عبارات مورد جستجو در ۹ گوهر پیدا شد:
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۳
می ده پسرا! برگل، گل چون مل و مل چون گل
خوشبوی ملی چون گل، خودروی گلی چون مل
مل رفت به سوی گل، گل رفت به سوی مل
گل بوی ربود از مل، مل رنگ ربود از گل
در زیر گل خیری آن به که قدح گیری
بر بادک شبگیری، بانگ و شغب صلصل
هر گه که زند قمری، راه ماورالنهری
گوید به گل حمری باده بستان، بلبل
آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره
چون دستهٔ طنبوره گیرد شجر از چنگل
چون فاخته دلبر برتر پرد از عرعر
گویی که به زیر پر، بربسته یکی جلجل
آن قمری فرخنده با قهقهه و خنده
اندر گلو افکنده، هر فاختهای یک غل
بوید به سحرگاهان، از شوق بناگاهان
چون نکهت دلخواهان، بوی سمن و سنبل
آن زاغ در آسابر همچون حبشی کاذر
بربسته به شاخ اندر هم سنبل و هم عنصل
آن کرکی با کرکی گوید سخن ترکی
طوطی سخن هندی گوید به که مازل
خوشبوی ملی چون گل، خودروی گلی چون مل
مل رفت به سوی گل، گل رفت به سوی مل
گل بوی ربود از مل، مل رنگ ربود از گل
در زیر گل خیری آن به که قدح گیری
بر بادک شبگیری، بانگ و شغب صلصل
هر گه که زند قمری، راه ماورالنهری
گوید به گل حمری باده بستان، بلبل
آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره
چون دستهٔ طنبوره گیرد شجر از چنگل
چون فاخته دلبر برتر پرد از عرعر
گویی که به زیر پر، بربسته یکی جلجل
آن قمری فرخنده با قهقهه و خنده
اندر گلو افکنده، هر فاختهای یک غل
بوید به سحرگاهان، از شوق بناگاهان
چون نکهت دلخواهان، بوی سمن و سنبل
آن زاغ در آسابر همچون حبشی کاذر
بربسته به شاخ اندر هم سنبل و هم عنصل
آن کرکی با کرکی گوید سخن ترکی
طوطی سخن هندی گوید به که مازل
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۳۵ - تمثیل در اطوار وجود
بخاری مرتفع گردد ز دریا
به امر حق فرو بارد به صحرا
شعاع آفتاب از چرخ چارم
بر او افتد شود ترکیب با هم
کند گرمی دگر ره عزم بالا
در آویزد بدو آن آب دریا
چو با ایشان شود خاک و هوا ضم
برون آید نبات سبز و خرم
غذای جانور گردد ز تبدیل
خورد انسان و یابد باز تحلیل
شود یک نطفه و گردد در اطوار
وز او انسان شود پیدا دگر بار
چو نور نفس گویا بر تن آید
یکی جسم لطیف و روشن آید
شود طفل و جوان و کهل و کمپیر
بیابد علم و رای و فهم و تدبیر
رسد آنگه اجل از حضرت پاک
رود پاکی به پاکی خاک با خاک
هم اجزای عالم چون نباتند
که یک قطره ز دریای حیاتند
زمان چو بگذرد بر وی شود باز
همه انجام ایشان همچو آغاز
رود هر یک از ایشان سوی مرکز
که نگذارد طبیعت خوی مرکز
چو دریایی است وحدت لیک پر خون
کز او خیزد هزاران موج مجنون
نگر تا قطرهٔ باران ز دریا
چگونه یافت چندین شکل و اسما
بخار و ابر و باران و نم و گل
نبات و جانور انسان کامل
همه یک قطره بود آخر در اول
کز او شد این همه اشیا ممثل
جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام
چو آن یک قطره دان ز آغاز و انجام
اجل چون در رسد در چرخ و انجم
شود هستی همه در نیستی گم
