۵۴ بار خوانده شده
و من كلام له عليهالسلام قاله بعد تلاوته أَلْهٰاكُمُ اَلتَّكٰاثُرُ حَتّٰى زُرْتُمُ اَلْمَقٰابِرَ
221 و از سخنان آن حضرت است پس از خواندن « أَلْهٰاكُمُ اَلتَّكٰاثُرُ حَتّٰى زُرْتُمُ اَلْمَقٰابِرَ» »
يَا لَهُ مَرَاماً مَا أَبْعَدَهُ وَ زَوْراً مَا أَغْفَلَهُ وَ خَطَراً مَا أَفْظَعَهُ لَقَدِ اِسْتَخْلَوْا مِنْهُمْ أَيَّ مُدَّكِرٍ وَ تَنَاوَشُوهُمْ مِنْ مَكَانٍ بَعِيدٍ
وه! كه چه مقصد بسيار دور و چه زيارت كنندگان بيخبر و در خواب غرور و چه كارى دشوار و مرگبار. پنداشتند كه جاى مردگان تهى است، حالى كه سخت مايۀ عبرتند ليكن عبرت گيرنده كيست؟ از دور جاى دست به مردگان يازيدند
أَ فَبِمَصَارِعِ آبَائِهِمْ يَفْخَرُونَ أَمْ بِعَدِيدِ اَلْهَلْكَى يَتَكَاثَرُونَ يَرْتَجِعُونَ مِنْهُمْ أَجْسَاداً خَوَتْ وَ حَرَكَاتٍ سَكَنَتْ
و به آنان نازيدند آيا بدانجا مىنازند كه پدرانشان خفتهاند، يا به كسان بسيارى كه در كام مرگ فرو رفتهاند؟ خواهند كالبدهاى خفته بيدار شود، و جنبشهاى آسوده در كار
وَ لَأَنْ يَكُونُوا عِبَراً أَحَقُّ مِنْ أَنْ يَكُونُوا مُفْتَخَراً وَ لَأَنْ يَهْبِطُوا بِهِمْ جَنَابَ ذِلَّةٍ أَحْجَى مِنْ أَنْ يَقُومُوا بِهِمْ مَقَامَ عِزَّةٍ لَقَدْ نَظَرُوا إِلَيْهِمْ بِأَبْصَارِ اَلْعَشْوَةِ وَ ضَرَبُوا مِنْهُمْ فِي غَمْرَةِ جَهَالَةٍ
حالى كه مايۀ پند باشند بهتر است تا وسيلۀ فخر و بزرگوارى، و در آستانۀ خواريشان فرود آرند خردمندانهتر، تا نشاندن در سرير بزرگوارى. با ديدۀ تار بدانها نگريستند، و نابخردانه نگريستند كه چيستند
وَ لَوِ اِسْتَنْطَقُوا عَنْهُمْ عَرَصَاتِ تِلْكَ اَلدِّيَارِ اَلْخَاوِيَةِ وَ اَلرُّبُوعِ اَلْخَالِيَةِ لَقَالَتْ ذَهَبُوا فِي اَلْأَرْضِ ضُلاَّلاً وَ ذَهَبْتُمْ فِي أَعْقَابِهِمْ جُهَّالاً
و اگر از فراخناى خانههاى ويران، و سرزمينهاى تهى از باشندگان مىپرسيدند، مىگفتند: آنان به زمين در شدند گمراه، و شما كه به جاى آنانيد، مردمى هستيد ناآگاه
تَطَئُونَ فِي هَامِهِمْ وَ تَسْتَنْبِتُونَ فِي أَجْسَادِهِمْ وَ تَرْتَعُونَ فِيمَا لَفَظُوا وَ تَسْكُنُونَ فِيمَا خَرَّبُوا وَ إِنَّمَا اَلْأَيَّامُ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ بَوَاكٍ وَ نَوَائِحُ عَلَيْكُمْ
سرهاشان را به پا مىسپريد، و بر روى پيكرهاشان مىكاريد، و در آنچه به دور افكندهاند مىچريد، و در خانهها كه ويران كردند دريد، و روزگارى كه ميان آنان و شماست، بر شما در گريه و عزاست
أُولَئِكُمْ سَلَفُ غَايَتِكُمْ وَ فُرَّاطُ مَنَاهِلِكُمْ اَلَّذِينَ كَانَتْ لَهُمْ مَقَاوِمُ اَلْعِزِّ وَ حَلَبَاتُ اَلْفَخْرِ مُلُوكاً وَ سُوَقاً سَلَكُوا فِي بُطُونِ اَلْبَرْزَخِ سَبِيلاً سُلِّطَتِ اَلْأَرْضُ عَلَيْهِمْ فِيهِ فَأَكَلَتْ مِنْ لُحُومِهِمْ وَ شَرِبَتْ مِنْ دِمَائِهِمْ
آنان پيش از شما به جايى كه مقصد شماست رخت كشيدند، و زودتر از شما به آبشخورتان رسيدند. پايههايى داشتند بلند، و در جرگههايى بودند سرافراز و ارجمند. پادشاهان يا رعيت راه خويش را تا به درون برزخ سپردند، و رخت به دل زمين بردند. خاك گوشتهايشان را خورد، و خونهاشان را در خود فرو برد
فَأَصْبَحُوا فِي فَجَوَاتِ قُبُورِهِمْ جَمَاداً لاَ يَنْمُونَ وَ ضِمَاراً لاَ يُوجَدُونَ
