۱۳۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۶۷

تو مگو که ناسزا بود خدایت ار بگفتم
تو بتی و من برهمن سزد ار بسجده افتم

منم آه آن گل زرد ببوستان صنعت
تو چنین بپروریدی نه بخویشتن شکفتم

بدل آتشم نهان بود و چو شمع شعله ای زد
بفکنده پرده از راز که بارها نهفتم

بهوای آنکه آئی تو بخلوت درونم
همه پای تا بسر جان زغبار تن برفتم

بخیال لعل نوشت که رقیب قوت جان کرد
همه شب زنوک مژگان در آبدار سفتم

تو که شیر کردگاری سگ خود مران خدا را
سر خود نهاده بر دست بدرگهت بخفتم

سخنی بجذبه آشفته مگو که کس نگیرد
چو بخویش آمدی باز بگو که من نگفتم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.