۲۰۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۵۱

جز عشق نیکوان که بود اصل هر اصول
باشد مذاهب دگر اندیشه فضول

نبود عجب بصید دلم گر بود حریص
طفل است و برگرفتن صعوه بود عجول

بر اوج کوی او نرسد طایر قیاس
در دشت عشق لنگ بود توسن عقول

بار امانت غم عشقت بدوش کرد
بیچاره آدمی که ظلوم آمد و جهول

قاصد میان عاشق و معشوق شرط نیست
جز آه در میان نبود دیگری رسول

پندش کجا بحلقه مستان اثر کند
واعظ که خود عدول نماید زما یقول

گو زاهدش براند از کعبه و صفا
آنرا که طوف میکده عشق شد قبول

قربانیان کوی تو از بس بود فزون
ترسم دلت زریختن خون شود ملول

از منع پاسبان نکند وهم و از عسس
هر کس که راه یافته در پرده اصول

خورشید آسمان که بود شمع خاوری
خواهد زشمع روی تو پروانه دخول

شوقم بجای ماند و تحمل زدست رفت
عقلم زوال یافت و العشق لا یزول

آشفته کوهها بدل از عشق اوست بار
زلفش ببین که بار دلم را شده حمول

خورشید مرتضی و جهان جمله ذره اند
فرع است کاینات و علی اصل هر اصول
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.