۱۳۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۵۰

شب وصلست بیا باده بساغر فکنیم
خانه خلد است بساغر می کوثر فکنیم

دم غنیمت شمر این دم که لبت بر لب اوست
عیش این دم زچه رو بر دم دیگر فکنیم

زان دهان شکرین حرف مکرر گوئیم
آتشی بر جگر قند مکرر فکنیم

خال مشکین تو بر مجمر رخ میسوزد
کو سپندی که بشکرانه بمجمر فکنیم

تا دم نشتر مژگان تو خونریز شده
تا رگ دیده همه بر دم نشتر فکنیم

شاید اختر شمرم خوانی و از اهل رسد
بسکه از نوک مژه کو لب و اختر فکنیم

بی تو لطفی نبود خوابگه دیبا را
خار و خاشاک همان به که ببستر فکنیم

وه که هر لحظه شود زردی رخسار فزون
بی لبت هر چه بساغر می احمر فکنیم

گر نیائی تو بوعده بسر بالینم
داوری از تو همان به که بداور فکنیم

عار داری اگر از بنده گی آشفته
خویشتن را بدر خواجه قنبر فکنیم

پرده باده کشان گر بدری ای زاهد
پرده از کار تو در هر دو جهان برفکنیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۴۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.