هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی و اخلاقی است که به موضوعاتی مانند فقر، دین، عشق، و معنویت میپردازد. شاعر از روزگاری میگوید که با فقر میگذرد و دل و دین مردم را میرباید اما خود را مسئول نمیداند. همچنین، از عشق و محبت به دیگران سخن میگوید و به زیباییهای معنوی و عرفانی اشاره میکند.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و اخلاقی است که درک آنها نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، برخی از عبارات ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده باشد.
شمارهٔ ۱۱۰۱
چه خوش است روزگاری که بفقر بگذرانی
بمتاع دین و دنیا دل و دست برفشانی
که بود ادیبت ای طفل و زکیست این طریقت
که بدوستان کنی کین و بغیر مهربانی
دل و دین خلق بردی و نگاه می نداری
چکنی غنم نگارا که نمیکنی شبانی
نه خط است طوطیانند مقیم شکرستان
که زهندشان بیاری تو بآن شکردهانی
بگذار صحبت خضر و حدیث آب بشنو
که زلعل دلستان است بقا و زندگانی
منم آینه تو خورشید بقلب من نظر کن
که چو عکس خود به بینی تو ضمیر من بدانی
چه عجب که همچو شمع است زبان آتشینم
چکنم اگر نسوزم چو بر آتشم نشانی
زپری و آدمیزاد ببرده ای دل و دین
بنهان و آشکارا و بصورت و معانی
چه عجب که جان فزاید سخنان دلفریبم
که تو دلپذیر و دلدار مرا میان جانی
تو چه یوسفی خدا را که بمصر خوبروئی
دو جهان گرت بیارند بها که رایگانی
اگرم بگریه چشم بخندد او عجب نیست
خبری نداشت ناصح چو زآتش نهانی
من دلشده که عمریست مقیم آستانم
نه جفا بود خدا را سگ خویشم ار بخوانی
بعبث بخاک شیراز نشاندیم بحیرت
نفرستیم بطوس و بنجف نمیرسانی
زخدای و احمد آشفته مدیح حیدر آمد
تو بوصف او چه گوئی بزبان بیزبانی
بمتاع دین و دنیا دل و دست برفشانی
که بود ادیبت ای طفل و زکیست این طریقت
که بدوستان کنی کین و بغیر مهربانی
دل و دین خلق بردی و نگاه می نداری
چکنی غنم نگارا که نمیکنی شبانی
نه خط است طوطیانند مقیم شکرستان
که زهندشان بیاری تو بآن شکردهانی
بگذار صحبت خضر و حدیث آب بشنو
که زلعل دلستان است بقا و زندگانی
منم آینه تو خورشید بقلب من نظر کن
که چو عکس خود به بینی تو ضمیر من بدانی
چه عجب که همچو شمع است زبان آتشینم
چکنم اگر نسوزم چو بر آتشم نشانی
زپری و آدمیزاد ببرده ای دل و دین
بنهان و آشکارا و بصورت و معانی
چه عجب که جان فزاید سخنان دلفریبم
که تو دلپذیر و دلدار مرا میان جانی
تو چه یوسفی خدا را که بمصر خوبروئی
دو جهان گرت بیارند بها که رایگانی
اگرم بگریه چشم بخندد او عجب نیست
خبری نداشت ناصح چو زآتش نهانی
من دلشده که عمریست مقیم آستانم
نه جفا بود خدا را سگ خویشم ار بخوانی
بعبث بخاک شیراز نشاندیم بحیرت
نفرستیم بطوس و بنجف نمیرسانی
زخدای و احمد آشفته مدیح حیدر آمد
تو بوصف او چه گوئی بزبان بیزبانی
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۳
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۰۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.