هوش مصنوعی:
شاعر در این متن از عشق و دلدادگی به معشوق سخن میگوید و از زلفهای پیچیدهی او شکایت میکند. او بیان میکند که بهقدری شیفتهی معشوق است که حتی نام او را نزد رقیب نمیبرد. شاعر از درد فراق و اشتیاق مینالد و خود را اسیر کمند زلفهای معشوق میداند. او از هر چیزی که یادآور معشوق باشد دوری میکند و حتی بهشت را بدون حضور معشوق بیارزش میداند. در نهایت، شاعر خود را خاکسار و فدای معشوق میکند.
رده سنی:
16+
متن دارای مضامین عاشقانهی عمیق و استفاده از استعارهها و کنایههای پیچیده است که درک آنها برای مخاطبان جوانتر دشوار خواهد بود. همچنین، برخی از مفاهیم مانند فراق و اشتیاق نیاز به تجربهی عاطفی بیشتری دارد.
شمارهٔ ۷۲۳
شکایت از خم زلفین یار چون گویم
که من ملازم چوگان موی چو گویم
مباد آنکه رسد نام تو بگوش رقیب
زاشتیاق تو دیگر سخن نمیگویم
بآن رسیده که زخم درون شود بهبود
بزن تو تیر دیگر زآن کمان ابرویم
مرا به بتکده ای برهمن مخوان دیگر
که من غلام در مهوشان بت رویم
اگر چه سلسله از آهن است قیدی نیست
که من مقید ترکان سلسله مویم
تعلقی است مرا با کمند زلفینش
که هر طرف که روم میکشد بآن سویم
مگو که از چه چو دیوانه دشت پیمائی
بجهد بادیه از شوق کعبه مپیویم
بهر دری نتوان سود روی عجز و نیاز
زخاک کوی مغان آب میخورد رویم
مگر نه این ظلماتست و شد سکندر گم
بچین زلف تو بیهوده دل چرا جویم
نسوخته دل مسلم بهندوان از چیست
بسوخت آتش آن خالهای هندویم
اگر چه چشمه خضرم برایگان بدهند
که خاک پای تو را من زرخ نمیشویم
مخوان بباغ بهشتم میار گل پیشم
که با وجود تو دیگر گلی نمی بویم
بآفتاب بگفتم که تو در آن کوی
بگفت زآینه داران طلعت اویم
اگر چه بستری از گل نهم بشام فراق
شود چو خار مغیلان بزیر پهلویم
مرا که خاک شدم ازوفا در آن سر کوی
چگونه صرصر قهرت برد از آن کویم
چه جای آن رخ و قد است چشم آشفته
چه حاجتست گل و سرو بر لب جویم
که من ملازم چوگان موی چو گویم
مباد آنکه رسد نام تو بگوش رقیب
زاشتیاق تو دیگر سخن نمیگویم
بآن رسیده که زخم درون شود بهبود
بزن تو تیر دیگر زآن کمان ابرویم
مرا به بتکده ای برهمن مخوان دیگر
که من غلام در مهوشان بت رویم
اگر چه سلسله از آهن است قیدی نیست
که من مقید ترکان سلسله مویم
تعلقی است مرا با کمند زلفینش
که هر طرف که روم میکشد بآن سویم
مگو که از چه چو دیوانه دشت پیمائی
بجهد بادیه از شوق کعبه مپیویم
بهر دری نتوان سود روی عجز و نیاز
زخاک کوی مغان آب میخورد رویم
مگر نه این ظلماتست و شد سکندر گم
بچین زلف تو بیهوده دل چرا جویم
نسوخته دل مسلم بهندوان از چیست
بسوخت آتش آن خالهای هندویم
اگر چه چشمه خضرم برایگان بدهند
که خاک پای تو را من زرخ نمیشویم
مخوان بباغ بهشتم میار گل پیشم
که با وجود تو دیگر گلی نمی بویم
بآفتاب بگفتم که تو در آن کوی
بگفت زآینه داران طلعت اویم
اگر چه بستری از گل نهم بشام فراق
شود چو خار مغیلان بزیر پهلویم
مرا که خاک شدم ازوفا در آن سر کوی
چگونه صرصر قهرت برد از آن کویم
چه جای آن رخ و قد است چشم آشفته
چه حاجتست گل و سرو بر لب جویم
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن (مجتث مثمن مخبون)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۲۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.