چو موجی بر زند گردد جهان طمس
یقین گردد «کان لم تغن بالامس»
خیال از پیش برخیزد به یک بار
نماند غیر حق در دار دیار
تو را قربی شود آن لحظه حاصل
شوی تو بی تویی با دوست واصل
وصال این جایگه رفع خیال است
چو غیر از پیش برخیزد وصال است
مگو ممکن ز حد خویش بگذشت
نه او واجب شد و نه واجب او گشت
هر آن کو در معانی گشت فایق
نگوید کین بود قلب حقایق
هزاران نشاه داری خواجه در پیش
برو آمد شد خود را بیندیش
ز بحث جزو و کل نشئات انسان
بگویم یک به یک پیدا و پنهان
به امر حق فرو بارد به صحرا
شعاع آفتاب از چرخ چارم
بر او افتد شود ترکیب با هم
کند گرمی دگر ره عزم بالا
در آویزد بدو آن آب دریا
چو با ایشان شود خاک و هوا ضم
برون آید نبات سبز و خرم
غذای جانور گردد ز تبدیل
خورد انسان و یابد باز تحلیل
شود یک نطفه و گردد در اطوار
وز او انسان شود پیدا دگر بار
چو نور نفس گویا بر تن آید
یکی جسم لطیف و روشن آید
شود طفل و جوان و کهل و کمپیر
بیابد علم و رای و فهم و تدبیر
رسد آنگه اجل از حضرت پاک
رود پاکی به پاکی خاک با خاک
هم اجزای عالم چون نباتند
که یک قطره ز دریای حیاتند
زمان چو بگذرد بر وی شود باز
همه انجام ایشان همچو آغاز
رود هر یک از ایشان سوی مرکز
که نگذارد طبیعت خوی مرکز
چو دریایی است وحدت لیک پر خون
کز او خیزد هزاران موج مجنون
نگر تا قطرهٔ باران ز دریا
چگونه یافت چندین شکل و اسما
بخار و ابر و باران و نم و گل
نبات و جانور انسان کامل
همه یک قطره بود آخر در اول
کز او شد این همه اشیا ممثل
جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام
چو آن یک قطره دان ز آغاز و انجام
اجل چون در رسد در چرخ و انجم
شود هستی همه در نیستی گم
چو موجی بر زند گردد جهان طمس
یقین گردد «کان لم تغن بالامس»
خیال از پیش برخیزد به یک بار
نماند غیر حق در دار دیار
تو را قربی شود آن لحظه حاصل
شوی تو بی تویی با دوست واصل
وصال این جایگه رفع خیال است
چو غیر از پیش برخیزد وصال است
مگو ممکن ز حد خویش بگذشت
نه او واجب شد و نه واجب او گشت
هر آن کو در معانی گشت فایق
نگوید کین بود قلب حقایق
هزاران نشاه داری خواجه در پیش
برو آمد شد خود را بیندیش
ز بحث جزو و کل نشئات انسان
بگویم یک به یک پیدا و پنهان
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴۳ - در وصف جویدن «پان در هند»
بیره تنبول که صد برگ بست
چون گل صد برگ بیامد بدست
نادره برگی چو گل بوستان
خوبترین نعمت هندوستان
تیز چو گوش فرس تیزخیز
صورت و معنی به صفت هر دو تیز
تیزی ازو یافته گوش دگر
داد بهر گوش ز تیزی خبر
پر رگ و در رگ نه نشانی ز خون
لیک هم از رگ دودش خون برون
طرفه نباتی مکه چو شد در دهن
خونش چو حیوان بدر آید ز تن
خوردن آن بوئی دهن کم کند
سستی دندان همه محکم کند
سیر خورد گرسنه در دم شود
گرسنه را گرسنگی کم شود
از در تعظیم فتاده به هند
صد در تعظیم گشاده به سند
سرخی رویش ز سه خدمتگرش
چونه و فوفل شده رنگ آورش
طرفه که با این سه شریکش به پس
مرتبه و نام همون راست بس
گر چه که آبش به نوی هست بیش
کهنه شود بیش کند آب خویش