پس در شكاف گورها بيجان ماندهاند، و نارويا و نهان و ناپيدا
لاَ يُفْزِعُهُمْ وُرُودُ اَلْأَهْوَالِ وَ لاَ يَحْزُنُهُمْ تَنَكُّرُ اَلْأَحْوَالِ وَ لاَ يَحْفِلُونَ بِالرَّوَاجِفِ وَ لاَ يَأْذَنُونَ لِلْقَوَاصِفِ غُيَّباً لاَ يُنْتَظَرُونَ وَ شُهُوداً لاَ يَحْضُرُونَ وَ إِنَّمَا كَانُوا جَمِيعاً فَتَشَتَّتُوا وَ آلاَفاً فَافْتَرَقُوا
نه از چيزى بيمناكند، و نه از دگرگونيها اندوهناك. نه از زلزلهها ترسان و نه بانگ تندرها را شنوا و از آن هراسان، غايبانىاند كه انتظارشان را نبردند، و حاضرانى كه از جمع به درند. فراهم بودند و پراكنيدند، و پيوسته بودند و جدا گرديدند
وَ مَا عَنْ طُولِ عَهْدِهِمْ وَ لاَ بُعْدِ مَحَلِّهِمْ عَمِيَتْ أَخْبَارُهُمْ وَ صَمَّتْ دِيَارُهُمْ وَ لَكِنَّهُمْ سُقُوا كَأْساً بَدَّلَتْهُمْ بِالنُّطْقِ خَرَساً وَ بِالسَّمْعِ صَمَماً وَ بِالْحَرَكَاتِ سُكُوناً فَكَأَنَّهُمْ فِي اِرْتِجَالِ اَلصِّفَةِ صَرْعَى سُبَاتٍ
نه از درازى زمان است و نه از دورى مكان، كه خبرهاشان پوشيده مانده است و خانههاشان خموش گرديده، بلكه جامى به آنان نوشاندند كه گويا بودند و گنگ گرديدند، شنوا بودند و از آن پس نشنيدند. جنبان بودند و آرميدند، گويى چون بيهشان به خاك افتادند و خوابيدند
جِيرَانٌ لاَ يَتَأَنَّسُونَ وَ أَحِبَّاءُ لاَ يَتَزَاوَرُونَ بَلِيَتْ بَيْنَهُمْ عُرَا اَلتَّعَارُفِ وَ اِنْقَطَعَتْ مِنْهُمْ أَسْبَابُ اَلْإِخَاءِ
همسايگانند و با هم نمىآرمند، و دوستانىاند كه به ديدار هم نمىروند. رشتههاى آشنايىشان پوسيده، پيوندهاى برادرىشان از هم بريده
فَكُلُّهُمْ وَحِيدٌ وَ هُمْ جَمِيعٌ وَ بِجَانِبِ اَلْهَجْرِ وَ هُمْ أَخِلاَّءُ لاَ يَتَعَارَفُونَ لِلَيْلٍ صَبَاحاً وَ لاَ لِنَهَارٍ مَسَاءً أَيُّ اَلْجَدِيدَيْنِ ظَعَنُوا فِيهِ كَانَ عَلَيْهِمْ سَرْمَداً
همگى تنهايند و با هم در يكجايند، و از هم دورند حالى كه رفقايند. نه براى شب بامدادى مىشناسند، و نه براى روز شامى مىدانند، در هر يك از شب و روز كه رخت بر بستند پيوسته در آنند
شَاهَدُوا مِنْ أَخْطَارِ دَارِهِمْ أَفْظَعَ مِمَّا خَافُوا وَ رَأَوْا مِنْ آيَاتِهَا أَعْظَمَ مِمَّا قَدَّرُوا فَكِلْتَا اَلْغَايَتَيْنِ مُدَّتْ لَهُمْ إِلَى مَبَاءَةٍ فَاتَتْ مَبَالِغَ اَلْخَوْفِ وَ اَلرَّجَاءِ فَلَوْ كَانُوا يَنْطِقُونَ بِهَا لَعَيُّوا بِصِفَةِ مَا شَاهَدُوا وَ مَا عَايَنُوا
خطرهاى خانههاشان را سختتر از آن ديدند كه مىترسيدند، و نشانهها ديدند بزرگتر از آنچه مىسنجيدند. پس اين دو پايان نعمت يانيران براى آنان به درازا كشيد تا رسيد به جايگاه بيم و اميد، و اگر سخن گفتندى، در وصف آنچه نگريسته و ديدهاند درماندندى
وَ لَئِنْ عَمِيَتْ آثَارُهُمْ وَ اِنْقَطَعَتْ أَخْبَارُهُمْ لَقَدْ رَجَعَتْ فِيهِمْ أَبْصَارُ اَلْعِبَرِ وَ سَمِعَتْ عَنْهُمْ آذَانُ اَلْعُقُولِ وَ تَكَلَّمُوا مِنْ غَيْرِ جِهَاتِ اَلنُّطْقِ فَقَالُوا كَلَحَتِ اَلْوُجُوهُ اَلنَّوَاضِرُ وَ خَوَتِ اَلْأَجْسَامُ اَلنَّوَاعِمُ
و هر چند نشانههاشان ناپديد گرديده است و خبرهاشان بريده، چشم عبرت آنان را ديد، و گوش خرد بانگشان را شنيد. سخن سردادند بىلب و دهان و چنين گفتند امّا نه به زبان كه: چهرههاى شاداب در ترنجيد، و تنهاى نرم پوسيد
