۱۸۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۵۲

حدیث عشق بازی را مپرس از عارف عاقل
که کس نشناخت لیلی را بجز مجنون لا یعقل

سبکتر ران زرحمت ساربانا ناقه لیلی
که امشب اشک مجنون راه را بربسته بر محمل

نخواهم خونبها در حشر و گویم شکر از این کشتن
همینم بس که رنگین شد زخونم پنه قاتل

بخوانم بر کلیم امشب حدیث لن ترانی را
که کرده آتش سودای تو در طور دل منزل

کسی کش عشق شد پیشه ثمر کی باشد از عقلش
چو برقش در کمین باشد زخرمن کی برد حاصل

نه تنها پای من در گل بود از بار عشق تو
که هر جا کوه را بینی از این سوداست پا در گل

مده در حلقه زلفت خدا را راه آه کس
بیا مپسند این بار گران آشفته را بر دل

اگر خواهی نجات ایدل بکوی مرتضی جا کن
که بهر نوح در طوفان شدی درگاه او ساحل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۵۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.