج به مذهب هر مس
جسد قلع و سرب خیزد و مس
وآنچه ملح و شبوب و زاجاتند
هم ز تاثیر این مزاجاتند
هم چنین از دریچهای دگر
حال و حکم نتیجهای دگر
تا شد این خاک پر گهر گنجی
خلق نامبرده بر یکی رنجی
اصل و بنیاد این جواهر خاک
این دو روحند، با تو گفتم پاک
وین جمیع ار نفیس و گردونند
زادهٔ اختران گردونند
زین میان زر بود نتیجهٔ مهر
نقره فرزند ماه زیبا چهر
مس و آهن ز زهره و بهرام
بهره‌مندند و نور یاب مدام
قلع از مشتری و جیوه ز تیر
زحل اندر سرب کند تاثیر
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۱۱) حکایت آهو که مشک از وی حاصل می‬شود
چنین گفتند استادان پیروز
که آهوئیست کاندر چل شبانروز
در منه می‌خورد خاشاک و خاری
گل خوش بوی جوید یک دو باری
چو دارد این چله در پاکی آنگاه
سر خود سوی صبح آرد سحرگاه
چو آندم بگذرد بر خونِ جانش
شود از نافِ او نافه روانش
ازان دم مشک ازو آید پدیدار
وزان دم گرددش خلقی خریدار
کِه دارد آنچنان دم در جهانی
که خون زو مشک گردد در زمانی؟
چو خونی مشک گردد از دم پاک
بوَد ممکن که زو جانی شود خاک
بلی چون نورِ حق در جان درآید
تنت حالی برنگ جان برآید
چه گویم، بیش ازین امکان ندارد
که جانم بیش ازین فرمان ندارد
اگر تو کیمیا سازی چنین ساز
ولی این کیمیا در راهِ دین باز
چو نیست این کیمیا در عرش و کرسی
ز جان خود طلب، دیگر چه پرسی
بساز این کیمیاگر مردِ راهی
که جان را کیمیائیست از الهی
ورای این ترا اسرار گفتن
روا نبوَد مگر بردار گفتن
ورای این مقاماتی دگر هست
ندانم تا کسی را زان خبر هست
بخود رفتن بدان راهی ندارم
که جز دستوری آهی ندارم
بشرح آن اگر اِذن آید آواز
بگویم ورنه اندر پرده بِه راز
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
در نزد حکیم مس هم از جنس طلاست
وا مانده بخام طبعی از قدر و بهاست
اکسیر چو پخته سازدش زر گردد
پس سوز و گداز، کیمیای مس ماست