وَ لَبِسْنَا أَهْدَامَ اَلْبِلَى وَ تَكَاءَدَنَا ضِيقُ اَلْمَضْجَعِ وَ تَوَارَثْنَا اَلْوَحْشَةَ
و ما را پوشاك فرسودگى در بر است و سختى تنگى گور بر سر، وحشت را به ارث مىبريم از يكديگر
وَ تَهَكَّمَتْ عَلَيْنَا اَلرُّبُوعُ اَلصُّمُوتُ فَانْمَحَتْ مَحَاسِنُ أَجْسَادِنَا وَ تَنَكَّرَتْ مَعَارِفُ صُوَرِنَا وَ طَالَتْ فِي مَسَاكِنِ اَلْوَحْشَةِ إِقَامَتُنَا وَ لَمْ نَجِدْ مِنْ كَرْبٍ فَرَجاً وَ لاَ مِنْ ضِيقٍ مُتَّسَعاً
سرايهاى خاموش بر سرمان فروريخت و خاك بر پيكرمان بيخت چندان كه زيبايى تنهامان بر پا نماند و آب و رنگ چهرههامان برجا، و ماندنمان در خانۀ وحشت دراز و ديرپا. نه از اندوهى گشايشى يافتيم، و نه از تنگى جاى، فراخى و رهايشى
فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ بِعَقْلِكَ أَوْ كُشِفَ عَنْهُمْ مَحْجُوبُ اَلْغِطَاءِ لَكَ وَ قَدِ اِرْتَسَخَتْ أَسْمَاعُهُمْ بِالْهَوَامِّ فَاسْتَكَّتْ وَ اِكْتَحَلَتْ أَبْصَارُهُمْ بِالتُّرَاب فَخَسَفَتْ
و اگر تصويرشان در آيينۀ خردت آشكار شود، يا آنچه پس پرده نهان است براى تو پديدار كه چسان گوشهاشان از انبوه خزندگان ناشنواست و ديدهشان از خاك سرمه كشيده و نابيناست
وَ تَقَطَّعَتِ اَلْأَلْسِنَةُ فِي أَفْوَاهِهِمْ بَعْدَ ذَلاَقَتِهَا وَ هَمَدَتِ اَلْقُلُوبُ فِي صُدُورِهِمْ بَعْدَ يَقَظَتِهَا وَ عَاثَ فِي كُلِّ جَارِحَةٍ مِنْهُمْ جَدِيدُ بِلًى سَمَّجَهَا وَ سَهَّلَ طُرُقَ اَلْآفَةِ إِلَيْهَا مُسْتَسْلِمَاتٍ فَلاَ أَيْدٍ تَدْفَعُ وَ لاَ قُلُوبٌ تَجْزَعُ
و زبانهاشان در كام از پس گشادگى و فصاحت بريده است و دلها در سينههاشان از پس بيدارى آرميده، و در هر يك از اندامهاشان پوسيدگى تازه آسيب رسانيده و آن را زشت و تباه ساخته، و راههاى رسيدن آفت را بدانها آسان گردانيده. در معرض تباهى فتاده آسيبها را گردن نهاده، نه دستهايى كه بلا را باز دارد، نه دلهايى كه ناله و فرياد برآرد
لَرَأَيْتَ أَشْجَانَ قُلُوبٍ وَ أَقْذَاءَ عُيُونٍ لَهُمْ فِي كُلِّ فَظَاعَةٍ صِفَةُ حَالٍ لاَ تَنْتَقِلُ وَ غَمْرَةٌ لاَ تَنْجَلِي
دلهايى را بينى از اندوه خسته، و ديدههايى خار غم در آن شكسته، در هر يك از اين اطوار ناهنجار حالتى است كه دگرگون نشود و سختىاى كه بر طرف نگردد
فَكَمْ أَكَلَتِ اَلْأَرْضُ مِنْ عَزِيزِ جَسَدٍ وَ أَنِيقِ لَوْنٍ كَانَ فِي اَلدُّنْيَا غَذِيَّ تَرَفٍ وَ رَبِيبَ شَرَفٍ يَتَعَلَّلُ بِالسُّرُورِ فِي سَاعَةِ حُزْنِهِ وَ يَفْزَعُ إِلَى اَلسَّلْوَةِ إِنْ مُصِيبَةٌ نَزَلَتْ بِهِ ضَنّاً بِغَضَارَةِ عَيْشِهِ وَ شَحَاحَةً بِلَهْوِهِ وَ لَعِبِهِ
و زمين چه پيكرها كه در كام خود فرو برد، گرانقدر و ارجمند خوش آب و رنگ و دلپسند. در دنيا خوش خورده، در ناز و نعمت به سر برده گاه اندوه به شادى مىپرداخت و هنگام مصيبت خود را سرگرم مىساخت تا صفاى عيش او تيره نگردد، و نه سپاه اندوه بر لذتش چيره
فَبَيْنَا هُوَ يَضْحَكُ إِلَى اَلدُّنْيَا وَ تَضْحَكُ إِلَيْهِ فِي ظِلِّ عَيْشٍ غَفُولٍ إِذْ وَطِئَ اَلدَّهْرُ بِهِ حَسَكَهُ وَ نَقَضَتِ اَلْأَيَّامُ قُوَاهُ
به ناگاه هنگامى كه او به دنيا و دنيا بدو مىخنديد، و در چار بالش زندگى خويش بيخبرانه مىغلطيد، روزگار خار مصيبت در دلش خست، و قوتهايش را در هم شكست