گر چه که از آب شود زرد رو
لیک ز زردیش بود آبرو
برگ که باشد به درختان فراخ
زود شود خشک چو افتد ز شاخ
برگ عجب بین که گسسته ز بر
وز پس شش ماه بود تازه تر
حرمتش از پیشگه و پائگاه
هم به گدا محترم و هم به شاه
چون گل صد برگ بیامد بدست
نادره برگی چو گل بوستان
خوبترین نعمت هندوستان
تیز چو گوش فرس تیزخیز
صورت و معنی به صفت هر دو تیز
تیزی ازو یافته گوش دگر
داد بهر گوش ز تیزی خبر
پر رگ و در رگ نه نشانی ز خون
لیک هم از رگ دودش خون برون
طرفه نباتی مکه چو شد در دهن
خونش چو حیوان بدر آید ز تن
خوردن آن بوئی دهن کم کند
سستی دندان همه محکم کند
سیر خورد گرسنه در دم شود
گرسنه را گرسنگی کم شود
از در تعظیم فتاده به هند
صد در تعظیم گشاده به سند
سرخی رویش ز سه خدمتگرش
چونه و فوفل شده رنگ آورش
طرفه که با این سه شریکش به پس
مرتبه و نام همون راست بس
گر چه که آبش به نوی هست بیش
کهنه شود بیش کند آب خویش
گر چه که از آب شود زرد رو
لیک ز زردیش بود آبرو
برگ که باشد به درختان فراخ
زود شود خشک چو افتد ز شاخ
برگ عجب بین که گسسته ز بر
وز پس شش ماه بود تازه تر
حرمتش از پیشگه و پائگاه
هم به گدا محترم و هم به شاه
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۰
اوحدالدین کرمانی : اشعار و قطعات پراکندهٔ دیگر
شمارهٔ ۱ - نسخهٔ معجون اُسقُف
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۰ - سؤال کردن برهمن
دگر باره گفت ای جهان سخن
جوانی به سال و به دانش کهن
درختی کجا چارگوهر در اوست
همه مغز او نغز بینی و پوست
یکی ساق فرقش هزاران هزار
سیاه و سفید ونقب شش هزار
یکی شاخ او زرد ودیگر کبود
به من پیرمرد این سخن ها نمود
شنیدم که اصل وی آمد سفید
ولی فرق او نار و جوز است وبید
به هرگونه میوه بدان شاخ بر
چه گوید در این گرد والاگهر
جوانی به سال و به دانش کهن
درختی کجا چارگوهر در اوست
همه مغز او نغز بینی و پوست
یکی ساق فرقش هزاران هزار
سیاه و سفید ونقب شش هزار
یکی شاخ او زرد ودیگر کبود
به من پیرمرد این سخن ها نمود
شنیدم که اصل وی آمد سفید
ولی فرق او نار و جوز است وبید
به هرگونه میوه بدان شاخ بر
چه گوید در این گرد والاگهر
ملا احمد نراقی : باب چهارم
انواع گیاهان و فوائد آنها
و زمانی تأمل کن در انواع گیاهها که از حد و حصر افزون و از حساب و شماره بیرون است، هر یک را شکلی و رنگی و طعمی و بوئی و منفعتی و خاصیتی، یکی غذای بدن می شود، دیگری قوت تن، آن یک زهر جانگزا و این یک تریاق فرح افزا، آن جان می ستاند و این روح می بخشد یکی خواب می آورد و یکی خواب را از دیده می برد، یکی مفرح جان و یکی باعث اندوه بی پایان، این سرد است و آن گرم، این خشک است و آن تر، با آنکه همه از یک زمین روئیده و از یک چشمه آن نوشیده زنهار تا دیو تو را وسوسه نکند که این اختلاف تخم آنها است در استخوان خرمایی نخل بلند با خوشه های خرما، کی بود؟ و در دانه گندمی، چندین خوشه و در هر خوشه زیاده از صد دانه کی دیده.
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۴۹