۱۳۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۵۰

ای خوشا آن سر که گردد گوی چوگان سواری
سخت تاز و شخ کمانی تیر افکن جان شکاری

ملک دل ازغمزه بگرفت و خرابش کرد آری
ترک یغمائی چنین باشد چو تازد بر حصاری

از پس مرگم متاز آن اسب تازی بر مزارم
تا که از خاکم بدامان تو ننشیند غباری

دفتر و سجاده و خرقه بیار و جام بستان
تا بکوی میفروشانت فزاید اعتباری

غالب الظن حوض میخانه بود سرچشمه تو
ای شراب کوثری میبینمت بس خوشگواری

گر حدیث اشتیاقم مطرب اندر نی بخواند
جای هر نغمه زهر بندش برون آید شراری

همرهان رفتند و من در زیربارم ساربانا
رحم کن بر اشتری کاو باز مانده از قطاری

تا تو را آن تیغ ابرو هست و آن گیسوی پرخم
حاجت تیغ و کمندت نیست اندر کارزاری

از چه ناید یکدم آن بالای موزون پیش چشمم
گر گزیند سرو منزل در کنار جویباری

نشنود جز وصف رخسار تو کس زآشفته هرگز
اندر این موسم که بر هر گل غزلخوان شد هزاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۴۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.