وَ نَظَرَتْ إِلَيْهِ اَلْحُتُوفُ مِنْ كَثَبٍ فَخَالَطَهُ بَثٌّ لاَ يَعْرِفُهُ وَ نَجِيُّ هَمٍّ مَا كَانَ يَجِدُهُ وَ تَوَلَّدَتْ فِيهِ فَتَرَاتُ عِلَلٍ آنَسَ مَا كَانَ بِصِحَّتِهِ
بلاها از نزديك بدو نگريست، بيمارى بدو روى آورد كه نمىدانست از كجا و چيست، و اندوهى كه نهان درون او را مىكافت، و او آن را مىجست و نمىيافت، و سستيها در او پديد گرديد، حالى كه از همه وقت تندرستتر بود و نشانى از بيمارى در خود نمىديد
فَفَزِعَ إِلَى مَا كَانَ عَوَّدَهُ اَلْأَطِبَّاءُ مِنْ تَسْكِينِ اَلْحَارِّ بِالْقَارِّ وَ تَحْرِيكِ اَلْبَارِدِ بِالْحَارِّ فَلَمْ يُطْفِئْ بِبَارِدٍ إِلاَّ ثَوَّرَ حَرَارَةً وَ لاَ حَرَّكَ بِحَارٍّ إِلاَّ هَيَّجَ بُرُودَةً وَ لاَ اِعْتَدَلَ بِمُمَازِجٍ لِتِلْكَ اَلطَّبَائِعِ إِلاَّ أَمَدَّ مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ دَاءٍ
پس هراسان روى به پزشكان آورد و به دستورشان كار كرد. گرمى را به سردى آرام كردن، و سردى را به گرمى به سر كار آوردن. امّا داروى سردى، گرمى را از كار نينداخت، و آنچه براى گرمى به كار مىرفت سردى را بيشتر ساخت، و تركيبات و اخلاط، مزاج را به اعتدال نياورد، بلكه نيروى هر دردآور را بيشتر كرد. سر كنگبين صفرا فزود، و روغن بادام خشكى نمود
حَتَّى فَتَرَ مُعَلِّلُهُ وَ ذَهَلَ مُمَرِّضُهُ وَ تَعَايَا أَهْلُهُ بِصِفَةِ دَائِهِ وَ خَرِسُوا عَنْ جَوَابِ اَلسَّاِئِلينَ عَنْهُ وَ تَنَازَعُوا دُونَهُ شَجِيَّ خَبَرٍ يَكْتُمُونَهُ
چندان كه تيمار خوار ناتوان شد، و بيماردار سرگردان، و كسان او در وصف بيمارىاش وامانده و در پاسخ پرسندگان درمانده، تا خبرى را كه نهان مىكنند. و مىدانند، چگونه بدو رسانند
فَقَائِلٌ يَقُولُ هُوَ لِمَا بِهِ وَ مُمَنٍّ لَهُمْ إِيَابَ عَافِيَتِهِ وَ مُصَبِّرٌ لَهُمْ عَلَى فَقْدِهِ يُذَكِّرُهُمْ أُسَى اَلْمَاضِينَ مِنْ قَبْلِهِ
يكى گويد از اين بيمارى نرهد، ديگرى ايشان را اميد بهبودى دهد، و سوّمى تعزيت گويد، كه چون او بسى مرد و اين هم راه آنان را به سر خواهد برد
فَبَيْنَا هُوَ كَذَلِكَ عَلَى جَنَاحٍ مِنْ فِرَاقِ اَلدُّنْيَا وَ تَرْكِ اَلْأَحِبَّةِ إِذْ عَرَضَ لَهُ عَارِضٌ مِنْ غُصَصِهِ فَتَحَيَّرَتْ نَوَافِذُ فِطْنَتِهِ وَ يَبِسَتْ رُطُوبَةُ لِسَانِهِ
و آن گاه كه وى آمادۀ جدايى از اين جهان است و رها كردن دوستان، ناگهان اندوهى كه دارد بر او هجوم آرد. بر روزنههاى ادراكش پرده كشيده شود و ترى زبان خشكيده
فَكَمْ مِنْ مُهِمٍّ مِنْ جَوَابِهِ عَرَفَهُ فَعَيَّ عَنْ رَدِّهِ وَ دُعَاءٍ مُؤْلِمٍ بِقَلْبِهِ سَمِعَهُ فَتَصَامَّ عَنْهُ مِنْ كَبِيرٍ كَانَ يُعَظِّمُهُ أَوْ صَغِيرٍ كَانَ يَرْحَمُهُ
و چه بسيار پاسخها كه داند امّا گفتن نتواند، و بانگى دل آزار كه شنود و خود را كر نماياند. نوحۀ سالمندى كه او را بزرگ مىشمرد، يا گريۀ خردسالى كه بر او رحمت مىآورد
وَ إِنَّ لِلْمَوْتِ لَغَمَرَاتٍ هِيَ أَفْظَعُ مِنْ أَنْ تُسْتَغْرَقَ بِصِفَةٍ أَوْ تَعْتَدِلَ عَلَى عُقُولِ أَهْلِ اَلدُّنْيَا
و مرگ را ورطههايى است دشوارتر از آنچه بتوان وصف كرد، يا در ميزان دلهاى مردم دنيا توان آورد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
