۱۳۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱۷

میفروشان مددی کار زحد مشگل شد
پنبه شد رشته و آن سعی طلب باطل شد

رفتم از یاد حریفان و نمی پرسندم
مگر از ذکر غم عشق دلم غافل شد

چه توان گفت از این لجه پرموجه عشق
که هر آن بحر بجنبش بنهی ساحل شد

سحرش بر در میخانه بجامی دادم
آنچه درمدرسه از وسوسه ام حاصل شد

ننهد نقطه صفت پای برون تا باشد
هر که در دایره عشق بتان داخل شد

نکنم وصف تو ای عشق کمالت این بس
تا که دم از تو نزد عقل کجا کامل شد

آتش رشک بسوزد پر پروانه مدام
که چرا شمع رخت شاهد هر محفل شد

ترسم آلوده شود دامن پاکت بنشین
که زآب مژه ام عرصه امکان گل شد

تا که شد سینه تو را مطلع انوار شهود
لاجرم کعبه اصحاب حقیقت دل شد

توئی آن پیر مغان ساقی میخانه عشق
که بترتیب عوالم نظرت فاعل شد

گر مهم من آشفته بسازی چه عجب
که مهمات جهان را کرمت کافل شد

علی عالی اعلا توئی و مظهر حق
وای بر آن که زیاد تو دمی غافل شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.