221 و از سخنان آن حضرت است پس از خواندن « أَلْهٰاكُمُ اَلتَّكٰاثُرُ حَتّٰى زُرْتُمُ اَلْمَقٰابِرَ» »
يَا لَهُ مَرَاماً مَا أَبْعَدَهُ وَ زَوْراً مَا أَغْفَلَهُ وَ خَطَراً مَا أَفْظَعَهُ لَقَدِ اِسْتَخْلَوْا مِنْهُمْ أَيَّ مُدَّكِرٍ وَ تَنَاوَشُوهُمْ مِنْ مَكَانٍ بَعِيدٍ
وه! كه چه مقصد بسيار دور و چه زيارت كنندگان بيخبر و در خواب غرور و چه كارى دشوار و مرگبار. پنداشتند كه جاى مردگان تهى است، حالى كه سخت مايۀ عبرتند ليكن عبرت گيرنده كيست؟ از دور جاى دست به مردگان يازيدند
أَ فَبِمَصَارِعِ آبَائِهِمْ يَفْخَرُونَ أَمْ بِعَدِيدِ اَلْهَلْكَى يَتَكَاثَرُونَ يَرْتَجِعُونَ مِنْهُمْ أَجْسَاداً خَوَتْ وَ حَرَكَاتٍ سَكَنَتْ
و به آنان نازيدند آيا بدانجا مىنازند كه پدرانشان خفتهاند، يا به كسان بسيارى كه در كام مرگ فرو رفتهاند؟ خواهند كالبدهاى خفته بيدار شود، و جنبشهاى آسوده در كار
وَ لَأَنْ يَكُونُوا عِبَراً أَحَقُّ مِنْ أَنْ يَكُونُوا مُفْتَخَراً وَ لَأَنْ يَهْبِطُوا بِهِمْ جَنَابَ ذِلَّةٍ أَحْجَى مِنْ أَنْ يَقُومُوا بِهِمْ مَقَامَ عِزَّةٍ لَقَدْ نَظَرُوا إِلَيْهِمْ بِأَبْصَارِ اَلْعَشْوَةِ وَ ضَرَبُوا مِنْهُمْ فِي غَمْرَةِ جَهَالَةٍ
حالى كه مايۀ پند باشند بهتر است تا وسيلۀ فخر و بزرگوارى، و در آستانۀ خواريشان فرود آرند خردمندانهتر، تا نشاندن در سرير بزرگوارى. با ديدۀ تار بدانها نگريستند، و نابخردانه نگريستند كه چيستند
وَ لَوِ اِسْتَنْطَقُوا عَنْهُمْ عَرَصَاتِ تِلْكَ اَلدِّيَارِ اَلْخَاوِيَةِ وَ اَلرُّبُوعِ اَلْخَالِيَةِ لَقَالَتْ ذَهَبُوا فِي اَلْأَرْضِ ضُلاَّلاً وَ ذَهَبْتُمْ فِي أَعْقَابِهِمْ جُهَّالاً
و اگر از فراخناى خانههاى ويران، و سرزمينهاى تهى از باشندگان مىپرسيدند، مىگفتند: آنان به زمين در شدند گمراه، و شما كه به جاى آنانيد، مردمى هستيد ناآگاه
تَطَئُونَ فِي هَامِهِمْ وَ تَسْتَنْبِتُونَ فِي أَجْسَادِهِمْ وَ تَرْتَعُونَ فِيمَا لَفَظُوا وَ تَسْكُنُونَ فِيمَا خَرَّبُوا وَ إِنَّمَا اَلْأَيَّامُ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ بَوَاكٍ وَ نَوَائِحُ عَلَيْكُمْ
سرهاشان را به پا مىسپريد، و بر روى پيكرهاشان مىكاريد، و در آنچه به دور افكندهاند مىچريد، و در خانهها كه ويران كردند دريد، و روزگارى كه ميان آنان و شماست، بر شما در گريه و عزاست
أُولَئِكُمْ سَلَفُ غَايَتِكُمْ وَ فُرَّاطُ مَنَاهِلِكُمْ اَلَّذِينَ كَانَتْ لَهُمْ مَقَاوِمُ اَلْعِزِّ وَ حَلَبَاتُ اَلْفَخْرِ مُلُوكاً وَ سُوَقاً سَلَكُوا فِي بُطُونِ اَلْبَرْزَخِ سَبِيلاً سُلِّطَتِ اَلْأَرْضُ عَلَيْهِمْ فِيهِ فَأَكَلَتْ مِنْ لُحُومِهِمْ وَ شَرِبَتْ مِنْ دِمَائِهِمْ
آنان پيش از شما به جايى كه مقصد شماست رخت كشيدند، و زودتر از شما به آبشخورتان رسيدند. پايههايى داشتند بلند، و در جرگههايى بودند سرافراز و ارجمند. پادشاهان يا رعيت راه خويش را تا به درون برزخ سپردند، و رخت به دل زمين بردند. خاك گوشتهايشان را خورد، و خونهاشان را در خود فرو برد
فَأَصْبَحُوا فِي فَجَوَاتِ قُبُورِهِمْ جَمَاداً لاَ يَنْمُونَ وَ ضِمَاراً لاَ يُوجَدُونَ
پس در شكاف گورها بيجان ماندهاند، و نارويا و نهان و ناپيدا
لاَ يُفْزِعُهُمْ وُرُودُ اَلْأَهْوَالِ وَ لاَ يَحْزُنُهُمْ تَنَكُّرُ اَلْأَحْوَالِ وَ لاَ يَحْفِلُونَ بِالرَّوَاجِفِ وَ لاَ يَأْذَنُونَ لِلْقَوَاصِفِ غُيَّباً لاَ يُنْتَظَرُونَ وَ شُهُوداً لاَ يَحْضُرُونَ وَ إِنَّمَا كَانُوا جَمِيعاً فَتَشَتَّتُوا وَ آلاَفاً فَافْتَرَقُوا
نه از چيزى بيمناكند، و نه از دگرگونيها اندوهناك. نه از زلزلهها ترسان و نه بانگ تندرها را شنوا و از آن هراسان، غايبانىاند كه انتظارشان را نبردند، و حاضرانى كه از جمع به درند. فراهم بودند و پراكنيدند، و پيوسته بودند و جدا گرديدند
وَ مَا عَنْ طُولِ عَهْدِهِمْ وَ لاَ بُعْدِ مَحَلِّهِمْ عَمِيَتْ أَخْبَارُهُمْ وَ صَمَّتْ دِيَارُهُمْ وَ لَكِنَّهُمْ سُقُوا كَأْساً بَدَّلَتْهُمْ بِالنُّطْقِ خَرَساً وَ بِالسَّمْعِ صَمَماً وَ بِالْحَرَكَاتِ سُكُوناً فَكَأَنَّهُمْ فِي اِرْتِجَالِ اَلصِّفَةِ صَرْعَى سُبَاتٍ
نه از درازى زمان است و نه از دورى مكان، كه خبرهاشان پوشيده مانده است و خانههاشان خموش گرديده، بلكه جامى به آنان نوشاندند كه گويا بودند و گنگ گرديدند، شنوا بودند و از آن پس نشنيدند. جنبان بودند و آرميدند، گويى چون بيهشان به خاك افتادند و خوابيدند
جِيرَانٌ لاَ يَتَأَنَّسُونَ وَ أَحِبَّاءُ لاَ يَتَزَاوَرُونَ بَلِيَتْ بَيْنَهُمْ عُرَا اَلتَّعَارُفِ وَ اِنْقَطَعَتْ مِنْهُمْ أَسْبَابُ اَلْإِخَاءِ
همسايگانند و با هم نمىآرمند، و دوستانىاند كه به ديدار هم نمىروند. رشتههاى آشنايىشان پوسيده، پيوندهاى برادرىشان از هم بريده
فَكُلُّهُمْ وَحِيدٌ وَ هُمْ جَمِيعٌ وَ بِجَانِبِ اَلْهَجْرِ وَ هُمْ أَخِلاَّءُ لاَ يَتَعَارَفُونَ لِلَيْلٍ صَبَاحاً وَ لاَ لِنَهَارٍ مَسَاءً أَيُّ اَلْجَدِيدَيْنِ ظَعَنُوا فِيهِ كَانَ عَلَيْهِمْ سَرْمَداً
همگى تنهايند و با هم در يكجايند، و از هم دورند حالى كه رفقايند. نه براى شب بامدادى مىشناسند، و نه براى روز شامى مىدانند، در هر يك از شب و روز كه رخت بر بستند پيوسته در آنند
شَاهَدُوا مِنْ أَخْطَارِ دَارِهِمْ أَفْظَعَ مِمَّا خَافُوا وَ رَأَوْا مِنْ آيَاتِهَا أَعْظَمَ مِمَّا قَدَّرُوا فَكِلْتَا اَلْغَايَتَيْنِ مُدَّتْ لَهُمْ إِلَى مَبَاءَةٍ فَاتَتْ مَبَالِغَ اَلْخَوْفِ وَ اَلرَّجَاءِ فَلَوْ كَانُوا يَنْطِقُونَ بِهَا لَعَيُّوا بِصِفَةِ مَا شَاهَدُوا وَ مَا عَايَنُوا
خطرهاى خانههاشان را سختتر از آن ديدند كه مىترسيدند، و نشانهها ديدند بزرگتر از آنچه مىسنجيدند. پس اين دو پايان نعمت يانيران براى آنان به درازا كشيد تا رسيد به جايگاه بيم و اميد، و اگر سخن گفتندى، در وصف آنچه نگريسته و ديدهاند درماندندى
وَ لَئِنْ عَمِيَتْ آثَارُهُمْ وَ اِنْقَطَعَتْ أَخْبَارُهُمْ لَقَدْ رَجَعَتْ فِيهِمْ أَبْصَارُ اَلْعِبَرِ وَ سَمِعَتْ عَنْهُمْ آذَانُ اَلْعُقُولِ وَ تَكَلَّمُوا مِنْ غَيْرِ جِهَاتِ اَلنُّطْقِ فَقَالُوا كَلَحَتِ اَلْوُجُوهُ اَلنَّوَاضِرُ وَ خَوَتِ اَلْأَجْسَامُ اَلنَّوَاعِمُ
و هر چند نشانههاشان ناپديد گرديده است و خبرهاشان بريده، چشم عبرت آنان را ديد، و گوش خرد بانگشان را شنيد. سخن سردادند بىلب و دهان و چنين گفتند امّا نه به زبان كه: چهرههاى شاداب در ترنجيد، و تنهاى نرم پوسيد
وَ لَبِسْنَا أَهْدَامَ اَلْبِلَى وَ تَكَاءَدَنَا ضِيقُ اَلْمَضْجَعِ وَ تَوَارَثْنَا اَلْوَحْشَةَ
و ما را پوشاك فرسودگى در بر است و سختى تنگى گور بر سر، وحشت را به ارث مىبريم از يكديگر
وَ تَهَكَّمَتْ عَلَيْنَا اَلرُّبُوعُ اَلصُّمُوتُ فَانْمَحَتْ مَحَاسِنُ أَجْسَادِنَا وَ تَنَكَّرَتْ مَعَارِفُ صُوَرِنَا وَ طَالَتْ فِي مَسَاكِنِ اَلْوَحْشَةِ إِقَامَتُنَا وَ لَمْ نَجِدْ مِنْ كَرْبٍ فَرَجاً وَ لاَ مِنْ ضِيقٍ مُتَّسَعاً
سرايهاى خاموش بر سرمان فروريخت و خاك بر پيكرمان بيخت چندان كه زيبايى تنهامان بر پا نماند و آب و رنگ چهرههامان برجا، و ماندنمان در خانۀ وحشت دراز و ديرپا. نه از اندوهى گشايشى يافتيم، و نه از تنگى جاى، فراخى و رهايشى
فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ بِعَقْلِكَ أَوْ كُشِفَ عَنْهُمْ مَحْجُوبُ اَلْغِطَاءِ لَكَ وَ قَدِ اِرْتَسَخَتْ أَسْمَاعُهُمْ بِالْهَوَامِّ فَاسْتَكَّتْ وَ اِكْتَحَلَتْ أَبْصَارُهُمْ بِالتُّرَاب فَخَسَفَتْ
و اگر تصويرشان در آيينۀ خردت آشكار شود، يا آنچه پس پرده نهان است براى تو پديدار كه چسان گوشهاشان از انبوه خزندگان ناشنواست و ديدهشان از خاك سرمه كشيده و نابيناست
وَ تَقَطَّعَتِ اَلْأَلْسِنَةُ فِي أَفْوَاهِهِمْ بَعْدَ ذَلاَقَتِهَا وَ هَمَدَتِ اَلْقُلُوبُ فِي صُدُورِهِمْ بَعْدَ يَقَظَتِهَا وَ عَاثَ فِي كُلِّ جَارِحَةٍ مِنْهُمْ جَدِيدُ بِلًى سَمَّجَهَا وَ سَهَّلَ طُرُقَ اَلْآفَةِ إِلَيْهَا مُسْتَسْلِمَاتٍ فَلاَ أَيْدٍ تَدْفَعُ وَ لاَ قُلُوبٌ تَجْزَعُ
و زبانهاشان در كام از پس گشادگى و فصاحت بريده است و دلها در سينههاشان از پس بيدارى آرميده، و در هر يك از اندامهاشان پوسيدگى تازه آسيب رسانيده و آن را زشت و تباه ساخته، و راههاى رسيدن آفت را بدانها آسان گردانيده. در معرض تباهى فتاده آسيبها را گردن نهاده، نه دستهايى كه بلا را باز دارد، نه دلهايى كه ناله و فرياد برآرد
لَرَأَيْتَ أَشْجَانَ قُلُوبٍ وَ أَقْذَاءَ عُيُونٍ لَهُمْ فِي كُلِّ فَظَاعَةٍ صِفَةُ حَالٍ لاَ تَنْتَقِلُ وَ غَمْرَةٌ لاَ تَنْجَلِي
دلهايى را بينى از اندوه خسته، و ديدههايى خار غم در آن شكسته، در هر يك از اين اطوار ناهنجار حالتى است كه دگرگون نشود و سختىاى كه بر طرف نگردد
فَكَمْ أَكَلَتِ اَلْأَرْضُ مِنْ عَزِيزِ جَسَدٍ وَ أَنِيقِ لَوْنٍ كَانَ فِي اَلدُّنْيَا غَذِيَّ تَرَفٍ وَ رَبِيبَ شَرَفٍ يَتَعَلَّلُ بِالسُّرُورِ فِي سَاعَةِ حُزْنِهِ وَ يَفْزَعُ إِلَى اَلسَّلْوَةِ إِنْ مُصِيبَةٌ نَزَلَتْ بِهِ ضَنّاً بِغَضَارَةِ عَيْشِهِ وَ شَحَاحَةً بِلَهْوِهِ وَ لَعِبِهِ
و زمين چه پيكرها كه در كام خود فرو برد، گرانقدر و ارجمند خوش آب و رنگ و دلپسند. در دنيا خوش خورده، در ناز و نعمت به سر برده گاه اندوه به شادى مىپرداخت و هنگام مصيبت خود را سرگرم مىساخت تا صفاى عيش او تيره نگردد، و نه سپاه اندوه بر لذتش چيره
فَبَيْنَا هُوَ يَضْحَكُ إِلَى اَلدُّنْيَا وَ تَضْحَكُ إِلَيْهِ فِي ظِلِّ عَيْشٍ غَفُولٍ إِذْ وَطِئَ اَلدَّهْرُ بِهِ حَسَكَهُ وَ نَقَضَتِ اَلْأَيَّامُ قُوَاهُ
به ناگاه هنگامى كه او به دنيا و دنيا بدو مىخنديد، و در چار بالش زندگى خويش بيخبرانه مىغلطيد، روزگار خار مصيبت در دلش خست، و قوتهايش را در هم شكست
وَ نَظَرَتْ إِلَيْهِ اَلْحُتُوفُ مِنْ كَثَبٍ فَخَالَطَهُ بَثٌّ لاَ يَعْرِفُهُ وَ نَجِيُّ هَمٍّ مَا كَانَ يَجِدُهُ وَ تَوَلَّدَتْ فِيهِ فَتَرَاتُ عِلَلٍ آنَسَ مَا كَانَ بِصِحَّتِهِ
بلاها از نزديك بدو نگريست، بيمارى بدو روى آورد كه نمىدانست از كجا و چيست، و اندوهى كه نهان درون او را مىكافت، و او آن را مىجست و نمىيافت، و سستيها در او پديد گرديد، حالى كه از همه وقت تندرستتر بود و نشانى از بيمارى در خود نمىديد
فَفَزِعَ إِلَى مَا كَانَ عَوَّدَهُ اَلْأَطِبَّاءُ مِنْ تَسْكِينِ اَلْحَارِّ بِالْقَارِّ وَ تَحْرِيكِ اَلْبَارِدِ بِالْحَارِّ فَلَمْ يُطْفِئْ بِبَارِدٍ إِلاَّ ثَوَّرَ حَرَارَةً وَ لاَ حَرَّكَ بِحَارٍّ إِلاَّ هَيَّجَ بُرُودَةً وَ لاَ اِعْتَدَلَ بِمُمَازِجٍ لِتِلْكَ اَلطَّبَائِعِ إِلاَّ أَمَدَّ مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ دَاءٍ
پس هراسان روى به پزشكان آورد و به دستورشان كار كرد. گرمى را به سردى آرام كردن، و سردى را به گرمى به سر كار آوردن. امّا داروى سردى، گرمى را از كار نينداخت، و آنچه براى گرمى به كار مىرفت سردى را بيشتر ساخت، و تركيبات و اخلاط، مزاج را به اعتدال نياورد، بلكه نيروى هر دردآور را بيشتر كرد. سر كنگبين صفرا فزود، و روغن بادام خشكى نمود
حَتَّى فَتَرَ مُعَلِّلُهُ وَ ذَهَلَ مُمَرِّضُهُ وَ تَعَايَا أَهْلُهُ بِصِفَةِ دَائِهِ وَ خَرِسُوا عَنْ جَوَابِ اَلسَّاِئِلينَ عَنْهُ وَ تَنَازَعُوا دُونَهُ شَجِيَّ خَبَرٍ يَكْتُمُونَهُ
چندان كه تيمار خوار ناتوان شد، و بيماردار سرگردان، و كسان او در وصف بيمارىاش وامانده و در پاسخ پرسندگان درمانده، تا خبرى را كه نهان مىكنند. و مىدانند، چگونه بدو رسانند
فَقَائِلٌ يَقُولُ هُوَ لِمَا بِهِ وَ مُمَنٍّ لَهُمْ إِيَابَ عَافِيَتِهِ وَ مُصَبِّرٌ لَهُمْ عَلَى فَقْدِهِ يُذَكِّرُهُمْ أُسَى اَلْمَاضِينَ مِنْ قَبْلِهِ
يكى گويد از اين بيمارى نرهد، ديگرى ايشان را اميد بهبودى دهد، و سوّمى تعزيت گويد، كه چون او بسى مرد و اين هم راه آنان را به سر خواهد برد
فَبَيْنَا هُوَ كَذَلِكَ عَلَى جَنَاحٍ مِنْ فِرَاقِ اَلدُّنْيَا وَ تَرْكِ اَلْأَحِبَّةِ إِذْ عَرَضَ لَهُ عَارِضٌ مِنْ غُصَصِهِ فَتَحَيَّرَتْ نَوَافِذُ فِطْنَتِهِ وَ يَبِسَتْ رُطُوبَةُ لِسَانِهِ
و آن گاه كه وى آمادۀ جدايى از اين جهان است و رها كردن دوستان، ناگهان اندوهى كه دارد بر او هجوم آرد. بر روزنههاى ادراكش پرده كشيده شود و ترى زبان خشكيده
فَكَمْ مِنْ مُهِمٍّ مِنْ جَوَابِهِ عَرَفَهُ فَعَيَّ عَنْ رَدِّهِ وَ دُعَاءٍ مُؤْلِمٍ بِقَلْبِهِ سَمِعَهُ فَتَصَامَّ عَنْهُ مِنْ كَبِيرٍ كَانَ يُعَظِّمُهُ أَوْ صَغِيرٍ كَانَ يَرْحَمُهُ
و چه بسيار پاسخها كه داند امّا گفتن نتواند، و بانگى دل آزار كه شنود و خود را كر نماياند. نوحۀ سالمندى كه او را بزرگ مىشمرد، يا گريۀ خردسالى كه بر او رحمت مىآورد
وَ إِنَّ لِلْمَوْتِ لَغَمَرَاتٍ هِيَ أَفْظَعُ مِنْ أَنْ تُسْتَغْرَقَ بِصِفَةٍ أَوْ تَعْتَدِلَ عَلَى عُقُولِ أَهْلِ اَلدُّنْيَا
و مرگ را ورطههايى است دشوارتر از آنچه بتوان وصف كرد، يا در ميزان دلهاى مردم دنيا توان آورد
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:توصیف پوینده راه خدا
گوهر بعدی:در تفسیر آیه يسبح له فيها بالغدو و الأصال
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.